داستان کوتاه درخت مرموز
داستانهای نازخاتون
درخت مرموز
سمانه امروز از دنده کج پا شدی یه بند داری غر میزنی، میبنی که کار کشاورزیم شروع شده ،چند شبه درست نخوابیدم شبها باید برم آبیاری-جواد الان بهاره همه دارن سبزی کاری میکنن،میدونم دست تنهایی من خودم میرم باغ پشت خونه رو کم کم شخم میزنم سبزی میکارم -تو مراقب ننه عفت باش ،امسال خیلی کار داریم باید خونه رو هم تکمیل کنیم . رفتم بیل رو برداشتم و برم باغ پشت خونه که دوتا کوچه باخونه ننه فاصله داشت ، نمیخواستم سمانه رو ناراحت ببینم.
شروع کردم به بیل زدن ، هرچند شب یه بارونی میزد زمین سفت نبود، همینطور بیل زدم تا نزدیک درخت بزرگ رسیدم ، یهو یادم اومد سمانه گفته بود زیر درخت سبزی نکاریم ،درخت خیلی بزرگ بود سایش نمیذاشت آفتاب به زمین بتابه، همینطور که زمینو بیل میزدم بیل خورد به یه چیزی ، حتما ریشه درخته بکنم که کل باغو نگیره ، نه این که ریشه نیست ، باز بابیل کندم یه چی مثه پله پیدا شد ،شک کردم دوباره کندم دیدم یه پله دیگه رفتم پایین تر همینطور داشتم میکندم که صدای گوشی رو شنیدم ، جانم باشه الان میام صدا رو نشنیدم ، اینقدر فکرم درگیر بود صدارو نشنیده بودم رفتم خونه ناهارو خوردم واز سمانه تخم سبزی رو گرفتم و برگشتم سبزی هارو زود کاشتمو دوباره کندم پله ها پشت هم بودن ، پیش خودم گفتم حتما اون زیر یه گنجی هست، رفتم خونه ننه چندتا گونی از انباری اوردمو چوب زدم دور پله ها باگونی پوشوندم که کسی شک نکنه دور سبزی هارو هم حصار کشیدم که مشخص باشه چیزی کاشتیم تو روستا ازاین کارا میکردن منم کاری کردم جلب توجه نشه .
سمانه :چقدر طول کشید چی کار میکردی
جواد :دورتادوره سبزی هارو حصار کشیدم که مثه پارسال گوسفندای یعقوب سبزی هارو نخورند، باید یه فکری میکردم که اون گنج رو چجوری دربیارم که کسی نفهمه روستا کوچکه از کاه کوه میسازن، خدارو شکرهوا بهاری بود و همه سر باغ و زمیناشون بودن دوباره رفتم اونجا و کندم چند تا پله که کندم رسیدم به یه چیزی مثه در اینجا دیگه نمیشد ریسک کرد، تصمیم گرفتم به سمانه بگم آخه چجوری بگم سمانه بلبشو به پا میکنه، چندتا تخته بزرگ بردم گذاشتم رو پله ها یه سری وسایل به درد نخورهم ریختم روش تا کسی چیزی نبینه .تنهایی هم که نمیشه باید یکی مواظب باشه .شامو که خوردم دیدم سریال زیر خاکی شروع شد یه فکری از مغزم گذشت ننه روهم در جریان میزارم اینجوری بهتره ، این بهترین موقعیته ، ننه واقعا گنج درمیارن یعنی گنج وجود داره که سمانه با چایی اومد تو اتاق وگفت گنج کجا بود اینا همش تو فیلماس -ننه : من خودم دختر تو خونه بودم توده ما یه خانواده بودن داشتن تو حیاطشون چاه آب میکندن که به یه گنج رسیدن کوزه طلا پیدا کردن کدخدای دهمون براش فروخت اونم بچه هاشو فرستاد فرنگ -جواد :پس وجود داره -ننه:وجود که داره ولی باید نسخه گنج داشته باشی یه دونه حالااون همسایه ما شانسی درآورد وگرنه با حدس زدن نمیشه جاییو کند -جواد: ننه به نظر تو این روستای ماهم گنج داره نمیدونم والا -سمانه : مگه ننه من گنج یابه که ازش میپرسی -جواد : سمانه داریم حرف میزنیم تو چرا ترشرویی میکنی -توکه میدونی ننه بچه این روستا نیست شوهر کرده اومده اینجا – جواد :حالا من بااین حرفا کاری ندارم یه چیزی بگم باور میکنید -ننه : پسرم باور کردنی رو باور میکنن – جواد:راستشو بخواید من چند روز پیش که رفتم سبزی بکارم به یه چی برخوردم ، سمانه چشماشو وق کرده بود همینطور نگاه میکرد ، داشتم زمینو میکندم که به چند تا پله رسیدم یه دفعه سمانه آب دهنشو قورت داد گفت پله؟
آره پله ، اول فکر کردم ریشه درخته بعد دیدم چند تا پله هست کندم رفتم پایین به یه در رسیدم – ننه : پسرم خطرناکه ، تنهایی چطوری جرات کردی اگه یکی میدید چی -جواد : همین دیگه ترسیدم الان روشو پوشوندم تا یه فکردرست بکنیم -سمانه : فکر درست خودت بکن ،بکنیم دیگه چه صیغه ایه ، میخواستی بکنی به گنج برسی بعد به ما بگی -جواد خب خودمم چند روزه دیدم ، سمانه وایساد به دادو بیداد کردن ، میدونستم اینجوری میشه که ننه داد زد وگفت بس کن میبینی که اومده داره تعریف میکنه حالاتوزودتر میفهمیدی توفیری هم نمیکرد الان باید یه فکر درست بکنیم -جواد : من که میگم اون پولی که از زمین بالافروختم دستمه هم دیوار بکشیم هم خونه روکه نصفه کاره مونده بسازم – سمانه خونه روکه باید درست کنیم ، ولی میدونی دیوار چقدرهزینش زیاد میشه -جواد:اونم فکرشو کردم میریم از سنگای خونه های ده قبلی که زلزله خراب کرده میاریم ،کسی اونا رو لازم نداره چند ساله همینجوری افتاده ،فقط پول ملاتشو میدیم ،هم دیوار بکشیم خونمون محفوظ میشه هم میتونیم گنج رو بیاریم بیرون .
صبح بعداز ناشتایی رفتم استااکبر بنارودیدم که بیاد دیوار کشی رو شروع کنه ومصالح هم خریدم که زودتر درست شه، ده روزی کشید تا دیوار تموم بشه ، جای درهم گذاشت که سفارش در بدم .
سمانه :از امروز داخل خونه رو تکمیل میکنن ؟- جواد: تو خونه زیاد کار نداره اونم زود تموم میشه، خدا خدا میکردم کار زود تموم بشه من برم اون پایین درو باز کنم گنج رو بکشم بیرون، رفتم قهوه خونه محل که هم یه چایی بخورم هم ببینم چه خبره ، آخه تمام اخبار روستا وجاهای دیگه از اونجا پخش میشد ،قنبر قهوه چی خبرگذارش گر مرد بود و جمیله کلانتر هم همسایه ما خبرگذارزن محل بود که از تو خونه ها آمار جمع میکرد که همیشه تو خونه مردم ولو بود،تو قهوه خونه بحث ساخت خونه ما بود که نظریه برای خونه ما دادن.
جواد :چندروز دیگه کار تموم میشه و باید کم کم اسباب کشی کنیم -سمانه :راه نزدیکه ولی هم کمک نیاز داریم هم اینکه وسایل سنگینمون رو با چی ببریم ،؟- جواد : میرم چرخ گاریه قنبر قهوه چی رو میگیرم وسایل سنگین رو بااون میبریم -ننه : دیروز که خاله عشرت اینجا بود گفت موقع اسباب کشی پسراشو میفرسته کمک .
جواد : خب این هم وسایل هر کدومو بگو کجا بزارم ، این دیگه سلیقه توئه ، با این که سمانه اول کار سر ناسازگاری گذاشته بود توی این چندروز ذوق و شوق داشت ،همش درحال کار کردن بود -ننه : ایشالا سال دیگه صدای بچه تو این خونه بیاد که دل بچه منو شاد کردی ، دیدم سمانه نگاه میکنه خودمو زدم به نشنیدن واومدم بیرون که صدای سمانه رو میشنیدم که میگفت :خدا نخواسته به زور که نمیتونیم از خدا بچه بخوایم ، من فقط فکرم درگیره اون پله وگنج بود از فردا صبح شروع میکنم به کندن دیگه نمیتونستم صبر کنم .
صبح یواش بلند شدم رفتم وتوباغ شروع کردم به کندن ، درحال کار بودم که سمانه صدام کرد -سمانه :بیاصبحونتو بخور بعد میزاشتی من بیام کمک -جواد :سیم سیارو ببریم که من میخوام برم اون تو روشن باشه ، با چراغ قوه نمیشه -سمانه : مگه به پایین رسیدی -جواد : داشتم درو میشکستم ، که صدام کردی ، آخه در پوسیده وپراز ریشه درخته ، باهم رفتیم ، بقیشو کندم -جواد: سمانه تو چراغ قوه رو روشن نگه دار من با لامپ میرم تو ، دیدم اون تو گوده پاهامو آویزون کردم و رفتم تو عینه خونه ارواح بود، ریشه درخت پیچ خورده بود یه اتاقک خیلی کوچک که روبروش هم یه اتاق بود ورودیش شکل اون دری که کندم بود یک متر در یک متر -سمانه : اون تو چییه؟؟-جواد :اینجا که خالیه سیمو آزاد کن روبرو یه اتاقه ببینم چیه ، سرمو خم کردم رفتم تو ، واااااای ، یا خدا ، دهنم قفل شد -سمانه :چخبره ؟چی شد ؟جواد یه چی بگو-بزور خودمو کشیدم بیرون-سمانه: خاک توسرم ،اون تو چی بود ؟- جواد : هیچی نگو فقط بریم تو خونه ، دیگه توان نداشتم خیلی حالم بدبود -ننه : سمانه ، چی کار کردی چه بلایی سر جواد اومده ؟ سمانه : نمیدونم بخدا، رفت اون تو ویا خدا ،یا خدا اومد بیرون -ننه: براش آب قند و گلاب درست کن بخوره حالش جا بیاد . ننه : بهتر شدی ؟پسرم -حالا بگو ببینم چی دیدی؟ -جواد : ننه اون تو استخوان و جمجمه آدم بود ننه بادست زد روپاش و سمانه هم دودستی کوبید رو سرش وافتاد روزمین ، ای بابا ، تا شب درگیره سمانه بودیم ننه بد بخت کلی دمنوش درست کرد تا سمانه حالش بهتر شد .یه چندروزی گذشت تا بتونم فکرمو جمع کنم ، که ننه گفت : به مش جعفر پیغام بده ننه کارت داره ، رفتم قهوه خونه ودیدم مش جعفر عصا زنان از دور میاد ، نشستم وسفارش چای دادم بعداز خوردن چای سفارش ننه رو رسوندم ، ورفتم خونه .
شب جعفر اومد و ننه هم داستان اون دخمه رو برای مش جعفر تعریف کرد وگفت ،:من به جواد گفتم شما هم پسر کدخدا خدابیامرزی هم امین این روستا هستی وچند وچون این روستا رو میدونی ولی من و جواد اهل این روستا نیستیم هردو ازدواج کردیم اومدیم این روستا.
مش جعفر :والا اینجا در قدیم دشت بود ، من بچه بودم با بچه های دیگه تو باغ شما بازی میکردیم واون قلعه هم که نزدیک شماست یه جای دیدنی بود که گردشگران میومدن برای بازدید ، مجسمه سنگی داشت که همه رو دزدیدن وبه مرور زمان تبدیل به مخروبه شد ، این درخت که تو باغ شماست با چند تا درخت و چند تا در خت دیگه سایبون ما بود ، تااین که ما کم کم بزرگ شدیم وباپدرم میرفتم سرزمین کشاورزی و باغ سرگرم بودم که شایعه شد قلعه جن داره ، چند تا گردشگر اومده بودن تو قلعه ودیگه برنگشته بودن ، دیگه از اون روز کسی نمیرفت قلعه یا اطرافش همه بچه هاشونم منع کرده بودن ، تنها کسی که اون اطراف پرسه میزد ایمان خله بود که نزدیک باغ شما زندگی میکرد باپتو و گونی ودارودرخت برای خودش خونه ساخته بود باکسی هم کاری نداشت ، کسی هم باهاش کاری نداشت ،فقط از سر دلسوزی بهش غذا ولباس میدادن ،-سمانه : مگه اهل این ده نبود چرا اونجوری زندگی میکرد؟- مش جعفر : بچه همینجا بود ، ولی دیگه با پدرش زندگی نمیکرد ، از وقتی فهمید ، مادر گذاشته رفته دیونه شد ، قبلش خوب بود توجمع ما بازی میکرد، ایمان باخواهر وبرادراش وپدرو مادرش بودن که یه دفعه شایعه شدکه مادر کاظم عاشق یکی از این گردشگرای شده وفرار کرده ، ولی ما هیچ وقت باور نکردیم ، چون مادر ایمان اهل این حرفا نبود زن ساده ای بود ، بعداز اون جریان هم پدر ایمان رفت یه زن روستایی دیگه گرفت که بچه داشت و اصلا باخواهربرادرایمان سازش نداشت ، باهمه میجنگید هیچ کسی حریفش نمیشد، بچه ها که طاقت اون وضع رو نداشتن یکی یکی ازدواج کردن وبه شهرو جاهای دیگه رفتن، ایمان بد بختم بردن دیونه خونه ، چند سال بعد پدر ایمان سرطان گرفت و آخرای عمرش پیغام داد میخواد کدخدا رو ببینه ، پدر منم رفت پیشش و ناراحت برگشت ، چند روزی گذشت و پدر ایمان هم فوت کرد و بچه هاشو که نیومدن و زنشم رفت پیش بچه هاش ، بالاخره بعداز چند وقت یه شب پدر من ماجرای اون شب رو تعریف کرد وگفت : که کاظم پدر ایمان اعتراف کرد و گفت : که چطوری ایمان دیونه شده ، ما هممون مات به پدرمون نگاه میکردیم که بقیه ماجرا رو بگه ، که ادامه داد زن بد بخت فرار نکرده بلکه این کاظم بیشرف زنشو کشته ، مادرم داد زد خاک تو سرم چرا ؟ پدرم گفت: دعواشون میشه بعد مادر ایمان از پله میرفتن بالا که
کاظم موهای زنش رو میکشه ، زنش پرت میشه ومیمیره ، دخترشم تو حیاط بوده ، کاظم دخترشم تهدید میکنه که اگه زبان باز کنی توهم به سرنوشت مادرت دچار میشی، ومرده رو میبره تو باغ خودش دفن میکنه که کسی بویی نبره ، ب بچه های دیگه هم میگه که مادرتون عاشق یکی از این گردشگرای شده وفرار کرده ، بچه ها کم کم به نبود مادر عادت میکنند ولی ایمان که از همه کوچکتر بوده و وابسته مادر، هرروز میرفته دور قلعه میچرخیده شاید خبری از مادر بشه وبه مرور مشاعرش رو ازدست میده ، پدرم که تعریف میکرد مادرم گریه میکرد و کاظم رو نفرین میکرد، الان هم شما این قضیه رو تعریف کردید ، به ایمان شک کردم، چی بگم استغفراله- سمانه : مش جعفر حالا چی کارکنیم ، من میترسم –ترس نداره دخترم ، شاید این اتفاق باعث شده بعداز چندسال تکلیف اون بندگان خدا که اون تو مردن مشخص بشه، اگر صلاح بدونید ! من این جریانو به پسرم بگم که تو دادگاه شهر کار میکنه ، بایکی از همکار هاش مشورت کنه تا ببینیم چه کار باید کرد – ننه : هرجور شما صلاح میدونید ، ریش و قیچی دست خودت ، ما که از چیزی سردر نمیاریم -حال سمانه اصلا خوب نبود مجبور شدم ببرمش دکتر – ننه : دکتر چی گفت ؟ – جواد : چیزیش نیست ننه دکتر گفت هورموناش به هم ریخته گفت : ممکنه استرس شدید داشته اینطوری شده با دارو رفع میشه ، راستی مش جعفر هم گفت : که پسرش قراره با چند نفر بیان و اون دخمه رو ببینند ولی باید با اجازه قاضی و تشکیل پرونده ، البته اینارو یواشکی به ننه گفتم ، آخه دکتر گفت سعی کنید سمانه رو دور از هیاهو نگه دارید ، پله ننه هم گفتم یه چند وقتی برید شهر خونه داداش سمانه تا این ماجرا کم رنگ بشه ، بعداز چند وقت برو بیا و تحقیقات بالاخره مشخص شد که ایمان بدبخت اصلا از این جریان خبر نداشته ولی برادر دیگشون اون آدما رو کشته بعد به اون دخمه برده که اونم الان در قید حیاط نیست ، واینارو خواهر ایمان تعریف کرده بود .
پایان
نویسنده پوری شادروز