قصه کوتاه درخت سبب

فهرست مطالب

درخت سیب داستانهای نازخاتون

قصه کوتاه درخت سیب 

داستانهای نازخاتون

درخت سیب !

 

یکی بود، یکی نبود ، غیرازخدا هیچکس نبود روزی روزگاریدریک جنگل سرسبز وخوش آب رنگ ، خوش آب هوا درخت سیب با همراه درختان دیگر زندگی می کرد. درخت سیب خیلی مهربون ودوست داشتنی بود، تمام درختان جنگل او را خیلی دوست داشتند، وهرکاری که داشتند با درخت سیب مشورت میکردند. روزی از روزها درخت سیب غمگین و ناراحت بود وبا هیچکس حرف نمی زد ، گنجشک کوچولو تا درخت سیب را دید گفت ، سلام درخت سیب مهربون حالت چطوره ؟ چرا ناراحت هستی، اتفاقی افتاده ؟ درخت سیب گفت ، سلام گنجشک کوچولو خوبم ممنون تو حالت چطوره راستش سیب هایم خیلی بار دادند ، وزنم به شدت سنگین شده دیگر نمیتوانم بارزیاد تحمل کنم خسته شدم ، میترسم شاخه هایم ازسنگینی این میوه ها بشکند ، گنجشک کوچولو گفت ،این که ناراحتی ندارد خودم مشکل تو را حتما حل می کنم درخت سیب با شادمانی گفت از تو ممنونم دوست خوبم واقعا خوشحال شدم، گنجشک کوچولو ازدرخت سیب خداحافظی کرد و رفت تا مشکل درخت سیب را حل کند اما دربین راه با خود گفت من‌چطوری می توانم به او کمک کنم داشت با خودش فکر میکرد که ناگهان آقا گربه دید که برای خودش دارد گردش میکند آقا گربه گفت ، سلام گنجشک کوچولو چرا اینقدرتوی فکر هستی اتفاقی افتاده ؟ گنجشک کوچولو ماجرای سنگین شدن درخت سیب را برای آقا گربه تعریف کرد! آقا گربه گفت ، بهتره به آقا سگ ماجرا بگیم شاید بتواند به درخت سیب کمک کند ، آن ها پیش آقا سگ رفتند ، آقا سگ گفت ، من اگر پارس کنم مردم جنگل فکر میکنند گرگ آمده وتوجهی به درخت سیب ندارند ما باید دنبال راه حلی مناسب بگردیم! گنجشک کوچولو ، آقا گربه باهم گفتند چکار کنیم ؟ آقا سگ گفت بهتره بریم پیش خورشید خانم او حتما می تواند به درخت سیب کمک کند ، آن ها ۳تایی نزد خورشید خانم که با مهربونی وشادمانی داشت کل جنگل تماشا میکرد رفتند ، خورشید خانم گفت ، سلام دوستان عزیزم خیلی خوش آمدید، این طرفا ! حالتون چطوره ؟ گنجشک کوچولو، آقا گربه ، آقا سگ باهم یکصدا سلام واحوال پرسی کردند وگفتند ، خورشید خانم تو باید به ما کمک کنی ، درخت سیب به دردسرافتاده ! بعد ماجرا برای خورشید خانم تعریف کردند. خورشید خانم گفت، به نظرم شما باید از هوهو هوباد مهربون کمک بگیرید اتفاقا هو هو هو خیلی ناراحت بود وبه من میگفت خورشید خانم کسی از باد وسرما خوشش نمی آید خیلی تنها هستم و بدرد هیچ کاری نمیخورم ، درجوابش گفتم این حرف نزن تو برای جنگل خیلی خیلی مفیدهستی باید سریع تر نزد هوهو هو خان برویم واز او کمک بگیریم، همه با خوشحالی هورا کشیدن نزد هو هو هو خان رفتند ، هو هو هو خان همون باد مهربون تازه از خواب بلند شده بود ، و آسمون تماشا می کرد ، یهو دید خورشید خانم گنجشک کوچولو آقا گربه و آقا سگ باهم می آیند ، سلام احوال پرسی کردند ، گنجشک کوچولو کل ماجرا برای هوهوهو خان باد مهربون تعریف کرد، هوهو هو خان با دقت به حرفای آنها گوش داد بعد با شادمانی گفت ، من حاضر م به درخت سیب کمک کنم که سیب هایش را بچیند ابنجوری سیب هایش آسیب نمی بیند تمام دوستان جیغ و هورایی کشیدند ، هوهو هو خان باد مهربون با تمام وجودش شروع به وزیدن کرد به طوری که سرمای شدیدی در دل جنگل لونه کرد دراین میان امین وعلی باهم داشتند بازی می کردند که علی گفت ، امین بدو بریم سیب ها را از درخت بچینیم تا سرما نزده ، امین با هیجان خاصی گفت البته بدو بریم تا سیب ها از درخت نیفتاده ، علی وامین نزد درخت سیب رفتند نردبون گذاشتند تند تند شروع به چیدن کردند بعد یکساعت درخت سیب نفس راحتی کشید کلی شادمان شد و رو به گنجشک کوچولو کرد گفت ، از لطف ومحبتی که به من داشتی از تو سپاسگذارم دوست خوبم الان راحت وسبک و آزاد شدم گنجشک کوچولو گفت ، درخت سیب خوشمزه جنگلمون بهتره از هوهو هو هو خان باد مهربون تشکرکنی چون هوهو هوخان باعث شد سرما بزنه وبچه ها بیایند سیب بچینند البته آقا گربه آقا سگ و خورشید خانم دراین راه به من کمک زیادی کردند درخت سیب از دوستانش کلی تشکر کرد و به هرکدام ازآن ها سیب های خوشمزه ای داد و امین وعلی با خوشحالی و و شادمانی دور درخت سیب با اقا سگ و آقا گربه و گنجشک کوچولوو خورشید خانم درآن سرمای دوست داشتنی هوهو هو خان باد مهربون بازی میکردند و برای چیدن آن همه سیب از درخت جشن بزرگی به راه انداختند .

 

 

 

پایان .

 

 

 

نویسنده : پرستو عبدالهیان ( مهاجر)

 

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx