رمان آنلاین زمستان بی بهار قسمت یازدهم

فهرست مطالب

زمستان بی بهار نازخاتون یه حس خوب داستان‌های نازخاتون

رمان آنلاین زمستان بی بهار قسمت یازدهم

اثر:ابراهیم یونسی

داستانهای نازخاتون

علفی را که آورده بود می فروخت و آزاد می شد در اختیار همسایه ها بود:خاله رابغه قربونت برم یه دو کوزه آب برایم بیاور – خاله رابعه آب می آورد؛خاله رابعه قربونت برم یه کم هیزم ببر دم تنور،فردا نان پزان داریم – و خاله رابعه می برد – و از این قبیل خرده فرمایشها زیاد و همه هم بی مایه که از لحاظ خاله رابعه فطیر نبود.هروقت تعارفی می کردند که بنشین لقمه ای نان و پنیر بخور قسم و آیه می خورد که همین حالا با صالح نان و انگور یا نان و هندوانه خورده و از بس خدا زیاد کند خورده که دیگر جا ندارد نفس بکشد – و همه می دانستند دروغ می گوید.
خاله رابعه در اظهار همدیدری هم خدمتگزار بود- در اینجا هم بی مایه و هم با مایه – صدایش خش برمی داشت و به حاشیه ی اشک می رسید، و در همانجا می ماند.می آمد و می نشست و نگاه مادرم می کرد و آه می کشید.مادرم فرصت را غنمیت می شمرد و سیگاری می پیچید و با هودنمایی دود می کرد؛ و خاله رابعه برمی گشت و انگار با خود اما خطاب به مادربزرگ زیرلبکی می گفت:”بمیرم الهی طفل معصوم یه بارکی آب شده!چه کند طفلکی،درد کوه را هم آب می کند!”و اولین غل را می زد و می آمد به لبه ی اشک.”طفلکی از جوانیش خیری ندید الهی بمیرم برات خاله!”و غل دوم را می زد و باز از اشک خبری نبود – شاید هم آبی اضافی در بدنش نبود که بخواهد به صورت اشک به دیگران ببخشد.مادربزرگ کاردش می زدی خودنش در نمی آمد.مادرم که مجالی برای نمایش غم و غضه هایش یافته بود پک های محکم به سیگار می زد ولی پیش خاله رابعه خودش را از تنگ و تا نمی انداخت نه گریه می کرد نه هم کمترین اشاره ای به موضوع می کرد اما به قول مادربزرگ مگر این زنیکه ول کن قضیه بود؟!
می گفت:”خوش به حالش راحت شد.بیچاره آن زنی که تو اون خانه بره خانه نیست لانه ماره!”
مادربزرگ می گفت:”کافیه،پاشو،پاشو مادر،بچه را ببر،سرپا بگیر – همین جور نشستی که چه؟”
یعنی نشستی که به این شرّو ورها گوش بدی؟!مادرم جواب نمی داد – و من برای خودم خوش وبودم و خاله رابعه پس از مقادیر دیگری از این قبیل دلسوزی ها و خاله گفتن ها و الهی بمیرم ها بلند می شد و می رفت و هنوز از در نرفته مادربزرگ می ترکید:”ای امان از دست این زن!کله گنجشک خورده!یک ریز ور می زنه و مزخرف می گه.وای که دیوونه شدم!صالحم اینطور،صالحم اونطور – در حالی که بیچاره از صالحش حرفی نزده بود “لانه ی مار!آخه بگو زنیکه ی احمق به تو چه،تو را چه به این کار!شترهای شاه را نعل می کردند کبکه هم پاشو بلند کرد!مثل شپش لحاف کهنه چسبیده ول کن نیست!مثل مورچه سواره مدام یه پاش تو این خونه است یه پاش تو آن خانه؛انگاری موشو آتیش زدند.شده خاله ورورو؛آخه خاک کوچه واسه باد سودا خوبه!”و با غیظ تقلید خاله رابعه را درمی آورد و می گفت:”بمیرم برات خاله درد کوه را هم آب می کنه!”راست میگی معطل چی هستی گورتو گم کن بمیر – زنیکه ی وراج!…”
شبها و روزها گذشتند و مادرم روز به روز تکیده تر شد.خاله ها و زن های محل جمع می شدند و مجلس بحث و مشاوره تشکیل می دادند و فهرست بالا بلندی از دوا و درمان را توصیه می کردند:یکی زنجبیل پرورده،یکی رازیانه و شکر، یکی عسل و عرق شاهتره، و یکی آبگوشت خارپشت!…
در این ضمن خبر رسید که بله عروس به سلامت وارد خانه ی بابا شده و مادرِ پدرم بنا به نذری که کرده بود به شکرانه ی وصلت جدید گونی به تن کرده و با همان گونی رقصیده و خواهرها نقل و نبات روی سر عروس پاشیده اند و هنگامه ای بوده که بیا و ببین!خبر می گفت که اتاق مادرم را به عروس داده اند و وسایل مادرم را جمع کرده و در پستویی گذاشته اند و درش را قفل کرده اند – یعنی که خوش آمدی!
مادربزرگ مدام رو تیغ بود و زیرلب غر می زد:عروس!آره،اروای بابات،بعد از ده تا شوهر باز هم عروس!بعد از هفت کرّه ادعای بکارت!آره اروای باباش،اون شپشش منیژه خانومه!”
مکث می کرد،و انگار به نتیجه منطقی کلام رسیده باشد می افزود:”راست می گن،اون یکی را می خواد که چشمش هزار کار بکنه ابروش خبردار نشه – آره،حرام خورم،اونهم شلغم!عروس ما عیبی نداره،کوره،کچله،سرگیجه داره!آره،حکیم جوجه خروسش فرموده – داماد جوان،عروس پیر – سبد بیار جوجه بگیر – اروای بابات!”و به عنوان تامل فلسفی این تکلمه را اضافه کرد می کرد:”لایقش همونه،خوک تا غذاشو به کثافت آلوده نکنه نمی تونه بخوره!”عروس بیوه زن بود و کلام آخر مادربزرگ اشاره به بابا بود که مقلد خوک شده بود و خوراک نیالوده را که مادرم باشد ول کرده بود و رفته بود سراغ خوراک دهن زده – که در “کتاب”مادربزرگ اکل آن به شدت منع شده بود.از این بخش از مساله که فارغ می شد به سراغ بخش دوم می رفت:
“ای امان از این مردم ، زنیکه ی هرزه!”این زنیکه ی هرزه خاله حبیبه.”انگار خودش با اون چشم های هیزش دیده!نقل و نبات پاشیدن!آره اروای بابات نقل و نبات! خانه ی خرس و بادیه ی مس!شکم خالی و گوز فندقی!سال و روز خدا مثل چلچله باد می خورند،باد هم می کنند! – نقل و نبات!”صدا را در ته گلو می غلتاند انگار”نقل”گلویش را گرفته باشد:”نقل – و – نبات!انگار ندیدیم،هویج دستشان بدی خیال می کنند گز اصفهانه…نان ندارند اون وقت یک گز زبان دارند – گنده بغل و ندیمی شاه!تازه به تو چه ،زنیکه ی هرجایی!آمدی مثلا داغ به دل یخ بگذاری؟!انگار قحط شوهره – تو سر هرسگی بزنی ده تا شوهر از دهنش می ریزه – اونهم چه شوهری!آره،سقف آسمان سوراخ شده همین یکی افتاده.آره،اروای باباتون کلاغ ها سیاه می پوشند!تو نباشی یارِ من خدا بسازد کار من!”
دور خودش می چرخید و بیجا و بجا،این ضرب المثل ها و زبانزد ها را یک ریز قطار می کرد – 

 

برای خالی نبودن عریضه سهم دلجویی مادرم را هم از یاد نمی برد-حالا مثلاً پاشده بود آب توی تیان بریزد،یا لپه بیاورد و پاک کند،یا عدس-“غیر از اینه که مثل شتر شاه همیشه پا برهنه بودی!؟”و چون مادرم چیزی نمی گفت،او سکوت را تأیید تلقی می کرد و دنبالۀ حرف خودش را می گرفت و می رفت:”یکی نان نداشت بخوره پیاز می خورد اشتهاش واشه!اونهم شکر خدا سمّ قاطر خورده،اگه نه تا حالا ده تا شکم زاییده بود،و مرد که همینطوری ولش نمی کرد-خوشم باشه،همسایه ها یاری کنید تا من شوهر داری کنم!”
و باز من بودم که مادرم باید به امید من بنشیند و خوش باشد،چون طرف سمّ قاطر خورده بود…”باشه،حالا که قورباغه آوازه خوان شده بگذار بیات گاو بخوانه-نوبت ما هممی رسد….یار باقی صحبت باقی!”
نمی دانم چند قت از بستری شدن مادرم می گذشت که یک روز وضع خاه غیر عادی شد؛حیاط و ایوان پر جمعیت بود.خاله فرشته و خاله رعنا بر بالین مادرم نشسته بودند و با پنبه آب در دهنش می چکاندند و لبانش را که خشک شده بود با پنبۀ خیس پاک می کردند.مادرم هر چند گاه با بی حالی چشم می گشود و نگاهی به اطراف می انداخت.من بغل دادا گلچین دختر خاله فرشته بودم-او هم گریه می کرد.مادرم برای آخرین بار چشمانش را گشود و کرۀ چشمانش را گرداند،انگار به دنبال من می گشت،چون مرا دید قطره اشکی از چشمانش جوشید.صدای شیون خاله ها و زنها بلند شد؛مادربزرگ بر سرش می زد و جیغ می کشید و گیس هایش را می کند و صورت می خراشید.من مات و مبهوت بودم؛صدای پسر خالو شریف را می شنیدم که با صدای خواب آوری قرآن می خواند….
دادا گلچین همانطور که گریه می کرد مرا که سیبی به دست داشتم به کوچه برد.از حیاط که گذشتیم دیگ های بزرگ و پر آبی را در حاشیۀ غربی خانه،که حیاط خلوت بود،دیدم که زیرشان را آتش کرده بودند و دخترها در اطراف می لولیدند.پدربزرگ را دیدم که یک قوطی حلبی کوچک به دستش بود و گریه می کرد،دست هایم را گشودم که بغلم کند،بابا بزرگ در پاسخ به تمایل من رو گرداند و در حالی که قطرات اشک بر موهای سفید صورتش می لغزید گفت:”خدایا شکر،هزار و هزاران بار شکر!ولی خیلی زود بود!”و بی صدا چند غل زد.
دادا گلچین مرا که به طرف پدربزرگ خیز برداشته بودم راست کرد و گذشت،به کوچه رسیدیم،با دست اشک هایش را پاک کرد،و گازی به سیبم زد،بعدها فهمیدم قوطی حلبی ای که دست بابابزرگ بود قوطی آب زمزم بود که می خواستند بریزند روی زلف های مادرم،که از شراره های آتش دوزخ مصون باشد.این یک محکم کاری بود،چون مادرم عمری نکرده و خیری از زندگی ندیده و گناهی نکرده بود،تازه در این قصبه چه گناهی بود که بکند؟یک مشت مردم توی هم می لولیدند،زندگی می کردند که رنج ببرند و رنج می برند یعنی که زندگی می کنند.اگر مصیبتی روی می آورد خدا را شکر می کردند،اگر هم نمی آورد باز هم شکر می کردند؛بچه که به دنیا می آمد شکر می کردند،از دنیا می رفت باز شکر می کردند،و وقتی هم هیچ چیز نبود باز می گفتند:”خدایا به داده و نداده ات شکر!” به قول پدرم خوب و بد را نمی فهمیدند،حس تشخیصشان را از دست داده بودند.
ولی با این همه آیا اینها واقعاً شکر بود؟چون حالا که بزرگ شده ام مصیبت که رو می آورد،کفری می شوم،و کلمۀ شکر را اصلاً فراموش کرده ام-البته محیط هم دیگر آن محیط سابق نیست.شاید آن شکرگزاری ها هم در معنا رگۀ طعن و طنز داشت و مردم می خواستند از این راه متلکی بار “حکومت” کنند؛و اگر درست دقت کنی از متلک هم بدتر بود.مثل این است که کسی بیخود و بی جهت توی گوشت بزند و تو در جواب بگویی”متشکرم!”-این تشکر برای یک آدم متمدّن و فهمیده اط صد ناسزا بدتر است؛ولی آدم متمدن هم که بیخود توی گوش کسی نمی زند!بهرحال،کسی ظاهراً به ریش نمی گرفت،و عجب آنکه این بی اعتنایی به عوض آنکه مردم را عصبانی و عاصی کند آنها را به تمکین بیشتر وا می داشت.و “کار بدستان” طوری با اخبار و اقوال و مقاومت مردم هم را درهم کوفته بودند که خلق الله مقداری هم بدهکار می شدند.مار و اژدر مار بود که در خیال این مردم رژه می رفتند و ناسپاس را به “گزش پارتی” دعوت می کردند-مارهایی مثل مار پیر باغچۀ خاله “غنچه” که صدها سال عمر کرده و چاق و چله شده بود و بعد یک شب مادربزرگ صدای جیغ و فریادش را شنیده بود؛فرشته ها زنجیرش کرده بودند و به آسمان می بردند-برای استفاده ساواکی که آقایان با توّهم خود و بنا بر تفکر و احساس خود ساخته بودند-و مار جیغ می کشید،حاضر نبود که در آن “دایره” خدمت کند!بنابر پنداشت این ناصحان خدای این مردم کسی بود که بی آگاهی قبلی میلیاردها زن و مرد را آفریده بود و بی توجه به فضایل و رذایلشان آنها را به عذاب ابدی محکوم کرده بود-مسیحی ها این طور می پندارند.
این خدا،در جایی از آسمان هفتم،بالای ابرها،بارگاهش را دایر کرده بود.سقف بالای سرش فیروزه بود و زمینش زبرجد،و اسباب و اثاثیه اش همه از طلای ناب بود،و در دهلیز خانه اش، به قول شاعر معاصر،به جای آویز،خورشید به چنگکی گلاویز بود.خدا روی تختش لمیده بود؛همه چیزش به قاعده بود:به قول پدربزرگ “واحدالقهار “بود-و منظور پدربزرگ از این کلام،بی همتا یا چیزی در این حدود بود.یک وقت فرشته ای را می فرستاد که شلاق بر پشت ابر بینوا فرود آورد و نعره های هولناک از حلقوم و سیل باران از دیدگانش درکشد،یک وقت فرشته ای را مأمور قبض ارواح می کرد و در طرفه العینی جان هزاران نفر را می گرفت،و گاه به خاطر بندۀ صالحی،عمر دوباره به هزاران نفر می داد(من این داستان را از پدربزرگ شنیدم.پدربزرگ هر وقت از خدا و قیامت صحبت می کرد صدایش از لحن معمول خارج می شد و به لحنی آشنا به گناه،و خدا،و معترف به تقصیر،میل می کرد:مثل عضو حوزه ای که با یک مقام بالای حزب صحبت کند-و بسته به مورد اشک می ریخت،یا هیجان زده لبخند می زد.می گفت شیخ عبداقادر گیلانی،غوث العظم،قدس الله سرّه العزیز،عبد سیاهی داشته که مواقعی که می خواسته وضو بسازد آب روی دستش می ریخته؛یک روز صبح حضرت غوث،قدس سرّه،برای ادای نماز از خواب برخاسته،و عبد را نیافته،و چون از خدمتکار خانه سراغش را گرفته،دریافته که مرده است.کی؟-همین دیشب…مرده است!و او نمازش قضا می شود!حضرت شیخ در عالم کشف چرخی زده،فلک اول را گشته عزرائیل را نیافتهففلک دوم را گشته،باز او را نیافته-و خشمگین و شتابان راهی فلک سوم شده.در فلک سوم گیرش آورده!پدربزرگ به اینجا که می رسید هیجان زده می شد.می گفت:”فرمود بده!”…عزرائیل با تعجب نگاهش کرد…یعنی چه!؟ممکن نیست،عمرش تمام شده…”بده!چی چی را بده!؟” حضرت شیخ تکرار کرد و فرمود:”گفتم بده!” و کدویی را که عزرائیل ارواح قبض شده را در آن نهاده بود و به عرش می برد محکم چسبید…حالا این بکش آن بکش،و در این کشاکش و تقلا کدو افتاد زمین و شکست و چهل هزار روح قبض شده انگار زنبورهایی که از کندو درآمده باشند پرواز کردند و به بدنهای صاحبانشان برگشتند.عزارئیل به حضرت باری شکایت برد،حضرت باری تبسم فرمود،و فرمود:”خوب،عبدالقادر است دیگر،کارش نداشته باش،دیوانه است!”و آن روز به خاطر همان عبد چهل هزار نفر زنده شدند!” یک وقت به خاطر یک لواط ساده،که امروز هواخواهان علنی بسیاری یافته است،شهر سدوم را با خاک یکسان می کند.باری،فرشته است که بال زنان به زمین می آید و از اعمال خلق الله امثال مراد و درویش رحیم و حسن “کردار=خرکچی” ملاحسن و دیگران یادداشت برمی دارد…
دم در خانه ایستاده بودم،یعنی اینکه دادا گلچین ایستاده بود و من بغلش بودم،و گریه می کردم”با گاز محکمی که به سیبم زده بود چیزی از آن باقی نگذاشته بود،و من به دنبال چیزی که برگشت پذیر نبود عر می زدم،و او دستپاچه بود و برای اینکه ساکتم کند طول کوچه را به سرعت می پیمود و به سر جای اولش باز می آمد.جماعت زیادی توی حیاط وول می خوردند.خاله فاطی،همسایۀ دست راستی،با چشمان گریان از حیاط درآمد.و مرا از گلچین گرفت.من در آغوش خاله فاطی احساس راحت و آرامش می کردم:با سینه اش الف و انستی داشتم؛او هم بچه ای قدّ من داشت،و آن وقت هایی که مادرم مریض بود و شیری در پستان نداشت مرا شریک بچه اش کرده بود؛و گاه پیش می آمد که در آن واحد هر دوی ما را روی دامنش مش نشاند و به هر یک از ما یکی از پستانهایش را می داد؛و ما انگار با هم مسابقه گذاشته باشیم تند تند مک می زدیم؛در حین مک زدن گاه پستان را رها می کردیم،نگاهی به همدیگر می انداختیم و گاه دستی دراز می کردیم و پنجولی به صورت هم می کشیدیم-این مواقعی بود که سیر شده بودیم؛آن روز استثنائا هر دو پستان را در اختیار داشتم،و شکمی از عزا درآوردم.خاله فاطی مرا به خانۀ خودشان برد و خواباند.
گویا زیاد نخوابیدم،بیدار که شدم دادا گلچین آنجا بود،بغلم کرد و آمدیم دم در خانه.بابا با چند نفر دم در ایستاده بود.بابا سر به زیر افکنده و ابرو در هم کشیده بود،و خسته بود.همین که بغل گشودم مرا از گلچین گرفت-ولی نبوسید.چشمانش نمناک بود،برخلاف معمول صورتش را نتراشیده بود و بوی عطر نمی داد-من از بوی عطر خوشم می آمد.از توی ایوان صدای جیغ و فریاد مادربزرگ می آمد:”نمی هوام چشمم به روش بیفته؛ببینمش جوش می دم؛خرخره اشو می جوم؛بچه مو دق مرگ کرد…!”صدای خالو شریف می آمد:”…عیب است،خوب نیست…” بابا رنگش پریده بود و لبهایش می لرزید،انگار کتکش زده باشند.به دادا گلچین گفت:”بی زحمت بچه را بگیر!”و مرا به دختر خاله ام پس داد.همهمه ای درگرفت،یکی از جماعت صلوات فرستاد و همه گفتند:”اللهم صل علی محمد!” و زنها شیون سر دادند،صدای خاله فرشته و خاله رعنا را در آن میان تشخیص می دادم….صدای جیغ مادربزرگ احتیاجی به تشخیص نداشت:
خاله فرشته می گفت:”وای خواهرم-وای خواهرم-خواهرم!خواهرمو نبرید-نبر-ید!-وای،خواهرمو کجا می برید؟وا…خدا…اوهو هو هو!” و بعد انگار دنبال چیزی دویدند،و بعد انگار عده ای مانع شدند.صدای مادربزرگ برید؛بعدها شنیدم،گفتند غش کرده…مردم از حیاط ریختند بیرون،با صندوق درازی که روی دست می بردند،و لا اله الا الله گویان بیرون رفتند؛من نگاه می کردم که خاله گلچهره رسید به گلچین توپید که “دختر گنده”تو حالا دیگه بزرگی،خوب و بد می فهمی-بچه را اینجا نگه داشتی که چی!راستی که!”و گلچین مرا که مایل به ترک این صحنه نبودم به خانۀ خودشان برد،که چسبیده به خانۀ ما بود.
