رمان آنلاین جیران قسمت سوم

فهرست مطالب

جیران داستانهای نازخاتون رمان آنلاین

رمان آنلاین جیران قسمت سوم 

لطف الله ترقی

داستانهای نازخاتون:

#قصه_جیران #قسمت_سوم

 

 

بازى سرنوشت چنین برایم مقدر نموده بود که پایم به اندرونى باز شود، نقشه ى عذرا نقش آب شده و من توانستم به لطایف الحیلى وارد اندرون گردم. از این پیشامد خدا را شاکر بودم، سر بر صندلى کالسکه نهاده به خواب شیرینى رفتم. با شنیدن هیاهو و سر و صدا از خواب برخاستم پرده را کنار زده خیابان را تماشا کردم مردم دارالخلافه طهران با دیدن کوکبه همایونى از مرد و زن همگى تا کمر تعظیم کرده بودند. جلوى سردر بزرگى که تمام کاشى کارى و آیینه کارى بود کالسکه ایستاد، قبله عالم با اسب داخل دالان بزرگى شد کالسکه نیز پشتش داخل دالان گشت. خواجه در را گشود با تأنى از کالسکه به زیر آمده بقچه به بغل به همراهى او وارد اندرونى شدم. قبله عالم به چالاکى از اسب به زیر آمده افسار اسب را به خواجه ى دیگرى داده به سوى عمارت بزرگى رفت.

 

هراسان مانده بودم چه کنم؟ زنى بلند بالاى سیاه پوست جلو آمده خود را زعفران باجى معرفى نمود و مرا به سمت عمارتى که قبله عالم رفته بود راهنمایى نمود. جلوى عمارت کفش هایم را از پا کنده سر به زیر در معیّت زعفران باجى داخل شده نزد زنى رفتیم که بر صندلى طلاى جواهرنشان تکیه کرده بود و قبله عالم کنارش نشسته قلیان مى کشید. زعفران باجى از قبله عالم پرسید این دختر کیست؟ قبله عالم با لحنى خوش الحان و صدایى بم و مردانه فرمودند باجى ایشان دختر محمّدعلى رعیت تجریشى است در باغ تجریش او را دیده پسند کرده دستور دادم به طهران بیاید تا کنیز یکى از زنهاى حرمخانه گردد.

 

مهدعلیا با نگاهى موشکافانه مرا نگریست سلام کرده دستش را بوسیدم او پرسید آیا شما همان دختر باغبانى هستید که ماه نساء خانم از رقص و هنر شما بسیار تعریف و تمجید نموده بود؟ گفتم بلى ولى بخت با من یار نبود تا در مراسم عید مولود همایونى حضور یابم. مهدعلیا سر برگردانده خطاب به قبله عالم فرمودند اجازه نمى دهم ایشان کنیزى زنانت را بکند، از ابتدا قرار بود رقصنده من گردد. باید این دختر در عمارت من بماند و در سلک رقصندگان من درآید.

 

قبله عالم در سکوت مرا نظاره کرد که زعفران باجى دستور داد روبنده ام را در بیاورم از خجلت مرا یاراى چنین کارى نبود. با لحنى آهسته گفتم رویم نمى شود که زعفران باجى با عتاب گفت اینجا هیچ زنى از قبله عالم رو نمى گیرد، قانون اندرونى چنین است. با دستانى لرزان روبنده ام را بالا زدم که زعفران باجى جلو آمده پیچه را برداشت صداى مهدعلیا آمد که با لحن خوشى فرمود فتبارک الله احسن الخالقین، عجب چشمانى دارى دختر. تشکّر کرده سر به زیر انداختم صداى سرفه قبله عالم آمد به او نگریستم در چشمانش تحسین و تمنّا موج مى زد.

 

از نوعِ نگاه قبله عالم شرمگین گشته تنم گر گرفته بود چنان داغ کرده بودم که مى ترسیدم قلبم از سینه بیرون بزند. قبله عالم هم چنان در سکوتى خاص مرا مى نگریست، مهدعلیا که امر را چنین دید لبخندى زده با اشاره زعفران باجى را صدا کرده آرام چیزى در گوشش گفت. صداى تقه در بلند شد و زنى فربه و سپید روى داخل تالار شد به احترامش از جاى برخاستم بى اعتناء به من جلو رفته کنار قبله عالم نشسته با عشوه ى خاص خود گفت شاها جانم به قربانت از بس دیر آمدید نگران شدم. قبله عالم برخاسته هیچ نگفته از در بیرون رفت، زعفران باجى مرا به دست کنیزى سپرد و گفت قدرت باجى مسئول کنیزهاى مهدعلیا است او اتاقت را نشان خواهد داد.

 

برخاسته به مهدعلیا تعظیمى نموده با قدرت باجى که زن حراف و زرنگى بود از پله هاى عمارت بالا رفته او اتاقى مفروش که چهلچراغى بلور بر سقف و پرده هاى رشتى دوزى داشت به من نشان داد و گفت این اتاق مخصوص تو است و خدمه برایم رخت خواب هاى ابریشمین زیبایى آوردند بقچه به دست مات مانده بودم همین اتاق از کل منزل پدرم اعیان تر و مجلل تر بود. خواجه ى سیاهى با صندوقى منبت کارى شده داخل اتاق شد و رو به قدرت باجى گفت این صندوق را به دستور والده شاه آورده ام. قدرت باجى رو به من نموده گفت بقچه و لباس هایت را داخل این صندوق بگذار و چند روز آینده خیاط مى آید تا لباسى نو برایت بدوزد کنیزهاى والده شاه باید بهترین و مرغوب ترین البسه را بر تن کنند.

 

اطاعت کرده مشغول وارسى اتاق بودم که وقت شام شد پایین رفته در اتاق غذاخورى که مخصوص خدمه بود با بقیه زنان مشغول صرف شام شدیم در این میان دخترى زیبا چشمم را گرفت جلو رفته باب دوستى با او را باز نمودم دخترک که بسیار شیرین زبان و با غمزات بود نامش مولود بود. از او پرسیدم آن زن که بود؟ گفت او خجسته خانم تاج الدّوله نوه ى فتحعلى شاه قاجار و همسر عقدى قبله عالم است. در دلم حسد لانه کرد که او همسرِ قبله عالم و با او هم خواب و هم پیاله است. پس از صرف شام فانوس به دست با مولود به حیاط اندرونى رفتیم عمارت ها با نور فانوس روشن شده بودند از مولود پرسیدم قبله عالم کجا مى خوابد؟

 

مولود خنده ى نمکینى کرده مرا به حیاطى موسوم به حیاط سرچشمه برد با دیدن عمارتى بسیار زیبا نفسم در سینه محبوس گشت مولود گفت این عمارت موسوم به تالار محمّدشاهى و خوابگاه قبله عالم است. محو عمارت بودم که زنى به من تنه زده بر زمین افتادم سر برگرداندم کنیز تاج الدّوله را دیدم که در معیّت تاج الدّوله به خوابگاه مى رفت. دلم به درد آمد زانوانم زخمى شده بود، این آغاز زندگى در اندرونى پُر رمز و راز بود.

 

برخاستم گرد و خاک لباسم را تکاندم تاج الدّوله با لباسى سفید و گیسوانى که به زیبایى بافته شده بود از پلّه ها بالا رفت، خواجه در را گشود و تاج الدّوله و کنیزش داخل عمارت شدند. چشم چرخاندم قبله عالم را دیدم که از پشت پنجره ایستاده مرا مى نگرد هول شده تعظیمى کرده دست مولود را گرفته به سوى عمارت والده شاه رفتیم.

 

فکر اینکه قبله عالم زمین خوردن مرا دیده است باعث خجلتم شد. به اتاق رفته براى خواب مهیّا مى شدم، پرده را کنار زده اتاق قبله عالم مشرف به عمارت والده شاه بود نور از پنجره هاى مشبّک رنگى بیرون مى زد. پرده برانداخته بر روى زمین نشستم آن روز هیجان زیادى بر من مستولى گشته بود صبح که در باغ برخاسته براى کمک به پدر از درخت بالا رفته بودم با حسرت طهران را از دور دست مى نگریستم هیچ گاه گمان نمى بردم شب نشده به اندرونى بروم و بستر خوابم روبروى اتاق قبله عالم گسترده شود. به سختى به خواب رفتم، صبح با تشر قدرت باجى از ترس برخاسته سریع به مطبخ رفتم تا ناشتائى حاضر نمایم پس از آماده نمودن ناشتائى والده شاه همین که مرا سینى ناشتائى پر از نان و مرباى آلبالو در دست دید با لحنى عتاب آلود خطاب به قدرت باجى فرمودند خدیجه کنیز و رقاص است مبادا به او کار بدهى. در دلم خوشحال بودم که از من در اندرونى کار سخت نخواهند کشید، پس از صرف ناشتائى والده شاه سلیم خواجه را پى ماه نساء خانم فرستاد.

 

ساعتى نگذشته ماه نساء خانم وارد اتاق شاه نشین شد با دیدنِ من چشمانش از تعجّب گرد شده خطاب به والده شاه فرمودند جانم به قربانت خدیجه را از کجا یافتید من او را به عنوان رقصنده شما انتخاب نموده بودم. مهدعلیا خنده اى کرده فرمود ماه نساء خانم کجاى کارى؟ این بازى سرنوشت است من او را نیافته ام بلکه قبله عالم او را دیروز دیده، پسندیده و دستور داده به اندرونى منتقل گردد. لبخندى شیطنت آمیز بر لبانِ ماه نساء خانم نقش بست. مهدعلیا فرمودند چند روز آینده مهمانى نهار براى اهل حرمخانه تدارک دیده است و در این مهمانى زنان اعیان و اشراف نیز حضور دارند باید آن روز هنرنمایى کنى.

 

تعظیمى نموده کنارى ایستادم. قدرت با زنى زیبا و بلند بالا وارد عمارت شد او مادام رفعت مشهورترین خیاط طهران بود، به دستور والده شاه اندازه مرا گرفت تا برایم چندین دست رخت و لباس بدوزد. از خوشى نمى دانستم چه کنم باغ تجریش و جمع کردن میوه ها کجا! این فر و جاه و عزت کجا! پس از صرف ناهار با مولود به اندرونى گردش رفتیم با دیدنِ من زنانِ قبله عالم پچ پچ کردند در این میان زنى بود زیبا روى و مشکین موى، بلند بالا و شیک پوش چنان با فخر راه مى رفت که مگو.

 

چنان محو تماشایش بودم که سر برگردانده مرا نگریسته بى اعتناء به من به عمارت مجللى رفت، مولود که مرا محو تماشاى او دیده بود آرام گفت او ستاره خانم تبریزى از اهل تبریز و همسر عقدى ناصرالدین شاه است. از مولود پرسیدم قبله عالم چند همسر در حرمسرا دارد؟ مولود با انگشتان دستش حساب کتابى کرده گفت باید بیش از انگشتانِ دو دست باشد. از او پرسیدم سوگلى کیست؟ گفت همین ستاره خانم که با اینکه از تیره قاجار نیست امّا جزء زنان عقدى قبله عالم است. نزدیک ظهر شده بود عمارت اندرونى چنان وسیع و بزرگ با حیاط هاى تو در تو بود که زمان براى دیدنِ آن کم مى آمد.

 

تاج الدّوله از عمارت خوابگاه برون آمد، مولود گفت رسم بر این است زنى که با قبله عالم هم بستر مى گردد روز بعد نزدیک ظهر از خوابگاه برون مى آید تا بقیه زنان حرمسرا بدانند او شبِ قبل هم بستر قبله عالم بوده است. از تعجّب چشمانم گِرد شده بود. تاج الدّوله چنان با فخر و غرور راه مى رفت که همگى با دیدنش تعظیم کردیم. او به عمارتش رفت، پشت بندش آرام به دنبالش رفتم با دیدنِ حیاط و عمارتِ بزرگش آهى از سر حسرت کشیدم و با مولود به سوى عمارت والده شاه رفتیم. قبله عالم به شکار رفته بودند عصرى که از شکار بازگشتند با دو قوچ شاخ دار فربه به عمارت والده شاه آمدند. تعظیمى کرده کنار مولود ایستادم، خواجه ها قوچ ها را در سفره ى چرمى قهوه اى رنگ چیده بودند.

 

قبله عالم یک قوچ به مهدعلیا و یک قوچ به ستاره خانم مرحمت نمود و خواجه را پى ستاره خانم فرستاد.

 

لختى نگذشته بود ستاره خانم با پیراهنى گیپور که موهاى بلندش را افشان نموده بود وارد عمارت شد، تعظیمى نموده سلام گفتم او بى اعتناء به من نزد قبله عالم رفته دستش را گرفته چنان مچ دست قبله عالم را با مهارت ماساژ داد که آثار مسرت در سیماى قبله عالم هویدا گشت. آرام در گوش شوى سخنى گفته که قهقهه ى مستانه ى قبله عالم بلند شد، از خجلت در حال مرگ بودم هم سوگلى بى اعتنایى نموده بود و هم شاهد عشق ورزى او و قبله عالم بودم. احساس کردم شخصى مرا مى نگرد سر برگرداندم مهدعلیا را خیره بر روى صورت خود دیدم او رد نگاه مرا دنبال کرده بود لبم را گاز گرفتم رد خون جارى گشت. قبله عالم برخاسته به سوى خوابگاه رفت ستاره خانم نیز او را همراهى نمود.

 

پس از صرف شام به اتاقم براى استراحت رفتم گمان مى کردم قبله عالم اندک توجهى به من دارد امّا با این عشوه هاى ستاره خانم دور از ذهن مى دانستم من نیز نقشى در خیالِ قبله عالم داشته باشم. تصمیم گرفتم زین پس به قبله عالم محل اعتناء ندهم و توجهم بر والده شاه باشد. چند روزى به مهمانى والده شاه نمانده بود.

 

مادام رفعت با دستیارش به اندرونى آمد، بساط پارچه هاى جور و واجور و رنگارنگ را چیده بود که هر کدام هوش از سر مى ربود. براى مهدعلیا لباس مجللى از اطلس زرى دوزى شده دوخت و براى من چندین رخت از ابریشم، اطلس، گیپور، مخمل و ترمه. از تنوع پارچه ها نمى دانستم کدام را بپوشم، قدرت باجى به کمک آمده رخت اطلس را انتخاب نمود تا در مهمانى ناهار بر تن کنم.

 

قبل از روز مهمانى به حمّام کنیزها در اندرونى رفتم همه جاى حمّام مرمر سفید و بسیار زیبا بود خدمه کف حمّام را براى نطافت با آب جوش شسته و کمى گلاب پاشیده بودند. تن و بدن را که به آب زدم در فکر این بودم فردا زهر چشمى از ستاره خانم بگیرم، از حمّام که بیرون آمدیم صورتم گُل انداخته بود. به دستور قدرت باجى بدنم را با روغن بادام چرب نمودم تا براى فردا مهیّا باشم.

 

شب با آسودگى به خواب رفتم، صبح که برخاستم محبوبه گیس بلند به عمارت آمده بود با دیدنِ من شگفت زده جلو آمده ماوقع را جویا گشت ماوقع را برایش تعریف نمودم، محبوبه گفت عجب طالع سعدى دارى دختر جان من براى مهمانى امروز تو را وعده گرفته بودم سراغت را از حلیمه دلاک گرفتم گفت تو را ندیده است پس اینجا بودى. سپس لبخندى نمکى زده گفت باید امروز نهایت هنرت را به کار ببرى، تعظیمى کرده براى حاضر شدن به اتاق پنج درى رفتم گل جان مشاطه که از هر انگشتش هنر مى ریخت به اتاق پنج درى آمده گیسوان بلندم را فر کرده، بر ابروهایم وسمه و بر چشمانم سرمه کشید.

 

سرخاب سفیداب کرده و عطرى از شیشه کوچک فرنگى بر گردنم زد. بر روى آینه دسته دار مرصع جواهر نشان خود را نگریستم از زمین تا آسمان فرق کرده بودم محو تماشاى خود بودم که ماه نساء خانم وارد اتاق شد و از زیبایى ام تعریف و تمجید نمود.

 

تشکّر کرده از جاى برخاستم او جلو آمده گوشوارى طلاى میناکارى بر گوشم انداخته فرمود این هدیه من به شما است همیشه در گوشت باشد، خم شده دستش را بوسیدم اشک بر چشمانم نشسته بود. تنها وسیله زینتى من یک گل سر نقره بدون جواهر یادگارى سر عقد مادرم بانو بود. کم کم مهمانان وارد عمارت شدند، زنان قبله عالم و دخترهاى فتحعلى شاه وارد اتاق آینه کارى شاه نشین شدند.

 

پس از صرف شربت در لیوان هاى بلور بارفتن و شیرینى هاى یزدى کوچک با اشاره قدرت با گروه رقصندگان وارد تالار شدیم. صداى دایره گوهر برخاست نفس عمیقى کشیده با طنازى شروع به حرکات موزون نمودم صدا از کسى در نمى آمد چنان به رقص آمده بودم که گویى این رقص آخرین رقص زندگى ام است، پس از خاموش شدن صداى دایره مهمانان هلهله کشیده کف زدند. تعظیمى نموده با اشاره مهدعلیا بى اعتناء به زنان شاه جلو رفتم.

@nazkhatoonstory

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx