داستان کوتاه جوینده کار

فهرست مطالب

داستانهای نازخاتون داستان آنلاین

داستان کوتاه جوینده کار 

نویسنده حمید درکی

داستانهای نازخاتون

جوینده کار

 

الهام به دکه روزنامه فروشی سر چهارراه می آمد از روزنامه سراسری گرفته تا هفته نامه های محلی به امید پیدا کردن شغلی مناسب ، به دنبال آگهی استخدامی بود. او که فارغ التحصیل رشته کارشناسی ادبیات بود. چند هفته ای با شوق و امید به دنبال کار از این صفحه به آن صفحه ، با دقتی وسواس گونه تمام آگهی های آن را از نظر می گذراند و بعد از چند ماه ، نا امیدانه به هفته نامه های محلی بسنده کرد. گاهی این جا و آنجا تماس تلفنی می کرد ولی به او می گفتند که پذیرش استخدامی تمام شده است و البته چند باری هم حضور خود را به محل درخواست کارگر خدماتی می رساند اما هر وقت با موانع مصاحبه و پر کردن فرم درخواست کار فقط بیشتر نا امید می شد و رفته رفته ، روزنه پیدا کردن شغلی در خود را از دست داد. پدر بازنشسته او بزحمت می توانست پول کرایه خانه را با داشتن چهار سر عائله فراهم کند. چه برسد به تأمین مخارج روزانه خانواده. از این رو شب ها به نگهبانی مؤسسه ای می رفت و مختصر پولی دریافت می کرد. مادرش نیز بیمار و زمین گیر شده بود و الهام با داشتن دو خواهر کوچکتر که در حال تحصیل دوران متوسط بودند، می بایست هر طور شده کاری دست و پا کنه. او که اینک ۲۳ ساله بود به هر دری می زد تا بتواند لااقل کمک هزینه خانواده باشه اما روزگار با او سر سازش نداشت. تا اینکه متصدی فروش دکه روزنامه فروشی از او خوشش آمد و با تعقیب او خانه اش را پیدا کرد منتظر فرصتی بود تا مستقیماً به او ابراز علاقه نماید. روزی بالاخره از الهام پرسید : خانم شما در روزنامه ها بدنبال مقاله و یا صفحه حوادث و جدول و این قبیل نوشته ها هستید !؟ الهام با تبسمی گفت : خیر بدنبال آگهی استخدام هستم یا دست کم آگهی یک کار آبرومند و پیدا کنم. جوان که نامش رضا بود و آن دکه را کرایه نموده بود دوباره پرسید : آیا به مؤسسات آزاد مشاغل رفتید! الهام : بله چند بار شماره تماس دادم. البته یکی دو تا کار پیدا کردم ولی خب به چند ماه نرسیده، دوباره بیکار شدم. رضا : میشه بپرسم مدرک تحصیلی چی دارید؟ الهام : بله حتماً کارشناسی ادبیات فارسی دارم. می دونم زیاد متناسب با مدرک تحصیلی من کار پیدا نمیشه ، اما خب چه میشه کرد . رضا : خدا کریمه حتماً شنیدید که جوینده یابنده است. الهام : تا خدا چی بخواد. رضا که خجالت مانع از آن می شد تا راز دل به او بگوید با دستپاچگی به او گفت : من خودم روزنامه ها رو چک می کنم تا براتون کاری پیدا کنم ، لازم نیست شما با این شرایط سخت اقتصادی ، روزنامه بخرید ، اه چیزی مناسب کارشناسی شما مثل معلم خصوصی یا نگهداری سالمند و یا کودک پیدا کردم حتماً شما را با خبر می کنم. الهام : خیلی لطف می کنید ، من که شرمنده شما خواهم شد. رضا : خواهش می کنم . اما اگه پیدا کردم چطوری شما و با خبر کنم؟ صلاح میدونید شماره تماسی به من بدید یا هر طور که خودتون دوست دارید . الهام که از شرم و حیای رضا خوشش آمده بود. با دستپاچگی شماره تماس تلفن منزل را به او داد و از آنجا دور شد و به سوی خانه آمد. چند روزی گذشت تا تلفن بصدا درآمد ، از قرار معلوم رضا به او مژده پیدا شدن کاری را در شهرداری منطقه داد . الهام با اشتیاق فراوان ضمن تشکر از او به آنجا رفت اما به او گفتند که تأمین نیرو کردند و دیگر نیازی به او ندارند. الهام که سخت پریشان شده بود در گوشه راهرو به دیواری تکیه داد و چشمانش پر از اشک شد. دیگر ادامه آن وضع برایش ممکن نبود ، از یک سو فقر مالی ، از دیگر سو خجالت از خانواده و سربار آنان بودند او را به کلی نا امید کرد. قطرات اشک را با دستمال پاک کرد و نمی دانست کجا برود ، دوباره به همان دفتر شهرداری واحد کارگزینی رفت و با نگاهی ملتمس نتوانست حرفی بزند . متصدی که مردی جا افتاده بود او را دعوت به نشستن در صندلی کنار میزش کرد و گفت : دخترم، بخدا توکل کن، جوونی و دست تقدیر رو چه دیدی! متصدی مدتی به او خیره شد و با عجله شماره تلفنی داخلی واحد دیگری و گرفت و از او پرسید آیا نیروی جدید پیدا کردید… یعنی هنوزم احتیاج دارید.. خب خب خدا خیرت بده، باشه. احتمالاً یکی براتون پیدا کردم. بله جوونه ، پیر نیست. بنیه بدنی خوبی بنظر می رسه داشته باشه . باشه چند دقیقه دیگه خبر می دم. الهام که کورسویی از امید در دلش تابیده شد به دهان متصدی چشم دوخت . اما با تعجب دید که در گفتن خبر بسیار تعلل می کنه .بالاخره به او گفت : ببین دخترم در یک قسمت کاری برات دارم. اما و سپس دوباره مکثی کرد. الهام با بی قراری پرسید ک توروخدا اما چی ، باشه هر کاری باشه قبول می کنم، خدا به شما عمر برده، خیلی به کار احتیاج دارم. متصدی که آقای احمدی نام داشت دستی به پیشانی گذاشت و به او گفت : چند سال داری دخترم. الهام : ۲۳ سال آقا. متصدی : خیلی برای این شغل جوونی و مطمئن نیستم آیا بپذیری یا نه. کار خیلی سخت و چجوری بگم اگه دخترم بودی پیشنهاد نمی دادم. اما خب دیگه اینجا یک اداره مهم شهره و مشاغل متعددی داره. الهام با بی صبری گفت : اگه حمل زباله هم باشه ، بهش چی میگن ضایعات و این جور چیزا، بازم قبول میکنم آقا. تو رو خدا فقط منو سرکار بذارید که دیگه طاقت دیدن روی پدرم رو ندارم. طفلک با اینکه بازنشسته و پیر شده بازم بخاطر ما میره شبها نگهبانی. آقای احمدی نگاهی از سر همدردی به او انداخت و بالاخره گفت : دخترم واحدی در شهرداری داریم بنام واحد متوفیات . شما که رشته ادبیات خوندی ، میدونی که معنی این لغت چیه! الهام : بله یعنی درگذشتگان از فوت میاد دیگه. احمدی سری تکان داد و گفت : بله درسته ، چجور بگم، خود این واحد چند بخش داره. الهام : هر جا شد می رم خدا به شما عمر با عزت بده، تورو خدا منو بفرستید سرکار. احمدی: دخترم حتماً تا بحال آرامستان یا همان قبرستون عمومی شهر رفتی.اونجا قسمت شستشوی متوفیات یا همون مرده شور خونه واحد زنان ، نیاز مبرمی به نیروی کار دارند. در حال حاضر فقط می تونم شما و اونجا بفرستم. الهام که منتظر هر پیشنهادی بجز این مورد را داشت در بهت و حیرت به چشمان متصدی کارگزینی خیره شده و نفس در سینه اش حبس شد. بالاخره متصدی پرسید : اگر شغلی دیگر پیدا کردید حتماً برید اونجا ، اما فقط اینجا جای خالی داریم. الهام همچنان مانند مجسمه ای بی حرکت به او چشم دوخته بود. احمدی : ببین دخترم خوب فکر کن، از یک طرف بحث برخورد مردم با تو خواهد بود از طرف دیگه ، باید آمادگی لازم جهت مواجه شدن با جنازه های مردم رو داشته باشی. روز میشه سه ، چهار جسد رو باید بشوری و غسل بدی ، روزی هم تصادفی اتقاقی می افته شاید تا شب ۱۶ ، ۱۷ میت رو لازمه شستشو بدی، اگه لازمه برو چند روز خوب فکر کن چنانچه قبول کردی همونجا یکی دو غسال خانم به تو آموزش های مذهبی و احکام غسل و پوشاندن میت و بهت می دن. چیز مشکلی نیست برای فراگیری نیست اما باید به این شغل بخصوص از جنبه روحی نگاه کنی. حقوق و مزایای بالایی هم باید بدونی نداره و هنوز پیمانکاری هم نداریم. پس مستقیماً زیر نظر خود شهرداری کار می کنی ، در ضمن کار پر ثوابی هم هست. حالا خودت می دونی ، می خوای برو با خانواده ات مشورت کن ، که خدای ناکرده از تصمیم شما آزرده نشن البته اگر قبول کردید. الهام لختی سکوت کرد و در حالیکه آب دهانش را به سختی قورت می داد به سخن درآمد و گفت : قبول می کنم ، شما خیلی لطف کردید، کی باید برم اونجا آقای احمدی که انتظار چنین پاسخی را برای پیشنهادش نداشت با لبخندی گرم به او گفت: دخترم همین الان خانم خاتونی با یک خانم دیگر اونجا هستند. می تونم شما و با راننده بفرستم برید. بازم یک نگاهی به اطراف آن محل بندازید ، بعد چنانچه مورد قبول شد ، مشغول به کار بشید. اما قبل از آن بهتره با خانواده ام محترم مشورت کنید. الهام : نه من مشکلی ندارم. همین الان لطفاً منو منتقل کنید اونجا. احمدی: بعداً مدارک تون و بدید بیارن اینجا. پس تصمیم خودتون رو گرفتید دخترم. الهام : بله آقا احمدی خدا خیرتون بده ، احمدی : چه کار مهمی انجام خواهید داد ، کار هر کسی نیست خیلی از مردها هم نمی تونن حتی فکرشم بکنن ، اما دخترم اگه علاقه و ایمان به انجامش داشته باشید ، کار چندان مشکلی براتون نخواهد بود. پس همین الان به اونجا برید و از نزدیک شرایط رو بررسی کنید. الهام بالاخره خوشحال از اینکه کاری پیدا کرده با راننده اداره همراه یک معرفی نامه اونجا رفت و خود را به خانم خاتونی که زنی میانسال حدوداً ۵۵ ساله بود معرفی نمود و نیز با گرمی بسیار الهام را به دفتر کارش برد و توضیحات لازم را به او داد. آن روز فقط جسد یک پیرزن جهت شستشو بر روی سکوی سنگی آماده شستشو بود. خانم خاتونی لباس کارب به الهام داد و با او از قسمتهای مختلف غسالخانه بازدید کرد و سپس به اتاق شستشو آمدند و بلافاصله مشغول شستن میت شد و در حال انجام کار به الهام گفت : می بینی دخترم چه صورت آرام و زیبایی داره، فکرش رو بکن تا همین چند ساعت پیش زنده بوده و در جمع خانواده حضور داشته اما خب دیگه اجل که خبر نمی ده کی میاد ، دیر یا زود همه گذرشون اینجا میفته . حتی خود ما هم. میت ترس نداره از زنده ها بیشتر باید ترسید بخدا. مثلاً شوهر خود من یکی از همین آدمای بد روزگاره ، مرتیکه بجای پدری برای بچه هاش سربار شده و نشسته خونه تریاک میکشه، اونوقت من و دختر بزرگم باید کار کنیم تا مخارج خونه و دود اونو بدیم. البته می دونی شوهرم بنا بوده از داربست اتفاده زمین ، پاهاش شکسته نمی تونه سر کار بره ، اما خب می گه درد دارم باید تریاک بکشم. چی بگم والا، نسرین دخترم درست هم سن شماست. اونم گاهی اوقات من دست تنها باشم ، میاد اینجا کمک دست من، میگه ثواب داره هر آدم معتقدی مستحب هست در طول زندگیش ، هفت مسلمون بشوره و غسل بده. نماز می خونه ، به مادرم رفته ، خدا خیرش بده ، عصای دست من و پدرشه. میره یک کارگاه بسته بندی خشکبار فروشی ، روزمزد کار می کنه . الهام که همه چی براش تازگی داشت با دقت به جسد پیرزن نگاه می کرد خانم خاتونی راست می گفت ، چهره آرومی داشت ، انگار خوابیده بود. اصلاً هیچ علامت مرگ نداشت. بعد از کفن پیچ کردن ، ناگهان چند تن از بستگان پیرزن آمدند و با شیون و زاری بسیار تابوت رو سر دست با خود بردند و در طی چند دقیقه سکوت حکمفرما شد. خاتونی گفت: دیدی دخترم تموم شد، رفت بخونه ابدیش. خدا بیامرزدش، همینه دیگه. اینم عاقبت بخیری محسوب میشه. آنروز عصر الهام به خانه بازگشت اما به خانواده اش گفت که در اداره شهرداری شهر مشغول به کار شده و هیچ حرفی از شغل تازه اش نزد. برق شوق و دعای پدرش او را قلباً خوشحال کرد. مدتی گذشت و الهام جوانترین خانم غسالخانه بود . کم کم به حضور مردگان عادت کرد و دیگر علاقمند آن شغل بود تا اینکه روزی دختری جوان که گویا در همان دانشگاهی که او فارغ التحصیل شده و دانشجو بوده و در مسیر رفت و آمدش تصادف کرده و جان باخته بود. نوبت الهام بود تا مراسم شستشو را بجای آورد. چهره معصوم دختر او را متأثر کرد، با اصرار مادر خوانده اش که زنی ۶۳ ساله بود هنگام غسل میت به آنجا آمد و با صدای بلند شیون می کرد: دخترم باید حموم عروسیت می رفتی ، الان داری حموم آخرتت و می بینم عزیزم. این جملات مانند تیری بر قلب الهام نشست و اشک از چشمانش سرازیر شدند. آن زن رو به الهام با شیون می گفت : خانمم تو روخدا خوب بشورش ، بچه ام پاک بود، پاک بخونه ابدیش بره. در پایان مقداری پول در جیب الهام به عنوان انعام گذاشت . الهام با اشاره یه یک اطلاعیه که دریافت هرگونه وجههی را منع کرده بود به او نشان داد اما آن زن با اصرار گفت : حلالت باشه دخترم، خودم می خوام بهت بدم. ایکاش حموم عروسیش یه دست به سرو بدن نازنینش می کشیدی ، خودم بهت شاباش می دادم عزیزم. چند ماه گذشت و الهام دیگه به اینجور شیون ها عادت کرده بود اما او شغلش را از همه مخفی نگه داشته بود تا اینکه روزی زنگ تلفن بصدا درآمد. رضا فروشنده آن دکه روزنامه سرچهار راه بود که اجازه خواست تا با بزرگترهای خانواده اش به خواستگاری الهام بیایند. الهام بسیار شوق زده اما مضطرب شد خوشحال بود از اینکه رضا را جوان فعال و مهربان می دید و مضطرب بود که هیچگونه جهیزیه ای نداشت بالاخره روز موعود فرا رسید و رضا و خانواده اش با یک جعبه شیرینی و دسته گل بخانه آنان آمدند. الهام درون آشپزخانه جهت آماده کردن چای بود که با صدای مادرش بخود آمد. آن روز بهترین روزی بود که الهام در عمرش تجربه کرده بود حتماً دریافت مدرک قبولی کارشناسی دانشگاه هیجان این روز را نداشت با سینی چایی منتظر ماند تا بار دیگر صدایش کنند و در حالی که چادر سفید گل گلی بسر داشت در آستانه درب ایستاد. مادرش بار دیگر او را فراخواند : دخترم الهام جان تشریف بیارید ، مهمانها منتظر صرف چای هستند مادر رضا با صدای بلند گفت : عروس خانم تشریف بیارید. دهان من خشک شده ، بیا دخترم روی ماهت رو ببینم. شما حوری بودی یا پری که دل پسر منو بردید. با گفتن این حرفها رضا سرخ شد و به تندی ولی آرام گفت مادرجان مادر. مادرش که از قرار مرضیه نام داشت خنده کنان چشمکی به مادر الهام زد و گفت : جون مادر، طفلک از وقتی خواهر ناکامش جوون مرگ شد و از دستمون رفت ، منتظر این لحظه بوده ، مادر الهام بلا بدور خانم جون چی شده؟ مرضیه : دختر دسته گلم پرپر شد تو راه دانشگاه کوفتی . از بین رفت. البته امروز شگون نداره از این موضوع حرف بزنیم حالا انشااله فامیل شدیم کلی حرف دارم برات خواهر. بالاخره الهام با سینی چایی وارد اتاق شد که با اشاره مادرش به سمت پدر رضا رفت و سینی رو مقابل او گرفت. پدر ضا : به به عروس خانم متشکرم. دخترم. لطف کردید. زحمت کشیدید. عزیزم. الهام به آرامی پاسخ داد: خواهش می کنم خوش اومدید. سپس سینی چای را به سمت مادر رضا مرضیه خانم گرفت و او گفت دخترم چرا روی ماهت رو پوشوندی ببینم این بدر منیر و که با دیدن روی الهام سخت شگفت زده شده و گویی خشکش زده . الهام سپس سینی رو به سمت رضا گرفت و آن جوان هم با دستی لرزان یک استکان چایی برداشت اما مادر رضا همانطور به الهام خیره ماده بود . بالاخره به او گفت : دخترم شما کجا کار می کنی. الهام : خانم جون شهرداری ناحیه … مرضیه خانم دوباره گفت : منو یادت هست. الهام نگاهی به او انداخت و با تعجب او را شناخت ، مادر رضا همان خانم عزاداری بود که چند ماه قبل به غسالخانه آمده بود. الهام که نمی دانست چه بگوید با لکنت زبان پاسخ داد : خ خ خانم جون. بله یادم اومد. مادر رضا نگاه معنی داری به شوهرش انداخت و سپس به تندی به رضا گفت : پسرم یادم اومد شیر گاز آشپزخونه رو نبستم ، زودی برگردیم تا خونه خراب نشدیم. در بهت و حیرت همه با عجله بسیار زیادی از درب خونه بیرون رفت. رضا دستپاچه نگاهی به پدرش انداخت و او نیز شانه هایش را بعلامت بی اطلاعی بالا انداخت و ضمن معذرت خواهی از خانه آنان خارج شدند. در آن لحظه فقط الهام میدانست که موضوع از چه قرار است اما دیگر نمی توانست چیزی را پنهان کند . وقت آن بود تا حقیقت موضوع را برای خانواده اش فاش کند. پس گریه کنان از شغل خود گفت. مادرش او را در آغوش کشید و پدرش به او گفت کار شریفیه. کار که عیب نیست دخترم . شجاعت تو ستودنی است. آقا رضا اگه عقلش برسه چنین دختر نجیب و شجاعی گیرش نمیاد. خدا کریمه ، اونا هم حق دارند تا تصمیم بگیرند، گناهی ندارند، حرف مردم شاید براشون مهم باشه ، اما برای خانواده ما رضایت خدا مهمتر از هر چیزیه. اگه طالب باشند مطلوب همینجاست. سالی گذشت بیماری فراگیر کرونا جهان را در چنبره خود گرفته بود و کار غسالخانه بسیار طاقت فرساتر و البته پر تلفات تر شده بود. کمبود نیروی انسانی موجب شد تا تنی چند انسان نیکوکار داوطلبانه به کمک آنان بیایند. خانم خاتونی بر اثر ابتلا به بیماری کرونا درگذشت و الهام خود طبق وصیت او کار غسل او را بعهده گرفت. درواقع او مادر معنوی خود را از دست داده بود.هر روز بر شمار اجساد اضافه میشد و با کمبود مواد ضدعفونی کننده مواجه شدند، کمبود نیروی کمکی سبب شد آنان روزانه تا ۳۱ جسد جهت دفن آماده کنند. الهام با پوشیدن لباسهای مخصوص بسیار خسته و شکسته به نظر می رسید. امکان مرخصی و استراحت نداشت بسیار لاغر و رنگ پریده تر شده بود ، در یکی از همین روزهای کرونائی سخت ناگهان چشمش به یک جنازه افتاد ، او را شناخت او مرضیه خانم مادر رضا بود، در آن روزها به اقوام اجازه تجمع و مراسم و تشییع همراه با سختگیری های پیشگیرانه بیماری همراه بود. الهام بعد از تحویل جسد چند قدمی همراه آن رفت و چشمش به رضا افتاد آن دو مدتی همدیگر را خیره نگاه کردند و سپس …

 

سال بعد کرونا فروکش کرد و تقریباً زندگی به روال عادی بازگشت ، الهام صبح یک روز عازم محل خدمتش بود که زنگ درب کوچه به صدا درآمد هنگامی که درب را گشور ، رضا را همراه پدرش با دسته گلی در آستانه ورودی منزل مشاهده کرد.

 

 

 

پایان

 

نوشته : حمید درکی

 

 

 

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx