رمان آنلاین زمستان بی بهار قسمت دوم

فهرست مطالب

زمستان بی بهار نازخاتون یه حس خوب داستان‌های نازخاتون

رمان آنلاین زمستان بی بهار قسمت دوم

 

اثر :ابراهیم یونسی

-همه اش تقصیر خاله زهرا است: «خاله رابعه، بذار صالح هم بیاد! کجا بیاد؟ مگه من صالحمو تو همچین لات و لوت هایی می فرستم! من دونه دونه موهای سرم را پای صالحم سفید کردم…» راست هم می گفت؛ صالح یکی یک دانۀ خاله رابعه بود، و خاله رابعه هستی و زندگیش صالح بود -امّا صالح هم چه صالحی، به قول مادربزرگ، قدرتی خدا عینهو کژه شتر. و

آنقدر زرد و ضعیف که باز به قول مادربزرگ بیچاره به برف می شاشید آب نمی شد. “صالح من کجا و این لات و لوت ها کجا… پسر پینه دوز بیاد سفیده ی تخم مرغ به اونجای پسرم بماله. یعنی که اونطور! یعنی همان کاری که با خودش و جد و برجدش می کنن!…” مادربزرگ گفت:”ناراحت نشو، جوانند، شوخی کردند!” من سر و صدا را می شنیدم، ولی سر در نمی آوردم، جیغ زدم؛ مادربزرگ از جیغ من برای خواباندن دعوا استفاده کرد و هول هولکی گفت:”وا خاک عالم! بچه ام ترسید!” و بعد خطاب به من با مهربانی، و به لحن جوانانه ای که هیچ خوشایند نبود گفت:” چی شد، چی شد ننه، ترسیدی! آره!” و مرا داد دست مادرم. مادرم گفت:”بسم الله!” نرمی پستان را بر لبم احساس کردم و آرام گرفتم.

با تمام این تفاصیل قضیه ی ال ساده نبود؛ چه با این همه از غفلت حضار استفاده می کرد و زائوی مادر مرده را می زد. این بستگی به نوع آل داشت- صحبت ضعف مادر وکم خونی و این جور چیزها در میان نبود- ای دنیا، آن وقت از ویتامین و سرم و این قبیل چیزها خبیر نبود- گاه آل بزن بهادری پیدا می شد که مقید این جنگولک بازی ها نبود و بی ترس و واهمه می آمد و روز روشن، جلو چشم همه، مادر را می برد. یادم هست یک بار می خواست جلو چشم همه خاله فرشته را ببرد. مادربزرگ جیغ می زد و صورت می خراشید و خاله فرشته که رنگش شده بود عین گچ دیوار و سیاهی و سفیدی چشمانش قاطی هم شده بود بی هوش و بی حال افتاده بود و دانه های درشت عرق از پیشانیش جوشیده بودو هرگاه کره ی چشم می غلتید و سفیدی چشم از لای دو پلک پدیدار می شد مادربزرگ همچنان که بر سر خود می کوفت داد می زد:”یا فاطمه، یا فاطمه!” و به او توصیه می کرد:”گوش نده، گوش نده!” و با هر یک از این توصیه ها گیس خاله فرشته را می کشید و کله اش را به شدت تکان می داد. هرگاه خاله فرشته چشم می گشود و با بی حالی چشم به اطراف می گرداند مادربزرگ شک نداشت، که فریب خورده و دنبال آل می گردد، تا از پی اش به راه بیفتد. خالو رحیم- برادرزاده ی مادربزرگ- آمده بود و با تفنگ سرپرش پیاپی آتش می کرد، که شاید آل از صدای تیر رم کند و پی کارش برود. هر وقت صدای تیر بلند می شد خاله فرشته یکه می خورد، و دور و بری ها همه خوشحال می شدند، و هر وقت چشم می گشود و به اطراف خیره می شد مادربزرگ آشفته وار فریاد می زد:”رحیم! رحیم!” و رحیم آتش می کرد، و ما بچه ها در اطراف می پلکیدیم، و هو می کشیدیم، و از صدای تیر کیف می کردیم… تا سرانجام خاله فرشته چشم گشود و سراغ احمد، پسر بزرگش را گرفت- شب هفتم شب نامگذاری بود، و شب نامگذاری شب “سور” و “سرور” بود- البته اگر نوزاد پسر بود. پلوی و خورشی تهیه می دیدند و ملا و اشخاص سرشناس محل را دعوت می کردند و در گوش نوزاد- که در این مورد به خصوص من بودم- “بانگ” می گفتند: طرف های ما به اذان می گویند “بانگ”. اگر در گوش بچه بانگ نگویند- البته نه هر کس، بانگ را حتما باید ملا بگویند…اگر ملا در گوش بچه بانک نگوید و متعاقب گفتن بانگ نامش را چندین بار در گوشش تکرار نکند روز قیامت کر خواهد بود، و چیزی نخواهد شنید، و پای ترازو و میزان نخواهد توانست حساب و کتابی از خود ارائه کند، و بدا به حال چنین موجودی! مثل این است که مسافر باشی و به گمرگ آلمان وارد شده باشی و گمرگچی مثل بیشتر کارمندان، و همه ی کارمندان آلمانی، تمایلی به مساعدت نداشته باشد و هی از تو بپرسد فلان چیز را داری یا فلان چیز را نداری، یا از کجا می ایی و چکار داری و چقدر می مانی… و تو چیزی نفهمی و جواب ندهی و یا احیانا عوضی جواب بدهی، و او با آن چشمان سرد و بی احساس براندازت کند و چیزهایی پیش خودش بلغور کند و کلمات ناآشنا به کله ات بخورند و بی هیچ تاثیری کمانه کنند، و او دست و بال تکان دهد، و تو مثل یک توله ی غریبه ی ترسووار نگاهش کنی، و او نگهت دارد، در حالی که مسافران دیگر تند تند از کنارت می گذرند و پی کار و زندگی خود می روند و تو ترس برت دارد نکند نگذارد از مرز بگذری!… من این جریان را شخصا تجربه کرده ام: چندی پس از پایان جنگ (جهانی دوم( از فرانسه برای معالجه به آلمان می رفتم، و چه خوشحال بودم که به آلمان می رفتم: ما آریائی، آنها آریائی. برادری بودم که به خانه ی برادر می رفتم. غمی نداشتم. به مرز که رسیدیم برادر آلمانی از غیر اریائی ها چیزهایی پرسید، جواب هایی گفتند و گذشتند؛ نوبت به من رسید، او چیزهایی گفت که من نفهمیدم؛ من چیزهایی گفتم که او نفهمید. گذرنامه ام روی میزش بود. سرانجام برادر آریائی اشاره کرد بمانم، ولی در لحن صحبت و حرکت دستش نشانی از محبت نبود. من منتظر بودم بپرد و در آغوشم بگیرد و سر و صورتم را غرق در بوسه کند، ولی او سرد و بی احساس ایستاده بود و دیگران را رد می کرد، و من همچنان با چوب زیر بغل ایستاده بودم. همه که رفتند به سر وقت من باز آمد، باز چیزهایی گفت که من نفهمیدم، و من باز چیزهایی گفتم که او نفهمید، تا بالاخره یک مرد فرانسوی پادرمیانی کرد. معلوم شد نمی داند کجایی هستم، گفتم ایرانی هستم، باز نفهمید، مرد فرانسوی به او گفت persan (پارسی،ایرانی) هستم، ولی گذرنامه را چسبیده بود و بهempire de L Iran (امپرتوری ایران) اشاره می کرد، در تعجب از این که این چه ربطی به موضوع دارد!؟ تا سرانجام انگار به کشف مهمی نایل آمده باشد لبخندی در چهره اش پخش شد، و گفت:” verstand– ها، فهمیدم!”… و فهمید که عربم! و با حالت چهره و حرکات دست و دهان، که صدای مسلسل را تقلید می کرد، به کمک یکی از چوب های زیر بغل خودم فهماند که می داند عرب ها با انگلیسی ها در حال جنگند: دوران ملی شدن صنعت نفت بود، و آبادان شلوغ بود، و او بسیار متعجب بود از این که این چگونه است که کشور ما مستعمرۀ انگلیس است، و من انگلیسی بلد نیستم! راستش، خودم هم تعجب کردم…

(این از برادری نژادی ــ و امّا برادری ایدئولوژیک، به اصطلاح امروز ــ در بلغارستان بودم… زمان شاه ــ راهنمایی به ما داده بودند که دانشجوی سال آخر دانشکدۀ حقوق بود. خوشحال شد از این که فهمید ایرانی هستم ــ چند روز پیشترش «پرزیدنت هویدا، دبیر کل حزب کمونیست برادر ایران»! از اتحاد شوروی دیدار کرده بود. گفتم که پرزیدنت هویدا از رفقا نیست، و چنین و چنان است… رفیق راهنما کلی ناراحت شد… اختیار دارید! اینجا روزنامه ها خیلی تعریف کردند… گفتم من از رفقا بودم، محکوم به اعدام بودم، هفت هشت سالی زندان بودم… طرف به ریش نگرفت. از سیبی که قاچ کرده بود به دو تن از همسفرانمان ــ یکی بلژیکی و یکی آمریکایی ــ تعارف کرد، و مابقی را خودش خورد… و ما رفقای سابق را ــ من و زنم را ــ حذف کرد! البته سیبش خوردن نداشت ــ به نظر من کال بود!)

آری، این مراسم پر بی حکمت نیست: تولد، زناشویی، مرگ: در تولد است که به تو می گویند باید گوشهایت را باز کنی؛ اسمت فلان است، هر کار که بکنی، با این اسم می کنی و با این نام است که از خود دفاع می کنی یا به حقوق خلق الله تجاوز می کنی. این اسم حتی وبال بچه ها و نوه ها و نتیجه ها هم هست. خانوادۀ فلان، پسرهای فلان، نوۀ فلان… گوشهایت را درست باز کن! با این نام زن می گیری، زن هم که گرفتی باید مواظب باشی که «دوستان» قُرش نزنند، چون اسم تو روی اوست، وقتی هم که مُردی با همین نام دفنت می کنند؛ خطاب به این نام است، چشمت باید باز باشد. جناب کی سینجر هم به مشتریان جهان سومِ همین جهان هم باز این توصیه را کرده، که مشتری باید چشمش باز باشد که کلاه سرش نرود… البته تفاوت امر در این است که در آنجا کلاه بردار و کلاه ¹گذار نیست، و سیاست Pealpolitik جناب کی سینجر محلّی ندارد ــ البته بهتر است قدری هم زبان خارجی بلد باشی… ولی بعد از همۀ این حرف ها وقتی ناشنوا باشی همۀ اینها مالیده، گیرم که متخصص زبان هم باشی!

شب هفت شد، و مهمان ها آمدند. سکوت اتاق را، پیش از ورود مهمان ها احساس می کردم. مادرم از بستر برخاسته بود، به عبارت دیگر با اینکه ضعیف بود او را به اجبار بلند کرده بودند؛ لولۀ لامپا ترک برداشته بود و تکه ای از آن جدا شده بود؛ برای اینکه فتیله دود نکند در این چند

ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــ

۱٫واقع بینی.

شب جای این تکه را کاغذ سیگار چسبانده بودند. امشب لولۀ لامپای روسی تازه ای خریده بودند، و اتاق بسیار پرنور بود، به حدّی که نورِ لامپا از لای درِ پستو، اتاقک من و مادرم را مثل روز روشن کرده بود. فتیله هم «میزان» می سوخت، و این از شاهکارهای پدربزرگ بود، می گفت در تمام شهر کسی مانند او فتیلۀ چراغ را میزان نمی بُرد. کمی بعد از نماز عشا دستجمعی از مسجد آمدند. صدای پدربزرگ در دالان خانه پیچید:

«زهرا،زهرا! چراغ…»

مادربزرگ چراغ را برداشت و از در بیرون رفت، و ضمن این که می رفت به مادرم گفت: «دخترم، پستو تاریکه، یه بسم الله بالای سر بچه بگو!» مادرم زیر لبکی گفت: «بسم الله… بسم الله!» سین بسم الله را قد یک دسته بیل می کشید.

چندی نگذشت که صدای پا به همراه نور چراغ به درِ اتاق نزدیک شد: پیشاپیش همه ملاحسن بود: مادربزرگ کنار در ایستاده بود و چراغ را نگه داشته بود. گفت: «ملاحسن مواظب باشید، سرتان را پائین بگیرید!» درِ اتاق کوتاه بود، برای داخل شدن باید کلّی خم می شدی: معلوم نبود چرا، هرچند پدربزرگ در توجیه آن فلسفۀ خاصی برای خودش یافته بود. می گفت در را برای این کوتاه می سازند که اهل خانه وقتی وارد می شوند به اجبار خم شوند و به بزرگ خانه تعظیم کنند و خواهی نخواهی بپذیرند که بزرگی هست و کوچکی هست، و اگر خم نشوند و نپذیرند سرشان به تاق بخورد. شاید هم درست می گفت چون در شهر کوچک ما درِ همۀ خانه ها کوتاه بود.

مهمان ها آمدند و نشستند. اول یک چای تمیز خوردند و کلی از عطر چای تعریف کردند، و مادربزرگ ضمن خوشحالی کلّی اظهار تأسف کرد، که متأسفانه آنطور که می خواسته جا نیفتاده و رنگ و عطر پس نداده ــ کو چائی های قدیم! ــ انشاء الله بماند برای دفعۀ دیگر: ملاحسن گفت: «انشاالله برای عروسیش…» و مادربزرگ معطل نکرد و چاب دوم را هم ریخت.

سخن از هر دری آغاز شد: که در شهر ما یکی دو در بیش نبود. اول از گرانی که کمر مردم را شکسته بود: واقعاً آخرالزمان است: سابق یک شاهی که دست بچه می دادی توتون که می خرید هیچ، مقداری هم نخود و کشمش و سنجد و سقز برای خودش می خرید و تازه کلی می نالیدیم که ای وای به چه روزگاری افتادهایم که پول ارزشش را از دست داده! و حالا صنار که به بچه بدهی چیزی با خودش نمی آورد. ملاحسن می گفت روی سنگ یک قبر دیده که مردی وصیت کرده روی قبرش بنویسند ما آدمهایی بودیم که یک بز را به یک «پناباد» ــ یعنی به یک ده شاهی ــ خریده ایم و زن هایمان را طلاق نداده ایم! حاج رشید آهی کشید و گفت «آخرالزمان می خواهی چطور باشد! استغفرالله، العیاذ بالله آخرالزمان که شاخ و دم نداد. سابق بر این یک قران که می دادی

 

 

 

 

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
2 نظرات کاربران
Oldest
Newest Most Voted
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
2
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx