رمان آنلاین جیران قسمت یازدهم
لطف الله ترقی
داستانهای نازخاتون:
#قصه_جیران #قسمت_یازدهم
ماه آفرین را فرستادم برود حمّام را گرم کند یک روز به سال تحویل نمانده بود، مى خواستم استحمام و نظافت نمایم. او که رفت برخاسته چفت در را بسته بر روى تخت نشسته پارچه مخمل قرمز را گشودم با دیدن گردنبند که طلاى زرد و دو مهره ى درشت زمرد و یاقوت داشت نفسم در سینه حبس شد این گردنبند زیباترین گردنبندى بود که دیده بودم نظیرش را در بساط هیچ جواهرفروشى و هیچ دلال و دلاله اى ندیده بودم.
گردنبند حاوى طرح هاى گل و شکوفه هاى ریز و مهره ها داخل قاب طلا قرار داشتد آن را بر گردن آویخته در آیینه قدى اتاق خود را نگریستم، جواهرات تلألو خاص و درخششى بینظیر داشت. در را باز کرده به سوى حمّام رفتم، ماه آفرین به درخواست من دایره اى نواخت. تن و بدنم را با صابون معطر فرنگى شسته و تنظیف نمودم. گوش به نواى دایره داده بودم دستم را به طرفین حوض مرمرى تکیه داده آرام به زیر آب رفته سر را بالا نگاه داشته خیره در سقف حمّام در این فکر بودم جواب خیره سرى سلطان را چگونه بدهم، بخار آب و ضرب خوشایند دایره مرا به خواب شیرینى برد. پس از لختى چرت زدن برخاسته پس از آب کشى موهایم پیراهن مخمل سبز زمردى ام را بر تن کرده موهایم را ماه آفرین با روغن بادام تلخ حالت داد.
با دیدن گردنبندم گفت بانوى من این زیباترین گردنبندى است که میان بانوان اهل حرمخانه دیده ام، لبخندى زده تشکّر کردم. به سوى حیاط رفتم شمس الدّوله با دیدنم جلو آمده مرا براى خرید نزد مادام جهود دلاله برد از او چند تیکه جواهر و سنجاق سرى زمرد خریدم با جورابى دور مروارید و چارقد تورى دور مروارید دست دوز فرنگى. تا عصر در حیاط جشن و بزن بکوب برقرار بود، زعفران باجى داخل حیاط شده همه را دعوت به سکوت نموده گفت به دستور قبله عالم وسایل سفره عید را فراهم کرده ایم کنیزهایتان را بفرستید بیایند تحویل بگیرند. ماه آفرین جلو رفته وسایل سفره اعم از ماهى، نمک، نان، سکّه، سبزه و گل را تحویل گرفته به داخل عمارت برد.
مهدعلیا داخل حیاط شده پیشاپیش سال نو را شادباش گفتند، قبله عالم وارد اندرون شد سیمایش خسته و کِسِلْ بود میان ما زن ها سر برگرداند پشت شمس الدّوله پنهان شدم، مهدعلیا دستور داد شب را براى صرف شام شب عید به عمارتش مهمان برویم. ولوله اى در گرفت به سوى عمارت رفته پارچه ترمه سوزنى دور نقره در اتاق شاه نشین گسترده وسایل عید را در کاسه هاى نقره قلم زنى چیده کنارش آیینه شمعدانى نقره گذاشتم. همه چیز در اعلى درجه کمال و نهایت زیبایى بود، خود را آراسته سرخاب سفیداب کرده بر لبانم شیره ى شاتوت سرخ مالیده به سوى عمارت والده شاه رهسپار شدم، صداى آواز دسته مطرب ها مى آمد.
خواجه ها در را گشودند همین که داخل تالار شدم قبله عالم که مشغول خنده بود با سکوت زنان سر برگردانده مرا نگریست، در چشمانش آثار رنجش نمایان بود. جلو رفته تعظیمى کردم خطاب به مهدعلیا با لحن شیرینى گفتم والده شاه بسیار از لطف و بزرگى شما ممنونم که رخصت دادید دو شب در باغ بمانم این امر بدون منش و بزرگى شما ممکن نبود، مادرم تشکّر کردند و از مرام شما تمجید نمودند. سپس رفته نزد شمس الدّوله بر روى صندلى مطلا نشستم، مهدعلیا در حال فجاه بود نقشه توطیٔه اش را در نطفه خفه کردم.
او که اکنون دستش لاى پوست گردو مانده بود هیچ نگفت، دسته مطرب ها شروع به نوازندگى کردند. سلطان با لباسى حریر شروع به رقاصى نمود چنان با ناز و عشوه مى رقصید که دل مرا با خود ربوده بود چه برسد به دل قبله عالم. خدمه با شیرینى هاى داغ و تازه و شربت هاى گوارا در گیلاس هاى بلور از مهمانان پذیرایى نمودند. مولود کنارم نشست از او پرسیدم سفره عید والده شاه را نچیده اید گفت امشب پس از اتمام مهمانى در تالار مى چینیم فردا اندرون بسیار شلوغ و غلغله خواهد شد تمام شاهزاده خانم ها، نوه هاى خاقان و زنان سفراى دولتین روس و انگلیس به حضور خواهند آمد. مجلس گرم گرفته بود والده شاه فرمودند جیران میل داریم در این شب فرخنده هنرنمایى شما را بنگریم، لبخندى زده گفتم تا رقصنده ى قهارى چون سلطان است مرا چه به رقص، من فقط براى قبله ى عالم در خلوت مى رقصم.
قبله عالم لبخندى زده با ملایمت فرمود چون والده شاه دستور داده اند مشکلى نیست مى توانى برقصى، میل رقص نداشتم به ناچار برخاسته با صداى تارِ تارچى به رقص درآمدم. پس از اتمام رقص در حالى که عرق از سر و رویم جارى بود به دنبال دستمالى براى زدودن عرق جبین مى گشتم قبله عالم در حالى که دستمالى ابریشمین دستش بود فرمود جیران به دنبال این مى گردى، لبخندى زده جلو رفته دستمال را گرفته عرق سر و رویم را پاک کرده قصد داشتم بروم سرجایم بنشینم که قبله عالم فرمود جیران کجا؟ سکوت وهم انگیزى عمارت را در گرفته بود برگشتم گفتم مى روم سر جایم بنشینم او لبخندى زده فرمود مگر نمى دانى جایت در قلب و در سر ما است.
بهت زده از شنیدن این سخن بر روى زمین افتاده گفتم جانِ بى مقدار من به قربانت نفرمایٔید شما سلطان این مملکت و پادشاه قلب و جان من هستید. سپس برخاسته نزدش نشستم، او آرام در گوشم فرمود شب به حسابت مى رسم که دو شب از اندرونى خارج شدید. از صدایش بوى حسد به مشام مى رسید، لبخندى زده گفتم منتظر شما هستم. خدمه بساط شام را در اتاق غذاخورى چیدند، به همراه قبله عالم برخاسته براى صرف شام شب عید رفتیم.
خدمه چلو هاى زعفرانى و ماهى سفید را به همراه سیر و نارنج در دیس هاى بزرگ چینى گل مرغى چیده بودند، پس از شستن دست ها با آفتابه لگن طلا مشغول صرف غذا شدیم. پس از اتمام شام به سوى تالار شاه نشین رفتیم همین که مستقر شدیم، خدمه برایمان در استکان هاى کمر باریک چاى و نبات آوردند. قبله عالم مشغول قلیان کشیدن بود رو به والده شاه فرمودند فردا پس از تحویل سال به عمارت والده شاه مى رود و پس از آن تمام اهل حرم به دیوانخانه کاخ گلستان تماشا مى روند. دلم غنج مى رفت نمى دانستم دیوانخانه چه جور جایى است؟ آثار خواب در سیماى مهدعلیا نمایان گشت و چون خدمه مى خواستند سفره عید را بچینند همگى عزم رفتن کرده پس از وداع برخاسته به سوى عمارت هایمان رفتیم در حیاط منتظر قبله عالم بودم او به محض دیدن من خنده اى کرده فرمود منتظرم بودى جیران؟
گفتم بله، به همراه من به خوابگاه رفتیم زیرا شب سال نو بود و قرار بود خدمه البسه جواهرنشان قبله عالم را حاضر کرده به او بپوشانند. به محض اینکه به خوابگاه رسیدیم قبله عالم دستور داد خواجه ها لباسش را به اتاق ببرند با دیدن لباس مزین به جواهر قبله عالم دهانم از حیرت باز ماند. آقاباشى و آغانورى خواجه در سینى مطلا تاج کیانى و شمشیر و جقه جواهر نشان به همراه تمثال ها و نشان هاى الماس نشان را آورده بر روى میز نهادند. پس از رفتن آنها چهره باجى شربتى به لیمو در گیلاسى بلور آورد قبله عالم پشت او رفته در را بست تنها دو لاله روشنایى اتاق را فراهم مى نمود جلو آمده رخت از تن زدوده مرا سخت در آغوش فشرد، چنان مرا در آغوش گرفته بود که گویى بیم داشت چو ماهى لیز از دستش بلغزم.
آرام در گوشم فرمود جیران دیگر شب ها از اندرونى بیرون نرو حتى اگر آن شب با من همبستر نباشى مگر اینکه در سفر و شکار باشم مى توانى به باغ تجریش بروى و شروع به بوسیدن و بوییدن گردنم کرد ناگاه ندانسته گردنم را گاز گرفت از جایم جستم گفتم قبله عالم جیران به فدایت فردا سال نو است مى خواهى مرا بین زنان اعیان و اشراف شرمزده و رسوا کنید او با نگاهى عاشقانه سر را عقب برده با دیدن جاى گازش بر روى گردنم لبخندى زده فرمود جیران مبادا جاى کبودى را بپوشانى این مُهر دوست داشتن تو است. دلم از این سخن لرزید سر به زیر انداختم و در آغوش مستانه ى شوى سرمست گشتم. صبح برخاستم قبله عالم به حمّام رفته بود، پس از استحمام به اتاق کشیک رفته رخت عید بر تن کردند. به اتاقش رفته از دیدنش با آن هیبت و جاه و جلال دلم براى آغوشش تنگ شد مقاومت نتوانستم کرده بغلش کردم او آهسته در گوشم فرمود جیران تو را چه شده است؟ به او گفتم شب به عمارتم بیا.
او متحیّر مرا نگریست در نگاهش شوق و تمنّا موج مى زد. چیزى به تحویل سال نو نمانده بود تعظیمى نمودم قبله عالم در معیّت خواجگان به سوى دیوانخانه رفت و دل بى قرارم را با خود برد. شتابان به عمارتم رفتم زنان حرم خانه با حسد مرا مى نگریستند، ماه آفرین حمّام گرم کرده بود چون حمّام واجب شده بودم پس از غسل و استحمام به اتاق مرصع رفته خود را به زیباترین نحو ممکن آراستم بلوز و شلیته زرى بر تن کرده در آیینه خود را نگریستم گوشواره ى الماس بر گوش انداختم گردنبند ننه صالح را روى لباسم انداختم تا همگان ببینند. همینکه آمدم چارقد تورى بر سرم بیندازم با دیدن کبودى گردنم یاد دیشب افتاده لبخندى زدم ماه آفرین آمد گفت بانوى من چیزى به سال نو نمانده است همه اهل حرم در عمارت والده شاه هستند. برخاسته به سوى عمارت والده شاه رفتم، نزد شمس الدّوله نشستم عمارت چنان شلوغ و هیاهو بود که شتر با بارش گم مى شد. با دیدن سفره عید مهدعلیا در دل زیبایى اش را تحسین کردم تمام ظروف مروارید سفید و رویش سیب و سکّه و سمنو قرار داشت.
توپ در شد و صداى شلیک توپ اعلام کرد سال نو شده است برخاسته همگى جلو رفته دست والده شاه را بوسیده تبریک و تهنیّت عرض نمودیم او به همه ى زنان قبله عالم اعم از عقدى و صیغه در کیسه هاى جواهرنشان سکّه طلا هدیه داد. در این میان زنى بود بلند بالاى و چشم و ابرو سیاه که با چشمانش مرا با دقّت وارسى مى کرد از شمس الدّوله پرسیدم او کیست؟ لبخندى زده گفت او عمه حاجى خانم شاهزاده، عمه ى من و دختر فتحعلى شاه قاجار است که روابط حسنه اى با مهدعلیا دارد. ساعتى نگذشته بود در میان آواى مطرب ها و پذیرایى خدمه قبله عالم وارد عمارت شد، شگفتا هیچ زنى از او رو نگرفت.
قبله عالم نزد والده شاه رفته تبریک و تهنیّت عرض کرد ما همگى جلو رفته به قبله عالم عید را تبریک گفتیم به هر یک از ما سکّه طلا عیدى داد به من که رسید فرمود کنار دستش بنشینم. کنارش نشستم این کنار نشستن همانا و پچ پچ دخترهاى خاقان همانا. کنیزها داخل شدند و قبله عالم با صبر و حوصله به همه انعام دادند و دستور دادند برخاسته به سوى دیوانخانه که قُرق شده است تماشا برویم.
دسته دسته زنان از عمارت بیرون رفته منتظر بودیم که آقاباشى وارد حیاط شده گفت دیوانخانه گلستان قرق شده و خالى از مرد نامحرم است. از مسیر نارنجستان که پر از درخت هاى نارنج و مرکبات و دیوارهایش کاشى کارى شده چون بهشتى کوچک بود رد شده به دیوانخانه رسیدیم. از زیبایى باغ هر چه بگویم کم گفته ام، وارد تالار خروجى کاخ گلستان شدیم تمام دیوارها و سقف آیینه کارى و ستون ها گچ برى بود.
در گوشه ى تالار تخت جواهرنشانى قرار داشت طلایى رنگ مزین به یاقوت و زمرد چنان زیبا بود که ناخودآگاه نگاه هر بیننده اى را به آن جذب مى نمود. شمس الدّوله با خوشحالى کنارم آمده گفت جیران این تخت را مى گفتم، تخت بزم زفاف مادربزرگم طاووس خانم تاج الدّوله همسر محترم و نامدار خاقان است چون شبى را در آن گذراند به تخت طاووس شهره گشت چون خورشیدى تابان بر بالاى آن نصب است با نام تخت خورشید نیز شهره است. رسم است هر سال طبق عادت مستمره در مراسم سلام عام نوروز و سایر اعیاد قبله عالم بر روى این تخت جلوس مى فرمایند.
با دیدن زیبایى و ظرافت تخت آهى از سر حسرت کشیدم تخت چوبى منبت کارى شده من کجا و این تخت جواهر نشان کجا. از آینه روى دیوار دیدم قبله عالم حواسش پى من است جلو آمده آرام در گوشم گفت حسادت نکن جیران! متحیّر برگشتم قبله عالم با نگاهى شوخ مرا مى نگریست تا آمدم زبان به اعتراض و انکار بگشایم او در حالى که دستانش پشت کمرش بود از کنارم گذشت. از شرم اینکه افکارم را خوانده است گونه هایم گر گرفت نگران بودم مبادا این حسرتم را با صداى بلند فریاد زده ام، هراسان اطرافم را نگریستم هیچ کس حواسش به من نبود خیالم آسوده گشت.
پس از بازدید تالار خروجى به سوى حیاط بزرگ کاخ گلستان رفته و قدم زدیم دیوارهاى کاخ تماماً کاشى کارى و درختان کاج و سرو قد به فلک کشیده بودند باغچه ها پر از گل هاى بنفشه و رز بود، میرزاحسین باغبان آنها را با هنر و ظرافت کاشته بود. قبله عالم خم شده مشتى بنفشه چید منتظر بودم بنفشه را به من تقدیم کند در میان نگاه بهت زده ام بنفشه ها را به ستاره تقدیم کرد و آرام در گوشش چیزى فرمود که ستاره را به خنده وا داشت چین هاى دور چشم قبله عالم که بر اثر خنده چروک شده بود خار حسد را در دلم کاشت، از شدّت خشم پشت کرده نگاهم با نگاه والده شاه تلاقى کرد لبخندى از سر اجبار زده دور حیاط را به تنهایى قدم زدم سعى کردم از فضاى سبز و هواى مفرح کاخ لذّت ببرم آنجا بهشتى کوچک بود بهشتى ماوراى تصوّرات.
شمس الدّوله با دسته اى گل بنفشه آمد و گل را به من تقدیم نمود با لبخندى از سر مهر گفت جیران سخت نگیر باید به این وضع عادت کنى چاره اى نیست. اشک به چشمانم نشست ستاره را دیدم که شادمان دست قبله عالم را گرفته کنارش قدم مى زند آنها زیر سایه سار درختان مرکبات نرد عشق مى باختند و صداى بلبلکان سرمست و فوّاره هاى حوض طویل کاخ گویى سمفونى عشق مى نواختند من به چشم خود دیدم که آرامِ جانم مى رود. هوا رو به تاریکى نهاد به سوى اندرونى راه افتادیم در تاریکى هوا که فانوس ها روشنایى بخش حیاط بودند ناگاه دستى مرا کشید.
@nazkhatoonstory