داستان کوتاه فرشته

فهرست مطالب

داستانهای نازخاتون فرشته مریم فرزین

داستان کوتاه فرشته

نویسنده:مریم فرزین

داستان های نازخاتون

نام داستان : فرشته

صدای حمیرا مثل آواز گنجشکان در گوشهای پرویز پیچید، پاشو دیگه صبحونه حاضره ، مامان رفته نون تازه خریده.

پرویز تکانی به خودش داد و از جایش بلند شد با صدایی گرفته سلام کرد و خیلی زود سرصبحونه حاضر شد.

پرویز با مادر و خواهرش حمیرا توی یک خونه اجاره ای زندگی میکردند پدر پرویز چند سالی بود که فوت شده و پرویز خونه رو میچرخوند.

مادر : پسرم موتورت درست شد، امروز میری سرکار

پرویز : بله مادر دیروز رفتم از مکانیک تحویلش گرفتم ، درستش کرده

مادر : خوب خدا رو شکر 

پرویز : دیروز  هم از رستوران زنگ زدند و گفتند چرا نیومدی ، گفتم موتورم خراب شده ، به محض درست شدن میام.

پرویز آخرین لقمه رو به دهانش گذاشت و گفت خداحافظ من رفتم و در حالی که ۵۰ تومان روی طاقچه میگذاشت گفت دعا کن مادر امروز کار و کاسبی خوب باشه.

مادر : انشااله پسرم هر چه از دوست رسد نیکوست.

پرویز موتور رو از حیاط بیرون کشید و خواست در رو ببنده که صدای سلامی توی گوشش پیچید . صنم دختر صاحبخونه بود پرویز گل از گلش شکفت و جواب داد : سلام حال شما خوبه انشااله 

صنم : مرسی خوبم ، سرکار میرید ؟

پرویز : بله امروز دیگه موتورم درست شد میرم سرکار.

صنم : خدا به همراه  تون

قلبش از دیدن صنم تندتر میزد با خودش فکر کرد اگر جواب مثبت بدن چی میشه با همه وجودم کار میکنم 

مامان پرویز به خواستگاری صنم رفته بود ولی اونها فرصت خواسته بودند که فکر کنند و بعد جوابشون رو اعلام کنند.

پرویز پس از ساعتی جلوی مغازه لوازم خانگی فروشی بود.

پرویز : سلام اکبر آقا ، امروز چیزی داری ببرم.

اکبر آقا : سلام پرویز جان امروز یک یخچال کوچک هست میتونی ببری بگم ببندند.

پرویز : چرا که نه ، می برم .

بعد از لحظاتی یخچال رو بستند و پرویز به سمت آدرس راه افتاد. در حالی که میگفت باید یک دونه از این ها برای خونه بگیرم.

پس از نیم ساعت پرویز به آدرس رسید و زنگ زد . پیرمردی از پشت آیفون پرسید کیه؟

پرویز : سلام پدر جان از لوازم خانگی اومدم یخچال تون رو آوردم

پیرمرد : در رو باز کرد و گفت سلام پسر جون دستت درد نکنه ولی الان کسی خونه نیست یخچال رو ببره بالا میشه خودت زحمت اش رو بکشی پاداش ات هم روی چشمم.

پرویز : باشه پدر جون بیا کمک کن. 

پرویز یخچال رو روی پشتش سر داد و از پله بالا رفت و توی آشپزخانه روی زمین گذاشت.

بوی چای تازه تو خونه پیچیده بود. پیرمرد با یک استکان چای ازش پذیرایی کرد و پاداشش رو هم بهش داد.

بعدش پرویز  به سمت بازار حرکت کرد. هوا پاییزی بود و باد می وزید ، بعد از ساعتی به سه تا مغازه ای که باهاشون کار میکرد سر زد، چک هاشون رو گرفت و به سمت بانک حرکت کرد. 

سلام جناب میخواستم این چکها رو نقد کنم ، پشت چک ها رو پر کردند.

مسئول بانک : باشه و پس از چند دقیقه چند بسته پول رو گذاشت روی پیشخون .

پرویز : ممنوم آقا . بعدشم پولها رو توی یک پلاستیک سیاه گذاشت و توی کاپشن اش جا کرد و روی موتور پرید و با عجله به سمت بازار برگشت، خیابان شلوغ بود و رانندگی سخت میشد . 

پرویز : بهتره برم از این خیابون ، اما اینم که یکطرفه است ، عیبی نداره برم بجاش نیم ساعت زودتر میرسم .

بعدشم به سمت خیابون حرکت کرد. در این بین پرویز صدای مردی رو شنید که از پشت بهش نزدیک میشد کنار رفت تا او رد شود ولی صدای ضربه ای اومد و به زمین خورد صدایی شنیده شد زودباش پولها رو بردار بریم پرویز که هنوز منگ بود که چه اتفاقی افتاده دست پسر رو توی کاپشن اش دید که میخواد پلاستیک پولها رو در بیاره پرویز دستش رو گرفت و گفت چکار میکنی خدا نشناس مرد با مشت به دهان پرویز کوبید پرویز که دهانش پر از خون شده بود و مزه خون رو احساس میکرد دستش رو بر جلوی کاپشن اش فشار داد اما دست دزد قوی تر بود و پلاستیک رو بیرون کشید و بعدشم موتور پرویز رو بلند کرد و گاز داد و از اونجا دور شد پرویز که بر اثر هل دادن پسر به زمین خورده بود و سرش گیج میرفت تکرار کرد : وایستا وایستا از خدا بی خبر ولی موتور در کوچه دیگر دیده نمیشد پرویز که از پشت اشک چشماش نگاهش تار شده بود و نمیدونست باید چکار کنه تلفنش رو درآورد و با یکی از بازاریان تماس گرفت.

سلام  آقای محمدی، منم پرویز ببخشید تروخدا خواستم زنگ بزنم خبر بدم که منتظر نباشید چون الان یک دزد به من زد و موتورم و پولها رو برد. 

محمدی : چی پسر ، یعنی چی که دزد برد به همین راحتی ، به پلیس ۱۱۰ زنگ بزن زودباش نشونی بده به دادت برسن، من پولم رو تا ظهر میخوام ، گفته باشم والا هر چی سرت بیاد مقصر خودتی. بعدشم گوشی رو قطع کرد.

پرویز شماره ۱۱۰ رو گرفت و نشونی رو داد چند دقیقه ای طول نکشید که یک ماشین از کلانتری اومد و اظهارات پرویز رو ثبت کردند و بهش گفتند که که باید بیای کلانتری شاید بتونی دزدها رو  از روی عکسشون بشناسی، 

باهاشون به کلانتری رفت و توی راه دو نفر دیگر از بازاریان نیز باهاش تماس گرفتند و پرویز ماجرا رو تعریف کرد و گفت که داره میره کلانتری برای شناسائی ، پس از ساعتی در کلانتری بود و به قسمت شناسائی مجرمین رفت و یک آلبوم بزرگ جلوش گذاشتند و گفتند این آلبوم عکس دزدهای دور و بر بازار هست که سابقه دارند نگاه کن ببین میتونی دزد رو شناسائی کنی. پرویز شروع به ورق زدن آلبوم کرد ولی هر چه آلبوم رو ورق میزد ناامیدتر میشد ، تا اینکه در صفحه آخر عکس پسری که پول و موتورش رو برده بود دیده شد.

پرویز : سرکار سرکار بیا پیداش کردم همین پسره بود که موتورو پولهام رو برد تروخدا گیرش بیارید.

پلیس : آقا پرویز شما دیگه میتونید برید ما بقیه کارها رو انجام میدیم اگه گرفتیمش با شما تماس می گیریم.

پرویز که ناراحت و در عین حال عصبانی بود با خودش گفت به خشکی شانس و از درب کلانتری بیرون اومد حالا جواب بازاری ها رو چی بده؟ مامان و خواهرش که چشمشون به دست اون بود؟ پرویز با این فکرها راه می رفت که خودش رو جلوی بازار دید نگاهی به آسمان کرد و وارد بازار شد سه نفر مغازه داران در کنار هم جلوی مغازه هاشون ایستاده بودند تا پرویز رو دیدند گفتند پسر چکار کردی؟ پرویز هم گفت شناسائی اش کردم ولی گفتند اگه پیدا بشه خبرت می کنیم، آقای سلمانی که دیگه خودش رو نمیتونست نگهداره پرید و یقه پرویز رو  گرفت ، تو که  عرضه نداشتی مال خودت رو حفظ کنی چطوری پول مردم رو قبول میکنی و بعدشم کشیده ای به گوش پرویز نواخت صدای سوت در گوش پرویز طنین انداز شد و چرخی خورد .

پرویز : حق با شماست من پیداش میکنم دوباره فردا میرم کلانتری یا دور و بر بازار میچرخم ، پول شما رو میدم. 

سلمانی : پسر جون من پولم رو لازم دارم خلاصه بهت بگم دو روز مهلت داری یا پولم رو میدی یا پولت میکنم.

پرویز با عصبانیت برگشت و به سمت خونه حرکت کرد ، ساعتی بعد به خونه رسید.

پرویز : سلام مادر ، سلام حمیراجون

مادر که از سر و صورت پسر به ناراحتی اش پی برد، پرید جلو و گفت : پسرم صورتت چی شده ، چه اتفاقی افتاده برات ، حمیرا هم که با چشمهای بهت زده به سرو لباس برادر نگاه میکرد ، داد زد : وای چی شده داداش.

اون شب پرویز نفهمید چطوری صبح شد ، صبح اول وقت دور وبر بازار رفت توی صبحانه خوری ها  سرک میکشید و همینطور قدم میزد و نشونی پسر رو شماره تلفن اش رو به اونا میداد،  و میگفت زنگ بزنید من جلی خودم رومیرسونم.  اما  هر چه میگشت کمتر پیدا میکرد ، دو روز گذشت ولی خبری از کلانتری نشد . صبح پرویز خواست از در خونه خارج بشه که دید پلیس با آقای سلمانی و دو نفر بازاری دیگر جلوی در هستند و سلمانی تا چشمش به پرویز افتاد گفت همینه سرکار اینکه پول ما رو دزدیده همینه پلیس هم به پرویز نزدیک شد و گفت باید بریم کلانتری این آقا از شما شکایت کردند.

پرویز به همراه پلیس و شاکی ها به کلانتری رفتند و در آنجا اون  رو  پس از بازجویی به سلول موقت بردند ، پرویز که هر چی میگفت بابا پولها رو به همراه موتور من بردند من ندزدیدم کسی حرفش رو باور نکرد.

و گفتند فعلا اینجا باش تا سرهنگ امینی بیاد ببینیم چه دستوری میده؟

پرویز حالا مثل ماهی شده بود که بر روی خاک افتاده  از عصبانیت میلرزید نمیدونست باید چکار کنه ، حالا دیگه خودش هم نمیتونست کاری بکنه ، رفت کنار دیوار و تکیه زد .ساعتی اونجا در بین چندین زندانی دیگر موند.

مردی با چهره سیاه و لاغر که سبیلهایش بر روی لبهایش آویزان بود نگاهی به پرویز کرد و گفت : چی شده پسر ، چرا آوردنت اینجا، پرویز : گفت من کاری نکردم دزد موتورم و پول هایی که پیشم بوده رو برده، حالا اونا هم پولشون رو میخوان. 

مرد : سنی نداری ، بابا داری ؟ 

پرویز : نه من سرپرست خانواده ام.

مرد که دلش به حال پرویز سوخت گفت بگو ببینم نشونه های دزدت چی بود؟ شاید بشناسمش.

پرویز چشماش رو ریز کرد و به گوشه ای سقف خیره شد و تمام نشونه هایی که از پسر به یاد داشت بهش گفت 

مرد خنده ای کرد و گفت اینکه هاشم دست طلاست .

پرویز : تروخدا اگه خونه یا جاش رو میدونی بهم آدرس بده ، باید پیداش کنم یه قرون دوزار که نیست  .

مرد گفت : باشه آدرس قهوه خونه ای که میره برای چای خوردن رو بهت میدم خونه اش رو نمیدونم.

صدای سرباز جوان بلند شد: پرویز کرامتی، بیا سرهنگ امینی اومد میخواد ترو ببینه.

پرویز دست پاچه خودش رو بیرون کشید  و گفت منم. 

پس از گذشتن یک راهرو به اتاق سرهنگ امینی رسیدند و سرهنگ پس از شنیدن حرفهای پرویز گفت خوب بالاخره اونا هم پولشون رو میخوان چکار میتونی بکنی، یک هفته به من مهلت بدید پیداش میکنم ، سرهنگ امینی گفت یه کار میتونیم بکنیم یک نفر بیاد ضامنت بشه که یک مدت بیرون باشی، پرویز من که کسی رو توی این شهر ندارم تروخدا من خودم هم موتورم رو میخوام اون وسیله روزی منه  ، 

سرهنگ امینی این قانونه باید کسی رو پیدا کنی که ضامنت بشه ، پرویز به فکر فرو رفت خدایا به کی زنگ بزنم، که یکباره به یاد پیرمردی که چند روز پیش براش یخچال رو برده بود افتاد و گفت میشه یک تماس بگیرم.

سرهنگ امینی : تلفن رو جلوش سر داد .

پرویز شماره پیرمرد رو درآورد و بهش زنگ زد و خلاصه ای از ماجرا را گفت و ازش خواست پدری کنه و بیاد ضامنش بشه. پیرمرد پس از نیم ساعت در کلانتری بود و سند خونه اش رو برای پرویز ضمانت گذاشت. و با لبخندی بر لب گفت پسرم ناراحت نباش خدا بزرگه همه چیز توی این دنیا در حال تغییره. اینها همه میگذره.

پرویز دست پیرمرد رو خواست ببوسه که پیرمرد بلندش کرد و گفت برو خونه پسرم کار سختی پیش روته. انشاله که پیداش میکنی.

 از صبح آن روز پرویز هر روز از صبح تا شب کنار قهوه خانه می ایستاد و ظهرها به سمت رستوران میرفت و غذاهای رستوران همون دور و بر رو به درخونه ها میرسوند و مبلغی اجرت میگرفت.

اون روز هوا ابری بود ، کنار قهوه خونه رسید رفت تو و یک چایی خورد به آدمای توی قهوه خونه نگاه کرد اما مرد رو ندید خواست بره حساب کنه که صدایی رو شنید که میگفت موتورش خیلی خوبه فقط دزدیه ، باید یک مشتری بی آزار براش پیدا کنم ، پرویز جلو رفت و دستش رو شونه مرد گذاشت و برش گردوند گفت موتورش چنده ؟ مرد که نگاهش با نگاه پرویز برخورد کرد اونو شناخت خواست فرار کنه پرویز پیرهنش رو کشید و با هم روی زمین افتادند پرویز داد میزد ای دزد بیشرف موتورم کجاست پولام کجاست یالا بگو ؟

مرد پس از چند زد و خورد  چاقوی ضامن دارش رو بیرون کشید و در پهلوی پرویز فرو کرد ، و پا به فرار گذاشت پرویز دستش رو روی زخمش فشار داد و دنبالش رفت بیرون قهوه خونه و داد زد بگیریدش دزد رو بگیریدش بعدش به زمین افتاد ، پرویز صدای تصادف شدیدی شنید و بیهوش شد.

وقتی به خودش اومد دید توی بیمارستانه  و سرش رو با یک باند بستند. و پهلوش هم جراحی شده.

پرستاری که بالای سرش بود گفت خدا رو شکر بالاخره به هوش اومدی.

پرویز  : من چطوری اومدم بیمارستان. 

پرستار: تو در درگیری قهوه خانه زخمی شدی و بعدش که اومدی توی خیابون و داد زدی بگیرینش ، دزده که اومده از خیابون رد بشه یک ماشین بهش زده و تونستند بگیرنش و پلیس هم اومد بردش. اینا رو آقایی که تو  رو به بیمارستان رسوند بهم گفت که الان بیرون وایستاده.

پرویز : میشه بگید بیاد تو ببینمش ، 

پرستار : باشه پسر جون.

مرد به اتاق وارد شد وقتی کلاهش رو برداشت پرویز  مرد میانسال با چهره ای مهربان  رو دید، گفت پسرجان خدا سلامتی بده، شیرمردی که با دست خالی میخواست مالش رو پس بگیره.

پرویز گفت : چی شد دزده رو میگم تونستند بگیرن ، 

مرد : بله دزد رو گرفتند بردند پاسگاه. من هم که اون روز اومده بودم قهوه خونه یک چای بخورم شاهد همه ماجرا بودم. و تو رو به بیمارستان رسوندیم.

پرویز که هنوز سرش سنگین بود چشماش رو بست و خوابش برد.

وقتی چشماش رو باز کرد دست مادرش رو دید که داره نوازشش میکنه و میگه الهی من قربون پسرم بشم خدایا شکرت به پسرم رحم کردی

پرویز : ببخش مادر جون تروخدا شما رو هم به زحمت انداختم.

حمیرا : سلام داداش جان و در حالی که بغلش میکرد گفت : خوبی ما خیلی نگرانت شدیم .

پرویز : حمیرا جون خوبم من که میدونی بادمجون بمم و آفت ندارم.

حمیرا در قوطی کمپوت رو باز کرد و ریخت توی لیوان و بدست پرویز داد گفت بخور که زود خوب بشی .

صبح پرویز با صدای پرستار چشماش رو باز کرد .

پرستار: خوب امروز مرخصی پسر جون به مادرت زنگ بزن بیادکارهای بیمارستان رو انجام بده وترخیصت کنه

پرویز : باشه باشه

تا یکساعت بعد مادر در بیمارستان بود و گفت پسرم اومدم ببرمت خونه.

پرویز : مادر پول بیمارستان رو چکار میکنی.

مادر : خدا بزرگه پسرم پول آوردم.

پرویز : از کجا ؟

مادر : النگوم رو دیروز بعدازظهر رفتم فروختم و پول تهیه کردم.

پرویز : اون یادگاری آقاجون بود.

مادر : یادگاری آقاجون شما هستید اونا وسیله هستند که توی سختیها به کمک مون میان.

پرویز که اشکاش رو نمیتونست جمع کنه مادرش رو بغل کرد و گفت الهی من قربون مادرم برم.

مادر گفت خودت رو جمع و جور کن پسر جون من الان برمیگردم.

پرویز که داشت دگمه های پیرهنش رو می بست دید یک دستی به پشتش خورد و گفت سلام پسرم چطوری بهتری  انشاءاله .

پرویز : برگشت و دید آقایی است که دیروز اون رو به بیمارستان رسونده.سلام کرد و گفت بله بهترم .

مرد گفت راستی اسم من امیریان است مهدی امیریان کسی اومده دنبالت. 

پرویز : بله مادرم اومده رفته حسابداری.

امیریان : باشه باشه پس من هم می رسونمت تا خونه .

مادر وارد اتاق شد و گفت بریم پسرم . امیریان به مادر سلام کرد و گفت من می رسونمتون.

مادر : نه مزاحم شما نمی شیم خودمون میریم.

امیریان : نه مسیرمه شما رو میرسونم.

بعد سه تایی حرکت کردند و سوار ماشین شدند در حال حرکت مرد یک تکه کاغذ رو توی دست پرویز گذاشت و گفت این شماره تلفن منه ، من از جوان با جور بزه ای مثل تو خیلی خوشم اومده هر کاری داشتی زنگ بزن 

پرویز : باز هم از شما تشکر میکنم خدا خیرتون بده .

پرویز  پیاده شد و با خودش فکر میکرد اگر آدمهایی مثل امیریان نباشند این دنیا به جهنم تبدیل میشد ، 

توی حیاط حمیرا و صنم ایستاده بودند و بساط اسپند رو بپا کرده من از میان دود به سمت اتاق رفتم و توی رختخوابی که پهن بود دراز کشیدم.

یکساعت بعد صدای زنگ درخونه بلند شد مادرم آیفون رو برداشت و بعدش به حمیرا گفت دخترم برو دم در 

بعد لحظاتی حمیرا با دو پلاستیک بزرگ وارد شد و گفت مامان اینها رو آقایی به اسم امیریان داد.

مادر در حالیکه لبخند میزد گفت دستش درد نکنه واقعا این مرد فرشته است.

پرویز با نگهداری مادرش و کمکهای آقای امیریان هر روز بهتر شد .

چند روز بعد که هواش آفتابی بود امیریان به خونه شون اومد و رو به پرویز گفت خدا رو شکر پرویز جان خیلی خوشحالم که دوباره سرپا شدی خانواده ات واقعا بهت نیاز دارن باید مواظب خودت باشی . خوب حالا بریم دم در که برات یک سوپرایز دارم.

پرویز با خجالت گفت : سوپرایز، و خودش رو به در رسوند و دید که موتورش با یک کلاه کاسکت جلوی دره.

پرویز از خوشحالی جلوی اشکاش رو نتونست بگیره و گفت خیلی خیلی ممنون نمیدونم چی بگم و از شما چطوری تشکر کنم

امیریان : اگر آماده باشی از فردا بیا در مغازه خودم من به یک نفر احتیاج دارم توی بازار یک مغازه لباس فروشی دارم حقوق ات رو میدم و بیمه ات هم میکنم نظرت چیه پسر جون.

پرویز فریاد کشید تروخدا آَقای امیریان راست میگی بخدا از بس این ور و انور رفتم برای یک لقمه نون خسته شدم 

پرویز از فردای اونروز هر روز به مغازه ی آقای امیریان میرفت و دیگه قلق کار دستش اومده بود و فروش آقای امیریان هم بهتر شده بود .

پرویز : آقای امیریان این کارت عروسیمه حتما تشریف بیارید. 

امیریان : حتما جونم چرا نیام تو جای پسر نداشته ام هستی.

الان که سالها میگذره،  پرویز یک پسر داره و یک خونه کوچک برای خودش و خانواده اش گرفته حرف مادرش رو تکرار کرد اگر خدا یک درو ببنده یک در دیگه رو باز میکنه، در این لحظه صنم با سینی چایی اومد تا با هم چای بنوشند.

پایان

نوشته : مریم فرزین

 

2.5 2 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
3 نظرات کاربران
Oldest
Newest Most Voted
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
3
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx