رمان آنلاین فخری داستان براساس سرگذشت واقعی قسمت ۱۶ تا۲۱(پایان)

فهرست مطالب

رمان آنلاین , نازخاتون , داستان واقعی , داستان های نازخاتون , رمان, رمان فخری,رمان های ساغر

رمان آنلاین فخری داستان براساس سرگذشت واقعی قسمت ۱۶ تا۲۱(پایان)

رمان آنلاین , نازخاتون , داستان واقعی , داستان های نازخاتون , رمان

اسم رمان: فخری

نویسنده : ساغر

داستان واقعی

#قسمت_شانزدهم
حسن روز به روز عصبی تر بود و منم سیاه بخت تر
سر هر چیزی کتک میخوردم از غذا تا شیطنت بچه ها
یه روز خبر دادن خواستگاری بتول هست
نشد برم خدارو شکر عروسیش بهترین عروسی فامیل بود
جهاز هم خود بتول درس میداد یکم جمع کرده بود و شوهرش هم یکم داد
سالها گذشت تنها دلخوشیم خوشبختی بتول بود که تو اروپا گاهی میرفت گردش و سوغاتی های شیک میاورد
هر دو مدیر مدرسه شده بودن و با دختر نازشون ریحانه زندگی خوبی دارن
بابک ۱۵ سالش شده بود یه پسر رعنا و زیبا
ننه خیلی پیر شده بود انسیه هم با شوهرش همش مشکل داشت
فهمیدم ام اس داره و توانایی کار کردن نداشت
شوهرش پیغام داد من نمیتونم نگهش دارم بیاد ببرید
ننه گریه میکرد گفت ۳ تا بچه داره رحم کنید
به خاطر بچه هاش موند دختراش نمیزاشتن بیاد
انسیه ناتوان شده بود .دستاش میلرزید .دیدش کم شده بود.
دختراش ۷ ساله ۱۰ ساله و ۲ساله نگهش میداشتن
رفته بودن خونه مادر شوهرش اون نگه داره
یه شب ننه از صبح تا شب از دست دردش نالید و گفت دست چپم میسوزه
نفسم تنگه شب شد فکش داشت کج میشد  د
حسن نعشه افتاده بود
زنگ زدم اژانس با بابک بردیمش بیمارستان بردنش اورژانس حالش بد شد بردنش یه جای دیگه ننه سکته مغزی کرد بود

#قسمت_هفدهم
مشکلاتم کم بود و فلج شدن ننه یه طرف
گله های شوهر انسی هر روز بیشتر از بیشتر
حسن اعتیادش زیاد شده بود کارا و نگه داری ننه واقعا سخت بود
حسن گاهی با وانت کار میکرد یه وانت پوسیده قراضه داشتیم اما خرج دارو های ننه زیاد بود
عمم فوت کرد
بتول یه روز اومد خونمون گفت فخری یادته مامان بابا خونه داشتن
گفتم اره سر نگهداشتن ما عمه برداشت اجاره داد
گفت اره اما الان زمین هست
یکی گفته میخره .۵۰ میلیون
سعید گفت ما نمیخوایم ببین فخری میخواد
اشک توچشام جمع شد گفتم واقعا؟ دختر عمه ادعا نکنه
گفت نه بابا زمین هنوز به اسم بابا هست تو ده افتاده
زمین به اون بزرگی و میخوان مخابرات بسازن
زمین فروخته شد طبقه بالارو بدون اینکه به حسن بگم خریدم به اسم بابک زدم
حسن فهمید با سیخ منو زد کبودم کرد جیغ میزدم  بابک رسید  پرتش کرد یه طرف حسن فهمید دیگه توانایی دعوا با بابک  و نداره
رفت بیرون
یه روز ننه رو بردم حموم که بشورم .سر خوردم زمین
طفلی ترسیده بود هی میگفت خاک بگورم
بلند شدم گفتم نترس طوریم نیست
با بدبختی درش اوردم
خشکش کردم پام میسوخت
نگاه کردم دیدم رون پام کبود
به ننه نگفتم
شب نشسته بودم دم کنی میدوختم که بفروشم همسایه ها
گفت ننه فخری
کارت دارم.گفتم چیه ننه چیزی میخوای .گفت فردا محضردار بیارگفتم چرا .گفت دیدم ننه پات کبود تو به خاطر من خیلی اذیت شدی خون تو جیگرت کردم .تو یتیم بودی یهو بغضش ترکید
گفت ننه حلالم کن .پسرم که شده بلای جونتون .منم وبال گردنت .خونه رو بزنم به نامت .میدونم بمیرم حسن پرتتون میکنه بیرون .
زنگ زدم شب به بتول .گفت تا پشیمون نشده اینکارو بکن .اصلا ما محضردار میاریم.طرفای ظهر بود بتول اومد با شوهرش .ننه انگشت زد و خونه مال ما شد.
ننه  یکسال بعد  فوت کرد
برای تنهاییش دلم سوخت
گریه میکردم  برای انسیه که نمیتونست بیاد برای مراسم ننه حلالش کردم
هنوز از غم ننه بیرون نیومده بودم
جاش تو خونه خالی بود
همه جا میدمش
بابک گیر دار موتور میخوام
از من دعوا و از اون اصرار .گفتم پول نمیدم گفت از کرایه خونه بالا میگیرم. خونه منه من حقمه
بالاخره موتور خرید
از صبح تا شب گاز میداد همه جا
حوریه اما برعکس بابک اروم بود معدل بالا درس خوب و تو خونه داری نمونه
با سن کمش همه کار میکرد
حسن هم صبح تا شب تو انباری بود یا اتاق
پول وانت هم که دود کرد و رفت هوا
بعد فوت ننه گفت میرم سراغ انحصار وراثت خونه

#قسمت_هجدهم
اولش باورش نشد گفت دروغ میگی
کپی سند و اوردم اصل سند دست بتول بود
وقتی خوند کمربندشو باز کرد شروع کرد زدن
حوریه گوشه خونه جیغ میزد سمت حسن میومد کمربند میخورد
دیونه شده بود.داد میزد تو چیز خورش کردی تو اصلا کشتیش
دیگه چشم جایو نمیدید.بابک رسید بابش ولمون کرد رفت بیرون.حوریه میلرزید بغلش کردم .بازو رون پاش کبود بود.بدن خودم میسوخت .بیشتر دلم از بدبختی خودمو بچه هام میسوخت.صبح بلند شدم دیدم چشام باز نمیشه.چشام کبود بود .حوریه ترسید گفتم مامان چیزی نیست خوب میشه

دیگه به کتک های حسن عادت کرده بودم
از دستم عصبانی بود اما مهم این بود خونه دارم میتونیم با خیال راحت شبا چشامونو ببندیم
داشتم کتلت میپختم دلم از صبح شور میزد
یه تیکه از کتلتو گذاشتم تو دهنم میترسیدم مثل قبل نمکش زیاد شده باشه
اوندفعه حسن کل سفره پرت کرده بود تو حیاط
روغن پرید رو دستم اما دلشورم بیشتر بود تا سوختنمو بفهمم
حوریه نشسته بود تلویزیون میدید جدیدا به درس اهمیت نمیداد
معلما خیلی از دستش شاکی بودن
تلفن زنگ زد
از بیمارستان بود بابک تصادف کرده بود
چادرمو سر کردم دیدم حسن گوشه خونه نعشس
دویدم سمت خیابون با در بست رفتم بیمارستان
اورژانس بابک خوابیده بود ناله میکرد
سرعتش زیاد بوده با یه ماشین تصادف کرده
دکترا گفتن نخاش اسیب دیده
اما باز بردن برای عکس برداری
زنگ زدم بتول با گریه گفتم بیاد
گوشه دیوار وایسادم
حمد و سوره و هر چی بلد بودم میخوندم لابلاش صلوات میفرستادم
دهنم الکی بازو بسته میشد
بتول رسید شوهرش رفت دنبال کارا
بعد چند دقیقه شوهرش نا امید اومد
بابک پسر رشید من فلج شده بود
رو زمین نشستم
گریه میکردم
چادرمو مچاله کردم تو دهنم تا کسی مثل همیشه صدامو نشنوه

#قسمت_نوزدهم
بعد چند روز و یه عمل بابک با ویلچر وارد خونه شد
با بدبختی با شوهر بتول از پله بردیمش بالا
بابک عصبی شده بود داد میزد فحش میداد
هر روز یه پاکت سیگار میکشید
حمام بردنش واقعا سخت بود
حسن هم نعشه
یه روز کل انرژیمو جمع کردم
داد زدم مرتیکه پاشو کمک
پوشک عوض میکنم
حموم میکنم وگرنه شوتت میکنم تو کوچه
گفت غلط کردی
گفتم نزار زنگ بزنم بیان ببرنت
ترسید چند روز کمک کردم
اما اونم بدتر از من جون نداشت
دو روز غیب شد
وقتی اومد راهش ندادم
گفتم طلاق فقط طلاق
رفتم دادگاه
دادگاه بعد یک ماه طلاق داد و بچه هارو داد بهم
هر روز جلو در خونه عربده میکشید
بدترین تهمت هارو تو کوچه داد میزدو بهم میگفت
زنگ زدم بردنش مرکز ترک اعتیاد
شوهر بتول بهم پیشنهاد داد تا نیست خونرو بفروشم
خونه که نبود به قول بتول زمین
وکالت دادم به شوهر بتول گفتم خودت کارارو کن
من با دختر مجرد و پسر افلیج هیچ کاری نمیتونم بکنم
بابک و گذاشتم بهزیستی تا اثاث هارو جمع کنم
حوریه هم گذاشتم پیش بتول
حوریه چند وقتی بود مشکوک میزد همش تو فکر بود
همه جا یهو سکوت میکرد
به دیوار زل میزد .اما انقدر گرفتار بودم که بهش فکر کنم.یه خونه تو پرند خریدم سی تومن .و بقیه پول با کمک بتول و یکی دوتا از فامیل یه خونه تو یه جای خوب نزدیک بیمارستان گرفتم.یه خونه ۵۰ متری.با بتول خواستم اثاث هارو ببرم.بتول کن فخری اینا اشغالن دیگه .گفتم چیکار کنم ندارم.گفت من بن مدرسه دارم قسطی بردار .کار میکنی میدی.کل اثاث هارو دادم سمساری برد.یه فرش و یخچال و مایحتاج خونه خریدم.بتول هم هر ماه بن خرید فروشگاه میداد برای خوارو بار.منم با تیکه دوزی خرجم و در میاوردم و با کرایه خونه پرند زندگی میگذشت.از شر حسن خلاص شده بودم.اما بابک بد دهن شده بود.به زمین و زمان فحش میداد.زخم بسترش روز به روز بدتر.مدام بیمارستان و خونه بودم.زخم بستر بابک خیلی بد شده بود.دکتر گفت یک ماه بیمارستان باید بمونه.روزا میرفتم بیمارستان شبا میومدم خونه.یه روز بتول گفت دقت کردی حوری یه جوریه.گفتم چطور.گفت بد راه میره.دیروز لیوان از دستش افتاد.همش تو فکره.
فکر کردم افسردگی گرفته و تنبل شده تو خونه.مدام شبا از بیمارستان میومدم گیر میدادم کار کنه .ظرف بشوره.اما واقعا حوریه یه جوری شده بود.یه روز لیوان از دستش افتاد وادارش کردم جمع کنه.
دستش پر خون شده بود اخر سر خودم جمع کردم.دیدم تو اتاق گریه میکنه دلم سوخت
وسایل پانسمانو بردم تا دستشو پانسمان کنم.
دیدم دستش میلرزه .بغلش کردم.بغضش ترکید .گفت مامان من میترسم نرو

#قسمت_بیستم
از بس به خاطر بابک بیمارستانهای مختلف رفته بودم .دکتر های زیادی منو میشناختن.
با حوریه رفتیم پیش یه دکتر .کلی ازمایش داد.یکم هم حوریه رو تست بدنی کرد .اخمای دکتر تو هم بود.به حوریه گفت برو بیرون بابا جون الان مادرت هم میاد.گفت کسی تو فامیل شما یا همسرتون مشکل ژنتیک نداره.
گفتم نه  اما چرا عمش ام اس داره
گفت این ازمایش هارو برو انجام بده بیا
تو خونه زل زده بودم به دیوار.گاهی حوریه رو که تلویزیون میدید نگاش میکرم.انگار دهنم خشک بود.هفته دیگه بابک مرخص میشد.جواب ازمایش اومد.بتول هم باهام اومد.دکتر ازمایش هارو دید گفت
متاسفانه حوریه بیماریه اتاکسی داره.نمیدونستم چیه
به بتول نگاه کردم اونم مونده بود دکتر گفت یه بیماری ناشناخته که رو سیستم بدن تاثیر میزاره
(دوستای گلم میتونین تو نت سرچ کنید من اعصابشو نداشتم چک نکردم)
از مطب اومدم بیرون.حرف نزدیم.تو تاکسی بغضم ترکید .اخه چرا من این همه بدبختی بکشم .بتول هی بغضشو قورت میداد معلوم بود تو شوکه.
رسیدم خونه .حوریه خواب بود یاد حرفای دکتر افتادم.
در اینده ممکن راه نره.صحبت نکنه
دستمو گرفتم جلو دهنم اومدم بیرون
رفتم تو بالکن نشستم یه گوشه .هوا سرد بود.گریه کردم
رو زمین خوابیدم.صورتمو گذاشتم رو سنگ سرد و جیغ میزدم.
بابک مرخص شد.دستو پا شکسته براش حوریرو گفتم.گریه میکرد.میگفت اخه گناه ما چیه.
میگفتم مادر کفر نگو حکمتی توشه
خدا خواسته کنارم باشید تنها نباشم.معتاد میشدی مثل بابات خوب بود.حوریه دست یه نا اهل میافتاد خوب بود.کنارمین خونه داریم
روزا میگذشت.وضع ریه بابک هم خراب بود به خاطر سیگارش.براش نمیخریدم.بدترین فحشارو میداد.
یه روز تلفن زنگ زد .دختر انسیه پشت خط بود.یهو بغضش ترکید .زندایی مامان از پیش ما رفت

#قسمت_بیست_و_یک_پایانی
رفتم بهش زهرا حسن هم بود داغون موهای سفید
فقط به خاطر ترکش چاق شده بود
عصا دستش بود
پیش خودم گفتم چرا عصا داره مگه چند سالش شده
داشتم دنبال رقم میگشتم .جنازرو اوردن
به جای بچه هاش من جیغ میزدم.گریه میکردم.خاک رو سرم میریختم
حسن اومد گفت فخری چته
گفتم من میدونم چی کشید
من میبینم چی کشید
بی هوش شدم
بهوش اومدم تو ماشین بودم
حسن جلو نشسته بود
یکی از زنای فامیل داشت اب میپاشید بهم .اب قند و داد دستم
حسن گفت بریم دکتر
گفتم نه بچه هام تنهان
گفت خوبن
حوری دیپلم گرفت.
دوست نداشتم کسی فعلا از ماجرا بفهمه
اب و خوردم و کلمو تکون دادم
وسط خیابون گفتم پیاده میشم
حسن گفت میرسونمت
گفتم نه جایی کار دارم
نمیخواستم ادرس ما دستش بیافته
رفتم تو یه پارک
یه بچه تنگ ماهی دستش بود
یاد بچگیای حوری افتادم ماهی میخریدیم ذوق میکرد
یادم افتاد هفته دیگه عید
رفتم ماهی خریدم یکم وسایل عید خریدم .راه افتادم خونه
اوضاع زخم بستر بابک خیلی بد بود.دکترا مونده بودن چیکار کنن.یه دکتر چادرمو بوسید.گفت هر کی باشه فوت کرده شما معجزه کردی مادر.از خیره خیلی کمک میشد برای نگهداریش وقتی فهمیدن حوریه هم مشکل داره بیشتر کمک میکردن تا من کار نکنم.یه روز بابک بیمارستان بود.حسن زنگ زد موبایلم گفت از شوهره بتول شمارمو گرفته
گفت میخوام بیام بیمارستان کمک
تو برو پیش حوریه
اومد بیمارستان.با عصا بود .گفتم چرا عصا بدست شدی.گفت سکته کردم.بعد گفت فخری من شرمنده تو هستم.بابام هم یه ژن معیوب داشت و مرد.حالا انسی بعد نوبت من.گریم گرفت گفتم دخترم .زیبایشو باهوشیش
فدای یه ژن معیوب شما شد.گریه میکردم.حسن چادرمو گرفت .افتاد رو زمین پاهامو بوسید
گفت فخری حلالمون کن ما خیلی بدی بهت کردیم
من
مامان
انسیه
بلندش کردم
گفتم برو پیش بابک
چادرمو رو سرم مرتب کردم
پیش خودم گفتم تا الان محکم بودم
به بعدش هم محکمم.
بابک در تاریخ بیست اذر سال نود و چهار
به بهشت رفت

پایان

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
5 نظرات کاربران
Oldest
Newest Most Voted
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
5
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx