رمان آنلاین جیران قسمت هفدهم
لطف الله ترقی
داستانهای نازخاتون:
#قصه_جیران #قسمت_هفدهم
کاروان اهالى حرمخانه به سوى جاجرود به راه افتاد، در عمارت اندرونى جاجرود در اتاقى بزرگ مستقر شدیم. ملک زاده نیز با دخترش همدم الملوک و دایه اش آمده بود، اغلب روزها را با او سپرى میکردیم. چنان از امیرنظام تعریف و تمجید مى نمود که باعث شد حسد در دلم رخنه یابد از نظر من او زنى نیک بخت و سعادت مند بود و شوى اش هر شب با او در یک بستر سر به بالین مى نهاد. چون شیر مى دادم مثل سابق برایم میسر نبود به سهولت به شکار بروم، روزى قبله عالم که میل مرا به شکار دید دستور داد محمّدقاسم میرزا را به ننه قندهارى سپرده با او به شکار بروم، با هم به شکار رفتیم حواسم پى زندگى ملک زاده بود و تیرم خطا مى رفت. قبله عالم سبب را جویا گشت؟ لبخندى زده گفتم هیچ موضوعى سبب تکدر خاطرم نشده است مگر اینکه شما جزء من با زنان دیگر همبستر مى گردید.
قبله عالم برخلاف همیشه که مستانه مى خندید در سکوت مرا نظاره گر بود و فرمود این ازدواج ها نوعى مصلحت سیاسى و براى اتّحاد ایلات و طوایف است. گفتم خیر مگر ازدواج شما با من نیز نوعى اتّحاد طوایف است؟ لبخندى زده فرمود خیر در این میان چند زن را نیز پسندیده و صیغه کردم امّا براى اینکه پادشاهى در نسل من تثبیت گردد ناچار شدم نوه هاى فتحعلى شاه قاجار را عقد کنم تا ولیعهد سلسله قاجاریه را منصوب نمایم بر اساس معاهده ترکمانچاى و گلستان جدم عباس میرزا نایب السلطنه این بخش هایى از ایران را به روس ها واگذار نمود تا جنگ در نگیرد و روس ها بخش هاى بزرگى از ایران را تصرف ننمایند به شرطى که سلطنت در اولاد و نوادگان عباس میرزا موروثى باشد.
خود عباس میرزا بر تخت سلطنت ننشست و بر طبق معاهده ترکمانچاى فتحعلى شاه قاجار که پسر محبوبش از دست رفته بود با اینکه پسران رشید و لایق زیادى داشت که هر کدام مدعى تاج و تخت بودند از سلطنت پدرم محمّدشاه قاجار که نوه اش بود حمایت کرد و او با وجود دشمنان بسیارى که داشت در ظل توجه خاقان بر اریکه سلطنت جلوس کرد، من نیز به سفارش پدر با دخترعموهاى پدرم که نوه هاى خاقان هستند وصلت کرده ام تا بخت با کدام یار باشد و ولیعهد را منصوب نمایم، اگر اولاد آنها نیز ولیعهد نگردند شاهزاده و اولاد پادشاه هستند پسرهاى خاقان به خاطر امتیازاتى که بچه هاى من و نوه هاى آنها به بار مى آورند هرگز به من خیانت نخواهند کرد و داعیه پادشاهى نخواهند داشت. در این بین چند کنیز کشیک داشتم که شب ها مرا موقع خواب مشت و مال مى دادند و برایم کتاب مى خواندند به خاطر مخالفت آخوندها و ملایان که مى گفتند پادشاه زن نامحرم به اتاق مى برد آنها را صیغه کردم تا حرفى نامربوط باقى نماند.
خطاب به او گفتم بعید مى دانم ازدواج شما بنابه مصلحت باشد، لبخندى زده فرمود حال چرا این بحث براى شما جالب شده است؟ نازى کرده با عشوه گفتم براى اینکه دوست ندارم شب ها جزء من با زنان دیگر باشى، دوست دارم مثل خواهرت ملک زاده که تک همسر امیرنظام است من نیز چنین باشم. با طمأنیه و لحن عتاب گونه اى پرسید آیا مقام امیرنظام نیز مانند مقام اعلیحضرت همایونى است؟
پاسخ دادم خیر. هیچ نگفته افسار اسب مرا کشید و به دنبال قوچ شاخدارى به تاخت رفت، در سوارى قوچى را با گلوله تفنگ دوهاچه در پانصد قدمى زد. تازى کشید تا قوچ را بیاورد، خدمه جلو رفته قوچ را سر بریدند و قبله عالم قوچ را به من مرحمت کردند. به سوى اندرونى جاجرود رفتیم وقتى به اندرونى رسیدم ننه قندهارى و کنیزها در حال پختن آش ماست ترش بودند از ماه آفرین پرسیدم چه کسى دستور پخت آش را داده است آرام گفت شیرازى خانم. ایشى کرده به اتاقم رفته پسرم را در آغوش گرفتم از غم اینکه برادرش پادشاه شود و به او زور بگوید اشک از چشمانم جارى گشت، بر بخت بد خود لعنت فرستادم که چرا من از تیره و سلسله قاجاریه نیستم تا پسرم ولیعهد گردد. یاد ننه صالح تجریشى افتادم تصمیم گرفتم وقتى به شهر بازگشتیم یک روز با بانو به او سر بزنم. کنیزها آش را در قدح چینى گل مرغى چیده بین اهالى اندرون تقسیم کردند، موقع صرف شام چون خسته ى شکار بودم به اتاق غذاخورى نرفته و در بسترم به خواب رفتم.
چند روز مثل برق و باد گذشت و نزدیک عید نوروز سلطانى به طهران بازگشتیم، پس از استحمام و جمع و جور کردن وسایل دستور دادم مادام رفعت براى دوخت و دوز به اندرونى بیاید، پس از اینکه مادام رفعت اندازه من و پسرم را براى رخت عید گرفت و مهیاى رفتن شد دیدم قبله عالم با صورتى گر گرفته و خشمگین از عمارت والده شاه بیرون آمد و به دارالشورى رفت پشت سرش شاهزاده اعتضادالسلطنه بیرون آمد. سینى نقره را از شیرینى تازه که رضاقناد پخته بود چیده و به عمارت والده شاه رفتم، در تالار نشسته بودم که صداى سلطان و والده شاه مى آمد او به سلطان مى گفت چنان آشى براى امیرنظام بپزم که یک وجب روغن داشته باشد.
مولود به او گفت نوّاب علیّه عالیه جیران خانم شرفیاب شده اند، مهدعلیا به داخل تالار آمد برخاسته سلام داده گفتم چیزى به عید نمانده است به میمنت این ایّام خواستم براى شما شیرینى بیاورم، رمزآلود مرا نگریسته گفت یحتمل آن روز سخنان من و امیرنظام را شنفته اى؟ هراسان او را نگریستم گویى سطل آب یخ بر سرم ریخته بودند سکوت اختیار گزیدم. والده شاه گفت امیرنظام تهدیدى براى سلطنت قبله عالم است، از نگاهش شرارت مى بارید.
از ترس رعشه بر اندامم افتاده بود، نفسى تازه کرده گفتم خیر من راه مبرز را خطا رفته بودم. پس از لختى از جاى برخاستم تا از عمارت بیرون بروم با صداى عتاب آمیزى گفت از من پنهان نکن خودم دیدم از سرداب بیرون آمدید، بر جاى نشسته راه سکوت اختیار کردم.
والده شاه گفت مصلحت بر این است که ایده هاى امیرنظام تحقق نیابد، تلاش کن رأى همایونى برگردد. ننه قندهارى خواجه را پى من فرستاد، شتابان برخاسته به سوى عمارت رفتم. شب هنگام قبله عالم کسى را به خوابگاه فرا نخواند، صبح روز بعد زنان حرمخانه در تدارک بساط کوزه و بوته چهارشنبه آخر سال بودند. همگى مهیاى جشن و سرور بودیم، قبله عالم به اندرونى آمده به اهل حرمخانه و کنیزها انعام و شادباش مرحمت نمود. از سردر اندرونى بساط آتش بازى را که بسیار مفصل و مجلّل بود تماشا کردیم، نزد قبله عالم ایستاده بودم برگشته مرا نگریست و لبخندى زد. پس از اتمام مراسم آتش بازى قبله عالم به عمارت والده شاه رفته و تا پاسى از شب مشغول بود، نیمه شب که ماه در آسمان جلوه گرى مى کرد در حالى که گیسوانم را با شانه دسته مرصع شانه مى کشیدم در اتاق باز شده قبله عالم در قاب چهار چوب در ظاهر گشت. جلو آمده کلاه و لباده اش را درآورد از سیمایش آثار خستگى هویدا بود، او را در آغوش کشیده سبب را جویا گشتم.
