چند داستان کوتاه نوشته زانا کوردستانی
داستانهای نازخاتون
[قهرمان]
به زور سیزده، چهارده ساله میشد. چهرهای استخوانی و اندامی ترکهای داشت. یک جفت کتانی رنگ و رو رفته به پا کرده بود. ساک ورزشی آبی رنگش را هم مورب به گردن آویخته بود.
عاشق فوتبال بود. مجذوب رونالدو و متنفر از لیونل مسی. پوسترهایی از تیم محبوب و بازیکنانش را به در و دیوار اتاقش چسبانده بود.
صبح تا شب کارش فوتبال کردن بود و فوتبال دیدن. درس و مشقاش هم همینها شده بود. آنقدر در زمینهای خاکی، زمین خورده بود که کف دستها و زانوهایش پینه بسته بود.
متأثر از این علاقهی شدیدش به فوتبال، دلش میخواست فوتبالیست بشود، گل بزند و قهرمان جامجهانی. هر کجا که میرفت؛ توپی جلوی پایش بود و با فکر به قهرمانی به آن لگد میزد.
در خیالات خود بود و نرم نرمک توپاش را جلو میراند. بی توجه به خواهش و التماسهای رونالدو، که میخواست به او پاس بدهد؛ خودش یکه و تنها توپ را جلو میبرد. دوست داشت خودش این گل را بزند و همینطور که میدوید به وسط…
صدای ترمز و بوق خودرو با نالههایش در آمیخت.
[فریبا]
پیپاش را گوشهی لب گذاشت با طمأنینه… روی تخت نشست. با دست گرد و خاک و تکههای آوار شدهی سقف را پاک کرد.
اسباب و اثاثیهی تخریب شدهی خانهاش را ورانداز کرد. آهی کشید و پکی عمیق به پیپ زد.
در زلزلهی دیشب، خانههای زیادی خراب شدند.
پیپاش را کناری گذاشت و سراسیمه به جستجو در اتاق پرداخت. تمام گوشه و کنارهها را با وسواس و دقت بررسی کرد. زیر یکی از کمدها پیدایش کرد.
– ببخش من را! گیج و منگم! تو را به کلی فراموش کرده بودم!.
دستی به سر و رویش کشید و صورت زیبایش را پاک کرد. زیبا، جوان و دلفریب بود؛ همچون اسمش.
– خدا را شکر صحیح و سالمی. بلایی سرت میآمد دق میکردم.
سراغ گرامافون رفت. جلوی یکی از پنجرهها، روی زمین افتاده بود.
– خدا کند سالم مانده باشد!.
سالم بود. صفحهی داخلش را چرخاند و سوزن را گذاشت.
– آه! ای الههی ناز…
نگاهی به فریبا انداخت.
– نگران نباش؛ به کمک هم میسازیمش!
بعد قاب عکس را به آغوش کشید و زار زار گریه کرد.
#زانا_کوردستانی
بازگشت
هفده سال بیشتر نداشت. ته ریشی درآورده بود و صدایش کمی مردانه شده بود. خودش را مردی میدانست؛ اما به چشم بیبی هنوز همان “محولی” نقنقو بود. حاجی خدابیامرز “محولی” صداش میکرد.
“محولی” بند پوتینهایش را بست و کولهی برزنتیاش را به شانه انداخت. پلاک استیل آویز به گردنش با تابش نور آفتاب، برقی زد و دوباره میان پیراهن خاکیاش جا گرفت.
همدم و یار و یاور بیبی بود. اما با خواهش و التماس بیبی را راضی کرده بود که برود. سه روز لب به آب و غذا نزده بود که بتواند رضایت بیبی را بگیرد.
گلابدون را گرفت و مقداری از گلاب را داخل دستش پاشید و به ریش و صورتش مالید. قرآن را از داخل سینی برداشت و بوسید. نگاهی به آب داخل کاسهی سفالی دست بیبی کرد. مثل حالش مشوش بود.
به چشمان خیس بیبی چشم دوخت. بیبی نگاهش را دزدید. نخواست که ارادهی “محمود” را سست کند.
– رسیدی خبری بهم بده!
– به روی جفت چشام بیبی جون!
– نندازی پشت گوش! دل نگرونتم…
– به محض رسیدن به مقر خبردارت میکنم، خیالت تخت!
از حیاط خانه خارج شد و وارد کوچه شد. چند نفر از همسایهها آمده بودند که بدرقهاش کنند. از همگی حلالیت خواست و خداحافظی کرد. دلش طاقت دیدن اشکهای بیبی را نداشت. راه افتاد. وقتی داشت میرفت؛ به عقب نگاهی انداخت. اشک توی چشمهایش حلقه بسته بود. به عقب برگشت. بیبی با چادر نماز گلگلی و چشمانم بارانیاش داشت دنبالش میآمد.
– محمود جان!…
– تو رو روحه مسعود گریه نکن!
“مسعود” داداش بزرگترش بود؛ پسر بزرگ بیبی، نانآور خانه بود، اما جنگ که شد جبهه رفت. شش ماه بعد جنازهاش برگشت، بیدست، بیپا!
بیبی یاد “مسعود” برایش تازه شد. آهی کشید و قبل از اینکه بخواهد حرفی بزند؛ “محمود” گفت: زود بر میگردم! من مثل مسعود نامرد نیستم! بخدا! قول دادم که!.
– اما…
“محمود” با انگشت، جلوی دهان بیبی را گرفت و نگذاشت دیگر چیزی بگوید. چند تار از موهای سپید بیبی که از چادر بیرون زده بود را با انگشت زیر چادر کرد و گوشه خاکی چادرش را بوسید و رفت.
بیبی همانطور که با چشمان خیسش، رفتن، “محمود” را نظارهگر بود با خود زمزمه کرد: مسعودم نامرد نبود…
***
بعد از ۱۷ سال که خبر برگشتش را دادند. چادرش را سرش انداخت. پاهایش واریس داشت. چشمهایش هم کم سو شده بودند. عصا به دست، به کوچه رفت. از سر خیابان پاکتی شیرینی خرید و برگشت. زنگ تک تک خانههای محله را زد. به اهالی شیرینی تعارف کرد و خبر برگشتن “محمود” را داد.
– محمودم برگشته!
– پسر نازنینم برگشته!
– نگفتم بر میگرده!
***
وقتی استخوانهای بیجمجمهی پسرش در تابوتی تحویل گرفت؛ مثل موقع رفتنش در ۱۷ سال پیش، اشک در چشمانش حلقه بست.
– میدونستم بر میگرده! پسرم، سرش ببره، قولش نمیره!.
و چادر خاکیاش را روی تابوت انداخت.
#زانا_کوردستانی