قصه کوتاه سنجاب کوچولو همسایه ها اذیت نکن
داستانهای نازخاتون
سنجاب کوچولوهمسایه ها اذیت نکن !
یکی بود یکی نبود غیرازخدا هیچکس نبود روزی آقای ژان پدرسنجاب کوچولو که اسمش جسی بود یک توپ خیلی قشنگ زیبا به او هدیه کرد و گفت : جسی پسرعزیزم چون دردرس هایت نمره ۲۰ گرفتی من این توپ به تو هدیه میدهم به شرطی حواست باشه که موجب آزار و اذیت همسایه نشوی جسی گفت وای ممنونم پدرجون چقدراین توپ خوشگله ممنونم پدرجونم قول میدم که همسایه ها اذیت نکنم اما جسی تا توپ دید قول وقرارهایی که به پدرش داده بود یادش رفت خیلی سریع نزد دوستش دارک که یک خرگوش شیطون بود رفت وگفت سلام دارک پدرامروز برام یک توپ خیلی قشنگ خریده بیا باهم بازی کنیم دارک گفت :سلام جسی وای چه خبرخوشحال کننده ای بدو بریم ! دارک جسی باهم به وسط جنگل رفتند و شروع کردند به توپ بازی کردند آنقدر سروصدا و جیغ وفریاد راه انداختند که ناگهان آقای سولی که یک خرس قهوه ای مهربون بود گفت : جسی عزیزم لطفا آهسته تربازی کنید من کمی ناخوش احوالم باید استراحت کنم جسی رو به دارک کرد و گفت ؛ اصلا به من چه که آقای سولی ناخوش احوال است من دوست دارم که سروصدا کنم دارک گفت ؛ اره جسی تو درست میگی بدو که ازبازی عقب نیفتیم زود باش توپ پرت کن ؛ یوهوو زود باش دراین میان خانم شایلی که یک پلنگ دوست داشتنی بود گفت ؛ سلام جسی سلام دارک لطفا کمی آرومتربازی کنید چون آقای کی تی می خواهد بخوابد استراحت کند ! جسی با ناراحتی گفت چشم ! دارک گفت ؛ عجب روزی است حتی نمی گذارند بازی کنیم ؛ اما جسی گفت اهمیت نده بازی کن ؛ آن دو آنقدر سروصدا کردند که دوباره آقای سولی گفت ؛ جسی مگه نگفتم حالم خوب نیست چرا اینقدرسر وصدا میکنی اه میخوام استراحت کنم ! جسی با حاضر جوابی گفت؛ من میخوام توپ بازی کنم به شما چیکاردارم آخه دارک گفت جسی توپ پرت کن ناگهان این بار توپ محکم خورد توی سرآقای کی تی که خوابیده بود آقای کی تی با ترس ولرز هول کرده بود گفت ؛ وای چی خورد توی سرم کمک ؛ کمک ؛ جسی و دارک وقتی این صحنه دیدند شروع کردند به خندیدن ! آقای کی تی عصبانی شد گفت حالا به من میخندین الان نشونتون میدم سریعا توپ جسی برداشت محکم شوت کرد جسی و دارک با ناراحتی به دنبال توپ دویدند توپ همینجوربرای خودش می رفت ! جسی گفت زود باش دارک توپم رفت ؛ دارک گفت وای خسته شدم اینقدردویدم دراین میان توپ دقیقا جلوی پای پدرجسی آقای ژان توقف کرد آقای ژان با لبخند گفت ؛ جسی پسرم مگه بهت نگفته بودم همسایه ها را نباید اذیت کنی ؛ جسی گفت ؛ وای پدرمن قول خودم فراموش کرده بودم چشم قول میدم که همسایه ها اذیت نکنم آقای ژان گفت ؛ آفرین برتو پسر حرف گوش کنم ما هرگز نباید با سرصداهامون باعث رنجش دوستان خود باشیم حالا بیا توپت بگیر آهسته با دارک بازی کن جسی گفت ممنونم پدرآخ جون بدو بریم توپ بازی البته خیلی آهسته که همسایه ها اذیت نشن. دارک گفت حتما بزن
بریم .
پایان .
نویسنده : پرستو عبدالهیان ( مهاجر)