رمان آنلاین زمستان بی بهار قسمت نهم
اثر:ابراهیم یونسی
می گفت:«وای شیطان!پس اینجا قایم شده بودی!…» و مادربزرگ بوم را بر می داشت و پس گردنم را قایم می بوسید…
حالا دیگر همه اش در گهواره نیستم.یک روز مادربزرگ،از با صدای نرم و دخترانه ای که از یک هنجره ی شصت هفتاد ساله ساخته بود،از زبان من به مادرم گفت:«مامانی،حالا دیگر پسر خوبی شده ام.یه شرین پشتم بذار یواش یواش برای خودم بشینم!»مادر می گفت:«زوده حالا،مادر،می ترسم!»مادربزرگ گفت:«از چه می ترسی ؟بچه شش ماهشه،یواش یواش دیگه باید بشینه.بدش به من…!»مادرم مرا که مثل یک تکه گوشت بودم و سرم روی گردنم بد نمی شد و یک یا دو دستم همیشه در دهانم بود به مادر بزرگ داد.مادر بزرگ شرینی آورد و گذاشت و مرا به شرین تکیه داد.اولین بار بود که می نشستم،و چون شروع به ورجه وورجه کردم به پهلو افتادم.صدای برخورد کله ام و غش و ریسه ای که رفتم و جیغی که مادر کشید،مادربزرگ را هول کرد.تخم مرغی که می خواست در تابه بشکند از دستش افتاد و شکست.گرمی تن مادرم را احساس مردم و کم کم آرام گرفتم.مادر بزرگ در حای که با کهنه،بقایای تخم مرغ را از روی گلیم جمع می کرد گفت:«واه،با این جیغی که کشیدی بند دلم پاره شد،گفتم چی شده؟!»مادرم در حالی که کله ام را می مالید گفت:«گفتم مادر،الان زوده،چه وقت نشاندنشه!»
مادربزرگ گفت:«بچه اس،میوفته،دست و پاش می شکنه!کم کم عادت می کنی!من همسن تو بودم دو تا بچه بزرگ کرده بودم!ای امان از دست بچه های دور و زمونه!ببین دیگه تخم مرغ هم نداریم!»
حالا دیگر می نشینم.شرین را از پشتم برداشته اند و یه اهنگ مشکی که مادر بزرگ می زند:«شلق،شلوق»یک _ دو «شلق ،شلوق» یک _دو» بالا تنه ام را جلو و عقب می برم و برای خودم خوشم.حالا با پدریزرگ هم می جوشم.سابق پدربزرگ که غروب از سرکار می آمد در کنار بخاری می نشست و شام می خورد،سپس دو استکان چای می نوشید و سر می افکند و هیچ نمی گفت تا وقت خواب؛آن وقت لمپا را در تاقچه ی بالا سرش می گذاشتند،مدتی در کنار آن می ایستاد در کنار آن می ایستاد و شروع می کرد به جوریدن پیراهنش، شپش ها را می گرفت و در لوله ی لامپا می انداخت.سپس بیچاره “پتی” صدا می کرد،شعله ی چراغ قدری بالا می امد و می افتاد و اتاق تاریک و روشن می شد و بقایای شپش روی لبه ی جا فیتیله ای می افتاد..این کار را مدتی ادامه می داد،آن قدر که لبه ی جا فیتیله ای پر از پوسته می شد.آنگاه مادربزرگ که به بستر رفته بود می گفت:«فردا نان می پزیم،زودتر بیا که لباس هات رو بتکونم.»این یعنی شپش کشی موقوف.آن وقت ها از این گرد های جور و واجور اسمی نبود،صابون هم به زحمت پیدا می شد.انچه بود چوبک بود،وسیله ی دفع شپش هم همین جوریدن و تکاندن بود.همین که نان پزی تمام می شد و شعله های تنور فرو می نشست و اتش های ته ان کم کمک کرک می انداخت مادربزرگ همه را دور تنور جمع می کرد،لخت می شدیم،جاجیم یا چادر شبی به دور خود می پیچیدیم و چندک می زدیم و در کنار تنور منتظر می ماندیم.مادربزرگ لباس ها را تک تک را به نوبه مدتی در درون تنور می گرفت و می تکاند،شپش ها تک تک و دو دو و سه سه و مشت مشت توی اتش می افتادند و بسته به لاغری یا چاقی خود با صدا های مختلف می ترکیدند.عمل را انقدر ادامه می داد که دیگر صدایی به گوش نمی رسید و لباس شروع می کرد به دود گرفتن و بو پس دادن.ان وقت لباس را از تنور می کشید بیرون و می انداخت جلو ی صاحب لباسو تکه ی دیگر را می گرفت.ان وقت ها که هوا سرد بود لباس ها را در هوا می قاپیدیم و داغ داغ می پوشیدیم و از خوشی درجا می لولیدیم؛راستی هم کیف داشت.این کار محدود به تنور خودمان نبود،همسایه های دیگر که نان می پختند می رفتیم و از تنورشان استفاده می کردیم.اگر مادربزرگ حوصله نمی کرد،زن همسایه یا خاله گل اندام یا خاله فاطی یا خاله رابعه یا هر خاله ی دیگر لباس هایمان را می تکاندند.گاه مادربزرگ قوم و خویش هایی را که از ده هم امده بودند ر به همراه من _ در مقام استوانامه _ به خانه ی همسایه برای تکاندن لباس می فرستاد.از ده اده بودند،جانور داشتند.در این گونه مواقع زن همسایه هم کمک می کرد هم تماشا؛ما هم زیر جاجیم در حالی که لباس هایمان از ریز تا درشت آویزان بود منتظر می ماندیم تا حداقل شلوار را بگیریم…یادم هست در یکی از این لباس تکانی ها یکی از قوم و خویش مادربزرگ،فقی بود برای زن همسایه حدیث می گفت؛همانطور که چندک زده بود،با تاثر از جو فضا و محیط،گفت:«کتاب می گوید حضرت شیخ باقی _ که نمی دانستیم کیست _ قدس الله سره تا موقعی که زنده بود عورت خودش را ندید.»زن همسایه همچنان که لباس می تکاند،در حالی که از بوی گند لباس و کباب شپش و گرمی تنور ابرو درهم کشیده بود و لب ورچیده بود گفت:«ماشاالله از این همه حوصله!» و تبسم کرد،پیدا بود کلی ارادتش زیاد شده،چون این نشانه ی اعتماد بود.طرف انقدر اعتماد به خودش داده که حتی زحمت نگاه کردن را هم نمی داده.پرسیدم:«دائی،چرا نگاهش نمی کرد؟»به عوض او خاله فاطی جوابم را داد:«چه حرف ها!فکر می کنی استغفرالله او هم مثل تو است که دائم بب خودش وربره!»در حالی که من به خودم ور نرفته بودم.قوم و خویش مادر بزرگ گفت:«رحمت به پدر ادم فهمیده!»و بعد به خطاب من«هیچ وقت تو حرف بزرگتر از خودت ندو،پسرم..!» خواستم بگویم که من توی حرف کسی ندویده ام.اما او مجال نداد«آره پسرم، این را از من داشته باش!» لباس تکانی که تمام می شد «دستت درد نکنه ای» به زن همسایه می گفتیم و می امدیم و ان شب را بی جنب و جوش به صبح می اوردیم.گاهی زن هسایه سفارش می کرد:«به مادر بزرگت بگو اگه می خواد کرد تنوری کنه،بفرسته!اگه نه در تنور را بذارم!»بعد از لباس تکانی تنور،مخصوص کدو و آب گوشت بود_اگر بود.
حالا دیگر پدربزرگ بعد از نماز مغرب که به خانه می امد،اخم نمی کرد؛حالا دیگر جورش با من جور بود.اول ها اخم می کرد و مرا به چشم مهمان ناخوانده و اضافه بر نان خور دیگری که مادرم باشد می دید.پدرم چیزی به عنوان خرجی به مادرم نمی داد،علاوه بر انکه نمی داد برای رفت و امد هایش که باری بر دوش پدربزرگ بود از مادربزرگ هم دستی پول می گرفت _ یعنی قرض می کرد , و این دئنی بود که هرگز ادا نمی شد و بین دین و مدیون همیشه این تفاهم بود.مادربزرگ مدام برای ابروداری و تحکبم موقعیت مادرم و جلوگیری از زن گرفتن پدرم؛مدام از خرج خانه می زد، و همیشه چند قرانی به دنبال لچکش بود و تا پدرم دم از بی پولی می زد،اول رویی ترش می کرد و بعد همین چشمش به چشم بابام می افتاد و لبخندش را می دید،بیهوا سر کیسه را شل می کرد،دنباله ی لچک را می گرفت و گره می گشود:هر دو گره را_هم گره ی لچک و هم کار بابا را.در این گونه مواقع مادرم رو بر می گرداند، و وقتی پدرم می رفت به مادربزرگ اعتراض می کرد:«خواهراش هر کدام برای خودشان هرچی میخوان می فروشن اونوقت خودش میاد اینجا گدایی..بیچاره بابا،صبح تا شب سوزن می زنه که اقا برداره برای خودش کیف کنه…»
اینجا بود که مادربزرگ منفجر می شد:«لابد عاشقش شدم که بهش پول میدم!…پول میدم که هوو سرت نیاره…راستی که!بابا صبح تا شب سوزن می زنه!بابا!بابای پولدار هم داشتی باز یه چیزی.آره جون ودت،رو خزینه ی بابات نشسته ام!اونوقت که من اومدم همین خانواده ی بابات نان می گفتند جان می دادند…حالا شده چیز میز دار…خدا به برادرم سلامتی بده به بابای تو احتیاج ندارم.»
چه دروغ هایی!برادرش تو جیبش شپش برای یک شاهی سه قاپ می انداخت.هر وقت هم که می امد با ان گردن کلفت و قیافه ی بُلهش مادربزرگ را می برد توی دالان و تا چیزی نمی گرفت گورش را گم نمی کرد.گاهی مادربزرگ زیرزیرکی به او پول می داد تا جلوی بابابزرگ و ما به خواهرش،یعنی به مادربزرگ،تعارف بدهد! این جور وقت ها دیدن قیافه ی بزرگ منشانه و ساختگی خالو شریف و خودنمایی دروغین مادربزرگ واقعا چندش آور بود.خالو شریف ابتدا از سر بزرگواری نگاهی به همه و اطراف می انداخت و با تآنی پولی را که قبلا از مادربزرگ گرفته بود از جیب در می آورد و با لبخندی احمقانه زنجیره یک قرانی و دو قرانی ها را از نظر می گذراند،و وقتی خوب مطمئن می د که نقصی ندارند باز با همان قیافه ی ساختگی،و لحنی ساختگی تر،می گفت:«زهرا، اینها را بردار و برای خودت به دردی بزن!»و پول را جلوی مادربزرگ می گرفت.مادربزرگ با خنده و شرمی ساختگی می گفت:«نه جان تو،خدا زیاد کنه؛پول داریم.معطل که نمانده ایم برادر!»اما با این همه دستش را دراز می کرد،می ترسید اگر کمی اصرار کند پول به سر جای اولش برگردد و برود جایی که عرب نی انداخت.خالو شریف می گفت:«بگیر برای خودت و بچه ها خرج کن،تا بعد ببینیم خدا چه پیش می اورد!» _یعنی اینکه این کمک دنباله دارد _ برای یکبار نیست.مادربزرگ می گفت:«چه خبره؟!این همه را بردارم؟!اقلا نصفشو بده!» و همه را بر می داشت.خالو شریف میگفت:«این همه مگه چقدره!سه چهار قران که اینهمه ندارد!» مادربزرگ می گفت:«خدا سایه شما را از سر ما و بچه ها کم نکند،برادر!» و پول را سر جای اولش می گذاشت.بابابزرگ زیر لبکی می خندید _ یعنی که خر خودتی! و خالو شریف و مادربزرگ قیافه ی بُله و احمق به خود می گرفتند،و ما ته دلمان خوشحال،چون مادربزرگ برای اینکهنشان دهد مال باد اورده ای رسیده از این بخشش قلابی ناگریز میوه ای چیزی می خرید.
آری،مهمان ناخوانده بودم و مزاحم؛چون بعضی شب ها به راستی زندگی را به همه تلخ می کردم؛گاهی هم تقصیر نداشتم،دلم درد می گرفت و گریه می کردم،گاهی هم خوش داشتم چراغ روشن باشد و همین که چراغ را خاموش می کردند گریه سر می دادم؛گاهی هم به قول مادر لج می کردم و پستانش را پس می زدم و رگ های گردنم را کلفت می کردم و سیاه و کبود می شدم…از حالا می خواستم بفهمانم که مردم…وای از این اژدها!مادرم کفرش در می امد،و چون خودش را زیادی و نا خوانده می دانست در کنار گهواره ام می نشست و سروع می کرد به گریه کردن، و اغلب وقتی سرش روی سینه ام بود خوابش می برد.در اینجور مواقع پدربزرگ به حرف می امد.می گفت:«دخترم،با بچه که نباید لج کرد،لابد دلش درد می کند.قنداغی،نبات داغی چیزی درست کن بهش بده!»مادرم می گفت:«نمی دونم چه دردشه،بابا؛همین قدر می دونم که زندگی رو به همه تلخ کرده!» و چون بغض گلویش را می گرفت دیگر چیزی نمی گفت، و باز پدر بزرگ بود که با آن صدای آرام و مهربانش می گفت:«ناراحت نشو،بچه ست دیگه…حال بچه مثل هوای بهاره،یه وقت خوبه یه وقت بد.پاشو نبات داغی چیزی برایش درست کن!» راستی که پدربزرگ مرد خوبی بود،با ان دهان بی دندان و ریش یک دست سفید و صورت سرخ گونه و پرتو افکنی که صفای درونش را به خوبی نشان می داد؛با آن سر کوچک و چشمان نافذ و صورتی که خده در آن موج می زد، و حالتی که انگار لطیفه و نکته ای هم اکنون یادش امده که می خواهد بگوید…و نمی گفت.
می نشستم با استخوانی که به دستم داده بودند ور می رفتم:دندان در می اوردم و آب از لب و لوچه ام سرازیر بود؛با استخوانی که مدام به لثه هایم می کشیدم عشق می کردم.ولی گربه مزاحم بود،یک لحظه که غفلت می کردند استخوان را قاپ می زد و می رفت و من در عزای استخوان شیون به پا می کردم.گربه ای خال خالی داشتیم که مادربزرگ اسمش را گذاشته بود درویش حسن؛خال هاش به وصله های قبای درویش حسن شبیه بود…دم اجاق قوز می کرد و خرخری راه می انداخت که نپرس.هر وقت صدای رفت و امد موش ها بلند می شد از خواب می پرید و یواشکی می رفت دم سوراخ موش ها و می نشست و با حوصله گوش می خواباند؛گاه دزدانه سرش را جلو می برد و وضع را از نظر می گذراند و سر را پس می کشید.بعد یک یهو می دیدی که پرید و موش را گرفت…مادربزرگ می گفت نخجیر…و نخجیر را هم «نچیر» می گفت…و ما که می گفتیم موش ناراحت می شد.می گفت گربه از لفظ موش بدش می اید و دندانش کند می شود و دیگر موش نمی گیرد و وای به حال روزی که موش ها بو ببرند.ولی همین که گربه ای در خانه هست خودش نعمتی است.و ما مواقعی که می خواستیم سر به سر مادربزرگ بگذاریم؛خودمان را می زدیم به آن راه و تعمدا می گفتیم موش،آن هم چندین بار.و مادر بزرگ که می دید تعمدی در گفتن موش ها هست براق می شد و زبان به تهدید می گشود:«خیلی خوب،باشه.گُهت به گیسم اگه اون زبون صاحب مرده ی تو را داغ نکردم.بگو،خدمت تو را هم می رسم.» و گاه حسابی هم می رسید.این حرف ها مواقعی بود که گربه حضور نداشت؛مواقعی بود که صحبتش را نمی کرد.می ترسید از طایفه ی از ما بهتران باشد…برای مادرم تعریف می کرد،یادم هست دم دمای غروب بود و گربه نبود،و مادربزرگ همانطور که تعریف می کرد نگاهی به در اتاق می انداخت تا مبادا بی هوا سر برسد یا خدای ناکرده گوش ایستاده باشد…و ان وقت لال شود و زبانش لال زهرش را بچه اش بریزد.می گفت خانه ی پدرش…پدر مادربزرگ…گربه ی سیاهی داشته اند…گربه ای معمولی،که مثل همه ی گربه ها مواقعی که بیکار بوده می آمده کنار بخاری قوز می کرده و «خُر» می زده و کاری به کار دیگران نداشته.مادربزرگ می گفت شاید صدبار هم وقتی از کنار بخاری بلند شده و پشتش را کمان کرده و خودش را به او مالیده..پشتش را کمان کرده و خودش را به او مالیده ـ مثل هر گربه ای، وقت هایی که خودش را می کشد؛ و مادربزرگ خیالش هم نبوده، تا اینکه یک روز غیبش زده و دیگر برنگشته ـ انگار شده یک قطره آب و رفته زیر زمین. بچه ها همه تعجب می کردند، ولی مادر مادربزرگ انگار می دانسته ، و خیلی توهم بوده، و می دانسته که دیگر برنمی گردد؛ تا یک وقت روی اصرار مادربزرگ جریان را برایش تعریف کرده ؛ مادربزرگ آن وقت ها دختر دم بخت بوده.
مادربزرگ با انبر، آتش های درون بخاری را جابه جا کرد، و نگاهی به در اتاق انداخت و گفت:
« آره، دخترم!»
مادرم با دلواپسی گفت:« خوب، بعد چی شد مادر؟»
مادربزرگ گفت: « هیچی، من بچه بزرگ خونواده بودم ـ دم بخت بودم ـ و خواستگار بود که پشت خواستگار می اومد ـ ولی پدرم خدا بیامرز می گفت حالا چه وقتشه، حالا بچه است ، هنوز دهنش بوی شیر میده…البته بزرگ بودم، خوب و بد را می فهمیدم، ولی بابا همیشه طوری با من حرف می زد که انگار یه الف بچه ام…»
مادرم گفت:« مادر، اینارو می دونم، گربه را می گم، اون چطور شد؟»
مادربزرگ دمغ شد ، و گفت: « آره میدونین، اگه می دونستین زبونتون اینهمه روم دراز نبود…می دونم!» ـ وای از این مادربزرگ از هر چیزی به نفع خودش بل می گرفت.
مادرم دیگر چیزی نگفت. مادربزرگ که دید تیرش به سنگ خورده و مجالی برای بحث و اوقات تلخی پیدا نکرده دنباله داستان را گرفت:
« آره، مادرم گفت این گربه سیاهه هر روز خدا می آمد و مثل همین گربه خودمان دم بخاری قوز می کرد ـ » برای اینکه مطمئن شود که گربه خودمان گوش نایستاده، او را صدا زد، گفت: « پیش پیش پیش!» و چون از گربه خبری نشد در ادامه سخن گفت:« هر چی می گفتیم، هر چی می کردیم، انگار نه انگار، او خروپف خودش را می کرد و ما هر چه می خواستیم می گفتیم و هر چه می خواستیم می کردیم، و اصلا خیالمان نبود. آخر گربه هم ، می دانی، مثل افراد خونواده است ـ کسی چه می دانست! هزار دفعه مثل همین گربه خودمان استخوان از دست ما بچه ها قاپیده بود و هزار دفعه دمش را گرفته بودیم روی گلیم کشیده بودیم ، حتی یکبار هم پنجولمان نزده بود!»
مادربزرگ قدری مکث کرد و در افکار و عوالم خود فرو رفت، در همان حال که بر شعله های آتش چشم دوخته بود به انبر ور می رفت. مادرم قدری جا به جا شد، زیر لبکی بسم اللهی بالای سر من گفت و بی هوا پستانش را در دهنم گذاشت. از بس مادربزرگ گفته بود از ما بهتران از ما بهتران، که مادر بیچاره داشت از ترس قالب تهی می کرد ـ و بیشتر به خاطر من. در صورت مادربزرگ زل زده بود ، و چشم انتظار مابقی داستان بود. مادربزرگ که اشتیاقش را دید، کم کم شروع کرد:
« آره! مادرم یک چند روز تو هم بود، همه اش ورد می خواند… تا اینکه بالاخره همانطور که گفتم جریان را برای من که دختر بزرگ و پا به بخت خانواده بودم تعریف کرد…»
گفت گربه کنار بخاری قوز کرده بود و خر و پف می کرد؛ پدرم( یعنی پدر مادربزرگ ) خوابیده بود، چراغ خاموش بود، و آخرین شعله های آتش افتان و خیزان بالا می آمدند و پایین می رفتند و اتاق گاهی روشن و زمانی تار بود، که پدر مادربزرگ که تازه چشم هایش گرم شده بود و داشت به خواب می رفت، صدایی شنید. در صدا نکرده بود، کسی در نزده بود، به همین جهت پدر مادربزرگ تعجب کرد و گوش تیز کرد: فکر کرد ممکن است دزد باشد. اتاق ساکت و صامت بود و جز صدای نفس بچه ها و خر و پف گربه صدایی به گوش نمی رسید. پدر مادربزرگ شنید که کسی گفت:« لوطی ۱ شعبان، لوطی شعبان!» . پدر مادربزرگ توی خواب و بیداری خواسته بود بگوید: « عوضی آمدی، اینجا خانه لوطی شعبان نیست» ولی یکهو متوجه قضیه شد و گوش تیز کرد و از زیر لحاف یواشکی نگاهی به جلو بخاری انداخت. گربه سر جای همیشگی خودش بود و خر و پف می کرد. یکی دو ثانیه ای گذشته بود و تازه وارد که پدر مادربزرگ او را نمی دید از نو گفته بود « لوطی شعبان، لوطی شعبان!» این بار گربه سر برداشته و ، انگار نه انگار، خودش را کشیده بود و آرام آرام رفته بود جلو رختخواب ها و همه را یکی یکی نگاه کرده بود. پدر مادربزرگ هم که قضیه را اینطور دیده بود خودش را به خواب زده بود، و گربه که مطمئن شده بود همه خوابند و کسی بیدار نیست چشمکی به« تازه وارد» زده بود… و رفته بود سر صندوق رخت ها، و رخت های پدر مادربزرگ را درآورده بود و پوشیده بود ـ قبا و تنبان و کمر و پیچه را…! و شده بود یک مرد درست و حسابی. تازه وارد گفته بود « حاضری؟» لوطی شعبان گفته بود « آره » و به زبان جنی چیزهایی به او گفته بود و راه افتاده بودند.
پدر مادربزرگ با اینکه متوجه قضیه شده بود و وحشت کرده بود ، مع هذا چنان تحت تاثیر کلمات و الفاظ « جنی » واقع شده بود که سر از پا نشناخته بود و یواشکی از بغل مادر مادربزرگ درآمده بود و هول هولکی چیزی روی دوشش انداخته بود و دنبال لوطی شعبان و رفیقش راه افتاده بود. خدا بیامرز همیشه می گفت: « هیچ چیز مثل زبان اجنه نیست ، تا طرف دهان باز می کند و چند کلمه ای به آن زمان می گوید آدم دیگر خودش را فراموش می کند، و دنبالش راه می افتد… آدم را جادو می کند… البته آدم چیزی نمی فهمد، ولی باز جادو می شود…»
تاریک شب بود،… آنها را تعقیب کرد و … تعقیب کرد … تا از رودخانه گذشتند و از شهر خارج شدند و رسیدند پای کوه… دید ای دل غافل! جمعیت، چه جمعیتی!… زن و مرد و بچه ـ و چه