داستان کوتاه عطار باشی به صورت آنلاین

فهرست مطالب

داستانهای نازخاتون عطار باشی

داستان کوتاه عطار باشی به صورت آنلاین 

داستانهای نازخاتون

 

عطار باشی

 

 

مجنون که شدم لیلی شدن را کم آوردم آوای دلم را با کدامین ساز باید بنوازم ، بند بند وجودم پاره می شود دلم به لرزه می افتد با خود می گویم که آیا لیلی شدم

بوی مغازه عطاری را از ده فرسخی کوچه استشمام کردم.… بوی نارنج خشک شده .…

چه بوی آشنایی .. چه آرامشی ..

چه سکوتی …

دلم می خواهد وارد مغازه عطاری شوم ..ساعت ها آن جا بنشینم و از نزدیک شاهد عقد بابونه و مریمی ها باشم .. بوی عطر گلاب کاشان .

گلابی که برای قطره قطره آن دستان مردان وزنان زیادی پینه بسته و زخم شده ، گلابی که بوی خانه ی مادربزرگ را می دهد ، با دیدن فلفل قرمز وسیاه به یاد شیطنت های بچه گی لبخند بزرگی روی لبم نشست .

چشمم خورد به دانه های یاقوتی ، زرشک .… ترش وخوشمزه … دانه های سرخ رنگ و جذاب برگ زنه .… که اسمش

را برگ وحشی گذاشتم چون به محض برخورد شروع به نیش زدن می کند ، چشم که چرخوندم نگاهم به نبات افتاد ، نبات شیرین و دوست داشتنی من …

جسم بلوری که درسفره های پرزرق وبرق عقد می درخشد ، نبات آفتابی من .… بوی هل و دارچین را که دیگر نگو … بویی که هیچ وقت از مغزم بیرون نمی رود … هل گمشده .… هل تنها … بوی برگ آلوورا زنجبیل .. لیمو …سیاه دانه گشنیز و سماق … همه وهمه از عطرهایی است که فکر کنم از بهشت آمده ،ای عطار باشی با بهشت کوچکت چه میکنی ؟ شکر را کنار زرد چوبه چیده ای یا اینکه شاهدانه را کنار عرق کاسنی ،

نمی دانم چرا مردم نشاسته را با آن همه ادعا دوست ندارند برعکس پودر نارگیل با آن ظرافت وبویش همیش ماندنی وخواستنی است ، ماندم که چرا جوش شیرین ساکت و گوشه نشین است

آرام وصبور چون پیرزنی سپید موی دانا …زرد چوبه ترکیبی از غروب خورشید غروبی که مرز زرد ونارنجی از میان برداشته ، گل گاوزبان و بنفشه که دمنوشش غوغا می کند …

صدر را ببین … چه بویی داره .. رنگ سبز زیبایش درچشمانم می رقصد .. با این همه شور وشوقی که دربین ذره ذره این پودرها و ادویه هاست دلم نمی خواهد به خانه بروم ..

 

بوی نرگس خشکیده

هرکدام ازاین عرقیجات و گیاهان سرگذشت جالبی دارند می توان آن هارا به چیزهای قشنگی تشبیه کرد

..

بوی گل سرخ …

 

پراز احساس دستان مهربان عطار باشی لبخند صمیمی اش که وقتی با ترازو کار می کند گویی دوباره متولد شدم آب نبات

های داخل شیشه که برای خریدنشان لحظه شماری می کردم زمان فریاد می زد که دیر شده است و باید برگردم به خودم قول دادم که بازهم سری به این سرای بهشت بزنم

 

 

نویسنده : پرستو مهاجر

 

 

 

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
2 نظرات کاربران
Oldest
Newest Most Voted
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
2
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx