رمان آنلاین زمستان بی بهار قسمت یازدهم
اثر:ابراهیم یونسی
داستانهای نازخاتون
علفی را که آورده بود می فروخت و آزاد می شد در اختیار همسایه ها بود:خاله رابغه قربونت برم یه دو کوزه آب برایم بیاور – خاله رابعه آب می آورد؛خاله رابعه قربونت برم یه کم هیزم ببر دم تنور،فردا نان پزان داریم – و خاله رابعه می برد – و از این قبیل خرده فرمایشها زیاد و همه هم بی مایه که از لحاظ خاله رابعه فطیر نبود.هروقت تعارفی می کردند که بنشین لقمه ای نان و پنیر بخور قسم و آیه می خورد که همین حالا با صالح نان و انگور یا نان و هندوانه خورده و از بس خدا زیاد کند خورده که دیگر جا ندارد نفس بکشد – و همه می دانستند دروغ می گوید.
خاله رابعه در اظهار همدیدری هم خدمتگزار بود- در اینجا هم بی مایه و هم با مایه – صدایش خش برمی داشت و به حاشیه ی اشک می رسید، و در همانجا می ماند.می آمد و می نشست و نگاه مادرم می کرد و آه می کشید.مادرم فرصت را غنمیت می شمرد و سیگاری می پیچید و با هودنمایی دود می کرد؛ و خاله رابعه برمی گشت و انگار با خود اما خطاب به مادربزرگ زیرلبکی می گفت:”بمیرم الهی طفل معصوم یه بارکی آب شده!چه کند طفلکی،درد کوه را هم آب می کند!”و اولین غل را می زد و می آمد به لبه ی اشک.”طفلکی از جوانیش خیری ندید الهی بمیرم برات خاله!”و غل دوم را می زد و باز از اشک خبری نبود – شاید هم آبی اضافی در بدنش نبود که بخواهد به صورت اشک به دیگران ببخشد.مادربزرگ کاردش می زدی خودنش در نمی آمد.مادرم که مجالی برای نمایش غم و غضه هایش یافته بود پک های محکم به سیگار می زد ولی پیش خاله رابعه خودش را از تنگ و تا نمی انداخت نه گریه می کرد نه هم کمترین اشاره ای به موضوع می کرد اما به قول مادربزرگ مگر این زنیکه ول کن قضیه بود؟!
می گفت:”خوش به حالش راحت شد.بیچاره آن زنی که تو اون خانه بره خانه نیست لانه ماره!”
مادربزرگ می گفت:”کافیه،پاشو،پاشو مادر،بچه را ببر،سرپا بگیر – همین جور نشستی که چه؟”
یعنی نشستی که به این شرّو ورها گوش بدی؟!مادرم جواب نمی داد – و من برای خودم خوش وبودم و خاله رابعه پس از مقادیر دیگری از این قبیل دلسوزی ها و خاله گفتن ها و الهی بمیرم ها بلند می شد و می رفت و هنوز از در نرفته مادربزرگ می ترکید:”ای امان از دست این زن!کله گنجشک خورده!یک ریز ور می زنه و مزخرف می گه.وای که دیوونه شدم!صالحم اینطور،صالحم اونطور – در حالی که بیچاره از صالحش حرفی نزده بود “لانه ی مار!آخه بگو زنیکه ی احمق به تو چه،تو را چه به این کار!شترهای شاه را نعل می کردند کبکه هم پاشو بلند کرد!مثل شپش لحاف کهنه چسبیده ول کن نیست!مثل مورچه سواره مدام یه پاش تو این خونه است یه پاش تو آن خانه؛انگاری موشو آتیش زدند.شده خاله ورورو؛آخه خاک کوچه واسه باد سودا خوبه!”و با غیظ تقلید خاله رابعه را درمی آورد و می گفت:”بمیرم برات خاله درد کوه را هم آب می کنه!”راست میگی معطل چی هستی گورتو گم کن بمیر – زنیکه ی وراج!…”
شبها و روزها گذشتند و مادرم روز به روز تکیده تر شد.خاله ها و زن های محل جمع می شدند و مجلس بحث و مشاوره تشکیل می دادند و فهرست بالا بلندی از دوا و درمان را توصیه می کردند:یکی زنجبیل پرورده،یکی رازیانه و شکر، یکی عسل و عرق شاهتره، و یکی آبگوشت خارپشت!…
در این ضمن خبر رسید که بله عروس به سلامت وارد خانه ی بابا شده و مادرِ پدرم بنا به نذری که کرده بود به شکرانه ی وصلت جدید گونی به تن کرده و با همان گونی رقصیده و خواهرها نقل و نبات روی سر عروس پاشیده اند و هنگامه ای بوده که بیا و ببین!خبر می گفت که اتاق مادرم را به عروس داده اند و وسایل مادرم را جمع کرده و در پستویی گذاشته اند و درش را قفل کرده اند – یعنی که خوش آمدی!
مادربزرگ مدام رو تیغ بود و زیرلب غر می زد:عروس!آره،اروای بابات،بعد از ده تا شوهر باز هم عروس!بعد از هفت کرّه ادعای بکارت!آره اروای باباش،اون شپشش منیژه خانومه!”
مکث می کرد،و انگار به نتیجه منطقی کلام رسیده باشد می افزود:”راست می گن،اون یکی را می خواد که چشمش هزار کار بکنه ابروش خبردار نشه – آره،حرام خورم،اونهم شلغم!عروس ما عیبی نداره،کوره،کچله،سرگیجه داره!آره،حکیم جوجه خروسش فرموده – داماد جوان،عروس پیر – سبد بیار جوجه بگیر – اروای بابات!”و به عنوان تامل فلسفی این تکلمه را اضافه کرد می کرد:”لایقش همونه،خوک تا غذاشو به کثافت آلوده نکنه نمی تونه بخوره!”عروس بیوه زن بود و کلام آخر مادربزرگ اشاره به بابا بود که مقلد خوک شده بود و خوراک نیالوده را که مادرم باشد ول کرده بود و رفته بود سراغ خوراک دهن زده – که در “کتاب”مادربزرگ اکل آن به شدت منع شده بود.از این بخش از مساله که فارغ می شد به سراغ بخش دوم می رفت:
“ای امان از این مردم ، زنیکه ی هرزه!”این زنیکه ی هرزه خاله حبیبه.”انگار خودش با اون چشم های هیزش دیده!نقل و نبات پاشیدن!آره اروای بابات نقل و نبات! خانه ی خرس و بادیه ی مس!شکم خالی و گوز فندقی!سال و روز خدا مثل چلچله باد می خورند،باد هم می کنند! – نقل و نبات!”صدا را در ته گلو می غلتاند انگار”نقل”گلویش را گرفته باشد:”نقل – و – نبات!انگار ندیدیم،هویج دستشان بدی خیال می کنند گز اصفهانه…نان ندارند اون وقت یک گز زبان دارند – گنده بغل و ندیمی شاه!تازه به تو چه ،زنیکه ی هرجایی!آمدی مثلا داغ به دل یخ بگذاری؟!انگار قحط شوهره – تو سر هرسگی بزنی ده تا شوهر از دهنش می ریزه – اونهم چه شوهری!آره،سقف آسمان سوراخ شده همین یکی افتاده.آره،اروای باباتون کلاغ ها سیاه می پوشند!تو نباشی یارِ من خدا بسازد کار من!”
دور خودش می چرخید و بیجا و بجا،این ضرب المثل ها و زبانزد ها را یک ریز قطار می کرد –
*ماموستا:مام=عمو.وَستا=استا