رمان آنلاین زمستان بی بهار قسمت بیست و پنج
اثر:ابراهیم یونسی
داستانهای نازخاتون
لبخند حاکی از رضایتی بر لب می آورد، و با کوبیدن کف دست به ته بطری چوب بنبه را درمی آورد و گیلاس ها را پر می کند، و می گوید بسلامتی! و بالا می رود. هنوز او لقمۀ اول مزه را به دهن نبرده است، که من از قمۀ سوم برگشته ام. چند گیلاس که زدند در حالی که از زیر چشم نگاهی به من دارد به آقای شهبازی می گوید:
– مجلسمان سوت و کوره، بی زحمت بلند شو برو یکی از خانم ها را بردار بیار دهنی برامان بخواند!
آقای شهبازی در حالی که تمام نگاهی به من دارد، و وانمود می کند که مطلب، مطلبی عادی است می گوید:
– سیگار می خواهید بکشید، یا فقط آواز بخواند؟
بابا تمام نگاه را درمی یابد و پیش از آنکه به پرسش او پاسخ دهد انگار تصادفاً و من باب تفسیر یک واقعه ضمنی ذهنی که هم الساعه به نتیجه گیری رسیده است می گوید:
– حسن، جداً من بچه ای به خودداری و رازداری ابراهیم کمتر دیده ام- عیناً خودم! من هم به سن و سال او مورد اعتماد پدرم بودم؛ پدرم سرّی نداشت که از من مخفی باشد، و من در تمام موارد (تمام موارد به اصطلاح امروز با حروف ایرانیک ادا می کند، و با نزدیک کردن ابروها و حالت چهره تأکید آن را مشخص تر می کند) مثل یک قبر گنگ و صامت بودم. کاش زنده بود و ابراهیم را می دید. من به تو اطمینان می دهم پنجاه سال جوان می شد، چون می دید باز همان بچه ای را می بیند که پنجاه سال پیش دیده بود…
هر وقت چیزی، مطلبی را از مادربزرگ مخفی می کردم مادربزرگ می گفت:
– نگاهت نشان میده یک سرّی را مخفی کرده ای؛ این زیرچشمی نگاه کردنهات بی خود نیست!
حالا هم برای این که نشان دهم که خیلی راز دارم زیر چشمی گوشه و کنار را نگاه می کنم. آقای شهبازی به لحنی تشویق آمیز می گوید:
– خوب، معلومه! ابراهیم خان حالا دیگه بچه نیست! پسری که با بابا و دوست های باباش سر یک سفره می نشیند بچه نیست- ماشااله مردی است برای خودش!
و من قیافۀ مردانه به خود می گیرم، و دندان ها را بر هم می فشرد، و روبرو را نگاه می کنم- از خوردن مزه هم دست می کشم- مثل یک مرد؛ و با این قیافه رسماً به کلیۀ اشخاص ذی علاقه اعلام می کنم که در مردانگی دست رستم زال را از پشت می بندم، اگر طناب دم دست باشد! آقای شهبازی که حسن تأثیر سخنانش را در قیافه و حالت من مطالعه کرده است سؤال را تکرار می کند:
– عرض کردم سیگار می خواهید بکشید یا مایلید فقط یک دهن بخواند؟
آن وقت ها من عقلم نمی رسید که نقش قید «فقط» را در جمله به درستی دریابم، یا که دریابم این دو مباینتی با هم ندارند: او یک دهن می خواند و اینها سیگارشان را دود می کنند- و هیچ یک مزاحم دیگری نیست. ولی چون فهمم در حدی بود که بود متوجه این قید استثنا نشدم، و حتی به عقلم نمی رسید که تازه سیگار انواع و اقسام دارد: از برگ گرفته تا انواع مارک ها، و دست پیچ، که کناره های آن را می لیسند و خیس می کنند! و تازه کلی وقت گرفت تا فهمیدم که این یکی از نوع «دست پیچ» بوده است. بابا گفت:
– نه، فقط می خواستم یک دهن بخواند؛ اون خوش صداهه را بیار، چشم و ابرو سیاهه را.
و چشمکی به آقای شهبازی زد. من نشسته بودم با قیافۀ مردانه، می خواستم بدانم که الوا آن خانمی که می آید و صدایش بهتر از همه است کدام یکی است، چون همه را که از جلو خانۀ مادربزرگ می گذشتند به قیافه، و حتی یکی دو تا را به نام می شناختم. اغلب من و بچه های هم سالم به تحریک و تشویق بزرگترها دنبالشان راه می افتادیم و هوشان می کردیم، و گاه به آنها سنگ می پراندیم. حتی یک روز از بس هو کردیم که فرنگ خانم پاشنۀ بلند کفشش شکست و دنبالمان کرد و مرا گرفت و کشیدۀ محکمی توی گوشم زد، در حالی که مادربزرگ نشسته بود و می خندید. و بعد می خواستم بدانم که چرا بابا و دوستانش وقتی او می آید و می خواند سیگار نمی کشند، چون در عروسی ها وقتی کسی آواز می خواند چپق و قلیان هم می کشیدند، و کسی هم اعتراضی نمی کرد. آقای شهبازی رفت؛ هنوز چند قدمی دور نشده بود که بابا، باز به لحنی تصادفی، گفت:
– پاشو پسرم، پاشو؛ برو به خاله ات بگو
خاله نامادریم بود که من او را به این نام می خواندم.
– بگو که جای مرا بالا پشت بام بیندازد، پشه بند هم بزند- بگو شامشان را بخورند، من کمی دیر میام. تو هم شامتو بخور- خسته ای، برای خودت استراحت کن، فردا باید بری مدرسه.
خیال می کنم کلاس سوم بودم- و سر به زیر افکند؛ و من حالت چشمانش را نفهمیدم، چون هوا تاریک شده بود، و هر چند حالا به زعم من جیک و پوکمان یکی بود حالت قیافه و لحن سخنش اجازۀ پرس و جو نداد، و ناچار با دلگرانی برخاستم، و رفتم.
چند روزی گذشت. مادربزرگ بنا به عادت دم در نشسته بود و شوهرخالۀ فرشته به خلاف معمول در کنارش ایستاده بود: آری، به خلاف معمول، چون خودش را حاجی می دانست و بابا بزرگ را خیاط و خودش را همسر و همشأن آنها نمی دانست، هرگز دم در نمی ایستاد و به خوش و بشی مختصر و عبوری اکتفا می کرد. بعلاوه، مادربزرگ کسی ثل بابا را همریش او کرده بود که هم عرق خور بود- که با او که حاجی بود جور نمی آمد- و هم بابا از او ثروتمندتر و متشخص تر بود. با قضاوت از دور و مشاهدۀ سر و دست تکان دادن شوهر خاله فرشته و قیافه و حالات و حرکات اعتذاری و گاه اعتراضی مادربزرگ دریافتم که موضع صحبت غیرعادی است، چنان که حضورش هم غیرعادی بود. بی هوا جلو رفتم؛ شاید اگر درست توجه کرده بودم؛ از حالات قیافه و حرکات مادربزرگ درمی یافتم که نباید می رفتم.
همین که رسیدم- البته سلام هم نکردم- چون می دانستم که از بابا خوشش نمی آید- شوهر خاله فرشته گفت:
– به! همین آقا هم می داند که شهبازی براش دلالی می کند؛ میگی نه از خودش بپرس!
و نگاه تشویق آمیزی به من انداخت.
مادربزرگ گفت:
– بی خود چشم و گوش بچه را وا نکن!
شوهر خاله فرشته گفت:
– باها! خانم کجای کاری! چشم و گوش سهله دست و پاشم وا شده، خیالت راحت باشه! مزۀ عرق را من می برم کنار رودخانه!؟
مادربزرگ از کوره دررفت. گفت:
– لااله الا الله! چرا چشم و گوش بچه را وا می کنی، قرآن خدا که غلط نشده، می بره که می بره، مال ترا که نمی بره، ترا که تو قبر اون نمی ذارن. تو هم مثل اون مگس که خیال می کرد قصاب به خاطر او دکانش را وا می کنه خیال می کنی که خدا بهشتشو به خاطر تو یکی راه انداخته! تازه مفت چنگ تو، اینا باید گناه کنند که برای امثال شما تو بهشت جا وا شه. دلالی براش می کنه به تو چه؟ مرد حسابی یک کم حیا داشته باش، شرم و حیا هم خوب چیزیه- آخه به ناسلامتی مکه رفتی- شورشو درآوردی. تازه به من چه؟ مگه ماست به دهانت مایه زده اند، به خودش بگو. چرا مثل پیرزن ها آمدی پیش من جلز و ولز می کنی. به من چه، دختری داشتم مرد- به من چه مربوط! تازه تو چه منتی به من داری، سر کچلم را چاق کردی؟ دستت چربه بمال به سر خودت! حالا شده حکایت آن بزه و گوسفند؟ همیشه ما می دیدیم یک بار هم تو ببین! اینه ات را گم کردی. اگر بابا بیل زنی باغچۀ خودت را بیل بزن. تو که سرِ مردم را می تراشی و مال مردم را می خوری، من تقصیر دارم!؟ از من اجازه می گیری، با من پرس و مصلحت می کنی!؟ خیال می کنی پشت سر تو کم حرف می زنند، کم می گند از یه ذرع چیت یک چارکش را کش می ری… آن هم صدقه و ثوابت، که می گند اخ و تفش را پیش مرغ هم نمی اندازه. چه کنم، از درد لاعلاجی به خر میگن خانباجی، والا نه قم خوبه نه کاشان لعنت به هردوتاشان، هه!
و انگار قهر کرده باشه دنبالۀ لچکش را به دندان گرفت و صورتش را گرداند، حتی بدن را هم قدری چرخاند.
شوهر خاله فرشته، انگار قهرمان پرتاب وزنه سنگینی بدن را بر پای چپ انداخت و دستی را که به آن تسبیح بود- ظاهراً از نماز برمی گشت- طوری به طرف رودخانه تکان داد و طوری روی نوک پا بلند شد که گویی نه به یک فرسخ بلکه به ابدیت اشاره می کند. گفت:
– خانوم، صدای چهچه زنیکه تا یک فرسخی می رفت!
مادربزرگ بی اینکه برگردد، گفت:
– می رفت که می رفت؛ می خواستی گوشهاتو پنبه بذاری نشنفی!
شوهر خاله فرشته گفت:
– به به!
و تسبیحش را گرداند، و لب جنباند. مثل این که مشغول تعقیبات بود.
من دیگر مجال ندادم و بنا بر وظیفه گفتم:
– خوب، آواز می خوند؛ تازه بابا گفت سیگار هم نمی کشه!
مادربزرگ با قیافۀ زنی که پس از مدت ها تقرب به مرد دلخواه دریافته باشد که طرف ناتوان است به تلخی و تحقیر- و یقیناً با سرخوردگی شدید- و عصبانیت شدید، که نتیجۀ چنین احساسی است- برگشت و گفت:
– کوفت و زهر مار!
مشدّد: کوفت و زهرمار!
گفتم:
– کوفت و زهرمار نداره- خودم اونجا بودم؛ سیگار نکشید، گفت امشب نمی کشیم- تو هم شورشو درآوردی!
مادربزرگ با کف دستش قایم زد روی گونۀ راستش و گفت:
– وای خدا ترا از من بگیره! تره خریدم که قاتق نانم باشه، قاتل جانم شد!
انگشتانش سرازیر گونه را طی کردند و انتهای گونه را چلاندند؛ دندان قروچه ای کرد و باز محکم کف دست را بر گونه اش کوبید و گفت:
– وای خدا باباتو از تو بگیره! مردکۀ قرمساق حالا با خانم های کلایی حسین سیگار می کشه!
شوهر خاله فرشته گفت:
– بله خانو- م… اونهم چه سیگاری!
پیدا بود که شوهر خاله فرشته و هم مادربزرگ نوع و مارک سیگار را تشخیص می دهند، و فقط من بودم که تازه می فهمیدم بابا سیگار دست پیچ کشیده، چون با سیگار معمولی می شود هم آواز خواند و هم سیگار کشید؛ سیگار دست پیچ است که پیچیدنش آدم را طوری مشغول می کند که نمی تواند در عین حال به آواز گوش کند- مثل این که سیگار را خانم می پیچید و اینها می کشیدند- عجب روزگاری است!
دو سه روزی از ترس مادربزرگ ماست و خیار و مزه برای بابا نبردم- خودم را کنار می کشیدم. سرانجام به بابا گفتم که مادربزرگ فهمیده که «سیگار» می کشد. بابا لبخند فروخورده ای زد، ولی ناراحت نشد، اما وقتی گفتم شوهر خاله فرشته فهمیده، و اوقاتش تلخ شده است ابرو در هم کشید و گفت:
– اگه این دفعه گفت بگو بابا میگه چپق خودشو بکشه به سیگار کشیدن دیگران کار نداشته باشه!
در این ضمن، زمان در یک حالت دوگانگی مشهود در حرکت بود: وقتی پای تعطیلات در میان بود چیزی محسوس و حتی عجول بود: مثل چرخ های کوچک درشکه هایی که در مسائل حساب می گفتند، تا می جنبیدی ده بار چرخیده بود و تابستان را با خود برده و رفته بود. در سایر موارد که حرکتش تأثیر مستقیمی در وضع ما نداشت نادیده و کند بود، چیزی شبیه به حرکت چرخ های بزرگ درشکۀ کذایی، که تا یک دور می زد دم شتر به زمین می آمد، یا حرکت عقربۀ ساعت شمار ساعت، ولی بهرحال در حرکت بود و حرکتش واقعیتی بود. این معیاری بود که می باید در مورد مادربزرگ و پدربزرگ و حرکت زندگی شهر به کارش برد. اما همانطور که گفتم واقعیتی بود. حرکت این زمانِ کند گَرد، عواقب بدی برای پدربزرگ و مادربزرگ به بار آورده بود: چشم های هر دو سخت کم سو شده بود؛ بابابزرگ بیچاره از کار و کسب افتاده بود- آن هم کسب او، که همه چیزش بستگی به چشم داشت. سابق لاف می زد و می گفت چشم بسته سوزن را نخ می کند. حالا پاک درمانده شده است. اغلب که به دکانش می روم می بینم که سوزن نخ نکرده را به کلیج زده و نشسته و در دریای فکر و اندیشه فرو رفته است: منتظر است کسی برسد و سوزن را برایش نخ کند. تابستان ها- بی آنکه او متوجه باشد که من متوجه شده ام- شاید هم متوجه شده باشد- روزی چند بار می روم و سلامی می کنم و پیشش می نشینم و سوزنش را نخ می کنم؛ وقتی هم بلند می شوم بروم از او می پرسم اگر کاری دارد برگردم و او می گوید چه وقت برگردم. ولی درد کار تنها نخ کردن سوزن نیست: ردیف هایی را هم که باید چرخ کند درست نمی بیند و اکثراً خطوط را کج می دوزد. چرخش هم کهنه و زهوار در رفته است، و اغلب نخ پاره می کند، و پیرمرد ناچار باید بنشیند به این امید که کسی برود و این سوزن را هم نخ کند- پولی هم ندارد که به یکی از شهرهای عراق برود و عینکی بخرد- با این حال پیدا است که آن درآمد اندکی هم که داشت کلی افت کرده است. حالا کم کم وصله هایی بر قبایش پدیدار شده؛ دیگر از سربازهایی که غروب ها برای خوردن چای و صبح ها برای بردن دوغ مجانی می آمدند اثری نیست. بیچاره مادربزرگ! می گفت اینها هم مادر دارند! و با دست و دلبازی به آنها می رسید، اینک که دیو پیری و نیستی چهارچشمی در چشمانش خیره شده است چهره اش دیگر آن صفای سابق را از دست داده است: غروب ها می آید و سر در گریبان تفکر فرو می برد و در عالم ذهن در دریای وحشت آینده خیره می شود؛ هر چند گاه هیهاتی! می گوید، و سپس بلند می شود و جانماز را پهن می کند و پشت سر هم نماز می خواند. به خلاف او مادربزرگ هرگز قبول ندارد که چشمش کم سو و گوشش سنگین شده، و اغلب بهانه جویی می کند. این را قبلاً هم گفته بودم: او همیشه عزم جزم کرده است که منظورش را در هر چیزی بیابد، و چون مصمم به این کار بود بهرحال حتی اگر این منظوری که او در پی آن بود با آن چیزی که مطرح بود در دو قطب مخالف بودند یا به اصطلاح ریاضی دان ها در یک صفحۀ واحد هم نبودند باز او به هر ترتیب به آن دست می یافت؛ و در هر چیز بهانه ای می جست. اوائل کار، مثل هر بچه ای، بی توجه به احساس او بازی درمی آوردم، مثلاً لب می جنباندم و وقتی مادربزرگ می دید و اعتراض می کرد انکار می کردم، یا حرفی می زدم و وقتی جواب می داد می گفتم که من چیزی نگفته ام، و یپرزن را ناراحت می کردم، ولی وقتی پیشرفت بیشتر ضعف چشم و گوش و نگاه ها را دیدم و سخنان ترحم آمیز بابا را شنیدم و دیدم که مادربزرگ بیچاره با آن حال باز از فکر ادارۀ خانه غافل نیست و آه و ناله و شکایتی ندارد- هر چند وقتی قوطی فلفل زردچوبه را گم می کرد مستأصل می شد- دلم سوخت. ولی این بار هم باز همدیگر را نمی فهمیدیم: اغلب می نشستم و در نور چراغ در قیافه و حالات و حرکات او و پدربزرگ خیره می شدم و به راستی متأثر می شدم و پیش خود آرزو می کردم ای کاش پولی می داشتم و یک قبا و یک پیرهن و روسری نو و دو من برنج و یک من روغن برایش می خریدم و این چیزها را می بردم و جلوش ولو می کردم و می گفتم:
– بیا مادربزرگ، این ها را برای شما و پدربزرگ خریده ام!
او در حالی که شاید- و به طور حتم- مرا به درستی نمی دید در پی منظور خود، یا به خیال سابق، به نحوی رقت بار سر می جنباند، و می گفت:
– باشه، مسخره کن، باشه فحش بده! گرگ که پیر شد میشه مسخرۀ سگ!
می گفتم:
– چی میگی مادربزرگ، من حرف نزدم- مگه دیوانه ام فحش بدم!
و او در پاسخ می گفت:
– نه، خیلی م عاقلی؛ خیال می کنی من کورم، نمی بینم! بگو، هرچه دلت می خواد بگو، سنگ ریزه ها تو بنداز!
(طرف های ما رسم بر این است وقتی به شکار خرس می روند چون به درِ لانه اش می رسند چند سنگ ریزه به درون آن چرتاب می کنند. معروف است، می گویند اگر سنگ بزرگ درِ لانه بیندازی خرس اهمیت نمی دهد: فکر می کند حریفی است به زورمندی خودش، ولی اگر سنگریزه بیندازی فکر می کند حیوان کوچکی ویرش گرفته و سر به سرش گذاشته، و بی درنگ برای ادب کردن حیوان بازیگوش از لانه بیرون می آید)
– خوب می کنی آره بنداز!
سبحان الله، این هم از دلسوزی! اما دیگر از تهدید و تشر خبری نبود؛ و من به تجربه به این نتیجه رسیده بودم که جواب دادن بیهوده است- و جواب نمی دادم؛ و حالا که جواب نمی دادم مادربزرگ به «تمِ» دوم منظور می رسید. می گفت: «بله، می دانم! جواب ابلهان خاموشی است! باشد، حق داری- حودم کردم که لعنت بر خودم باد! حالا دیگه ما شدیم ابله!
و این قدر می گفت که پدربزرگ پادرمیانی می کرد. البته این را هم به نفع مادربزرگ باید گفت که از وقتی احساس کرد وضع پدربزرگ تعریفی ندارد خیلی رعایت حالش را می کرد: با ملایمتی چای و غذا را به طرفش می سُراند که به راستی تماشایی بود، و وقتی بابابزرگ می گفت: »دستت درد نکنه» نوش جان می گفت که صد نوش جان از دهنش می ریخت، و آدم حظ می کرد. غرولند که نمی کند هیچ اغلب دلداری هم می داد:
– خوب، حالا یه کمی استراحت کن، استراحت که بکنی چشمات جان می گیرن؛ چرا خودتو خسته می کنی، برای کی جان می کنی، مائیم و خودمون- فکرشو نکن، خدا بزرگه!دوستی دارم که می گوید وجود آدمی سرشار از موسیقی است و دست ها و انگشتان موسیقیدان قابلی لازم است که این نواهای لطیف را از آن درکشد و به گوش ها برساند. این بار دستِ رنج های زندگی بود که زخمه بر تارهای درونِ دردمندِ مادربزرگ می زد و این نغمه های ظریف را که در سایر اوقات کسی ظنی بر وجودشان نمی برد از دل او بیرون می کشید و به گوش بابا بزرگ و اطرافیان می رساند. من این رقت و نرمدلی را بارها در میاه های دیگر در مادربزرگ دیده بودم: هرگاه که بز یا گاومان می زائید مادربزرگ یکپارچه دلسوزی می شد و طوری به این بز یا گاو خطاب می کرد که انگار بچۀ اوست: با او حرف می زد، انگار زبانش را می فهمید، و به راستی هم مثل این که می فهمید: بز شیطان با قیافۀ صبور به سخنانش گوش فرا می داد. مادربزرگ هر وقت بز یا گاومان می زائید او را چند روزی به گله نمی فرستاد، و درست همان طور که به زن تازه زا می رسند به او می رسید: برایش غذای مخصوص درست می کرد، و نوشابۀ مخصوص مرکب از دوغ و آب نمک رقیق به او می داد، و سعی می کرد زیاد هم سرد نباشد و عواقب ناگواری برای زائو دربر نداشته باشد، و همچون پرستاری مهربان نوزادش را با ناز و نوازشی به نزد مادر می برد که بیننده از تماشا سیر نمی شد: نوزاد را که بغل کرده بود جلو می برد:
– بیا خانوم جونم، بیا، بیا اینم بچۀ کاکل زریت- بیا خانم جون!
و نوزاد را جلو بز می گرفت، مادر نوزاد را می بوئید، حال آنکه مادربزرگ در حالی که یک دنیا محبت از چشمانش می تراوید با حوصله می ایستاد؛ سپس بزغاله را که بی تابی می کرد زمین می گذاشت و با مهربانی پوزه اش را به پستان مادر راهنمایی می کرد- و می ماند تا بزغاله سیر بخورد و مادر از تماشای نوزاد سیر شود. سیر که می شد باز بزغاله را بغل می کرد و در پاسخ به نگاه بز که به دامنش آویخته بود لحظه ای چند آن را در مقابل پوزه اش می گرفت و سپس می گفت:
– خوب دیگه، بذار برم!
و چون می دانست که بز از رفتن بزغاله ناراحت است می افزود:
– غصه نخور خانم جون، بازم میارمش- آخه زیاد بخوره براش بد میشه!
از نگاه مادرانۀ بز پیدا بود که حرف مادربزرگ را فهمیده است. یا خطابی که به درخت تبریزی می کرد:
– ای ای، از گرمای تابستان می نالی یا از سرمای زمستان می ترسی! دختر، نکند می ترسی باد پائیزی شاخه هایت را بکشند یا سرما ساقه هایت را بزند! نترس دخترم، بهار هم می رسد و باز جوان و خوشگل می شوی. آن وقت خودم دستی بالا می زنم و به هر بلبل خوشگلی که خواسته باشی شوهرت میدم.
و درخت شاخ و برگش را می لرزاند، انگار می فهمید.
من هرگز تصور نمی کردم که روزی این محبت به پدربزرگ هم تسرّی یابد، چون اغلب مواقعی که مادربزرگ به خشم آمده بود شنیده بودم که آرزوی مرگش را کرده و از خدا خواسته بود که همین کاری بکند که دو سه روزی پس از او چند لقمۀ راحت از گلویش پائین برود! و حالا همۀ آن حرف ها فراموش شده بود!
و اقعا هم دو نفر را پیدا نمی کنی که هر قدر هم به هم نزدیک باشند همۀ وجود یکدیگر را شناخته و ادارک کرده باشند. در این شهر کوچکی که ما زندگی می کنیم، درون همین خانه های گلی توسری خورده ای که مظلوم وار سر به هم آورده و انگار از بی پناهی یکدیگر را بغل کرده اند، رازهایی است: هر اتاقی از این خانه ها رازی مخصوص به خود دارد؛ قلبی که در سینۀ هر یک از ساکنان آن می تپد از بسیاری جهات برای قلوب دیگری که به او از همه نزدیک ترند رازی سر به مُهر است. صحبت خود قلب نیست؛ قلب را به عنوان مظهر وجود، به عبارت دیگر به عنوان نهفتن گاه اسرار مطرح می کنم. این قلب همچون عمارتی است بلند، با اتاق ها و پستوهای متعدد، و آسانسورهایی که پیکرش را شکافته اند و اسراری را بالا می برند و رازهایی را به طبقات زیرین می آورند- مدام درکارند. اغلب محتوای این اتاق ها بر خود صاحب جمع اموال هم معلوم نیست: در دفاتر این صاحب جمع اقلامی به حساب جاها و چیزهایی می رود که خود صاحب جمع مدعی است با او ربطی ندارند. به محض این که صاحب جمع خبر حادثۀ بدی را که برای همسایه اش اتفاق افتاده است می شنود در وجودش بازی الله کلنگ عجیبی آغاز می شود: آسانسوری که غم سطحی را به سطح چهره می بَرد بالا می آید، و ابرهای صاحب جمع را درهم می کشد. اما از طرف دیگر، آسانسوری که حامل شادی است آزاد می شود و شادی را به اعماق وجود صاحب جمع می رساند: صاحب جمع خوشحال است که فرصت عرض خدمتی دست داده که همسایه را مدیون کند و از مایۀ بزرگواری با غرور خود چیزی بر او ببخشد. با این عمل او اسانسورِ وجود همسایه فرصت می یابد قدری از مایۀ امتنان را از طبقات زیر به سطح چهره و لب ها بیاورد، و هنوز لب ها درست به جنبش درنیامده اند که آسانسور دیگری که محموله اش تنفر است به طبقات پائین وجود می رسد- آخر مدیون شده است. این ها بدبینی نیست، اینها جامه های زیر و روی دوستی ها است. ما حتی مواقعی هم که به علت لغزش یا خطایی خود را به پای میز محاکمه می کشیم با خودمان هم صادق نیستیم، مثل کسی هستیم که تنها، با حریفی فرضی شطرنج بازی می کند، و ناخودآگاه جانب کسی را می گیرد، که بیشتر خود او است. وجود ما نه تنها برای دیگران بلکه برای خود ما هم رازی است، و کیست که رازی ندارد و با راز جاودانۀ خود نمی میرد؟
گذشته از تمام این صحبت ها، به راستی که زن ستون خانواده است، و همین وجود مادربزرگ بود که ما را نگه داشته بود. البته بابا و خاله فرشته کمک می کردند: بابا نان سالانۀ خانواده را می داد و خاله فرشته هم هر وقت غذایی می پخت دریغ نمی کرد. اما با تمام این احوال پدربزرگ دیگر آن پدربزرگ سابق نبود، و به ندرت خنده بر لبانش ظاهر می شد، و روز به روز تکیده و تکیده تر می شد- و من اضطراب را در منتهای آن، در وجود و قیافۀ مادربزرگ- که هنوز خود را از تنگ و تا نمی انداخت و هنوز همان ستونی بود که بود و به نقش خود در خانه و خانواده نیک واقف بود- می دیدم.
پدربزرگی که سابقاً دو سه لقمه که می خورد از سفره کنار می کشید حالا چشمش مدام دو دو می زند و پُر می خورد- در این دو سه ساله به قدر سی سال پیر شده است. سیری نمی شناسد، تنگ چشم شده است؛ انگار می خواهد برای یک عمر بخورد؛ می خواهد دنیا را با چشمانش ببلعد. نگرانی و اشتیاقی حریضانه در اعماق چشمانش سوسو می زند که بی شباهت به اشتیاق آزمندانۀ خرده کالا فروش های یهودی نیست: آنها هم هر وقت چیز گرانبهایی را در خانه ای یا دست کسی می دیدند و می دیدند که طرف به ارزش آن واقف نیست و در عین حال می ترسیدند که این چیز را ممکن است تا بروز واقعۀ نامنتظری یا به صرف هوسی از دست بدهند همین حالت را بروز می دادند. پدربزرگ هم انگار احساس می کند که دنیا ممکن است به صِرف هوسی از دست برود و گویی مطمئن است که آن زمان دور نیست که از دسترسش دور شود و لذا می خواهد هر لحظه هر چه بیشتر از آن را در خود جذب کند. این خواهش و تمنا و این نگرانی و دلواپسی در حرکات بیقرار دستان و انگشتانی که برای گرفتن لقمه به حرکت درمی آیند، و در تند تند فرو دادن لقمه ها و در نوجه به حالات و حرکات کسانی که بر سر سفره گرد آمده اند، و مخصوصاً در چشمانی که با بیقراری در چشم خانه می گردند، به شدت به چشم می خورد. بیچاره! انگار صدای خفیف زنگ حرکت کاروان را از پیش می شنود. اگر غیر از حالا بود مطمئنم که مادربزرگ کفری می شد و از این پرخوری و نگرانی فریادش به آسمان می رفت، ولی انگار او هم صدای دور دست زنگ را شنیده است. با این همه مثل او نیست، و این را بیشتر به گذشت او باید اسناد داد، چون عمری به مراتب بیش از پدربزرگ کرد.
به پایان کلاس ششم و امتحانات نهایی نزدیک شده ایم. پدربزرگ بیمار است. سه روز است نتوانسته است از رختخواب درآید؛ دو روز است که نمازش را نشسته می خواند. رختخوابش را در ایوان انداخته اند. ظهر که به خانه رفتم تب شدیدی داشت و بسیار بی تاب بود؛ یکی از خاله ها بالای سرش نشسته بود و با دستمال بادش می زد، هر چند هوا هنوز چندان گرم نشده بود. مثل هر بچه ای بی توجه به هر چیز، بی آنکه احساس خاصی داشته باشم، چند ثانیه ای بالای سرش ایستادم. سر برنداشت، اما چشمانش را گشود، و بست. و من کارم را که تمام کردم- و سر و ته آن رگفتن صنار از مادربزرگ و خوردن لقمه ای نان خالی با کره مال بود- برای بازی و دوره عازم مدرسه شدم. چون به راه افتادم پیرمرد که اسحسا کرده بود می روم سر را از روی بالش در جهت حرکتم گرداند و چشم گشود و تا دم در با نگاهش بدرقه ام کرد؛ به کنار در که رسیدم، نمی دانم به چه سبب، احساس ناراحتی کردم؛ مکثی کردم، و برگشتم و نگاهی به پدربزرگ افکندم- و رفتم.
تنفس زنگ اول بود؛ کتاب جغرافیا را به حیاط برده بودم و زلاند جدید را، که نمی دانستم کجا است، در چند درجه عرض شمالی و طول جنوبی، که نمی دانستم با چه متری اندازه گرفته بودند و چه کسی اندازه گرفته بود، تند تند، طوطی وار مرور می کردم، که یکی از بچه ها دوان دوان آمد و خبر مرگ پدربزرگ را آورد. در میان سکوت احترام آمیزی که از اعلام این خبر بر حیاط مدرسه حکمفرما شد کیف و وسایلم را برداشتم و گیج وار به خانه آمدم.
حیاط پر از جمعیت بود. تنی چند از دوستان پدربزرگ کنار دیوار چندک زده بودند و می گریستند؛ مادربزرگ و خاله ها در ایوان شیون می کردند و زنان و دختران محل صدا به صدایشان داده بودند و دستۀ همسرایان را تکمیل می کردند. در فضای پشت ضلع غربی خانه، نزدیک درخت تبریزی، دو سه جا آتش افروخته بودند و از دیگ هایی که بر افروخته بودند و از دیگ هایی که بر آتش نهاده بودند بخار برمی خاست. دو سه نفری بر گرد تحت کوته پایه ای در جنب و جوش بودند و من از لای دانه های اشکی که چشمانم را پر می کردند و خالی می شدند پیکر نزار پدربزرگ را با آن دنده های بیرون زده و شکم تو رفته و سر به یکسو افتاده که به مسیحی شبیه بود که در نقاشی های مذهبی تصویر می کنند و لحظاتی پیش نبوده که از صلیب فرویش کشیده بودند، دیدم. بینوا! شاید اولین بار بود که با این علاقه آب گرم به سر و تنش می ریختند و با این لطف و مهربانی تنش را لیف می زدند! مادربزرگ و خاله ها با صدای سوزناک بر اجاق کوری- یا شاید اجاق کوری طبیعت!- ماتم گرفته بودند. طفلک، بی جهت به دنیا آمده بود و با کوله باری از رنج و شکنجه ای که هرگز تخفیف نپذیرفته و امیدی که هرگز شکوفان نشده بود رفته بود! اینک که از اسارت و بردگی رهیده بود طبق معمول می بایست درِ شهرت به رویش گشوده می شد؛ اما او را با شهرت چه نسبت؟ هر چند نه، شهرت او همین بس که عمری رنج برده و زحمت کشیده بود و ساخته بود و انگار ناخواسته، برحسب وظیفه، مرده بود. راست است، حالا دیگر پشت سرش همه صحبت از خوبی ها و شیرین زبانی ها و استادکاری هایش می بود- جز اینکه اگر متوفا جز او می بود همین سخنان با همین شکل اما با شائبه ای دیگر و لحنی متغایر بر زبان ها می گذشت. رسم روزگار چنین است: مرگ ناهمواری ها را هموار می کند، و گاه اشخاص را با صفاتی جز آنکه داشته اند می آراید- مرده متولیانی پیدا می کند که حرمت امامزاده را نگه می دارند- نانی است که زندگان به هم قرض می دهند، چون این شتری است که درِ خانۀ همه می خوابد… مادربزرگ و خاله ها ضجه کنان جنازه را بدرقه کردند، چند قدمی دویدند، و سپس چون گروه مهاجمی که با آتش شدید دشمن برخورد کرده باشند پراکنده عقب نشستند.
حوالی غروب آفتاب بود. در زیر تک درخت بلوط سالمندی، با تنۀ قاچ خورده، که بازوان لاغر و تاب برداشته و پوسته پوستۀ خود را انگار به التماس به اطراف گشوده است، و هر چند بهار است طراوتی ندارد و پیدا است که چون پدربزرگ ضرب گیر سختی های روزگار بوده است، برا متوفا قبر کنده اند. حشرات در فعالیت اند؛ خاک های زرد و مرطوبی که از درون مزار بیرون داده اند تا زیر تنۀ درخت آمده اند، و چند مورچه ای و یکی دو سوسکی تقلاکنان خود را از زیر خاک ها بیرون می کشند؛ خالو شریف در کنار درخت، به موازات قبر چمباتمه زده و به قبله نمایی که بر زمین گذاشته است ور می رود: قبله نما را برمی دارد، آن را دوباره می گذارد، برای اطمینان از کارکردنش با سر انگشت آهسته دو سه تقی بر ضفحۀ آن می زند، و حاجی رشید را نگاه می کند: بله، کار سر به خود نتیجه اش همین است- با آدم مشورت نمی کنند، قبله درست نیست! ملاحسن را صدا می کند و میل عقربه را به او نشان می دهد. ملاحسن قبله نمایی را که از زنجیر ساعتش آویخته است باز می کند- قبله درست است. چون قبله نمای ملاحسن ملای قبله نماهاست خالو شریف دمغ می شود. بیشه ای که روزی جنگلی انبود بوده و اینکه به یمن وجود «دولت» و آشپزخانه و آسایشگاه های هنگ و راه گم کردن «بودجه» جز چند تک درخت در آن باقی نمانده است همچون خود قبرستان صامت و غمزده است: درختچه های پاکوتاه، تک تک، و دو دو و سه سه، و گروه گروه همچون خیل اسیرانی خسته تن به نشیب سوده اند و به جانب رأس تپه روانند: به گله ای گوسفند شبیه اند که در زیر اشعۀ خورشید نیمروزی سر به هم آورده باشند. جز صدای چند زنجره، و دو سه بچه ای که از بیکاری دنبال جنازه آمده اند و اینک در گوشه ای «یه قل دو قل» بازی می کند، صدایی به گوش نمی رسد.
بابا بزرگ در تابوت انتظار می کشد؛ جمعی نشسته و گروهی ایستاده اند؛ هر چند گاه نوک بیلی از لبۀ مزار بیرون می زند و پاره ای از دل خاک را بر کنارۀ آن می ریزد. ملاحسن ساعتش را نگاه می کند، و به قبر کن می گوید:
– یک کمی عجله کنید!
قبر کن از ته قبر می گوید:
– چیزی نمانده ماموستا، همین الساعه!
