رمان آنلاین جیران قسمت بیست و شش
داستانهای نازخاتون:
#قصه_جیران #قسمت_بیست_ششم
شعف بر من مستولى گشته بود امّا خود را نباختم، حکیم ادوارد یاکوب پولاک انگلیسى شتابان با کیف چرم قهوه اى جلو آمده شروع به معاینه قبله عالم نمود، با صداى تحکّم آمیرى دستو داد دورش را خلوت کنند و گفت خوشبختانه مفتخرم اعلام کنم اعلیحضرت همایونى ناصرالدین شاه قاجار خطر را رد کرده اند گلوله تنها ایشان را زخم کرده و در داخل بدنشان نشانى از گلوله نیست. علّت مدهوش شدن ایشان بیم جان و شدّت خون ریزى بوده است.
پس از لختى قبله عالم به هوش آمد و چون خود را در محیط آشنا دید آسوده خاطر گشته برخاست دستور داد میرزاآقاخان صدراعظم به دنبال ضارب بگردند، خیالم آسوده گشته بود به سوى عمارتم رفتم. والده شاه چنان بد احوال بود که بیم آن مى رفت تلف گردد، حکیم پولاک پس از معاینه قبله عالم به اندرونى آمده به مهدعلیا خبر مسرت بخشى دادند که قبله عالم در قید حیات است. مهدعلیا شادمانه سجده ى شکر به جاى آورد و همان دم انگشترى الماس نشانش را از دست در آورده به حکیم داد. همان جا دستور داد خواجه ها به میمنت سلامتى قبله عالم چند رأس گوسفند ذبح و قربانى نمایند. شب قبله عالم براى استراحت به اندرونى آمد، با دیدنش چنان زار گریستم که قبله عالم با چشمانى که رد نگرانى در آن نقش بسته بود مرا دعوت به آرامش نمود با عتاب مهدعلیا که مى گفت قبله عالم ناخوش هستند، سکوت کردم.
آن شب تا سحر زنان حرم چو پروانه دور شمع، گرد قبله عالم حلقه زده نشسته بودیم، نگرانى در سیماى همه هویدا بود. چند روز گذشت و به دستور والده شاه، آغاباشى چندین تفنگدار جوان و زبده براى مراقب و محافظت از قبله عالم به قصر آورد. تعداد فرّاشان و نگهبان چند برابر شده و عبور و مرور افراد به قصر بسیار سخت و مشکل گشته بود. صدراعظم تحت فشار بود تا مشخص کند چه کسى پشت نقشه ترور بوده است، من نامه را از ترس در این مدّت در آستر لباسم دوخته با خود حمل مى نمودم. روزى قبله عالم سرپا شده بود، قصد کردم نزدش رفته خبر را به گوشش برسانم و نامه را نشان داده بگویم صدراعظم از نقشه مطلع بوده است. محمّدقاسم میرزا را البسه نو و تمیز بر تن کرده به همراه او نزد قبله عالم رفتیم، در جلوى ورودى خوابگاه تاج الدّوله و ولیعهد منتظر ورود بودند.
آغاباشى حیران مانده بود چه کسى را راه بدهد؟ بلاخره در را گشود تا همه داخل شویم، تاج الدّوله به آغاباشى دستور دادند ولیعهد میل دارد با قبله عالم خلوت نمایند کسى را راه ندهید، به من پشت کرده داخل خوابگاه شد. محمّدقاسم میرزا که منتظر بود پدر را ببیند لب ورچید و شروع به گریستن نمود، خم شده اشک هایش را پاک کردم، اشکش آتش به جانم مى زد.
آرام در گوشش نجوا کردم روزى تو را به چنان مقام شامخى مى رسانم که همه سر تعظیم فرو آورند، برخاسته دست پسر کوچکم را گرفته خطاب به آغاباشى گفتم یک روزى تو را بابت این که در را به رویمان نگشودى تنبیه سخت خواهم نمود.
آغاباشى که صلابت کلام و تندى نگاهم را دید، از ترس در را گشود بى اعتناء به او با پسرم به عمارتم رفتم. دیگر تصمیم را گرفته بودم، نامه را چون شىء گرانبهایى نزد خود محفوظ نگاه داشتم. تصمیم گرفتم از نامه به نفع ولیعهدى پسرم استفاده کنم، باید فشار را روى صدراعظم میگذاشتم. روز پنجشنبه حمّام رفتیم، امان گل را دیده گفتم آیا میرزاکاظم خان از سرقت کلید صندوق مطلع گشت؟ گفت خیر، شب که به عمارت برگشت نزد ملک زاده بود فردایش نزد من بود پنهانى برخاسته کلید را از کمد درآورده بر گردنش انداختم، این لطف و الطاف غیبى بود که او از گم شدن کلید مطلع نگشت.
