رمان کوتاه پروانه ها بی صدا گریه میکنند
نویسنده:حمید درکی
داستانهای نازخاتون
پروانه ها بی صدا گریه می کنند
پروانه ، کاپیتان ومربی تیم والیبال ناشنوایان شهر، دختری بلند قامت وشاداب درخط حمله قرارداشت و درامرتوپ زنی بسیار نرم وچالاک بود، آنچنان توپ پاسهای دریافتی پاسوررا دقیق وسریع به زمین حریف می نشاند که جمعیت حاضربا کف زدنهای طولانی به تشویق او می پرداختند. پاهای خوشتراش او به همراه طول دستانی کشیده سبب شده بود تا پیروز میدان رقابت های ورزشی باشد. اوبه مانند یک پرنده به پرواز در می آمد وبا هرضربه کوبنده ای که برتوپ می نواخت، طنین صدای آن باعث لرزه توربازی می شد ، اما گروه ورزشکاران تمامی این اصوات شورانگیزرا درسکوتی عمیق، برجای نهاده بودند وگوشهای آنان قادربه شنیدن اصوات نبودند. جهان بیرونی پیرامون آنان مشتمل بررنگ ها ونوربود وجهان درونی ایشان دنیای عواطف پرشوروصادقانه ای بود. علاوه برهمه اینها پروانه صاحب چندین هنرنیزبود، ازنقاشی گرفته تا خیاطی و شیرینی پزی مهارت بسزایی داشت . دختران ناشنوا همیشه به شکل دایره می ایستند تا بطورکامل به زبان اشاره بایکدیگرارتباط کلامی برقرارنمایند. حرکات دستان آنان همانند رهبرارکسترسمفونیک می ماند که گویی درحال نواخت موسیقی معنا داری هستند . معانی ازحرکات دست و تغییرات چهره آنان برقلب وجان مخاطبان فرود می آیند وآنان را درمسیرشاهراه ارتباط انسانی قرارمی دهند . ودراین رهگذر دریک روز امین بهاری کشتی گیرناشنوای استان .جوانی ۲۵ ساله ای که سخت عاشق وشیفته پروانه شده است .اورازنهانی درون سینه اش را با پروانه درمیان می گذارد تا با دستان توانمندشان برفرازدرخت زندگانی برای خود آشیانه امن وراحت وپرمهری بسازند وبتوانند بافرزندانی چند روزگارخوشی را درکنارهم تجربه کنند ، پروانه به استقبال پیشنهاد ازدواج او چنان خوشحال است که خود را به خانه مادربزرگش خاتون خانم رسانده وبا شوق وحرارت بسیار او را یعنی انیس وهمدم تمام عمرخود را درجریان این پیشنهاد مبارک وفرخنده قرارمی دهد وازاوصاف اخلاقی امین برایش می گوید باردیگردستانش درهوا جابه جا می شوند وبا ابرو و لبهایش سخن ازعشق می گوید . خاتون که نوه خود را چنین شادمان وپرامید می بیند، او را درآغوش می کشد و برایش دعای خیرمی کند، پروانه ازحرکات لب خاتون کلمات او را می فهمد و دستان لرزان پیرزن را گرفته ورخساره اورا می بوسد وبا عجله به سمت مادرش می رود تا برای تدارک مراسم خواستگاری آماده شوند . امین که راننده یک دستگاه جرثقیل است درآمد خوب وکافی دارد وبه همراه شاگردش مراد که جوانی ازاهالی روستاهای اطراف ولی بسیار کوشا ودرامرفهم بیان مطلب امین، رابط او وبطورکلی زبان او با مشتریان است . همیشه همراه او کمک حال او اوستای کار خویش است . مادرامین شمسی خانم مخالف ازدواج پسرش با یک زن ناشنواست ودرحالیکه امین به لبان مادرش چشم دوخته است می گوید: پسرم ، امین جان من زحمت بزرگ کردن ترا خیلی کشیدم ، برات آرزوهای بزرگی دارم، پسرم همسرتونباید ناشنوا ویا کم شنوا باشد . هیچ فکرش را کردی که اگرصاحب نوزادی بشوید واودرکنارمادرش بخوابد وشب هنگام شروع به گریه وضجه کشیدن کند و طفل درحال رنج باشد . مادرناشنوایش متوجه گریه های او نمی شود . امین با حرکات دست به مادرش گفت : توچرا داری مخالفت می کنی؟ مگرمن حق ندارم همسرخودم را انتخاب کنم. شمسی خانم : پسرم من به فکرآینده تورا می کنم ، اگرخدای ناکرده ، زبانم لال ، مادرناشنوای طفل ، متوجه صدای درخواست کمک فرزند خود نشود .هیچ می دانی چه برسرطفل می آید، وانگهی پدرومادرناشنوا، ممکن است که صاحب فرزندان نا شنوا بشوند، من صلاح نمی دانم توبا اون خانم ازدواج کنی .امین درحالیکه عصبانی شده بود با حرکات دست ولبانش گفت : ببین مادرداری بهانه می گیری ، یا من با پروانه ازدواج می کنم یا اصلا زن دیگری نمی گیرم . مادرش گفت : پسرم شرایط تو فرق دارد با زن ناشنوا ، تو باید با مردم سروکله بزنی اما مادرباید صدای گریه بچه خود را بشنود ، گریه طفل همیشه یجورنیست وبا درخواست اون نوزاد ، صداهایش هم متفاوت است ، مادرکه آشنا نباشد و نفهمد نوزادش چه می خواهد ، ممکن است سبب مرگ و نابودی بچه بشود . امین که دیگرحسابی کلافه شده بود، دست مادرش را گرفت وآنان را بوسید وگفت : به من کمک کن مخالفتی با پروانه نداشته باش اون برای تو دخترخوبی خواهد شد. مادر، دل مرا نشکن ، مادرش اشک ریزان گفت : پسرم بخدا دخترخاله توفریبا سالم وخوشگل وکارمند دولت است . بگذاربروم برایت خواستگاری کنم ، ببین امین جان ، من موی خودم را با مشکلات زیاد زندگی سفید کردم . امین درحالیکه ازاو دورمی شد برگشت وبه مادرش گفت : یا پروانه یا هیچکس دیگر. چند روزی گذشت تا شمسی خانم موافقت کرد ، درعصرجمعه همان هفته ، مادروخاله امین به همراه یک جعبه شیرینی ودسته گل راهی خانه پروانه شدند وبعد ازکلی گفتگو ، قرارازدواج آن دورا درطی ۵ ماه بعد گذاشتند. پروانه با شوروشوق بسیاربرای خودش لباس عروس دوخت وامین نیزیک آپارتمان زیبا کرایه کرد وبا پروانه ومادراو، پرده های خوش دوخت وزیبایی را بروی پنجره های آن نصب کردند ودرکارمرتب کردن آنجا با دقت ووسواس بسیارتزینات فوق العاده بروز وشیکی را انجام دادند وجهزیه پروانه را درگوشه وکنارآپارتمان جای دادند ودیگرچند روزی به اجرای مراسم عقد وازدواج وبرپایی جشن عروسی درآغازمهرماه باقی نمانده بود که ناگهان اداره هواشناسی جهت بارش سنگین باران پاییزی هشدارهای لازم را داد، اما آنان بسیارخوشحال همچنان بفکرتدارک مراسم بودند وامین یک دست کت وشلوارسفید وزیبا به همراه کرواتی سرخ رنگ کوتاه ازمادرزنش هدیه گرفت وبعد ازاندازه گیری وتنظیم آن ، چندین عکس یادگاری با پروانه گرفتند تاسرسفره عقد وهنگام جشن آنرا درمحلهای خاص ، نصب کنند. آخرین روزکاری آپارتمانشان بود وچند روزی بارش سنگین باران ، سبب آب گرفتگی معابرشده بود، امین به همراه شاگرد شوفرخود مراد جهت جابه جایی تیرآهن های بزرگ راهی محل کارشدند تا در اجرای ساخت وسازپروژه ساختمان چند طبقه ای آخرین تیرآهن های باقیمانده را ازکوچه به کمک جرثقیل سنگین خود بلند کرده ودر محلهای تعیین شده نصب وبه کارفرما تحویل دهند ودرعصرهمانروز کامیون سنگین خود را چند روزی درگاراژ شرکت بخوابانند تا امین به همراه همسرخود پروانه به ماه عسل بروند. همه چی خوب پیش می رفت و امین در پشت دستگاه قرارگرفت ، مراد زنجیرآهنین کلفت ومحکم را به دورتیرآهن گره زد وبا علامت دست ، امین را جهت بالا بردن آن خبرکرد، دریک لحظه امین اهرم بالابررا کشید و نیروی لازم جهت بلند شدن تیرآهن ، فراهم آمد، سپس جک غول پیکرخود را گردشی داد تا آن را به طبقات بالای ساختمان برساند که ناگهان انتهای تیرآهن به سیستم برق فشارقوی خیابان برخورد کرد وچند جرقه زد مراد که متوجه وخامت اوضاع شد با فریاد به سمت امین که براثرناشنوایی متوجه صدای مهیب جرقه های برق نشده بود رفت که ناگهان برق فشارقوی با شدت هرچه تمام ازجک آهنی عبورکرد و بعلت خیس بودن ناشی ازبارندگی شب گذشته زمین ونپوشیدن کفش ودستکش ایمنی توسط امین دریک دم هردو پای اوبراثربرق گرفتگی اززمین کنده شد وبشدت با پشت برزمین پرتاب شد وقلبش ازحرکت ایستاد وچهره وبدن اودریک دم سوخت . پروانه بعد ازشنیدن خبرمرگ امین جوان ، شوکه شد وبغض فروخفته اش اورا ازحالت طبیعی بیرون آمد وبه همه کس وهمه چیزواکنش غیرمعمولی نشان می داد وکلیه امورزندگی ازدستش خارج شد وبعد ازانجام مراسم تشییع وتدفین ، اورا به خانه مادربزرگش خاتون سپردند . تا بلکه حالش بهبود پیدا کند، اما گویی پروانه حافظه خود را ازدست داده بود واصلا گریه نمی کرد ، نمی خندید ، به هیچ سؤالی پاسخ نمی داد ، غذا نمی خورد وهرازگاهی صداهای نامفهومی ازدهانش بیرون می آمد ، یک روز مادربزرگش اورا مقابل خود نشاند تا باهم سبزی پاک کنند تا با انجام کارخانه پروانه بتواند کم کم به حال طبیعی خود بازگردد. مادربزرگش که می کوشید اشکهای خود را ازپیشامد تلخ مرگ ناگوارامین بپوشاند وسخت مراقب اوضاع واحوال روحی پروانه بود، متوجه شد که دست خود را براثرتیزی کارد آشپزخانه به هنگام پاک کردن سبزی بریده است و پروانه بدون توجه به خون ریزی انگشت خود ، همچان سبزی های خون آلوده را پاک می کرد . خاتون دیگر نتوانست وضع موجود را تحمل کند و پروانه را محکم در آغوش گرفت و مدام می گفت : دخترم ، دختربی چاره من دخترسیه بخت من ، دیدی روزگارچقدرتلخی برای آدم داره دخترم . پروانه که درد جراحت تا عمق جانش نفوذ کرده بود ناگهان براثرتکانهای خاتون بخود آمد وبه چشمان خاتون نظردوخت وبه تقلید وشیوه لب خوانی خاتون به او گفت : مامان بزرگ ، امین کجا رفت ؟ چی شد ؟ مگه قرا نبود لباس دامادی تنش کنه . پس عکسهای ما دوتا چی شدند ؟ اونها کجا هستند؟ ماه عسل ما چی شد ؟ امین کجاست مامان بزرگ ، امین کجاست ؟ مادربزرگ : پروانه جان ، دخترم ،امین رفته پیش خدا. بچم جوان مرگ شد وپرزد ورفت . پروانه : اون به من قول داد . ، ازم محافظت کنه ، پیشم بمونه . چرا من تنها شدم مامان بزرگ . به اینجا که رسید پروانه ازحالت شوک بیرون آمد وبشدت گریست وسرخود را روی پاهای خاتون گذاشت ، درست مثل زمان کودکی خود. مدتها گذشت ، حال پروانه کمی بهترشد، اما خاتون نیز دریک صبح زمستانی ، اورا تنها گذاشت وبه دیارباقی رفت .پروانه به کارخیاطی مشغول شد ودختران نوجوان ناشنوا را به سرپرستی گرفت وکارگاه آموزشی ونیزتولیدی لباس زنانه راه انداخت وهمیشه درگوشه اتاقش ، عکس خودش را با لباس عروس به همراه امین با کت وشلوارسفید دامادی با کراواتی سرخ رنگ بدورازچشم دیگران نگاه داشته بود و دقایقی طولانی به آن نگاه می کرد . پروانه درطی چند سال چین وچروک، به صورتش افتاده و چندین تارمویش به سپیدی گراییده بود . مدتی بعد معلم نخست ناشنوایان شد و آنان رابه بوستان بزرگ شهرمی برد که کم کم بتوانند با مردم عادی ارتباط برقرار کنند . روزی یکی از کودکان به دنبال پروانه خوش رنگ وبالی درمیان علفزاردوید واورا درمشت کوچک خود گرفت وبه پروانه نشان داد پروانه با حرکات دست گفت : پسرم مراقب باش بال های زیبا و قشنگ اورا نشکنی چرا که گریه می کند وهمیشه پروانه ها بی صدا گریه می کنند .
پایان
نویسنده : حمید درکی