رمان آنلاین بامداد خمار قسمت های ۱۵و۱۶
داستانهای نازخاتون:
#قسمت۱۵
#بامداد_خمار
بوی خاک می دهند. نفس می کشم. نفس عمیق. می روم کنار حوض و استفراغ می کنم. دلم انار می خواهد. رحیم می خندد. مادرشوهرم می گوید مبارک است انشاالله. انگار آسمان با تمام سنگینی بر سرم سقوط می کند. آه خدا نکند. دیدی! باز حامله هستم!
به دایه نمی گویم. نمی خواهم درد پدر و مادرم را سنگین تر کنم. دردم برای خودم کافی است. رحیم جسورتر شده. حالا خوب می داند دست و پا بسته اسیرش هستم. آخ! پس دعای خیر پدرم چه طور شد؟ من که دست و پا بسته در بند این دیو اسیر مانده ام. هر روز شریرتر می شد. صبح ها سرکار نمی رفت. ظهرها ناهار به خانه نمی آمد. شب ها دهانش بوی مشروب می داد. می ترسیدم عاقبت تریاکی هم بشود.
– رحیم ظهر کجا بودی؟
– کجا بودم؟ دنبال بدبختی. سرکار. باغ دلگشا که نرفته بودم!
– تو که ظهرها توی دکان نمی ماندی!
– یادت رفته؟ پس آن وقت ها کی به سراغم می آمدی؟ یک بعدازظهر نبود؟ از وقتی تو زنم شدی ظهرها پایم را از دکان بریدی.
– پس چرا صبح ها تا لنگ ظهر می خوابی؟ خوب، زود بلند شو برو به کارت برس. عوضش ظهرها بیا خانه.
– بیایم که چی؟ تو را تماشا کنم که یا عق می زنی یا مثل عنق منکسره بق کرده ای؟
– خوب، حامله هستم. حال ندارم.
– حامله نبودنت را هم دیدیم … با هفت من عسل هم نمی شود خوردت.
– تو سیر شده ای.
– می زنم توی دهانت ها! آن قدر سر به سر من نگذار. آقا بالا سر من شده!
وقتی تنها می شدم گریه می کردم. محبوب دیدی چه به سر خودت آوردی؟ دیدی چه غلطی کردی؟ ذره ای رحم و مروت در دل رحیم نیست. اصلا انصاف ندارد. مردانگی ندارد.
تازه یک ماهم تمام شده بود. از صبح زود بقچه حمامم را بسته بودم.
مادرشوهرم پرسید:
– کجا؟
– می روم حمام. بیا پسرم. می خواهم او را هم ببرم.
– نخیر، نمی شود.
دست بچه را کشید و او را در آغوش گرفت:
– الماس با خودم حمام می آید. پدرش غدقن کرده که با تو بیاید.
بی حال از استفراغ صبح، از استسصال، از سختی حاملگی و فشارهای روحی به راه افتادم و از منزل خارج شدم. دیگر از حمیم رفتن با بقچه زیر بغل، از خرید کردن، از رد شدن از کوچه های تنگ و سر و کله زدن با این و آن عار نداشتم. عادت کرده بودم. کم کم در لجن زاری فرو می رفتم که نامش زناشویی بود. از هر دری وارد می شدم، باز رحیم درست نمی شد. دلم می خواست ترقی کند. پیشرفت کند و برای خودش کسی شود. او دلش نمی خواست. زجرم می داد. عذاب می کشیدم. این بود زندگی زناشویی من.
می رفتم و غرق در تخیل بودم. با وجود حال نزاری که داشتم، هوای بخار گرفته حمام شلوغ را تحمل کردم. سربینه آمدم و نشستم. لباس پوشیدم. لچک چلوار سفید بر سر کردم تا آب موهایم را بگیرد. بعد، ناگهان حالم دوباره به هم خورد. دیگر نمی توانستم خودداری کنم. به یکی از کارگرهای حمام که روی لنگ چادری به سر افکنده و رد می شد اشاره کردم. متوجه حالم شد. برایم لگنی آورد تا استفراغ کنم. بعد خندید و گفت:
– مبارک است انشالله. ویار داری؟
سرم را به علامت مثبت تکان دادم. خندید.
– این شادی شیرینی هم دارد ها! …..
با دلی گرفته گفتم:
– این که برای من شادی نیست. عزاست.
– چرا؟ خدا نکند. با شوهرت نمی سازی؟
ناگهان اشکم سرازیر شد. کسی را یافته بودم که درد دل کنم. لازم نبود از او احتیاط کنم. زیرا مادرشوهرم نبود. لازم نبود به دروغ در برابرش بخندم چون دایه ام نبود. چون به گوش خانم جانم نمی رسید. چون او نمی دانست تا غصه بخورد. دیگر ملاحظه ای در کار نبود. این زن که مرا نمی شناخت، چه خوب غم و اندوه را تشخیص داده بود! چه طور با یک جمله همه چیز را حلاجی کرد! با او می شد درد دل کرد. می توانستم پیش او سفره دل را بگشایم و امیدوار باشم که صبح فردا بلوا به پا نخواهد شد. اشک امانم نمی داد.
اذیتت می کند؟
سر تکان دادم.
– کتکت می زند؟
– آره.
هق هق می کردم. من، دختر بصیرالملک، مثل بچه ای که شکایت همبازیش را پیش مادرش می برد، گریه می کردم و اشکم را با گوشه چارقد پاک می کردم که بی فایده بود زیرا که اشکم قطره قطره نبود سیلاب بود.
– پس چرا گذاشتی حامله بشوی؟
– چه کنم، دست خودم که نبود! اگر بدانی چه قدر چیز سنگین بلند می کنم! دیگ سه منی را پر از آب می کنم از پله های مطبخ بالا و پایین می برم. گل گاوزبان می خورم که روی خون بیفتم. از بلندی پاین می پرم. هر کار که هرکس گفته کرده ام. هر حیله و ترفندی را به کار بسته ام. هرچه به دستم رسیده خورده ام. افاقه نکرده. نمی دانم تریاک بخورم درست می شود یا نه!
– تریاک بخوری چی چی درست می شود؟ خودت از بین می روی دختر.
نگاهی به چپ و راست انداخت و آهسته گفت:
– این کارها فایده ندارد. این طوری درست نمی شود. باید یک نفر بچه را برایت پایین بکشد.
سر بلند کردم. روزنه امیدی در دلم پیدا شد. اشکم بند آمد و پرسیدم:
– کی باید پایین بکشد؟
– آره، راستی راستی می خواهم. مگر تو کسی را می شناسی؟
– آره. آدمش را سراغ دارم.
از شوق و هیجان دستش را گرفتم:
– کی هست؟
– تو چه کار داری کی هست؟ یک زن است که کارش همین است. ماهی ده تا بچه می اندازد.
– بیا همین الان پیشش برویم.
با هراس دو طرف را نگاه کرد:
– الان که نمی شود زن. باید اول با او حرف بزنم. ولی دندان طمعش خیلی گرد است.
– باشد. هرچه باشد قبولش دارم. شیرینی تو هم پیش من محفوظ است.
گفت:
– وای، من وجود خودت را می خواهم. این حرف ها چیست؟ صد کرور پول فدای یک موی سرت.
خندیدم. یک ساعت بیشتر نبود که مرا دیده بود و کرور کرور پول را فدای یک تار موی من می کرد. پرسیدم:
– کی با او حرف می زنی؟
– یکی از همین روزها می روم سراغش. اگر قبول کند، دفعه دیگر که می آیی حمام با هم می رویم پیش او.
– ای وای، دیر می شود. همین الان هم یک ماهم تمام شده. دستم به دامنت، نمی شود فردا به سراغش بروی؟
– آخر من این جا گرفتارم. مشتری دارم.
سه تومان کف دستش گذاشتم. مبهوت به پول خیره شد. گفتم:
– پول تمام مشتری هایت را می دهم. پول یک روز کارت را می دهم. برو و با او قرار بگذار پس فردا برویم پیشش کار را تمام کنیم.
نرم شده بود. با این همه گفت:
– آخر با این عجله که نمی شود! من فردا عصر می روم با او قرار و مدار می گذارم. امروز چند شنبه است؟
– یکشنبه.
– می توانی صبح چهارشنبه بیایی اینجا؟
– آره. هرطور شده می آیم.
– دیر نکنی ها! چهارشنبه منتظرت هستم.
صدایش کردند رقیه بیا. مشتری داشت. خداحافظی کرد و رفت.
سه روز بعد چهارشنبه بود. باید بهانه ای برای رفتن به حمام جور می کردم.
شب با رحیم و مادرش و پسرم شام خوردیم. از شوق نقشه ای که داشتم، اشتهایم باز شده بود و سعی می کردم خوب غذا بخورم. می خواستم فردا جان داشته باشم. رمق داشته باشم. مادرشوهرم از زیر چشم با تعجب مرا می پایید. در عین شوق، وجودم خالی از وحشت نبود. می ترسیدم.
می خواستم فردا صبح اختیار حیات و زندگی خود را به دست یک زن عامی که او را نمی شناختم، بسپارم.
دلم برای پسرم می سوخت. نگاهش که می کردم، دلم مالش می رفت. قلبم از فکر بی مادر شدن او فشرده می شد. بغض گلویم را می گرفت. شاید بیست بار او را در آغوش کشیدم و بوسیدم. دست هایش را. موهایش را. آن صورت گرد و تپل را که از خاک بازی پوستش خشک شده بود پرسیدم.
– الماس جان، دیگر دست به خاک نزنی ها! …. ببین چه قدر دست و صورتت خشکه زده؟ یک وقت خدای نکرده کچلی می گیری. الماس جان، دیگر با آب حوض بازی نکنی ها! آب را به دست و صورتت نزن مادر، آب حوض کثیف شده لجن بسته. یک وقت خدای نکرده تراخم می گیری.
انگار به او وصیت می کردم.
مادرشوهرم به طعنه گفت:
– آره ننه، هر روز از آب شاهی برایت یک سطل آب می خرم که با آن طهارت بگیری!
منتظر بود که مثل ترقه از جا بروم. ولی من از کلاهی که می رفتم بر سر او و پسرش بگذارم، شادامان تر از آن بودم که خشمگین شوم. به علاوه راستی که حرف با مزه ای زده بود. غش غش خندیدم. من هم جفت خود او شده بودم. هنوز پسرم بیدار بود و داشت بازی می کرد که رویم را به رحیم کردم و گفتم:
– رحیم جان، من خوابم می آید. نمی آیی برویم بخوابیم؟
مشغول نوشتن خط بود. بی توجه جواب داد:
– خوب، تو برو بخواب.
– بی تو؟
سر بلند کرد و به چشمانم که خمار کرده بودم نگریست و گفت:
– تو که حالت از من به هم می خورد!
دندان هایش را با لبخندی وقیح به نمایش گذاشت. من هم به زحمت لبخند زدم:
– خوب، ویار همین است دیگر. آدم امروز از یک چیز بدش می آید و فردایش همان را می خواهد.
مادرشوهرم با اشمئزاز سر تکان داد و بچه را با خشونت بغل زد و در حالی که از اتاق بیرون می رفت گفت:
– قباحت دارد به خدا! این زن اصلا شرم و حیا سرش نمی شود.
بقچه حمام را بستم. یک دست لباس اضافه برداشتم. مقداری تکه پارچه یک چادر اضافه و هر چه پول که در خانه داشتیم. حدود شصت هفتاد تومانی می شد. دایه تازه آمده و ماهیانه را آورده بود. بقیه آن هم از پس انداز خودم بود. مدت ها بود که رحیم دیگر پولی برای خرجی به من نمی داد. گه گاه سری هم به صندوق من می زد و پول های مرا برمی داشت. اگر این کار را نمی کرد، من باید خیلی بیش از این پول ها پول می داشتم. پول را در بقچه ام پنهان کردم. چادر به سر افکندم و به راه افتادم. مادرشوهرم مطابق معمول بر سر راهم سبز شد:
– کجا؟
بر حسب دستور رحیم و بعد از آن دعوا و مرافعه کذایی، من باید برای خروجم از منزل به او توضیح می دادم.
– می روم حمام.
با تعجب دست به دندان گزید:
– ا ، چه طور؟! تو که سه روز پیش حمام بودی!
خنده جلفی کردم و با وقاحت پاسخ دادم:
– چه طورش را دیگر باید از رحیم بپرسید. تقصیر من که نیست!
یکه خورد و کنار رفت:
– خیلی بی حیا شده ای محبوبه.
مثل پرنده ای از قفس بیرون پریدم.
– با او حرف زدی؟ بیا برویم.
– صبر کن یک مشتری دارم. باید راه بیندازم.
عجله داشتم. گفتم:
– ولش کن. من پولش را می دهم.
– نه، نمی شود. از اعیان است. اگر نروم به سراغش، یک کارگر دیگر می گیرد. فقط چرکش مانده. می گیرم و می آیم.
در حمام به انتظار نشستم. خوشحال بودم که می روم تا از شر بچه او خلاص شوم. رویم را بسته بودم. ولی تنم می لرزید. از آن می ترسیدم که کسی سر برسد و مرا بشناسد. حمامی ها می رفتند و می آمدند و چپ چپ نگاهم می کردند. عاقبت رقیه آمد. پیراهن چیت کهنه و وصله داری به تن داشت و چادر مربوطش را به دور خود پیچیده بود. گفت:
– زود باش برویم. دیر شده.
– درشکه می گیریم.
از کوچه پسکوچه ها گذشتیم. به جنوب شهر نزدیک می شدیم. خانه ها فقیرانه، محقر و به یکدیگر فشرده تر می شدند. اغلب مردم سر و وضع نامناسبی داشتند. با لهجه مخصوص صحبت می کردند. برخی از جوان ها پاشنه ها را خوابانده، دست ها را از بدن دور نگه داشته، با پاهایی گشاده از یکدیگر راه می رفتند. زانوهایشان خمیده بود و هنگام راه رفتن انگار که پا بر فنر می نهند، بدن خود را حرکت می دادند. برخی دیگر کت ها را به دوش افکنده دستمالی در دست داشتند. به تدریج که به جنوب تهران نزدیک تر می شدیم، رفتار و عادات مردم تغییر می کرد. همه چیز برای من نامانوس بود و با این همه با اشتیاق می رفتم.
بدنم یخ کرده بود. به دستور رقیه درشکه بر سر کوچه ای ایستاد. پیاده شدیم. نفسم تنگی می کرد. می لرزیدم. نفس عمیقی کشیدم. رقیه پرسید:
– می ترسی؟ اگر پشیمان شده ای برگردیم.
انگار خود او نیز می ترسید. گفتم:
– نه، نه. تو جلو برو.
یادم هست که در چوبی آبی رنگی بود. رقیه دستگیره را گرفت و در را کوبید. فریاد زد:
– گلین خانم!
زنی با لهجه عامیانه پاسخ داد:
– بی تو. در وازه.
ازپله ای پایین رفتیم و وارد حیاط آجری شدیم. خانه کوچک و محقری بود. در مقابل ما ایوانی قرار داشت که مسقف بود و با دو ستون گچی به رنگ آبی محافظت می شد. در آن ایوان دو در وجود داشت که هر یک به اتاقی منتهی می شد. حوض کوچکی در کنار دیوار حیاط نزدیک آشپزخانه قرار داشت که از یک طشت رختشویی اندکی بزرگ تر بود. زنی حدود سی سال که چارقدی به سر داشت و پیراهن آبی گلدار آستین بلندی پوشیده بود و روی هم رفته قیافه تر و تمیز و خوشایندی داشت، سر بیرون آورد و با دست به ما اشاره کرد. خواستم وارد اتاق رو به رو شوم گفت:
– این جا نه.
اتاق کنار حیاط و جنب آشپزخانه را نشان داد که کثیف و تیره بود. اندازه یک انباری کوچک. بوی تریاک از در و دیوار اتاق به مشام می رسید. وارد آن شدیم. گلین خانم می رفت و می آمد و بلند بلند با پیره زنی که نمی دانستم در حیاط بود یا توی زیرزمین راجع به کارهای روزمره حرف می زد. دستور می داد مواظب باشد آب دمپخت که تمام شد دم کنی را بگذارد. من معذب بودم. این تصور را داشتم که در منزل افرادی غریب مزاحم هستم. عاقبت وارد اتاق شد و خنده کنان به من گفت:
– خوب، هرکی خربوزه میخوره پا لرزشم میشینه.
یک دندان طلا داشت. ناگهان تکان خوردم. به نظرم رسید نباید سر و کارش با زن های نجیب باشد. او هم به من خیره شد و خطاب به رقیه گفت:
– زکی، این که از اون آدم حسابیاس
Nazkhaatoon.ir
#قسمت۱۷
#داستانهای_نازخاتون
#بامداد_خمار
و رو به من سوال کرد:
– شوور داری؟
– باهاس بت بگم من حوصله عر و تیز شوور تو رو ندارم ها! نخاد برا ما قال چاق کنه ها! …..
رقیه به میان حرف او پرید:
– شوهرش ولش کرده رفته یک زن چهارده ساله گرفته. مطمئن باش هیچ خبری نمی شود.
– پول مول چقد داری؟
پرسیدم:
– چه قدر می خواهی؟
– خوب، من ا سی چل تومن کمتر نمی گیرم.
رقیه آهی از سر شگفتی کشید. من گفتم:
– باشد، قبول دارم.
چون چشمان نگران مرا دید، گفت:
– قبوله؟ به خواب خوشگله. نترس. درد نداره. اگه می ترسی، یه عدس تریاک بخور تا هیچ چی نفهمی.
احتیاط را از قابله مادرم که پسر خودم را نیز به دنیا آورده بود یاد گرفته بودم. پارچه های تمیزی را که آورده بودم به او دادم و به دستور او گوشه اتاق روی یک مشمع بزرگ که پارچه ای بر آن افکنده بود دراز کشیدم. این وسائل و آمادگی او نشان می داد که در این کار تجربه دارد و تازه کار نیست. از اتاق خارج شد و با یک کاسه آب وارد شد و چیزی را کف دست من گذاشت و گفت:
– بخور.
پرسیدم:
– این چیه؟
– تریاکه دیگه. بخور تا دردت نیا.
بدون تامل تریاک را خوردم. او منتظر نشست و خونسرد به صحبت با رقیه پرداخت.در میان صحبت هایش مرتب از من می پرسید:
– خوابت نیومد؟
من نگران خانه بودم. نزدیک ظهر بود. کم کم خوابم می گرفت. دیدم که پر مرغی در دست دارد. با بی حالی پرسید:
– این چیه؟
با تمسخر آن را بالا گرفت و در حالی که ادای مرا در می آورد گفت:
– هان! چیه؟ لولوخورخوره نیست، پر مرغه.
دردی احساس کردم و نالیدم. دستش از حرکت باز ماند:
– چیه ناز نازی خانوم؟ من که هنوز کاری نکردم!
درد را حس می کردم ولی بی رمق تر از آن بودم که حال فریاد زدن داشته باشم. به خود گفتم الان تمام می شود. الان تمام می شود. رقیه نیز تماشا می کرد و نچ نچ می کرد.
گلین خانم گفت:
– خب، به گوشت چسبیده. با چسب که نچسبوندن. کمرتو بلند نکن. گفتم آروم بتمرگ. کمرتو بلند نکن.
درد امانم را برید. مثل گاو نعره ای زدم.
گلین خانم گفت:
– خب، تموم شد. انقدر کولی بازی نداشت!
پر در دستش غرقه به خون بود. خوابیدم.
یک نفر صدایم می کرد:
– پاشو. پاشو. نمیخای بری خونت؟
ظاهرا رقیه و گلین خانم ناهار خورده و قلیانشان را کشیده بودند و چای نوشیده بودند. بلند شدم. بی حال بودم.
چیزی می خوری بیارم؟
– نه. می خواهم بروم خانه. ساعت چند است؟
– دو ساعت بعدازظهر. اگه ولت کرده بودم تا شب می خوابیدی.
با صدایی کشیده و بی حال گفتم:
– آخ … دیر شده.
از جا برخاستم و نشستم. انگار مثل بچه ها قنداق شده بودم. به محض این که نشستم، لخته خون از بدنم خارج شد. از قنداق بودن خودم خوشحال شدم. به زحمت از یقه پیراهنم کیسه ای را که پول را در آن نهاده بودم و در درشکه به گردنم آویخته بودم بیرون کشیدم و سی تومان به گلین خانم دادم. چشمش به بقیه پول ها افتاد و پولی را که به او داده بودم پس زد.
– نه جونم. کمه.
– ولی تو گفتی سی چهل تومان.
– شومام باهاس سی تومنو بدی؟ یه روز لنگ کار تو شدم. صب کی حالا کی؟ زنای دیگه میان این جا. کارشون فوری تموم میشه و بلند میشن میرن خونه. تو خیلی ناز نازی هستی.
بی حال تر و شادمان تر از آن بودم که جر و بحث کنم. پرسیدم:
– حالا شما مطمئن هستی که کار تموم شده؟
– به، دس شوما درد نکنه. شانس آوردی یه مات بیشتر نبود. چیزی که نبود. یه لخته خون. پس ندیدی من چیکارا می کنم!
ده تومان دیگر را از من گرفت و پرسید:
– درشکه میخای؟
– بله.
چادر سرش کرد و با کمک او و رقیه تا سر کوچه آمدیم. برایم درشکه گرفت. با هر حرکت درشکه یک مشت خون از بدنم خارج می شد. تا نزدیک حمام محله خودمان برسیم، داشتم از حال می رفتم. ترس رقیه را گرفته بود. آهسته پانزده تومان کف دستش گذاشتم. گفت:
– خانوم جون من همین جا پیاده می شوم.
مکثی کرد و پرسید:
– حالتان خوب است؟
– نترس. حالم خیلی هم خوب است. برو به سلامت.
پیاده شد. از دست و دلبازی من تعجب می کرد. ذوق زده شده بود. نمی دانست این کمک او چه قدر برای من گرانبها بوده است. وارد حمام شد و در حال رفتن با تردید به عقب برگشت و مرا برانداز کرد.
کرایه درشکه چی را دادم و گفتم مرا تا نزدیک خانه برساند. دیگر جان نداشتم. دردی که در شکم شروع شده بود که کم کم اوج می گرفت.
– همین جا نگه دار.
درشکه ایستاد. من همچنان سر جای خود نشسته بودم. نمی توانستم خیز بردارم و پیاده شوم. درشکه چی برگشت:
– پس چرا پیاده نمی شوی؟
– نمی توانم. حالم خوش نیست.
دست راست را دراز کردم تا لبه جلوی درشکه را بگیرم و پیاده شوم. ولی هر چه تکان می خوردم حتی نمی توانستم خود را از جایم جلو بکشم. کروک درشکه عقب بود. با دست چپ بقچه حمامم را می فشردم. نمی دانم درشکه چی ترسید یا دلش سوخت. یک دفعه از جا بلند شد و پایین پرید و پرسید:
– خانه ات کجاست؟
با دست اشاره کردم:
– همین در است.
از روی چادر دو طرف کمرم را گرفت و مرا مثل عروسک از جا بلند کرد. چرخید و مرا پشت در گذاشت و کوبه در را یک بار کوبید. روی صندلی سورچی پرید و به سرعت دور شد. صدای مادرشوهرم را شنیدم که می گفت:
– آمد. آمد.
پس رحیم به خانه آمده بود.
زانوهایم از ترس رحیم و از شدت خونریزی لرزیدند. تا شدند. به در تکیه دادم. لیز خوردم و بر زمین نشستم. بقچه حمام از دستم افتاد. ضعف کرده بودم.
در باز شد و مادرشوهرم سر خود را بیرون آورد. ابتدا مبهوت به کوچه نگریست و چون کسی را نیافت، به راست و بعد به چپ نگاه کرد. مرا دید. ناگهان با دست به سرش زد.
– رحیم بیا. بیا.
رحیم ظاهر شد و مرا دید.
– چی شده؟ چرا افتاده؟
– مثل این که غش کرده. ببرش توی اتاق.
رحیم با دستی زیر زانوها و دست دیگر زیر سرم را گرفت و مثل پر کاه از زمین بلندم کرد. در همان حال گفت:
– اسباب حمامش ننه. اسباب حمامش را بیاور.
مادرشوهرم بقچه مرا برداشت و در را بست و جلوتر از ما به سوی اتاق دوید. وقتی رحیم که مرا در آغوش داشت به آن جا رسید، او تشک مرا میان اتاق خواب ما پهن کرده و شمد بر آن افکنده بود. رحیم همچنان که مرا در آغوش داشت نگاهی به پیشانی عرق کرده ام افکند و گفت:
– محبوبه جان چی شده؟ توی حمام حالت به هم خورد؟
مادرشوهرم گفت:
– بگذارش زمین. او که حمام نبوده!
رحیم با غضب رو به او کرد و پرسید:
– از کجا فهمیدی؟
– از موهایش که خشک است. از این که همان لباس های صبح تنش است. از این که بوی حمام نمی دهد ….
رحیم آهسته مرا روی تشک گذاشت. با این همه از نکانی که به من وارد شد دردی در شکمم پیچید و باز لخته ای خون از بدنم خارج شد.
مادرش چادر از سرم برگرفت. به خاطر گرمای هوا پیراهن سفید بلندی با دامن دورچین به تن داشتم که تا نزدیک ساق پایم می رسید و نقش های صورتی رنگی داشت. مادر رحیم به او گفت:
– بلندش کن شمد را از زیر بدنش بیرون بکشم.
رحیم مرا بلند کرد و آه از نهاد مادرش درآمد و گفت:
– رحیم ببین، خونریزی کرده!
رحیم کنار تشکم زانو زد و به خونی که دامن و ملافه مرا سرخ کرده بود خیره شد و بعد با وحشت به صورتم نگریست. لای چشم هایم باز بود. انگار در میان مه و غبار بودم. صدای آن ها را از دور می شنیدم. گفت:
– محبوب جان چه شده؟ زمین خورده ای؟ آخر، آخر …. چرا؟
مادرش با دست هایی لرزان دامن لباس مرا بالا زد و ناگهان به همان حال خشک شدو با غضب گفت:
– دختره آب زیر کاه! زمین خورده؟ نه جانم، زمین نخورده. رفته داده بچه اش را پایین کشیده اند.
رحیم مثل صاعقه زده ها ماتش برد. با دهان باز به مادرش نگاه می کرد. دو سه بار آب دهانش را فرو داد و سپس پرسید:
– چی؟ چی گفتی؟
– هیچی. رفته بچه اش را انداخته.
ناگهان رگ گردن رحیم برجسته بود. حالت چشملنش برگشت. دست خود را بالا برد تا به صورتم بکوبد:
– ای عفریته هفت خط! ای جادوگر حرامزاده!
مادرش دست او را میان زمین و هوا گرفت:
– چه کار می کنی؟ می خواهی او را بکشی؟ خودش دارد از زور خونریزی می میرد. برو حکیم بیاور.
آخر شهریور بود ولی هوا هنوز گرم بود. با این حال من می لرزیدم. سردم بود. درها را بستند. لحاف رویم انداختند. خوابیدم. بیدار شدم. شب بود. بالای سرم رفت و آمد بود. درد داشتم. یک نفر دستم را گرفته بود. در سرم درد داشتم. در شکمم درد داشتم. ولی دیگر چندان شدید نبود. با هر حرکت لخته ای خون از من می رفت. چیزهایی به خوردم می دادند. کهنه ها را عوض می کردند. عرق از پیشانی ام پاک می کردند. صبح شد. نالیدم:
– شت دری ها را ببندید.
می خواستم اتاق تاریک باشد. دیگر نمی فهمیدم کی شب می شود و کی روز. ولی دردم اندک اندک فروکش می کرد. دیگر سردم نبود. دیگر ناله نمی کردم. از خواب بیدار شدم. چه آفتاب خوبی بود. گرسنه بودم. مادرشوهرم برایم کاچی آورد.
رنگ به چهره نداشت. لاغر شده بود. چشمانش از فرط بی خوابی سرخ بود. توانستم بنشینم و به پشتی تکیه بدهم. با ضعف پرسیدم:
– امروز چند شنبه است؟
شنبه.
– من این همه خوابیده بودم.
– شانس آوردی که زنده ماندی. خدا می داند چند تا حکیم بالای سرت آمد. بیچاره رحیم. پدرش درآمد. چهار شب آزگار نه او مژه زده نه من. خدایی بود که زنده ماندی.
با آرامش خاطر سرم را به پشتی تکیه دادم و از خوشی لبخند زدم.
رحیم آمد. وقتی فهمید که حالم بهتر شده، قدم به اتاق نگذاشت. چه قدر خوشحال بودم. به سرعت بهبود می یافتم. روزها پسرم کنارم می آمد و من شاد و سرحال با او بازی می کردم. شب ها رحیم می آمد. در اتاق تالار می نشست. شام را به اتفاق مادرش در همان جا می خورد. مادرش غذای مرا می آورد. رحیم در همان تالار می خوابید. چه قدر خوشحال بودم. حالم رو به بهبود بود. یک ماه گذشت. راه افتادم. ولی دایه نیامده بود. اندک اندک نگران می شدم. رحیم از در اتاق وارد شد. بی هیچ خوش و بشی در چشمانم نگاه کرد. مانند کوه آتش فشان آماده انفجار بود. این را از نگاهش فهمیدم. گفت:
– من پول لازم دارم.
– این ماه دایه هنوز نیامده. پول ندارم.
– گفتم من پول لازم دارم. پول ها را چه کار کردی؟
– خرج کردم.
– خرج آدم کشی؟ رفتی بچه مرا انداختی؟ تمام دار و ندارت را به کی دادی؟ بگو پیش کی رفته بودی؟
دیدم الان است که کار بالا بگیرد. سرم را با بی حوصلگی برگرداندم و لب پنجره نشستم.
– هر چه پول داشتم، زیر چراغ لاله گذاشته ام. بردار و برو.
بدون یک کلام حرف، لاله را از جای خود بلند کرد. پول را برداشت و لاله را به جای خود گذاشت و رفت. مثل مرغ سرکنده بودم. شب و روز انگشت ندامت به دندان می گزیدم. روزی نبود که به خود نگویم:
– عجب غلطی کردی محبوبه.
کم کم نگران می شدم. دایه خیلی دیر کرده بود. یعنی چه؟ فکرم هزار راه می رفت. خانم جان مریض شده؟ اتفاقی برای آقا جانم افتاده؟ رحیم می پرسید:
– این دایه نیامد؟
– نه، نمی دانم چرا؟ دلم شور میزند.
به طعنه می خندید:
– نترس. هیچ خبری نشده. پول ها را برداشته و زده به چاک.
روابط ما سردتر شده بود. رحیم قرتی شده بود. کلاه به سر می گذاشت. کت و شلوار و جلیقه می پوشید. سبیل گذاشته بود. موها را روغن می زد و یک روی شانه می کرد. به نظر من قیافه اش مسخره شده بود. صد بار جلوی آیینه عقب و جلو می رفت. هنوز بعد از یک ماه با هم سر سنگین بودیم. تعجب می کردم. چه طور چیزی به روی من نمی آورد؟ چه طور قشقرق راه نمی اندازد؟ او مشغول خودش بود. خود را در آیینه تحسین می کرد و به وضوح منتظر بود که من نیز به نحوی شیفتگی خود را به او ابراز کنم، ولی حالا دیگر حالم از دیدن چهره مسخره این مرد عامی، کوته بین به هم می خورد. مردی که قدرت تمیز نداشت. کمال نداشت و جمال او، اگر هم واقعا حسن و جمالی در بین بود، دیگر در چشم من جلوه ای نداشت.
اکنون مردی برای من مرد بود که آراسته باشد. متین باشد. فهیم و دانشمند باشد، مثل عمویم، مثل پدرم، مثل منصور، مثل پسر عطاالدوله که من احمق او را رد کردم، که عجب غلطی کردم. حالا در آرزوی مردی بودم که شریف باشد. غیور باشد. سلیم النفس، ضعیف نواز و حمایتگر باشد. مردی که دردها را تسکین دهد. که بتوان به او تکیه کرد.
دیگر سر و زلف و قد و قامت مرا گمراه نمی کرد. من به دنبال یک انسان بودم. رحیم نمی فهمید چرا و چه گونه از چشم من افتاده است. اهمیتی هم نمی داد. همان طور که بود و نبود او نیز برای من مهم نبود.
یک روز صبح سرحال و شاد از این که در نقشه خود موفق شده بودم، از خواب برخاستم. لباس مرتبی به تن کرد. بزک کردم. سرمه کشیدم و لپ هایم را سرخ کردم. آن قدر دست دست کرده بودم که رحیم رفته بود. مادر شوهرم به محض دیدن من گفت:
– امروز کبکت خیلی خروس می خواند! چه خبر شده؟
– هیچی، فقط خوشحالم.
– چرا؟
– هیچ، همین طوری.
– باز نقشه ای داری؟
صدای در بلند شد. دایه آمد. با وجود آن که می کوشید به زور لبخند بزند، باز حالتی داشت که دل من فرو ریخت. بی اراده پای برهنه از پله ها با پایین دویدم و باران سوالات را یک ریز بر سرش باریدم.
– دایه جان کجا بودی؟ چه شده؟ دروغ نگو. از چشمانت می فهمم. آقا جانم طوری شده؟ خانوم جان؟ پس چه شده؟ می دانم یک اتفاقی افتاده. زود بگو.
دایه گفت:
– بر شیطان لعنت دختر. زبان به دهخان بگیر. نه آقا جانت طوری شده، نه خانم جانت. هیچ خبری نیست. یک چای به من نمی دهی؟
نشست و چای خورد. دل توی دلم نبود. پول مرا که یک ماه هم عقب افتاده بود، دو دستی در مقابلم گذاشت. دلم شور می زد.
– باید ببخشی که دیر شد. گرفتار بودیم.
گفتم:
– دایه، دل از حلقم درآمد. تو که مرا کشتی! بگو ببینم چه شده؟
سرش را پایین انداخت و با گل های قالی بازی کرد.
– چی بگویم محبوب جان. ناراحت می شوی …. اما، اما، اشرف خانم ….
– اشرف خانم؟ زن منصور؟ چی شده؟ بگو دیگر!
– سر زا رفت.
با گوشه چارقد اشکش را پاک می کرد. من و مادرشوهرم به او زل زده بویم. بی اراده با کف دست ماتیک را از روی لبم پاک کردم.
– سر زا رفت؟ یعنی چه؟
– هفت ماهه دردش گرفت. از بس چاق شده بود. خدا بیامرز می خورد و می خوابید. قد کوتاه هم بود. این آخری ها شده بود عین بام غلتان. دست و پایش عین متکا ورم کرده بود. انگشت می زدی، جایش فرو می رفت و سفید می شد. باید صبر می کردی تا دوباره به حال اولش برگردد. هیچ کفشی به پایش نمی رفت. این آخری ها یک جفت از کفش های آقا منصور را می پوشید. هر چه می گفتند کم بخور، پرهیز کن. راه برو تا راحت زایمان کنی، گوشش بدهکار نبود. چهل پنجاه روز پیش یک دفعه دردش گرفت. سر هفت ماهگی افتاد به خونریزی. سه شبانه روز درد کشید. هر چه حکیم و دوا در شهر بود، منصور خان برایش آورد. نیمتاج خانم را می گویم. با آن همه برو و بیا و خدم و حشم، خودش شده بود کمر بسته هوو و خدمتش را می کرد. ولی چه فایده. روز سوم تموم کرد.
– بچه اش چه طور؟ او هم مرد؟
– نه. یک پسر کپل و تپل و سفید مامانی. قربان کارهای خدا بروم. بچه هفت ماهه صحیح و سالم مانده. خانم بزرگ دایه گرفته که شیرش بدهد. بچه را برده پیش خودش. می گوید خیال می کنم دو تا پسر دارم.
– منصور چه کار می کند؟ خیلی ناراحت است.
– ناراحت که هست. ولی بین خودمان بماندها، نه آن طور که باید باشد. مثل این که خانم بزرگ بیشتر از او ناراحتی می کند. پسر خودش را ول کرده پسر هوو را چسبیده. دائم بچه توی بغلش است. ما همه این مدت آن جا بودیم. یا من می رفتم و خانم جانت منوچهر را نگه می داشت، یا او می رفت و من می ماندم و منوچهر. نزهت و خجسته که شبانه روز پیش خانم بزرگ بودند.
شادی صبح مثل ابری که آفتاب بر آن بتابد از دلم دور شد. دلم برای بدبختی زنی که هرگز او را ندیده بودم می سوخت. برای گرفتاری منصور، برای متانت و خانمی نیمتاج. برای بازی سرنوشت و تقدیری که ناخوشایند بود، می سوخت. از پوست کلفت خودم تعجب می کردم که چه طور با آن همه کثافت کاری، سقط جنین کرده بودم و باز هم زنده مانده بودم.
رحیم دیروقت شب آمد. پسرم در اتاق مادربزرگش در آن سوی حیاط خوابیده بود. شام می خوردیم که مادرش گفت:
– امروز دایه خانم این جا بود.
مثل جاسوسی بود که گزارش کارهای مرا می داد. رحیم گفت:
– به، به. پس مبارک است، پول رسیده.
– ول کن رحیم. حوصله ندارم.
– پس تو کی حوصله داری؟
مادرش به طعنه گفت:
– صبح که خوب سرحال بودی، ولی وقتی دایه جان تشریف آوردند و خبر تمام مرگ و میرهای شهر را دادند، ا این رو به آن رو شدی.
رحیم کنجکاوانه رو به من کرد:
– مرگ و میر؟ خبر مرگ چه کسی؟
ناگهان احساس کردم شاید بی میل نباشد خبر مرگ پدرم را بشنود.
می دانست که در آن صورت سهم الارث مناسبی به من می رسد. گفتم:
– اشرف، زن منصور.
و اشک هایم سرازیر شد.
در حالی که روی هر کلمه تاکید می کرد گفت:
– اوهو … اوه … من فکر کردم چی شده! زن … دوم … پسر … عموی … تو سر زا رفته. تو هم که اصلا او را ندیده بودی. حالا غمبرگ زده ای که چه؟ سالی هزار نفر سر زا می روند. تو باید برای همه عزاداری کنی؟
با سرزنش گفتم:
– رحیم، او یک زن جوان بوده. بالاخره آدمی را آدمیت لازم است.
به طعنه گفت:
– ده … که این طور …! پس چرا آن وقت که رفتی بچه خودت را تکه تکه پایین کشیدی آدمیت لازم نبود!
مادرش همان طور که نشسته بود، پشت به من کرد و با غیظ گفت:
– والله همین را بگو.
آتش فشانی که در دل رحیم بود و من تصور می کردم خاموش شده، از زیر خاکستر ظاهر فواران کرد:
– تو می روی … می روی بچه خودت را، بچه مرا بی اجازه من، بی خبر از من می اندازی بعد می آیی برای اشرف خانم آبغوره می گیری؟ تو خیلی آدم هستی؟ قسم حضرت عباس را باور کنم یا دم خروس را؟ …
گفتم:
– آن بچه نبود. یک لخته خون بود. انداختمش چون دلیل داشتم.
– دلیل داشتی؟ مثلا بفرمایید ببینم دلیلتان چه بود؟
مادرشوهرم گفت:
– جانم دلیلش این است که می خواهد به قر و فرش برسد. صبح به صبح بزک دوزک کند و به خودش ور برود. تو جان بکنی، من هم کلفتی کنم، ایشان بشوند خانم پایین و خانم بالا و بنشینند و فقط دستور بدهند که به این نگاه نکن. با آن حرف نزن. کوکب را نگیر. مبادا از زن دیگری بچه دار بشوی ها! ولی خودش می رود بچه تو را می اندازد تا آزاد باشد. تا کش به کشمش بشود و تو بگویی بالای چشمت ابروست، پسرش را بردارد و یا علی مدد برود خانه پیش خانم جونش.
گفتم:
– خانم، حرف دهانتان را بفهمید. چرا نمی گذارید حرمتتان را نگه دارم؟
رحیم سرخ و برافروخته از غضب از جا برخاست:
– دروغ میگه؟ دروغ میگه؟
نور چراغ بر چهره برافروخته، چشمان سرخ و سبیل چخماقی او افتاده بود. دندان ها را بر هم می فشرد. چه قدر این چهره کریه می نمود. دیگر خودم هم نمی دانستم عاشق چه چیز او شده بودم؟ گفتم:
– رحیم، تو را به خدا دست بردار.
– از من بچه نمی خواهی هان؟ عارت می آید؟ حالا من اخ شده ام. توی دکان نجاری که داشتی مرا می خوردی. یادت می آید؟
– آن وقت بچه بودم. حالا می فهمم چه غلطی کردم.
سیلی او مانند شلاق بر صورتم نشست. این دفعه مادرشوهرم پا درمیانی نکرد. فقط با لذت گفت:
– حقت بود.
در حالی که با یک دست گونه ام را گرفته بودم، رو به او کردم و پرسیدم:
– خانم، شما نماز می خوانید؟
به طعنه گفت:
– نه. فقط تو می خوانی.
گفتم:
– نماز می خوانید و این طور میانه یک زن و شوهر را به هم می زنید؟ رویتان می شود که این آتش را به پا کنید و بعد رو به خدا بایستید؟ از آن دنیا نمی ترسید؟ آخر چه فایده ای از این کار می برید؟ بدبختی من چه نفعی به حال شما دارد؟ چه هیزم تری به شما فروخته ام؟ غیر از عزت و احترام کاری هم کرده ام. از خدا بترسید. من که از شما راضی نیستم.
صدایش به شیون بلند شد. دیگر برایم مهم نبود که همسایه ها می شنوند. که پشت در کوچه یا بر سر بام خانه شان پنهانی به تماشا ایستاده اند و سرک می کشند. دیگر نمی گفتم که صدایتان را پایین بیاورید. که آبرویمان جلوی همسایه ها می رود. من هم خود مثل آن ها شده بودم. رحیم از لای دندان ها با خشم گفت:
– چته؟ چرا صدایت را سرت انداخته ای؟
گفتم:
– رحیم با من این طور نکن. اسیری که نیاورده ای. رفتم بچه ام را انداختم. خوب کاری کردم. می دانی چرا؟ از دست تو. از دست مادرت و طعنه های او. نمی خواهم. دیگر بچه نمی خواهم. بچه دار شوم که بیشتر اسیر عذاب تو و مادرت بشوم؟ دیگر کارد به استخوانم رسیده. دلم می خواهد سر به بیابان بگذارم و بروم … شماها دیوانه ام کرده اید. چه قدر نجابت کنم؟ چه قدر کوتاه بیایم/ یک وقت دیدی بچه ام را برداشتم و رفتم ها! ….
دست به کمر زد:
– بچه ات را برداری و بروی؟ پشت گوشت را دیدی بچه ات را هم دیدی. آن قدر بچه توی دامنت بگذارم که فرصت سر خاراندن را هم نداشته باشی.
حالا این یکی را انداختی، بقیه را چه می کنی؟ از این به بعد باید سالی یکی بزایی.
دست مرا گرفت و به سوی اتاق خواب کشید.
– نکن رحیم. مریضم. دست از سرم بردار.
مادرش بلند شد و از اتاق بیرون رفت و در را محکم به هم کوبید. حیله اش کارگر افتاده بود. دستم را از دست رحیم بیرون کشیدم. گفت:
– تو مریض هستی؟! تو هیچ مرگت نیست.
مویم را گرفت و کشید. از درد از جا برخاستم و به راهنمایی دردی که از کشیده شدن موهایم در سرم می پیچید به اتاق دیگر کشیده شدم. مرا روی زمین انداخت. هنوز بدنم از خونریزی ضعیف و دردناک بود. سقوط بر زمین آخرین مقاومت مرا از بین برد. آیا این آغوش نفرت انگیز همان آغوشی بود که روزگاری حسرتش را داشتم؟
وای که عجب غلطی کرده بودم.
دوباره عادت ماهیانه به من مژده داد که حامله نیستم. رحیم و مادرش مثل پلنگ تیر خورده خشمگین بودند. رحیم پرسید:
– حامله نیستی؟
– نه.
– خوشحالی؟
از ترس به دروغ گفتم:
– نه.
– شب درازه. نترس تا ماه دیگر سی شب فرصت داریم.
و باز ماه دیگر و باز خونریزی که به من مژده آزادی می داد.
یک ماه، دو ماه، سه ماه، و یک سال سپری شد. پسرم پنج ساله بود و من حامله نمی شدم.
دیگر خیالم راحت بود. دیگر شب ها از خدا نمی خواستم که قلم پای رحیم بشکند و به خانه نیاید. رحیم فرمان داد:
– برو پیش حکیم.
رفتم. فقط از ترس رحیم رفتم. مقداری علف و داروهای بی فایده داد. مادرش همراه من بود. آمده بود تا مطمئن باشد که نزد حکیم می روم. نسخه مرا پیچید و هر شب مراقب بود که من آن ها را بخورم. رو به رویم می نشست و نگاه می کرد تا داروها را فرو بدهم. از روی ناچاری فرو می دادم و دعا می کردم موثر نباشد. دعا می کردم بی فایده باشد. که بود. پر مرغ کار خودش را کرده بود. اعضا و جوارح من به یکدیگر جوش خورده بود. روزی صد بار خدا را شکر می کردم. رحیم و مادرش مایوس و خشمگین بودند.
*
دایه آمد. رنجیده خاطر گفتم:
– دایه جان، باز هم که دیر آمدی. چشم من به در سفید شد.
– نمی دانی ننه چه خبر خوبی دارم!
– چی شده؟ بگو.
– عروسی خجسته است.
از شوق از جا جستم. باری که شش سال بر وجدانم سنگینی می کرد بر زمین افتاد. دیگر خجسته به دلیل عشق ابلهانه من لطمه نمی خورد.
– کی؟ کی؟ چه طور؟ ….
– ای وای! زبان به دهان بگیر دختر تا بگویم.
دایه را در آغوش گرفتم و محکم بوسیدم.
– آخ خفه ام کردی محبوبه. باعث عروسی خجسته خودم بودم.
– تو؟ چه طور؟
نشست و مثل مادری که می خواهد برای کودکش قصه شیرینی بگوید دهانش را ملچ ملچ به صدا در آورد و گفت:
– جونم برایت بگوید که من ناخوش شدم و یک کله افتادم. سرفه می کردم. از زور سرفه داشتم می مردم. خانم جانت هر قدر دوا و درمان کردند افاقه نکرد. آخر سر خجسته جانم که الهی قربان قد و بالایش بروم، گفت:
« خانوم جان، این که نشد. دایه جانم دارد از دست می رود. خودم می برمش مریضخانه. »
– دست ما را گرفت. ما پا شدیم. قشورشو کردیم و رفتیم مریضخانه که نمی دانم کجا بود. یک دکتر، ننه نمی دانی، چه قدر آقا، چه قدر خوش قیافه. آدم حظ می کرد که نگاهش کند. دهان خجسته از تعجب باز ماند. تازه از فرنگ برگشته بود. اول که مرا دید خجسته بیرون اتاق ایستاده بود. دوایم را داد و گفت مادرجان زود خوب می شوی، برو به سلامت. ولی تا چشمش به خجسته افتاد که پیچه را بالا زده بود – می دانی که خجسته درست و حسابی هم رو نمی گیرد – به من گفت:
« خانم بنشینید یک بار دیگر درست معاینه تان کنم تا مطمئن شوم … »
من و دایه می خندیدیم. دایه ادامه داد:
– بعد نمی دانم چی گفت که خجسته به فرانسه از او سوال کرد. انگاری حال مرا پرسید بعد یک مدت با هم زبان خارجی حرف زدند. خلاصه آقای دکتر یک دل نه صد دل عاشق شد. گفت هفته دیگر هم بیایید. گفتیم: چشم.
پرسیدم:
– خوب بعد؟
– هیچ. هفته دیگر هم رفتیم. باز گفت: هفته بعد هم بیایید. باز هم رفتیم. آخر من به خجسته جان گفتم: ننه، خجسته جان، می دانی چیست؟ دیگر من نمی آیم. خودت تنها برو. من والله خوب شدم ولی بسکه این آقای دکتر بی خودی توی دهان من تب گیر چپانده همه دهانم زخم و زیلی شده. دفعه آخر دکتره بی مقدمه از خجسته پرسید:
« اجازه می دهید خدمت پدرتان برسم؟ »
خجسته گفت:
« باید از پدرم سوال کنم. »
– توی راه گفتم: خجسته جان، مثل این که تو هم گلویت گیر کرده ها! گفت:
« آره دایه جان. وقتی دیدمش، انگار فرشته آسمانی! ولی اگر آقا جانم بگویند نه، می گویم چشم. نمی خواهم دلشان را دوباره بشکنم. مثل …. »
دایه زبانش را گزید.
– بگو دایه جان. مثل کی؟ مثل من؟ راست گفته. من ناراحت نمی شوم. حرف حساب که ناراحتی ندارد؟
– آره مادر. گفت: یک درد دل بس است برای قبیله ای. خلاصه آقای دکتر آمد و حرف زدند. پدرت که از شوق این داماد انگار دوباره جوان شده است. پسره قاپ همه فامیل را دزدیده. اول می خواست جشن مختصری بگیرد. دست زنش را بگیرد و ببرد خانه شان. می گفت من اهل تشریفات نیستم. آقا جانت گفتند هر طور میل شماست ولی آن وقت من آرزوی دو عروسی به دلم می ماند! بعد مادرش از ولایت آمد تهران. بزرگ فامیلشان است. می گویند او بوده که همه جوان های فامیل را روانه کرده بروند درس بخوانند. همه حرمتش را دارند. شیرزن است. روی حرفش کسی حرف نمی زند. بی مشورت او آب نمی خورند. چه خانومی! قد بلند و باریک. موها مثل پنبه. دو رشته گیسش را می بافد و چارقد سفید ململ به سر می کند. لباس متین و مرتب.
آمد و با آداب تمام نشست. تعارف کرد. چاق سلامتی کرد. خودش یک پا مرد است. تنها آمد و مرد مردانه با پدرت صحبت کرد و گفت:
« حالا مصطفی نمی خواهد جشن بگیرد ولی دختر مردم که گناهی نکرده! جوان است، آرزو دارد. مگر آدم چند دفعه عروس می شود؟ من هم آرزو دارم. باید عروسی باشد. به آداب تمام. »
– آقا جانت به دکتر گفت:
« خوشا به حال شما که چنین مربی ای داشته اید. »
– دو ماه دیگر، شب ولادت حضرت فاطمه ( ع ) ، جشن عروسیشان است. نمی دانی چه برو و بیایی است!
مکثی کرد و با تردید گفت:
– تو هم بیا محبوب جان.
پرسیدم:
– خانم جان گفته بیایم؟
کمی فکر کرد و من من کنان گفت:
– نه. ولی اگر بیایی که بیرونت نمی کنند!
– نه دایه جان. ولم کن. دست به دلم نگذار.
*
یک شب کلاه کوچک برای پسرم خریده بودم. خیلی آن را دوست داشت. دائم به سرش بود. نقش های هندسی سرخ و سبز و آبی داشت. هر وقت به زمین می افتاد، آن را پیش من می آورد:
– ننه فوتش کن. خاکی شده.
– بگو خانم جان تا فوتش کنم.
– خوب، خانم جان. حالا فوتش کن.
و مادرشوهرم پشت چشم نازک می کرد.
عمه جان شب کلاه کوچکی را از جعبه چوب شمشاد بیرون آورد و به سودابه نشان داد.
این است. روی سرش می گذاشت. با آن صورت گرد تپل مپل به چشم من مثل یک عروسک بود.
دایه گفته بود هفته ی قبل ازعروسی جهاز می برند. گفته بود شبی که فردایش عروسی است خوانچه می آورند. لباس مرتبی به تن پسرم کردم. چادر بر سر افکندم تا به راه بیفتم. می خواستم با پسرم بایستم و از دور آوردن خوانچه ها را تماشا کنیم. دلم می خواست پسرم شکوه و جلال خانه پدربزرگش را ببیند. می خواستم به نحوی در سرور و شادی ازدواج خجسته سهیم باشم. مادرشوهرم جلو آمد:
– دم غروبی کجا؟
– برای خجسته خوانچه می آورند. می رویم تماشا.
– اگر می خواستند شما هم تشریف داشته باشید، دعوتتان می کردند. نه جانم، نمی شود. رحیم گفته حق نداری بچه را بیرون ببری.
– باشد. خودم تنها می روم.
– باز چه کلکی جور کرده ای؟ می خواهی بروی برو، ولی جواب رحیم را باید خودت بدهی.
دیدم ارزش ندارد. ارزش مرافعه ندارد. طاقت کتک خوردن نداشتم. از پا درآمده بودم. لاغر شده بودم. لباس به تنم زار می زد. دیگر بس است. به دردسرش نمی ارزد. باز هم در دل تکرار می کردم خودت کردی محبوبه. این غلطی بود که خودت کردی. سنگ دهان باز کرد و گفت نکن. گفتی می خواهم. گفتی می کنم. حالا چشمت کور. بکش. خواستم به اتاقم برگردم. پسرم طفلک معصوم که به هوای کوچه ذوق می کرد زیر گریه زد.
مادرشوهرم گفت:
– ننه، برو دم در بازی کن. می خواهی بروی خانه آسید صادق؟
و پسرم از در کوچه بیرون رفت و من، خسته و بیزار به سوی دو اتاقی که دست من بود بازگشتم.
شش سال پسرم تمام شده وارد هفت سالگی می شد. اواخر زمستان بود.
یک روز صبح زود که از خواب بیدار شدم، برف ملایمی باریده بود. بعد از ناشتایی من و پسرم تا گردن پهلوی یکدیگر زیر کرسی فرو رفته بودیم. پسرم بدن کوچکش را به من تکیه داده و خمار شده بود. رحیم از پشت بام پایین آمده و اکنون برف حیاط را پارو می کرد. با وجود اصرار پسرم اجازه نداده بودم که او هم همراه پدرش به حیاط برود. رحیم وارد اتاق شد و دست ها را از شدت سرما به یکدیگر مالید و بالای کرسی زیر لحاف فرو رفت. لپ ها و صورتش از سرما گل انداخته بود. رو به پسرم کرد و به شوخی گفت:
– اوخ الماس خان، عجب هوای سردی شده!
به پسرم گفتم:
– دیدی خوب شد که توی حیاط نرفتی! وگرنه سرما می خوردی.
رحیم خنده کنان گفت:
– آره جانم. بگذار پدرت سرما بخورد. تو چرا بروی؟
خندیدم و سر پسرم را بوسیدم. بچه خودش را لوس کرد و به من چسباند. رحیم در حالی که در چشمان من نگاه می کرد شوخی کنان به پسرمان گفت:
– الماس جان می خواهی یک داداشی، آبجی ای ، چیزی برایت دست و پا کنیم؟
خندیدم و گفتم:
– حیا کن رحیم.
از جا برخاست:
– حیف که باید بروم.
عجب سرحال بود! به طرف اتاق بغلی رفت. در بین دو اتاق را باز گذاشت. تعجب کردم. او که روز به روزش کار نمی کرد، امروز در این هوای برفی کجا می رفت؟ پرسیدم:
– کجا؟
با لحنی وسوسه گر گفت:
– یک جای خوب.
رفت و کت خود را از میخ برداشت. کلید در صندوق مرا از زیر فرش بیرون آورد.
– چه می خواهی رحیم؟
– پول.
– پولی نمانده. آخر برج است. این پول خرجی مان است.
– خوب، خرجی را باید خرجش کرد دیگر!
چه قدر زود می توانست آن حالت گرم و دلچسب خانوادگی یک لحظه پیش را فراموش کند. پرسیدم:
– باز می خواهی بروی مشروب خوری؟
– باز می خواهم بروم هر کاری دلم خواست بکنم. فرمایشی بود؟
سر و زلفش را مرتب کرد و گفت:
– ما رفتیم، مرحمت زیاد.
پسرم خوابیده بود. از جا برخاستم. ده پانزده روز بود حمام نرفته بودم. حسابش بیشتر دست مادرشوهرم بود تا خودم. از سرما حوصله نداشتم. ولی چاره نبود. نمی شد تمام زمستان را حمام نرفت. آفتاب از لای ابرها بیرون آمد و اشعه دلچسب خود را بر برف های حیاط گسترد و از پشت پنجره روی کرسی افتاد. پشت دری ها را کنار زدم تا آفتاب اتاق را گرم تر کند. پسرم زیر کرسی خوابیده بود. بقچه حمام را برداشتم و به سراغش به اتاق تالار آمدم.
همچنان در خواب بود. در را که گشودم، از صدای باز کردن در بیدار شد و به گریه افتاد:
– من هم میام. من هم میام.
کنارش زانو زدم:
– کجا می آیی جانم؟ من دارم می روم حمام.
با همه این که از کیسه کشیدن و سر شستن نفرت داشت، از جا بلند شد و روی لحاف کرسی ایستاد. چشمان درشتش غرق اشک بود. چشمان رحیم!
دماغش را مرتب بالا می کشید. غبغب سپید کوچکش مرا به بوسیدن او تشویق می کرد. باز گفت:
– می خواهم بیایم.
– می خواهی دست هایت را کیسه بکشم؟ می خواهی سرت را بشورم؟
سر را به علامت مثبت تکان داد. لب هایش را جمع کرد و گفت:
– آره.
به قهقهه خندیدم:
– ای بدجنس. اگر بمانی یک چیز خوب بهت می دهم.
– چی؟
می دانستم گندم شاهدانه دوست داردکه آن روز در خانه نداشتیم. به دروغ گفتم:
– گندم شاهدانه.
از ذوق بالا و پایین پرید و گفت:
– بده. بده.
– الان می گویم خانم برایت بیاورند.
مادربزرگش را صدا کردم. گفت:
– بیا برویم الماس جان. می خواهم بهت گندم شاهدانه بدهم. الان مادرت برمی گردد. زود بیایی محبوبه ها! … زود زود.
دویدم و ژاکت سفیدی را که خودم برایش بافته بودم آوردم و به تنش کردم. گفتم:
– خانم هوا سرد است. نگذارید توی حیاط بازی کند.
– تو برو. نگران نباش. الماس جان پیش خودم می ماند.
وقتی از منزل بیرون می آمدم، پسرم از توده کوچک برفی که کنار حیاط جمع شده بود، بالا می رفت و آفتاب زمستانی که بر شب کلاه کوچکش می تابید، رنگ های شاد آن را به جلوه می آورد. مادرشوهرم لخ لخ کنان سینی برنج را از مطبخ بالا آورد و صدا زد:
– الماس جان، ننه بیا برویم توی اتاق برنج پاک کنیم.
از حمام برمی گشتم. آفتاب پهن شده بود. برف امروز آخرین زور زمستان بود. سلانه سلانه می آمدم و حال خوشی داشتم. آفتاب بدنم را گرم می کرد. برای پسرم گندم شاهدانه خریده بودم.
به کوچه خودمان پیچیدم و از دیدن جمعیتی که در کوچه بود یکه خوردم. مردم بیکار در زمستان هم توی کوچه و بازار ولو هستند. آن هم چه قدر زیاد!
چه قدر انبوه! این ازدحام بیش از آن بود که به حساب تخمه شکستن و غیبت کردن همسایه ها گذاشته شود. مردها این میان چه می کردند؟ آن هم این همه زیاد؟ صد قدم تا جمعیت فاصله داشتم. صدای یک جیغ به گوشم خورد. انگار اتفاقی برای همسایه ما افتاده بود. زن همسایه جیغ می زد. ولی نه. اشتباه می کنم. او آن جا دم در خانه ما ایستاده بود و مرا نگاه می کرد. حتی دربند حجاب خود هم نبود. به هم خیره شدیم. من پیچه را بالا زده بودم.
او چادر نماز به سر داشت. انگار خطی از نور چشمان ما را به یکدیگر متصل می کرد. چشمان من سوال می کردند و چشمان او در عذاب سنگینی غوطه می خوردند. صاحب این چشم ها درد می کشید. زجر می کشید. بعد او خط را شکست و با حالتی دردناک روی از من برگرداند. کسی گفت:
– مادرش آمد.
دل در سینه ام فرو ریخت. یعنی چه؟ مرا می گفتند؟ چه شده؟ چه اتفاقی افتاده؟ دویدم. در خانه باز بود. جمعیت را پس زدم. همه اهل محل بودند. در دالان حیاط دو سه نفر ایستاده بودند. یکی از پسربچه هایی که اغلب در کوچه با الماس بازی می کرد آن جا ایستاده بود. صورتش انگار از کتک و گریه سرخ بود. صدای جیغ می آمد. مادرشوهرم بود. وحشتزده نشستم و شانه های لاغر پسرک را گرفتم و گفتم:
– چی شده؟ چی شده؟ بگو.
دست خود را حایل سرش کرد تا از کتک خوردن احتمالی خود را حفظ کند و عرعرکنان شروع به گریستن کرد. حال خود را نمی فهمیدم. دو زن از اهل محل میان حیاط رو به روی دالان ایستاده بودند. از جا برخاستم و از پله قدم به حیاط نهادم. مادرشوهرم با سر برهنه، موهای سرخ و سفید آشفته اش را می کند و بر سینه می کوبید. چشمش که به من افتاد فریاد زد:
– وای … آمدی؟ بیا ببین چه خاکی بر سرت شده!
به ران هایش می کوبید و خم و راست می شد:
– بیا ببین کمرم شکست.
به دور حیاط نظر افکندم. روی یک تکه چوب جسم کوچکی زیر پارچه سفید قرار داشت. نمی دانستم چه اتفاقی افتاده. آن جسم کوچک چیست؟ نمی خواستم بدانم. هر چه دیرتر می فهمیدم بهتر بود. ولی صدایی در سرم می گفت:
« رحیم است. رحیم است! »
و نگاهم از همان نقطه که خشک شده بودم بر پارچه سفید خیره بود. همچون دو شعله سوزان که می خواست پارچه را از هم بدرد و وحشت داشت. کسی آن جا بود. رحیم آن جا بود. ولی رحیم که در دکان بود! رحیم که این قدر کوچک نبود! مادرشوهرم فریاد زد و بر سینه کوبید:
ای وای علی اصغرم … ای وای علی اصغرم ….
نه، نباید باور کنم. چرا خورشید این قدر تاریک است؟ چرا این جا این قدر غریب است؟ این من هستم که این جا ایستاده ام؟ مردم مرا تماشا می کنند؟ ممکن نیست این اتفاق برای من افتاده باشد. شاید دیگران، ولی برای من نه. علی اصغر طفل بوده. وای پس این الماس است؟ آن جا، زیر آن پارچه سفید؟
بقچه حمام از دستم افتاد. دویدم. کسی کوشید بازویم را بگیرد. چادر از سرم افتاد. به آن پارچه سپید رسیدم. خم شدم تا پارچه را پس بزنم. جرئت نداشتم. با چشمانی دریده به سفیدی آن خیره بودم ولی نمی خواستم ببینم. هر چه دیرتر بهتر. تا ندیده ام نمی دانم. وقتی دیدم دیگر کار تمام است. پارچه را پس زدم و دیدم.
صورتش، گرد و چاق، با مژگان بلند و پوست سفید، خیس خیس.
ولی او که حمام نرفته بود؟ پس چرا خیس؟ چشمانش بسته بود. چشم هایی که مانند چشمان پدرش بود. ناگهان متوجه شدم. برای نخستین بار متوجه شدم که چه قدر شبیه نزهت است. با آن لبان پر و لپ های گوشتالود.
انگار نزهت خوابیده. آخ … و می دانستم که بعد از این هر وقت نزهت را ببینم به یاد او خواهم افتاد. البته اگر نزهت را ببینم، و بلند بلند گفتم:
– اگر نزهت را ببینم. اگر نزهت را ببینم.
صداهایی در پشت سرم درهم و برهم می گفتند:
– دیوانه شده، بیچاره، به سرش زده.
و من فریاد زدم:
– اگر نزهت را ببینم.
خواستم بلند شوم. یعنی چه؟ چرا کمرم این طور شده؟ نمی توانم صاف شوم. زانوهایم همان طور خمیده مانده اند. خودم را کشیدم کنار دیوار. انگار که آفتاب نبود. زیر لب گفتم:
– وای مادرم. وای پدرم.
کسی نبود.
– ای دایه جان، ای دایه جان، به دادم نمی رسی؟
با خود زمزمه می کردم. صدای فریادهای گوشخراش مادرشوهرم زجرم می داد و من زیر لب با خود زمزمه می کردم. اشکی در کار نبود.
کسی با دلسوزی گفت:
– بیا بنشین این جا.
مثل بره اطاعت کردم. انگار چهار پایه ای، چیزی بود. چهار پنج نفر زن و مرد دور و برم را گرفته بودند. چشمان زن ها اشک آلود. قیافه مردها عبوس و گرفته. البته، چرا زودتر به فکرم نرسید؟ مادرشوهرم عامی بیچاره من که عقلش نمی رسد. چون رحیم نبود، چون مردی در خانه نداشتیم، همین طور دست روی دست گذاشته شیون می کند. سرم را بالا گرفتم. خودم را می کشیدم، رو به بالا. با التماس، و با دهان باز نفس می کشیدم. له له می زدم. گفتم:
– محض رضای خدا … شما بروید دکتر بیاورید … مر ما خانه نیست.
نمی دانستم چرا به یکدیگر نگاه می کنند؟ چرا سر به زیر می اندازند؟ چرا نمی جنبند؟
– بروید دکتر بیاورید دیگر! ….
یکی به ملایمت گفت:
– دیگر فایده ندارد.
کلمه دیگر در مغزم درخشید و حواسم یک دفعه سر جا آمد. دیگر یعنی چه؟ دیگر یعنی تمام شده؟ یعنی الماس مرده؟ ….
وقتی حرف زدم از صدای خودم تعجب کردم. از این که دهانم این قدر خشک بود. هی آب دهانی را که نبود فرو می دادم تا بتوانم حرف بزنم و نمی شد. لب پایینم ترک خورد. گوشه لب هایم به هم می چسبید. انگار که توپی در گلویم گذاشته اند. صدایم بم و گرفته، کت و کلفت از حلقوم خارج شد. پرسیدم:
– چی شده؟
– افتاده توی حوض.
یعنی چه؟ حتما اشتباهی شده. حوض ما که گود نیست. مادربزرگش که این جا بود؟
– حوض؟ کدام حوض؟
– حوض خانه آسید تقی سقط فروش.
– مرده؟
سکوت.
با فریاد پرسیدم:
– مرده؟ ….
به همین آسانی از دستم رفته بود. مثل یک ماهی لیز خورد و در رفت. بچه های همه سالم هستند. دست همه در دست مادرانشان است. حالا همه می روند خانه. خوشحال از این که بلا به سر پسر آن ها نیامده. فقط به سر من آمده. می گویند ببین مادر نگفتم سر حوض نرو؟ و من، تک و تنها، وسط این حیاط … دیگر بچه دار هم نمی شوم.
مثل شمع تا شدم. یکی مرا گرفت:
– بروید مردش را بیاورید. از حال رفت.
نمی فهمیدم چه می گذرد. عزا و شیون را که نمی شود تعریف کرد. رحیم که آمد مرا به اتاق برده بودند. از پله ها بالا آمد. چشمانش سرخ بود. از تن پروری خودم نفرت داشتم. چرا این قدر به من می رسیدند؟ چرا نمی گذارند توی حیاط بروم؟ گفتم:
– رحیم، بیاورش این جا. بیرون هوا سرد است.
دستم را به التماس دراز کرده بودم.
رحیم با چشمان سرخ به جرز دیوار تکیه داد و بی صدا به من خیره شد.
خانه سوت و کور بود. آتش بس بود. مادرشوهرم در یک طرف حیاط و من در طرف دیگر. رحیم تحمل نداشت. از خانه بیرون می رفت. دلم می خواست کنارم بود. سر بر شانه اش می گذاشتم و او شانه های ضعیف مرا می مالید. دلم می خواست بگویم رحیم، غصه دارد مرا می کشد به دادم برس.
دلم می خواست بگوید نکن محبوب جان، با خودت این طور نکن. دلم می خواست شب ها ببینم که مثل من بیدار است و به سقف خیره شده. اشک هایش را ببینم که بی صدا از گوشه چشم ها بر روی متکا می ریزد. ولی رحیم نبود. او تکیه گاه من نبود. انگار میان زمین و آسمانمعلق بودم.
دایه آمد. شنیدم که با مادرشوهرم حرف می زند. ده پانزده روز گذشته بود. دیدم که اشکریزان از پله ها بالا آمد و بی حرف مرا در آغوش گرفت. گفتم:
– آخ، دایه، دایه، دایه!
و اشکم سرازیر شد.
غروب دایه رفت. ولی زود برگشت.
– چرا برگشتی دایه جان؟
– پیشت می مانم. یک چند روزی پیش تو می مانم.
– خانوم جان چه گفت؟
– چه گفت؟ ضجه مویه می کند.
– آقا جانم چی؟
– توی اتاق تنها نشسته تسبیح می اندازد و لام و تا کام حرف نمی زند. رنگش شده رنگ گچ.
شب در کنارم دراز کشید. رحیم در اتاق مجاور خوابید. نجوا می کردم. اشک می ریختم و برایش درد دل می کردم:
– دایه جان پشت دستش از گرد و خاک ترکیده بود و می سوخت. دایه جان وقتی بد و بیراه می گفت می زدم توی دهان کوچکش…. دایه وقتی با رحیم دعوا می کردیم می ترسید و گریه می کرد … دایه جان گندم شاهدانه نداشتم بهش بدهم.
دایه گریه می کرد:
– بس کن محبوب، داری خودت را می کشی. خوب بچه را باید ادب کرد دیگر. همه بچه هایشان را کتک می زنند. پس هیچ کس از ترس این که مبادا بچه اش یک روز توی حوض بیفتد نباید بچه اش را ادب کند؟
غصه بیچاره ام کرده بود. دیوانه ام کرده بود. دائم چانه ام می لرزید. دائم گریه می کردم. تا می خواستم غذا بخورم به یاد او می افتادم. حالا کجاست؟ گرسنه است؟ تنهاست؟ مبادا از تاریکی بترسد؟ آخ دایه جان … دایه می گفت:
– رحیم خان ببریدش گردش. ببریدش زیارت.
رحیم با تاسف سر تکان می داد. یعنی بی فایده است.
چشم ندید مادرشوهرم را داشتم. رحیم هم با او صحبت نمی کرد. صد بار به او گفته بودم نگذار این بچه توی کوچه ها ولو شود. از شنیدن صدایش در حیاط مو به تنم راست می شد. صدای عزرائیل بود.
دلم نمی خواست از آن کوچه گذر کنم. خانه آسید تقی سقط فروش را ببینم. قتلگاه پسرم را. به گوشه حیاط نگاه نمی کردم. انگار هنوز آن جا زیر پارچه سفید درازش کرده بودند. شب ها به سختی به خواب می رفتم. آن هم چه خوابی! قربان صد شب بی خوابی. دلم نمی خواست بخوابم. از خوابیدن وحشت داشتم. خواب می دیدم در اتاق است. بیدار می شدم. زیر کرسی نشسته و به من چسبیده. بیدار می شدم. گریه کنان دنبالم می دود. از خواب می پریدم. در همان خواب هم که او را می دیدم با درد و اندوه توام بود. زیرا که می دانستم دروغ است. می دانستم دارم خواب می بینم و هر شب در خواب سبک و دردناکی که داشتم، زنی، کسی را صدا می زد. از دور. از خیلی دور گوش می دادم.
– علی اصغرم … علی اصغرم ….
سه ماه گذشت و امواج درد و اندوه کم کم فروکش کرد. ظاهر زندگی عادی و صاف بود ولی در عمق آن غم و رنج سوزان من ته نشین شده بود که با کوچک ترین حرکتی به سطح می آمد و روح مرا تیره و تار می کرد. دردی است که نمی توان بر زبان آورد و از خدا می خواستم هرگز کسی نفهمد چه گونه دردی است.
رحیم زودتر از من از غم فارغ شد. یک روز صبح در نهایت حیرت دیدم که شانه چوبی مرا برداشته و سر و زلف را صفا می دهد. سبیلش را مرتب می کند. به چب و راست می چرخد و خود را در آیینه بالای بخاری برانداز می کند. چه حوصله ای داشت!
او را به خود راه نمی دادم. چه طور می توانستم؟ من این جا خوش باشم و بچه ام آن جا … نه، نمی توانستم. دست خودم نبود.
چند ماه دیگر هم گذشت. من مست اندوه بودم. حال دعوا و مرافعه نداشتم. کی نوروز شده بود؟ کی گذشته بود؟ کی بهار تمام شد که من نفهمیدم.
شبی بعد از شام من و رحیم در اتاق نشسته بودیم. من گلدوزی می کردم. کار دیگری نداشتم که بکنم. رحیم رو به رویم نشسته بود. انگار بعد از مدت ها از خواب بیدار شده باشم، سر بلند کردم و او را نگاه کردم. نه سرسری، بلکه با دقت. مثل این که بعد از مدت ها از سفر آمده و من ارزیابی اش می کنم. موها را روغن زده و به یک سو شانه کرده بود. آرام و بی خیال. یک پا را دراز کرده و زانوی پای راست را قائم نگه داشته، دست راست را به آن تکیه داده بود. سیگار می کشید. تازگی ها سیگاری شده بود. یک زیر سیگاری کنار دست راستش روی قالی بود. دهانش بوی مشروب می داد. تن به کار نمی داد. مثل همیشه. از جا برخاست. جعبه چوبی را که وسایلش، وسایل خوش نویسی اش در آن بود آورد و کنار دستش گذاشت. قلم نئی را در دوات پر از لیقه و مرکب فرو برد و شروع به نوشتن کرد. پرسیدم:
– چه می نویسی رحیم؟
کاغذ را به سوی من گرداند:
« دل می رود ز دستم، صاحبدلان خدا را. »
چندشم شد.
– چه قدر از این شعر خوشت می آید! یکی که نوشته ای؟
با دست به بالای طاقچه اشاره کردم. خندید و گفت:
– هر چند سال یک دفعه هوس می کنم باز این را بنویسم.
نوشته را تمام کرد و لب طاقچه گذاشت تا خشک شود.
صبح که برخاستم آفتاب در حیاط پهن بود. شوقی برای برخاستن نداشتم. امیدی نداشتم. نزدیک ظهر بود که از رختخواب بیرون آمدم و به اتاق تالار رفتم. نوشته سر طاقچه نبود. رحیم آن را برده بود.
اواخر تابستان بود. دایه آمد. توی اتاق نشسته بودیم و چای می خوردیم. تا او را می دیدم داغم تازه می شد و زیر گریه می زدم. دایه گفت:
– بس کن مادر جان. چرا خودت را عذاب می دهی؟ کی می خواهی دست برداری؟
– دایه جان، آخر دردم که یکی نیست. دیگر حامله هم نمی شوم.
دایه بی اراده گفت:
– چه بهتر. خدا را شکر. با این شوهر چشم چرانی که ….
زبانش را گزید.
– چی؟
– هیچی. من چیزی نگفتم.
– دایه بگو. می دانم یک چیزهایی می دانی.
– از کجا می دانم؟ همین طوری یک چیزی گفتم.
نگاه با نفوذی در چشمانش انداختم و با لحنی محکم گفتم:
– دایه بگو.
– چی را بگویم؟ والله چیزی نیست که بگویم. زن فیروز، دده خانم، یکی دو بار از دم دکانش رد شده بود. می گفت یکی چیزهایی دیده.
– مثلا چه چیزهایی؟
Nazkhaatoon.ir