رمان آنلاین نسل سوخته براساس داستان واقعی ( مهران ) قسمت ۴۶تا۵۰
سرگذشت واقعی
نویسنده : شهید سیدطاها ایمانی
?قسمت چهل و ششم?
آخر بازی .
چند شب بعد،حال بی بی خیلی خراب شد. هنوز نشسته، دوباره زیر بغلش رو می گرفتم و می بردمش دستشویی. دستشویی و صندلی رو می شستم، خشک می کردم، دوباره چند دقیقه بعد…
چند بار به خودم گفتم:
– ول کن مهران، نمی خواد اینقدر پشت سر هم بشوری و خشک کنی،باز ده دقیقه نشده باید برگردید.
اما بعد از فکری که توی ذهنم می اومد شرمنده می شدم.
– اگه مادربزرگ ببینه درست تمییز نشده و اذیت بشه چی؟یا اینکه حس کنه سربارت شده و برات سخته و خجالت بکشه چی؟
و بعد سریع تمییزشون می کردم و با لبخند از دستشویی می اومدم بیرون.☺️
حس می کردم پشت و کمرم داشت از شدت خستگی می شکست و اونقدر دست هام رو مجبور شده بودم بعد از هر آبکشی بشورم که پوستم خشک شده بود و می سوخت. حس می کردم هر لحظه است که ترک بخوره.
نیم ساعتی به اذان، درد بی بی قطع و مسکن ها خوابش کرد. منم همون وسط ولو شدم. اونقدر خسته بودم که حتی حس اینکه برم توی آشپزخونه و ببینم چیزی واسه خوردن هست یا نه رو نداشتم.
نیم ساعت برای سحری خوردن، نماز شبم رو هم نخونده بودم. شاید نماز مستحبی رو می شد توی خیلی از شرایط اقامه کرد اما بین راه دستشویی و حال.
پشتم از شدت خستگی می سوخت. دوباره به ساعت نگاه کردم، حالا کمتر از بیست دقیقه تا اذان مونده بود. سحری یا نماز شب؟بین دو مستحب گیر کرده بودم.
دلم پای نماز شب بود، از طرفی هم، اولین روزه های عمرم رو می گرفتم. اون حس و یارهمیشگی هم، بین این ۲ تا اختیار رو به خودم داده بود. چشم هام رو بستم.
– بیخیال مهران
و بلند شدم رفتم سمت دستشویی، سحری خوردن
یک – صفر
بازی رو واگذار کرد. .
?قسمت چهل و هفتم?
فامیل خدا
خاله اومد، مادربزرگ رو تحویل دادم و رفتم مدرسه. توی #مدرسه مغزم خواب بود، چشم هام بیدار. #زنگ_تفریح، برای چند لحظه سرم رو گذاشتم روی میز و با صدای #اذان_ظهر، چشم هام رو باز کردم. باورم نمی شد کل ساعت ریاضی رو خواب بودم.
سرم رو بلند کردم، دستم از کتف خواب رفته بود و صورتم قرمز شده بود. بچه ها همه زدن زیر خنده و متلک ها شروع شد.
– ساعت خواب – چی زده بودی که هر چی صدات کردیم تکان هم نمی خوردی؟ همیشه خمار بودی، این دفعه کلا چسبیدی به سقف.
و خنده ها بلندتر شد، یکی هم از ته کلاس صداش رو بلند کرد:
– با اکبری فامیلی یا کسی سفارشت رو کرده؟ دو بار که بچه ها صدات کردن، دید بیدار نشدی گفت ولش کنید بخوابه. حالا اگه ما بودیم که همین وسط آتیش مون زده بود.
– راست میگه، با هر کی فامیلی سفارش ما رو هم بکن.
هنوز سرم گیج بود. باور نمی کردم که اینطوری بی هوش شده باشم. آقای اکبری با اون صدای محکم و رساش درس داده بود و بچه ها تمرین حل کرده بودن. اما برای من، فقط در حد یک پلک بر هم زدن گذشته بود. قانون عجیب زمان، برای اونها یک ساعت و نیم، برای من، کمتر از دقیقه.
رفتم برای نماز #وضو بگیرم. توی راهرو، تا چشم مدیر بهم افتاد صدام کرد.
– فضلی
برگشتم سمتش و سلام کردم. چند لحظه ایستاد و فقط بهم نگاه کرد. حرفش رو خورد.
– هیچی، برو از جماعت عقب نمونی.
ظهر که رسیدم خونه، هنوز بدجور خسته بودم. دیگه رمق نداشتم، خستگی دیشب، مدرسه و رفت و آمدش، دهن روزه و بی سحری.
چند دقیقه همون طوری پشت در نشستم. تمرکز کردم روی صورتم، که خستگی چهره ام رو مخفی کنم.
رفتم تو، خاله خونه بود. هنوز سلام نکرده سریع چادرش رو سرش کرد.
– چه به موقع اومدی، باید برم شیفتم، برای مامان یکم سوپ آورده بودم. یه کاسه هم برای تو گذاشتم توی یخچال، افطار گرم کن. می خواستم افطاری هم درست کنم، جز تخم مرغ هیچی تو یخچال نبود. می سپارم جلال واست افطاری بیاره
و …
قدرت اینکه برم خرید رو نداشتم. خاله که رفت منم لباسم رو عوض کردم. هنوز ننشسته بودم،
که مادربزرگ با شوک درد از خواب پرید.
?
?قسمت چهل و هشتم?
مهمان خدا
چقدر به اذان مونده بود، نمی دونم. اما با خوابیدن مادربزرگ، منم همون پای تخت از حال رفتم. غش کرده بودم، دیگه بدنم رمق نداشت که حتی انگشت هام رو تکان بدم. خستگی، گرسنگی، تشنگی،
صدای اذان بلند شد. لای چشمم رو باز کردم، اما اصلا قدرتی برای حرکت کردن نداشتم. چشمم پر از اشک شد.
– #خدایا شرمندتم، ولی واقعا جون ندارم
و توی همون حالت دوباره خوابم برد. ضعف به شدت بهم غلبه کرده بود.
باغ سرسبز و بی نهایت زیبایی بود. با خستگی تمام راه می رفتم که صدای آب، من رو به سمت خودش کشید. #چشمه زلال و شفاف، که سنگ های رنگی کف آب دیده می شد.با اولین جرعه ای که ازش خوردم، تمام تشنگی و خستگی از تنم خارج شد.
دراز کشیدم و پام رو تا زانو، گذاشتم توی آب، خنکای مطبوعش، تمام وجودم رو فرا گرفت. حس داغی و سوختگی جگرم، آرام شد. توی حال خودم بودم و غرق آرامش، که دیدم جوانی بالای سرم ایستاده با سینی پر از غذا.
تقریبا دو ساعتی از اذان گذشته بود که با تکان های آقا جلال از خواب بیدار شدم. چهره اش پر از شرمندگی، که به کل یادش رفته بود برام غذا بیاره.
آخر افطار کردن، با تماس مجدد خاله؟ یهو یادش اومده بود. اونم برای عذرخواهی واسم جوجه کباب گرفته بود.
هنوز عطر و بوی اون غذاو طعمش توی نظرم بود. یکم به جوجه ها نگاه کردم و گذاشتمش توی یخچال. اونقدر سیر بودم که حتی سحر نتونستم چیزی بخورم.
توهم بود یا واقعیت؟ اما فردا، حتی برای لحظه ای گرسنگی و تشنگی رو حس نکردم. خستگی سخت اون مدت، از وجودم رفته بود.
و افتخار خورده شدن، افطار فردا، نصیب جوجه های داخل یخچال شد.
هر چند سر قولم موندم و به خاله نگفتم، آقا جلال کلا من رو فراموش کرده بود.
☺️ .
.
?قسمت چهل و نهم?
با صدای تو
حال مادربزرگ، هر روز بدتر می شد، تا جایی که دیگه مسکن هم جواب نمی داد و تقریبا کنترل دفع رو هم از دست داده بود. دو تا نیروی کمکی هم به لطف دایی محسن، شیفتی می اومدن.
بی بی خجالت می کشید، اما من مدام با شوخی هام، کاری می کردم بخنده.
– ای بابا، خجالت نداره که، خانم ها خودشون رو می کشن که جوون تر به نظر بیان. ولی شما خودت داری روز به روز جوون تر میشی. جوون تر، زیباتر، الان دیگه خیلی سنت باشه، شیش هفت ماهت بیشتر نیست. بزرگ میشی یادت میره.
و اون می خندید، هر چند خنده هاش طولی نمی کشید.
اون ها مراقب مادربزرگ می شدن و من سریع لباس ها و ملحفه هاش رو می بردم توی حمام، می شستم و آب می کشیدم و با اتو خشک می کردم. نمی شد صبر کنم، تعداد بشن بندازم ماشین. اگر این کار رو می کردم، لباس و ملحفه کم می اومد. باید بدون معطلی حاضر می شد.
دیگه شمارش شستن شون از دستم در رفته بود. اما هیچ کدوم از دفعات، به اندازه لحظه ای که برای اولین بار توی مدفوعش خون دیدم، اذیت نشدم. بغضم شکست، دیگه اختیار #اشک هام رو نداشتم. صدای آب، نمی گذاشت کسی صدای اشک های من رو بشنوه.
با شرمندگی توی صورتش نگاه کردم. این همه درد داشت و به روی خودش نمی آورد و کاری هم از دست کسی برنمی اومد.
آخرین #شب_قدر، دردش آروم تر شده بود. تلویزیون رو روشن کردم تا با هم #جوشن گوش کنیم. پشتش بالشت گذاشتم و مرتبش کردم. مفاتیح رو دادم دستش و نشستم زیر تخت، هنوز چند دقیقه نگذشته بود که – پاشو مادر، پاشو تلویزیون رو خاموش کن.
– می خوای بخوابی بی بی؟ …
– نه مادر؟ به جای اون، تو جوشن بخون، من گوش کنم. می خوام با صدای تو، خدا من رو ببخشه.
? .
.
?قسمت پنجاهم?
دعایم کن
با شنیدن این جمله حسابی جا خوردم. همین طور مات و مبهوت چند لحظه بهش نگاه کردم. با تکرار جمله اش به خودم اومدم.
تلویزیون رو خاموش کردم و نشستم پایین تخت. هنوز #بسم_الله رو نگفته بودم که
– پسرم، این شب ها، شب #استجابت دعاست، اما یه وقتی دعات رو واسه من حروم نکنی مادر. من عمرم رو کردم، ثمره اش رو هم دیدم. عمرم بی برکت نبود، ثمره عمرم، میوه دلم اینجا نشسته.
گریه ام گرفت.?
– توی این شب ها، از #خدا چیزهای بزرگ بخواه. من امشب از خدا فقط یه چیز می خوام،
من ازت راضیم، از خدا می خوام خدا هم ازت راضی باشه.
پسرم یه طوری زندگی کن، خدا همیشه ازت راضی باشه. من نباشم، اون دنیا هم واست دعا می کنم. دعات می کنم، همون طور که پدربزرگت سرباز اسلام بود، تو هم سرباز امام زمان بشی. حتی اگر مرده بودی، خدا برت گردونه.
دیگه نمی تونستم خودم رو کنترل کنم. همون طور روی زمین، با دست، چشم هام رو گرفته بودم و گریه می کردم. نیمه جوشن، ضعف به بی بی غلبه کرد و خوابش برد. اما اون شب، خواب به چشم های من حروم شده بود و فکر می کردم.
در برابر چه بها و و تلاش اندکی، در چنین #شب-عظیمی، از دهان یه #پیرزن #سید با اون همه درد، توی شرایطی که نزدیک ترین حال به خداست، توی آخرین #شب-قدر زندگیش، چنین دعای عظیمی نصیبم شده بود.
– خدایا، من لایق چنین دعایی نبودم، ولی #مادربزرگ سیدم، با دهانی در حقم #دعا کرد
که #دائم_الصلواته. اونقدر که توی خواب هم لب هاش به صلوات، حرکت می کنه.
خدایا، من رو لایق این دعا قرار بده.
☺️ .
.
ادامه_دارد