با خستگى و رنجش فرمود کار چاپ روزنامه دولتى انجام شده است و چیزى به افتتاح آن نمانده است، لکن والده مخالف است و مى گوید نباید روزنامه دولتى چاپ و سیاست به اطلاع عموم مردم برسد. لبخندى زده گفتم ببین میل شما با چیست؟ با ترقى و پیشرفت یا با رضایت والده. فرمود قطعاً ترقى و پیشرفت امّا چون جو نامناسب است دستور مى دهم چندى این امر به تعویق افتد. صبح برخاسته با ننه قندهارى و محمّدقاسم میرزا به تجریش رفتیم، بانو منتظرم بود ننه و محمّدقاسم میرزا با خواجه در عمارت ماندند و ما به سمت امام زاده صالح نزد ننه صالح تجریشى رفتیم. ننه صالح دور و برش شلوغ بود با دیدن ما لبخندى زده حال و احوالم را جویا گشت، گفتم میل دارم پسرم ولیعهد و پادشاه گردد. ننه طالعم را دیده گفت یکى از این درخواستت محقّق مى گردد لکن منوط به مرگ ولیعهد کنونى است.
رنگ از رویم پرید دوست نداشتم سلطان معین الدین میرزا پسر تاج الدّوله که ولیعهد بود بمیرد. به ننه گفتم این کار از عهده من بر نمى آید، گفت کار تو نیست کار تقدیر و سرنوشت است. برخاسته به سوى باغ رهسپار شدیم، پس از صرف آب گوشت بز پاش و چرت نیم روزى به سوى طهران بازگشتیم. مراسم سلام تحویل طبق قاعده مستمره انجام یافت، به دست بوسى والده شاه رفتیم.
قبله عالم وارد تالار شد، زنان شاهزاده و اشراف طهران به پایش برخاستند او کنار والده شاه بر روى صندلى منبت کارى شده نشست. ملک زاده با همدم الملوک نزد قبله عالم براى تهنیّت عید نوروز رفت، والده شاه رو ترش کرده سر برگرداند. دسته مطرب هاى حبشى شروع به نواختن و هنرنمایى کردند، قبله عالم که در حال پک زدن به قلیان بود نگاهش در نگاهِ سلطان تلاقى کرد.
با دقّت احوال و اوضاعش را مى نگریستم نگاهِ والده شاه بر روى من ثابت بود، براى این که خود را نبازم سیبى برداشته در آرامش پوست کنده به دهان گذاشتم. پس از اتمام مهمانى به عمارت رفتم، بانو با خواهر و پدرم عید دیدنى آمده بودند از آنها تشکّر کرده تا عصرى با بانو در باب رفتار مهدعلیا اختلاط کردیم. چند شبى گذشت و خبرى از قبله عالم نبود، در این بین به عمارت همسران عقدى قبله عالم عید دیدنى رفتم. یک روز قبله عالم به عمارتم عید دیدنى آمد و انگشترى الماس عیدى داد، ماه آفرین بساط پذیرایى را مهیّا نموده بود. از او پرسیدم این چند روز چرا سراغى از ما نگرفتید؟
فرمود در دارالشورى به خاطر مخالفت رجال قاجارى دستور دادم چاپ روزنامه به تعویق افتد و امیرنظام بسیار خشمگین شده است و در تلاش است که روزنامه را تسریع بخشد. از او خواهش کردم شب را با من باشد نگاهى کرده هیچ نگفت گمان کردم شب نخواهد ماند شب براى صرف شام به خوابگاه رفت و من پس از اینکه سرمه و وسمه صورتم را با دستمال ململ پاک کردم به تخت رفتم تا بخوابم صداى خدمه برخاست بلند شده در را گشودم قبله عالم در راهرو بود بسى مشعوف شده جلو رفته او را به داخل اتاق مرصع دعوت کردم.
چون آثار خستگى در سیمایش هویدا بود پاهایش را به آرامى با روغن بنفشه ماساژ دادم، قبله عالم بر روى تخت دراز کشیده دست مرا کشید و من که انتظار نداشتم روى قبله عالم افتادم. براى مراسم سیزده به در در صحراى دوشان تپه مراسم اسب دوانى بود و خدمه پیش خانه جلو رفته و بساط ناهار را مهیّا کرده بودند. صبح زود برخاسته خود را آراستم با خدمه همگى به سوى دوشان تپه به راه افتادیم، در تجیر مخصوص حرم مستقر گشتیم.
پس از صرف ناهار به دستور قبله عالم مراسم اسب دوانى شروع شد و اسب ها بیدق برداشتند. این مراسم تا عصرى به طول انجامید و بسیار خوش گذشت عصر که عازم عمارت بودیم میان خدمه پچ پچ در گرفت، ماه آفرین را جلو فرستادم تا خبر بیاورد او رفت و پس از لختى بازگشت از او پرسیدم دانستى چه شده است؟ لبخندى زده گفت ملک زاده خانم عزت الدّوله بار دگر آبستن است و والده شاه از این رو خشمگین شده است از خشم والده شاه در حیرت بودم، به سوى اندرونى بازگشتیم.
چند روز از نوروز گذشته بود که مصادف شد با عید حضرت فاطمه (ص)، این عید را مهدعلیا با شکوه و جلال هرچه تمام تر مى گرفت. براى این روز لباس مخمل سبز بر تن کرده و نیم تاج زمرد بر سر زدم، پسرم را به ننه قندهارى سپرده به سوى عمارت والده شاه رفتم. تمام زنان شاهزاده ها و اشراف وعده داشتند، وسایل پذیرایى به رنگ بلور سبز و کاسه ها چینى گل مرغى سبز بود خدمه یک دختر جوان بى بضاعت را نشان کرده بر صدر مجلس نشانده بودند قرار بود آن روز با پسر سیّد یتیمى عقد کنند.
هر سال رسم بر این بود مهدعلیا در این عید سعید دو نفر جوان یتیم را عقد کرده و به خانه بخت مى فرستاد و خانه و اثاث خانه را نیز مرحمت مى نمود. مراسم با هنرنمایى گروه رقصندگان شروع شد، خدمه با انواع اشربه و شیرینى هاى لذیذ از مهمانان پذیرایى مى کردند. پس از صرف ناهار که بسیار مجلل بود، داماد را چشم بسته به تالار آوردند و آخوند پس از کسب اجازه از مهدعلیا آنها را به عقد هم درآورد. مهمانان هر یک به فراخور حال سکّه طلا پیشکش مى نمودند من با نیّت ولیعهد شدن پسرم دو سکّه طلا پیشکش نمودم. سکّه ها را که بسیار زیاد بود زعفران باجى در سینى نقره به عروس داد تا چرخ زندگى نوپایشان گردد. پس از اتمام مهمانى به عمارت بازگشتم، رخت از تن کنده پس از اینکه اهالى اندرون به خواب رفتند بر آن شدم در حیاط قدم بزنم.
لحتى در سکوت قدم زده و نفسى تازه کردم دیدم ستاره به خوابگاه رفت رشک به دلم افتاد، بى هوا سر به زیر و اندوهگین قدم زدم که ناگهان خود را در حیاط پشتى والده شاه دیدم از ترس پشت درختى پناه گرفتم. فانوس هاى اتاق کتاب خانه مهدعلیا روشن بود، پاورچین جلو رفتم زیر پنجره پشت دبه ى بزرگى پنهان شدم صداى والده شاه برخاست که به شخصى مى گفت اگر در اجراى نقشه ات موفق گردى تو را به عقد شاهزاده علیقلى میرزا اعتضادالسلطنه پسر فتحعلى شاه قاجار در مى آورم و جشنى برایت مى گیرم چنین و چنان که مدّت ها نقل محافل گردد، امّا براى اینکه مو لاى درز نقشه ات نرود مى سپارم فردا به عمارت حاج على خان حاجب الدّوله بروى او تو را راهنمایى مى کند و کسى نباید خبردار شود و گرنه سرت را به باد مى دهى.
صداى خنده ى سلطان بلند شد گفت جانم به قربانت خیالت را مکدر نکنید که این نقشه به زودى تحقق خواهد یافت. سر بالا کردم دیدم مهدعلیا در کنار پنجره ایستاده باغ و درختان چنار روبرویش را مى نگرد از ترس بر خود مى لرزیدم دقایقى ملتهب گذشت و پس از اینکه والده شاه رفت پاورچین از آنجا دور شدم. وقتى به عمارت رسیدم سخت در فکر فرو رفته بودم که نقشه والده شاه چیست که پاداشى چنین بزرگ داشت.
@nazkhatoonstory