سپس گفت والده شاه به صدراعظم دستور داده است الساعه مشخص کند چه کسى پشت نقشه ترور است؟ او تساهل مى وزید تا اینکه روزى به اتاق مخفى رفته با رنگ و رویى پریشان میرزاکاظم خان را صدا کرده به او گفت رقعه ى مهمّى مفقود شده است، من سینى چاى در دست وارد شاه نشین شدم. میرزاکاظم پریشان گردنبند را درآورده با دیدن کلید سرجایش گفت من از کلید چون جان مراقبت کردم شاید جاى دیگرى گذاشته بودید، صدراعظم پریشان خاطر گفت خیر من اطمینان دارم رقعه را در صندوق گذاشتم.
با اشاره ى سر میرزاکاظم از شاه نشین بیرون رفته پشت در گوش ایستادم که صدراعظم پنهانى گفت پسرم رقعه یافت نشود عزل که هیچ، جانم در خطر است. این رقعه نباید به دست اعلیحضرت همایونى برسد. سپس به او گفت ناچار هستم براى این که ظن و گمان را از خود دور نمایم کسانى که پشت پرده ترور بودند را باید مشخص نمایم. همانجا یک سکّه طلا به امان گل دادم و به اندرونى بازگشتم. عصر قبله عالم به اندرونى آمد چنان عصبانى بود که کسى را یاراى نزدیک شدن به او نبود، فردایش سبب را از آغاباشى پرسیدم او که از من ترس به دل راه داده بود آهسته گفت مشخص شده است بابى ها در سوء قصد قبله عالم دست داشته اند و صدراعظم عاملین ترور را معرفى نموده است.
دانستم صدراعظم از راه سیاست وارد شده است، امّا نمى دانست برگ برنده در دست من است.
نامه را در صندوق نقره گذاشته درش را قفل کرده در سرداب زیر دبه ترشى ها پنهان نمودم، ماه آفرین و ننه قندهارى مسئولیت مراقبت از سرداب را داشتند. به دستور قبله عالم تنى چند از بابى ها گردن زده شده و به قتل رسیدند او چنان زهر چشمى گرفت که مردم از اقتدار و صلابتش حیران شده سر تعظیم فرو آوردند.
قبله عالم کم کم اداره امور مملکت دستش آمده بود دیگر از آن خامى و جوانى در او اثرى نبود، اکنون اغلب روزها در دارالشورى و مشورت خانه بسر مى برد. او قصد ساخت مریض خانه و دوا خانه داشت، به صدراعظم دستور رسیدگى داد او نیز پذیرفت. شبى که قبله عالم در حال کشیدن نقاشى با قلم فلزى بود نزدش نشسته بودم به طورى که متوجه نشود به او فهماندم مهدعلیا پشت پرده مصدر امور مملکتى است، او بى توجه نقاشى اش را آرام و با طمأنیه به پایان رساند و تصویر پلنگ شکار شده را با مهارت تام در کاغذ کشیده بود. فرمود چطور است جیران؟
زبان به تعریف و تمجید گشودم. او با نگاهِ خندان مرا نگریست و فرمود مى دانى چرا شیفته ات شده ام؟ استفهام آمیز او را نگریستم فرمود من شیفته ى زیرکى و دانایى ات شده ام، گمان مى کنى نمى دانم والده شاه به صدراعظم رقعه مى نویسد؟ نه تنها رقعه مى نویسد بلکه اغلب روزها پنهانى با عده اى از رجال در عمارتى بزرگ در عودلاجان قرار مى گذارند و خبر امور مملکتى سیاسى را به گوش او مى رسانند. حیرت زده او را نگریستم، قبله عالم مجدد قلم برداشته کنار پلنگ چیزى مرقوم نمود سپس فرمود من از چند و چون ماجرا مطلع هستم چون والده شاه هم و غم اش ادامه سلطنت من است خود را به نادانى زده و به رویش نمى آورم زیرا اگر او از خطرى مطلع باشد مرا خبر مى کند.
امّا قصد دارم زین پس براى رفاه و آبادانى کشور بکوشم، سپس برخاسته ارخالق و کلاهش را کنارى نهاده آرام در گوشم زمزمه کرد جیرانِ زیباىِ من، فکرت را به سیاست مشغول ندار من میل دارم کنارت دمى دور از سیاست و کشوردارى بیاسایم. مرا چنان با ولع بوسید و بویید که از عطر تنش سرمست گشتم. مدّتى بود با ستاره سر ناسازگارى نهاده بودم، زیرا از ننه قندهارى شنیده بودم مادر ولیعهد باید زن عقدى و قجر باشد. تصمیم داشتم کارى کنم قبله عالم ستاره را طلاق داده، مرا عقد کند. بعد یک فکرى به حال نَسَب ام مى کردم. رقابت بین من و ستاره به جاهاى حساس رسیده بود و قبله عالم چو گربه اى که از شکار موش سرمست است شاهد رقابت میانِ ما بود.
ننه قندهارى را با لباس مبدل به شهر فرستاده بودم تا ببیند چه کسى جادوى عشق را عرضه مى کند، او چندین روز گشت و تحقیق کرد. آخر گفت بانوى من ننه فاطما که از عثمانى آمده است با خود چندین پودر و چاى آورده است که نامش را چاى عشق نهاده امّا این چاى عشق را به بهایى گزاف عرضه مى دارد و اکنون در خدمت دخترهاى خاقان است. مسرور از این رویداد چادر چاقچور کرده با ننه قندهارى نزد ننه فاطما رفتیم، او رخت و البسه ى زیبایى بر تن و سربندى طلا بر سر داشت و با زبان ترکى سخن مى راند.
کم و بیش زبان ترکى مى دانستم، ننه فاطما بر روى مبل خاتم کارى شده نشسته بود. خدمه اى داشت که اهل تبریز و نقش دیلماج را داشت، پرسید چه مى خواهید؟ ننه گفت قربان روى ماهت دختر جان، دخترم هوو دارد و مى خواهد هوو را دست به سر کرده و زن عقدى گردد. در طهران شایع شده بود ننه فاطما چاى عشق مى فروشد به دنبال چاى عشق آمده ایم.
دخترک حرف ننه را به ترکى برگرداند و ننه فاطما با نگاهى عمیق مرا نگریست و دستور داد از تنگ شیشه اى که روى طاقچه بود در کیسه اى مخملى مقدارى چاى عشق ریخته به ننه داد. رو به من کرده گفت دختر جان، حیف این چشمانِ زیبا نیست که غم دارد؟ من کسى را مى شناسم که از اهالى هند و رمال خوبیست او ستاره شناسى مى داند و بر اساس حرکت سیارات و ستاره ها طالع تو را پیش بینى مى کند. او از راه نرسیده است، ده روز آینده به اینجا بیا تا کاجول تو را و طالع تو را ببیند. مسرور گشته او را بوسیدم، پنج تومان به او دادم. دخترک گفت این چاى را هر شب پس از شام به شوى بده، پس از نوشیدن چاى حرارت بر او غلبه نموده و تو را رها نخواهد کرد.
شب استحمام کرده، گیسوان بلندم را فر زده قبله عالم را به عمارت دعوت کردم. او مرا دید لبخندى زده بر روى صندلى نشست، چون شام صرف نموده بود. مقدارى چاى عشق برایش دم کرده در لیوان ریخته بردم. رنگ چاى به قرمزى مى زد و عطر و بویى خوش داشت، قبله عالم مشکوک مرا نگریست و براى اینکه دو دل نگردد از چایى نوشیدم. طعم خاصى داشت، او که خیالش راحت شده بود از چاى نوشید و چنان خوشش آمد که لیوانى دیگر طلب کرد. پس از لختى گونه هایش گل انداخته و حرارت بر او غلبه نمود، ده شب را بدین منوال گذشت و شگفتا که قبله عالم هر شب چایى طلبیده و با من هم آغوش مى گشت.
در این ده شب جز من با کسى نبود، ستاره از حسد در حال فجاه بود. ننه قندهارى هر چه محتویات چاى زیر و رو کرد ندانست موادش چیست. روز موعود به عمارت ننه فاطما رفتیم، او با دیدن ما برخاسته خوش آمد گفته به اتاق شاه نشین برد. نگران بودم که مبادا کاجول نرسیده باشد، ننه فاطما گفت کاجول رسیده است. لختى بعد زنى در چارچوب در نمایان شد، زنى با گیسوانى بلند و مشکین فام که تا زیر پایش مى رسید و سربندى از فرق سرش آویزان کرده بود و گوشوارى بر بینى و چندین حلقه النگوى رنگارنگ در دوست و بر پیشانى جوهرى قرمز رنگ زده بود. لباس او سبز یشمى با حاشیه طلایى بود، چون وارد اتاق شد خلخال هاى پایش به صدا در آمد. محو زیبایى و سر و شکل او بودم، کاجول جلو آمده دستم را در دست گرفت و اخمى به پیشانى انداخت. با زبان فارسى گفت ستاره بختت تابناک امّا کوتاه است.
نگاهش لرزه بر اندامم انداخت، خطاب به او گفتم منظور شما را نگرفتم. کاجول گفت به هر چه بخواهى مى رسى و هر آنچه در ذهنت است روزى رنگ واقعیت خواهد گرفت امّا عمر درازى نخواهى داشت، با اینکه عمر درازى ندارید نام خود و فرزندانت در کتاب هاى تاریخ این مرز و بوم ثبت خواهد شد و مردم قرن ها پس از فوت شما در باره شما قصه سرایى خواهند کرد، داستان ها خواهند نوشت. غمى بر دلم نقش بست، ترس از اینکه عمرم کوتاه است و پادشاهى پسرم را نخواهم دید امّا این امید که روزى او ولیعهد و پادشاه مى گردد دلم را روشن مى داشت.
کاجول خطاب به من گفت اکنون نه امّا به زودى همسر عقدى شوى خواهى شد، از او تشکّر کردم. ننه قندهارى آرام گفت او ستاره شناس و کف بین است از پیش بینى اش هراس به دل راه مده، عمر دست خداست. امّا نیرویى در وجودم بیدار گشته بود، ته دلم مى دانستم حرف او حقیقت است و زمان نداشتم باید تا زنده بودم محمّدقاسم میرزا را ولیعهد مى نمودم. دست کاجول را کشیده به او گفتم سر تا پایت را طلا باران مى کنم اگر به من بگویى ولیعهد حالیه کى از ولیعهدى برکنار مى شود؟ او متحیّر مرا نگریست و لبخندى زد، سر کتاب باز کرده بر اساس حرکت اجرام آسمانى پیش بینى کرد که سلطان معین الدین میرزا به زودى میمیرد.
از ترس غم به دلم راه افتاد، من نمى خواستم آن پسرک تخسِ مغرور بمیرد، مى خواستم تنها از مقام ولیعهدى برکنار گردد. به کاجول یک سکّه طلا دادم، آمدم بلند شوم و چادرم را بر سرم اندازم که گردنبندم بیرون افتاد. کاجول با دیدن گردنبند قدمى به عقب نهاد، چشمانش چنان گرد شده بود که گمان کردم اکنون چشمانش از کاسه بیرون مى زند. او دست پاچه جلو آمده بى هیچ اذنى شروع به وارسى گردنبند کرد و طلسم روى آن را خواند و بر زمین سجده نمود، از رفتار او همه در حیرت بودیم. ننه فاطما متعجّب از کاجول توسط دخترک دیلماج پرسید تو را چه شده است؟ کاجول رو به من نموده گفت این گردنبند را از کجا آورده اى؟
گفتم از زنى رمال خریدم. گفتم آیا این را مى شناسى؟ آهى کشیده گفت بلى این گردنبند زنان سلاطین مشهور هند است و بر گردن ملکه هاى هند چندین قرن خوش درخشیده است امّا گردنبندى نحس است. از ترس بر خود لرزیدم، گفت صاحب این گردنبند سوگلى و یکه تاز قلب شوى مى شود امّا باید برایش بهایى گزاف بپردازد. گفتم چه بهایى؟ گفت در قبال این زیاده خواهى و قدرت طلبى، یا فرزندى ندارند یا فرزند از دست مى دهند. این نفرین این گردنبند است امّا تا زمانى که این را دارى محبوب ترین زن در نزد شوى هستى. ننه به او تشرى زده گفت این خزعبلات چیست مى بافى؟ دست مرا گرفته بلند کرد.
@nazkhatoonstory