رمان آنلاین جیران قسمت هفدهم
لطف الله ترقی
داستانهای نازخاتون:
#قصه_جیران #قسمت_هجدهم
چند روزى گذشت با دقّت سلطان را زیر نظر داشتم درصدد بودم بدانم نقشه شوم او و مهدعلیا چیست؟ به ماه آفرین سپرده بودم رفت و آمد سلطان را زیر نظر بگیرد و اگر دید از اندرونى بیرون مى رود به دنبالش روان گردد. روزى سلطان چادر چاقچور کرده از اندرونى خارج گشت و متعاقب او ماه آفرین به دنبالش رفت، تا عصرى چشم انتظارى مرا به تنگ آورده بود.
خنکاى هواى بهارى باعث شد لرز بر اندامم بنشیند تا بلاخره ماه آفرین بازگشت، او را به اتاق برده ماوقع را از او جویا گشتم ماه آفرین لیوانى آب نوشیده گفت سلطان از کوچه پس کوچه هاى بازار طهران به عمارت حاج على خان فرّاشباشى رفت امّا این عمارت آن عمارتى نیست که زن و فرزند حاج على خان ساکن هستند بلکه عمارت دیگرى است، تا عصر اطراف پرسه زدم و سلطان نزدیک غروب از آنجا بیرون آمده مستقیم به اندرونى بازگشت من نیز پشت سرش راه افتادم. قرار شد روز بعد با ماه آفرین به اطراف عمارت حاج على خان برویم تا سر و گوشى آب بدهم، روز بعد چادر مندرسى برداشته در بقچه نهادم و چادر چاقچور کرده با ماه آفرین به سمت محل مورد نظر به راه افتادیم وقتى بدان جا رسیدیم چادر مندرس بر سر کرده خود را در سلک گدایان در آوردم، عمارت بغل یک بیوه زنى مستمند بود که با دو طفلش در عمارت صاحب خانه حاجى قلى قصاب در اتاقى کوچک سکنى داشت.
مقدارى پول در کاسه جمع کرده بودم نزد زن رفته نام و نشانش را پرسیدم نامش زهرابیگم بود، گفتم تشنه هستم و لیوانى آب طلبیدم پس از نوشیدن آب راه دوستى را باز نمودم و مقدارى از سکّه ها را به او بخشیدم چشمان زهرابیگم برق زد. عصر به عمارت بازگشتم تصمیم داشتم چند روزى بدین طریق رفتار نمایم تا اعتماد زهرابیگم را جلب نمایم و به پشت بام بروم تا ببینم سلطان و حاجى على خان در تدارک چه نقشه اى هستند؟ چندین روز متوالى ساعات خاصى بدین طریق عمل کردم و زهرابیگم که سکّه ها به مذاقش خوش آمده بود کم کم با من از در رفاقت درآمده و روزى به او گفتم به پشت بام برویم تا چارقدم را بشورم او نیز با من به پشت بام آمد.
به وارسى کردن حیاط عمارت پرداختم زهرابیگم گفت صاحب عمارت شخصى بانفوذ و وابسته به دربار است و شب ها در عمارت بساط قمار به راه است و افراد بانفوذ و سرشناس به او سر مى زنند از او پرسیدم آیا دیدى زنى داخل شود لبخندى کریه زده گفت بله یک زنى است مى آید حجاب از سر افکنده برایش با لباسى بدن نما مى رقصد به طورى که حاجى على خان مست و مسرور مى گردد و هفته اى دو سه روز این برنامه رقص و آواز برقرار است. دانستم سلطان با سلاح عشوه زنانه به میدان آمده است. تصویر ملک زاده خانم عزت الدّوله است.
چون سلطان را رقصنده اى قهار و عشوه گرى مکّار مى دانستم، به دلم برات شد در پیشبرد اهدافش موفق خواهد شد. لختى نگذشته بود که سلطان وارد عمارت شد، حاجى على خان در تراس نشسته بود و سلطان قلیانى برایش چاق کرده، حجاب از سر برداشت با دیدن پیراهنش که بدن عریانش را به نمایش مى گذاشت هوش از سرم پرید و از وقاحت او در حیرت بودم. سلطان شروع به دایره زدن نمود و با عشوه شروع به رقص کرد، حاجى على خان مبهوت رقص کمر سلطان و عشوه هایش جلو رفته سکّه هاى زر بر سرش پاشید.
زهرابیگم که محو رقص سلطان بود کلوخى زیر پایش بود صدا داده سر سلطان و حاجى به بالا برگشت شتابان سرم را دزدیدم چون روبنده داشتم خیالم تخت بود مرا نشناخته اند. قبل از اینکه سلطان از عمارت بیرون بیاید از در پشتى عمارت خارج شده به سوى اندرونى راه افتادم، تصمیم گرفتم قبله عالم را هوشیار نمایم ترس بر دلم افتاده بود که نقشه والده شاه چه خواهد بود؟ شب قبله عالم به عمارت آمد قبل از اینکه دهان باز کنم فرمود امیرنظام دستور داده است حقوق شاهزادگان و رجال قاجارى را قطع کنم حیرت زده او را نگریستم، قبله عالم فرمود این عمل امیرنظام خشم شاهزادگان را بر علیه اش برخواهد انگیخت و نتیجه خوبى نخواهد داشت. از او پرسیدم آیا حقوق زنان حرمخانه هم قطع مى شود؟ فرمود بلى مخارج اضافى و خرج هاى گزاف قطع مى شود.
صبح که برخاستم والده شاه مهمان داشت تمام شاهزادگان قاجارى مهمانِ او بودند، عصرى که رفتند در اندرونى ولوله اى در گرفت نگفتنى. والده شاه چنان غضبناک بود که گمان کردم عنقریب به عمارت امیرنظام رفته جگرش را در خواهد آورد، خواجه ها را پى قبله عالم فرستاد او که در دارالشورى بود هراسان به اندرونى آمد. والده شاه بدون هیچ ملاحظه اى در حضور زنان حرم با عتاب گفت امیرنظام چه کاره ى مملکت است که دستور داده است حقوق و مواجب دیوانى پسران فتحعلى شاه قاجار قطع شود آیا او پادشاه است چنین حکمى رانده است؟ قبله عالم تلاش کرد او را آرام نماید و چون به نتیجه نرسید دستور داد آغاباشى، مهدعلیا را به خوابگاه ببرد. تا سپیده صبح مهدعلیا و قبله عالم در حال گفت و گو بودند و فانوس اتاق تا روشنایى صبح مى سوخت.
نزدیک صبح به خواب رفتم وقتى برخاستم از ماه آفرین پرسیدم چه شد؟ گفت خواجه پى ملک زاده خانم عزت الدّوله رفته است، دیدم ملک زاده هراسان داخل عمارت شد و فریاد مهدعلیا بلند شد همه از ترس به عمارت هایمان رفتیم و این آغاز جنگ و جدل مهدعلیا و صدراعظم بود جنگى که ایمان داشتم پایان خوشى نخواهد داشت و نمى دانستم چه کسى پیروز میدان خواهد شد، روزهاى خوشى در انتظارمان نبود.
ملک زاده که آبستن بود و به سختى راه مى رفت گریان از عمارت بیرون رفت، دلم به درد آمد. چندین شب پى در پى مهدعلیا در خوابگاه با قبله عالم خلوت مى کرد بى آنکه کسى از محتواى سخنانِ آنها مطلع باشد. ایّام ماه رمضان بسر رسید و ملک زاده و من روزه مى خوردیم، در شب احیاء براى پسرم نذر داشتم مقدارى آش و حلوا پخته در ظروف بلور چیده به سوى عمارت ملک زاده رهسپار شدم.
ملک زاده در تراس بر روى صندلى نشسته با دخترش بازى مى کرد، مرا که دید به استقبالم آمد پس از روبوسى با او گل بهشت ظروف آش و حلوا را تقدیم نمود ملک زاده تشکّرى کرده مرا دعوت به نشستن نمود، اشک بر چشمانش نقش بسته بود به او گفتم چرا پیش ما نمى آیى با لحنى حزین گفت جیران همسرم امیرنظام دستور به قطع مواجب داده است و مادرم حکم کرده است از او طلاق بگیرم من چون طفلى کوچک و طفل دیگرى در رحم دارم برایم مقدور نیست آنها را از نعمت داشتن پدر محروم بدارم لذا بر آن شدم در عمارت خودم بمانم و نزد مادرم نروم. پس از لختى سکوت به او گفتم امیرنظام سیاست مدارى کاردان و زبده است از او بخواه از او موضع خود مدّتى کوتاه بیاید تا شاید فرجى حاصل گردد. ملک زاده آهى کشید و گفت بارها و بارها تلاش کرده ام لکن سودى نبخشیده و فرجامى نداشته است. خدمه چاى آوردند ملک زاده براى اینکه جو را عوض نماید دست برده شیرینى تعارف نمود.
عزم برخاستن نمودم که صداى یا الله بلند شد شتابان چادر چاقچور کردم، امیرنظام وارد شد. به پایش برخاستم با لحنى محکم و اطمینان بخش مرا دعوت به نشستن نمود، لاجرم بر روى صندلى نشستم. امیرنظام کنار ملک زاده نشست و خطاب به من در حالى که به درخت چنار مى نگریست و پرسید احوال قبله عالم چطور است؟ گفتم به حمدالله احوالشان مساعد و خوب است. امیرنظام آهى کشیده گفت ایشان مدّتى است از من دورى مى کنند در جهت اعتلاى فرهنگ و رواج تجدد در کشور نیازمند امضاء و توافق قبله عالم هستیم که ایشان هنوز موافقت ننموده اند، سپس برخاسته پس از وداع به سوى اتاق کتابخانه اش که بسیار بزرگ و پر از کتاب هاى خطى بود رفت.
من نیز برخاسته به سوى اندرونى رفتم، قبله عالم در حیاط میان بانوان نشسته بود و چون روزه بود در سیمایش خستگى هویدا بود جلو رفته سلام کردم. تا وقت اذان در حیاط بودیم، نزدیکى اذان خواجه ها در عمارت تاج الدّوله سفره ى افطار بزرگى گستراندند و همه اهل حرم براى افطار به عمارت تاج الدّوله رفتیم. سفره اى بزرگ حاوى اغذیه و اشربه و مأکولات و مشروبات فراوان بود به طورى که قوه تشخیص را دشوار مى نمود، قبله عالم در صدر مجلس کنار تاج الدّوله و ولیعهد نشست.
نزد شمس الدّوله و مادرش نشستم، صداى صلاه بلند شد همگى روزه را باز کردند. پس از صرف افطار تا پاسى از شب خدمه مشغول پذیرایى بودند، قبله عالم دستور داد براى سرگرمى تخته نرد بیاورند زن ها تخته بازى کردند. من نیز با ستاره تخته بازى کردم تمام هوش و حواسم پى تخته بود تا اینکه بلاخره او را بردم. قبله عالم یک قطعه الماس تراش خورده هدیه داد الماس به قدرى زیبا و تلألو داشت که چشم را خیره مى کرد تصمیم گرفتم دورش را قاب انداخته به گردن بیاویزم.
تا سحر در عمارت تاج الدّوله بودیم، شنیدم مادر شمس الدّوله به او مى گوید در شهر مامایى آمده است که پنجه اش طلاست و ضمادى مى دهد زن آبستن مى گردد نامش ماما مروارید است باید یک روز براى درمان پیش او برویم تا دامنت سبز گردد. شمس الدّوله آهسته گفت مادر جان اینجا جاى این نوع سخنان نیست انشاءالله فرصتى دست یابد با فراغ خاطر صحبت خواهیم کرد. پس از صرف سحرى از خستگى در حال هلاکت بودم به عمارت رفتم در راه رفتن به عمارت دیدم مهدعلیا و سلطان در گوش هم پچ پچ مى کنند و سلطان با عشوه چیزى گفت که لبخند بر لبانِ مهدعلیا نشست. حسى در دلم بیدار شده بود ایمان داشتم نقشه آنها با وساطت حاجى على خان فرّاشباشى به بار خواهد نشست.
روز بعد به دکّان حاج محمّدحسن جواهرى رفته الماس را به او دادم تا دورش قاب طلا و مروارید ریز سفید بیندازد، پس از اینکه قاب حاضر گشت پول داده به سوى عمارت زهرابیگم رفتم. چادر مندرس بر سر انداخته با زهرابیگم به پشت بام رفتیم، یک سکّه زر درآوردم زهرابیگم با دیدن سکّه زر زبانش بند آمد. لبخندى زده به او گفتم نگران مباش این سکّه حلال است و اگر محمّد پسرت بتواند فالگوش بایستد و سخنان صاحب عمارت بغلى و آن زن رقصنده را به گوش من برساند مشتلق و انعام خوبى خواهم داد.
زهرابیگم بانگ برآورد هاى محمّد کجایى؟ او که پسرک زردنبو و لاغرى بود با لباسى مندرس از پلّه ها بالا آمد زهرابیگم خطاب به او گفت اگر بفهمى این حاجى سرشناس و آن مهمان رقصنده اش در خلوت چه مى گویند برایم خبر بیاورى رخت و لباس نو و کباب برایت مى خرم، از این پیشنهاد چشمانِ محمّد برق زد دلم سوخت.
از زیر چادر مقدار زیادى حلواى نذرى لاى نان گذاشته به او دادم، زهرابیگم گفت باجى جان خیالت تخت، دل نگران مباش خودم کشیک خواهم کشید تا بدانم نقشه آنها چیست و چه حرفى میانشان رد و بدل مى گردد به تو بى هیچ کم و کاستى خواهم گفت امّا نشانت را نمى دانم. لبخندى زده گفتم هفته اى یک روز دوشنبه ها مى آیم، سپس برخاسته به اندرونى بازگشتم. تصویر شمس الدّوله، ناصرالدین شاه و عالیه خانم زاغى. همسران قبله عالم.
یک هفته در تب و تابِ انتظار گذشت چنان بى تاب بودم که خویشتن دارى نمى توانستم کرد، بلاخره روز موعود سر رسید. به ماه آفرین گفته بودم کوفته پخته و کنارش نان گذاشته، غذا را در ظرفى نهاده چادر چاقچور کرده به سوى عمارت زهرابیگم رفتم. ظرف غذا در دستم سنگینى مى کرد کلون در را به صدا درآوردم تا زهرابیگم در را باز کند، سلطان نیز از کنارم عبور کرد برگشته مرا نگریست چون چادر مندرسى داشتم چندان توجهى نکرده به عمارت حاج على خان رفت. من نیز داخل عمارت شدم، به اتاق زهرابیگم رفتم و ظرف کوفته را جلوى محمّد گذاشتم او با دیدن کوفته جستى زده و کوفته و نان را چنان تالان کرد که اثرى از آن باقى نماند. زهرابیگم جلو آمده هراسان اطراف را وارسى نمود آرام در گوشم نجوا کرد حامل خبرهاى مهمى هستم، از او پرسیدم چه خبرى؟
گفت زن رقاصه گویا از دربار و مربوط به والده شاه است، به مرد که نامش حاجى على خان است نامه اى از طرف والده شاه داد و او با خواندن نامه به رقصنده گفت به والده شاه بگویید اطاعت مى شود و آنها قصد دارند امیرنظام صدراعظم را از منصب صدارت عزل نمایند. متحیّر او را نگریستم، شتابان برخاسته به سوى پشت بام به راه افتادم صورتم را پوشانده بودم که مبادا سلطان مرا ببیند، صداى خنده ى سلطان مى آمد که در بغل حاجى على خان نشسته و با عشوه در دهانش چیلک (توت فرنگى) مى گذاشت، صداى خنده هاى مستانه حاجى بلند شده بود. خود را پشت کفترخانه عمارت پنهان کرده بودم، حاجى على خطاب به سلطان گفت مقدمات عزل امیر را مهیّا نموده ایم کافیست قبله عالم با امیر از در عناد و دشمنى در بیاید و فى الفور او را از مقام صدارت به زیر مى کشیم. سلطان لبخندى زده بافت گیسوانش را باز کرده موهاى پریشانش را رها کرده با آواى دایره شروع به رقص نمود. دلم بى تاب و بى قرار بود، مى دانستم با عزل امیرنظام قدرت و سیاست به دست مهدعلیا مى افتد.
از پلّه ها پائین رفته چند سکّه زر به زهرابیگم دادم او با دیدن سکّه ها دهانش آب افتاده بود در حیرت بودم که حتى خبر عزل امیرنظام نیز براى مستمندى چون زهرابیگم نان و آب شد. به سوى اندرونى رهسپار شدم دیدم در حیاط ولوله است از شمس الدّوله سبب را پرسیدم با لحن مشوشى گفت ملک زاده که پا به ماه است ناخوش احوال شده و بیم آن است مادر و طفل تلف گردند. شتابان پى ماما نقره فرستادم او را با ننه قندهارى به سوى عمارت ملک زاده روانه کردم، بیم آن داشتم که هر دو هلاک گردند دست به دعا برداشتم تا نیمه هاى شب سر نماز و سجاده ابریشمین ام بودم و با تسبیح فیروزه نشانم ذکر مى گفتم خبرى از زائو نبود به دلم تشویش راه یافته بود.
@nazkhatoonstory