خورشید قرص خود را بر گردۀ تپه سائیده و رنگ تپه و بته ها انگار از شدت درد به تیرگی گرائیده است. قبر کن بیل را بیرون می اندازد، و خود را از دیوارۀ قبر بالا می کشد؛ خاک های لبۀ قبر را با نوک بیل به اطراف می راند. ملاحسن به لبۀ گور می آید؛ جنب و جوشی در جماعت درمی گیرد؛ بابا بزرگ تنها می ماند، و بچه ها دست از بازی می کشند و نزدیک می شوند؛ دو سه نفری می دوند و تابوت را می آورند؛ جنازه را از تابوت درمی آورند- خیلی آرام، گویی نگران آنند که در این گذاشت و برداشت جایی از اعضای بابا بزرگ درد بگیرد. جنازه را به درون گور سرازیر می کنند؛ قبر کن دست دراز کرده، و در حالی که پایی را بر بریدگی لحد و پای دیگر را بر دیوارۀ گور تکیه داده است سر جنازه را می گیرد و با آن به تنگی لحد می رسد؛ جوانی که پاهای جنازه را گرفته در حالی که دو پا را در دو طرف مزار از هم گشوده است پای جنازه را به گور کن می دهد… گور کن گره کفن را در انجایی که سر جنازه است می گشاید و صورت بابابزرگ را بر خاک قرار می دهد- و سنگ های لحد را می گذارد، و خود از گور خارج می شود. ملاحسن به احترام پیرمرد، خاک نریخته، تلقین می خواند و از خیلی نزدیک به بابا بزرگ توصیه می کند که از ورود فرشتگان زرد چشم و هولناک بیمی به خود راه ندهد و به سؤالاتشان چنین و چنان پاسخ دهد- هر چند چشمان پیرمرد کم سوتر از آن بودند که زردی چشم و هول انگیزی سیمای فرشتگان را تشخیص دهند. صدای تلقین را که در فضای جنگلی و پر سکوت قبرستان طنینی خاص داشت هنوز در گوش دارم. جز صدای چند جیرجیرک و پرنده ای که از خنکی هوا استفاده کرده و بال زنان بر فراز ما می گذردصدای دیگری کلمات مقدس را نمی آلاید. همه سکوت کرده اند، و من با درونی پر از خلأ در خاک خیره گشته ام. تلقین کننده به پایان کار خود نزدیک شده است و با سر اشاره می کند خاک بریزند! این بار جوان ها بیل ها را برمی دارند و تند تند خاک می ریزند… برای سفت کردن و کوبیدن خاک با پا قدری آن را می مالند… و کنار می کشند. ملاحسن چندک می زند؛ همه چندک زده اند، جز بچه ها که همچنان ایستاده اند. ملاحسن تلقین دوم را می خواند، و توصیه ها را یک بار دیگر تکرار می کند، و من خالی از هر چیز، در حالیکه درونم قبرستانی است، در خاک خیره شده ام و با کلوخه ای بازی می کنم. تلقین کننده به پایان تلقین دوم خود می رسد و «رحمه الله لمن قراء الفاتحه!» را می گوید و فرجام کار پدربزرگ را اعلام می کند. لب ها به جنبش درمی آیند؛ پچ پچ فاتحه فضا را از خود می آکند؛ دست ها به دعا برداشته می شوند، و ملاحسن برای همه سعادت ازلی و ابدی و برای پدربزرگ طلب مغفرت می کند، و حضرت «آمین» می گویند؛ ملاحسن و ریش داران دست به محاسنشان می کشند- یعنی که تمام! دو جوان سنگ های بالای سر و پای میت را نصب می کنند و خاک های اطراف گور را صاف و صوف می کنند. ملاحسن می گوید «یاالله» و پا می شود، میت هم آنطور که می گویند پا می شود و می گوید «یاالله!» و سرش به سنگ می خورد- و جمعیت، بی نظم، چون روستائیانی که در اردوکشی ها به بیگار برده می شوند، در ستونی بی شکل و قواره به شهر کوچک باز می آید و رشتۀ زندگی را از آنجایی که موقتاً گسسته بود می گیرد و ادامه می دهد.خانه همچنان آشفته است. دو گاه و چند بزی که از گله آمده اند در حیاط آواره اند. کف زمین ضلع غربی خانه هنوز خیس است و بزها خاک آن را لیس می زنند. مادبزرگ و خاله ها همچنان رنج های پدربزرگ و صفات و محسناتش را مرور می کنند و صورت می خراشند و زار می زنند- و در این میان مادربزرگ از همه بی تاب تر است، و من برای هزارمین بار می بینم که در نفرین کردن ها و خشم هایش هرگز دلش با زبانش یکی نبوده است: او که می خواست همین قدر زنده باشد که پس از مرگ پدربزرگ دو لقمه خوراک و دو «قُلپ» آب راحت بخورد حالا وجودش قطره قطره از چشمانش می جوشید و بر گونه هایش فرو می لغزید. گاوهایی که از گله باز آمده اند سر جای معمول خود ایستاده اند، و منتظرند کسی برود و آنها را بدوشد: یکی از آن دو مدت ها است «خشک» شده و بی تابی خاصی بروز نمی دهد. بزها همچنان بی تابند، چون هر روز که از گله به خانه باز می آیند از دور که خانه را می بینند بر سرعت گام ها می افزایند، زیرا می دانند که نوشابه ای گوارا در انتظار دارند. امروز نوشابه فراموش شده، و بزها بی تابند و در حیاط وول می خورند و به همه چیز زبان می کشند، حتی به کیسه و لیف و صابونی که پدربزرگ را با آن شسته اند و اینک بر لبۀ سکوی غربی، کنار درخت تبریزی جای دارند. دخترخاله فرشته می رود و بزها را به سر جای خود باز می گرداند. خاله رابعه می رود گوسالۀ مرده را که پوستش را از کاه آکنده اند و نمک و سبوس روی آن می پاشند و حیوان را با آن سرگرم می کنند می آورد و چارپایه را می گذارد و می نشیند؛ گاو او را می بوید، و با ناراحتی سربرمی گرداند و آمادۀ لگد زدن می شود. برای اینکه شیرش خشک نشود خاله ها به مادربزرگ اصرار می کنند و او را با همان حال برمی دارند و می آورند و روی چارپایه می نشانند. مادربزرگ همیشه مواقعی که گاو را می دوشد پیشانی را به پهلوی او می فشارد و در حالی که در بادیه ای که در میان زانوان گرفته خیره شده است با ملایمت پستان ها را متناوباً، با ریتمی معین، می چلاند و همچنان که دست هایش مدام بالا و پائین می روند برای گاو آواز می خواند. گاه که از این حالت خسته می شود شقیقه اش را به پهلوی حیوان می چسباند و یک وری در جهت غروب آفتاب در فضا خیره می شود، و همچنان می خواند و گاو را با انواع کلمات و الفاظ مهرآمیز و گرامی می نوازد و در پایان هر بند از این سرودی که می خواند نام گاو را، که ریحان است، بر سرود می افزاید و «ریحان» با پاهای گوشده به سرود و تکرار نام خود گوش فرا می دهد و کم کم سنگینی پهلو را به مادربزرگ مستقل می کند، آنقدر که مادربزرگ از دوشیدن باز می ایستد، و آرام به پهلویش می زند و می گوید:
– دهه، یک دفعه خودتو بنداز روم!
و گاو از سنگینی بدن می کاهد، و همچنان به سرود گوش فرا می دهد. اما این بار، سرودش سرود عزا است، و از قربان صدقه رفتن خبری نیست؛ آنچه هست گریه و سوز و زاری است، و گاو این را احساس می کند و سردی نشان می دهد: با آن چشمان عمیق و آرامش متعجب وار نگاه می کند، گویی ماوقع را جویا می شود، و چون جز گریه و صدای سوزناک مادربزرگ جوابی نمی شنود با ناراحتی رو می گرداند، و شیر نمی دهد. مادربزرگ نیمه کاره پا می شود و به جمع دل سوختگان می پیوندد و موسیقی عزا ادامه می یابد.
این سه روز از خانۀ بابا برای خانه و مسجد غذا می آورند. مردها در مسجد نشسته اند. همه از آمدن خاخام یهودی به مسجد تعجب کرده اند، خاصه که خاخام الحمد و قل هوالله را هم خوانده است! این واقعه مدت ها ورد زبان همه، و مایۀ سرافرازی خانواده و متوفا است، که اینقدر خوب و صالح و با خدا بوده که حتی رئیس روحانی جامعۀ یهود شهر کوچک ما را به اسلام نزدیک کرده است! آری، آدم خوب مرده اش هم مفید است. روز چهارم سر و کلۀ مأمور سجل احوال پیدا می شود که به تندی توضیح می خواهد که چرا نرفته و سجل متوفا را باطل نکرده اند! مسئولیت دارد، باید جریمه بدهند! مادربزرگ، سراسیمه مرا به ادارۀ بابا می فرستد، بابا حرف مأمور سجل احوال را تأیید می کند.
بیچاره پدربزرگ! تا وقتی زنده بود دولت از وجودش خبر نداشت؛ همین که فهمید زنده نیست سخت ناراحت شد، و بخصوص نگران این بود که ببیند چطور شده مرده و به چه مرضی مرده است! زنده بودن علت نمی خواست؛ زنده ماندن هم به «دولت» ارتباطی نداشت: مریض می شدی، چند روزی تب می کردی، اگر پولی داشتی دوایی می خریدی و می خوردی، اگر جواب بودی جوانی کمک می کرد و یحتمل از چنگ بیماری نجات می یافتی، اگر نه به راه تما زندگان می رفتی. تا وقتی که زنده بودی تنها ارتباط «دولت» با تو این بود که هر ماه بفرستد و چند قرانی به اسم مالیات سرانه با کسب بگیرد و برایت تفنگ برنو بخرد، (ولی از انصاف نباید گذشت که تفنگ ها را خوب نگه می داشت، حتی گفته بود که سربازها با دستمال آنها را بگیرند که کثیف نشوند، و تفنگ ها به راستی مثل عروس جلوه می فروختند!) اما همین که می مردی، «دولت» جداً ناراحت می شد، و مثل پدری مهربان می خواست بفهمد به چه علت مرده ای و او را از فیض مصاحبت خود محروم کرده ای! و تازه از تو هم نمی پرسید که به چه درد مرده ای، خودش مرضی دست و پا می کرد که در قوطی هیچ عطاری نبود.
سجل بابا بزرگ را به ادارۀ سجل احوال بردم. تا آن وقت جز ادارۀ بابا ادارۀ دیگری را ندیده بودم. خانه ای بود مثل بیشتر خانه ها؛ کاکا مجید، سرایدار اداره، در دالان تار روی چارپایه ای نشسته بود و سینی حلبی زنگ زده ای را در کنار خود به دیوار تکیه داده بود. اتاق رئیس را، با اشارۀ دست نشانم داد. در باز بود، به درون رفتم. اتاقی بود کوچک، شمالی جنوبی؛ میز رئیس در ضلع جنوبی، در کنار تنها پنجرۀ کوچک اتاق، و میز معاون، که سجل نویس هم بود، در ضلع شمالی. رویۀ میز رئیس پارچۀ کازرونی بود؛ میز معاون رویه نداشت. دواتی دو دهانه با درهای ورشویی و دو سه قلم و یک خشک کن ورشو و یک کازیه روی میز رئیس بود؛ دوات معاون یک دهانه و خشک کنش چوبی بود، و جز قلمی که با آن می نوشت چیز دیگری نداشت؛ جزوه دان های زیادی در تورفتگی دیوار، آنجا که معمولاً رختخواب های جمع شده را می گذارند، برهم انباشته شده بود. کف اتاق آجری بود، با آجرهای سائیده و پاخورده و آب پاشی شده. سلام کردم؛ جوابی نشنیدم. تردیدکنان جلو میز رئیس رفتم و هر دو دست را، با سجل، به سوی او دراز کردم. رئیس بی آنکه سر بردارد، در حالی که سیگاری را به گوشۀ لب گرفته و رو ترش کرده بود و به گشودن معمائی اداری مشغول بود، با دست به میز معاون اشاره کرد. پس پسکی به سوی میز معاون رفتم و سجل را جلوش گذاشتم و قدری به راست گشتم، و در کنار در ایستادم. گویا بابا قبلاً با آنها صحبت کرده بود. معاون چیزی نپرسید، سجل را ورق زد؛ در صفحۀ آخر مدتی فکر کرد، و در میان بیماری ها گشت، ولی ظاهراً مرض مناسبی به ذهنش نرسید؛ همچنان که حوالی گوشش را می خاراند خطاب به رئیس گفت:
– ببخشید جناب رئیس، مرض استاد صالح را چه بنویسم؟
رئیس بی معطلی و بی آنکه سر بردارد از میان بیماری هایی که در دفترچۀ ذهنش ثبت کرده بود، از همه نزدیکتر یکی را بیرون کشید و گفت:
– بنویس سکته.
و معاون در محل مخصوص نوشت به «مرض سکته» درگذشته است. و مرض را برای اینکه گم نشود یا با مرض دیگران اشتباه نشود در دفتری وارد کرد و سجل را به من پس داد.
مادربزرگ و خاله ها شائق بودند بدانند که بیماری بابابزرگ چه بوده، چون کسی نمی دانست، و در این خصوص چه کسی با صلاحیت تر از اداره؟ همین که گفتم «سکته» کلی ناراحت شدند- راستش خودم هم ناراحت بودم، به روی خود نمی آوردم… مادربزرگ گفت:
– سکته! همین مانده بود که دست آخر فحش مون هم بدن! سکته! باشد، راست میگن، ما مردم از سگ هم بدتریم! اگه نبودیم نمی نوشتند!
و این را بهانه کرد برای زاریدن و جلز و ولز کردن بیشتر، و قسم خورد دم در خانه می نشیند تا این مردکه رئیس سجل احوال بیاید تا نشانش دهد که سگ، پدر و جدّ و برجدّ او است یا شوهر او، یعنی مادربزرگ. سرانجام بابا آمد و توضیح داد که سکته همان فجأه است، که ما می گوییم «مرگ مفاجات». ولی مگر مادربزرگ قانع می شد!- می گفت اگر مرگ مفاجات بود من از خدا می خواستم، و اگر مرگ مفاجات بود می نوشتند مرگ مفاجات، دیگر مرض نداشتند که آنچه را که لایق مرده و زندۀ خود آنها است به مردۀ ما ببندند. حتی به بابا هم پرید. گفت همه اش از بی غیرتی او است که مردۀ بابا بزرگ اینقدر بی حرمت شده که یک عجم بی پدر و مادر جرأت کرده «سکته» را به ریشش ببندد؛ بله، اگر او یک جو غیرت داشت یارو جرأت نمی کرد، سگ کی بود که از این غلط ها بکند- حالا که او غیرت ندارد خودش حسابش را کف دستش می گذارد. تا بالاخره خالو شریف به کمک آمد، و قال قضیه کنده شد.
حالا خانه سوت و کور است؛ خراش های صورت مادربزرگ التیام پذیرفته اند، اما درونش همچنان ریش ریش است. خاله ها چند روزی آمدند و در گریستن و نوحه خواندن، مادربزرگ را بیش و کم یاری کردند، اما کم کم فاصلۀ بین این آمدن و رفتن ها بیشتر شد و از ارکستر عزا جز «تک آواییِ» مادربزرگ نماند. سابقاً در ماه های آخر بهار، و تابستان، صبح که از خواب برمی خاست به یاد دختران و پسران ناکام و کم کامِ از دست رفته می خواند و می گریست، آنقدر که خسته می شد، یا من به حرف می آمدم و از زیر لحاف به لحنی آزرده می گفتم:
– مادربزرگ، چرا گریه می کنی!
و او می گفت:
– برای مادرت گریه می کنم، عزیزم!
و به رعایت احساس من از گریه باز می ایستاد. حالا هم پس از از این که گاوها و بزها را به گله می فرستد و حیاط را جاروب می کند می آید و می نشیند و ساز غم انگیز را کوک می کند و غم ها و دردها و مرارت های دل را مرور می کند و بر اجاق کوری پدربزرگ اشک می ریزد، و وقتی از او می پرسم:
– چرا گریه می کنی؟
می گوید:
– برای بی کسی خودم، عزیزم!
راست هم می گوید؛ حالا دیگر در حقیقت مثل سلطانی است که قلمرو حکومتش را از دست داده باشد. سابق بر این در این قلمرو کوچک، حکومت با او و سلطنت با پدربزرگ بود. گاه بین حکومت و مقام سلطنت برخوردی روی می داد، اما همیشه مقام سلطنت بود که پا روی غرورش می گذاشت و حکومت را در حکمرانی آزاد می گذاشت. اینک این حکومت از دست رفته بود، به عبارت دیگر مادربزرگ بی کس شده بود. همه اینطوریم؛ تا مرض سختی نگیریم، تا نمیریم، کسی جای ما را خالی نمی کند، همین که رفتی یکهو متوجه می شوند که عبث نبوده ای، که خوب بوده ای، که به دیگران خوبی می کرده ای…
من نیز احساس عجیبی داشتم: از یکسو انس و الفت با مادربزرگ و این خانۀ کوچکی که هر کنج و گوشه و سنگ و دیوارش جایگاه خاطره هایم بود مقیّدم می داشت و از سوی دیگر خانۀ بابا با خوراک بهتر و محیط تمیزتر بود که مرا به سوی خود می خواند…
حالا دیگر پیرزن بیچاره را می گذارم، و می روم در خانۀ بابا غذا می خورم. می روم (و ای کاش نرفته بودم!) و مهمان وار می نشینم، و غریبانه و انگار نسبتی با خانواده ندارم در شام اهل خانه شریک می شوم. احساس می کنم محلی را اشغال می کنم که می باید خالی می بود، و احساس می کنم که اهل خانه از حضور من ناراحت اند. احساس مسافر ره گم کرده ای را دارم که بر اثر شدت بوران از روی ناچاری در خانۀ کسانی پناه جسته است که با خانواده اش پدرکشتگی داشته اند. جز بابا- آن هم اگر فرصتی بکند، چون حالا رئیس اداره است و بیشتر با دوستان می نشیند و زیاد در خانه پیدایش نمی شود، و وقتی هم پیدایش بشود حال و حوصلۀ صحبت کردن با ما را ندارد- آری، جز بابا کسی حتی لبخندی برای من ندارد. مادر بچه ها، زن سوم بابا، احساس می کند که احساس می کنم بچه های او یعنی خواهرها و برادر ناتنیم دشمنان منند و بعید نیست اگر فرصتی دست دهد آنها را خفه هم بکنم، و لذا با قیافه و حالات و حرکات به این طفل های معصوم می فهماند که نزدیک شدنشان به من مقرون به صلاح نیست. البته نه این که ذاتاً زن بد و شریری باشد- نه، تجربه به او این طور آموخته است: در همان خانوادۀ خودش دیده است که برادر برادر را به خاطر یک دانگ ملک یا یک تفنگ یا حتی یک اسب کشته است، و دلیلی ندارد که من، که شریک ملک آیندۀ بچه های او هستم، استثنایی بر این قاعده باشم. البته خواهرم، دختر زن دوم بابا، که اینک با خانواده زندگی می کند احساس موافقی نسبت به من دارد، اما جرأت ابراز آن را ندارد، چون دختر است، و دختر دیوارش کوتاه است، و همیشه در خانه است و نامادری به هر بهانه یا بی بهانه با او تصفیه حساب می کند. من هرچه باشد پسرم؛ کمی هم قلدرم، و نامادری می داند که بابا به من علاقه مند است- و لذا من غیرمستقیم عمل می کند. گاه که بابا نیست نان و ماستی جلوم می گذارد: در این گونه مواقع تنها من و خواهرم هستیم که از این شام یا ناهار استفاده می کنیم. خواهرم فرصت که گیر می آورد می گوید وقتی که من رفته ام برای بچه ها غذای گرم چخته اند- و این قدر تکرار می کند که من حساسیت پیدا می کنم، یعنی حساسیتم بیشتر می شود. برادر زن بابا هر وقت از ده می آید زبان به طعن و تمسخرم می گشاید. می گوید مثل مادرش مسلول است؛ او هم مسلول بود و طولی نکشید که مرد. پیش بینی این مرگ زودرس و رستن از شر این شریک ملک احتمالی نشاطی در زن بابا پدید می آورد، اما نعل وارو می زند- یا شاید من با حساسیت و بدبینی ای که پیدا کرده ام اینطور فکر می کنم- می گوید:
– نه خان داداش، نه ایشاالله؛ ایشاالله که این طور نیست. بعضی بچه ها تو این سن و سال همین طور لاغر و زردنبو هستند.
و از این راه ادعای خان داداش را تأیید می کند. سپس خان داداش به دندان های نیش من که قدری بلندتر از نشانی از نسبت «سگ» با خاندان هستند می پردازد و بدگهری و پستی بخشی از تبارم را در نوک آنها تشخیص می دهد و در پیشانیم می خواند که به جایی نخواهم رسید- زور که نیست. این حضرات، ناخوانده از اصلی حقوقی و قدیم تبعیت می کردند. گویا در قدیم معتقد بودند که نسبت از بالا به پائین جاری است، و اگرچه ممکن است کودک از نطفۀ پدر باشد لیکن پدر بهر حال از نطفه و خون او نیست، یعنی در معنا پدر با بچه قرابت دارد ولی بچه با او قرابت ندارد- چون بچه که پدر و مادر را نزاییده است! و در اینجا من بودم که این اصل را نقض کرده و از پائین به بالا با سریش خود را به بابا و در معنا به شجرۀ خاندانش چسبانده بودم و لازم بود با «نَمِ» طعن و تمسخر این سریش را سست کرد و ور آورد. باری، سپس او و زن بابا از خواهر زاده شان مجتبی بیگ که ماشاالله صد ماشاالله یک شبه ره صد ساله رفته و هفت ساله خِرد لقمان آمخته سخن ساز می کنند: ماشاالله از حالا به قدری مغرور و بلندپرواز است که به او برمی خرود بگویند تو مثل سایر بچه ها لخت و عور از شکم مادر درآمده ای! و مادرش برای این که غرورش جریحه دار نشود «سعۀ صدر» به خرج می دهد و می گوید که با تفنگ و قطار فشنگ متولد شده است! و برادر و خواهر از این علوّ طبع و «سعۀ صدر» لذت می برند. ماشاالله طوری با سرهنگ فارسی صحبت کرد که انگار ده سال در مدرسه درس خوانده است! همین امر به زن بابا فرصت می دهد که به لحنی مادرانه زبان به نصیحت یا شماتتم بگشاید و به درس خواندن تشویقم کند- چون نمره های ثلث دومم خوب نبوده؛ و این نصیحت به خان داداش، که ما هم به ضرورت خالو حسین خانش خطاب می کنیم، امکان می دهد توصیه کند که به بابا بگوید درس خواندن به درد من نمی خورد؛ بعضی چیزها باید در خون آدم باشد؛ بهتر است که از همین حالا، تا دیر نشده او را، یعنی مرا، پیش خیاط یا کفاشی به شاگردی بفرستد تا برای خودم چیزی یاد بگیرم. سرانجام از پدرشان که گویا حاکم شهر بوده، از دم و دستگاهش، از اسب ها، از تفنگ ها و اثاث خانه اش، داستا ها می گویند و تعریف ها می کنند، و ضمن صحبت خان داداش انگار تصادفی، از خواهرش می پرسد:
– راستی چرخ صوفی صالح را چند فروختند؟
به من می فهمانند که بدجایی نشسته ام؛ و بعد خان داداش برای اینکه جریان را کامل کرده باشد دست در جیب می کند و به خواهرزاده ها یکی یکی یک قران و به من و خواهرم ده شاهی می دهد. به این ترتیب مواد انفجاری متدرجاً برهم انباشته می شود و آمادۀ انفجار می گردم، و منفجر می شوم و به زن بابا بی ادبی می کنم. بابا عصبانی می شود، اما زیاد سخت نمی گیرد، چون بهر حال رسم بر این نیست که پسر بزرگ را در مقابل زن خفیف کنند، اما این واقعه او را در تصمیمی که گرفته است راسخ تر
می کند . تصمیم گرفته است برای ادامه تحصیل مرا به شهر دیگری بفرستدچون شهر کوچک ما دبیرستان ندارد ،و اینک حفظ آرامش محیط خانه و راحت و آسایش خود او و من هم ضرورت این امر را تاکید میکنند.
به قول معروف مصیبت که آمد تنها نمی آید :مادر بزرگ باید درد دوری ازمن را نیز تحمل کند .برای مشاهده چشم انداز این دوری نیاز به سوی چشم ندارد :این چشم انداز را در کمال وضوح میبیند و مرا میبیند که در این چشم انداز برایش حکم مرده پیدا کزده ام .نگاه هایی که به من می کند نگاه اشخاص سالمی است که به بیمار در حال احتضار می کنند.از حالا ناله می کند که اگر او نباشد چه کسی پیراهن و زیر شلوارم را می شوید. چه کسی رخت خوابم را جمع میکند، چه کسی…..و من من غیر مستقیم از من می خواهد مقاومت کنم و نروم ، ومیدان را خالی نکنم،و به جریان صورت یک امر حیثیتی می دهد و می رساند که اگر بروم با این کار اعتراف به شکست در برابر زن بابا کرده ام ،حال آنکه حالا مردی هستم ،و چه که مرد از زنی کمتر است!ولی من از خدا میخواهم که از این محیط دور باشم :گریه های او طعن تمسخر خانواده بابا پاک کلافه ام کرده است.هنوز نرفته نامم درنتهای موسیقی وارد شده است
:حالا صبح ها،هنگام دوشیدن گاو، بند دیگری به سرود عزا اضافه شده که در آن به اشاره از غریبی سخن می رود که دور از کس وکار روزگاز ندارد .روز شماری می کنم که امتحانات بیاید و تابستان تمام بشود و بروم و گورم را گم کنم . بابا این اشتیاق را به خوبی در می یابد و از آن به عنوان ابزار تهدید استفاده می کند :اوقاتی که طغیان میکنم و به کسی می تازم تهدید می کند که دیگر محال است مرا به تحصیل بفرستد ، ومن ماست ها را کیسه می کنم .
جریان ادامه تحصیل را همه جا با بوق و کرنا اعلام کرده ام .مواقعی که با رفقا هستیم با وقت و بی وقت و بی جهت و با جهت قضیه را عنوان میکنم-اصلاً به عشق همین زنده ام .بچه ها همه می خواهند ادامه تحصیل بدهند ،حتی حسن پسر صوفی عبدالله که یک باغچه سبزی کاری بیش ندارد:وقتی من و رفقا فقر و نداری پدرش را به او یاد آوری می کنیم ،در حالی که شیطنت از چشمان زیرکش می بارد ، می گوید:«باغچه مو می فروشم میام- اگه نیومدم!» و وقتی می گوییم باغچه حالا حالا ها مال او نیست با اطمینان جواب می دهد :«تا اون وقت بابا می میره میشه مال من ،همین که مرد میفروشمش»و به این سادگی مسئله را حل میکند و ما را خیط!اسماعیل مطمعن است که خواهد آمد و ادامه تحصیل خواهد داد ،و حتی محلی را که باید در شهر منظور در آن زندگی کند می داند و می داند که در خانه حاجی رحیم خواهد بود ،چون دخترش را از بدو تولد برای او نامزد کرده اند .در این لاف وگزاف زدن ها اینقدر از خانه حاجی رحیم گفته استکه ما ندیده با تمام سوراخ سنبه های آن آشنا هستیم ،در حالی که خود او هم تا حال این خانه را ندیده است.
خانه حاجی رحیم جایی است که هر وقت پدرش به «عجمستان»میرود سر راه در آنجا منزل می کند .بهنام پسر حسن آقا ،که از بچه های بزرگ سال کلاس است ختماً می آیدچون نامه ای به وزیر معارف نوشته و در آن طی شعری که خود ساخته وزیر را ستوده ،و وزیر ازشعر خوشش آمده و ماهانه سه تومان کمک خرج تحصیلی برای او معین کرده است :وقتی یک دسته سبزی و یک نان و دو سیخ جیگر را به چهار شاهی بشود خرید این پول»صله»خوبی است.امّا از حق نباید گذشت که شعر هم شعر خوبی بود.بهنام در نامه اش نوشته بود:«وزیر امجد افخم،دوا از بهر درد و غم گشابندم به اقبالت اگر اعمال دین داری ،که حیف است ای قدر باشم میا ذلّت و خواری »آقای مثنوی معلم فارسی کلاس بر بیتدوم قدری ایراد دارد :« می گویدلفظ «اگر»نشان نوعی تردید است و خوب بود با او مشورت می شد چون اگر نیم بیت مثلا به این صورت بود که «گشابندم به اقبالت تو که اعمال دین داری… » هم بیت محکم تر بود هم بوی تردید نمی داد ،و چه بسا وزیر مقرری بیشتری معین می کرد. بهنام که قالب صورتش همان وقت هم به قالب صورت «هس»معاون هیتلر بسیار شبیه بود ،با آن استخوان هایه بر آمده گونه ها ،آرواره محکم و چشمان میشی مایل به کهربایی گود افتاده و پوست سفید و موی زرد،بنا به عادت اینگونه مواقع ،با فروتنی دندان ها را پیا پی بر هم می فشرد و با تواضع سر به زیر می افگند.شاید هم بر این غفلت تاسف می خورد،دست می برد و جوشی از جوش های صورت را می چلاند ،و می ترکاند.و هر چندگاه سر انگشتش را که خونی شده بود زیر چشمی نگاه می کرد-امّا چیزی نمی گفت. ولی ما کارشناسان سخن نقضی در این شعر نمی بینیم که وزیر هم قبول دارد ، احساس می کند که حیف است چنین گوهری اینقدر میان ذلت خواری بلولد .
زمان با تغییراتش در جریان بود و رهروان دانش را راه نیفتاده از پا می افگند:پدر اسماعیل گفته بود که نمی خواهد پسرش درس شیطانی بخواند و می خواهد او را پیش شیخ صلاح بفرستد که درس رحمانی بخواند ،و حالا اسماعیل است که در منتهای دلسوختگی به درس شیطانی و نمایندگاه شیطان می تازدو با تذکار دین و قیامت و این جور چیز ها بزرگ داشت درس رحمانی حتی ما را مسخره هم می کند!صوفی عبدالله هم خیال مردن ندارد ،دیگران هم به علل و جهات مشابه می مانند، و آخر ما سه نفر می مانیم :بهنام و محمود پسر میرزا عبدالله –محمود کوره که شاگرد درخشانی است –و من ،و ما هم دلواپس اینکه در این جریان شتابنده ی زمان چون سنگ ریزه ته جوب رسوب کنیم .
امتحانات نزدیک بود، صحبت آمدن بازپرس امتحانی از مرکز ایالات بود :امتحانات نهایی بود سوالات از مرکز ایالات می آمد –و وای خدایا چه آشوب و اضطرابی در دلها افتاده بود ! و در این هیر و ویر بابا هم که کارمند دولت بود و مدرک تحصیلی نداشت،می خواست امتحان بدهد و تصدیق بگیرد،در حالی که چهار عمل اصلی را بلد نبود ،تاریخ و جغرافیا دیگر به جای خود ، حا آنکه ما طوطی وار فوت آب بودیم .
هوا گرم شده بود:بچه ها را می بینیم که هر یک باریکه ای از حیاط مدرسه را به خود اختصاص داده و در مسیر معینی به خط مستقیم راه می رود و حفظ می کند.بهنام با آن پوتین های کت و کلفتش باریکه خود را کوبیده است ،آنقدر که به اصطلاح محل به جاده « قیر تاب»مانند شده است. «ای آفرین به این پسر درس خوان ! اگر روسیه بود آناً می فرستادنش گیمنازیوم»این اظهار نظر احمد نیکلا است.ما هم سعی می کنیم باریکه مان را خوب بکوبیم. می رویم کفشهایمان را میخ پهلوی می زنیم و راه می افتیم.آنچه برای ما مهم است نه درس خواندن ،بلکه کوبیدن زمین است:اصل،ظاهر کار است،بقیه مهم نیست.مادر بزرگ هم میبیند و مثل همیشه تعبیر دیگری از قضیه دارد :آفتاب بزودی افتاد تنبل یه جلدی افتاد!
باریکه ها کوبیده شده اند ما هم طوطی وار چیزهایی یاد گرفته ایم: از مس پرو و قلع شیلی و بولیوی تا بز تبّت.امتحانات نزدیک است ولی بابا که داوطلب است اصلاً خیالش نیست.هفته ای به امتحانات مانده که بازرس می آید و سئوالات را می آورد.بازرس در خانه آقای هدایی مدیر دبستان منزل کرده است.اولین بار است که بازرس امتحانی به شهر کوچک ما آمده است – نه، مثل اینکه داریم بزرگ می شویم –و خبر به سرعت برق در شهر می پیچد.بچه ها برای همدیگر خبر می برند ورود این موجود وحشتناک را اعلام می کنند،هر چند لزومی هم ندارد:همه می دانند.از عجایب روزگار این است که بازرس کلاه ندارد، مو های سرش طبقه طبقه است،و باز این چیزی است که در شهر ما بی سابقه است .سوئالات امتحانی را در کیفی که دو قفل بزرگ دارد و ما نظیرش را ندیده ایم نگه می دارد. ما بچه ها در عین حال که با لطائف الحیل می کوشیم او را ببینیم،تا او را می بینیم در می رویم ،از ترس اینکه مباا سوالی بکند نتوانیم جواب بدهیم و او به بیمایگی ما پی ببرد،یا قیافه مان رابه خاطر بسپارد!بازپرس ایالتی شوخی بردار نیست!در یکی از همین روزهاست که بابا مرا میخواهد ،بی انکه حرفی بزند به راه می افتد: کم کم ناراحت می شوم ، چون مسیر را می شناسم –مسیر خانه ی آقای اهدائی است! به خانه آقای اهدائی می رسیم ، در میزنیم ، و بالا می رویم . آقای اهداوی بازپرس نشسته اند ،و چای می خورند.سلام می کنیم تعارف میکنند، می نشینیم-چه نشستنی،انگار روی جوجه تیغی نشسته ام !
آقای اهدائی می پرسد:«خوب ، درساتو خوب خوندی؟»
عرض می کنم:«بله» ولی خیلی شل مثل گرمافونی که کوکش تمام شده باشد.
آقای هدائی می گوید ؟«بسیار خوب ،حالا می بینیم…»مکث می کند و به بابا چشمک می زند، و مرا در حول ولا می گذارد.بابا می خندد،و من دل توی دلم نیست که آفای بازپرس همین حالا است که مثل مار گیر ها دست در چنته ی علومش می کند و سوالی چون مار کبری از آن بیرون می کشد و بیچاره ام میکند سر به زیر می افگنم و منتظر نزول مصیبت می شوم.آقای هدائی در ادامه سخن می افزاید:«بسیار خوب حالا میبینیم معدل تو بیشتر میشه یا مال بابات.»و رو می کند به آقای بازپرس و می گوید :«آخه آقای یونسی و پسرشون با هم امتحان میدن!»آقای بازپرس اظهار تعجب می کند،و می گوید:«راستی!»آقای هدائی م گوید « بله » و در حالی که دختر کوچکش را کر بر زانوانش نشانده است نوازش میکند، می افزاید:«اهوم»و بعد «بله ، آقای یونسی ادار هستند-پریروز صحبتشون بود…» آقای بازپرس انگار چنین چیزی به گوشش نخورده باشد قیافه ی متعجب به خود میگیرد ،و بعد انگار گوشش خیلی هم با این نام نا آشنا نباشد می گوید:«آها!»بعد «بله ، بله» بابا پاکتی را که از قبل آماده کرده است از جیب بغل در می آورد و جلو آقای هدائی می گذارد.آقای هدائی محتوای پاکت را از نظر می گذراند-خیلی سریع-و پاکت را می گذارد بین خودش و آقای بازپرس،قدری نزدیک تر به آقا بازپرس ، امّا آقای بازپرس هنوز تقّیه می کند.آقای هدائی می پرسد:«در دیکته که اشکالی ندارید-دیکته و انشا؟»بابا می گوید:«خیر.»آقای هدائی می گوید:«الئان لطف بکنید بهتر است- اگر اشکالی ندارد» آقای هدائی آقای بازپرس را نگاه می کند،آقای بازپرس کیف سیاهش را انگار از سر تفنّن جلو می کشدو کاغذی را از آن در می آورد و به آقای هدائی می دهد.آقای هدائی می گوید:«همان سر جلسه بهتر است…دو مسئله کافی است،اصل قبول شدن است.اگر سر جلسه وضع مساعد بود آن یکی سوا را هم بهشون می دیم.»روی سخن ظاهراً با آقای بازپرس است. بابا حرفی ندارد، آقای بازپرس هم حرفی ندارد.
ای بابا ما کجای کا بودیم !آدمی آدمی بهتر از این بازپرس پیدا نمی شد –اصلاً یک پارچه آقا است!جوری او را معرفی کرده بودند که آدم جرات نمی کرد در قیافه اش نگاه کند…می گفتندرحم نمی شناسد،تا یک نفر را قبول کند قیر سفید می شود!جداً هر روز از عمر تجربه ای است:آن مادر یزرگ،آقای بازپرس-قیافه آدم را گول می زند،حال آنکه قیافه های خشن هم مثل دیوار های عبوس کلیسا ها اغلب سرود های نرم و خوش آواز در درون خود دارند!
با قول اینکه قضیه درز نکند دو مسئله از سه مسئله حسابی را که از مرکز ایالات فزستاده اند میگیریم و به خانه می رویم.دیگر غمی ندارم :بابا برای دوتایمان پول داده وکار را راست و ریس کرده است.امّا امتحانات شفاهی مایه نگرانی است،چون در امتحانات شفاهی از زعمای شهر، دو ماموستا و بخشدار و روسای ادارات هم دعوت میکنند- شوخی نیست امتحان نهای ایت ،سوالات را از مرکز ایالات فرستاده اند!آیات منتخب را حفظ نکرده ام و می ترسم جلو جماعت خیط بشوم.فکری به ذهنم می رسد:چطور است از قول بابا بروم پیش ماموستای پائین ._چون ماموستای پائین امتحان میکند – و خواهش کنم صفخه ای را برایم معین کند که حفظ کنم . همین کار را می کنم :می روم،سلام می کنم،دو زانو می نشینم چای معمول را کهع خوردم سلام بابا را تقدیم می کنم و حا جتم را بیان می کنم . ماموستا کلی خوشحال میشود،چون در این روزگار وانفسا کسی اظهار ارادت نمی کند،وانگهی به واقع مرد نیک نفسی است و به بابا علاقه مند است. صفحه ای از کتاب را معین می کند ،و یک بار هم آن را میخواند که خوب یاد بگیرم، من هم یک بار آن را می خوانم که بداند خوب یاد گرفته ام –و مرخص می شوم، تعظیم کنان ،پس پسکی.
در جلسه ی امتحان نشسته ایم . با این که حل دو مسئله را فوت ابم(آقای بازپرس حل مسائل را هم به ما داده بود) دلم به شدت می تپد:کلک زده باشد مسائل را عوضی داده باشد ؟می نشینیم…..همه نشسته اند ،هر نیمکت دو نفر .بعد از ظهر است پشه پر نمی زند،رسمیت جلسه اعلام می شود:آقای رئیس بهداری رئیس جلسه است،رسمیت جلسه را اعلام می کند،و اخطار می کند چنانچه کسی در صدد تقلب برآید از امتحان محروم خواهد شد. داود عکاس را با دم و دستگاهش به جلسه دعوت کرده اند.داود دوربینش را در گوشه ای مستقر کرده و آماده ایستاده است.آقای بازپرس پاکتی لاک و مهر شده ای از کیف سیاه در می آورد و آن را به رئیس بهداری می دهد .لاک و مهر را که می بینم دلم هری می ریزد.مگر می شود لاک و مهر دولت را شکست! رییس بهداری پاکت را می گیرد و در حالی که آن را جولو دوربین نگه داشته است می گوید :«داود حاضری؟-شروع کن » داود یهودی عربی است که از کرکوک آمده است :پشت دوربین می رود ، سرش را در کیسه ای که به دهن انبان شبیه است فرو می برد،پیچ سمت راست کناره دوربین را می گرداند ،صفحه کشویی جولو عقب می رود – و دوربین را میزان می کند، حفاظ چرمی را از چشمی دوربین بر می دارد،و با صدای بلند به لحجه غلیظ عربی می گوید :«بی حرکت»و زیر لب وردی می خواند و حفاظ را سر جای خود قرار می دهد و می گوید:«تامام»آقای رئیس بهداری پاکت را مقابل دید آقای هدائی و آموزگاران می گیرد و صورت مجلس تنظیم می شود :«پاکت سالم لاک و مهر شده شماره …..در ساعت – روز- در حظور امضا کنندگان زیر گشوده شد-»چیزی در این حدود – و سوالات را از پاکت در می آورد ،و دیکته می کند: احساس می کنم رنگم می پرد ،قلبم به شدت بنای تپیدن می گذارد :«دو شریک در معمله ای ….»
ای بر پدرت لعنت !با مسائلی که به ما داده فرق دارد !پدر سگ مادر فلان زردانبو-عجب کلاهی سر ما گذاشت ،قیافشو نگاه ،عینهو شیطان!