غروب گلچین مرا بغل کرد و به خانه برد:مادربزرگ خواسته بود مرا ببیند.علاوه بر چراغی که روشن بود چراغی هم بر پلۀ ایوان می سوخت؛رختخواب مادرم را جمع کرده بودند-و مادرم نبود.گونه های مادربزرگ خونین بود،صورت خاله فرشته و خاله رعنا هم خراشیده بود.زنها گوش تا گوش نشسته بودند؛همین که وارد شدم انگار جن دیده باشند همه با هم شروع کردند به جیغ زدن و فریاد کشیدن و من مات و مبهوت کم کم لب ورچیدم و بی اختیار گریه سر دادم؛تا من ابراز وحشت کردم و زیر گریه زدم همه خاموش شدند و صداهایی در اوج بودند و فرود آمدند و به ضد اوج میل کردند؛و مرا در دامن مادربزرگ انداختند.مادربزرگ مرا به خود می فشرد و در حالی که خود را می جنباند و مرا با خود پیش و پس می برد به آرامی می گفت:”قربان خودت برم،قربان مادرت برم…اوهو هو….!”و در همان احوال از من پرسید:”مامان کجا است؟”و من نگاهی به رختخواب همیشگی مادرم افکندم و گفتم “مام” و صدای شیون خاله ها و مادربزرگ و جماعت به آسمان رفت….و من باز به گریه افتادم و ناچار مرا به خانۀ خاله فرشته بازگرداندند…
چراغ چندین شب روی پلۀ ایوان می سوخت،و کار مادربزرگ گریه و زاری بود،پدربزرگ هم خاموش او را همراهی می کرد…همسایه ها هم همیشه بودند،غذامی آوردند،حیوان ها را می دوشیدند،به کارهای خانه می رسیدند-راستی که مردم سادۀ شهر کوچک ما مردم خوب و انسانی بودند:هر دو ایوان پر از جمعیت بود،مردها در ایوان ضلع غربی،کنار درخت تبریزی،و زنها در ایوان ضلع جنوبی خانه…”ملا حسن هم بود،و مدام برای مادربزرگ حدیث و خبر می گفت که بله “خداوند خودش می دهد،خودش می بَرد…این زندگی ودیعه ای است که صاحب ودیعه هروقت اداره کرد می گیرد،یکی را زود می گیرد یکی را دیر،یکی را دیرتر،و خوشا به حال کسانی که زودتر از این دنیای فانی می روند و رخت به سرای باقی می کشند-هر چه زودتر سبک تر و کم گناه تر.آیا بهتر نیست که شخص اگر به توفیق خدا از صلحا باشد در خدمت حضرت ابراهیم و حضرت رسول الله صلی الله علیه و سلّم و سایر انبیاء و اولیاء باشد تا در یک همچو محیطی که سراپایش گناه و فسق و شقاوت است؟-“مادربزرگ به خلاف مرسوم،از فرط غم و درد،در سخنش دوید و گفت:”والله کافیه ام از برگ گل پاک تر بود؛طفلک خیری از زندگی و جوانیش ندید.”و گریه.
ملاحسن گفت:”خوبفپس انشاالله جزو صلحا است،و الان روحش در فلک سوم در خدمت حضرت عیسی علیه السلام است،و انشاالله همین طور هم هست.”
یکی پرسید:ماموستا*،راست است که در شب سوم روح متوفی برمی گردد؟”
ملاحسن گفت:”بله،کتاب می فرماید ارواح همه برمی گردند،آزمایشی است؛برمی گردند تا نتیجۀ اعمال خوب و بدشان را ببینند،و الآن که ما صحبت می کنیم روح متوفی حیّ و حاضر است و ما را می بینند و حرف های ما را می شنود-این چراغی هم که می گذارند روشن بماند برای همین است.”
بینوا مادربزرگ،فوری مرا به خود فشرد و حبّه قندی در دهنم چپاند،که روح مادرم را ببیند و شاد بشود.
صلحاء!بیچاره مردم شهر کوچک ما!مثل حیوانات به دنیا می آمدند و بی جهت زنده

*ماموستا:مام=عمو.وَستا=استا

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx