رمان آنلاین سارا براساس داستان واقعی قسمت ۲۱ تا ۲۵
رمان براساس سرگذشت واقعی
اسم رمان : سارا
نویسنده : ساغر
منبع : کانال تلگرام داستان های نازخاتون
#قسمت_بیست_و_یک
قرار بود شب برسه تهران غروب زنگ زد و گفت که رسیده و زن داییش برای اینکه سوپرایزش کنه تو خونه خودش براش تولدش گرفته .
یک ربع پیش بهش زنگ زدن که بیا خونه ی ما دعوت هستی
شوکه شده بودم
یه جوری بهش خبر داده بودن که من فرصت نکنم باهاش برم
یا حتی برنامه ای بزارم واسه شب تولدش .
آب سرد ریختن رو سرم.
چرا هیچکس به من چیزی نگفته بود وقتی فهمیدم تولد گرفتن و به من نگفتن دلم شکست و رفتم تو فکر. چی شده مامانش به من اطلاع نداده من که محرم اسرارش هستم و چیزایی رو به من میگه که به پسرشم نمیگه!
چی شد که یهو اینقدر غریبه شدم؟.علی رسیده بود خونه داییش
بهم زنگ زد با دلخوری جواب دادم
خیلی سرد جوابشو دادم
_سلام. بله؟؟؟ سارا خاله ها میگن حتما بیا بدون تو نمیشه.
دلم نمیخواست برم چون خبر بهم نداده بودن از یک طرفم دلم نمیخواست دل علی رو بشکنم و تولدش رو زهرش کنم ولی چرا خودش اراده ای نداشت و منتظر بود بقیه براش تصمیم بگیرن؟
با نارضایتی حاضر شدم
زیاد به خودم نرسیدم فقط کادو رو برداشتم دربست گرفتم و رفتم.
وارد خونه که شدم همه حسابی تحویلم گرفتن غیر از مامانش.
عجیب بود برام
نمیفهمیدم یهو چرا اینقدر تغییر رفتار داده.
میذاشتم به پای اتفاقات اخیری که براش افتاده.شاید افسرده هست شاید حالش خوب نیست
ابروهاشو برده بود بالا و برای من پشت چشم نازک میکرد
لحظه به لحظه اعصابم بیشتر خرد میشد.
من که بدی در حقش نکرده بودم!
از رفتارهاش مطمئن شدم که اون سفارش کرده من رو تولد دعوت نکنن
خوشش نمیومد من دور و برشون باشم
اما چراشو نمی فهمیدم
سعی کردم خودمو بزنم به بیخیالی و از کنار علی بودن لذت ببرم
بعد از رقص و شام نوبت کادوها شد
وقتی کادو منو باز کرد
چشماش برق زد یک برق بچگانه از روی رضایت به اطرافیانش با ذوق نگاه میکرد
اما مامانش هیچ عکس العملی نشون نمیداد
من چقدر خوشحال بودم که تونسته بودم هیجان زدش کنم
اصلا یادم رفته بود که دعوتم نکرده بودن تا دقیقه نود ، فقط خوشحالیش برام مهم بود.
و فراموش کردم رفتارهای مادرشو
#قسمت_بیست_و_دو
. دو روز بعد تولد ؛ علی رفت یزد.
همدیگرو ندیدیم تا اواسط مرداد بود
هوا به شدت گرم بود ؛
شرکت ما تصمیم گرفت ۱۰روز برای تعطیلات تابستونی مرخصی بده.
علی برگشته بود تهران
اومد دنبالم تا از شرکت برگردم اداره
دست همدیگرو گرفته بودیم و تو خیابون قدم میزدیم
ماجرای مرخصیمو گفتم
_حالا کجا میرید؟ .
_میریم ماسوله _ اوکی ما هم میریم خونه خالم؛ محمودآباد.
فرداش از تهران راه افتادیم
من و خالم( سیما )که از خودم دو سال کوچکتر بود و مامانم حرکت کردیم به سمت رشت .
تازه منجیل رو رد کرده بودیم که علی زنگ زد
_کجایی عزیزم؟ – ما منجیل رو رد کردیم شما کجایید؟
با پچ پچ گفت دارم میام سمتت عشقم.
با تعجب گفتم
_ با کیا هستید؟
گفت با مامان و مرجان و بابابزرگ و مامان بزرگ.
چون مامانشو خوب میشناختم گفتم به مامانت گفتی که داری میای سمت ما؟
من من کرد گفت ن ن نه ولی میگم.
دلشوره داشتم.اونطور که علی حرف میزد میترسیدم اتفاق بدی بیافته
ما دیگه رسیده بودیم فومن که مامانش به موبایل من زنگ زد.
وقتی جواب دادم فقط صدای جیغ میشنیدم و هر چند تا جیغ وسطش یک کلمه اسم علی رو.
دست و پام شل شد.
تمام خون تو بدنم منجمد شده بود
گوشی و محکم به گوشم گرفته بودم ببینم چی شده
#قسمت_بیست_و_سه
.انقدر مادرش اصرار کرد تا تو جنگل نزدیک ماسوله اتاق گرفتیم
یه کلبه چوبی دوبلکس که ما پایین موندیم و اونا رفتن طبقه دومش
ماشینها هم جلو کلبه پارک کردیم .
علی چادر زد و تو جنگل خوابید.
من آدم کم خوابی هستم به محض روشن شدن هوا بیدار میشم.
برای اینکه بقیه رو بیدار نکنم سوییچ برداشتم رفتم تو ماشین نشستم
یک ساعت بعد علی از چادر اومد
بیرون بلند گفت
— اه اه این بالشتا چه بو گندی میدادن!
مامانش از تو ایوان بالا داد زد
_ پیشنهاد جنابعالی بود. دیگه بهتر از این نمیشه که هی بریم ماسوله بریم ماسوله.بکش .حقته.
من خودمو زده بودم به کری و کوری میدونستم در حدم نیست با همچین آدمی یکی به دو کنم.
مامانش مانتو پوشید و اومد بیرون از سرپایینی جلو کلبه رفت پایین
علی اومد تو ماشین پیش من
– خب خانمی دیشب خوب خوابیدی؟ -اره بد نبود ولی کاش دنبال ما نمیومدی! – چیکار کنم عزیزم دلم طاقت نمیاورد یه هفته نبینمت. رومو کردم اونور از دستش ناراحت بودم که نسنجیده عمل کرده بود
علی داشت با شوخی و حرف هاش منو راضی کنه تا اشتی کنم باهاش
مامانش هن هن کنان و با کلی عرق رو پیشونیش با نون بربری رسید جلوی کلبه
از ماشین پیدا شدم سلام کردم
گفتم \عه چه جالب اینجا نونوایی هست؟
بدون اینکه نگام کنه با یه لحن بدی گفت
_ بله هست. نگام نکرد و از پله ها رفت بالا.
علی همچنان پیش من بود ۵ دقیقه نشده بود که از ایوان داد زد علی آقا تشریفتو بیار بالا بسه .
من منتظر نشدم علی بره سرمو انداختم پایین رفتم تو طبقه خودمون.
یه چیزایی داشتیم آماده با مامانم اماده کردیم واسه خوردن صبحانه که دیدم
از بالا صدای گرمپ گرمپ و داد و هوار میاد لیوان چای تو دستم موند همینطوری با بهت به بالاسرم نگاه میکردم دوییدم بیرون
علی با داد و هوار اومد تو ایوون فهمیدم
سر من با هم دعواشون شده هر چی از دهنش در میومد بار علی کرد
بالاخره ابروم پیش مامانمو خاله سیما رفت برگشتم
تو کلبه اعصابم ذوب شده بود
سرم درد میکرد
روم نمیشد تو چشم کسب نگاه کنم
یهو مامانم برگشت گفت
_ سارا تو با این دیوونه بازیا میتونی کنار بیای؟ میتونی تو این شرایط زندگی کنی؟ تو توی خانواده ای نبودی که آرامش داشته باشن همیشه من و بابات با هم دعوا داشتیم دیگه بسه برات.اخه این چه وضعی هست .هنوز اشنا نشدیم اینه روزگارت .وای به حال اشنابی کامل .
رفتم تو فکر…
#قسمت_بیست_و_چهار
در اتاق و زدن
درو باز کردم
مرجان بود سینی نون و صبحونه اورده بود برامون گفتم
_ ممنونم ما صبحونه خوردیم… سینی رو برگردوندم بالا
انقدر جدی و خشک گفتم که مرجان تعجب کرده بود.
یک ساعت بعد همه حاضر بودیم جلو در کلبه که بریم پی کارمون خیلی ناراحت بودم که جلوی مامانم اینطوری ضایعم کرده بودن.
بعدشم من که کارت دعوت براشون نفرستاده بودم .
اومدن به مامانم اشاره کردم رفتیم جلو تعارفات معمول و ببخشید زحمت دادیم و خوش گذشت و .
باز مامانش شروع کرد به زور ما رو نگه داشتن
_ به جان علی اگر بزارم ازمون جدا بشید.به خدا ناراحت میشم
دستم منو گرفته و گفت
_سارا جون تو یه کاری کن تازه میخوایم بریم سمت انزلی و من یه جای خوب میشناسم.
هاج و واج مامانمو نگاه کردم
انگار نه انگار یکساعت پیش داشتن همدیگرو تیکه و پاره میکردن.
حالم خیلی بد بود مطمئن بودم روانیه قید همه چیزو داشتم میزدم و دیگه بودن علی برام اولویت اول نبود.
از ما انکار و از اون اصرار که مامان بزرگش اومد وسط
_ به خدا ناراحت میشیم اگه ازمون جدا بشید و تنها برید ما دلمون طاقت نمیاره .خواهش میکنم با ما بیاد.
خلاصه با نارضایتی دنبالشون راه افتادیم رفتیم سمت انزلی.
من عصبی بودم و سر هر چیزی از کوره در میرفتم حالا که مامانش منو دیوونه کرده بود رفتارش بهتر شده بود و نشسته بود کنارو تماشا میکرد
علی میومد طرفم، من راهمو کج میکردم
دلم نمیخواست ببینمش دقیقه ای یک بار به مامانم میگفتم باید بریم.
تا شب موقع خواب اخمهام تو هم بود
اما مامانش سرخوش عالم بود.
فردا صبح هر چی اصرار کردن دیگه نموندیم و رفتیم سمت متل قو و اونا رفتن سمت نور.
#قسمت_بیست_و_پنج
بالاخره
برگشتیم تهران و من علی رو دو هفته ای ندیدم
رفته بود یزد.
یک شب که داشتیم صحبت میکردیم
موبایلش زنگ زد همون موبایلی که من با وام خریده بودم که خوشحالش کنم .
صدای یه دختر میومد از اون ور خط علی بهش یواش گفت باشه
_عزیزم پس میبینمت….
علی فکر نمیکرد من حرفاشو و صدای اون خانم و شنیدم.
بدنم لمس شد.
صدای دختر؟ عزیزم؟ اون فقط به من میگفت عزیزم.
به روی خودم نیاوردم که صدای دختر رو شنیدم. گفتم کی بود؟
گفت
_ ام ام ام پریسا بود دوست دختر بهرام.
من اون پسر رو میشناختم حتی مگسهای ماده از دستش در امان نبودن به سختی باورم میشد راست گفته باشه.اگه دوست دختر پریسا بود چرا گفت عزیزم بی خداحافظی و خیلی سرد تلفن و قطع کردم
علی هم پیگیر نشد که چرا یهو قطع کردم.
چند روز خیلی تحت فشار بودم
مثه روانیا شده بودم مامان یک دوستی داشت که پسرش که بالا ۵۰سال سن داشت و روانپزشک بود واسه تعطیلات اومده بود ایران.
به اصرار مامان چند جلسه باهاش مشاوره کردم.
اون تشویقم میکرد به نگه داشتن علی چون متوجه نبود فرهنگ اینجا چقدر با سوئد متفاوت هست .
یک شب داشتم تلفنی با دکتر صحبت میکردم که علی اومد پشت خطم .
منم اهمیت ندادم چند بار به فاصله یک ربع زنگ زد.
دلم خنک میشد وقتی زنگ میزد و من جوابشو نمیدادم.
صحبتم با دکتر که تموم شد زنگ زد وقتی برداشتم شروع کرد به داد و بیداد کردن من از خودم این همه بی تفاوتی در مقابل علی رو هیچوقت سراغ نداشتم. خوشحال بودم از اینکه داره حرص میخوره وقتی دیدم داره هر چی لایق خودشه به من نسبت میده فقط گفتم _خیلی نفهمی علی من به خاطر درست شدن رابطمون دنبال دکتر و مشاور میگردم اونوقت تو هر چی لایق خودت هست رو به من نسبت میدی؟
فکر میکنی من متوجه نیستم سرت تو یزد گرمه؟
یک لحظه سکوت مطلق شد. گوشی رو قطع کردم فقط همین از دستم برمیومد.
حالم بد بود
بدنم میلرزید.
نمیدونستم چیکار کنم
بین عقل و دلم مونده بودم
شک داشتم بهش
اما باورم نمیشد
علی اهل این حرفا نبود
#ادامہ_دارد