داستان قمرتاج قسمت های پایانی

فهرست مطالب

داستانهای نازخاتون رمان آنلاین

داستان قمرتاج قسمت های پایانی

داستانهای نازخاتون:

#قمرتاج

#قسمت۹

قبل از بدنیا اومدن بچه خونه رو به راه شد،راه رفتن برام سخت شده بود..

زنعمو و زهره تو اسباب کشی بهم کمک کردن، شرمنده محبتهای زنعمو بودم که بی دریغ و بی منت همیشه کنارم بود..

هرکسی یه گوشه ای از کار و گرفت و خونه چیده شده…

بعد سالها از ته دل اخیش بلندی گفتم و خستگی اون همه کار و نداری و بدبختی از تنم در رفت.. بچه ها همه ذوق زده بودن.. تا شهر هم زیاد فاصله نداشتیم،

یه هفته از اومدنمون به خونه جدیدی میگذشت که درد زایمان اومد سمتم.. دخترم بدنیا اومد اسمش رو ریحانه گذاشتیم..

همونجا زنعمو گفت قمرتاج من جای مادرت، دیگه حواست باشه بچه نیار، میخوای چیکار کنی؟ بسه والا رسیدگی هم میخواد شما هم که دست و بالتون باز نیست این بچه ها خرج دارن بزرگ میشن..

با خجالت سرمو پایین انداختم، تقریبا تنها کسی بودم که هربار بعد بارداری هام باز حامله میشدم..

تا اون روز هیچکس بهم چیزی نگفته بود و بلد نبودم ولی واقعا دیگه دلم نمیخواست بچه داشته باشم..

دخترم خیلی شبیه خواهرم خدا بیامرز شهربانو بود همونجوری سفید و چشم رنگی، چند باری میخواستم اسمش رو شهربانو بزارم ولی زنعمو نذاشت و گفت خوبیت نداره اسم مرده رو روی بچه بزاری..

ولی هربار که میدیدمش حس میکردم دارم به شهربانو نگاه میکنم..

این بار دیگه هیچکس جز دخترام نبود که هوای منو داشته باشه، زودتر از همیشه از جام بلند شدم که برام دردسر شد و بخیه هام از هم باز شده بود…

کلی سر همون اذیت شدم و باید مدت بیشتری استراحت میکردم..

محسن طاقت نداشت و دلش می‌خواست هرچی زودتر بهم نزدیک بشه، اما این بار دیگه قرصهایی که خانم دکتر بهم داده بود رو میخواستم استفاده کنم.. دیگه توان بچه دار شدن نداشتم..

پاییز اون سال بدترین اتفاق زندگی من افتاده بود، نمیدونم خدا تو من چی دیده بود که هرچی بلا و بدبختی بود رو روی سر من هوار ریخته بود!!

تو روستامون چندتا ادم پولدار خونه ساخته بودن و برای تمیز کاری دنبال یه ادم تمیز و مورد اعتماد میگشتن، منو زنعمو بی معطلی رفتیم و مشغول شدیم از اونجایی که خونشون نزدیک خونه من بود برای شیر دادن به بچه راحت تر بودم و میتونستم برم و بیام..

از بس خونه نبودم نمیدونستم به بچه هام چی میگذره، کم کم متوجه شدم پسر بزرگم هادی همیشه بی حاله یه جا دراز میکشه و مثل بقیه بچه ها بازی نمیکنه..

اوایل زیاد جدی نگرفتم و رفته رفته، شبها که میرفتم خونه میدیدم زودتر از همه میخوابه رنگ و روش کبود میشه…

سریع بردمش درمونگاه… اونجا چیزی حالیشون نشد و مجبور شدم برم شهر..

اونجا بود که با کلی آزمایش فهمیدن پسرم ناراحتی قلبی داره و مشکل تالاسمی هم داره..

 

همونجا زدم تو سرم و غصه هایی که تو این چند سال تو دلم جمع شده بود همه رو ریختم بیرون.. مردم همه با تعجب بهم نگاه میکردن..

از اون روز دیگه حال و حوصله هیچ چیزی نداشتم نه غذای درست حسابی میخوردم نه کار می‌کردم، زندگیم رو ول کرده بودم..

کارم شده بود این بیمارستان اون بیمارستان..

شیرم از غصه خشک شده بود و بچم ریحانه همیشه گرسنه بود، دختر زنعمو ازدواج کرده بود و بچه دومش بدنیا اومده بود، به ریحانه شیر میداد و مواظبش بود..

تا اون روز هر بلایی سرم اومده بود دم نزده بودم ولی پای بچه هام که وسط بود دنیام سیاه و تیره میشد…

شبانه تو تنهایی و تاریکی خودم اشک میریختم.. دست رو دست گذاشتن فایده نداشت و باید میرفتم سرکار،سیاست شوهرداری نداشتم و کل زندگیم فقط به کار کردن فکر میکردم و محسن و به امون خدا ول کرده بودم..

دلم هوای عمه رو کرده بود بدون اینکه به هیچکس بگم چادر سر کردمو رفتم روستایی که عمه دفن شده بود دلم حسابی تنگ شده بود رفتم خودمو انداختم سر خاک و با گریه گفتم:سلام عمه، سلام قربونت برم.. من بی معرفت و ببخش که انقدر کم بهت سر میزنم منو ببخش که یادم رفته یا عمه ای هم داشتم.. عمه میبینی چقدر بلا میکشم؟ عمه تو سفارش من و به خدا بکن.. تو که بنده خوب خدا بودی بگو قمرتاج دیگه نمیتونه بگو قمرتاج کم اورده.. بسشه.. بگو دیگه طاقت نداره.. مگه چه خطایی کردم به درگاهش که عذاب من تمومی نداره؟

جز اینکه سرم و اوردم پایین دیگه چیکار باید میکردم؟ عمه کاش بودی کاش بودی و پشتم محکم بود عمه دیگه قمرتاجت خیلی وقته بی کس و کاره، دیگه هیچکس نیست بغلش کنه بگه پیش خودم باش.. اخ عمه کاش قلم پام شکسته بود نمیومدم اینجا زن این مرد نمیشدم.. از چی بگم؟ چندتارو بگم؟ خدا خودت به دادم برس..

انقد گریه کرده بودم چشمهام شده بود کاسه خون، نمیدونم چقدر گذشته بود که برگشتم خونه ولی چهره بچه ها نشون میداد چقدر نگرانن..

ساره اومد جلوو گفت:مامان چرا گریه کردی؟

بغض گلوموگرفت و گفتم:چیزی نیست مادر رفته بودم یکم سر خاک عمه برو به بچه ها برس..

چشمی گفت و رفت.. اصلا نمیدونم اون روزها چم بود به هرکسی می‌رسیدیم باهاش دعوا میکردم ناسازگار بودم..

 

ساره بچه هارو جمع کرده بود یه گوشه که کمتر سر و صدا کنن تا من بیشتر از این بهم نریزم.

زنعمو و زهره اومدن پیشم، از حال و روزم خبر داشتن.. ولی کسی برای غم دلم نمیتونست کاری بکنه، زنعمو گفت:ببر تهران بچه رو هرجا که میتونی ببر خدا بزرگه مبادا غصه بخوری قمرتاج؟

پوزخند غمناکی زدم و گفتم:غصه؟ کار من از غصه گذشته زنعمو خیلی وقته خدا نگاهشو ازم گرفته..

زنعمو زبونشو گاز گرفت و گفت:استغفرالله، توبه توبه… کفر نگو خدا قهرش میگیره…

_بیشتر از این زنعمو؟ هادی منو نگاه کن!! رنگ به رو نداره.. بچه های بزرگتر و کوچیکتر از اون اینور اونور میرن بازی میکنن.. وقتی اینجوری میبینمش غم عالم میریزه تو دلم.. با کدوم پول ببرم تهران؟ از این مرد ابی گرم نمیشه.. بخدا از دستش خسته شدم..

زهره گفت:نگران نباش پولم خواستی ما هستیم دوستیم رفیقیم باید بدرد همین روزها بخوریم دیگه خواهر..

ازشون تشکر کردم ساره براشون چایی اورد و رفت..

زنعمو گفت :ماشالاش باشه این دختر مثل پنجه افتاب میمونه، حیف نیست تو گرما و سرما میبریش سر زمین مردم این بچه سنش چیه که بره کار کنه..

_اخ زنعمو اخ.. دست رو دلم نزار که خونه… سرنوشت منو داره این بچه.. هرچی من هستم بچه هامم هستن یکی از یکی بدبخت تر بیچاره تر…

زنعمو دستشو گذاشت رو پای منو گفت:تو که انقدر کم طاقت نبودی، تو صبوری کردن زبانزد همه بودی، نبینم اینجوری غصه بخوری تو واسه این بچه ها هم مادری هم پدر.. جای محسنم داری زحمت میکشی از پا بیفتی این طفل معصومها چی باید بشن..

سری تکون دادم و بغضمو قورت دادم..

حق با زنعمو بود این بار دیگه حسابی شکسته بودم کم آورده بودم ولی باید خودمو جمع وجور میکردم باید به بچه هام میرسیدم..

محسن بیماری هادی رو فهمیده بود ولی بخاطر پول و دوا درمون همش میگفت:دکترها چی حالیشونه.. مگه ما چه جوری بزرگ شدیم.. از اون دمنوش هایی که مادرم میگه بگیر بده بخوره.. الکی بچه رو اینور اونور نبر…

جوابشو نمیدادم چون هیچی حالیش نمیشد و فقط جنگ اعصاب راه میفتاد.. سکوت بهترین گزینه بود تا جایی که صبرم ادامه میداد…

از اون موقع همه فکر و ذکرم شده بود هادی، همه می‌دونستن من چقدر پسر دوست دارم.. با اینکه یه روزی از پسر بدم میومد چون مادرمو ازم گرفته بود لعنت به این حرفها لعنت!!!

 

 

هادی من بزرگ میشد ولی هر هفته مجبور بودم برای خون گیری ببرمش بیمارستان شهر بغلی..

هر روز باید خسته و کوفته میومدم خونه و بچه رو میگرفتم و میرفتم این دکتر اون دکتر..

محسن خودش رو با کار مشغول کرده بود که مبادا کاری بهش بسپارم..

انقد خودم رو درگیر هادی کرده بودم که قرص های جلوگیری دکتر رو یکی در میون میخوردم گاهی اصلا فرصت نمیشد بخورم…

ماشین گرفتن و رفتن به شهر دیگه خیلی سخت بود اون زمان به راحتی الان نبود و ماشین سخت گیر میومد باید کلی معطل میشدیم تا مسافر بیاد.. گرما سرما فرقی نداشت رفت و امد سخت بود..

از دست نداری و بی پولی دیگه طاقتم تموم ‌شده بود خرج دوا درمون هادی زیاد بود. نمیتونستم انجام ندم.. یه بار رقیه رو یه راحتی از دست داده بودم این بار دیگه نمیتونستم بچم جلو چشمم نابود بشه…

از همون بیمارستان ماشین ایستاده بود تا جلوی خونه مارو پیاده کرد.

اون شب هرچقدر منتظر محسن شدم خبری نشد، تا صبح این پهلو اون پهلو شدم وقتی دیدم خوابم نمیبره بلند شدم وضو گرفتم رو به سجاده نشستم..

نمازم طولانی شده بود توان بلند شدن نداشتم به صورت معصوم بچه هام نگاه کردم مجتبی بد خوابیده بود پتو از سرش کنار رفته بود پتو رو روی سرش گذاشتم و رفتم کنار هادی دراز کشیدم و به صورتش نگاه کردم حال خرابی داشتم، همیشه احساس می‌کردم دارم از دستش میدم.. این ترس بعداز دست دادن رقیه همیشه با من بود..

همیشه دلواپس و نگران همشون بودم.

نفهمیدم کی خوابم برد صدای بچه ها منو هم بیدار کرد..

زهره اومده بود دنبالم وقتی دید هنوز خوابم گفت :قمرتاج تا کی میخوای اینجوری ادامه بدی؟ یه روز میای ده روز نمیای اقا ولی صبرش تموم شده میگه این چه سرکارگریه بالا سر کارش نیست، والا دیگه نمیدونم چی جوابشو بدم..

_هیچی نمیخواد بگی بگو از فردا میام..

زهره خداحافظی کرد و رفت..

اون روز خونه موندم باید با محسن حرف میزدم و تکلیفم رو روشن میکردم دیگه از این همه بی پولی و بدختی دیوانه شده بودم..

شام بچه هارو دادم چیزی تو خونه نداشتیم دیگه سیر کردن شکم این همه بچه کار راحتی نبود، بچه ها خوابیده بودن از پنجره به بیرون خیره شده بودم و تکیه به دیوار داده بودم.

چشمهام داشت گرم میشد که صدای باز شدن در اومد.. محسن وارد حیاط شد و یواش یواش رفت سمت زیر زمین.. فهمیدم میخواد چیکار کنه انقدر صبر کردم تا کارش تموم بشه، ولی کارد میزدی خونم در نمیومد..

 

اروم در و باز کرد و وارد خونه شد..

تو تاریکی منو دید که بیدارم گفت:عه بیداری قمر؟

وقتی خیلی سر کیف بود منو قمر صدا میزد که حالم بد میشد..جوابش و ندادم گفت:بیا بریم تو اتاق…

همیشه وقتی کارم دا‌شت مهربون میشد.. گفتم:کجا بودی؟ دیشبم که نیومدی؟

پوفی کرد و گفت:باز این زن شروع کرد.. اصلا تو چه جور زنی هستی؟ هوم؟ یه محبتی یه قربون صدقه رفتنی همش میخوای پاچه بگیری..

رفت سمت اتاق پشت سرش رفتم در و بستم برگشت نگاهم کرد گفتم:چه جور زنی دوست داری؟ خوشگل؟ پولدار؟ چی دوست داری؟

_بس کن من حال و حوصله جر و بحث ندارم..

_میگم کجا بودی؟

داد زد و گفت:از دست تو نمیام خونه، بس که مثل سگ داری غر میزنی حالمو بهم زدی همش نق نق اه..

_طلبکارم هستی؟ اصلا میدونی به ما چی میگذره؟ چی میخوریم چی میپوشیم؟ اصلا خبر داری هادی چه به روزی اومده؟ به توام میگن پدر…

_چیکار کنم ها چیکار کنم!! بیشتر از این ازم برنمیاد..

_هادی مریضه پول لازم داریم نمیرسم خرج بچه هارو بدم.. دفتر مداد میخوان رخت و لباس میخوان.. چقدر لباس همدیگرو بپوشن والا بلا این لباسها دیگه رنگ و رو نداره.. دیگه روم نمیشه از اینو اون قرض کنم… تا کی باید کار کنم؟ تا وقتی که بمیرم اره؟

صدای داد و بیداد ما بلند بود هیچ کدوم ملاحظه اون یکی و نمی‌کرد..

محسن مشت میزد به دیوار و فحش میداد شروع کرد به زدن من و دری وری گفتن…

اروم که شد رفت بیرون.. فقط نفرینش میکردم و واگذارش میکردم به خدا… مجتبی حسابی ترسیده بود و مثل بید میلرزید بچه ها تو خواب پریشون شده بودن ساره و فرشته با اینکه ترسیده بودن ولی خواهر برادرشونو اروم میکردن..

از بس کتک خورده بودم درد بدی داشتم استخونم درد میکرد با بی رحمی زده بود و روی پاهام کبود شده بود..

نمیتونستم دراز بکشم چشمهامو بستم کم کم چشمهام گرم شد..

نگران مجتبی بودم که ترسیده بود.. صبح با صدای ساره که صدام میکرد بیدار شدم.

 

چشمهام میسوخت از بی خوابی، ساره گفت مامان تورو خدا بیدار شو پاشو بیا..

هول کردم سریع بلند شدم و گفتم :چیه چی شده؟

با گریه و ترس گفت:مجتبی… مجتبی..

مثل گرگ پریدم و رفتم تو اتاق مجتبی دراز کشیده بود تکونش دادم و گفتم مجتبی چیه مامان؟ پاشو پسرم پاشو دردت به جونم پاشو..

ساره با گریه استکان خون رو نشونم داد و گفت:مامان اینو ببین… داداشی خون از دهنش ریخت بیرون..

زدم تو سرم و گفتم یا جده سادات… خدایا چه خاکی برسرم بکنم…

اصلا نفهمیدم چه جوری مجتبی رو بغل کردم و رفتم بیمارستان با سر و وضع بهم ریخته بدون چادر با لباس تو خونه ای هرکی از کنارم رد میشد نگاهم میکرد فکر میکردن دیونه شدم…

به سختی ماشین گرفتم و بچه رو بردم دکتر…

دکتر رفت بالا سر مجتبی و یکم طول کشید..

یه پرستار اومد بیرون سریع رفتم سمتش دستشو گرفتم و گفتم:خانم پرستار بچم چطوره؟ چش شده؟

پرستار گفت:الان دکتر میاد بیرون…

پشت سرش دکتر اومد بیرون رفتم جلو و گفتم :آقای دکتر میتونم برم بچمو ببینم؟

_خانم… تسلیت میگم بهتون پسرتون فوت شده…

چنان جیغی کشیدم که گوش فلک و کر میکردچند نفری اومده بودن و زیر بغلم و گرفته بودن و منو میبردن بیرون..

خدا سر هیچ مادری نیاره که باشه و بچه هاش جلو چشمش بمیرن!!!

به زور امپول منو ساکت میکردن، بخاطر دعوای سختی که با محسن کرده بودیم بچه زهره ترک شده بود و سکته کرده بود و تموم کرده بود…

اصلا نمیدونم چی بهم میگذشت فقط گاهی امپولهایی که تو دستم فرو میرفت رو حس میکردم..

اصلا نمیدونم کی محمد اقا و زنعمو و محسن رو خبر کرده بود، درست حسابی حالیم نمیشد ولی میدونم بیمارستان شده بود صحرای کربلا..

مثل جنازه منو اینور اونور میبردن..

دلم داشت اتیش می‌گرفت، هیچ جور اروم نمیشدم..

زهره بنده خدا بچه هام رو پیش خودش نگه داشته بود.. یه هفته از فوت مجتبی گذشته بود که دیگه بهم ارامبخش نمیزدن..

زنعمو اومد تو اتاق کنارم، دستشو کشید رو سرم، زد زیر گریه نمیتونست حرف بزنه.

فقط خیره به رو به رو نگاه میکردم، هیچکس و هیچ چیز برام مهم نبود. تو اون چند روز با هیچکس یک کلمه حرف نزده بودم، زنعمو میدونست هرچی بگه نمیتونه دل منو اروم کنه..

 

نگاهش کردم و گفتم:چیه زنعمو؟ هنوزم میخوای اروم باشم؟ اره؟ قمرتاج بدبخت شد قمرتاج بیچاره شد..

با صدای بلند داد زدم و گفتم:خدایا چی از جون منو بچه هام میخوای؟بهم بچه میدی که ازم بگیری اره؟ ای کاش اجاقم کور بود ای کاش مثل مادرم سر زا مرده بودم..

بکش راحتم کن.. منو بکش از این زندگی خلاص بشم.

زنعمو اروم شد و گفت:دردت بجونم بگو بگو اروم شو تو این چندروز یه کلمه حرف نزدی..

 

_اخ خدا چی بگم چی میتونم بگم؟! پسر دسته گلم رفت بخاطر هیچی رفت خدا از سر تقصیراتت نگذره محسن خدا بکشتت من راحت شم بری زیر خاک مادرت به عزات بشینه..

اون روزها تحملم میکردن و با من مدارا میکردن.. هنوز محسن رو ندیده بودم ازش متنفر شده بودم.. با نصیحتهای زنعمو و حرفهای زهره سعی کردم بخاطر بچه ها یکم بهتر بشم..

چشم دیدن هیچکس و نداشتم، از زهرا خانم بیزار بودم همیشه اونو مقصر اعتیاد محسن می‌دونستم.

اگه اون روزها که محسن پول اعتیاد رو نداشت به جای پول دادن بهش ترکش میداد زندگی ما به این روز نمیفتاد که بخاطر اعتیادش این همه رفتارش عوض بشه..

زنعمو سعی می‌کرد با حرفهاش منو اروم کنه، ساره رو میدیدم که از دور منو نگاه میکرد و اشک میریخت فرشته مثل مادر ریحانه رو تو اغوشش گرفته بود..

محسن رو دو سه روز بعد تو حیاط دیدم، تا اون روز فکر میکردم که پشیمونه و قبول داره که مقصره، اون شب اگر داد و بیداد نمیکرد بچم نمیترسید و الان زنده بود…

یکم تو حیاط بود و با زنعمو حرف زدن و رفت.. تعجب کردم که نیومد خونه!!!

زنعمو در و باز کرد و اومد تو، اون چند وقت شبها کنار من و بچه ها میموند، گقتم:کجا رفت؟

_رفت کارگاه..

_چرا اونجا؟

_دخترم اونم مثل تو بچش و از دست داده حال و روز خوبی نداره، شبها میره کارگاه میخوابه..

_خودش باعث شد وگرنه الان بچم زنده بود همینجا کنار بقیه بچه ها بازی می‌کرد..

_فعلا بیا استراحت کن..

فرداش از زنعمو خواهش کردم مواظب بچه ها باشه تا من برم سر خاک مجتبی..

چادرمو گرفتم و رفتم تا قبرستون زیاد راهی نبود، نشستم و تا میتونستم با بچم حرف زدم.. صدای پایی از پشت سر شنیدم برگشتم دیدم محسن اومده ولی دیده من هستم داره برمیگرده..

حسابی عصبانی شدم سریع بلند شدم و گفتم:بچمون و به کشتن دادی حالا تو از من فرار میکنی؟

برگشت تو چشمهام نگاه کرد و گفت:من یا تو؟ بخاطر تو الان پسر من اینجا خوابیده.. از بس غر زدی از بس گند زدی به زندگیم منو فراری دادی.. دیگه رغبتی ندارم کنارت باشم..

با دل شکسته گفتم:چه بهتر..

از کنارش رد شدم نذاشتم اشکم رو ببینه..

بغضم شکست.. خیلی دلم شکست..

 

سریع اومدم خونه زنعمو منو دید چادر سرش کرد و گفت:قمر جان من یه سر میرم خونه به بچه ها سر بزنم باز میام.

دیگه بس بود هرچقدر مزاحم دیگران بودم باید دوباره مثل قبل قدم برمی‌داشتم میشدم قمر هفت ساله ای که میرفت خونه سوسن خانم و کار می‌کرد..

روزگار منو با خودش جور در اورده بود..

دوباره پاشدم، پا گذاشتم رو دلم رو زخمی که جاش هیچ موقع و با هیچ چیزی پر نمیشد..

گریه هام بی قراری هام یا تو تنهایی بود یا سر خاک مجتبی..

دیگه هیچ وقت هیچکس منو گریون ندید دیگه حرفی نزدم دیگه گله نکردم..

شاید خدا وقتی دید برای هادی ناشکری میکنم بچه سالممو ازم گرفت تا چشمهامو باز کنه..

دوباره یا علی گفتم و رفتم سرکار همه تعجب کرده بودن که قمرتاج چه جوری با مرگ بچش کنار اومده، زنی که سی سال و خورده ای از سنش گذشته بود ولی انگار شصت ساله بود.

زنعمو ولی از اومدن من خوشحال بود و می‌گفت :افرین به این همه غیرتت که بخاطر بچه هات بلند شدی افرین بهت که از پا نیفتادی خدا بهت سلامتی بده سایت بالا سر این بچه ها باشه..

_زنعمو کجارو باید تمیز کنیم؟

زنعمو که فهمید تمایلی واسه حرف زدن ندارم مشغول کار ‌شد، پا درد و گردن درد شدیدی داشت و زیاد نمیتونست کار کنه و در عرض چند روز کلا از درد زیاد بی طاقت شده بود و رفته بود استراحت..

دست تنها مونده بودم فرشته رو با خودم میاوردم سرکار..

به خودم قول داده بودم که نزارم بچه ها مثل من کار بکنن ولی شدنی نبود.. فرشته زبر و زرنگ بود منو یاد جونی های خودم مینداخت که حسابی تمیز میکردم.

اون روزها خیلی حالم بد میشد و عق میزدم فکر میکردم از خستگی به این روز افتادم و جدی نمیگرفتم…

یکی دو ماهی گذشته بود و اشتهام زیاد شده بود و تو شکمم یه چیزی ریز ریز تکون میخورد..

اصلا نمیفهمیدم چم شده، همش گشنم میشد و اخرین نفر از سر سفره بلند میشدم..

کم کم مشکوک به بارداری شدم، ولی نمیخواستم باور کنم که باردارم..

برای همین مجبور شدم برم پیش همون خانم دکتری که قبلا رفته بودم..

تا منو دید یادش اومد و گفت:چی شده عزیزم؟ باردار که نیستی قرصهاتو میخوری دیگه؟

_نه خانم دکتر راستش پسرم فوت کرده اصلا به فکر خودم نیستم چه برسه به این قرص ها..

سری تکون داد تسلیت گفت و بعد گفت:بیا اینجا دراز بکش معاینت کنم، ببین عزیزم اگه میخوای باردار نشی باید به موقع این قرصهارو بخوری الان خیلی از خانمها دارن این قرص و میخورن و دیگه باردار نمیشن..

بعد دستگاه رو گذاشت رو شکمم و گفت:بلهههه، بارداری…

گوشی رو گذاشت زمین و گفت:هرچند حدس زدنش هم سخت نبود.. این بچه چهار ماهشه…

 

سکوت کردم خانم دکتر فکر کرد الان خیلی بهم میریزم گفت:چرا چیزی نمیگی؟_چی بگم خانم دکتر نمیدونم حکمت خدا چیه که این همه به من بچه میده..

خندیدو چیزی نگفت..

دیگه جرات نداشتم به خدا گله کنم میترسیدم..

محسن عین بچه قهر کرده بود و خونه نمیومد خونه، هروقت من نبودم میومد خونه و به بچه ها سر میزد..

خبر بارداری من به گوشش رسیده بود و برگشته بود خونه نمیدونم از رو دلسوزی بود یا هرچی که بود بچه ها از اومدنش خوشحال شده بودن.

کاری به کارش نداشتم… برای دوا درمون هادی پول لازم داشتم و محسن اینو خوب میدونست واسه همین گاهی یه پولی میذا‌شت و میرفت..

همون روزها بود که سر و کله پری تو خونه زندگیمون پیدا شد.. تنها چیزی که منتظرش نبودم اومدن و دیدن اونا بود..

جمعه بود و همه خونه بودیم دراز کشیده بودم و تو حال خودم بودم..

صدای در زدن که اومد فرشته در و باز کرد و اومد خونه و گفت:مامان مامان یه خانمه و یه اقاهه اومدن..

پاشدم نشستم از پنجره نگاه کردم کسی تو و ندیدیم گفتم:کی بود دخترم؟ چیکار داشت؟

_گفت بگم بابابزرگ اومده..

اصلا نفهمیدم منظورش از بابابزرگ کیه گفتم برو تعارف کن بگو بیان داخل..

خونه بهم ریخته بود سریع وسایل و از وسط برداشتم..

صدای یاالله گویان بابام و که شنیدم برگشتم و دیدم تو چارچوب در بابام و پری ایستادن.. یه لحظه فکر کردم دارم خواب میبینم..

اصلا نمیدونستم باید چه رفتاری انجام بدم.. خودشون اومدن داخل و یه گوشه نشستن..

رفتم یه ابی به سر و صورتم زدم… به زور برگشتم داخل.. یکم برای بچه ها وسیله خریده بودن..

پری گفت:خیلی وقت بود قصد کرده بودیم بیایم سراغت قمرجان، خیلی ناراحت شدیم شنیدیم بچت فوت کرده…

چیزی نگفتم..

بابام یه کلمه حرف نمیزد حتما خودش میدونست چه بلایی سرم اورده فقط به یچه ها نگاه میکرد..

معلوم بود به میل خودش اینجا نیومده.. پری خودشو سرگرم بچه ها کرده بود و با بچه ها حرف میزد بعد رو به من گفت :بچه ها خیلی دلشون میخواست بیان دیدنت ولی هرکدوم گرفتار زندگی خودشون بودن..

از روزی که مجتبی فوت شده بود و باعث و بانیش منو محسن بودیم میترسیدم که جلوی بچه ها با کسی بحث کنم فقط گفتم:خدا هیچ کس و با بچش امتحان نکنه.. تا نفس دارم واسه بچه هام کم نمیزارم..

اینجا پدرم سرشو بلند کرد تا اون لحظه جسارت نگاه کردن به چشمهای منو نداشت

 

حرف نمیزد و فقط نگاهم میکرد..

دل شکسته بودم و هر لحظه ممکن بود هر حرفی از دهنم در بیاد..

پری مثل همیشه پرو بودو زبون داشت گفت:قمر جان ما اومدیم سر سلامت باد بدیم، اقا بلند شو بریم یه سرم به مینو بزنیم..

بعد نگاهم کرد و گفت مینو دخترمه خونش همین اطرافه…

حرف نزدم خودشون بلند شدن و رفتن… حالم از همه چیز و همه کس بهم میخورد.

از اون روز پری گاهی تنها میومد و میرفت داشت راهشو خونمون باز میکرد.. زنعمو از رو سادگی میگفت بزار بیان برن حتما خودشون پشیمونن فهمیدن چقدر بلا سرت اومده اومدن جبران کنن. به روشون چیزی نیار مادر ببخششون..

_زنعمو اخ زنعمو چقدر از من انتظار دارین همه تا کی باید صبوری کنم؟

_عیبی نداره دیگه هرچی که نباید میشد شد، دیگه خودتو اذیت نکن تو جوونی باید زندگی کنی.. به امید این طفل معصوم ها باید بگذری دیگه…

پری یه مدت که اومد و دید چیزی بهش نمیگم دیگه راهشو یاد گرفته بود و هر بار یکی از بچه هاشو با خودش میاورد..

دخترش مینو برخلاف خودش دختر خوب و مهربونی بود، نمیدونم چرا ولی حس خوبی بهش داشتم چند سالی از من کوچیک تر بود و اخرین بچه پری بود، ازدواج کرده بود و بچه نداشت..

تنها کسی که روش نمیشد زیاد با من رو در بشه بابام بود..

دلم میخواست حالا که میرن میان حداقل یه کمکی چیزی بکنن برای هادی، اما دریغ از یه قرون..

پری راه خودشو خونه ما باز کرده، محسن اصلااز پری خوشش نمیومد و هر روز با من دعوا داشت و می‌گفت تو بی عرضه ای خاک برسرت که این آشغالها رو خونه راه میدی… محسن بدتر از قبل مواد میزدو گاهی میترسیدم..

هرچقدر ازش خواهش میکردم که ترک کنه برعکس هیچ تمایلی به اینکار نداشت و فقط اگه بهش پیله میکردم منو تهدید میکرد که دیگه سر کار نمیره. منم دهنمو می‌بستم وکاریش نداشتم تا هرچقدر میخواد بکشه!!!

مینو از وقتی با مادرش اومده بود خونه ما دیگه گاهی تنهایی خودشم میومد، هر بار میومد با افسوس و حسرت به بچه هام نگاه میکرد با ساره زیاد اختلاف سن نداشت..

بین بچه ها ریحانه رو خیلی دوست داشت، همش میگفت بچت که بدنیا بیاد خودم میام پیشت میمونم..

ازش تشکر کردم اون که گناهی نداشت که مادرش پری شده بود

 

از لا به لای حرفهاش متوجه شده بودم که بچه دار نمیشن و مشغول دوا درمونه، راستش دلم سوخت گاهی به شکمم با افسوس خیره میشد و اه می‌کشید..

 

یه روز سر دلش باز شد و گفت:میتونم آبجی صدات کنم؟

ناخودآگاه پوزخندی زدم… گفت:راستش من خبر دارم که مامانم چقدر اذیتت کرده، شایدم بخاطر نفرین های توعه که من بچه دار نمیشم دلت شکسته میدونم.. ولی بخدا من تقصیری ندارم خودم از رفتاهای مامانم خجالت میکشم ولی چیکار کنم؟؟

سرش و انداخت پایین گفتم:خوبه که میدونی چه بلاهایی سرم اومده، اگه پری اون روزها اون همه ازار و اذیت نمیکرد و من و مثل بچه خودش میدونست الان تقدیر من اینجوری نبود.. خدا میدونه که چه ها به من نگذشته.. بگذریم.. اگه دوس داری میتونی بگی ابجی.. ولی بدون هیچ روزی نمیرسه که من پری و حلال کنم هیچ روزی و…

بیچاره حرفی نزد. نمیخواستم جای مادرش اون رومحکوم کنم ولی پری انقد پرو بود که حتی یه معذرت خواهی ساده نکرد هیچ حرفی نزد بابت تمام این سالهایی که پدرم رو از گرفته بود و منو تنها کرده بود.. اما بلد نبودم به مهمون بی احترامی کنم و از خونه بیرونش کنم..

برای همین در مقابل سرکوفت های محسن حرفی نمیزدم..

مینو تو اون مدت خودش رو به من ثابت کرده بود و واقعا فهمیده بودم با مادرش فرق داره..

برای همین دیگه مشکلی با رفت و امدش نداشتم.. یه مدت بود که پری دیگه پیداش نمیشد..

منم نزدیک زایمانم بود این بار زودتر از همیشه گذشت چون دیر فهمیده بودم..

یه شب درد بدی تو شکمم پیچید دیگه میدونستم چه زمانی باید بچه بدنیا بیاد.. کنار خونمون یه قابله بود دیگه کارم راحت شده بود و خودمو دست دکتر و پرستار نمیسپردم..

نزدیک زایمان بود مینو رفته بود دنبالش محسن اومده بود بالاسرم، مهربون نگاهم میکرد و گفت:خوشحالم قمرتاج خیلی خوشحالم..

با اون همه درد گفتم :چرا؟ چون دارم از درد میمیرم..

خندید و گفت:نه، چون بچه های خوشگل برام بدنیا میاری..

برای اولین بار دلم از حرفهای محسن گرم شد چقدر به شنیدن حرفهای محبت امیز احتیاج داشتم، تازه فهمیدم تو زندگی ما جز جنگ و دعوا و دوری چیزی نبوده، کسی و نداشتم که راه و روش شوهرداری و یادم بده.

 

یک آن درد شدیدی پیچید تو شکمم و با کمک قابله بچه سر خورد و اومد بیرون و از اون همه درد راحت شدم..

قابله بچه رو تمیز کرد و پیچید تو پتو و گفت مبارکه دختره..

چشمهای مینو برق زد چقدر دلم براش سوخت.. از ته دل دعا کردم خدا دامنشو سبز کنه.

سعی می‌کردم جلوی اون زیاد به بچه ها توجه نکنم که مبادا دلش بشکنه.. محسن سریع بچه رو از بغل مینو گرفت و بردش به بچه ها نشون بده، احساس کردم مینو یکم جا خورد ولی حرفی نزد و رفت برای من کاچی درست کنه، ولی احساس کردم محسن از قصد بچه رو گرفت و برد..

خیلی ناراحت شدم و نتونستم فراموش کنم و قصد داشتم تو اولین فرصت بهش بگم..

شب بود که شوهر مینو اومد دنبالش و رفتن.. بهترین فرصت بود که به روی محسن بیارم و گفتم:محسن چرا بچه رو سریع از دست مینو گرفتی گناه داشت..

محسن بدون اینکه نگاهم کنه گفت:نگرفتم، بردم به بچه ها نشون بدم..

_یعنی چی؟ خب بچه ها بعدا میدیدن زشت بود ناراحت شد..

سرشو اورد بالا و با اون چشمهای درشت قهوه ای رنگش زل زد به منو گفت:خب ناراحت بشه چیکار کنم!!! مگه نمیبینی بچش نمیشه؟ خوبیت نداره شگون نداره بچه بدنیا میاد بره بغلش..

عصبی شدم و گفتم:کی همچین حرفی نزده؟ ها؟ واقعا که…اگه قرار باشه بغل کسی نره اون بغل توعه که بوی گند سیگارت و اون مواد کوفتیت از هفت فرسخی حال ادم و بد میکنه..

محسن یه لااله الی الهی گفت و چرخید سمت من و گفت:این زبونت اخر سرتو به باد میده حالا ببین کی گفتم.. اصلا کی به تو گفته این زن رو اینجا راه بدی؟ اصلا کی به این جماعا اجازه داده پا تو خونه من بزارن؟ اون بابای بیشرفت با چه رویی پاشو تو خونه من میزاره تا حالا کدوم گوری بود؟ پولهاش اون پسرهای مفت خورش بخورن، سر پیری داره از کت و مول میفته میخواد سر تو خراب بشه اره؟ کورخوندن دیگه حق ندارن بیان اینجا..

جوابشو ندادم خودش گفت و گفت تا ساکت شد..

سرگرم رسیدگی به بچه ها بودم.. به هیچ وجه دیگه دلم نمیخواست از محسن بچه دار بشم و واقعا احساس می‌کردم با بالا رفتن سن دیگه توان بارداری ندارم..

برای همین یواشکی بدور از چشم محسن قرصهارو میخوردم و نمیذاشتم بو ببره چون میدونستم اگه بیست تا بچه هم بیاریم دوست داره، قدیمی ها عشق و محبت بین زن و شوهر رو رابطه ای که تو رختخواب داشتن میدونستن…ما هم از بقیه مستثنی نبودیم!!

 

سعی کرده بودم هرجور هست قرص رو بخورم و خیالم راحت باشه..

چند وقتی مینو سر و کلش پیدا نبود میتونستم حدس بزنم دلیلش چیه..

محسن حتی یکبار هم برای بردن هادی به دکتر بامن همکاری نکرد، هم‌چنان معتقد بود که باید به حرف مادرش گوش میدادم.. محسن هرچی سنش بالاتر میرفت عقلشم عقب میرفت.. یا شایدم بخاطر مواد بود که داشت عقلش رو از بین میبرد..

 

باورم نمیشد ساره انقد بزرگ شده که براش خواستگار اومده، دخترهام عین خودم زحمتکش و کاری بودن از بچگی هیجی نفهمیدن و فقط عذاب کشیدن شرمنده روی همشون بودم که نتونستم یه زندگی خوب براشون درست کنم..

یکی از پسرهای محل خواستگار ساره بود، ساره ماشالله از زیبایی چیزی کم نداشت قد بلند و کشیده ای داشت و به خودم رفته بود،دخترم خیلی کوچیک بود و زیاد نمیتونستم تنهاش بزارم به محض اینکه دوباره جون گرفت سپردمش به فرشته و راهی زمین کشاورزی شدم..

اون روز موقع خوردن عصرونه بود که یکی از خانمها که اونم کار میکرد اسمش رفعت بود بعد اینکه همه غذاشون و خوردن و رفتن اومد کنارم نشست و گفت:قمر جان خیلی وقته یه چیزی میخواستم بهت بگم..

دستمو تمیز کردم و گفتم:بفرما خواهر.. خیر باشه!!

خندید و گفت:خیر خواهر جان خیره.. راستش و بخوای خیلی وقته پسرم صابر خاطر خواهه دختر بزرگت شده، محل کوچکیه خودت که خوب میدونی اینجا همه همدیگرو میشناسن.. اگه اجازه بدی واسه امر خیر همین روزها مزاحمت بشم..

نمیدونم چی باید میگفتم فقط گفتم چشم اجازه بدین باید با پدرش حرف بزنم…

صابر تو یکی از مرغ داری ها کار میکرد و وضع مالی بدی نداشت.. دروغ بود اگه میگفتم فقط خوب بودن پسره برام مهمه، بلاخره چیزی که یه عمر منو عذاب داد پول بود و پول..

من راضی بودم و محسن ناراضی.. اون میگفت نره من میگفتم بدوش…

کنار نمیومدیم باهم.. وقتی فهمیده بودم ساره بی میل نیست جلوی محسن ایستادم، محسن به زور راضی شد، منتظر بود پسر شاه بیاد خواستگاری دخترش..

تو یه چشم بهم زدن اومدن خواستگاری و همه چی به خیر و خوشی تموم شد..

دختر کوچولوی من بزرگ شده بود و باید راهی خونه بخت میشد مثل هر مادری براش ارزوی سفید بختی داشتم.. رفعت خبر از وضع مالی ما داشت برای همین همه خرج عروسی روگرون گرفته بود اونجا بود که فهمیدم واقعا ساره رو دوست دارن..

هر چند با رفتن ساره من خیلی دست تنها میشدم ولی هیچ چیزی جز خوشبختی دخترم برام مهم نبود..

زنعمو تشک و لحاف ساره رو درست کرد زهره یکم وسایل اشپزخونه خرید.. مینو به سهم خودش سعی کرد کمک کنه و یه فرش کوچیک خرید..

بابام بلاخره دست به جیب شد و یه مقدار پول داد تا کمو کسری هارو جبران کنم..

 

نمیخواستم بگیرم ولی الان موقع لج کردن نبود..

عروسی به خیر و خوشی تموم شد، نفس راحت کشیدم و ساره راهی خونه شوهرش شد…

به اندازه یک مادر هرچی که باید می‌دونست یادش دادم، نذاشتم بچم بدون اطلاعات بره خونه شوهر…

فردا صبح براش صبحانه درست کردیم و بردیم صورتش گل انداخته بود.. نگاه به دستاش کردم که النگو و انگشتر انداخته بود.. چشمم به چشم رفعت خانم افتاد که چشمکی زد.. فهمیدم هوای دخترمو همه جوره داره و خداروشکر خوشبخت شد..

قرص خوردنم جلوی بارداریم رو گرفته بود..

خوشحال و راضی بودم تا روزی که محسن خبر دار نشده بود، یه شب که رفتم قرص بخورم داشتم اب میخوردم که محسن رسید سر وقتم انگار خیلی وقت بود که منتظر همچین چیزی بود..

اومد جلو و گفت:چی داری میخوری؟

هول شده بودم گفتم:هیچی تشنم بود اومدم اب بخورم..

عصبی سرشو اینور اونور تکون داد و گفت:که داشتی اب میخوردی اره؟؟؟

_یعنی چی برو کنار میخوام برم بخوابم..

از پشت یقه لباسمو گرفت. برگشتم سمتش دستشو کرد تو جیبش و گفت:این چیه؟

نگاهم به بسته قرصها افتاد که گفت:اینا چیه؟ ها؟

_اینا دست تو چیکار میکنه قرصه دیگه..

زد تو سرش و گفت:خیال کردی با گاو طرفی؟ فکر کردی من حالیم نمیشه؟ این آشغالها رو میخوری که بچت نشه؟ تو گوه خوردی با هفت جد و آبادت.. مگه دست توعه؟

_صداتو بیار پایین زشته.. اره میخورم که بچم نشه.. مگه میتونیم خرج همین هارو بدیم که بازم بیاریم..

_من این حرفها حالیم نیست.. کیف میکنم برام بچه میاری، ننم میگه زن باید سرش به بچه اوردن و زندگیش گرم باشه وگرنه هرز میره..

با نفرت گفتم:ننت اگه این چیزها رو خوب بلده چرا واسه خودش کاری نکرد..

زد تو دهنم مزه خون رو تو دهنم حس کردم..

محسن رفت و من همونجا نشستم…

از اون روز دیگه حواسش به من بود و همه قرصهارو دور ریخته بود..

زمان مثل برق و باد در گذر بود… چشم باز کردم و بستم دیدم یه دختر و یه پسر دیگه هم بدنیا اوردم..

محسن عاشق بچه دار شدن بود ولی هیچ مسئولیتی در قبال بچه ها‌ گردن نمیگرفت..

خداروشکر با بدنیا پسرم دیگه هیچ وقت باردار نشدم.. اسم دخترم فرزانه و اسم پسرم رو هادی انتخاب کرد و مجید گذاشتیم..

بچه ها همه بزرگ شده بودن فرشته هم خواستگار داشت و ازدواج کرده بود..

مینو همچنان بچه نداشت.. ساره اولین بچش رو باردار بود..

ذوق داشتم برای نوه دار شدن.. همه خانواده منتظر اولین نوه بودن…

سخت تر از قبل کار می‌کردم دیگه خونخ و زندگی رو سپرده بودم دست بچه ها خودشون میخورن میشستن..

 

محسن دیگه سنی ازش گذشته بود و حوصله نداشت،..

همون روزها بود که فهمیدیم پری سرطان گرفته…

حال و روزش خوش نبود، مینو همیشه اشک میریخت و از تنهایی مادرش گریه میکرد..

از برادرهاش شاکی بود که مادرشون رو به امون خدا ول کرده بودن..

تازه اونجا بود که فهمیدم پدرم هرچی داشت و نداشت رو بخشیده بود به پسرهاش..

حتی به مینو هم چیز زیادی نداده بود.. پدرم شکسته و پیر شده بود، هنوز سرپا بود ولی بچه هاش همه چیز رو از چنگش در اورده بودن..

مینو بارها از من خواهش کرد پری و حلال کنم اما اینکارو نکردم نه بخاطر غرور و حرفهای دیگه، برای اینکه پری هیچ وقت حتی یکبارم از من طلب بخشش نکرد..

مریضی لاعلاج پری که اون رو خیلی زودم از پا در اورد بهمن ماه بود که تموم کرد…

دلم هوای روستامون رو کرده بود سیزده ساله بودم که از اونجا زده بودم بیرون، مردد بودم برای مراسم پری برم یا نه ولی، دل به دریا زدم و رفتم…

قبل از اینکه روستارو ببینم اول رفتیم قبرستون تقریبا هیچکس و اونجا نمیشناختم، خیلی زود پری به خاک سپرده شد به جز مینو کسی حتی یک قطره اشکم نریخت..

مینو رفته بود خونه بابام اینا و اونجا براش مراسم داشتن، حاضر نشدم پا تو اون خونه بزارم.. هرچند خیلی تغییرش داده بودن.. همه زمین های اون اطراف که مال بابا بود رسیده بود به برادرهای ناتنیم..

رفتم سمت خونه ننه جان و بعدم دیدن زنعمو.. ننه جان که اصلا منو نشناخت فراموشی گرفته بود، عمه گوهر حسابی شکسته شده بود نوبتی از ننه جان نگهداری میکردن..

هنوز با شوهرش زندگی میکرد و همچنان بخاطربچه ها و نوه ها دم نمیزد.. زنعمو دخترهاش و شوهر داده بودو صاحب نوه بود… دلم برای همشون تنگ شده بود..

به اندازه یک روز از بچه هام دور شده بودم ولی دلم برای همشون تنگ شده بود و غروب نشده عزم برگشتن کرده بودم..

روستای پدریم از روستای ما تقریبا خیلی فاصله داشت..

شب بود که رسیدم…

پا درد داشتم خیلی وقت بود دیگه توان کار کردنم رو مثل قبل نداشتم… هفته هفته دکتر بردن هادی منو از پا انداخته بود، بچه ها هرکس مشغول زندگی خودش بود..

هادی تو اوج جونیش بود و لذت زندگی رو نمیبرد..

یکی از همون روزها حال هادی بدی شد و با کمک همسایه ها بردیمش بیمارستان… یه مقدار پول دست زهره امانت گذاشته بودم که سریع اون رو گرفتم و رفتم..

دکتر گفته بود هادی باید تو بیمارستان بستری بشه..

ناراحتی قلبی که داشت وضعیتش رو وخیم کرده بود..

روز به روز غصه میخوردم و لاغر تر از قبل شده بودم.

نمی‌تونستم یکسره پیشش باشم و گاهی بچه ها نوبتی بهش سر میزدن..

باید کار می‌کردم تا بتونم خرج بیمارستان رو جور کنم..

 

 

 

Nazkhaatoon.ir

 

#قمرتاج

#قسمت_پایانی

درست حسابی کار نمیکردم هیچ کس از کارم راضی نبود..

تمرکز نداشتم و همه فکرم پیش هادی بود..

دیگه طاقت نداشتم بچه هامو از دست بدم..

خودمو بیشتر از همیشه تنها و بی کس میدیدم.

یه روز دیگه دلم طاقت نیاورد و ساره جای من رفت سر زمین با اینکه بچه کوچیک هم داشت به من نه نگفت.. اون روزها دیگه جوری شده بود که اگه سرکار نمی‌رفتم به راحتی جام و به یکی دیگه میدادن.. از کارم راضی هم نبودن شرایط برام بدتر شده بود..

رفتم خونه لباسمو عوض کردم و رفتم بیمارستان..

هادی رو تخت دراز کشیده بود لاغر و رنگ و پریده شده بود، بغلش کردم بوسش کردم دست نوازش به سرش کشیدم و کلی باهاش حرف زدم. ..

سعی کردم قوی باشم اشک نریزم تا حال هادی رو خراب نکنم.. جیگرم میسوخت که بچمو سر تخت بیمارستان میدیدم..

هادی دستمو گرفت و گفت:مامان، هیچ موقع یادم نمیره چقدر برای ما بچه ها زحمت کشیدی برای هممون..

تو قلب بزرگی داری، انقد مهربونی که حتی به پری که اون همه بهت بد کرد بی احترامی نکردی.. مامان حلالم کن من جز دردسر برات چیزی نداشتم..

زدم پشت دستشو گفتم:این حرفا چیه میگی مادر، من هرکار کردم برای زندگیم بوده زندگی منم شماهایین.. تازه براتون کم گذاشتم..

تو فقط زودتر خوب شو بیا خونه، هیچی دیگه از این دنیا نمیخوام..

لبخند کمرنگی زد و گفت:حتما خوب میشم مامان.. فقط…

یه چیزی میخواست روش نمیشد بگه، کلا همیشه خیلی تعارفی بود..

فهمیدم گفتم:چیه مادر چی میخوای بگو قربون چشمهات بشم بگو عزیز مادر..

خندید و گفت:نمیدونی چقدر هوس سیب گلاب کردم..

خندیدم و گفتم :خداروشکر تو بلاخره یه چیزی ازم خواستی روچشمم مادر چشم دارم میام برات میارم.. من دیگه برم ساره جای من سر زمین کار میکنه برم که اونم به بچش برسه. سرشو بوسیدم و رفتم..

زود خودمو رسوندم خونه.

مهلقا کنار ریحانه بود و بازی می‌کردن.. محسن طبق معمول خونه نبود.. رفتم دنبال ساره که دیدم داره میره خونه و گفت امروز کار زودتر تموم شد مامان نگران نباش داداش چطور بود؟

_چی بگم مادر همونجوریه خدا کنه زود خوب بشه برگرده خونه دیگه طاقت ندارم..

_دورت بگردم مادر خوب میشه انقد خودتو عذاب نده..

_تو برو مادر به زندگیت برس..

چشمی گفت و رفت با اینکه وضع شوهرش خوب بود و میتونست بخاطر من تو زمین نره ولی حرف منو زمین نزد..

 

 

خداروشکر هرچقدر دستم تنگ بود ولی تو ادب و تربیت بچه ها چیزی کم نذاشتم..

چند روزی اجازه نداشتم سرکار نرم و حسابی بهم حساس شده بودن با اینکه شرایط منو میدونستن اما باز اذیت میکردن قدیما خیلی خوب بود، اگه چند روزم سرکار نمی‌رفتم کسی کاریم نداشت اما الان سریع کسی و جام میاوردن..

چند روزی بود هادی رو ندیده بودم و همه فکرم اونجا بود.

بعدازظهر زودتر کارو تموم کردیم سریع رفتم برای بچم سیب گلاب خریدم..

با اینکه خسته بودم ولی رفتم لباسمو عوض کردم تا هادی مادرشو تر و تمیز ببینه..

به هر سختی بود یه ماشین گیر آوردم منو تا شهر برسونه!!

رفتم تو اتاق هادی دیدم تخت خالیه، یکم اینور اونور نگاه کردم دیدم پرستاری نیست که ازش سوال کنم، فکر کردم شاید بردنش ازش خون بگیرن..

یکم همونجا کنار تخت هادی منتظر موندم.. دیدم هیچ خبری نمیشه رفتم سمت بخش پرستاری یه خانمی ایستاده بود گفتم ببخشید خانم پرستار من مادر هادی…. هستم چند دیقه ای هست اومدم ولی بچم نیست..

پرستار گفت:من اطلاعی ندارم تازه شیفتمو تحویل گرفتم الان صبر کنین شاید رفته باشن خون بگیرن ازش..

همونجا پیشش ایستادم، یکم گذشت دیدم دوتا پرستار اومدن… قبل اینکه من چیزی بگم همون خانمی که تازه شیفت و تحویل گرفته بود گفت:ستاره اون اقایی که مریض بودن اون اتاق بغلی بود کجا بردنش؟

پرستار که منو نمیشناخت گفت:اون که ظهری تموم کرد بردنش سردخونه!!!

با همون پلاستیک سیب گلابی که داشتم فرش زمین شدم و چمشهام سیاهی رفت.. وقتی بهوش اومدم تا حد مرگ خودم رو میزدم..

فقط ناله میکردم و از بدختی هام میگفتم…

بیشتر از هوش میرفتم و تا بهوش اومدنم طول میکشید.. قلبم مریض شده بود و چشمهام از اشک زیادی داغون شده بود..

فردا صبحش بچم رو تحویل دادن برای تشیع کنار برادرش مجتبی خاکش کردیم..

قیامت کبری برپا شده بود، دخترام دل سنگ و اب میکردن خواهرشوهر هام یکسره میگفتن و میگفتن..

صدا به صدا نمی‌رسید از شلوغی..

هرکی هادی و می‌شناخت از ادب و اخلاقش میگفت..

محسن یه گوشه ایستاده بود و اشک می‌ریخت..

پدرم مینو همه اومده بودن.. ولی چه فایده ای داشت؟؟ همه بودن و بچه من نبود.

 

هادی زیر خاک خوابیده بود. رفته بود پیش خواهر و برادرش..

 

یه مادر دل شکسته بودم،هیچ حرفی نمیتونست دل من مادر و اروم کنه، میخواستم به خدا گله کنم میترسیدم میترسیدم دوباره بچه هامو ازم بگیره..

نمیتونستم ولی خودمو اروم کنم..

شب و روزم میگذشت و من افسرده و دل مرده شده بودم دیگه دیدن نوه هام دلمو شاد نمی‌کرد..

دیگه اون قمرتاج صبور تموم شده بود.. دیگه مردن هیچکس منو ناراحت نمیکرد تو همون فاصله ننه جان فوت شده بود. حتی برای مراسم خاکسپاریش هم نرفتم، چند روز بعد محمد اقا فوت شده بود..

مردی که جز خوبی چیزی ازش ندیده بودم.

اشکم سوخته بود، مثل ادم اهنی فقط راه میرفتم و جسمم زنده بود..

روحم با بچه هام مرده بود، محسنم حقیقتا شکسته شده بود هرچقدرم بی عار بود ولی پدر بود..

خدا نیاره اون روزی و که پدر مادر باشن و بچه نباشه، دیگه تا زنده ای فقط جسمت زنده هست!!!

نمیدونستم غم و غصه های من کی تموم میشه؟

همیشه یاد هادی میفتادم که از من سیب گلاب خواسته بود و من بی عرضه نتونسته بودم زودتر از اینها برای بچم بخرم و ببرم..

امان از نداری امان از بی کسی!!!

چشم دیدن پدرم رو نداشتم اون و مقصر همه چیزم می‌دونستم، هرچی که داشت و پسرهاش با رحمی ازش گرفته بودن و حالا تو صورتش تف نمیینداختن.

خونه هاشون رو تو زمین های ساخته بودن که پر از دار و درخت بود از ورودی حیاط حتی خونه ها هم دیده نمیشد..

حتی به مینو که خواهر تنیشون بود رحم نکرده بودن..

نمیتونستم اه نکشم نمیتونستم از دست تقدیر گله نکنم..

ولی ادمیزاد پرو تر از این حرفهاست، دوباره خودمو جمع کردم دوباره پاشدم هربار سعی می‌کردم قوی تر باشم چشم امید بچه هام به من بود.. چاره ای نداشتم واسه ایستادن و قدم برداشتن.

از روزی که خودمو شناختم تا روزی که توان داشتم دست از کار کردن نکشیدم، همیشه بی پولی سفت و محکم یقه زندگی منو گرفته بود..

 

بعد فوت هادی، زندگی منم شده بود کار و سر زدن به بچه هام..

همشون دونه دونه ازدواج کردن و تشکیل خانواده دادن…

سن و سالی ازم گذشته بود و پا به پیری گذاشته بودم.

تو تنهاییام گریه میکردم و اشک میرختم ولی دیگه پیش بچه ها گریه نمیکردم میدونستم دعوام میکنن..

زنعمو که یه عمری همدم من بود یه شب خوابید و دیگه بیدار نشد..

از بس زن خوبی بود همه براش اشک ریختن و نالیدن.. حیف که ادمهای خوب زودتر از بدها میرن..

فقط پسر کوچیکم مجرد بود و کنار من بود اون هم کار میکرد.. هنوز زن نگرفته بود.

تنها تفریح من سر زدن به نوه هام بود…

دوستم زهره همدم خوبی برای تنهایی های من بود بیشتر اوقات مریض حال بودم و فوت بچه هام منو از پا انداخته بود گاهی به شوخی زهره میگفت:قمرتاج خودمونیما خیلی پوستت کلفته..

پوزخند زدم و گفتم:اگر پوستم کلفت نبود که باید با این غم و غصه میمیردم..

هرکاری داشتم زهره انجام میداد و تا جایی که کاری از دستش بر میومد دریغ نمیکرد.

محسن روز به روز بیشتر از قبل سیگار میکشید و سیگار از دستش پایین نمیومد حرفم رو اصلا گوش نمیداد..

همیشه گفت اینجوری آروم میشم..

احساس میکردم عذاب وجدان داره، برای هادی واقعا کم گذاشته بود هیچ روزی کار بیمارستان این بچه رو انجام نداده بود، ولی من تا جایی که تونستم برای بچم هرکاری کردم، ولی چه کنم که عمرش بدنیا نبود.

خداروشکر دخترهام جای خوبی شوهر کرده بودن و مشکلی نداشتن.

خیالم از بابت بچه ها راحت شده بود، تنها نگرانیم پسر کوچیکم بود که دوس داشتم اون رو هم سر و سامون بدم که با خیال راحت سرم و زمین بزارم.

بلاخره سیگار کشیدن های محسن کار دستش داد.. یه روز که رفته بودم به بچه ها سر بزنم کلید رو جا گذاشته بودم.. میدونستم محسن خونه خوابیده..

غروب که برگشتم خونه هرچقدر در زدم کسی در و باز نکرد..

مونده بودم پشت در رفتم سراغ یکی از بچه های تو کوچه که فوتبال بازی می‌کردن ازشون خواستم از بالای در بپرن تو حیاط و در و باز کنن..

 

اسمش حامد بود صداش کردم و گفتم:حامد جان پسر، تو ندیدی عمو محسن از خونه بره بیرون؟

_نه خاله ما تازه اومدیم اینجا داریم بازی میکنیم..

_باشه مادر، یه زحمت بکش برو از رو دیوار برو تو حیاط در و باز کن مادر. دست و پای درست حسابی که ندارم از درد نمیتونم بمونم..

چشمی گفت و مثل قرقی رفت بالای دیوار و پرید تو حیاط… در و باز کرد و رفت..

آروم اروم از پله ها بالا رفتم دیگه جوونی برام نمونده بود.

چشمم خورد به کفش محسن که جلوی در بود، پس محسن خونه بود..

سریع پاشدم رفتم داخل، محسن دراز کشیده بود هرچی تکونش دادم چشمهاش و باز نکرد، سریع رفتم تو کوچه و مردهای همسایه رو برای کمک اوردم تو خونه..

رفتیم بیمارستان، دلم مثل سیر و سرکه میجوشید..

 

دکتر معاینه کرد و اومد بیرون و گفت:سکته کرده البته خفیف بوده ولی طبق معایناتی که داشتیم و آزمایش هاتی که انجام دادیم متوجه شدیم ایشون دچار گرفتی عروق هستن.. رگهاشون بسته شده و مسدود شده..

اونجا بود که فهمیدیم محسن با سیگار چه بلایی سر خودش آورده چند روزی تحت نظر بود و بچه ها نوبتی میومدن پیشش و مراقبش بودن..

دیگه توان قبل رو نداشتم و نمیتونستم بیمارستان بمونم.

چند روز بعد محسن مرخص شد و اومد خونه، دکتر توصیه کرده بود سیگار ممنوعه و به هیچ عنوان اجازه کشیدن نداره..

چند روز اول حسابی ترسیده بود و لب به سیگار نمیزد اما رفته رفته با یکی دوتا شروع کرده بود و کار خودش رو میکرد بچه ها باهاش دعوا میکردن ولی کو گوش شنوا؟

گفتم:محسن خودت به درک، فکر این بچه هارو نمیکنی بزار از غم خواهر برادرشون بیان بیرون بعد اونارو بی پدر بکنن..

محسن خندید و گفت:چیه نگران منی؟ تو اصلا مگه منو ادمم حساب میکنی؟

زیر لب غر زدم و گفتم:فقط بلدی دهن ادمو باز کنی، من حوصله مریض داری ندارم، دست بردار از این سیگار خونه خراب کن.. نکش مرد نکش بفهمم..

وقتی دیدیم گوش نمیده دیگه بیخیال شدیم و به حال خود‌ گذاشتیمش..

اخر سال بود و تصمیم داشتم برای اموات غذا بیرون بدم.. دخترها از صبح اومده بودن و خونه حسابی شلوغ شده بود، به نیت رفتگان غذا درست کردیم و بیرون دادیم..

مینو هم اومده بود همچنان بچه نداشت.. گفت ابجی دیدی من لیاقت مادر شدن نداشتم؟

بغلش کردم و گفتم:این حرفا چیه لیاقت چیه قسمت نبوده!

با چشمهای بارونیش نگام کرد و گفت:نه اینا همش حرفه تو نفرینمون کردی که به هیچ جا نمیرسیم.. مادرم دلتو شکست خدا مارو عذاب میده..

_نه بخدا اخه من چرا باید تورو نفرین کنم تو که کاری نکردی..

_دیگه سنم رفته بالا دیگه مادر نمیشم..

_میشی به امید خدا میشی.

_چند روز دیگه کارامون درست میشه از پرورشگاه بچه میاریم

 

خوشحال شدم و گفتم این که خیلی خوبه، کاش زوتر از اینها میرفتین دنبالش.. منو نگاه کن ببین چندتا بچه اوردم؟ ولی دیدی که خدا نخواست و سه تا از بچه هامو ازم گرفت.. شاید قسمت تو این باشه که بچه دیگران رو بزرگ کنی.. فرقش فقط تو بدنیا اوردنه، مهم زحمتیه که برای بزرگتر شدنش میکشی..

چشمهای مینو پر تر شد و اومد بغل کردم و گفت:اخه چه جوری مادرم دلش اومد تورو انقد برنجونه..

دستمو گذاشتم تو پشتش و گفتم فراموش کن الان که مادرت زنده نیست..

_همیشه همه فامیل با ما بد بودن حتی منو دوست نداشتن، کوچیکتر که بودم وقتی از تو میگفتن بدم میومد ولی وقتی بزرگ شدم و دیدمت دلم برات پر کشید.. همیشه خجالت میکشیدم از اینکه مادرم تورو اذیت کرد ولی برادر هامم خیلی مادرمو اذیت کردن… اخرشم که هرچی بابا داشت از چنگش کشیدن بیرون، خیلی ساله دیگه باهاشون کاری ندارم..

_زندگی همینه نمیدونی برات چی پیش میاره برو دنبال اون بچه و زندگیتو بساز خواهر…

مینو گفت:چی گفتی!؟ به من گفتی خواهر؟ الهی شکر.. بلاخره منو خواهرت دونستی..

خندیدم.. خوشحال بودم که حداقل مینو خواهر خوبی برای منه گفتم:اون موقع ها یادمه پری از ازدواج اولش یه دختر داشت اصلا خبر داری کجاست؟

_نه راستش چون همون سالها شوهرش و دخترش از شمال رفته بودن یه شهر دیگه.. اصلا خبر ندارم شاید یه روزی برم ببینم کجاست..

اون روز با مینو خیلی حرف زدیم.. اخرش فهمیدم که پسرهای بابا هرچی زمین بود همه رو مفت فروختن و خودشون و بدبخت کردن از باغ به اون بزرگی و خونه انچنانی اخرش یه خونه اپارتمانی کوچیک سهم دوتا برادرها شد..

نه پری نه پسرهاش هیچ کدوم نتونستن از اون مالی که بخاطرش داشتن منو از بین میبردن استفاده ببرن..

مال دنیا به هیچ کدومشون وفا نکرد، پسر بزرگ بابا چند سال بعد سرطان گرفت و مرد..

تو این دنیا هیچ چیزی بی جواب نمیمونه.. هرچی بکاری همون رو درومیکنی.. چه بهتر که فقط خوبی و مهربونی باشه.

 

 

چند وقت بعد مینو سرپرستی یه دختر بچه کوچیک رو به عهده گرفت اسمش لادن بودن دختر سیاه سبزه ای بود با چشمهای درشت و بانمک،هرکی میدید تو نگاه اول میفهمید که بچه مینو نیست..

خیلی زود مینو و شوهرش به بچه عادت کردن و حسابی سرشون رو گرم کرد.

دیگه مینو کمتر از همیشه به من سر میزد..

یه مدت بود چشمهام خیلی درد میکرد، پیگیر نبودمو اهمیت نمیدادم..

دیگه کارکردن برام سخت شده بود و یکی در میون میرفتم.. بچه ها میگفتن دیگه کار نکن ولی هم عادت کرده بودم هم نمیخواستم برای چندرغاز دستم جلوی کسی درازبشه..

به اونها میگفتم باشه ولی باز میرفتم…

مجید سرکار میرفت و شبها برمی‌گشت خونه.

منو محسن تنها شده بودیم و بچه ها همه سر خونه زندگیشون بودن.

 

با همه سختی ها وقتی به محسن نگاه میکردم باز دوسش داشتم سایه سرم بود درسته مرد همراهی نبود ولی با این وجود بازم دوسش داشتم..

سال ٨١ بود، محسن دیگه خونه بود و کمتر برای کارکردن بیرون میرفت..

یه روز بعدازظهر بود که صدای همهمه داخل کوچه میومد منوو محسنم سراسیمه رفتیم داخل کوچه یه پسر جوونی که تقریبا هم سن و سال مجید من بوداومد جلو وداشت برای همسایه ها با هیجان تعریف میکرد و میگفت:شما هم شنیدنین چی شده؟ میگن مجید آقا محسن اینا تصادف کرده…

زدم تو سرم و گفتم یا قمر بنی هاشم…

صدای افتادن چیزی توجهمو جلب کرد دیدم محسن افتاد رو زمین.. همسایه ها اومدن کمک کردن و محسن بردن دکتر.. خونمون قیامت شده بود، همه تو سر خودشون میزدن..

دامادام رفته بودن دنبال مجید ببینن کجا تصادف کرده که خبر فوت محسن رو برامون اوردن…

وقتی شنیده بود مجید تصادف کرده سکته دوم رو زده بود و وقتی رسیده بود بیمارستان تموم کرده بود..

دیوانه شده بودیم نمی‌دونستیم چه خاکی بر سرمون بریزیم..

هر لحظه یکی از بچه ها غش میکرد..

به زمین و زمان بد و بیراه میگفتیم…

نیم ساعت بعد صدای جیغ از تو حیاط اومد که بلند شدیم و همه رفتیم سمت حیاط…

 

وقتی رفتم تو حیاط دیدم مجید تو حیاط ایستاده همه دورش جمع شدن…

اول فکر کردم دیونه شدم یا دارم خواب میبینم.. یهو چشمام سیاهی رفت و از حال رفتم..

چشم باز کردم تو بغل مجید بودم، دو سه تا کشیده به صورتم زدن صدای یکی میومد که گفت خداروشکر بهوش اومد برین کنار بزارین هوا بهش برسه…

دست به صورت مجید کشیدم و گفتم:مجید تویی مادر؟ خدایا خواب نمیبینم..

زدم زیر گریه مجید منو بغل کرد و گفت:مامان، مامان بلند شو من سالمم هیچیم نشده..

_مگه میشه؟ پسر همسایه گفت تو تصادف کردی..

_اون غلط کرد به هفت جدش خندید من سرکار بودم معلوم نیست کیو با من اشتباه گرفته…

خیلی خوشحال شدم که پسرم چیزیش نشده ولی برای فوت محسن خیلی بهم ریختم..

مجید گفت:واقعا که من هنوز نمردم همه رفتین رخت سیاه پوشیدین؟؟!! مامان بابا کجاست؟ نمیبینمش..

هنوز نفهمیده بود که پدرش فوت شده، اینو که گفت همه زدن زیر گریه خواهرش ساره بغلش کرد و بهش گفت که بابا فوت شده..

مجید دیوانه شده بود همه دنبال اون پسری میگشتن که خبر اشتباه داده بود و باعث فوت محسن شده بود، اما اب شده بود رفته بود تو زمین..

یکبار دیگه خونمون رنگ سیاهی یه خودش گرفت، محسن بی معرفت منو تنها گذاشت و رفت پیش بچه هاش..

هرچقدر غم از دست دادن بچه ها سخت بود، غم از دست دادن محسنم کم نبود…

چشمهام عفونت کرده بود و با گریه کردن خیلی اذیت میشدم..

بچه ها حواسشون به من بود.. محسن رو هم کنار بچه هاش دفن کردیم..

تنهاتر از قبل شدم.. خونه منو میخورد نمیتونستم طاقت بیارم.. مجید میرفت سرکار و بچه ها میومدن سر میزدن و میرفتن..

دیگه قمرتاج همیشه نبودم درد اومده بود سراغم استخون درد چشم درد هرچی که فکرشو بکنی..

دوست اشنا همسایه گاهی میومدن و سر میزدن و میرفتن..

زهرا خانم بعد فوت محسن و محمد اقا حسابی شکسته شده بود..

غم عزیز ادم رو از پا در میاره، تو اون سن هر ادمی به کسی نیاز داره، ولی همینکه بچه هام بی منت به من سر میزدن و میرفتن برام کافی بود..

همه غصه من مجید بود که دنبال زن گرفتن نبود و شب و روزکار میکرد.

 

خداروشکر بچه هام قدر دانه زحمتهای من بودن..

مجید بچم سخت کار می‌کرد نمیذاشت فشاری به من وارد بشه، ولی دلم طاقت نمیاورد و دوست نداشتم انقدر کار بکنه..

دور از چشمش به اشنا و دوست سپرده بودم یه دختر خوب برای مجید پیدا کنن..

با اینکه گفته بود دنبال کسی نباشیم اما ما پیگیر بودیم و امید داشتیم با دیدن طرف خوشش بیاد..

از اون روز دوست و اشنا همه پیگیر بودن، مجید بچم خوش قد و بالا بود، میدونستم خیلی دخترها هستن که ارزوشونه زن مجید بشن..

مجید وقتی فهمیدید دنبال زن میگردیم اب پاکی رو دست همه ریخت و گفت من تا زمانی که خودم نخواهم ازدواج نمیکنم بیخودی دوره نیفتین هربار یکی و ور ندارین بیارین تو این خونه!!!

عین محسن خدا بیامرز یک دنده و لجباز بود، اگه حرفی میزد دیگه نمیتونستیم راضیش کنیم..

منم دیگه بیخیالش شدم ولی دلم میخواست تا زنده هستم سر و سامون گرفتنش رو ببینم، به ساره و فرشته سپرده بودم اگه من مردم برادرشون رو ول نکنن..

همون روزها خبر رسیده بود که پدرم ناخوش احواله و حال و روز خوبی نداره.

مینو اومده بود دنبالم که بریم دیدنش، دلم راضی نمیشد برم سراغش..

یاد تمام بدی هایی که در حقم کرده بود میفتادم..

مینو گفت:خواهر بیا بریم، پدرمونه هرچی که باشه نمیشه ولش کرد!!

 

_نمیشه ولش کرد؟پس اون روزی که منو مینداختن خونه اینو اون براشون حمالی کنم اون روز پدرم نبود؟ حالا موقع مردن پدرم شده… نمیتونم بیام..

_ابجی بخدا من میدونم حق میدم بهت ولی بخدا حالش خوش نیست بزار تورو ببینه بعد جون بده..

_مگه مادرت از من حلالیت خواست؟ اینا اصلا متوجه بدی که در حق من کردن نبودن.. حالا بیام بگم چی؟ بگم هرچی سرم بلا اومد حلال باشه؟

مینو وقتی دید انقد نمیخوام بیام اصرار نکرد..

ساره گفت :خاله مینو مادر من به اندازه کافی تو زندگیش غم و غصه کشیده شصت سال سنشه ولی اندازه یه آدم نود ساله داره عذاب میکشه، هنوز که هنوز غم و غصه هاش تمومی نداره… کی میتونست جای مادر من این همه سختی و تحمل کنه؟ غم از دست دادن سه تا بچه شوهر مادر خواهر.. روزی بدون کار کردن و استراحت نگذشت.. یه عمر اسیر هادی بود یه پاش خونه یه پاش دکتر بود.. من هیچی یادم نرفته.. بابابزرگ همه اینارو دید و ازش گذشت… اگه مادرم بخواد بیادم من نمیزارم اگه میخوای بری خودت برو.

 

مینو گفت :من منظوری ندارم نداشتم خاله جان، فقط گفتم بره ببینتش اخه معلومه چشم به راهه قمرتاجه، بازم خودتون میدونین…

نتونستم برم و موقع مردنش نبودم حتی برای تشیع جنازه هم نرفتم..

دیگه انقدر غم کشیده بودم از سنگ شده بودم.. خودم هزار و یه جور درد داشتم که توان رسیدگی به اون رو نداشتم..

جلوی بچه ها خم به ابرو نمیاوردم ولی یه روز چشمم خیلی درد میکرد خودم پاشدم یکم چشمهامو شستم دیدم فایده نداره.. خوابیدم بیدار شدم دیدم از قبل بدتر شده..

فرشته اومده بود به من سر بزنه چشمم رو دید گفت:وای چی شده مامان؟ چشمهات چرا انقد ورم داره قرمزه؟

_هیچی نیس مادر نمیدونم خودش خوب میشه..

_یعنی چی خودش خوب میشه؟ پاشو بپوش ببرمت دکتر پاشو..

_نه مادر نمیخواد یکم پماد میگم مجید بگیره..

_مامان پاشو بخدا ناراحت میشم، چشمات باز نمیشه اصلا اخه این چه وضعیه پاشو..

به زور منو برد دکتر، دکتر تشخیص عفونت داده بود و به بیناییم آسیب زده بود..

گل بود به سبزه نیز اراسته شد..

منو بستری کردن و درمان رو شروع کردن انقدر دیر رفته بودم که دیر شده بود..

چند روز اونجا منو نگه داشتن تا عفونت چشمم خوب بشه..

فرشته ناراحت بود و گریه میکرد گفتم:گریه نداره مادر خوب میشه چرک کرده چیزی نیست..

با گریه گفت:اخه چرا هیچ وقت فکر خودت نیستی مامان؟ چرا همه چی و عقب میندازی.

با نگرانی گفتم:دکتر چی گفته فرشته ها؟

_هیچی من فقط برا خودت ناراحتم که انقد دیر میری دکتر..

حرفش رو باور نکردم ولی گفتم خیله خب حالا برو بیرون بزار یکم چشم رو هم بزارم..

بچه ها رو خبر کرده بود و همه اومده بودن و هرکس به نوبه خودش منو مورد باز خواست قرار داده بود..

گذاشته بودم به حساب نگرانیشون..

وقتی رفتم خونه، هر روز یکیشون میومد تا شب پیشم میموند نوبت ساره بود که گفتم:این کارها چیه میاین شب تا صبح اینجا میمونین؟ مگه خونه زندگی ندارین شما؟

_مامان جون قربونت برم باید یکم بهت برسیم..

_چرا؟مگه من چلاقم؟ دست دارم پا دارم، هنوز که از پا نیفتادم، راست بگو ساره داستان چیه من شمارو خوب میشناسم..

_هیچی مامان..

دستشو گرفتم و گفتم :هر بار که بچه بودین دروغ میگفتین دستاتونو میگرفتم و میگفتم اگه راست نگین این قاشق داغ و میزارم رو دستتون حالا هم دارم بهت میگم حرف راست و بزن.. من بچه نیستم دخترم، چه لزومی داره میاین اینجا میمونین؟ این چشمها این نگاه ها همش غم داره من مادرتم هرچی که هست بگو.. دکتر چی گفته که شما انقد اشفته شدین؟ چرا فرشته هر بار میاد تا شب میشینه اینجا ابغوره میگیره..

 

زد زیر گریه و با گریه گفت:مامان اخه چی بگم…

دیگه داشتم کلافه میشدم که دیگه نتونست جلوی خودشو بگیره و گفت:عفونتی که زده بود به چشمت سوی چشمتو داره میبره..

یک آن وا رفتم… تپش قلب بهم دست داد… خودمو جمع کردم و گفتم:چی میگی؟ کدوم سو؟ من که چیزیم نیست فقط یکم عفونت کرده بود!!!

_الهی بمیرم برات مامان الهی برای دلت بمیرم..

_پاشو ساره برو خونتون هیچکس هم دیگه نمیخواد بیاد من چیزیم نیست دکتر اشتباه کرده!!

به زور و بلا ساره رو رد کردم و رفت..

من که چیزیم نبود!! فقط عفونت کرده بود همین!

ولی رفته رفته فکرم مشغول حرفش شده بود، نمیخواستم باور کنم عفونت زیادی چشمم و از بین برده بود..

درسته چشم درد داشتم ولی هنوز چیزی حس نکرده بودم..

سعی می‌کردم خودم رو با کار خونه سرگرم کنم تا به چیزی فکر نکنم ولی شدنی نبود، ناخودآگاه گاهی ترس تو دلم میومد.

زیاد نگذشته بود که رفته رفته احساس کردم چشمهام نور قبل و نداره، خیلی خودمو باخته بودم.

 

هرچیزی رو میتونستم قبول کنم جز اینکه دیگه قرار نیست ببینم..

بچه ها تا میومدن میزدن زیر گریه به جای دلداری دادن غم دلم رو بیشتر میکردن..

مجید همه رو جمع کرد و گفت:اگه قراره اینجوری بیاین اینجا ابغوره بگیرین و مامان و ناراحت کنین دیگه نیاین خودم میمونم خونه پیشش..

از اون روز یکم بهتر شده بودن بیشتر اوقات باهم میومدن که سر من و گرم کنن.

اشک چشمم خیلی وقت بود خشک شده بود، مجید منو چندتا دکتر دیگه برد حتی تا تهرانم رفته بودیم ولی حرف همه دکترها یکی بود و می‌گفتن:بخاطر گریه های زیاد و عفونت، چشم داره بیناییشو از دست میده..

کم چیزی نبودا؟! چشم.. دیدن.. همه رو هر روز مرور میکردم.

خیلی کم حرف شده بودم.. کم غذا عصبی پرخاشگر..

ولی همه مراعات منو میکردن..

یه روز چادر گرفتم و راه افتادم، مجید اومد و گفت کجا میری مامان؟

_میرم جایی زود میام..

_خب صبر کن الان لباس میپوشم منم میام…

برگشتم و گفتم:هنوز هم میبینم هم میتونم راه برم.. بزار به حال خودم باشم..

دیگه چیزی نگفت.. راه افتادم و همینجوری میرفتم تو محل هرکسی منو میدید یه اهی میکشید و زیر لب یه بیچاره ای نثارم میکرد.

حق داشتن.. کی به اندازه من بین اونها این همه بلا و ماکافات کشیده بود؟

بی اهمیت یه نگاه بقیه راه خودم رو پیش گرفتم، تنها جایی که ارومم میکرد سر خاک بچه هام و شوهرم بود..

نشستم و شروع کردم به نگاه کردن به سنگ قبرها..

دستم و گذاشتم رو خاک محسن و گفتم:سلام محسن سلام مرد بی وفا..

اهی کشیدم و گفتم :مواظب بچه هام هستی؟ رقیه، مجتیی، هادی؟ باید حواست خیلی به بچه های من باشه محسن..

 

دست کشیدم رو سنگ قبر بچه هام..

نازشون میدادم اب اورده بودم و همه رو میشستم….

گفتم:خدایا یه عمر همش بهت گله کردم، ولی بدترش سرم اومد..

ولی چرا؟ چرا این همه بدختی گریبان منو گرفته؟ بچه هام و گرفتی باز بلند شدم، اگه نور چشممو بگیری باید چیکار کنم؟ چه خاکی برسرم بریزم؟

خدایا من خیلی تنهام خیلی..

چرا منو زیر منت بچه هام میخوای ببری؟ منو بکش راحتم کن..

نمیدونم چقدر اونجا بودم که دختر ساره نفس زنان اومد و گفت ننه کجایی؟ مامانم نگرانته..

دستی به سرش کشیدم و به چشمهای خوشگلش نگاه کردم و گفتم اومدم ننه بریم..

از اون روز دیگه سعی کردم بپذیرم و بدونم که قراره به زودی دیگه چشمم رو به روی همه‌چیز ببندم و جز تاریکی و سیاهی چیزی نبینم.

برگشتم خونه به بچه هام همه اومده بودن..

گفتم نگران من نباشین هر روزم نیاین اینجا.. هروقت حس کنم دیگه نمیتونم کارامو بکنم حتما صداتون میکنم..

مجید همه رو راهی کرد و رفتن..

تا چند روز جرات نداشتن از ترس من بیان ولی دیگه مثل قبل زیادم نمیومدن..

همونجوری که دکتر پیش بینی کرده بود از وقتی چشمم کم نور شده بود دیگه شدت گرفته بود..

نمیتونستم بشینم و دست روی دست بزارم.

چشمامو میبستم و با چشم بسته راه میرفتم..

میخوردم به چپ و راست به در به دیوار ولی از رو نمیرفتم..

تلاش میکردم جای وسایل رو تو ذهنم حفظ کنم و چشم بسته میرفتم سمت وسایل…

روزهای اول خیلی برام سخت بود و جز شکست هیچ چیزی برام نذاشت.

یه بار با چشم بسته برای پایین رفتن از پله ها، از اخرین پله افتادم پایین همه پام کبود شده بود…

تا چند روز تکون نمیتونستم بخورم..

مجید وقتی کبودی و دید خیلی ناراحت شد ولی حرفی نزد..

بچم خیلی غصه منو میخورد..

همیشه سرکار بود دلواپس من بود..

سعی کردم دیگه کار عجیبی نکنم که براش دردسر ایجاد کنم.

اینه کوچیکی که داشتم رو در اوردم، خودم رو توش نگاه کردم بی دروغ شاید چندسال بود که وقت نکرده بودم نیم نگاهی به خودم بندازم…

با نگاه کردن به اینه حتی خودم رو نشناختم!!!

موهای یکدست سفید، پر از چین و چروک.. دماغ باریک لبهای رنگ و رو رفته…

دیگه خبری از اون همه زیبایی نبود.

 

از اون همه زیبایی یک مشت خط و خطوط روی صورت نقش بسته بود و موهایی که حتی یه دونه تار سیاه نداشت و همه سفید شده بود.

دست روزگار چرخیده بود و همه ممشلات دنیارو رو سر زندگی من پیدا کرده بود.

یک روز صبح که بیدار شدم جز تاریکی چیزی ندیدم و اون همون چیزی بود که ازش وحشت داشتم.

نابینایی… واژه ترسناک و عجیبیه..

دچارش شده بودم و راه فراری نداشتم..

مثل دیونه ها بلند شده بودم و به در و دیوار میخوردم و کمک میخواستم ندیدن وحشتناک ترین حسی بود که تجربه کرده بودم..

حتی بلد نبودم تا جلوی در برم اون همه تمرینی که کرده بودم بدردم نخورد..

نمیدونم چقدر گذشته بود که ریحانه اومد..

با دیدن من که جلوی در ایستاده بودم وحشت کرد و وقتی دیدکه دیگه نمیبینم صدای گریه های ریز ریزش رو شنیدم..

 

دیگه از رو صداها سعی می‌کردم حال ادمهارو بفهمم..

روزهای اول اصلا نمیتونستم عادت کنم، برای هرکاری محتاج به کسی بودم..

هرکی منو میدید فقط اشک میریخت و برام دلسوزی میکرد..

همه میگفتن طفلکی کاش هیچ وقت از شکم مادر بدنیا نمیومد..

هفت سال گذشت..

هفت سال خیلی سخت.. عملنا از همه کار افتاده بودم تو این هفت سال بچه ها میومدن و هر کدوم یک هفته پیشم موندن.. شبها مجید کنارم بود و کارهامو انجام میداد…

سال ٨٨ بود، مجید سنش داشت میرفت بالا و هنوز مجرد بود قسمش دادم ازش خواهش کردم زن بگیره..

اولش زیر بار نمیرفت اما یه مدت بعد خودش یک نفر و معرفی کرد و ازدواج کرد..

بعد ازدواج مجید بچه ها هر کدوم منو برده بودن خونشون و ازم نگهداری میکردن.

نمیذاشتن به من سخت بگذره و در حقم خوبی میکردن..

مزاحم زندگی همشون شده بودم ولی چاره ای نداشتم.

چیز جدیدی نمیدیدم که بخوام ارتباط برقرار کنم، همیشه تو خاطره های گذشته بودم و دلتنگ روزهای گذشته بودم.

یاد روزی که رفته بودم خونه سوسن خانم، روزی که رفتم یپش عمه و از دست پری و پدرم فرار کردم، روزی که زن محسن شدم و فردای عروسی همسایه ها اومدن وسایل و بردن.. بدنیا اومدن رقیه،بچه های دیگمون.. کار کردن هاییی که تمومی نداشت.. همه از سرم میگذشت..

 

حسرت یک سفر رفتن به دلم مونده بود، حسرت روز راحت و بی دغدغه به دلم مونده بود..

حتی نمیتونستم بدنیا اومدن بقیه نوه هامو ببینم..

نتونستم عروس جدیدم رو زن مجیدم رو ببینم..

از پچ پچ های بقیه میفهمیدم که میخوان من چیزی نفهمم چون نمیدیدم براشون راحت بود هر چیزی و از من پنهان کنن..

نه عروسی نه عزا هیچ جا نمیرفتم..

همیشه از این خونه به اون خونه میرفتم..

خدا سر هیچکس نیاره واقعا سخت بود..

گاهی دلم میخواست بدونم چی به سر خاله صغری و حاجی اومده بود.. هیچ وقت نفهمیدم کجا رفتن و چیکار کردن؟

همون روزها که دیگه بیناییمو از دست داده بودم، یه روز معصومه و ادریس اومده بودن دیدنم..

اونها هم صاحب سه چهارتا بچه شده بودن و هر کدوم پی زندگی خودشون رفته بودن..

صدای معصومه رو شنیدم بغض کردم سرمو بوسید و زد زیر گریه…

ادریس با بغض گفت :سلام ابجی سلام عزیز کرده فاطمه خانم..

صدای گریه کل خونه رو پر کرده بود..

گفتم:ای بی وفا حالا میای دیدن من؟ دیگه کور شدم نمیتونم هیچی و ببینم نباید یه سر به من میزدین؟

معصومه جای ادریس جواب داد و گفت:ادریس خودش مریضه قمرجان، هرچند وقت بیمارستان بستری میشه..

این روزها که بهتره قصد کردیم بیایم پیشت شرمنده ایم اگه دیر اومدیم..

ادریس گفت:مادرم خوب شد مرد و این روزها رو ندید، ای مادر کجایی یادت بخیر..

اهی کشیدم و گفتم:عمه بهترین زنی بود که من دیدم قوی مهربون دلسوز.. حیف که زود رفت.. همه کسم بود همه چیزم بود…

کلی از عمه صحبت کردیم.. با یاد خاطره هاش دلم گرم شد…

بعد از اون روز معصومه و ادریس زیاد به من سر میزدن..

نوه هام سر منو حسابی گرم میکردن..

همیشه برام از همه چیز تعریف میکردن با اینکه ندیده بودم ولی سعی می‌کردم تو ذهنم تجسم کنم..بین نوه هام با دختر فرشته از همه راحتتر بودم ماهرخ، دختر خوب و مودبی بود روزهایی که خونه اونها بودم همیشه سعی میکرد همه حواسش به من باشه و با من از هر دری صحبت میکرد..

از قدیم ها میپرسید از زندگیم میپرسید.. یادمه یه روز بهش گفتم انقد سختی کشیدم خیلی دلم میخواست کسی باشه داستان زندگیم و بگم و اون بنویسه..

از اون روز ماهرخ شروع کرد به نوشتن زندگی من.

 

از زبان نوه قمرتاج خانم:

روزهایی که مادربزرگم قمرتاج خونه ما و خاله هام بود، حسابی سعی میکردیم مواظبش باشیم، مادربزرگم همه ما نوه هارو دوست داشت، کوچیکترین بی احترامی به بچه ها نمی‌کرد..

مادربزرگم بهترین و قوی ترین زن دنیا بود همیشه و همه جا صحبت از زحمت هایی بود که می‌کشید..

ما که اون روز ها رو یادمون نیست ولی خاله هام و مامانم همیشه برامون تعریف میکردن که مادربزرگ چه سختی هایی کشیده چه روزهایی که تو سرما و تو گرما با اون همه بی امکاناتی از دل روستا بلند میشد و همراه بقیه تا شهر میومد و کار می‌کرد.

حرف هزار جور ادم رو میشنید و دم نمیرد.

چه کتکها که از پدربزرگم نخورد پدربزرگم محسن یه مرد عصبی و دم دمی مزاج بود با اینکه مادربزرگم برای ترکش کلی تلاش کرد اما هیچ موقع راضی به ترک مواد نشد..

من اجازه نداشتم بیشتر از این از سختی های مادربزرگم براتون بگم خیلی شرایطها اجازه نمیداد که همه چیزرو بیان کنم.

اما روزی که فهمیدم مادربزرگم علاقه داره داستان زندگیش رو بگم و وقتی مهسا خانم رو پیدا کردم ازشون خواستم برای شادی روح مادربزرگم داستان زندگیشون رو بنویسه…

 

قلم و دفتر داشتم و هرچی که مادربزرگم میگفت رو یاداشت میکردم..

گاهی از خوشی هاش میگفت و گاهی از ناخوشی هاش..

دل نگران همه بود.. وقتی که نابینا شد سنی نداشت ولی هرکس اون رو میدید فکر میکرد بالای ٨٠ سال داره.

تا روزی که زنده بود جز احترام ازش چیزی ندیدیم.. تنها نگرانی‌ که داشت داییم بود، چون مادربزرگم عاشق پسرهاش بود که خدا هر دوتا پسرهاش و ازش گرفته بود و تا لحظه ای که زنده بود نگران مجید بود می‌ترسید از روزی که اون رو هم از دست بده..

کم شانس ترین زنی بود که تو کره خاکی دیدم، تو هفت اسمون یه ستاره نداشت.

تا بچه بود زیر دست نامادری بود بعدم مادرشوهرش اذیتش میکرد بعدم که غم بچه هاش اونو از پا در اورد..

 

روزی که داییم ازدواج کرد مادربزرگم یه نفس راحت کشید و زمانی که دخترداییم نیلوفر بدنیا اومد خیالش کاملا راحت شد که داییم سر و سامون گرفت.

اخرهای عمرش مشکلی نداشت فقط نابینا بودنش باعث شد از همه چیز افتاده بود..

با خنده ما میخندید و با ناراحتی ما ناراحت میشد خیلی راحت میتونست غم و غصه مارو حس کنه حتی با وجود اینکه نمیتونست ببینه..

پارسال هین موقع ها بود که مادربزرگم رو مجبور بودیم نوبتی نگه داریم و تو اوج کرونا بود دم عید بود و اسفند ماه بدی بود..بیمارستان ها پر از کرونایی بود، تو این رفت و امدها مادربزرگم کرونا گرفت..

هممون خیلی ناراحت شده بودیم، اوایلش حالش اونقدر بد نبود ولی رفته رفته زیاد شد تا جایی که کار به بستری کشید دو هفته بیمارستان بستری بود و فروردین ماه سال ١۴٠٠ بود که مادربزرگ نازنینم چشمهاش و برای همیشه به این دنیا بست..

مادربزرگی که با رفتنش دل هممون رو با خودش برد..

عید امسال برامون زهر مار شده بود بزرگترین برکت زندگیمون از کنارمون رفته بود رفته بود تا برسه پیش بچه هاش بره پیش شوهرش پیش مادرو خواهرش..

بلاخره بعد اون همه بی قراری و اون همه سال دوری رفت پیششون…

مادر نداشت ولی مادری کردن رو خوب بلد بود..

پدر نداشت ولی در حق بچه هاش هم پدری کرد هم مادری

محبت ندیده بود ولی با دل و جون به دوست و آشنا و غریبه محبت میکرد

حسود نبود همه رو دوست داشت..

حالا امروز من افتخار این رو داشتم به خیلی ها مادربزرگم رو معرفی کنم..

تنها کاری که از دستم برمیومد نوشتن داستان زندگیش بود..

من همه کامنتها رو خوندم خیلی ها قضاوت کردن خیلی ها پیام محبت امیز فرستادن…

خواستم بهتون بگم هیچ موقع هیچ جا کسی و قضاوت نکنین وقتی نمیدونین چی بهش گذشته، وقتی نمیدونین با چه شرایطی زندگی کرده.. من حتی نصف مشکلات مادربزرگم رو براتون ننوشتم!!

از اون همه ثروت پدربزرگم هیچکس هیچ خیری ندید، پری که مرد بدون اینکه استفاده کنه.. به مینو و مادربزرگم که هیچ چیزی ندادن، برادرها که تو یه باغ بزرگ خونه ساخته بودن نتونستن باهم کنار بیان و اونجارو به قیمت خیلی مفت فروختن.. برادر بزرگه یا سرطان مرد، برادر کوچکیه تو یه اپارتمان کوچیک با هزار مشکل داره زندگی میکنه.. اه مظلوم نذاشت خیر از زندگیشون ببینن.

 

 

زهرا خانم بخاطر اذیتهایی که کرده بود و مادربزرگم رو عذاب داده بود همیشه شرمنده بود، ولی روی حلالیت گرفتن نداشتن..

خواهرشوهرهای مادربزرگم همچنان با مادرم و خاله هام در ارتباط هستن و و کم و بیش ازشون با خبر هستیم..

خاله مینو هیچ وقت بچه دار نشد و همون یه بچه که از پرورشگاه اوردن رو بزرگ کرد.

پایان

 

 

 

Nazkhaatoon.ir

#پایان

#داستانهای_نازخاتون

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
3 نظرات کاربران
Oldest
Newest Most Voted
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
3
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx