رمان آنلاین یاسمین قسمت ۹
نویسنده:مرتضی مودب پور
داستان های نازخاتون
داستانهای نازخاتون:
#یاسمین
#قسمت۹
-رفتی پیش این و اون واسه من تحقیق کردی ؟
کاوه – پس چی ؟ نباید ما بفهمیم تو می خوای بری تو چه خونواده ای ؟
-مگه من دخترم یا اینکه می خوام شوهر کنم که رفتی پرس و جو ؟ پسر تو که آبروی منو بردی !
کاوه – اینه مزد دستم ؟ اینه جواب مهربونی هام ؟ الهی پسر خیر از عمرت نبینی ! الهی تنت رو زیر ماشین در بیارن ! الهی بال بال بزنی !
اینا رو می گفت و مثل زنها ، با مشت می زد تو سینه اش ! از خنده مرده بودیم !
-حالا نتیجه تحقیقات چی بود ؟
کاوه – ببین ! ته دلش داره مالش می ره که بفهمه خاله م چی گفته ها ! اون وقت واسه من ادای آدمای معصوم رو در میاره ! ای عمر و عاص خائن . تو رو من می شناسم .
-اصلاً نمی خواد بگی . من می دونم ، مادر فرنوش زن بسیار خوبیه .
کاوه – دوزار بده آش به همین خیال باش !
-خدا خفه ات کنه کاوه ! ته دلم رو خالی کردی .
کاوه – اگه بفهمی چه طور آدمی یه ، ته دلت که خالی میشه – هیچی ، ته معدت هم خالی میشه !
-جان من راست می گی ؟
هر و هر زد زیر خنده و گفت :
-حالا چرا رنگت پریده ؟ نترس . می گن هر کی از پوست صورتش تعریف کنه ، باهاش کاری نداره . اما خدا اون روز رو نیاره که کسی اون رو ببینه و از پوست صورتش تعریف نکنه ! می گن همون جا دست می کنه تو شیکم طرف و غده فوق کلیوی ش رو می کشه بیرون و خام خام می خوره .
یه اخلاق های عجیبی داره ! اما رو هم رفته زن خوبیه ! می دونی ؟ تیپ ش مثل هند جیگر خوره !
-گم شو کاوه ! ما رو باش که نشستیم و به دری وری های تو گوش میدیم .
کاوه – از من گفتن بود . حالا خودت میدونی . فقط تا دیدیش ، تعریف از پوست صورت یادت نره . براش مثل باطل السحر می مونه . جلوش هم نره . یه خرده عقب واستا باهاش حرف بزن !
فریبا داشت از خنده غش می کرد . خود کاوه که اون قدر جدی بود که اگه نمی شناختمش پاک خودم رو باخته بودم . کاوه دستهایش رو برد طرف آسمون و گفت :
-خدایا ، ما که تو این دنیا بجز این یه دونه رفیق نداریم ، خودت این پسره هالو رو از شر هر چی دیو و دد و اژدها و جادوه حفظ کن .
-حالا پاشو یه زنگ بزن به فرنوش و بگو اگه می آد فردا کارهاش بکنه بریم کوه .
-کوه بریم چیکار ؟
کاوه – اونجا ، سرکوه میگن یه گیاهی در می آد که اگه یه مثقالش رو با اشک مورچه و چرک ناخن مرده و پیش آب پسر نابالغ قاطی کنی و بخوری ، دیگه هیچ سحر و افسون و جادویی کارگر نمی شه !
-اه گم شو کاوه ، حالمون رو به هم زدی .
کاوه – آخه یه سوال هایی می کنی ! همه کوه می رن چیکار ؟ میرن دلشون واشه دیگه ! ماهام مثل همه . دلم پوسید از بس یه گوشه نشستم و غم تو رو خوردم !
فریبا در حالیکه که همش می خندید گفت :
ماشالله کاوه خان خیلی با نمکن .
کاوه – غلام شمام . می دونین فریبا خانم ؟ چارلی چاپلین بابای من بود . فقط همون اوایل ازدواجشون با مادرم سر قضیه ختنه سورون ، زندگی شون نشد ! این بود که مادرم منو ازش گرفت و اومد ایران ! اونم اسمش رو تو شناسنامه م خط زد . اینه که منم به کسی نمی گم اسمم کاوه چاپلینه ! همه جا می گم کاوه برومند !
این دفعه خودش هم خنده ش گرفت و به من گفت :
-پاشو دیگه ! زنگ بزن به فرنوش فردا با هم بریم کوه . پس فردا که مادرش اومد نمیذاره رنگ فرنوش رو هم ببینی ها ! ببین من کی بهت گفتم .
-بخدا کاوه اگه تو یه روز حرف درست و حسابی هم بزنی ، هیچکس باور نمی کنه . شدی چوپان دروغگو !
کاوه – پس خبر نداری . دبیرستان که بودم هر دفعه از طرف مدیر مدرسه پدرم رو می خواستن یه بقال بود دم خونه مون ، بهش پول می دادم و با خودم می بردمش مدرسه و جای بابام جاش می زدم ! مدیرمون هم فکر می کرد اون بابامه . یه روز بابام خودش اومده بود مدرسه که ببینه اوضاع درسی من چه جوریه . بیچاره مدیر باور نمی کرد اون بابام باشه ! ازش شناسنامه خواسته بود ! اون سال می خواستن از مدرسه بیرونم کنن.
تلفن رو برداشتم و به فرنوش زنگ زدم . خودش جواب داد . جریان فردارو بهش گفتم . قرار شد فردا صبح بیاد دنبال ما . گفتم حتماً به پدرت بگو که با من می آی کوه .
خداحافظی کردیم و تلفن رو قطع کردم و به کاوه گفتم :
-پاشو بریم پایین . بهتره دیگه مزاحم فریبا خانم نشیم .
فریبا – چه مزاحمتی ؟ وقتی شما هستین ، هم سرم گرم میشه و هم دلم امیدوار . ازتون هم خواهش می کنم لباس سیاه رو از تن تون در بیارین . خیلی خیلی ازتون ممنون و متشکرم .
-اگه اجازه بدین تا شب هفت سیاه تن مون باشه .
بعد رو به کاوه که اصلاً دلش نمی خواست از جایش بلند بشه کردم و گفتم :
-پاشو آقا پسر . پاشو بریم پایین .
کاوه – بابا بگیر بشین . سه چهار ساعت دیگه می ریم .
دستش رو گرفتم و بلندش کردم .از فریبا خداحافظی کردیم که گفت فردا صبحونه رو بریم بالا بخوریم تا رسیدیم تو اتاق من ، کاوه گفت :
-ای خروس بی محل
-چه خبرته ؟ دختره می خواد استراحت کنه .
کاوه – بابا ما باید همدیگرو بهتر بشناسیم .
-تو رو اگه من ول کنم شماره سریال کوپن پسر عموی نوه خاله ش رو پیدا می کنی و می شناسی !
کاوه – کوپن نه کالا برگ .
-امشب بمون اینجا . یه زنگ بزن خونه بگو اینجایی .
کاوه – نمیشه ، من شبها عادت دارم قبل از خواب نسکافه بخورم ، داری بهم بدی ؟
-اینجا کوفت هم ندارم بهت بدم .
کاوه تازه بابام گفته شبها پیش مرد غریبه نمونم . عیبه ! زشته ! برام حرف در میارن .
-حالا که بابات گفته ، پاشو برو ، خوش اومدی .
کاوه – نه می مونم . یه شب هزار شب نمیشه . بابام یه شب رو ایراد نمی گیره .
بعد خودش خندید و گفت :
-بچه های مثل من هستند که از راه به در می شن ها !هر کاری می خوان بکنن میگن یه بار هزار بار نمیشه .
بعد یه تلفن به خونه زد و لباسهامون رو عوض کردیم و بخاری رو روشن کردم و کاوه کتری رو گذاشت روش و گفت :
-پسر ، داره کم کم از فریبا خوشم می آد . فقط بدی ش اینه که مامانم منو به هر کسی نمی ده . هر کی منو بخواد باید از طبقه آریستو کرات باشه .
-نه خیلی هم به کارهات می خوره که اشراف زاده باشی ؟
کاوه – اتفاقاً من از طبقه اشراف زادم ! اسم مامانم اشرفه . بابام هر وقت که مامانم باهاش قهر می کنه واسه منت کشی ، بلند داد میزنه اشرف ! دلم برات غش رفت !
با خنده گفتم :
-کاوه از دست تو دیوونه شدم . تو کی می خوای زندگی رو جدی بگیری ؟
کاوه – به جان تو جدی می گیرم . به خنده هام نگاه نکن . هر چی بیشتر از فریبا خوشم می آد بیشتر گریه م می گیره . یاد این می افتم که باید با ننه و بابام اره بدم و تیشه بگیرم . معلوم نیست که رضایت بدن با فریبا عروسی کنم .
-اگه موافق نبودن چی ؟
کاوه – عیبی نداره ، هیجده سالم تمومه ! شناسنامه مو ورمیدارم و از خونه فرار می کنم ! محضر بالای هیجده عقد می کنن . می آم پیش فریبا . خرجم رو می ده . بلاخره یه لقمه نون پیدا می شه کوفت کنیم دیگه ! می رم خونه مردم کلفتی می کنم .
گم شو ، یه دقیقه جدی باش . اگه پدر و مادرت نذاشتن چه غلطی می کنی ؟
کاوه – همون غلطی که وقتی مادر فرنوش نذاشت تو با دخترش عروسی بکنی ! همون که تو کردی ، منم می کنم .
-لال شی با اون سق سیاهت .
کاوه – نکنه فکر کردی مادر فرنوش زودتر حرکت می کنه می آد ایران که شماها رو دست به دست بده ؟
آره تو بمیری ! برات از خارج کلی سوغات می آره ! شتر در خواب بیند پنبه دانه !
-شتر خودتی .
کاوه –باشه ، من شتر . اما تو خری اگه این فکر رو بکنی .
-آخه تو از کجا می دونی ؟
کاوه – رفتم تحقیق . واسه ت پرس و جو کردم . خاله م می گفت این خانم ستایش ، از اون زنهای پزی و افاده ایه که به چیزش میگه دنبال من نیا بو میدی !
-ای بی تربیت .
کاوه – در مثل مناقشه نیست . باید شیرفهمت کنم . یعنی این فیتیله رو از گوشت در بیار که مادر فرنوش به این آسونی ها رضایت بده .
-یعنی می گی من باید چیکار کنم ؟
کاوه – سر بهرام رو ببر بنداز جلوی سگ ها بخورن !
-ا ا ا ! باز خودت رو لوس کردی ؟
کاوه – من چه میدونم چیکار کنی ؟ چم چاره مرگه ! از اول بهت گفتم دنبال این دخترو نرو .رفتی ؟ حالا بکش .
–خدا ذلیلت کنه کاوه . این نون رو تو توی دامن من گذاشتی .
کاوه – بده یه دختر خوشگل پولدار و نجیب برات پیدا کردم .
-چه فایده داره وقتی به من نمی دن ش؟
کاوه – اون مهم نیست . مهم این که برات یه دختر خوشگل و پولدار و نجیب پیدا کردم !
یه دمپایی دم دستم بود . پرت کردم طرفش.
-می خوام فردا ، پس فردا برم سراغ کار . بگردم یه کاری واسه خودم پیدا کنم .
کاوه – که چی ؟
-خب اگه قرار باشه با فرنوش ازدواج کنم ، باید یه درآمدی داشته باشم .
کاوه مدتی سکوت کرد . صورتش جدی شده بود . بعد از چند دقیقه گفت :
اگه بری سر کار ، فکر می کنی چقدر بهت می دن ؟
-اونقدر که فعلا ً بتونم یه زندگی مختصر رو بچرخونم .
کاوه – تو این روز و روزگار ، یه زندگی مختصر رو با پانصدر هزار تومن می شه جور کرد و چرخوند !
تو جایی رو سراغ داری که این پول رو هر ماه بهت بدن ؟
-با کمتر از اینهام می شه زندگی کرد .
کاوه – اجاره خونه چی ؟ باید هیچی نه ، ماهی صد و پنجاه ، دویست هزار تومن واسه یه سوراخ موش بذاری کنار .
-پس یکی مثل من چه گهی باید بخوره ؟ اون روزهایی که بهت می گفتم من و فرنوش با هم جور نیستیم واسه همین بود دیگه . تو خفه شده هم حالا نطق ت وا شده ؟
حالا که دیگه کار از کار گذشته ؟ حالا که دیگه جونم به جون اون دختر بسته اس ؟
کاوه – جوش نیار . حالام طوری نشده . تو هر وقت اشاره کنی . همه چیز برات جوره .
-یعنی چی ؟ چی برام جوره ؟
کاوه – خونه ، زندگی ، ماشین ، پول !
-حتماً هم پدرت می ده ؟
کاوه – آره ، پس از آسمون برات می آد پایین ؟
-این چیزها رو باید خودم با دست خودم با تلاش خودم بدست بیارم . تا حالا صد دفعه بهت گفتم .
کاوه – اگه به امید من منانی ، برو شوهر بکن بیوه نمانی !
واسه هر کدوم از اینها باید ده سال مثل سگ جون بکنی و کار کنی ! تا تو بخوای ، مثلاً یه آپارتمان صدمتری با تلاش خودت بخری ، فرنوش سه تا شیکم هم زاییده .
-اون جوری هام نیست که تو می گی همین بابای خودت ، بابای فرنوش مگه اینها پول چه جور در آوردن ؟
کاوه – بذار گوش تو پرکنم و چشمات رو باز . بابای من رو که می بینی پولدار شده ، پا روی خیلی چیزها گذاشته ! تو هم اگه یاد بگیری که به موقع چشمهاتو ببندی ، خیلی زود پولدار می شی ! شاعر می گه :
آسمان زر نباریده به سرش، یا خودش دزد بوده ، یا پدرش .
-یعنی هر کی پولدار شده ، خلاف کاره ؟
کاوه – هر کی رو نمیدونم . اما پدر محترم من که خداوند از سر تقصیراتش بگذره ، تو کار احتکار و زد و بند و این حرفها بوده . حالا که مایه ها رو حسابی جمع کرده ، اینا رو از من نشنیده بگیر چو از برادر بیشتر دوستت دارم بهت گفتم ! پدر فرنوش هم تو یه کار خلاف دیگه بوده ، چه می دونم ، تو فکر کن یه کاری مثل خرید و فروش دارو .
-من باور نمی کنم .
کاوه – به چیز سگه که باور نمی کنی ! تو فکر کردی که از راه درست می شه یه همچین پولهایی بدست آورد ؟ می دونی اینماشین که زیر پای منه چقدر قیمتشه ؟ بالای بیست میلیون تومن !
تو اصلاً میدونی بیست میلیون تومن چندتا صفر داره ؟یه روز از صبح تا شب طول می کشه تا این پول رو بشمری ! رفیق من ، تا حالا نشده که کمتر از صدهزار تومن تو جیب من پول باشه ! حالا تو باور نکن . حالا بگو پاکی و صداقت و وجدان و راه درست و این جور حرف ها ! تمام شرف ت را اگه ورداری ببری بانک ، روش دوزار بهت وام نمیدن !
-من به این چیزها ایمان دارم .
کاوه – ایمان داری اما پول نداری . با ایمان هم مادر فرنوش بهت دختر نمی ده .
مدتی رفتم تو فکر ، بعدش پرسیدم :
-تو میگی چیکار کنم ؟ برم دزدی ؟ از دیوار مردم برم بالا ؟
کاوه – دزدی ؟ تمام این آفتابه دزدها گوشه زندون دارن آب خنک میخورن!
این جور دزدی ها آخر و عاقبت نداره !دزدی باید یه جور دیگه باشه که اونم تو ذات تو نیست . تو باید اون چیزهایی که پدرم حاضره بهت بده ، قبول کنی والسلام!
-فرنوش منو همینطوری قبول کرده و همین جوری می خواد . خودش بهم گفته .
کاوه – اما مادرش تو رو اینجوری نمی خواد .
چایی دم کشیده بود . دو تا ریختم و نشستم سر جام و به کاوه گفتم :
-کاوه ، امشب با این حرفات دلم رو سوزوندی !
کاوه – روز مرگم باشه اگه بخوام دلت رو بسوزونم اینارو گفتم که حواست جمع باشه امروز روز پول داشته باش ، سرسبیل شاه نقاره بزن . دزد نگرفته هم پادشاهه! وقتی پولدار شدی کسی نمی آد ازت بپرسه که پول ها رو از کجا آوردی.
آدم تا بی پوله ، صد تا وصله بهش می چسبه ! پولدار که شدی ، یه وصله هم طرفت نمی آد .
چایی م رو آروم آروم خوردم و به حرفهاش فکر کردم و بعد بلند شدم و رختخواب رو انداختم و گفتم :
-بلند شو بخوابیم . صبح فرنوش می آد دنبالمون .
کاوه – بذار اینم بگم بعد می خوابیم . می گم یه جوونی رفت خواستگاری یه دختر . پدر دختره ازش پرسید چکاره ای ؟ گفت می خوام تصدیق پایه دو شخصی بگیرم و پنج سال بعد امتحان بدم تصدیق پایه یک بگیرم و برم روی کامیون کار کنم و پنج سال بعد کامیون مال خودم میشه ، اونوقت میشم کامیون دار !
پدر دختره یه نگاهی بهش کرد و گفت ، حالا برو هروقت کامیون دار شدی بیا خواستگاری دختر من . اگه تا اون وقت زنده بود و شوهر هم نکرده بود ، میدمش به تو !
حالا بهزاد جون حواست جمع باشه، تو اون جوون نباشی!
تا حالا کاوه رو اینطور جدی ندیده بودم ! موقعی که چراغ رو خاموش کردم و رفتم تو رختخواب کاوه گفت :
-این رو هم بدون اگه پدر فرنوش تو رو پسندیده ، واسه اینه که با یه آدم پاک و فداکار برخورد کرده ! دلش می خواد دخترش رو به یه نفر بده که مثل خودش اهل پدر سوختگی نباشه .
تو این دوره و زمونه ، آدم بی غل و غش کیمیاس ! قدر خودت رو بدون . نجابت و پاکی و آدمیت کم سرمایه ای نیست . ستایش هم با دادن دخترش به تو ، داره پول این چیزها رو می ده !
آقای ستایش هم مثل پدری که سیگاریه و به بچه اش میگه تو سیگار نکش ، چیز بدیه !
-شب بخیر.
کاوه – شب بخیر برادر !
صبح زودتر از کاوه بیدار شدم . دیشب که تا نزدیکی های صبح خوابم نبرد . به حرفهای کاوه فکر می کردم . چایی رو دم کردم و بساط صبحونه رو آماده .
بعد کاوه رو صدا کردم و دست و صورتمون رو شستیم و صبحونه رو خوردیم . آماده شده بودیم تا فرنوش بیاد . نیم ساعت بعد فرنوش رسید . ماشینش رو پارک کرد و اومد در خونه و زنگ زد .
من و کاوه از پشت پنجره نگاهش می کردیم که کاوه گفت :
-یادت نره بهش تبریک بگی ! ماشینش رو عوض کرده . می دونی این مدل ماشین قیمتش چنده ؟
-چه میدونم ! مگه من بنگاه دارم که قیمت ماشین ها دستم باشه ؟
در رو واکردم .
فرنوش – سلام . دیر که نیومدم ؟
-سلام نه ، درست سروقت اومدی . حالت چطوره ؟ مبارکه ماشین رو عوض کردی ؟
فرنوش – ممنون . آره قشنگه ؟
-خیلی قشنگه مبارک باشه .
کاوه – سلام فرنوش خانم . حالتون چطوره ؟ مبارکا باشه .
فرنوش – سلام کاوه خان . خیلی ممنون . فریبا کجاست ؟
کاوه – گذاشتمش تو یخچال تازه بمونه ! خب خونه شونه دیگه !
فرنوش – من میرم صداش کنم . شما هام حاضر بشین .
در اتاق رو قفل کردم . کاوه گفت :
-دختر قشنگ و مهربون و بی تکلفی یه . حیفه از دستت بره .
-کاوه ، تو رو خدا بس کن . به اندازه کافی ، از دیشب تا حالا نمک رو زخمم پاشیدی !
کاوه – بیا بریم تو ماشین . هوا سرده . بگیر سوئیچ رو تو برون .
-نه ، خودت رانندگی کن .
دوتایی سوار ماشین کاوه شدیم و بدون حرف ، منتظر اومدن فریبا و فرنوش نشستیم . پنج دقیقه بعد اومدن و سوار شدن . بعد از سلام و احوالپرسی با فریبا ، خواستیم حرکت کنیم که فرنوش گفت صبر کنین و پیاده شد و از تو ماشین خودش یه کوله پشتی درآورد و دوباره سوارشد و حرکت کردیم .
فرنوش – بهزاد یه خبر خوب .
-چی شده ؟
فرنوش – فردا صبح مامانم می آد .
کاوه وسط خیابون زد رو ترمز !
-چرا همچین می کنی ؟
کاوه – می خوام بگم انشالله همون طور که تو به آرزوت رسیدی ، خدا همه رو به آرزوشون برسونه !
فرنوش – بهزاد خیلی دلت می خواست مامانم زودتر بیاد ؟
کاوه – دل تو دلش نبود طفلک . هر روز به من می گفت زنگ بزن فرودگاه ، بپرس کی هواپیمای مادر فرنوش خانم می شینه زمین . بعد آروم گفت : ولی هنوز می گم ، کشتی بهتر بود !
فریبا – به امید خدا هر چه زودتر عروسی فرنوش و بهزاد خان رو ببینیم .
کاوه زیر لب گفت :
-شتر در خواب بیند پنبه دانه !
فرنوش – چی می گین کاوه خان؟
کاوه – می گم عروسی تون شتر قربونی می کنم .
-کاوه رانندگی تو بکن.
کاوه – ایشالله بعد از عروسی شما نوبت ماست .
من و فرنوش بی اختیار برگشتیم به فریا نگاه کردیم . فریبا سرش رو برگردوند و از شیشه بیرون رو نگاه کرد . انگار که حرف کاوه رو نشنیده . فرنوش با یه حالت شیطونی پرسید :
-کاوه خان ، نوبت چی شماست ؟
کاوه – نوبت ماست که براتون کادو عروسی بخریم دیگه !
خندم گرفت .
فرنوش – جداً کاوه خان شما خیال ازدواج ندارین ؟
کاوه – اول اجازه بدین مامان شما تشریف بیارن و این بهزاد ما سرو سامان بگیره بعد .اگه دیدم خوبه و این بچه خوشبخت شده ، منم بابام رو می فرستم خواستگاری.
فرنوش که می خواست از زیر زبون کاوه حرف بیرون بکشه پرسید :
-خواستگاری کی ؟
کاوه – خواستگاری ننم ! تو رو خدا دعا کنین به هم برسن .
در حالیکه خندم گرفته بود به فرنوش گفتم :
-تو مگه می تونی از این حرف در بیاری ! این گرگه !
فریبا – نه ، دل کاوه خان مثل شیشه اس .
کاوه – خیلی ممنون فریبا خانم . البته از اون شیشه های نشکنه . مثل شیشه بانک ها .
ده دقیقه بعد رسیدیم و رفتیم تو پارکینگ و پیاده شدیم . کوله پشتی فرنوش رو من براشتم و ساک فریبا رو کاوه . سوار مینی بوس شدیم و رفتیم بالا . چند دقیقه بعد پیاده شدیم .
کاوه – بچه ها یه ایستگاه بریم بالا .
-فقط یه ایستگاه پیاده بریم ؟
کاوه – نخیر ، پس صد تا ایستگاه پیاده بریم ؟ ایستگاه اتوبوس که نیست دو قدم دو قدم نگه داره !
-تو ناز نازی هستی . عادت نداری پیاده بری .
کاوه – من از تو اتاقم می خوام برم تو آشپزخونه با تاکسی می رم . بعدش چه کاری یه از کوه بریم بالا و دوباره برگردیم پایین ؟ همین جا وا می ایستیم و چهار تا چایی و پسته و تخمه می گیریم و می خوریم . بعد از اونهایی که رفته بودن بالا می پرسیم اون بالا چه خبر بوده ؟
-تنبلی نکن کاوه . راه بیفت . خوبه پیشنهاد کوه رو تو دادی ها !
خلاصه هر جوری بود راه افتادیم . نزدیک ظهر بود که به ایستگاه دوم رسیدیم و کاوه گفت :
اگه منو تیکه تیکه هم بکنین ، دیگه قدم از قدم ور نمی دارم . حالا خودتون می دونین .
-پسر خجالت بکش . حالا فرنوش و فریبا خانم می گن چه پسر تنبلی یه . تو که این قدر ضعیف نبودی . بلند شو بریم فتحش کنیم .
کاوه – من پشت بوم خونه مون رو فتح کنم زرنگی کردم . بعدش هم من ضعیف ! من مورچه ۱ اصلاً من حسن کچل ! اگه از اینجا تا نوک کوه رو دلار بچینی ، از اینجا تکون نمی خورم .
-بابای تو روی حسن کچل رو سفید کردی . اون حداقل مادرش از خونه تا توی کوچه براش سیب چید ، بلند شد و رفت که سیب ها رو ورداره .
کاوه – د ! همون هم شد که مادرش پشت در رو بست و دیگه تو خونه راهش نداد .
اصلاً بیایین بشینید براتون قصه حسن کچل رو تعریف کنم . از کوه بالا رفتن که بهتره . حداقل معلومات عمومی تون می ره بالا.
فرنوش- ما همه قصه حسن کچل رو بلدیم .
کاوه – باشه شما بیایین همین جا بشینین من براتون قصه کدو قلقله زن رو میگم .
-پسر خجالت بکش ، آبروت جلوی همه می ره ها !
کاوه – من اصلاً آبرو ندارم که بره . من از اینجا تکون نمی خورم . شماها برین . فقط برای من یه خرده آب و غذا بذارین که تا شماها برمی گردین تلف نشم ، دیگه کاری نداشته باشین .
فریبا- تو رو خدا اذیت شون نکنین ، معلومه خیلی خسته شدن .
کاوه – آفرین به شما فریبا خانم گل . شمام بیا اینجا بشین . اصلاً چه کاری یه بریم اون بالا .
اون بالام مثل اینجاست . فقط سردتره . شما بیا اینجا بشین با هم ، با این سنگ ها یقل دوقل بازی کنیم تا این دوتا برن و برگردن .
-خیلی خب . بلندشو یه کم دیگه بریم بالا . بلند شو دیگه .
کاوه – اون دنیا باید جواب این پاها رو پس بدی که چرا اینقدر ازشون کار کشیدی ! اون دنیا ازت سوال می کنن که چرا بیخودی از دست و پات کار کشیدی ؟
ما حرف می زدیم و فرنوش و فریبا می خندیدن . نیم ساعت بعد رسیدیم بالای کوه . هوا خیلی سرد بود . کاوه که از سرما دندون هاش داشت به هم می خورد گفت :
-کاشکی الان یه هلی کوپتر می اومد و منو ورمیداشت و می برد خونمون .
-هلی کوپتر نه ، چرخ بال .
کاوه – یکی دیگه پدرش در اومده و هلی کوپتر رو اختراع کرده ، تو واسه ش اسم می ذاری؟
فرنوش – کاوه خان راست می گن ، خیلی سرده .
فریبا – خیلی هم خلوت .
کاوه – اگه الان گرگ ها بریزن سرمون ، کی به دادمون می رسه ؟
-یه کوه ما رو آوردی ، خون به جیگرمون کردی ها !
رفتیم یه گوشه نشستیم و فرنوش از تو کوله پشتی ش فلاسک چایی رو در آورد و چها تا لیوان برامون ریخت . چایی ها رو که خوردیم گرم شدیم .
کاوه – بمیرم واسه اونا که تو قطب زندگی می کنن ! از صبح تا شب باید مثل این حلاج ها بلرزن از سرما ! تازه شب که می خوان برن پیش زن و بچه شون باید کجا برن ؟ تو این خونه های یخی .
-خب اونا عادت کردن .
کاوه – آره خب . البته یه حسن هم داره . پول یخ و یخچال و فریزر و کولر نمی دن .
-عوضش یه زندگی ساده و راحت دارن . دور از دود و ترافیک و گازوئیل و آلودگی .
کاوه – آره تا دلت هم بخواد پیست اسکی دارن و آلاسکا و یخ در بهشت و برف شیره .
فرنوش – هر وقت هم چشم باز می کنن ، برف پاک و سفید رو می بینن ! خیلی شاعرانه اس!
کاوه – آره آره . هر وقت هم دلشون خواست و هوس کردن از خونه شون می آن بیرون و با هم برف بازی می کنن!
فرنوش – دستکش هاش رو در آورد و از تو کوله پشتی ش چند تا ساندویچ بیرون اورد و گفت :
-بهزاد ، ساندویچ مرغ برات آوردم . دوست داری ؟
-دستت درد نکنه عالیه .
فرنوش- اگه دوست نداری ، کالباس هم هست .
-هردوش خوبه . خیلی ممنون .
کاوه که داشت دستهاش رو “ها” میکرد که گرم بشه ، یه نگاهی به ما کرد و گفت :
-قربون قدرت خدا برم . راست می گن که اگر آدم صبرداشته باشه همه چیز درست میشه ها ! شیرین و فرهاد این همه سال صبرکردن تا دنیا به کامشون شد .حالا شیرین خانم تشریف آورده سرکوه . اوس فرهاد هم دست از کار کشیده و تیشه رو گذاشته زمین . سفره ناهار رو اندختن و دارن به همدیگه ساندویچ مرغ تعارف می کنن . نوش جون ، بفرمایید ماهام کوفت می خوریم دیگه ! بخور فرهاد جون . زودتر بخور و برگرد سرکارت که اگه خسروپرویز برسه و ببینه از زیر کار در رفتی و با نامزدش نشستی و داری گز می ری ، یه قرون حقوق که آخر بهت نمی ده هیچ ، بیرونت هم می کنه .
-اگه منو بیرون کنه دیگه کی براش کوه رو می کنه ؟
کاوه – کنترات میده به شرکت مترو . حتماً بعد از هفتصد سال یه متروی شیک تحویلش می دن !
خندیدیم و فریبا آروم گفت :
کاوه خان ، من برای شما غذا آوردم . همبرگره . نمی دونستم مرغ دوست دارین .
کاوه – الهی زبونم به کوره آدم سوزی هیتلر بچسبه ! چرا دوست ندارم ؟ وا بمونه هر چی ساندویچ کوفتی مرغه ! اصلاً من از این پرنده بی حیای سکسی بدم میاد ! تو هر سوپر مواد پروتئینی میری می بینی رفته لخت مادرزا نشسته پشت شیشه .
در حالیکه همبرگر رو از فریبا می گرفت گفت :
به به ! به به ! چه همبرگری ! اصلاً یه دفعه چه هوایی شد این جا ؟ مثل بهار می مونه ! چقدر بهتون گفتم اون پایین فایده نداره بریم بالای کوه ؟!
-تو رو که به زور آوردیم بالا ؟
کاوه – منو بزور آوردین ؟
منظور من این بود که پیاده نریم یعنی راه نریم . می خواستم بهتون بگم که تمام راه رو یه کله بدویم و بیائیم بالا . حالا ساندویچ ت رو بخور و اینقدر هم حرف نزن .
فرنوش – اینجاها خیلی قشنگه . نگاه کنین . همه جا سفید و پاکه .
کاوه در حالیکه به ساندویچش گاز میزد گفت :
-آره آره . مثل چلوار کفن مرده !
-تشبیه از این قشنگ تر پیدا نکردی ؟
کاوه – چرا . مثل ملافه سفید بیمارستان .
-مرده شورت رو ببرن که یه کلمه امیدوار کننده آدم ازت نمی شنوه .
کاوه – ا یادم اومد . مثل لیف و صابون مرده شورها !
-خیلی ممنون کاوه جون . از مثالهایی که آوردی خیلی لذت بردیم ! حالا دیگه لطفا حالمون رو بهم نزن می خواهیم غذا بخوریم .
فرنشو و فریبا خندیدن و فرنوش گفت :
-چه طبع لطیف و شاعرانه ای دارین کاوه خان !
کاوه نگاهی به فریبا کرد و ازش پرسید :
-جدی تشبیه هام بد بود ؟
-نه به جان تو ! این چند تا جمله ات خیلی حکیمانه بود . آدم رو یاد دو متر جا تو قبرستون می انداخت !
فریبا – کاوه خان شوخی می کنن وگرنه طبع بسیار حساسی دارن .
فرنوش گفت :
بیا بهزاد ، یه ساندویچ دیگه م بخور . زیاد درست کردم . بازم هست .
فریبا – کاوه خان ، همبرگر هم هست . بدم بهتون ؟
کاوه – قرار نشد از حالا با هم چشم و هم چشمی کنین و مسابقه بذارین و چیز به خورد ما بدین ها !
همه خندیدیم . غذا رو خوردیم و می خندیدیم . بعد فرنوش برامون چایی ریخت .
کاوه – چطور شد فرنوش خانم ؟ چرا برای بهزاد تو لیوان چای ریختین ، برای ما تو استکان ؟
فرنوش – کاوه خان ؟ شمام چقدر به این طفل معصوم حسودی می کنین ؟
-بیا بگیر نخورده ! لیوان چایی مال تو !
کاوه – بخور بابا شوخی کردم .
فرنوش – بهزاد اگه سردته بیا کاپشن منو تنت کن .
-نه ، ممنون .سردم نیست .
فرنوش – آخه کاپشن تو نازکه . سرما می خوری .
کاوه که یه دفعه جدی شده بود . نگاه یبه ما کرد و گفت :
-از خدا می خوام که هیچوقت این محبت از دل ها تون بیرون نره .
بعد رو کرد به من و گفت :
-بهزاد جون ، من از موقعی که اومدیم این بالا تو کوک فرنوش خانم بودم . هر کاری که برات کرده ، با عشق و محبت و از ته دل بوده . خدا حفظش کنه . ایشالله پای هم پیر شین .
فرنوش خجالت کشید و سرش رو انداخت پایین .
کاوه راست می گفت . خودم احساس کرده بودم . وقتی چایی بهم داد . با عشق بود . وقتی بهم ساندویچ تعارف می کرد ، با عشق بود و وقتی نگرانم بود با عشق بود و از صمیم قلب . محبت رو کاملاً می شد تو چشمهاش خوند .
وقتی فریبا و کاوه از خجالت کشیدن فرنوش خندشون گرفت . بلند شد و آروم آروم رفت کمی اون ورتر . دنبالش رفتم و گفتم :
-کاش تمام پول های دنیا مال من بود تا همه شو می ریختم به پات !
برگشت و نگاهم کرد . یه لبخند زد و گفت :
-من پولهای دنیا رو نمیخوام .
-پس کاش تمام گل های سرخ و قشنگ دنیا مال من بود و همه رو می آوردم و می ریختم در خونه تون .
فرنوش – گل سرخ خیلی قشنگه اما من گل سرخ های دنیا رو نمی خوام .
-پس کاش تمام خوشی های دنیا مال من بود تا همه رو می کردم تو یه کیسه و از پنجره اتاقت پرت می کردم تو .
فرنوش- خوشی خیلی خوبه اما تنهایی ، خوشی ها رو خراب می کنه ، من تمام خوشی های دنیا رو نمی خوام .
فقط یه خرده شو واسه خودمون می خوام . بقیه اش مال کسای دیگه .
-پس من چی برای تو بیارم که با پولم جور باشه ؟
فرنوش – تمام محبتی که تو قلبته ! تمام عشقی که خدا تو دلت گذاشته بیار برای من !
-فرنوش ، اگه فقیرم ، اگه پول ندارم ، اما دل بزرگی دارم که خدا پر از عشقش کرده همه ش مال تو !
فرنوش نگاه پر مهری کرد و گفت :
-بریم دیگه دیر میشه !
اسباب ها رو جمع کردیم و وقتی خواستیم حرکت کنیم آروم به کاوه گفتم :
-کاش این یکی دو ساعت نمی گذشت !
کاوه – می خوای نریم و یه کم دیگه بمونیم ؟
-گیرم که یه ساعت دیگه م موندیم ، چه فایده ؟ من فرنوش رو واسه ، همیشه می خوام !
طرفهای عصر بود که با خودم گفتم یه سر برم سراغ آقای هدایت . نمی دونم چرا هی به طرف این مرد کشیده می شدم . بلند شدم و کارهامو کردم و راه افتادم .
بیست دقیقه بعد رسیدم . در زدم . تو باغ بود . در رو که وا کرد . سلام کردم .
-سلام استاد .
هدایت – سلام گل پسر . خوش اومدی ! صفا آوردی . بیا تو . برو تو خونه . منم یه دقیقه دیگه میام . چایی تازه دمه . تا یه دونه واسه خودت بریزی . اومدم .
رفتم تو خونه و به اتاق آقای هدایت که رسیدم ، بی اختیار محو تماشای تابلوی یاسمین شدم . چهره گیرایی داشت . موهای بلند و چشمهایی وحشی!
باورم نمی شد که این زن، صاحب این تصویر ، یه روزی مویی به سر نداشته و از صورتش فقط یه یه جفت چشم گستاخ مونده بوده .
تو فکر بودم که صدای هدایت رو از پشت سرم شنیدم .
-حق داشتم که اسیرش بشم یا نه ؟
-حق داشتین استاد .
هدایت – قرار شد به من همون هدایت بگی . از این کلمه استاد هم متنفرم .
-شما مایه افتخار هنر ما هستین . چرا باید از این مسئله ناراحت باشین ؟
هدایت – یه وقتی به هنرم افتخار می کردم ، حالا فقط می خوام فراموش بشم !
دوتا چایی ریخت و یکی شو گذاشت جلوی من و یه سیگار هم روشن کرد و نشست و پرسید :
-تو اگه مهندس شدی ، یه وقت خدای نکرده ، زبونم لال ، یه آپارتمان طراحی کردی و ساختی و آن آپارتمان ریزش کرد و باعث خرابی و کشته شدن یه خانواده بشه ، اون وقت بازم دلت می خواد مهندس ساختمان باشی .
-خب این فرق می کنه .
هدایت – تو این دنیا هیچی با هم فرق نمی کنه . قضایا همون قضایاست فقط صورت شون یه خرده عوض می شه . آدم ابوالبشر دنبال آسایش و راحتی بود هنوز که هنوزه ، نوه نتیجه هاش دنبال همون هستن . اگه سختی هم می کشن بخاطر راحتیه بعدشه .
تو تاریخ دنیا نگاه کن . هر کی اومده و خواسته شاه بشه و حکومت کنه فقط واسه خاطر خودش بوده . به بقیه می گفته شما ها نخورین ما بخوریم . مگر غیر از اینه ؟
بدبختی آدم ها ، همه مثل همه . حالا یکی مریضه و بدبخت ، یکی بی پول و بدبخت . یکی صدمیلیون پول داره و میخواد بکندش دویست میلیون ، یکی دویست میلیون داره می دوه که پولش بشه سیصد میلیون . هر دو میدون واسه پول . چی فرقی با هم دارن ؟ اما آخرش هر دو بدبخت ن و مفت باخته . موقعی اون چیزی که می خوان بدست شون می آد که خیلی از چیزهایی که قبلاً داشتن، از دست دادن .
منم یه روزی همین فکر رو داشتم ، اما حالا چی ؟ این همه ثروت دارم ولی چیزهایی رو که باید داشته باشم از دست دادم . شاید اون روزهایی که دنبال پول بودم ، خیلی از حالا ثروتمند تر بودم و خودم خبر نداشتم . بگذریم . دلت می خواد بقیه سرگذشتم رو برات بگم ؟ خودم که خیلی دلم می خواد .
-سرا پا گوشم استاد ! ببخشید آقای هدایت .
خندید و چایی ش رو خورد و آخرین پک رو به سیگارش زد و خاموش کرد بعد برگشت و با نگاه عجیبی به تابلوی یاسمین چشم دوخت . شاید دو سه دقیقه ، همونطور به اون تابلو خیره شد و بعد سرش رو انداخت پایین .
-هیجده نوزده سالم شده بود . قد بلند ، چشم و ابروی مشکی !
نه یه موی سفید تو سرم بود و نه خمیدگی تو پشتم . شبها تو هتل که ویلن می زدم ، هر چی زن و دختر بود با چشمهاشون می خواستن منو بخورن !
لباس شیک می پوشیدم و صورتم رو سه تیغه می کردم و موهام رو بریانتین می زدم .
موقع ساز زدن هم از خودم ادا اطوار در می آوردم و دل همه شون رو می بردم . یکی از چیزهایی که باعث شده بود بین زن ها سوسکه پیدا کنم ، جدی بودنم بود . سبک نبودم . به کسی هم نگاه نمی کردم . بی حرف می اومدم ویلن می زدم و می رفتم .
یه تعظیم موقع اومدن و یه تعظیم موقع رفتن ! آهنگ هایی سوزناک می زدم و خیلی هم قشنگ .
قیافه م هم بدک نبود . همین ها باعث شده بود که یه حالت رمز و راز داشته باشم .
مردم هم از چیزهای مرموز خوششون می آد ، مخصوصاً زن ها !
وقتی برنامه اجرا میکردم ، صدا از صدا در نمی اومد .
البته واسه ت بگم خیلی طول کشید تا به اونجا رسیدم . تجربه آدم رو می سازه . دیگه انعام از کسی نمی گرفتم ، نه اینکه فکر کنی چشم دلم سیر شده بود ها !
از اوایل که تازه اینجا اومده بودم گشنه تر بودم . همون طور که بهت گفتم ظاهر عوض شده بود ! پادوی هتل رو گذاشته بودم که انعام ها رو جمع کنه . آخر شب ازش می گرفتم و یه چیزی بهش می دادم . به مدیر هتل هم یه چیزی می دادم .اونم مرتب پیزور لای پالون می ذاشت .
استاد تشریف آوردن ! استاد جوان می خوان براتون فلان آهنگ رو اجرا کنند !
استاد افتخار دادن امشب نیم ساعت بیشتر درخدمت تون باشن! افتخار جامعه هنر ، استاد فلان امشب نیم ساعت دیرتر اجرا دارن . استاد امشب کوفتن ! استاد فرداشب مرگن !
خلاصه اونقدر استاد استاد به ما بست که این لقب روی ما موند که موند !
خب تو هتل هم که گدا گشنه ها نمی اومدن ! هر چی دم کلفت و پولدار بود ، شبها جمع می شدن اونجا . همه م منو شناخته بودن .
استاد استاد استاد ، معروف شدم ! نه اینکه خودم چیزی بارم نباشه ! تعریف نباشه ، پنجه شیرینی داشتم و استعداد فراوون . اون موقع هام مردم تشنه بودن که چهار تا آدم اهل موسیقی و هنر داشته باشن که مطرب مسلک نباشه . البته استادهای واقعی هم بودن اما همه گمنام . حاشیه نرم ، یه روز که بی کار تو خونه نشسته بودم و داشتم حافظ می خوندم ، هوس کردم که یه آهنگی بزنم و یه شعر باهاش زمزمه کنم . یاسمین تو آشپزخونه داشت پخت و پز می کرد .
ساز و برداشتم و شروع کردم به زدن . می زدم و چند بیت شعر رو نم نم باهاش می خوندم .
یه وقت دیدم که یاسمین سرش رو آورد از آشپزخونه بیرون و پرسید ، این آهنگ مال کیه ؟ هر چی فکر کردم دیدم مال هیچکس نیست ! فهمیدم آهنگی یه که خودم ساختم !
خیلی ذوق کردم ! تو دلم رضا رو اونقدر دعا کردم که نگو . اون رضا هم یکی از همون استادهای گمنام بود . این رو بعدها فهمیدم .
خلاصه اون آهنگ رو ادامه دادم تا یه چیز حسابی شد . یه شب تو هتل اجراش کردم . مردم خیلی خوششون اومد . تشویق شدم . دیگه از اون به بعد وقت های بیکاری آهنگ می ساختم . وقتی کامل می شد ، تو هتل واسه مشتری ها اجرا می کردم . تشویق اونا ، دلگرمم می کرد . اما تشویق واقعی موقعی بود که یاسمین ازم تعریف می کرد .
تعریف هاش بهم جون و امید می داد . حالا که با خودم فکر می کنم ، می بینم تمام اون ذوق و استعداد از عشق یاسمین بود ! عشقی که دم دستم بود ، تو دو قدمی م بود و نمی تونستم بدستش بیارم .
تو خودم می سوختم و می ساختم و جیک نمی زدم . می ترسیدم اگه یه کلمه بگم همه چیز خراب بشه .
می ترسیدم از سر ناچاری ، یه دفعه بزاره و بره .
این بود که عشقش رو تو دلم نگه داشته بودم و هیچی نمی گفتم .
آقایی که شما باشین ، اون روزها خوب پول در می آوردم . یه طرف از هتل ، یه طرف از تدریس که می کردم . همه پول ها رو هم می دادم به یاسمین اونم جمع می کرد .
یه سال دیگه م گذشت . هر چی عشقم به این دختر بیشتر می شد ، آهنگ هایی که می ساختم قشنگ تر می شد ! تا اینکه یه روز مستأجر طبقه بالا اومد در خونه و اومد تو . یه خرده ای نشست و این در و اون در صحبت کرد و بعد گفت فلانی یه چیزی می خواستم بهت بگم . گفتم چی ؟ گفت تو اینقدر استعداد داری و آهنگ هایی به این قشنگی می سازی چرا نمی آی رادیو ؟
گفتم رادیو ؟ گفت آره . من کارم همینه . اگه خواستی بگو من برات جورش می کنم . پرسیدم مگه اونجا چقدر بهم می دن ؟ گفت لازم نیست که بیای اونجا ساز بزنی ! من شعر و خواننده برات می آرم ، تو آهنگ بساز . پولش هم خوبه . معروف هم می شی . یاسمین که حرفهاشو گوش می کرد زود گفت عالیه . از همین فردا شروع کنیم .
گفتم بابا این کارها سواد حسابی می خواد . همسایه مون گفت ، آره اما قبل از سواد استعداد حسابی می خواد که تو هم داری . چند تا از این آهنگ ها رو که ساختی ، من از بالا شنیدم . همون شعرهای حافظ رو هم که روش گذاشتی ، خوبه فردا پس فردا یه خواننده رو با خودم می آرم خونه . همین ها رو با هم تمرین می کنیم . اگه خوب شد ، می ریم رادیو و می بریم واسه اجرا .
یاسمین به من اشاره کرد که قبول کنم . منم گفتم باشه . همسایه مون بلند شد و رفت .
برگشتم به یاسمین گفتم ، دختر این کارها شوخی بردار نیست . میرم اونجا آبروم می ریزه ها !
گفت نترس . چیزهایی که این چند وقته تو ساختی و زدی ، همه قشنگن . آخرش اینه که ازت قبول نمی کنند . سرت رو که نمی برن !سنگ مفت گنجشک مفت! خدا رو چه دیدی ؟ شاید کارت گرفت . فقط خودت رو دست کم نگیر وقتی اومدن دنبالت ، یعنی کارت خوبه دیگه !
از بس دوتش داشتم ، حرفش برام بالاترین حکم بود ! گفتم باشه !
فرداش همسایه مون با یه خواننده مرد اومدن خونه مون . حالا اسم هاشون بماند .
همین قدر بهت بگم که اون خواننده در اون زمان خیلی معروف بود . چه مرد نازنینی هم بود . اومدن خونه و بعد از پذیرایی و این حرفها ، همسایه مون گفت فلانی اون ویلن ت رو بیار و یه پنجه ما رو مهمون کن .
بلند شدم و رفتم سازم رو آوردم . کوکش رو درست کردم و یه خرده کشکی بهش ور رفتم . راستش کمی هول شده بودم . دستم می لرزید . تمام آهنگ هایی رو که ساخته بودم یادم رفته بود !
عرق کرده بودم . سرم رو که چرخوندم ، یاسمین رو تو چهارچوب در دیدم که داره بهم نگاه می کنه و یه لبخند گرم رو لبشه .
از عشقش پر شدم . انگار تموم گرمی دنیا اومد تو پنجه هام ! اصلاً دیگه یادم رفت که کسی دیگه ای هم اونجاست ! ویلن رو گذاشتم زیر چونه ام و شروع کردم . نفهمیدم چی زدم ، چطور زدم ، کی تموم شد !
یه وقت دیدم که اون خواننده خدا بیامرز ، دولاشد و دستم رو ماچ کرد ! تا دستم رو کشید ، گفت الحق که استادی ! دست مریزاد !
آره بهزاد خان . مام پامون اینطوری واشد تو رادیو .
اون روز اون خواننده ، شعر حافظی رو که من روش آهنگ گذاشته بودم ، همچین خوند که حظ کردم . مثل بلبل چه چه می زد و منم که گرم شده بودم ، باهاش می اومدم .
دوتایی شده بودیم یه نفر . اون دلش نمی اومد که من دست بکشم ، من دلم نمی اومد که اون ول کنه !
خلاصه بلند شدن و خداحافظی کردن و رفتن . قرار شد که من با همسایه مون برم رادیو .
دیگه در رحمت روم واشده بود . بعد از اون وقت نداشتم سرمو بخارونم .
پس فردا با همسایه مون رفتیم رادیو . یه مسئولی اونجا بود که اسم اون رو هم نمی گم . آهنگم رو براش اجرا کردم . خیلی خوشش اومد . پرسید بازم از این آهنگ ها داری ؟ گفتم دل من پره از این غصه ها ! گفت پس تو دلت داستان هزار و یکشب داری ! گفتم ، بگو هزار و یک غم !
خلاصه رفتیم به قسمت اجرا . اون خواننده و ارکستر اومده بودن . خدا رحمت شون کنه . خیلی هاشون الان دیگه زنده نیستن . شاید هم هیچکدوم شون الان زنده نباشن .
چند ساعتی تمرین کردیم و قرار شد فردا بیائیم واسه ضبط . البته اون موقع ها ضبط یه آهنگ به راحتی حالا نبود . حالا هر کدوم از نوازنده ها تک تک می رن و اجرا و ضبط می کنن . هر جاش هم که خراب بشه همون جا رو قطع می کنن و درست می کنن . اما اون موقع همه ارکستر با هم می نشست و یه آهنگ رو اجرا می کرد . حالا یه دفعه می دیدی آخرش یکی خراب کرد . دوباره باید از اول شروع می کردیم . اما خوب همه استاد بودن و وارد .
همونجا بود که یکی از اون هنرمندها که خدا رحمتش کنه ، چون از کارم خیلی خوشش اومده بود باهام قرار گذاشت که موسیقی رو از پایه بهم آموزش بده . می گفت حیفه و با استعدادی و کارت هم خوبه .
بگذریم . این شد اولین کار من . می دونی ؟ کار اول آدم اگه بگیره دیگه همه چی درست می شه .
از اون روز به بعد گل کردم . همه شناختن منو !
چند وقتی گذشت و هفت هشت تا از آهنگ هام گل کرد و سر زبون ها افتاد .
پول خیلی خوبی هم تو این کار بود .
یه سالی گذشت . یه روز تو خونه داشتم رو یه آهنگ کار می کردم که دیدم یاسمین واستاده و نگاهم می کنه . ویلن رو گذاشتم زمین وبهش خندیدم . برعکس همیشه جواب خنده منو نداد . پرسیدم چی شده ؟ گفت تو عیب و ایرادی داری ؟ جا خوردم . پرسیدم یعنی چه ؟ گفت تو اصلاً مرد هستی ؟
خیلی بهم برخورد . اخم هام رفت تو هم . گفتم کسی بهت چیزی گفته ؟ اذیتت کردن ؟
بگو کیه تا پدرش رو در بیارم .
گو کیه تا پدرش رو در بیارم .
گفت خود تو ! تویی که خیلی وقته منو آزار دادی !
خودم رو جمع و جور کردم . گفتم من راضیم خار به چشم بره و به پای تو نره ! اون وقت چطوری آزارت دادم ؟
گفت تا کی ما باید مثل خواهر و برادر با هم زندگی کنیم ؟ یا تو مرد نیستی یا منو دوست نداری ! برای همین نمی خواستم اون موقع ها که مریض بودم و تو سرم یه دونه نبود ببینی !
برای همین اون باندها رو مثل کلاه کرده بودم و گذاشته بودم رو سرم ! اما حالا نگاه کن .
اینو گفت و یه تکون به موهای بلندش داد و موهاش مثل موج دریا این ور و اون ور ریخت و گفت :
ببین چه موهایی دارم ! مثل شبق سیاه !
حس از تنم رفت . گفتم تو رو خدا نکن . پدر منو در آوردی ! قربونت برم مردم از بس عشقت رو تو دلم ریختی و هیچی نگفتم . شب و روزم رنگ موهات شده بود .
پرسید پس چرا تا حالا چیزی بهم نگفتی ؟ گفتم ملاحظه می کردم . می ترسیدم تو منو نخوای و زورکی قبول کنی که زنم بشی وگرنه آرزومه که تو رو بگیرم .
گفت : راست می گی یا می خوای دلم رو خوش کنی ؟ گفتم به همون که می پرستی و می پرستم خیلی وقته که مهرت تو دل مه . این آهنگ ها که می سازم ، سوز عشق توئه !
اصلاً بلند شو همین الان بریم یه تک پا محضر عقدت کنم .
انگار آروم شد و اون چشمهای درشت و وحشی ش رام شد .
همون وقت راه افتادیم ، چادرش رو انداخت سرش و راه افتاد و یه محضر بود نزدیک خونه مون . یه ساعته کار تموم شد و یاسمین شد زن من . حلال و محرمم .
چی برات بگم که اون شب ، چه شبی بود برای من ! تشنه ای که بعد از سالها به آب رسیده !
گرگ گرسنه ای که به گله زده ! دوستی که به دوست رسیده . غم دیده ای که به سنگ صبور رسیده !
اینجای سرگذشت که رسیدیم ، هدایت بی اختیار زد زیر گریه . طاقت دیدن اشکهاش رو نداشتم . بلند شدم که برم . اشاره کرد که بشین . خسته و پریشون بود .
اشک هاش رو پاک کرد و یه سیگار روشن کرد .
-دست خودم نیست . این اشک ها خوراک شب و روز منه .
بشین هنوز خالی نشدم .
چی بگم که بفهمی ! باید عاشق باشی تا درد عاشق رو بفهمی . باید درد عشق رو چشیده باشی تا بفهمی چه دردیه ! باید مجنون باشی تا بفهمی دیوانگی چیه !
شبی بود اون شب !
هنوز حرفهای اون شبش تو گوش مه . بهم می گفت من جز تو کسی رو ندارم . همون طور که آقایی کردی و تا امروز ازم نگهداری کردی . بزرگی کن و واسه همیشه منو زیر بال و پر خودت نگه دار . من محبت های تو یادم نمیره . تو تا حالا برای من هم پدر بودی هم مادر و هم برادر . از این به بعد باید شوهرم باشی . نکنه حالا که معروف شدی منو یادت بره .
منم قسم میخورم تا ابد کنیزی تو بکنم . تو فقط باهام باش و یه شیکمم رو سیر کن . یه تیکه چیت هم تن م کن . دیگه ازت چیزی نمی خوام .
نازش می کردم . قربون صدقه اش می رفتم . می گفتم این حرف ها چیه می زنی ؟ تو نباشی می خوام دنیا نباشه ! چیت چیه ؟ این حرفها کدومه ؟ هر چی دارم مال تو . از جون که عزیز نباشه فدات می کنم . بشین خانمی تو بکن . تاج سر من باش . حال و هوایی داشتم اون شب بهزاد !
از فرداش ، خونه واسه من شده بود بهشت . چپ می رفتم ، راست می رفتم ، یاسمین مثل یه تیکه ماه جلوی چشمم بود و منم قربون صدقه ش می رفتم .
از وقتی هم که زن و شوهر شده بودیم و به همدیگر محرم . کلاً رفتارش با من عوض شده بد . همش می خندید . باهام شوخی می کرد . ناز و نوازشم می کرد . لقمه می گرفت و دهن م می ذاشت وتر و خشکم می کرد .
بهش می گفتم داری لوس م می کنی ها می گفت عیبی نداره ، می خوام تلافی ی محبت ها تو بکنم . صدای خنده از خونه مون قطع نمی شد ! مرتب اسفند دود می کردیم که نکنه همسایه ها چشم مون بزنن .
یه روز که از سرکار برگشتم خونه ، تا در حیاط رو باز کردم و اومدم تو ، دیدم یکی داره می خونه ! واستادم و گوش کردم . یاسمین بود ! چه صدایی داشت .
اصلآً باورم نمی شد این صدا از حنجره این زن باشه !
آوازی رو که بهترین خواننده مرد به سختی می خوند ، یاسمین طوری اجرا می کرد که انگار داره یه چیزی رو زیر لب زمزمه می کنه ! دهن م از تعجب وا مونده بود .
یه دفعه جایی از آواز رسید که باید چه چه می زد . همچین این صدا رو داد بیرون که نفس من برید ! اون چه چه می زد ، نفس من تو سینه حبس شده بود .
می دونم باور نمیکنی ، اما همون موقع گنجیکشهایی که رو درخت های تو حیاط بودن ، واسه یه مدت اصلاً جیک جیک نکردن .
هی صبرکردم ، هی صبرکردم که این چه چه تموم شه ، مگه تموم می شد .
بقدری صدا صاف و رسا بود که انگار ده تا بلندگو تو خونه مون کار گذاشته بودن .
بلاخره تموم شد ! نفس م رو دادم بیرون ! اون می خوند ، من داشتم خفه میشدم . بقدری تحریر صداش زیاد و قشنگ بود که فکر نمی کردم پنجه من بتونه این صدا رو همراهی کنه !
تو دلم گفتم قربون خلقت خدا برم ، این صدای آدمیزاده یا بلبل و قناری !
همونجا تو حیاط نشستم زمین . می دونستم که اگه برم تو دیگه نمی خونه . یه گوشه ساکت نشستم و گوش کردم . خداوند همه چیز رو در خلقت این زن کامل کرده بود . تو این چند وقته بقدری خوب یاد گرفته بود روزنامه بخونه که باورم نمی شد . خط می نوشت که آدم حظ می کرد .
اینم از صداش ! با خودم فکر کردم که چطور تا حالا نفهمیده بودم یاسمین اینقدر استعداد داره ! تو این فکرها بودم که از تو خونه ، صدای افتادن و شکستن یه چیزی اومد و بعدش یاسمین گفت : اوا خاک به سرم ، قوری شکست .
یه دقیقه صبر کردم و بعدش رفتم تو . تا منو دید با خنده و خوشحالی اومد جلومو گفت : چقدر زود اومدی . هنوز واسه ت چایی دم نکردم . یعنی داشتم دم می کردم که قوری از دستم ول شد رو زمین .
گفتم فدا سرت . چای نمی خوام . بیا یه رقیه اینجا بشین کارت دارم .
پرسید خبری شده ؟ گفتم نه . فقط ازت یه کمی دلخورم .
گفت خدا مرگم بده ! کار بدی کردم . نکنه چون قوری رو شکستم ناراحتی؟
گفتم ک ازم پنهون کاری کردی .
گفت به سی جزو کلام الله اگه چیزی شده باشه و من به تو نگفته باشم .
گفتم بشین تا برات بگم . گفت بگو دلم ترکید .
گفتم این صدای کی بود از خونه ما میومد ؟
رنگش پرید و گفت : لال شم ، مگه صدا از خونه بیرون می آمد ؟
گفتم : از خونه که بیرون می آمد هیچی از ده تا کوچه اون ور تر هم شنیده می شد . زد تو صورتش و گفت خاک به سرم ! مرد غریبه صدام رو شنیده ؟
گفتم خودت رو ناراحت نکن . منظورم این نبود . میگم چرا تا حالا جلوی خودم نخوندی ؟
انگار دلش آروم گرفت . خندید و با خجالت گفت : خبه ! کدوم صدا ی خوب ؟
گاهی گداری واسه دلم یه چیزی می خونم . آهنگ های تو اون قدر قشنگ که آدم به هوس می آد بخوندشون .
گفتم حرف بیخودی نزن . بشین اینجا کارت دارم .
اینرو گفتم ویلن رو آوردم و با صداش کوک کردم و گفتم یالله . بخون !
با تعجب گفت ، غذام داره سر میره ! هنوز جارو پارو نکردم ، هزار تا کار دارم ، اون وقت تو می گی بیام برات آواز بخونم ؟ یکی می مرد ز درد بی نوایی ، یکی می گفت خانم زردک می خواهی ! دم پختکم وق زده ؟ بذار به کارهام برسم مرد !
دستش رو گرفتم و نشوندمش زمین و گفتم تا برام نخونی نیم ذارم از اینجا جم بخوری؟
گفت شوخی ت گرفته سرظهریه ؟
گفتم هنوز یه ساعت تا ظهر داریم . بهانه نیار . تا نخونی ولت نمی کنم .
با خجالت گفت : من روم نمیشه جلوی تو آواز بخونم .
گفتم رو شدن نداره ! مگه می خوای واسه غریبه بخونی ؟ بخون . بخون ، معطل هم نکن . شروع کردم یکی از آهنگ هایی رو که ساخته بودم ، با ویلن زدم . پیش در آمد آهنگ که تموم شد ، بهش اشاره کردم که بخونه . یه آن اومد شروع کنه اما انگار شرم مانعش شد . بهش گفتم اگه نخونه باهاش قهر می کنم . آخه می دونی ، طاقت قهر نداشت !
خلاصه بزور شروع کرد خوندن . اولش خجالت می کشید صداش رو ول بده ! اما کم کم روش باز شد و بی ترس و خجالت برام خوند .
چه خوندنی ! اونقدر این صدا قشنگ بود که وسط های آهنگ ، دیگه ساز نزدم و به صدای یاسمین گوش کردم . صدا که چی بگم ؟ چهچه بلبل !
یه دفعه با خنده گفت : اووووه ! چرا نمی زنی؟
دوتایی زدیم زیر خنده . گفتم صدات اونقدر قشنگه که پنجه م وا مونده ! گفت : سوسکه از دیوار بالا می رفت مادرش می گفت قربون دست و پای بلوریت . مگه اینکه تو از صدای من تعریف کنی !
گفتم : نه به خدا ، کار من اینه . صدای خوب رو می شناسم . از هر یه میلیون ، یکی صدای تو رو نداره . کاشکی صدای تو رو من داشتم .
گفت : صدا چیه ؟ جونم مال تو . گفتم خونت سلامت . گفت حالا می ذاری برم به بدبختی هام برسم ؟
از اون به بعد کارم این شده بود که هر شعری رو بهم می دادن ، بعد از اینکه آهنگ ش رو می ساختم اول می دادم یاسمین بخونه . اگه خوب شده بود می دادم رادیو .
طوری شده بود که اگه یه روز برام نمی خوند و صداش رو نمی شنیدم کلافه بودم . یعنی حق هم داشتم . صدای یاسمین رو هر کسی یه بار می شنید ، دیگه هیچ صدایی براش صدا نبود .
خلاصه که خیلی با هم خوش بودیم . زندگی رنگ های قشنگ ش رو به ما نشون داده بود . تا اینکه یه روز با شرم و حیا اومد تو حیاط . داشتم به شاخه درخت ها ور می رفتم .
پام روی پله های نردبون بود و با اره شاخه های اضافی رو می بریدم .
گفت می خوام یه چیزی بهت بگم . گفتم بگو . گفت بیا پایین بهت بگم . گفتم بگو گوش می دم . گفت اگه خدا به ما بچه نده ، تو چیکار می کنی ؟
گفتم دعا می کنم بده !
گفت اگه نده چی ؟ طلاقم می دی ؟
گفتم حرف دیگه نداری بزنی ؟ هر وقت وقتش رسید خدا بهمون بچه میده دیگه . گفت انگار وقتش رسیده ! حامله شدم !
از هولم پام لیز خورد و با کمر اومدم رو زمین . یه دست به کمر یه دست به زمین ، بلند شدم و پرسیدم تو از کجا فهمیدی ؟
خندید و گفت : خب ما زنها یه جوری می فهمیم دیگه !
گفتم الهی دورت بگردم . انشالله همیشه خوش خبر باشی . بگیر بشین . بگیر بشین . دیگه نباید کارهای سنگین بکنی باید استراحت کنی .
گفت . اون وقت تنم رو پیه می گیره و بچه خفه میشه ! واسه زن حامله کا رکردن خوبه . تو دلت شور نزنه .
گفتم تو رو خدا مواظب باش . سبک سنگین نکن . امانت خداست اون بچه . ها !
دولا شدم و زمین رو ماچ کردم . دیگه از خدا چیزی نمی خواستم . همه چی داشتم .
چه درد سرت بدم ؟ چند ماه بعد ، خدا بهمون یه پسر کاکل زری داد . یه قند عسل . دیگه اصلاً دلم نمی خواست از خونه پام رو بیرون بذارم .
دلم واسه بچه ضعف می رفت . دوست داشتم درسته قورتش بدم ! چپ می رفتم و راست می اومدم ، یه چیزی میدادم یاسمین بخوره . می گفتم زن بچه شیرده باید خوب بخوره . می گفت دارم مثل خرس میشم میگفتم عیبی نداره باید هم تو پروار بشی هم پسرم .
یه روز که براش جیگر کباب کرده بودم و داشتم می دادم بهش بخوره ، دستم رو گرفت و ماچ کرد و گفت ، درسته که تو بچگی زیاد سختی کشیدم ، اما خدا تلافی همه رو برام کرد . تا عمر دارم خوبی هات رو فراموش نمی کنم مرد !
چنگ زدم تو خرمن موهاش و گفتم ، منم تو بچگی خیلی بدبختی کشیدم اما انگار خدا ، در رحمتش رو رومون باز کرده . به حق این برکت مرتضی علی خدا به همه بده و از صدقه سر همه به ما هم بده و اینهایی هم که داریم ازمون نگیره .
اسم پسرمون رو علی گذاشتیم . روز به روز رشد می کرد و بزرگ می شد . هر چی اون بزرگتر می شد ، کار من هم بهتر می شد .
بعد از چند وقت یه خونه دیگه م همون طرفها خریدم . وضع زندگیم خیلی خوب شده بود بهترین زندگی رو براش درست کردم . از طلا سیرش کرده بودم .
خودش می گفت اونقدر که من طلا دارم .زرگری نداره !
بهش می گفتم لیاقتش رو داری . خانمی خوشگلی برام یه همچین دسته گلی زاییدی.
هدایت دوباره یه سیگار روشن کرد و دو تا چایی هم ریخت و نفسی تازه کرد . ادامه داد :
زندگی به کامم شده بود . سالها گذشت و آب تو دلمون تکون نخورد .
علی حدوداً شیش سالش شده بود . دیگه کم کم وقت مدرسه ش بود . یه روز که از سر کار اومدم خونه ، بعد از اینکه یاسمین برام چایی آورد و خوردم گفت : می خوام یه چزی بهت بگم .
گفتم بگو . گفت من این چند وقت خیلی فکر کردم دیدم عقل هم چیز خوبیه . خدا وقتی یه نعمت می ده و اگه ازش استفاده نکنه کفران نعمته .
گفتم خوب آره . گفت به نظر تو حیف نیست که این صدایی که من دارم ، ازش استفاده نکنم ؟
گفتم همون که واسه شوهرت می خونی و آهنگ های تازم رو اجرا می کنی ، استفاده س دیگه .
گفت : منظورم اینه که برم رادیو بخونم !
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم همین یه کارم مونده که زنم بره تو رادیو ! دیگه نشنوم از این حرفها زدی ها ؟ نون ت نیست ؟ آب ت نیست ؟ چی چی ت کم و کسره ؟
کجای زندگیت رو لنگ گذاشتم ؟ چی می خواستی واسه ت فراهم نکردم ؟
حالا دیگه میخوای آبروی منو تو سرو همسر ببری؟ دستت درد نکنه یاسمین خانم .
سرش رو انداخته بود پایین و هیچی نمی گفت . منم خیلی عصبانی شده بودم . یه خرده که گذشت گفت حالا من یه چیزی گفتم تو چرا اینقدر خودت رو ناراحت می کنی ؟
گفتم این حرفه که تو میزنی ؟
گفت : چی می دونم ! زنم و ناقص العقل ! یه چیزی گفتم . دیگه م از این حرفها نمی زنم . ببخشید غلط کردم .
خلاصه اون روز گذشت و تا چند وقتی دیگه حرف و حدیث نشد . اما من احمق نفهمیدم که این جریان از کجا آب می خوره . یاسمین اهل این حرفها نبود که ! نگو این همسایه بی وجدان ما ، نشسته بود زیر پاش!
چند وقت بعد ، دوباره شروع کرد در گوشم قرم قرم کردن که چی ؟ که دوره زمونه عوض شده و دیگه زن ها نباید همه ش تو خونه بشینن و کهنه بشورن !
شوهرهای مردم ، افتخارشون که یه همچین زن با استعدادی داشته باشن که از قبلش پول در بیارن ! اون وقت تو لجبازی می کنی ؟
گفتم من از اون مردها نیستم که از قبل زنم نون بخورم . خوشم هم نمی آد زنم جلوی نامحرم بره وصداش رو مرد غریبه بشنوه ! غیر از اون . ما احتیاجی به پول نداریم .
این همه پول رو می خوام چیکار ؟ این دفعه آخرت هم باشه که این زمزمه ها رو می کنی ها !
گفت : اینا زمزمه نیست ، حرف حسابه .
گفتم یاسمین تو تا حالا اون روی سگ منو ندیدی ! نذار دهنم واشه !
گفت : دهنت وابشه یا نشه ، من کارم رو می کنم .
یه دفعه اختیار از دستم در رفت و یه کشیده زدم تو صورتش ! جا خورد . گریه کنون بلند شد و رفت تو آشپزخونه .
بظاهر مسئله تموم شد ، اما این زندگیمون بود که تموم شد . چند ماهی گذشت . انگار اون یاسمین رو برده بودن و یه یاسمین دیگه رو جاش گذاشته بودن ! کم کم شده بودیم دو تا آدم غریبه .
دفعه بعد رک تو روم واستاد که من می خوام برم ! تو هم هر کاری که ازت بر می آد ، بکن . دستت هم اگه روم بلند کنی ، هر چی دیدی از چشم خودت دیدی ها !
نگاهش کردم و گفتم : تف به روت زن ! بی حیای سلیطه ! اینه مزد کارهام ؟
گفت هر کاری که برام کردی ، جاش ازم لذت ش بردی ! بقیه ش هم هر چی بوده ، باهام حساب کن پولش رو بهت میدم !
گفتم از کی تا حالا پول در آر شدی که می خوای گشاد بازی دربیاری ؟
گفت تو خبر نداری ! خیلی ها از فرق سرم تا نوک پام رو طلا و جواهر می گیرن !
گفتم این خیلی ها ، اون وقت که کچل بودی و داشتی می مردی هم از این مایه ها واسه ت می رفتن ؟
گفت اینا مال قدیمه ! حالا رو بگو . اصلاً میدونی چیه ؟ من نمی خوام زن یه مطرب باشم ! حالا راحت شدی ؟
گفتم : اصل بد نیکو نگردد آنکه بنیادش بد است ! برو گمشو از جلو چشمم پتیاره خانم !
اینو گفتم و رفتم تو حیاط . یه نیم ساعت بعد با یه چایی اومد تو حیاط . چایی رو گذاشت جلوم و خودش هم نشست زمین . یه دقیقه که گذشت گفت ، ببین من تو رو دوست دارم ، پسرم رو هم دوست دارم . زندگیم رو هم دوست دارم . اما بشرطی که بذاری برم خواننده بشم . حیفه این صدا ضایع بشه ! تو هم ببخش اگه بهت بی حرمتی کردم . ولی چه میشه کرد ؟ دنیا دیگه فرق کرده ، تو ناسلامتی خودت هنرمندی ! باید این چیزها رو بهتر بدونی .
گفتم من فقط این رو میدونم که یه آشیونه گرم داریم و تو داری خرابش می کنی . لگد به بخت خودت نزن . خیر نمی بینی ها !
گفت بخت من اینه که خواننده بشم .
گفتم من زن خواننده نمی خوام .
گفت به خدا چیزی نمیشه . گاهی گداری میرم یه صفحه ضبط می کنم و می آم . آب از آب تکون نمی خوره . اونا فقط هنر منو می خوان .
گفتم این چیزی که تو میگی . وقتی افتادی تو این کار ، بقیه چیزهاشو می فهمی .
گفت تو که تو این کاری ، بقیه چیزهاشو فهمیدی ؟
گفتم من مردم . کسی با من کار نداره . اما با یه زن خیلی ها کار دارن ! اینجا ایرانه !
گفت : حرف آخرت همینه !
گفتم آره . اگه من شوهرتم و بزرگ ترت ! می گم نه ! حالا اگه شیطون تو جلدت رفته ، برو . اما اگه رفتی دیگه پشت سرت رو هم نگاه نکن . واسه من مثل اینه که مردی .
گفت : به درک ! خلایق هر چه لایق !
بعد استکان چایی رو با پاش زد و پرت کرد یه طرف و رفت تو خونه . یه ربع بعد با یه چمدون اومد بیرون . دیدم راست راستی داره میره . بغض گلوم رو گرفت . رفتم جلوش و گفتم ، چه بدی بهت کردم ؟ بی احترامی ت کردم ؟ خوارت کردم ؟ سرت هوو آوردم ؟ باهات بد تا کردم ؟ چه آزاری بهت رسوندم که این طور دشمن خونی یه من شدی و داری منو می چزونی ؟
گفت کاشکی این کارها رو کرده بودی ! اون وقت خیلی راحت تر می رفتم دنبال کارم !
گفتم بخدا هر کسی زیر پات نشسته ، دشمن ته ! خیرت رو نمی خوات ! والله چشممون زدن ! از خر شیطون بیا پایین . به روح قرآن می ری تا خرخره می افتی تو لجن ها !
گفت اینا رو تو میگی .این خبر ها نیست . بی خودی هم نصیحتم نکن .
اومد که بره پریدم دستش رو کشیدم و زدمش به دیوار که یه مرتبه خاک انداز آهنی رو برداشت و پرت کرد طرفم . تا خواستم سرم رو بدزدم ، خورد تو پیشونیم که خون وا شد تو صورتم ! دیگه چیزی نفهمیدم . موهاش رو گرفتم تو چنگم و یه مشت تو گردنش زدم که از حال رفت .
صدای گریه علی بلند شد .دویدم طرفش و بغلش کردم و بردمش تو خونه که این چیزها رو نبینه .
تا برگشتم بیرون ، دیدم یاسمین بلند شده . خواستم دوباره بزنمش که گفت ، هر چقدر می خوای بزنی بزن ! زورت بهم میرسه . می تونی تو خونه زندانی م کنی . اما بدون که تا سرت رو بچرخونی یا بهت خیانت می کنم یا فرار می کنم .
از غم و غصه گریه م گرفت . بهش گفتم من خیلی زحمت تو رو کشیدم یاسمین .
گفت می خواستی نکشی ! کسی ازت خواسته بود ؟ میذاشتی بمیرم .
گفتم حالا از خدا می خوام که بمیری تا سر منو زیر ننگ نکنی .
گفت ننه من غریبم بازی در نیار ! همسایه ها جمع شدن !
برگشتم دیدم همه همسایه ها رو پشت بوم هاشون واستادن و دارن ما رو نگاه می کنن .
گفتم ایشالله خبرت رو برام بیارن که برام آبرو نزاشتی . خدا مرگت بده زن !
گفت خدا سرش شلوغه به این چیزها نمی رسه .
گفتم لال بشی که خدا رو هم فراموش کردی . دستت رو شیطون گرفته ، داره با خودش می کشه !
بعد خسته و گریه کنون رفتم لب حوض و صورت خونی م رو شستم و گفتم : من زیر شلاق و فلک خم به ابروم نیومد . تو یتیم خونه گرسنگی و بدبختی رو کشیدم و جلوی کسی یه قطره اشک از چشمام نیومد . تو اشک منو در آوردی . خدا اشکت رو در بیاره .
برو زن ، اما بدون یه روزی با همین پیشونی که شکستی ، سجده خدا رو کردم تا به تو عمر دوباره بده . با همین دلی که شکوندی غمت رو خوردم تا خوب شدی !
با همین دستها لگن کثافت هات رو خالی کردم . با همین پشتی که خم کردی کوله ت می کردم و می بردمت دکتر تا سالم شدی !
برو که دیگه جای زن بی حیایی مثل تو توی این خونه نیست . برو که دنیا به هیچکس وفا نکرده . برو که با همین دل شکسته پیش خدا برات حق می زنم .
امیدوارم یه روزی بشه که پشیمونی ت رو ببینم . اگه اون خدا ، خداس ، انتقام من و این طفل معصوم رو از تو می گیره . برو نااهل .
بعد رفتم تو خونه پیش علی که گریه می کرد . از پنجره دیدم که چمدونش رو ورداشت و رفت . همین طور تو حیاط رو نگاه می کردم که دیدم همسایه بالا هم دنبالش رفت . فهمیدم کدوم نامردی زیر پای زن من نشسته . پریدم بالا و به زنش گفتم تا فردا مهلت داری که از اینجا برین وگرنه اسباب هاتونو می ریزم وسط کوچه !
اومدم پائین . پسرم دوید بغلم و گفت : بابا ، مامان کجا رفت ؟
گفتم بابا جون گریه نکن . مامانت دیگه مرد !
گفت من مامانم رو می خوام .
بغض داشت خفه م می کرد . چی می تونستم به این بچه بگم ؟ سرم رو گذاشتم رو شونه بچه م و های های گریه کردم . برای زندگیم گریه کردم که انگار بمب زیرش گذاشته و رفت هوا !
برای این بچه گریه می کردم که مفت مفت بی مادر شد ! بخاطر نامردی یه آدم گریه می کردم که چه جوری جواب خوبی ها میدن !
دیگه اون همسایه نامرد رو ندیدم . فرداش اسباب کشی کردن و رفتن . تا چند وقت علی بهانه مادرش رو می گرفت . تا گریه می کرد منم پا به پاش گریه می کردم . طفل معصوم ،آخری واسه اینکه من گریه نکنم دیگه چیزی نمی گفت . شاید می ترسید باباش رو هم از دست بده .
دیگه خجالت می کشیدم از در خونه بیرون برم . شرمم می شد جلو همسایه ها .
همون موقع بود که سیگاری شدم . می نشستم تو خونه و هی سیگار می کشیدم و فکر می کردم . اوضاع همه چیز تو خونه بهم خورده بود . کثافت از در و دیوار می رفت بالا ! نه صبحونه ای ، نه ناهاری ، نه شامی ! خونه شده بود ماتمکده ! می نشستم یه گوشه و به روزهایی فکر می کردم که صدای خنده یاسمین تمام این خونه رو پر کرده بود .
خودم کردم که لعنت بر خودم باد . اگه من صداش رو تعلیم نمی دادم ، اگه من وادارش نکرده بودم که برام بخونه ، اگه یه کم حواسم رو جمع کرده بودم این وضع پیش نمی اومد .
این طفل معصوم علی بقدری کز و پژمرده شده بود که دیگه نه بازی می کرد و نه می خندید . یاد روزهایی افتادم که یاسمین رو در حال مرگ آوردمش پیش خودم .
یاد کارهایی افتادم که براش کردم . وقتی چشمم به این بچه می افتاد که بغض تو گلوش بود اما صداش در نمی اومد . دلم آتیش گرفت . نمی دونستم چه خاکی به سرم بریزم . مونده بودم چیکار کنم . دل خودم داشت می ترکید . همه ش با خودم می گفتم الان یاسمین کجاست ؟ امشب سر به بالین کدوم نامرد گذاشته ؟ یه هفته می شد که ازش بی خبر بودم .
غیرت داشت خفه می کرد . یه آن به این فکر افتادم که برم پیداش کنم و بکشمش .بعد هم این بچه رو بکشم و هم خودم رو . خلاصه روزهای بدی گذشت .
یه روزکه با علی تو خونه نشسته بودیم و داشتیم رادیو گوش می کردیم یه دفعه رادیو اعلام کرد که به یه آهنگ که توسط هنرمند و خواننده جدید ، خانم فلا اجرا می شه گوش بفرمایین .
بعدش یه خرده آهنگ و یه دفعه چی شنیدم ! صدا ، صدای یاسمین بود که با یه اسم دیگه داشت می خوند .
علی داد زد ، بابا ! بابا ! بیا ! مامانه ! صدای مامانمه ! به خدا صدای مامانمه ! سرم رو محکم زدم به دیوار ! پشت دستم رو انقدر گاز گرفتم تا خون افتاد .
خدایا چی جواب این بچه رو بدم ؟ می زدم تو پیشونیم و گریه می کردم .
علی طفل معصوم هم پای رادیو نشسته بود و آروم آروم گریه می کرد . تا یاسمین خوند ، من و این بچه هم گریه کردیم .
وقتی آوازش تموم شد ، علی اومد پیش من و گفت : بابا مامان الان کجاست ؟
گفتم : باباجون مامان مرده ! گفت پس این کی بود که آواز می خوند ؟
گفتم اون مامان تو نیست . یه خانمه که صداش شبیه اونه !
گفت مامان چرا رفت ؟ تو اذیتش کردی؟
گفتم نه پسرم ، مامانت دیگه نمی خواست خوب و پاک باشه . دیگه من و تو رو دوست نداشت .
سرم رو انداختم پایین . چی داشتم بهش بگم .
دوباره گفت من دلم خیلی واسه مامان تنگ شده ! مامان شبها که میخواستم بخوابم برام قصه می گفت . نازم می کرد تا خوابم ببره . از وقتی مامان رفته وقتی میرم بخوابم تا چشمهامو می بندم چیزهای بد و ترسناک می آد جلوم !
اینارو که شنیدم از خدا مرگم رو خواستم ! بغلش کردم و چسبوندمش به خودم و گفتم ، بابا من قصه بلد نیستم برات بگم اما به جای مامانت هم می تونم بهت محبت کنم ، همینطور که یه روزی به مامانت محبت کردم . اما تو دستمزدم رو اونطوری نده .
بردمش تو رختخواب خوابوندمش و نشستم بالای سرش و شروع کردم به ناز و نوازش کردنش . یه دقیقه که گذشت گفت : بابا میشه برام ساز بزنی .
گفتم نه بابا ، نمی تونم ، دستم به ساز نمی ره .
گفت اگه ساز بزنی یاد موقعی که مامان نرفته بود می افتم و راحت می خوابم .
نمی دونستم چیکار کنم . از روزی که یاسمین رفته بود ، دست به ویلن نزده بودم . از یه طرف نمی خواستم دیگه طرف ساز برم . از یه طرف نمی تونستم دل بچه رو بشکنم . سست و سنگین بلند شدم و رفتم ویلن رو آوردم . خدا میدونه وقتی دستم به ساز خورد چه حالی شدم ! با هر جون کندنی که بود اومدم بالا سر علی تا خواستم یه چیزی براش بزنم گفت بابا همون آهنگی رو بزن که مامانم دوست داشت و همه ش می خوند .
نگاهش کردم و لال شدم و هیچی نگفتم . چطور می تونستم به این بچه بگم که چه حالی دارم !
زدم . آهنگی رو که یاسمین همیشه می خوند زدم . اما هر آرشه ای که به ویلن می زدم مثل کاردی بود که به قلبم می زدم .
اشک از چشمام می اومد و من ساز می زدم . چلوی چشمام یاسمین رو می دیدم که کنارم واستاده و برام می خونه .
تو خیالم می دیدم که همه این چیزها خواب بوده و یاسمین هیچ جا نرفته .
به خودم می گفتم که الان در باز میشه و یاسمین مثل همیشه با اون خنده قشنگش می آد تو اتاق . اون شب چه کشیدم تا اون آهنگ تموم شد .
علی خوابش برد .
از این قضیه یه ماهی گذشت . کمتر از خونه بیرون می رفتم . یکی دوبار همون خواننده اومد سراغم . می خواست که برم رادیو که قبول نکردم .
تازه واسه خرید خونه هم زورکی می اومدم بیرون . چه برسه به اینکه دوباره برم رادیو . یه روز صبح که می رفتم نون بخرم دیدم چند تا از زن های همسایه یه گوشه واستادن و دارن یه اعلامیه رو که به دیوار چسبونده بودن تماشا می کنن .
تا منو دیدن یه چیزی به همدیگه گفتن و رفتن . آروم آروم رفتم جلو . می خواستم بدونم که چی رو دارن تبلیغ می کنن . جلوی دیوار که رسیدم تازه فهمیدم چقدر خاک بر سر شدم ! حس از زانوهام رفت .
عکس یاسمین ، زن منو چسبونده بودن به دیوار . زنی که رنگش رو آفتاب هم ندیده بود ، حالا سر برهنه تمام مردهای این شهر می دیدن !
زنبیل از دستم افتاد . حالم بد شد . یه گوشه نشستم و زدم تو سرم .
ای خدا چه گناهی به درگاهت کرده بودم که حالا باید کلاهم رو می ذاشتم بالاتر ! تف به تو روزگار !
از خجالت روم نمی شد سرم رو تو کوچه بلند کنم . این زن کمرم رو تا کرد .
همه ش فکر می کردم همه اهل محل واستادن و منو نگاه می کنن.
خواستم بلند شم تا هنوز کسی اعلامیه رو ندیده پاره ش کنم . اما مگه یکی دوتا بود / از این سر تا اون سرکوچه پرشده بود از عکس زن من !
خدا چه بدبختی ای ! به ناموس کی چپ نگاه کردم که به ناموسم نگاه می کنن؟ چادر کدوم زن رو از سرش کشیدم که چادر از سر زنم برداشتن ؟
دستم رو گرفتم به دیوار و با زحمت بلند شدم . نگاهی به اعلامیه کردم . زیرش نوشته بود خانم فلانی ، ستاره ای که از شرق طلوع کرده و در آسمان هنر ایران می درخشد .
ورود بانو فلان را به عالم هنر تبریک می گوئیم . از این پس صدای بلبل و قناری را فراموش کنید !
امشب و همه شب بانو فلان ، هنرمند محبوب شما در کافه فلان برنامه اجرا می کنن !
دستم رو به دیوار گرفتم و یواش یواش از کنار دیوار برگشتم خونه .
تا در و پشت سرم بستم، نشستم به گریه .
علی طفل معصوم که نمی دونست چی شده . مثل پروانه دور و برم می گشت و هی می پرسید بابا چی شده چرا گریه می کنی ؟
ولی چی داشتم بهش بگم ؟ بگم اگه می خوای مامانت رو ببینی ، برو کافه فلان!
دیگه تو اون محل جای من نبود . یه هفته ای هر دو تا خونه رو فروختم و اومدم همین جا .
این خونه و باغ رو خریدم . اون موقع اینجا ، زمین اصلا ارزش نداشت . نزدیک کوه بود و پرنده هم این طرف ها پر نمی زد . این خونه و باغ ، ییلاق یه پیرمرد پولدار بود که بخاطر مریضی دیگه نمی اومد اینجا . واسه من خیلی خوب بود . هیچکس اینجا رو نمی شناخت می تونستم در باغ رو روی خودم ببندم و بشینم به بدبختی هام فکر کنم .
این اسباب و اثاث و کتاب و خلاصه همه چیز رو از اون پیرمرد روی خونه خریدم . هیچکس هم ، جز همون خواننده ای که اسمش رو نمی گم ، آدرس و نشونی اینجا رو بلد نبود . به اونم سپرده بودم که به کسی نگه من کجا رفتم و چیکار می کنم .
دیگه این باغ و این خونه شد دنیای من و این طفل معصوم علی . می نشستم تو خونه و آهنگ می ساختم . آهنگ هام هم پر سوز شده بود . ماهی یه بار دو ماهی یه بار خواننده خدا بیامرز می اومد پیش من و آهنگ ها رو می برد و پولش رو برام می آورد .
یه سالی گذشت که یه روز از همون خدابیامرز شنیدم که اون همسایه نامرد که زیر پای زن من نشسته بود درد بی درمون گرفته و مرده .
اینم سزای کسی که آشیونه مردم رو بهم بزنه . اما واسه من چه فایده داشت . حالا دیگه هم خونه و باغ به این بزرگی داشتم و هم پول . اما اون چیزی که می خواستم رو نداشتم . اون موقع فهمیدم که یه وقتی چقدر ثروتمند بودم و خودم خبر نداشتم .
گذشت یه چند سالی گذشت . یاسمین مشهور و مشهورتر شد . اسمش هر جا بود واسه مردم شادی می آورد و واسه من غم .
چی بگم که بفهمی چه ها کشیدم .
علی رو گذاشتم تا درس بخونه و واسه خودش کسی بشه . براش هم مادر بودم و هم پدر . بچه بود و زود یادش رفت . گاهی گداری سراغ مادرش رو می گرفت اما چند سالی که گذشت قبول کرد که مادر نداره .
هر جوری بود با چنگ و دندون بزرگش کردم . نذاشتم درد بی مادری رو بفهمه یعنی این چیزی بود که خودم فکر می کردم .
روزها گذشت ماه ها گذشت ، سالها گذشت . اما من نتونستم یاسمین رو فراموش کنم . یه روز که علی بعد از مدرسه قرار بود بره خونه یکی از دوستاش ، دلم خیلی گرفت .
دلگرمی و امیدم به پسرم بود . روزها که نبود ، چشمم به در خشک می شد تا از مدرسه بیاد خونه . اون روز که می دونستم مهمونی دعوت داره و تا چند ساعت از شب گذشته بر نمی گرده ، غم دنیا تو دلم ریخته بود . هوای یاسمین تموم وجودم رو گرفته بود .
می دونستم کجا برنامه داره . خیلی با خودم کلنجار رفتم ولی آخرش نتونستم خودم رو نگه دارم . طرفهای عصر بود که از خونه زدم بیرون و رفتم در اون کافه و یه گوشه واستادم تا شاید بتونم یه نظر ببینمش .
سر شب بود که یه ماشین شیک اومد جلو کافه و چند نفر ازش پیاده شدن و بعدش چیزی رو که سالها آرزوی دیدنش رو داشتم دیدم .
یاسمین!
یاسمینی که یه روز فقط مال من بود ! اما حالا تنها کسی که دستش به اون نمی رسید من بودم . یه پالتو تنش بود که همه ش پوست بود . موهای سیاه و بلندش رو دورش ریخته بود . آروم پیاده شد . دور و برش رو گرفته بودن . چند نفر هم اومده بودن که ببیننش . دیگه هیچ جایی واسه من نبود .
اون طرف خیابون واستاده بودم و نگاهش می کردم . بی اختیار اشک از چشمام اومد پایین . تو همین موقع نمی دونم چطوری چشمش افتاد به من و واستاد .
دیدم که می خواد بیاد پیش من اما اونقدر دور و برش شلوغ بود که نمی تونست تکون بخوره . بزور لای مردم که تازه متوجه ش شده بودن رفت تو کافه .
لحظه آخر برگشت و یه نگاه دیگه به من کرد .
دیگه دلم نمی خواست از اونجا جم بخورم . اگه عشق پسرم نبود که همونجا می موندم تا شاید یه نظر دیگه ببینمش .
خراب و خسته برگشتم خونه . همین بخاری دیواری رو روشن کردم که وقتی علی برمی گرده خونه گرم باشه . جلوش نشستم و دوباره رفتم تو فکر .
یه دفعه بلند شدم و ویلن رو آوردم . می خواستم بندازمش تو آتیش بسوزه !
دلم نیومد ! یعنی تا حالا ده بار خواستم این کار رو بکنم اما نتونستم .
اینجای سرگذشت که رسیدیم ، هدایت دیگه ادامه نداد . خیره شده بود به آتیش بخاری دیواری که دیگه داشت خاموش می شد . یکی دو دقیقه ای که گذشت گفت :
-می بینی بهزاد خان زندگی چه بازی هایی واسه ما آدما داره ؟
-وقتی اسم شما رو می شنیدم یا آهنگ هایی رو که ساخته بودین گوش می کردم ، اصلاً به فکرم نمی رسید که ممکنه یه همچین سرگذشتی هم در میون باشه . می تونم جناب هدایت ازتون خواهش کنم اسم هنری یاسمین خانم رو به من بگین ؟ یعنی اسمی رو که رو خودش گذاشته بود .
هدایت – می گم اما ازت می خوام که پیش خودت بمونه .
-قول می دم .
اسمش رو گفت . برام خیلی عجیب بود . همیشه خیال می کردم که این خواننده از اونهایی که ، خوشبختن و به آرزوهاشون رسیدن ! مدتی سکوت کردیم که گفت :
-شام اینجا بمون . منم تنهام . یه لقمه نون با هم می خوریم .
-مزاحمتون نمیشم . خیلی ممنون .
هدایت – اگه تو الان بری ، با این همه خاطره که زنده شدن ، نمی دونم چیکار بکنم .
اگه میشه یه ساعت دیگه پیشم بمون . راستش یه خرده قلبم ناراحته ! احساس خفگی می کنم . شاید هم غمباده که به جونم افتاده .
صورتش سرخ سرخ شده بود . فشارش بالا بود . هر کاری کردم راضی نشد با هم بریم بیمارستان . بهش گفتم دراز بکشه . به زور یه لیوان آب دادم خورد . یه ساعتی که گذشت حالش کمی جا اومد . احتمالاً بخاطر یادآوری گذشته حالت استرس پیدا کرده بود .
وقتی مطمئن شدم که دیگه حالش خوبه ، از خونه اومدم بیرون . خواب بود . بیدارش نکردم . وقتی داشتم از باغ رد می شدم که بیام خونه . دیگه این باغ و خونه و دم دستگاه برام قشنگ و دیدنی نبود . شاید روزهای اول آرزو داشتم که منم همچین ثروتی داشته باشم ، اما حالا دیگه نه !
Nazkhaatoon.ir