قصه برفی گوسفند خیلی عصبانی می شود !

فهرست مطالب

داستانهای نازخاتون قصه آنلاین

قصه: برفی گوسفند خیلی عصبانی می شود !

داستان های نازخاتون

 

برفی گوسفند خیلی عصبانی می شود !

 

یکی بود؛ یکی نبود؛ غیرازخدای مهربون هیچکس نبود دریک صحرای خوش آب و علف برفی گوسفند به همراه دوستش مرمرزندگی می کرد؛ دریکی ازروزها برفی گوسفند همونجورکه درصحرا مشغول گشت گذاربود ناگهان یک درخت گلابی خیلی خوشمزه ای دید با خود‌ گفت : آخ جون گلابی! عجب میوه خوشمزه ای باید هرطورشده این میوه ازروی درخت بچینم و بخورم ؛ برفی نزدیک درخت شد ؛ هرچی تقلا کرد نتوانست ازدرخت بالا برود! هی بپربپرکرد؛ اما نشد که نشد؛ برفی گفت: حالا که نمی توانم از درخت بالا بروم آن قدر زیردرخت میشینم تا خود گلابی از درخت بیاید پایین تا من آن را بخورم! یکساعت گذشت ؛ دو ساعت گذشت اماهیچ اتفاقی نیفتاد؛ کم کم برفی خمیازه ای کشید و کناردرخت خوابش برد؛ ازآن طرف مرمر تا دید برفی کناردرخت گلابی خوابیده! آهسته ؛ آهسته نزدیک درخت شد و دید که گلابی ازدرخت افتاده سریع آن را برداشت و‌شروع کردن به خوردن! بعد ازچند ساعتی: برفی ازخواب بیدارشد دید که ای دل غافل گلابی نیست به مرمرگفت: مرمرگلابی من کجاست؟ چی شده ؟ چرا گلابی من پیداش نیست؟ مرمرگفت: برفی جونم گلابی تو‌روی زمین افتاده بود! من هم برداشتم و خوردم آخه خیلی خوشمزه بود! برفی تا این موضوع فهمید چنان اخمی کرد! عصبانی شد و گفت ؛ تو به چه حقی بدون اجازه من گلابی خوردی ؛ من ساعت ها برای چیدنش منتظربودم حالا که اینطورشد حساب تو میرسم صبرکن ببینم! مرمروقتی که دید برفی عصبانی شده گفت؛ بخدا من تقصیرندارم؛ برفی صبرکن؛ خواهش می کنم اما برفی آنقدرعصبانی بود که یهویی به همه حیوانات صحرا حمله کرد! آقا سگ ؛ خانم مرغه ؛ آقا خروس؛ خانم اردک ؛ آقا کلاغه از ترس برفی پا به فرارگذاشتند ؛ برفی فریاد زد گفت؛ صبرکنید ببینم تا حسابتون برسم ؛ باشماهام بایستید ببینم؛ آقا سگ گفت؛ برفی جونم آروم باش با عصبانیت که چیزی درست نمی شود؛ خانم مرغه گفت؛ برفی خان یکم حوصله کن درست خواهد شد! آقا کلاغه گفت: برفی جونم اونجوری نگاهم نکن توروخدا می ترسم وای مامان جون کمک ؛ کمک؛ اما برفی به حرف هیچکس گوش نداد و تمام دوستانش و دنبال می کرد ناگهان نزدیک رودخانه شد اما آنقدر عصبانی بود که کنترل خود را ازدست داد افتاد داخل رودخانه ! برفی بدجوری ترسید و شروع کرد به جیغ و فریاد راه انداختن ! کمک؛ کمک؛ یکی کمکم کنه! من شنا بلد نیستم؛ دارم خفه میشم! یهویی تیلا دلفین کوچولوی مهربون وقتی صدای برفی شنید سریع خود را به سمت او‌رساند گفت؛ برفی بپر روی پشت من ؛ نترس؛ فقط بپر؛ برفی که بی حال شده بود ؛ با زورسوار تیلا شد تیلا او‌را به خشکی رساند؛ تمام دوستان برفی دور اوجمع شدن و ازوضعیت حال او‌ناراحت شدند؛ مرمر گفت؛ برفی جونم بلند شو قول میدم هرچقدرگلابی بخواهی بهت بدم؛ فقط بلندشو دوستم ! آقا سگ گفت؛ برفی جونم بیدارشو قول میدیم برات گلابی های خوشمزه ای بچینیم! برفی آهسته چشمانش را باز کرد وقتی که دوستانش را کنارخود دید با خوشحالی لبخندی زد گفت؛ آخ جون بلاخره زنده شدم ؛ داشتم خفه میشدم ممنونم تیلا دلفین مهربون که نجاتم دادی! بعد روبه دوستانش کرد گفت؛ ازهمه شما معذرت می خوام که دنبالتون کردم؛ من عصبانی شدم ؛ قول میدم دیگه هرگز سریع ناراحت نشوم ؛ آقا کلاغه گفت؛ برفی حالا که‌ مهربون شدی ما برای تو هدیه ی خوشمزه ای داریم برفی با هیجان گفت؛ آخ جون چه هدیه ای؟ همه دوستانش با جیغ و فریاد گفتن؛ گلابی ! میوه گلابی همون چیزی که بخاطرش عصبانی شدی و همه ما دنبال کردی ! برفی با شادمانی گفت؛ آخ جون هوراا پس بیاید باهم گلابی بخوریم ؛ من هم قول میدم دیگه هرگز بیخودی سرموضوعات الکی عصبانی نشم و دوستانم اذیت نکنم ! پس پیش بسوی میوه گلابی .

 

 

پایان .

 

 

نویسنده : پرستو عبدالهیان ( مهاجر)

 

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
1 دیدگاه
Oldest
Newest Most Voted
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
1
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx