رمان آنلاین رویای نیمه شب قسمت پنجم
داستانهای نازخاتون
داستانهای نازخاتون:
#رویای_نیمه_شب
#مظفر_سالاری
#داستانهای_نازخاتون
هنوز از وحشت زانوهایم میلرزید از آن همه هوش و شیطنتی که در قنواء بود مبهوت مانده بودم حاکم برخاست و به من نزدیک شد در اطرافم چرخی زد خوب وراندازم کرد به نشانه رضایت سر تکان داد زنها ایستادند و دورم حلقه زدند. حاکم حلقه زنها را شکافت و به طرف در
حرکت کرد. – حکومت کار سختی است احساس و عاطفه در آن جایی ندارد. این نمایش کوچک باعث تفریحم شد. امیدوارم امروز چیزی خاطرم را مکدر نکند
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
حاکم بیرون رفت و در را پشت سرش بست. زنها پس از چند دقیقه به همراه همسر حاکم و خواهران قنواء که هنوز میخندیدند و ادای او را در می آوردند رفتند.
قنواء روی سکو نشست و دستها را به پشت تکیه داد.
خسته شده بود امینه مشغول مرتب کردن اتاق شد.
بلاتکلیف ایستاده بودم. بهتر است بروم به اندازه کافی باعث سرگرمیتان
شدم.
از این نمایش خوشت نیامد؟ به اشاره قنواء امینه رفت جلوی در ایستاد و دستها را در هم انداخت از پنجره بیرون را نگاه کردم همیشه دوست داشتم دارالحکومه را ببینم امروز به
اندازه کافی .دیدم برای هفت جدم بس است. این جشنی به افتخار تو بود و گرنه ما برای هر
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
کسی این قدر خود را به زحمت نمی اندازیم.
نمیخواهم با من بازی کنید.
خمیازه ای کشید و به خودش کش و قوس داد. گاهی کمی تفریح لازم است تو با تفریح و سرگرمی
مخالفی؟
مرا آورده اید برای تفریح؟
به خاطر تو امروز بعد از نماز نخوابیدم و ترتیب این نمایش را دادم سعی کن قدردان باشی من یک زرگرم نه یک دلقک
به هر حال، حق الزحمه ات محفوظ است.
به چنین پولی نیاز ندارم ایستاد و به من نزدیک شد انگار هنوز بازی ادامه
داشت.
به بهای جواهراتی که از مغازه ابونعیم خریدیم چی؟ متوجه نمیشوم
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
فکر کردی برای چه به مغازه شما آمدیم و آن قدر
خرید کردیم؟
آمد کنارم ایستاد و به دوردست چشم دوخت
– من یک بازی را شروع کرده ام که باید تمام کنم و گرنه ابونعیم بیچاره به این سادگیها نمیتواند بابت جنسی
که فروخته پولی دریافت کند. حق دارم بدانم این بازی چیست
به تو مربوط نیست.
نمی خواهم در این بازی قربانی ام کنید. تو برای این نقش انتخاب شدی صدمه ای نمیبینی
نقشم چیست؟
کسی که من به او علاقه دارم بیشتر از این توضیح
نمی دهم.
رفت سر جایش نشست و به امینه اشاره کرد کنار برود.
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
این ریحانه دیگر کیست؟
یادم آمد که از او حرف زده بودم. کسی است که به او علاقه دارم همین به هیچ سؤال
دیگری هم درباره اش جواب نمیدهم. لحظه ای در سکوت گذشت امینه جواهرات را آهسته و بی صدا به صندوقچه بر میگرداند قنواء پرسید: «شما که گوشواره زیاد دارید چرا یکی به او نمی دهید؟ هرچند
وقتی عروسی کردید او صاحب بهترین جواهرات می شود راستی چرا جوان زیبا و ثروتمندی مثل تو به یک دختر فقیر و گلیم باف علاقه مند شده؟ چرا عروسی
نکرده اید؟
نگاهم به پل بود. بین من و ریحانه رودخانه ای بزرگ فاصله بود بی آن که پلی وجود داشته باشد تا از آن
بگذریم و به هم برسیم.
او هرگز حاضر به زندگی با من نخواهد شد. شوخی میکنی؟ شاید ابونعیم راضی به این
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
وصلت نیست. هرچه باشد تو جوانی متشخصی و او دخترکی فقیر به طرفش چرخیدم سیبی برایم انداخت آن را گرفتم. او شیعه است.
خندید.
پس بهتر است فراموشش کنی شک ندارم که هر کدام از دختران دل فریب حله آرزو دارند شوهری مثل
تو داشته باشند.
پدربزرگم همین را میگوید اما چطور میتوانم او را
فراموش کنم
آهی کشید.
کسانی که ثروت و قدرت ندارند خیال میکنند اگر این دو را داشته باشند به هر چیزی میتوانند دست پیدا کنند. اشتباه میکنند. نمونه اش عشق است. گاهی یک دختر و پسر فقیر عاشق هم ”
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
میشوند و با هم عروسی میکنند و عمری را به خوشی میگذرانند که پادشاهان و شاهزادگان
از این سعادت بی بهره اند.
به طرف در رفتم. من هم آرزو داشتم یک شاگرد زرگر معمولی باشم اما بتوانم با کسی که دوستش دارم
زندگی کنم
– فردا میبینمت.
دقیقه ای بعد داشتم از باغ دارالحکومه
میگذشتم مطمئن بودم که قنواء از کنار پنجره
دارد نگاهم میکند میتوانست همان طور مرا
زیر نظر داشته باشد تا به پل فرات برسم. هوس
کرده بودم از بالای پل جریان آب را تماشا کنم
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
ماجرای آن روز را برای پدر بزرگ تعریف کردم. کاش نعمان را به جای من به دارالحکومه فرستاده بودید گرفتاری ام کم بود این یکی هم اضافه شد. عجله نکن بالأخره کارت را شروع میکنی زنهای دارالحکومه کارشان همین است به دنبال بهانه ای میگردند تا تفریح کنند و سرگرم شوند. از مشتی آدم بیکار که از قضا ثروت و قدرت دارند چه انتظاری داری من هم نمیخواهم به آنجا بروی، اما میترسم اگر نروی بلایی به سرمان بیاورند بیشتر از خودم نگران تو
هستم.
بعد از ظهر به حمام رفتم ابوراجح در رختکن نبود. مسرور لبه سکو نشسته بود گرفته و عصبانی به نظر می آمد. جواب سلامم را نداد نتوانستم حدس بزنم از چه چیز ناراحت است. معلوم بود حوصله ام را
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
ندارد.
ابوراجح در اتاق خودش مطالعه میکرد. اتاق کوچکی بود در پاگرد پله هایی که به پشت بام می رفت کنارش که نشستم کتاب را بست و روی طاقچه گذاشت. پس از احوال پرسی گفتم خوش به حالتان که گوشه دنجی
برای خودتان دارید و فارغ از گرفتاریهای دنیا مطالعه
می کنید!
من به چنین اتاقکی دل خوشم؛ به شرط آن که
دارالحکومه بگذارد.
چرا مسرور این قدر کلافه بود؟ جواب سلامم را نداد. آهی کشید و گفت یادت هست که از ریحانه
خواستگاری کرده بود؟
خون به مغزم فشار آورد.
بله، خودتان به من گفتید. موضوع را به ریحانه گفتم
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
چه گفت؟
جوابش یک کلمه بود: «نه»
خیالم راحت شد خدا را در دل شکر کردم خبر خوبی
بود. به مسرور حق دادم ناراحت باشد.
به ریحانه گفتم پس از مهلتی که تعیین کرده ام اگر خوابت تعبیر نشد باید روی خواستگاری مسرور جدی تر
فکر کنی.
خطر هنوز کاملاً رفع نشده بود باز هم اضطراب به سراغم آمد اما همین قدر که فهمیدم ریحانه مسرور را به خواب ندیده خوشحال شدم اگر ریحانه مسرور را به خواب دیده بود پاک از او ناامید میشدم. مسرور در
شان ریحانه نبود به خودم فکر کردم. آیا من در شأن ریحانه بودم؟ صرف نظر از زیبایی ام و ثروت پدربزرگم
چه امتیازی داشتم؟
از همسرم شنیدم که قرار است مدتی در
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
دارالحکومه کار کنی معلوم میشد ام حباب راست میگفت که در این باره چیزهایی به ریحانه و مادرش گفته بود.
همسرتان چطور خبردار شده؟
– پیرزنی که گویا از همسایه های شماست به آنها
گفته آنچه را آن روز در دارالحکومه اتفاق افتاده بود برایش تعریف کردم نظر پدربزرگم را هم گفتم ارتباط تو با دارالحکومه میتواند مفید باشد؛ به شرط آن که به گناه نیفتی اجازه نده تو را آلت دست خودشان قرار دهند و مثل یک اسباب بازی با تو بازی کنند. اگر تسلیم آنها بشوی ازت سواری میگیرند و تحقیرت میکنند اگر وقار خودت را حفظ کنی آنها
هم مجبور میشوند به تو احترام بگذارند. وقتی نمیخواهم با قنواء ازدواج کنم چطور ۱۱
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
ممکن است ارتباط با دارالحکومه برایم مفید باشد؟
به نقطه ای خیره شد.
تو شیعه نیستی اما خوب میدانی که گروهی از
بهترین و درست کارترین مردمان حله تنها به جرم
شیعه بودن در سیاه چالهای مرجان صغیر زندانی اند. خبر آورده اند که حال بعضی از آنها وخیم است. یکی از
دوستانم به نام صفوان و پسرش «حماد» مدتی است
زندانیاند به بهانه دیدن جاهای مختلف دارالحکومه از قنواء بخواه که به نگهبانها بگوید شما را به سیاه چال راه دهند اگر بتوانی خبری از آنها بیاوری مرا مدیون خودت کرده ای
حاضر بودم برای خشنودی او هر کاری بکنم دلم میخواست بگویم این کار را به شرطی میکنم که بپذیری ریحانه با من عروسی کند و یا این که هرگز ازدواج نکند اما چطور میتوانستم این حرف را
” بزنم؟ برای این که اهمیت آن کار را گوشزد کنم پرسیدم کار خطرناکی نیست؟ ممکن است حاکم
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
خبردار شود و مجازاتم کند.
نمیخواهم تو را به چنین کاری وادارم. اختیار با خودت است. از خدا کمک بخواه و هوشت را به کار بگیر
امیدوارم امام زمان یاورت باشد به یاد ماجرای شفا یافتن اسماعیل هرقلی افتادم
– اگر میخواهید مطالعه کنید بروم.
خندید و گفت: «میدانی که تو را دوست دارم و صحبت با تو برایم شیرین است احساس میکنم چیزی را
میخواهی بگویی اما تردید داری.
دلم میخواست اعتراف کنم که ریحانه را دوست دارم ولی در آن لحظه میخواستم موضوعی را بپرسم که مدتها فکر مرا مشغول کرده بود و برایش جوابی
نداشتم.
درست فهمیدید چرا من نمیتوانم با دختری
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
شیعه ازدواج کنم؟ مگر همه ما مسلمان نیستیم؟ چرا مسلمانی نمیتواند با مسلمانی ازدواج کند؟ شما حتی یک بار هم نپرسیدید او کیست شاید بشود کاری کرد. با مهربانی گفت: زن و شوهر باید با هم تفاهم و هم سویی داشته باشند. از نظر اعتقادی و مذهبی باید مثل هم باشند تا در انجام احکام و عبادات بینشان جدایی نیفتد. اختلاف در باورها و کارها بین زن و شوهر فاصله و کدورت ایجاد میکند و روی تربیت فرزندانشان تأثیر بدی میگذارد ممکن است شوهر بر همسرش سخت بگیرد تا مذهب خود را تغییر دهد. از طرفی فرض میکنیم که تو موفق شوی با دختری شیعه ازدواج کنی آن موقع به احتمال زیاد اقوام تو و خویشان ،همسرت شما را طرد میکنند. به همین دلیل ازدواج تو را با دختری شیعه به صلاح هیچ کدام از شما نمی دانم.»
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
به این چیزها فکر نکرده بودم ریحانه هم مانند پدرش شیعه ای آگاه بود و هرگز حاضر نمیشد با مردی غیر شیعه زندگی کند.
میدانید که تعداد مسلمانان غیر شیعه بسیار بیشتر از شیعیان است. چرا شما از مذهب اکثریت پیروی
نمی کنید تا یکی شویم و پراکنده نباشیم؟ باید ببینیم حق با شیعه است یا با غیر شیعه بیشتر بودن گروهی از گروه دیگر دلیل برتری آنها نخواهد
بود. اگر به تعداد است باید مسلمانان همگی مسیحی شوند چون تعداد مسیحیان از مسلمانان بیشتر است. مسلمانان صدر اسلام که تعدادشان کم بود باید از بت پرستان که تعدادشان بیشتر بود پیروی میکردند. بگذریم از این که مسلمانان غیر شیعه هم با یکدیگر وحدت کاملی ندارند و به فرقه ها و مذاهب مختلفی تقسیم شده اند. اهل سنت به چهار مذهب حنبلی شافعی”
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
مالکی و حنفی تقسیم شده اند. چرا آنها یکی نمیشوند؟ بهترین کار این است که در کنار چهار مذهب اهل سنت، مذهب
شیعه را هم به رسمیت بشناسند. متأسفانه سیاست آنهایی که حکومت را در دست دارند غیر از این است. کارهای
مرجان صغیر نمونه خوبی است. ابو راجح ایستاد و گفت: «بهتر است به کنار رودخانه برویم من به این اتاق عادت دارم اما تو جوانی و میدانم که از فضاهای آزاد و دلگشا بیشتر خوشت
می آید.
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
از پیشنهادش خوشحال شدم. مسرور از شنیدن این که من و ابوراجح قصد داشتیم با هم به جایی برویم بیش از پیش ناراحت شد و چهره در هم کشید شاید خیال کرده بود که ریحانه را از
ابوراجح خواستگاری کرده ام و در آن لحظه میخواهیم برویم تا در این باره با ریحانه و مادرش حرف بزنیم. دلم برایش
سوخت.
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
زن و شوهر جوانی به دیواره پل تکیه داده بودند. به رودخانه و منظره های اطراف نگاه میکردند. معلوم بود به هم علاقه زیادی دارند. لبخند از لبهایشان دور نمیشد. هیچ آرزویی نداشتم جز آن که روزی من و ریحانه مثل آنها کنار هم بایستیم و با عشق و محبت به هم
لبخند بزنیم و از هر دری صحبت کنیم. از بالای پل قسمتی از ساختمان دارالحکومه و خانه های حله پیدا بود نمیدانستم قنواء برای روز بعد چه نمایشی ترتیب داده بود نسیم خنکی میوزید و آب را پولک پولک میکرد رودخانه خطی مارپیچ بود که بین
خانه های حله و نخلستانهای انبوه کشیده شده بود. ابوراجح لبخند زنان گفت تو خبر داری که سابقه مذهب
ما بیشتر از مذهبهای شماست؟
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
با تعجب پرسیدم یعنی چنین چیزی حقیقت دارد؟ خندید و گفت: بنیان گذاران مذهبهای چهارگانه اهل سنت که احمد حنبل شافعی مالک و ابوحنیفه اند تقریباً پس از یک قرن که از هجرت پیامبر گذشته بود به دنیا آمده اند معلوم میشود که حداقل در قرن اول هجری مذهبهای چهارگانه نبوده اند مسلمانانی که در صدر اسلام و در قرن اول زندگی میکرده اند از پیروان مذهبهای چهارگانه قدیمیتر و پرسابقه ترند و اگر این مذهبها به وجود نمی آمدند مردم هم چنان مسلمان
بودند.
پرسیدم: «مذهب شیعه از کی به وجود آمد؟ از زمان پیامبر؟ ص؟ و با خواست خود آن حضرت حرفهای عجیبی میشنیدم که باورش برایم سخت بود!”
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
شما به راست گویی و درست کاری معروفید، اما آیا
این که گفتید حقیقت دارد؟
به نرده پل تکیه داد و از نسیم خنک لذت برد. بله همان طور که این رودخانه و این پل وجود دارند. پیامبر (ص) مسلمانان را به پیروی از اهل بیت خود دعوت کرد و فرمود: من در میان شما دو چیز گران بها میگذارم کتاب خدا و اهل بیتم این دو از هم جدا نخواهند شد تا آن که کنار حوض کوثر به من بپیوندند. ما شیعیان از پیامبر (ص) و اهل بیت او پیروی میکنیم آن حضرت فرموده اند که اهل بیت ایشان علی فاطمه حسن و حسین هستند. راستی هاشم تو چیزی از ماجرای غدیر خم شنیده ای؟ فقط میدانم که شما شیعیان چنین عیدی دارید.
– ماجرای آن را بسیاری از دانشمندان اهل سنت در
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
معتبرترین کتابهایشان نقل کرده اند. پیامبر (ص) در سال آخر زندگی اش از آخرین حج خود که باز می گشت مردم را به فرمان خدا در محلی به نام غدیر خم جمع کرد از فرا رسیدن زمان درگذشت خود خبر داد و پس از سفارش به همراهی با قرآن و اهل بیتش فرمود: «خدا مولا و سرپرست من است و من مولای هر مؤمنی هستم. آن وقت دست علی را گرفت و گفت: «آن کس که من مولای او هستم این علی مولای اوست.» پیامبر (ص) در جای دیگری فرموده اند بدانید که مثال اهل بیت من در میان شما مثال کشتی نوح است. کسی که بر آن سوار شود نجات مییابد و کسی که از آن دوری کند غرق خواهد شد. شیعیان کسانی هستند که به توصیه ها و دستورهای آن حضرت در این باره عمل کرده اند. ما وقتی چنین دلیلهای محکم و فراوانی برای پیروی از اهل بیت پیامبر؟ ص؟ داریم
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
چطور انتظار داری آنها را رها کنیم و به سراغ دیگران
برویم؟
آنچه ابوراجح گفت چنان برایم عجیب بود که با وجود
نسیم خنک دانه های عرق بر پیشانی ام نشست. چند دقیقه بعد سوار قایقی شده بودیم. قایقران آرام پارو میزد. قایق به آرامی سینه آب را میشکافت و
پیش می رفت.
میدانم باور کردن حرفهایم برایت سخت است. از خدا میخواهم که ما را به آنچه درست است هدایت کند چند قایق دیگر روی آب بود در جایی که عمق آب زیاد نبود، بچه ها مشغول آب تنی بودند ابوراجح گفت: «در ضمن پیامبر (ص) به دوازده جانشین خود که امامان ما هستند اشاره کرده اند که اولین آنها علی (ع) و آخرین آنها امام زمان است. به یاد
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
داشته باش آنچه گفتم در معتبرترین کتابهای حدیث شما آمده امیدوارم این مقدمه ای باشد برای آن که بیشتر به فکر مطالعه و تحقیق باشی
از قدم زدن و قایق سواری با ابوراجح که پدر ریحانه بود لذت برده بودم ولی حرفهایش که با اعتقاد و صمیمیت بیان شده بود بیش از قبل ویرانم کرده بود. قصه اسماعیل هرقلی و آنچه آن روز درباره توجه پیامبر (ص) به اهل بیتش و سفارش ایشان در مورد جانشینان شنیده بودم با مذهب ما سازگاری نداشت. دلم
خود میخواست بدانم واقعاً حق با کیست. تا نزدیکی حمام ابوراجح را همراهی کردم موقع خداحافظی دستم را فشرد و گفت نام صفوان و حماد را به خاطرت بسپار حماد پسر ،صفوان هم سن و سال توست. صفوان را به اتهام بدگویی از مرجان صغیر دستگیر کرده اند. وقتی حماد چند
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
روز بعد به دارالحکومه میرود تا از پدرش خبر بگیرد او را هم روانه سیاه چال میکنند فکر میکنم اگر هر یک از شیعیان به دارالحکومه برود و بیگناهی آنها را
گوشزد کند او را هم به سیاه چال بیندازند. برخورد وزیر
با من را که یادت هست؟
دستش هنوز در دستم بود گفتم شما همیشه برای من و پدربزرگم دوست و راهنمای خوبی بوده اید. حالا زمانی است که باید گوشه ای از محبتهای شما را جبران
کنم؛ البته اگر بتوانم.
در آغوشم کشید و پیشانی ام را بوسید. بگذار به چیزی اعتراف کنم تأسف میخورم که هرچند محبت فراوانی بین ماست اختلاف در مذهب میان ما دیواری کشیده اگر این دیوار نبود، دوست داشتم ریحانه را به جوانی شایسته مثل تو شوهر بدهم
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
چشم هایش از همیشه مهربان تر بود. با شنیدن این حرف احساس کردم برافروخته شده ام خواستم خودم را کنترل کنم ولی دلیلی برای این کار ندیدم با صدایی که
از خوش حالی میلرزید :گفتم من هم به خاطر دوستی مثل شما خدا را شکر میکنم
کاش در همان لحظه از او جدا شده بودم انگار فکری ناگهانی از ذهنش گذشته باشد گفت: حماد جوان خوبی است. در رنگرزی پدرش کار میکند. شاید ریحانه
او را به خواب دیده
تمامی خوش حالی ام از وجودم پر کشید و رفت. شاید در یکی از روزهایی که آنها میهمان ما بوده اند و یا ما به خانه آنها رفته بودیم ،ریحانه حماد را دیده و
پسندیده باشد.
این بار سعی کردم صدایم نلرزد.
میتوانید از ریحانه بپرسید. شاید این طور نباشد.
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
ابوراجح سری به تأسف تکان داد و گفت: «این کار درستی نیست و ریحانه را ناراحت میکند که هر بار با یک حدس تازه به سراغش بروم و بپرسم آیا فلان جوان را به خواب دیده ای؟ تازه یکی دو ساعت بود که تا حدی خیالم از بابت مسرور راحت شده بود قسمت این بود که نگرانی هایم با همان سرعت که رفته بود کلاغی بزرگ شود و دوباره به طرفم برگردد. حماد را هنوز ندیده بودم ولی از همان لحظه او را دشمن خودم احساس میکردم هر کس که می توانست ریحانه را از من بگیرد، جز دشمن چه نامی میتوانست داشته باشد؟
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
صبحانه میخوردیم که پدر بزرگ گفت: «نمی خواهی بروی نرو حتی اگر پول آنچه را برده اند ندهند، مهم
نیست.»
ام حباب برایمان شیر ریخت لبها را به هم فشرده بود.
توی فکر که بود این کار را میکرد.
– ببین ابونعیم ببین چطور با اشتها غذا میخورد قنواء این بچه را سرگرم میکند تو حاضر بودی چند بدهی تا
گروهی دلقک و شعبده باز این بچه را سرگرم کنند؟ دارالحکومه مفت و مجانی نمایشی راه انداخته برای گرم کردن سر شوریده این بچه این کجایش بد است بگذار برود تا بفهمد دنیا فقط مغازه و طلا و جواهر
نیست.
پدر بزرگ چشم غره ای تحویلش داد. – هاشم را با حرفهایت گمراه نکن ما که نمیدانیم
آنها چه نقشه ای دارند.
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
ام حباب خم به ابرو نیاورد. چه نقشه ای آقا یک دختر بچه از خودراضی میخواهد به پدرش یا به یکی دیگر نشان دهد که چه جوان زیبایی را به تور زده همین تمام این نمایش برای همین است و بس ببینید من کی گفتم
پدر بزرگ لقمه ای را که گرفته بود توی سفره انداخت. پناه بر خدا ما داریم کجا میرویم؟ دنیا برعکس شده. اول یک دختربچه زیبا و فتنه انگیز سرزده به مغازه می آید و زندگی و آسایش ما را به هم میریزد. بعد یک دختر بچه ی بازی گوش و آب زیرگاه پای ما را به دارالحکومه باز میکند و خط و نشان میکشد. حالا هم یک پیرزن پر حرف برایمان صغرا کبرا میچیند. خدایا خودت به دادمان برس کار دنیا افتاده دست یک مشت دختربچه و پیرزن
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
خدا ام حباب دیگر حرفی نزد و سفره را جمع کرد. پدر بزرگ پیش از رفتن دست روی شانه ام گذاشت و گفت: خودت تصمیم بگیر اگر به دارالحکومه رفتی، سعی کن بیش از همیشه هوشیار باشی من تو را به
می سپارم»
من فقط به حماد فکر میکردم برای همین میخواستم
به دارالحکومه برگردم. مقابل سندی که ایستادم دیگر از اضطراب و کنجکاوی روز قبل در من اثری نبود سندی برخاست و با تکان دادن سر و نشان دادن دندانهای پوسیده اش به من خوش آمد گفت در همان حال سه ضربه به در زد.
بدون توجه به اطراف به آب نما نزدیک شدم حس میکردم از پنجره های دارالحکومه به من نگاه میکنند. مگسهای سمج مخصوص آن باغ باز به سراغم آمدند.
کسانی که روی پله ها انتظار
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
می کشیدند بی اختیار به احترام من برخاستند. فکر کردند از صاحب منصب های دارالحکومه ام که چنان آزاد و
بی پروا به طرف ایوان ورودی میروم تنها امینه در اتاق بود داشت آیینه را گردگیری میکرد. صندوقی چوبی و منبت کاری شده گوشه ای گذاشته شده
بود. اتاق تفاوت دیگری با روز قبل نداشت.
برای کار من جای دیگری در نظر گرفته شده؟
امینه به صندوق اشاره کرد.
بنا به دستور بانویم قنواء در همین اتاق مشغول به کار خواهید شد. آنچه از وسایل و ابزار احتیاج دارید در این
صندوق است.
به صندوق نزدیک شدم تا بازش کنم قفل بود.
– کلیدش کجاست؟
امینه پیش آمد و قفل را امتحان کرد. – نمیدانم چیزی به من نگفته اند. دو خدمتکار آن
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
را آوردند و بدون هر توضیحی رفتند. شاید فراموش
کرده اند قفل را باز کنند.
لبه سکو نشستم و انبه رسیده ای را گاز زدم بگویید بیایند قفل را باز کنند هر چه زودتر کارم را
شروع کنم زودتر هم تمام میشود. تعظیم کرد و به شمعدان نقره ای روی طاقچه که چند شمع کافوری روی شاخه های آن بود، دستمال کشید.
تا دقیقه ای دیگر میروم کنار پنجره رفتم به رودخانه و پل نگاه کردم چشم انداز –
بی نظیری بود. دوست داشتم اتاقم چنین چشم اندازی
داشته باشد.
امروز با بانویت قنواء چه نمایشی ترتیب داده اید؟
ایشان دیگر حال و حوصله نمایش ندارند.
– حق دارند کار سختی است که هر بار بخواهد خود را
سیاه کند.
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
امینه با خشمی ناگهانی به طرفم آمد و گفت: «لطفاً مؤدب باشید آقا این شمایید که دوستش ندارید و
میخواهید او را به بازی بگیرید اما من نمیگذارم.
سفارشهای ابوراجح و پدربزرگ به یادم آمد. باید خون سردی ام را حفظ میکردم بازی تازه ای در کار است؟ مگر قرار است من دوستش
داشته باشم؟
خیلی دلتان بخواهد علاقه بانویم به شما دوامی نخواهد داشت به زودی از این جا رانده خواهید شد.
– عجب پس قنواء به من علاقه دارد و تو که یک خدمتکاری به من حسادت میکنی نمیتوانی قبول کنی که قنواء روزی ازدواج میکند و میرود دنبال زندگی اش او خواستگاران زیادی دارد و دیر یا زود با یکی از آنها ازدواج میکند
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
گیرم که بانویم ازدواج کنند، من همیشه در
خدمتشان خواهم بود. – لابد آن وقت به شوهرش حسادت میکنی و قنواء
مجبور میشود عذرت را بخواهد. او هرگز چنین نمیکند
خودت که عروسی کردی دیگر رغبتی به فرمان بردن از
یک دختر بازیگوش نخواهی داشت. بیچاره بانویم قنواء که خیال میکند شما میتوانید
شوهر خوبی برایش باشید. دیروز که تو را کنار پله ها دیدم به نظرم رسید دختر باهوش و تربیت شده ای باشی زهی خیال باطل بهتر است به کارت برسی و با من حرف نزنی فراموش نکن که من و تو برای کار این جاییم من یکی اگر به اختیار خودم بود پایم را دیگر اینجا نمیگذاشتم پدر بزرگم اصرار کرد و من آمدم حالا که آمده ام بگذار فقط به
کارم فکر کنم.
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
امینه روی صندوق نشست با پشت دست اشکش را
پاک کرد.
– داستان عجیبی است ریحانه به دیگری علاقه دارد شما به او قنواء به شما پسر وزیر به او من به پسر
وزیر و این رشته سر دراز دارد.
نمیخواهم نام ریحانه اینجا سر زبانها بیفتد.
بلند خندید.
– ریحانه دختر فقیری که گلیم میبافد و نوه ابونعیم زرگر صاحب چند مغازه و نخلستان به او دل باخته
خیلی خنده دار است.
حدس زدم میخواهد به هر بهانه ای که شده عصبانی ام کند. پوزخندی زدم تا نشان دهم تیرش به سنگ خورده است.
برای من مهم نیست که ریحانه گلیم میبافد و پدرش ثروتمند نیست اگر پسر وزیر، مانند قنواء، بازیگر خوبی باشد آن دو به درد هم میخورند تو
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
” هم بهتر است به فکر خودت باشی و گرنه چطور می توانی تحمل کنی که بانویت قنواء مرد مورد علاقه ات
را از چنگت درآورده؟
امینه کنترل خود را از دست داد. با یک جهش شمشیری را از دیوار جدا کرد آن را از غلاف بیرون
کشید. سعی کردم وحشت زده نشوم. – لابد باز نمایشی در کار است و قنواء از روزنه ای سرگرم
تماشای ماست.
از ظرف میوه سیبی برداشتم و به طرفش انداختم.
خواست آن را با ضربه شمشیر دو نیم کند نتوانست. شمشیر از کنار سیب گذشت سیب به پیشانی اش
خورد ناگهان صدای خنده ای بلند شد. صدا از صندوق
بود. امینه شمشیر را پایین آورد و به خنده افتاد.
نالیدم «آه، باز هم نمایش امینه کلیدی از جیبش بیرون آورد و قفل صندوق را باز کرد با باز شدن صندوق قنواء مثل مجسمه
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
میان آن ایستاد با کمک امینه بیرون آمد و هم چنان که میخندید شمشیر را از او گرفت صندوق خالی بود. بدون آن که به قنواء نگاه کنم کنار پنجره رفتم و به بیرون چشم دوختم قنواء به من گفت: «حالا تو باید بروی توی صندوق تو را با کمک خدمتکارها پیش پدرم
میبریم و میگوییم که یوزپلنگ دیگری برایتان هدیه
آورده اند.»
بدون آن که برگردم گفتم امینه یا پسر وزیر برای این
نقش مناسب ترند.
بهتر است گوش کنی وگرنه راهی سیاه چال میشوی امروز به اندازه کافی حرفهای زیادی زده ای فراموش
نکن کجایی و من کی هستم.
فکری کردم و گفتم: «اتفاقاً موافقم.»
موافق رفتن توی صندوق؟
– نه، اتفاقاً خیلی دوست دارم سیاه چال را ببینم. اگر قرار است کاری نکنم و فقط باعث تفریح و سرگرمی
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
شما باشم، بهتر است خودم هم کمی تفریح کنم. امینه که دوباره تبدیل شده بود به یک خدمتکار
مخصوص و تربیت شده :گفت: «چرا سیاه چال؟ دارالحکومه جاهای دیدنی زیادی دارد. سیاه چال جای
وحشتناکی است پشیمان میشوید.
قنواء گفت: «پدرم یک یوزپلنگ و چند باز شکاری و اسبی زیبا دارد. مادرم چند گربه پشمالو و یک طاووس دارد. من هم دوتا میمون و چند طوطی سخنگو دارم
میخواهی آنها را ببینی؟
به طرفشان چرخیدم
به شرط آن که نمایش را تعطیل کنید و من از فردا
کارم را شروع کنم
قنواء شانه بالا انداخت.
پس از دیدن حیوانات دست آموز که درون قفسهای کوچک و بزرگی نگهداری میشدند به اصطبل رفتیم و اسب حاکم و قنواء و اسبهای
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
دیگر را دیدیم قنواء یال بلند اسب ابلق خود را نوازش کرد و گفت فردا بعد از آن که چند ساعتی کار کردی
به اسب سواری میرویم. چطور است؟ نمیتوانستم قبول کنم اگر چنین اتفاقی می افتاد، همه مردم حله خبردار میشدند بدتر از همه به گوش ریحانه
هم میرسید.
– قرار بود دیگر نمایشی در کار نباشد. قنواء آهسته گفت از قضا نمایشی در کار است. من خودم را به شکل پسری جوان در می آورم با آن قیافه حتی تو هم مرا نخواهی شناخت بارها این کار را
کرده ام.»
مردم بالأخره میفهمند همان طور که فهمیده اند به
شکل پسری فقیر درآمده ای و در بازار دست فروشی و
گدایی کرده ای
با قیافه ای غمگین گفت اگر این کارها را نکنم از زندگی یک نواختی که دارم دیوانه میشوم
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
آن قدر خوب نقش بازی میکرد که نتوانستم بفهمم
جدی میگوید یا شوخی میکند. به جاهای مختلف دارالحکومه سر زدیم و آنچه را دیدنی بود دیدیم قنواء هم چنان اصرار داشت که روز بعد در
ساحل رودخانه اسب سواری کنیم. یکی دو روز است برای آن نقشه کشیده ام پس تو و امینه خودتان را به شکل پسرها درآورید و با
هم به سواری بروید. – نقشه ام را خراب نکن ما تا کنار رودخانه میرویم از پل عبور میکنیم چهار نعل تا نخلستانهای بیرون شهر
می تازیم و برمی گردیم آخرش نفهمیدم این کارها چه ربطی به صیقل دادن
جواهرات دارد؟
داری حوصله ام را سر میبری اطاعت کن و مزدت را
بگیر!
بوی دردسر به دماغم میخورد. حس میکنم
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
قربانی یک بازی خطرناک شده ام. شاید کارم به سیاه چال بکشد. پس بهتر است قبلاً آنجا را ببینم. امروز سیاه چال را میبینیم و بعد درباره سوارکاری فردا
حرف میزنیم.
کوتاه آمد و گفت: «پدرم به کارهای عجیب و غریب من
عادت دارد ولی مطمئنم اگر بشنود با تو به سیاه چال رفته ام تعجب میکند بهتر است صرف نظر کنی »
تو میتوانی بیرون بمانی من نگاهی می اندازم و
بر می گردم از سیاه چال که نمیترسی؟
سیاه چال جای متعفن و خطرناکی است. بعضی از زندانیها بیماری واگیردار دارند آن جا موشهایی دارد که گربه ها را فراری میدهد جای مرطوب و نفس گیری
است. آدم را به یاد جهنم میاندازد زندانی ها آن جا نه
مرده اند و نه زنده
بیشتر کنجکاوم کردی تنها به این شرط با تو به
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
اسب سواری میروم که سیاه چال را ببینم. اگر صرف نظر کنم فکر میکنید ترسیده ام جمعی آنجا زندگی میکنند چرا ما نباید بتوانیم ساعتی را میانشان
بگذرانیم؟
قنواء به امینه گفت: ما به آنجا میرویم تو مجبور
نیستی بیایی اگر بخواهی میتوانی برگردی رفتن به آن جا کار درستی نیست. پدرتان عصبانی
می شود.
امینه این را گفت و تعظیمی کرد و رفت. قنواء گفت: فکر میکردم هیچ وقت تنهایم
نمی گذارد.»
از راه روی نیمه تاریکی گذشتیم و به دری چوبی رسیدیم که بستها و گل میخهای فلزی بزرگی داشت. در آن
لحظه فقط کنجکاو بودم حماد را ببینم
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
قنواء حلقه را به صدا درآورد در با صدایی خشک باز شد. نگهبانی سر بیرون آورد و پرسید: «چه
می خواهید؟
من قنواء، دختر حاکم هستم و ایشان مهمان عالی مقام و عزیزی هستند که در حال حاضر، صلاح
نیست معرفی شوند آمده اند سیاه چال را ببینند. نگهبان عقب رفت و گفت: «داخل شوید.»
وارد راهروی دیگری شدیم که کوتاه بود و به سمت راست پیچ میخورد از آن پیچ که گذشتیم به حیاط بزرگی رسیدیم. دور تا دور حیاط اتاقهایی بود که هر کدام دری کوتاه با روزنه ای کوچک داشت. از یکیشان صدای ناله شنیده میشد گوشه ای از حیاط چند نفر را به تیرک هایی بسته بودند روی پیراهن همگی خطهایی از خون نقش بسته بود
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
مرد تنومند و قدبلندی از اتاق بزرگی که با بقیه اتاقها
فرق داشت بیرون آمد و با گامهایی سنگین به ما نزدیک شد به قنواء تعظیم کرد و گفت: «خوش آمدید
من رییس زندان هستم.
آمده ایم سیاه چال را ببینیم ما را راهنمایی کنید. بهتر است از پدرتان اجازه کتبی بیاورید تا مؤاخذه ام
نکنند. اگر لازم بود اجازه کتبی میدادند مطمئن باش که از
مؤاخذه خبری نیست.
– اطاعت میکنم ایشان کیستند؟ به من اشاره کرد قنواء با خونسردی گفت: فرض کن مأمور ویژه ای هستند که از بغداد آمده اند و فرض کن
که من قرار است به زودی با ایشان ازدواج کنم. اضافه کردم و البته فراموش نکن که در این باره نباید با کسی حرف بزنی
” رییس زندان که گیج شده بود تعظیم کرد و راه افتاد
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
تا راه را به ما نشان دهد.
این جا زندان عادی است. سیاه چال مخصوص مخالفان
و جنایت کاران است.
از کنار چند سرباز و نگهبان گذشتیم به دری رسیدیم که با زنجیر و قفلی بزرگ بسته شده بود. با اشاره رییس زندان در را باز کردند پشت ،آن پله هایی بود که میان تاریکی پایین می رفت یکی از نگهبانها مشعلی روشن
به دست رییس زندان داد در پرتو روشنایی مشعل از
پله های زیادی پایین رفتیم هوا کم کم سنگین و پایین پله ها به یک چهارراه رسیدیم از همان جا صدای
نفس گیر میشد.
ناله زندانی ها و زمزمه های مناجات شنیده میشد. آهسته به قنواء گفتم چه جنایت کاران خوبی هستند
که با خدا راز و نیاز میکنند
شانه بالا انداخت هر یک از آن راه ها به دخمه ای
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
بزرگ میرسید که چون غاری در دل زمین کنده شده بود. هر دخمه هواکشی چاه مانند در بالا داشت. دور تا دور هر دخمه زنجیر کلفتی از میان حلقه هایی که به دیوار وصل بود، گذشته بود و رشته زنجیری از آن به هر کدام از زندانیها وصل بود هر زندانی کند و زنجیری جداگانه داشت که به دستها و پاها و گردنش بسته بود با آن وضع تنها میتوانستند چند قدم در اطرافشان بردارند ریش و موی همه شان بلند و ژولیده بود لباسهای اندکشان پوسیده و پاره بود. جای شلاق روی بدن بیشترشان دیده میشد زمین خیس بود و بوی تعفن شدیدی بینی و چشم را آزار میداد. از دیوار
هر دخمه چند تازیانه و چماق آویزان بود.
– لطفاً به زندانی ها نزدیک نشوید!
پرسیدم این بخت برگشته ها همه شیعه اند؟» در حال حاضر بله اما گاهی جنایت کاری را قبل
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
از اعدام به اینجا می آوریم. بیشتر از صد نفر در آن دخمه ها در بند بودند؛ همگی لاغر و رنجور نور مشعل چشمان گودافتاده شان را آزار میداد. با خود گفتم اگر همان طور که ابوراجح میگوید، شیعیان امام و پیشوایی دارند چرا این
بیچاره ها را از این عذاب و شکنجه نجات نمیدهد؟ عذابی که اینها میکشند از رنجی که اسماعیل هرقلی
می کشید، کمتر نیست.
در میان زندانیها چشمم به جوانی افتاد که موی اندکی بر صورت داشت. آن قدر متأثر شده بودم که فراموش کردم ممکن است همان باشد که ریحانه او را در خواب
دیده است. با تعجبی ساختگی پرسیدم: «آه! تو حماد
هستی؟»
آن جوان که استخوانهای دنده اش نمایان و قابل شمارش بود در مقابل نور چشمش را به زحمت
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
باز کرد تا مرا ببیند.
– شما کیستید؟
تو مرا نمیشناسی
قنواء آهسته از من پرسید: «او» کیست؟
جوانی زحمت کش و درست کار او و پدرش رنگ رزند.
رییس زندان گفت: همین طور است. آنها رنگ رزند.
پدرش هم این جاست.»
صفوان را میگویید؟
بله آنها دشمن حاکم و خلیفه اند به جرم بدگویی و
توطئه به سیاه چال افتاده اند.
به قنواء گفتم این نمیتواند درست باشد.
تو از کجا میدانی؟
از قضا میشناسمشان راستش را بخواهی من به حماد مدیونم یک بار که در فرات شنا میکردم، نزدیک بود غرق شوم اگر او نجاتم نداده بود غرق
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
شده بودم همان موقع او و پدرش در کنار رودخانه
مشغول شستن کلافهای رنگ بودند.
– مطمئنی اشتباه نمیکنی؟
– کاملاً.
قنواء به رییس زندان گفت این جوان روزگاری جان ایشان را از مرگ حتمی نجات داده خوب است که او و
پدرش را آزاد کنید.
مرا ببخشید بانو چنین کاری بدون دستور حاکم و یا
وزیر عملی نیست.
باشد. با پدرم صحبت میکنم آنها را از سیاه چال بیرون ببرید و در زندان عادی جای دهید تا دستور
آزادی شان به شما ابلاغ شود.
– اما این کار…
– ضمنا از برخورد و همکاری خوب شما تعریف خواهم
کرد.
از لطف شما ممنونم ولی یادآوری میکنم که…
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
اگر این کار را نکنید بد خواهید دید.
رئیس زندان با کلافگی :گفت: «اطاعت خواهد شد.» آنها را به حمام ببرید و لباس مناسبی بپوشانید.
غذای خوبی بهشان بدهید و جای زنجیر و شلاق را مرهم
بگذارید.
به من اشاره کرد. کسانی که جان ایشان را نجات داده اند، نه تنها دشمن
ما نیستند بلکه از دوستان ما به حساب می آیند. قنواء در حالی این حرفها را میزد که نگران موش
بزرگی بود که روی زنجیر ،قطور حرکت میکرد. از سیاه چال و زندان که بیرون آمدیم از قنواء تشکر کردم و گفتم به خلاف ظاهرت خیلی مهربانی
حواسش جای دیگری بود. حال عجیبی دارم همین که حماد زیر نور مشعل
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
سرش را بالا گرفت و به من نگاه کرد بر خودم لرزیدم آشوبی در دلم افتاد من هم متوجه چشمهای نافذ و چهره دلنشین حماد شده بودم دیگر مطمئن بودم که ریحانه او را در خواب دیده قنواء به من خیره شد و با
خنده گفت: قرار نبود حسادت کنی با دست خودم باعث نجات حماد از آن سیاه چال وحشتناک شده بودم شاید اگر این کار را نمیکردم همانجا از بین میرفت و با مرگش ریحانه از او دل میکند. سری تکان دادم سعی کردم به خودم قوت قلب بدهم اندیشیدم مرگ او چه فایده ای دارد؟
آن وقت ریحانه با مسرور ازدواج میکند. قنواء با شیطنت :گفت حالا که حسادت میکنی هر
روز به او سر میزنم.
” حق با قنواء بود. نمیتوانستم به حماد حسادت نکنم
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
ابوراجح را هیچ وقت مثل آن روز بعد از ظهر، خوش حال ندیده بودم وقتی داشتم ماجرای رفتن به سیاه چال و دیدن صفوان و حماد را موبه مو برایش میگفتم با چنان شور و شعفی به حرفهایم گوش میداد که انگار داشتم افسانه ای هیجان انگیز را تعریف میکردم وقتی گفتم که چطور قنواء دستها را به کمر زد و به رییس زندان گفت که حماد و صفوان را به زندان عادی منتقل کند و غذا و لباس به آنها بدهد نیم خیز شد و مرا در
آغوش کشید.
تو کار بزرگی کردی هاشم همسر صفوان از نگرانی نزدیک است دیوانه شود. او حتی نمیداند آنها زنده اند
یا مرده باید بروم خبر بدهم و خوش حالشان کنم.
به من خیره شد.
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
فکرش را بکن که چقدر خوشحال خواهند شد و تو را دعا خواهند کرد ما همه اینها را به تو مدیونیم حداکثر امیدوار بودم از آنها خبری بیاوری اما تو با کمک قنواء از آن دخمه وحشت ناک نجات شان دادی کاش میتوانستم این لطف و فداکاری تو را جبران کنم دلم میخواست با شجاعت به چشمهایش نگاه کنم و بگویم من فقط ریحانه را از تو میخواهم ابوراجح از نزدیک به من نگاه میکرد ولی نمیتوانست راز عذاب دهنده ای را که در دل داشتم ببیند. با خودم گفتم چه فایده حتی اگر او به این وصلت راضی شود، ریحانه حاضر نخواهد شد. اگر ریحانه هم راضی شود وقتی با جان و دل به من علاقه نداشته باشد، زندگی مان جز
شکنجه ای همیشگی چه خواهد بود؟
مسرور روی سکوی مقابل مرد تنومندی را مشت
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
و مال میداد معلوم بود باز هم کنجکاو شده بفهمد که من و ابوراجح درباره چه موضوعی حرف میزنیم از روزی که از ریحانه جواب رد شنیده بود دل و دماغی نداشت. احساس میکردم بیش از آن که به ریحانه فکر کند به حمام پدرش میاندیشد. زمانی که ابوراجح در اتاقش بود، مسرور چنان با مشتریها برخورد میکرد که انگار صاحب اصلی حمام است چند بار تصمیم گرفته بودم این چیزها را به ابوراجح بگویم ولی میگفتم شاید اشتباه کرده باشم. از طرفی ابوراجح از غیبت بدش
میآمد و چهره در هم میکشید. این جمعه تو و پدربزرگت میهمان من خواهید بود.
امیدوارم دعوتم را قبول کنید این نهایت آرزوی من بود که بتوانم به خانه ابوراجح بروم شاید میتوانستم ریحانه را ببینم. میدانستم بین من و ریحانه دیوار بلندی است که هر رخنه ای
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
در آن ناممکن به نظر میرسید اما نمیدانم چرا ته دلم روشن بود. انگار فرشته ای به دلم می انداخت که ناامید نباش و به خدای مهربان توکل کن تا جمعه چهار روز مانده بود دلم گواهی میداد که اتفاقات خوبی در پیش است گرچه با حسابهای عادی بن بستی تیره را در مقابلم میدیدم از دعوت ابوراجح خوش حال شدم. با کمال میل دعوت شما را میپذیرم. پدر بزرگم مثل
همیشه از دیدن شما خوش حال میشود. دقیقه ای بعد با ابوراجح در راه خانه صفوان بودیم به او که تند و بلند گام بر میداشت :گفتم: «من تا نزدیکی خانه صفوان همراهیتان میکنم سؤالی دارم که باید
جوابش را از شما بشنوم. بپرس اگر بدانم جواب میدهم مرا ببخش که تند راه میروم هر چه زودتر خانواده ای را از نگرانی در بیاورم بهتر است. گوشم با توست
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
چرا امام زمان شما شیعیانی را که در سیاه چال
مرجان صغیر ،گرفتارند نجات نمی دهد؟
انگار جواب را از پیش آماده داشت بی درنگ گفت: «قرار نیست ایشان در هر کاری دخالت مستقیم داشته باشند. اراده خداوند این است که مردم شرایط خود را تغییر دهند و برای بهبود اوضاع زندگیشان بکوشند. اگر غیر از این باشد همه دست روی دست میگذارند و در
انتظار کمکهای مستقیم آن حضرت مینشینند. از میان هیاهوی بازار میگذشتیم به اطراف توجه نداشتم از میان رنگها ،بوها سایه روشن ها و عابران میگذشتیم همه حواسم به حرفهای ابوراجح بود. این به معنای آن نیست که ایشان هیچ دخالتی در کارها ندارند. دخالت دارند ولی معمولاً احساس نمیشود. برای همین آن حضرت را به خورشید
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
پشت ابر تشبیه کرده اند گاهی خورشید را نمیبینیم اما روشنایی و گرمای آن هم چنان سبب ادامه زندگی موجودات روی زمین است در مورد نجات شیعیان در بند ممکن است آن امام مهربان به طور نامحسوس مقدمه چینی کرده باشند. مطمئن هستی آن حضرت در
نجات صفوان و حماد از سیاه چال نقشی نداشته اند؟ امیدوارم با دعای ایشان مقدمات نجات بقیه هم فراهم
شود! از راهی فرعی از بازار بیرون آمدیم هیاهو و ازدحام بازار را پشت سر گذاشتیم سکوت و آرامش کوچه های خلوت لذت بخش بود. ابوراجح به نفس نفس افتاده بود
و سعی میکرد از سرعتش کم نشود من هم دست بردار نبودم. وقتی آن حضرت به داد کسی چون اسماعیل هرقلی می رسند و جراحت پایش را شفا میدهند، طبیعی است
انتظار داشته باشیم به یاد ده ها
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
شیعه ای باشند که در سیاه چالهای خوف ناک گرفتارند. شکی نیست که آن حضرت به فکر ما هستند و دعاهایشان بسیاری از خطرهای مهلک را از ما دور می کند اگر حمایت و دعاهای ایشان نبود شیعیان به دست امثال مرجان صغیر از بین رفته بودند. همان طور که برایت تعریف کردم اسماعیل هرقلی در شرایط دشوار و ناگواری قرار گرفته بود سید بن طاووس او را به جراحان حله و بغداد نشان داد آنها گفتند نمیشود برایش کاری کرد در آن وضعیت اسماعیل فهمید که مداوا و نجات جانش تنها به دست خداست و بس به جای بازگشت به حله به سامرا رفت و با چنان معرفت و همتی امام زمان را در درگاه الاهی واسطه قرار داد که
آن حضرت با اذن خداوند به کمکش شتافتند. از کنار کاروان کوچکی از شتران گذشتیم
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
نفسهای صدادار ابوراجح رشته صحبتش را مرتب
قطع میکرد. بنیه ضعیفی داشت. اگر دقت کرده باشی میبینی که شفای اسماعیل هر قلی مساله ای شخصی و خصوصی نیست. بسیاری از مردم با دیدن آن معجزه به پیروان امام زمان پیوستند و برای شیعیان هم قوت قلبی شد که فکر نکنند امامشان آنها را فراموش کرده دشمنان شیعه ما را ملامت میکنند که شما اگر امام و پیشوایی دارید و زنده است چرا به فکرتان نیست و کمکتان نمیکند. معجزه های غیر قابل تردیدی مثل شفا یافتن اسماعیل هر قلی جواب دندان شکنی است به یاوه های آنان
دست ابوراجح را گرفتم مجبور شد بایستد. – طبق قولی که داده ام باید به دارالحکومه بروم. قنواء لابد اسبها را آماده کرده و منتظر من است. اگر به او قول نمیدادم نمیتوانستم به سیاه چال
” بروم. پیشانی ام را بوسید و گفت: «اگر پرهیزکار باشی خدا کمکت میکند این کار که تمام شد به مسجد میروم و برایت دعا میکنم تو امروز دل امام زمان را شاد کردهای امیدوارم با دعا و عنایت آن حضرت تو نیز به مقصودت برسی و
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
کامیاب شوی به طرف دارالحکومه که می رفتم در پوست خودم نمی گنجیدم دلم میخواست روزهایی که بین من و جمعه فاصله انداخته بودند، هر چه زودتر بگذرند و مرا با جمعه تنها بگذارند
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
ناهارمان ماهی بود ام حباب آن را عالی درست میکرد. هر وقت مهمان داشتیم با دست پخت او سرمان را بالا میگرفتیم سر سفره زیتون پرورده و ترشی مخصوص
ام حباب هم بود کم غذا خوردم او ناراحت شد.
گربه از این بیشتر غذا میخورد.
پدر بزرگ گفت: اگر قرار است ناهاری شاهانه در دارالحکومه بخوری بگو ما هم بیاییم از ظرف شربت خرما و انگور کمی نوشیدم با شکم پر که نمیتوانم به سوارکاری بروم مبارک است نمایش تمام شد؟ نوبت به سوارکاری
رسید؟
ام حباب گفت: چه عیب دارد قنواء میخواهد به شوهر
آینده اش نشان دهد که سوارکار قابلی است.
” هنوز از دعوت ابوراجح حرفی نزده بودم. موضوع قنواء و سوارکاری مهم نیست. مهم این است
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
که برای روز جمعه به مهمانی دعوت شده ایم.
– مهمانی حاکم؟
سر تکان دادم.
حاکم خرواری چند است ام حباب گفت: «باید بگردم لباس مناسبی برای خودم
آماده کنم. راستی نگفتی کی دعوتمان کرده.
ابوراجح ازمان دعوت کرده. پدر بزرگ تکیه
داد و نفس راحتی کشید. خدا را شکر حال و حوصله رفتن به دارالحکومه را ندارم اما رفتن به خانه ابوراجح و مصاحبت با او برایم شیرین
و لذت بخش است. ام حباب لب ورچید و گفت «حیف شد! من نمیتوانم بیایم همه اش تقصیر این آقاست
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
به من اشاره کرد. پدربزرگ با بدگمانی گفت: «مثل این که اتفاقاتی افتاده که من خبر ندارم آن روز که حالم خوش نبود و در خانه ماندم ام حباب بیچاره را به خانه ابوراجح فرستادم تا خبری از ریحانه برایم بیاورد. حالا اگر ریحانه و مادرش ام حباب را با ما ببینند میفهمند که من او را به آنجا فرستاده بودم آن وقت ابوراجح متوجه میشود که من به دخترش علاقه دارم و از این که ما را به خانه اش دعوت کرده
پشیمان میشود. ام حباب گفت: «حالا تا روز جمعه از این ستون تا آن ستون فرج است یک سیب را بالا میاندازی، صدتا چرخ میخورد تا پایین بیاید باید ببینیم روزگار چه در آستین دارد. شاید خدا خواست و من هم آمدم و ریحانه را همانجا از پدرش برایت خواستگاری کردیم.» به او گفتم در عمرم زنی به سادگی تو ندیده ام
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
برای رضای خدا حرف که میزنی کمی هم فکر کن
ام حباب قهر کرد و پشت به من نشست. – خجالت نکش حرف دلت را بزن یک بار بگو من خُل و
چلم در جمع کردن سفره کمکش کردم تا از دلش درآورم. فایده ای نداشت پدر بزرگ پیش از آن که برای استراحت به اتاقش برود گفت توی این دو هفته روزی هزار بار از خدا خواسته ام که ابوراجح و خانواده اش را به راه راست هدایت کند خدا میداند چقدر دلم میخواهد روزی به خانه اش برویم که میان ما و او هیچ جدایی و فاصله ای در مذهب و اعتقاد نباشد! افسوس
اینها آرزوهای قشنگی است که بعید است شاهد
انجامش باشیم.»
ام حباب که گوش ایستاده بود گفت: «تو چرا
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
این طور حرف میزنی ابونعیم این چیزها که برای خدا کاری ندارد. برای او از آب
خوردن هم راحت تر است. خندیدم و گفتم چه میگویی ام حباب
خدا که مثل ما آب نمیخورد. پدر بزرگ خندید اما ام حباب نگاه تندی به من انداخت و به آشپزخانه رفت. قهر که میکرد جان آدم را به لبش میرساند تا
آشتی کند.
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
با دیدن قنواء نتوانستم جلوی لبخندم را بگیرم
موهایش را زیر دستاری که به سر پیچیده بود پنهان
کرده بود با کمک سرمه دوده و موادی که خودش سر
هم میکرد چینهایی مردانه به پیشانی و دو طرف
بینی و حالتی آفتاب سوخته به چهره اش داده بود.
کسی با دیدن آن قیافه نمیتوانست حدس بزند با
دختری روبه روست که چند خدمت کار گوش به فرمانش
هستند.
حالت چطور است هلال؟ از بانو قنواء چه خبر؟ سوار بر دو اسب جوان و چابک از راهی که پشت دارالحکومه بود بیرون میرفتیم که گفت: «ساعتی قبل به دیدن حماد رفتم او و پدرش را به زندان عادی منتقل کرده اند. طبق دستور من آنها را به حمام برده اند و لباس تمیزی پوشانده اند. آن قدر خوشحال شدم که انگشترم را به رییس زندان
بخشیدم!» کنجکاو شدم بدانم چرا این قدر خوشحال شدی؟ چرا میگویی به دیدن حماد رفتم؟ انگار پدرش چندان
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
اهمیتی ندارد اتفاقی افتاده؟
شانه بالا انداخت و اسبش را می زد. حماد جوان زیبایی است. اگر حالا او را ببینی باور نمیکنی همان موجود ژولیده و کثیف دیروزی باشد؛
همان طور که کسی باور نمیکند من قنواء باشم.
این را که فهمیدی خوش حال شدی؟
راستش نمیدانم چرا او را که دیدم، احساس خاصی
به من دست داد. سابقه نداشت. امروز این حس به تو دست داد یا دیروز در سیاه چال؟ بدجنسی نکن با این سوالهای آزاردهنده میخواهی از بازیهایی که به سرت آوردم انتقام
بگیری.
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
اگر تو عاشق حماد شده باشی خیالم تا حدی راحت میشود دست از سر من برخواهی داشت و سراغ او خواهی رفت من هم میروم سراغ کار و گرفتاری هایی که دارم از طرفی دلم برایت میسوزد چون داری وارد همان بن بستی میشوی که من شده ام. این عشقی ممنوع و بی سرانجام است. پدرت هرگز رضایت نخواهد داد با رنگرزی شیعه که به جرم دشمنی با او به
سیاه چال افتاده ازدواج کنی برای من تجربه تازه ای است اما میدانم عشق بدون آن که اجازه ورود بگیرد هجوم میآورد. هر چه هست
هیجان انگیز است. احساس خوبی دارم بیرون دارالحکومه از کنار چند نخلستان گذشتیم و به فرات رسیدیم خط ساحل را گرفتیم و تا پل اسبها را به یورتمه واداشتیم تا گرم شوند عبور از
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
پل با اسب، لذت بخش بود خوشحال شدم که کسی به ما توجهی نداشت آن طرف ،پل باز مسافتی را
یورتمه رفتیم به فضای باز و بدون مانع که رسیدیم
اسبها را به تاخت درآوردیم قنواء سعی کرد از من پیشی بگیرد اما من شانه به شانه اش می تاختم بیرون شهر کنار کاروان سرایی دست از مسابقه کشیدیم.
اسبها عرق کرده و کف بر لب آورده بودند. آفتاب سوزندگی نداشت قنواء :پرسید «سواری را کی یاد
گرفته ای؟»
سواری حالم را جا آورده بود. در نوجوانی آن سالها که تابستانها به روستا
می رفتیم.
– شش ساله بودم که پدرم کره اسبی به من داد. او پسر ندارد. من سعی کردم با یاد گرفتن سوارکاری و تیراندازی جای خالی اش را در زندگی پدرم پر کنم. کاروانی در دوردست در حاشیه فرات دیده
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
میشد. معلوم نبود در حال آمدن است یا رفتن چند کشاورز توی مزرعه ها کار میکردند. آسمان توی جوی هایی که از رود جدا کرده بودند پیدا بود. بیرون شهر هوای سبکتری داشت قنواء انگار دوست داشت هر چه بیشتر از دارالحکومه دور شود. من ترجیح میدادم قبل از غروب به شهر برگشته باشم. یورتمه
میرفتیم تا بدن اسبها سرد نشود.
پدرت ناصبی است و با اهل بیت پیامبر؟ ص؟ و شیعیان دشمنی دارد اما تو به دو شیعه کمک کردی
خدا کند نفهمد ولی مادرم نه تنها ناصبی نیست بلکه به اهل بیت
علاقه دارد.
مگر میشود چنین زن و شوهری با هم زندگی کنند؟ – کار آسانی نیست مادرم مخالف آزار دادن شیعیان
– نمیدانم فکر نمیکنم
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
است، ولی معمولاً مجبور است ساکت بماند.
وزیر هم ناصبی است؟
در بازار مرد نیکوکاری است به نام ابوراجح حمام زیبایی دارد. شیعه است. من تا به حال مردی چنین خوب و درست کار ندیده ام چند روز پیش به حمام رفته بودم که وزیر به آنجا آمد تا دو قوی زیبای ابوراجح را
بگیرد و به پدرت هدیه بدهد. شنیده ام پرنده های قشنگی.اند کاش میتوانستم آنها را ببینم
قوها توی حوض رختکن هستند ابوراجح و مشتری ها به این دو پرنده علاقه زیادی دارند. ابوراجح به وزیر گفت که قوهایش را دوست دارد و آنها باعث رونق بیشتر کسب و کارش شده اند وزیر به بهانه ای سیلی محکمی به ابوراجح زد که آن بیچاره روی زمین افتاد و از بینی اش خون جاری
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
شد. بعد هم تهدیدش کرد و رفت این در حالی بود که ابوراجح به وزیر بی احترامی نکرده بود و حاضر شده بود
قوها را به پدرت هدیه بدهد.
قنواء قبل از آن که اسبش را به تاخت درآورد گفت مذهب ،وزیر مقام پرستی است. او هر کاری میکند تا هم چنان وزیر بماند پسرش «رشید را واداشته تا مثل او فکر کند وزیر دلش میخواهد مرا برای رشید بگیرد تا رابطه اش با پدرم محکم تر شود و حالا از این که مرا با
جوان زیبا و ثروتمندی به نام هاشم میبینند
خوششان نمی آید.
نزدیک پل از سرعتمان کم کردیم قنواء گفت: «حالا که خودم را به شکل پسرها درآورده ام دوست دارم بروم و
قوهای ابوراجح را ببینم.
به من فرصت نداد تصمیمش را تغییر دهم پاها را به پهلوی اسب کوبید و مثل تیری که از چله کمان رها شود به حرکت درآمد
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
@nazkhatoonstory
#داستانهای_نازخاتون
داستانهای نازخاتون:
#داستانهای_نازخاتون
#رویای_نیمه_شب
خوش بختانه ابوراجح در حمام نبود. قنواء سکه ای به طرف مسرور انداخت و گفت برو بیرون و مواظب
اسبها باش
مسرور سری تکان داد و رفت جز دو پیرمرد کسی در رخت کن نبود قنواء کنار حوض نشست و با دقت به
قوها نگاه کرد.
این دو پرنده زیباتر از آن هستند که فکرش را
می کردم.
بودن قنواء در آن جا کار درستی نبود. اگر ابوراجح از راه میرسید قنواء را میشناخت و از این که او را به حمام
آورده بودم آزرده خاطر میشد.
بهتر است برویم ما نباید به این جا می آمدیم قنواء ایستاد و گفت تو گفتی میخواهی سیاه چال را
ببینی خودم را به خطر انداختم و همراهی ات کردم حالا
من خواسته ام به اینجا بیایم و قوها را ببینم و تو مرا همراهی کرده ای اینجا که بدتر از
” سیاه چال نیست.»
– فراموش نکن که این قوها فروشی نیستند. هر چیزی قیمتی دارد ابو راجح خوش حال میشود که
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
من هم با تو به سواری رفتم. خوب گوش کن من در عوض نجات حماد و صفوان از سیاه چال این دو پرنده را میخواهم تو باید از ابوراجح بخری شان و برایم بیاوری بهایشان را هر چه باشد
می پردازم.
مثلاً صد دینار بگیرد و آنها را به من بدهد.
پرده راهرو را بالا گرفتم.
نمیخواهم ابو راجح ما را با هم اینجا ببیند. میروم سری به پدربزرگم بزنم اگر میخواهی همین جا بمان و وقتی ابوراجح آمد با او صحبت کن. گرچه میدانم او قوهایش را با صندوقچه ای از طلا و جواهر هم عوض
نمی کند.
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
از حمام بیرون آمدم مسرور مشغول نوازش اسبها بود. قنواء هم بیرون آمد با بی اعتنایی سوار اسبش شد و با حرکت افسار اسبش را به چرخیدن واداشت. مسرور وحشت خود را کنار کشید افسار اسب دیگر را به
با دست قنواء دادم و به مسرور :گفتم: نام این جوان هلال است به دستور اربابش به اینجا آمده تا این دو اسب را بدهد و قوها را بگیرد حالا که ابوراجح نبود باید
دست خالی برگردد.
مسرور به قنواء :گفت ابوراجح قوهایش را به وزیر
نداد ارباب تو که جای خود دارد
قنواء :گفت ساکت باش و تا چیزی نپرسیده ام، حرف نزن
رو به من گفت: ما هر چه را بخواهیم صاحب میشویم شما به زودی این قوهای زیبا را در حوض اربابم که با سنگ یشم ساخته شده خواهید دید. از طرف کوچه که خلوت بود راه افتاد برود. گفتم
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
خواهیم دید.»
من و مسرور دور شدن او را با آن دو اسب زیبا نگاه کردیم به مسرور گفتم در این باره چیزی به ابوراجح
نگو بگذار هلال خودش با او صحبت کند.
یعنی قوها این قدر ارزش دارند؟ برای کسانی که نمیدانند با ثروت فراوانشان چه کنند
بله.
میخواستم بروم که مسرور آستینم را گرفت نگاه خیره ام را که دید آستینم را رها کرد. من من کنان
پرسید: «موضوع مهمانی روز جمعه چیست؟
از کجا باخبر شده ای؟
از ابوراجح چیزهایی شنیدم راست میگویی چیزهایی شنیده ای ولی درست نشنیده ای کسی که پشت دیوار گوش می ایستد نمیتواند همه گفته ها را خوب بشنود. اگر سوالی
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
داری از ابوراجح بپرس او چیزی را از من مخفی نمیکند شاید تو از ریحانه خواستگاری کرده ای و آن میهمانی برای همین است.
از سادگی اش خندیدم تو که گفتی ابوراجح چیزی را از تو مخفی نمیکند؛
پس چرا میگویی شاید؟ آرزو کردم که کاش میهمانی روز جمعه برای خواستگاری از ریحانه بود. خواستم به مسرور بگویم که از ریحانه خواستگاری نکرده ام و میهمانی روز جمعه ارتباطی به این موضوع ندارد تا آن بیچاره را از نگرانی در بیاورم ولی نگفتم در آن لحظه نمیدانستم که صحبت کوتاه من با
مسرور چه فاجعه ای را به دنبال دارد.
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
قنواء و امینه مشغول بازی با دو تا میمون کوچک بودند میمونها لباس ابریشمی رنگارنگی به تن داشتند.
اتاق تغییری نکرده بود باز هم از وسایل و ابزار کار خبری نبود دیگر میدانستم که برای کار به دارالحکومه
دعوت نشده ام.
خانمها امروز چه برنامه ای داریم؟
مثل دفعه قبل از راهروی نیمه تاریک گذشتیم. در چوبی کلفت با همه بستهای فلزی و گل میخ های بزرگش بر پاشنه چرخید به حیاط زندان رسیدیم. این بار کسی در حیاط نبود و صدای ناله ای هم شنیده نمی شد. رییس
زندان ما را به اتاق خودش راهنمایی کرد.
دقیقه ای بعد صفوان و حماد با همراهی یکی از نگهبان ها وارد اتاق شدند. با ورود آنها اس زندان برخاست و گفت: «اگر اجازه بدهید
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
تنها میگذاریم.»
او و نگهبان بیرون رفتند ،صفوان مرد چهارشانه و خوش رویی بود مرا در آغوش کشید و تشکر کرد. حماد هم همین کار را کرد و مثل پدرش با کنجکاوی به من خیره شد. معلوم بود میخواستند بدانند من کیستم و برای چه به آنها کمک کرده ام روی سکوی گوشه اتاق نشستیم ظرفی از میوه و خرما کنارمان بود.
صفوان آهی کشید و گفت از شما متشکرم که ما را از سیاه چال نجات دادید اما وقتی به دوستانم فکر میکنم که در آن شرایط سخت به سر میبرند نمیتوانم خوشحال باشم کاش حداقل میتوانستم
این میوه و خرما را به دهان آنها برسانم قنواء به شوخی گفت: اگر خیلی ناراحت هستید، شما را
به آن پایین بر می گردانیم.
حماد گفت: من حاضرم به سیاه چال برگردم تا در
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
عوض، پیرمرد بیماری که آن جاست آزاد شود. حماد چهره ای مصمم و گیرا داشت جای حلقه زنجیر روی مچ دستهایش دیده میشد قنواء ازش پرسید
راستی این کار را میکنی؟
من هنوز میتوانم سیاه چال را تحمل کنم ولی آن پیرمرد نمیتواند خدا میداند چقدر دلم میخواهد کند و زنجیر را از دست و پا و گردن لاغرش بر می داشتند و پس از بردنش به حمام لباسی تمیز می پوشاندند و نزد
بستگانش میبردند.
صفوان صحبت را عوض کرد و رو به من و قنواء گفت: ما چطور میتوانیم بزرگواری شما را جبران کنیم؟
خطاب به من ادامه داد: ما خوش شانس بودیم که شما به طور غیر منتظره به سیاه چال آمدید و در فضای نیمه تاریک میان آن همه زندانی که قیافه هایشان فرق کرده حماد را شناختید
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
گفتم: به جای این حرفها بگذارید بانو قنواء ماجرای دیروز را برایتان تعریف کند شنیدنی است قنواء پرسید: «کدام ماجرا؟ اسب سواری یا رفتن به
حمام ابوراجح ؟ با شنیدن نام ابوراجح صفوان و حماد یکه خوردند. رفتن به حمام ابوراجح را تعریف کن
به صفوان :گفتم: «ابوراجح از دوستان مورد اطمینان من
است. مرد درست کاری است در بازار حمام دارد. صفوان سری تکان داد و لبخند زد توانسته بودم به او بفهمانم که با توصیه ابوراجح به سراغ آنها رفته ام. گفت: نامش را شنیده ام از او به نیکی یاد میکنند. حماد آن قدر باهوش بود که منظور من و پدرش را بفهمد. گفت: شنیده ام در حمامش دو پرنده
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
سفید و زیبا دارد. قنواء گفت: «من هم وصف زیبایی آن دو پرنده را شنیده بودم دیروز بالأخره موفق شدم آنها را ببینم حماد با تعجب پرسید: یعنی به حمام رفتید و آنها را
دیدید؟»
– بله.
اما آنجا که حمام مردانه است. قنواء خوش حال از این که توانسته بود علاقه شان را جلب کند با آب و تاب همه آنچه را که اتفاق افتاده
بود تعریف کرد. از زندان که بیرون آمدیم قنواء پرسید: «نظرت درباره
حماد چیست؟
گفتم پدرش مثل ابوراجح انسان درست کاری است.
حماد هم فرزند چنین پدری است. و البته اگر حسادت نمیکنی خوش قیافه است.
” چشم هایش حالت قشنگی دارد که من دوست دارم از حیاط سرسبز دارالحکومه میگذشتیم. با حرفهای قنواء به این فکر افتادم که ریحانه پس از شنیدن خبر سلامتی حماد و خلاص شدنش از سیاه چال چقدر خوشحال شده برایم دردآور بود که ریحانه به خاطر نجات حماد از من سپاسگزار باشد احتمال میدادم در میهمانی روز جمعه به این خاطر از من تشکر کند و بخواهد از وضع و حال حماد برایش بگویم اگر به او میگفتم که حماد سالم و سرحال است فکر میکرد خوابش به تعبیر شدن نزدیک شده از دلم گذشت: «آیا تقدیر این است که خواب او با کمک من تعبیر شود و به همسر دلخواهش برسد؟ به خودم نهیب زدم تو اگر به ریحانه علاقه داری باید خوشحالی و سعادت او برایت از هر چیز دیگر مهم تر باشد این
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
خود پرستی است که او را تنها به این شرط خوش بخت بخواهی که با تو ازدواج کند اگر او با حماد به سعادت
می رسد باید به ازدواج آنها راضی باشی
این نهیب مثل مشک آبی بود که روی کوهی از آتش بریزند. این توجیه و دلداریها نمی توانست آرام و راضی ام کند با یاد آوردن ایمانی که ابوراجح به خدا داشت آرامشی در خودم احساس کردم در دل به خدا
گفتم بگذار کارهایم فقط برای رضای تو باشد. تو هم مرا به آنچه رضای توست راضی و خوش حال کن
امینه از کنار نرده های طبقه دوم دست تکان داد. منتظر ما بود و میمونها را در بغل داشت. خواستم
بروم که قنواء :گفت حالا وقت آن است که واقعیت را
به تو بگویم.»
وارد اتاق که شدیم روی سکو نشستم. خسته شده
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
بودم. امیدوارم نمایش تازه ای در کار نباشد. باور کنید اصلاً
حالش را ندارم
قنواء نیز نشست امینه را کنار خود نشاند و دستش را
در دست گرفت.
حق با توست. آنچه در این چند روز شاهدش بودی یک نمایش بود. همان طور که دیروز گفتم وزیر مرد جاه طلبی است. سعی کرده پسرش رشید را عین خودش بار بیاورد تا حدی هم موفق شده رشید و امینه به هم علاقه دارند. امینه دختر یتیمی است که در خانه وزیر بزرگ شده و آنجا خدمت کاری کرده پنج سال پیش من به امینه علاقه مند شدم وزیر موافقت کرد که امینه
با من زندگی کند و ندیمه ام باشد. رشید با این کار موافق نبود. پدرش او را متقاعد کرد که امینه به دردش نمیخورد و باید به فکر ازدواج با من باشد ازدواج
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
من و رشید کاملاً به نفع وزیر است. با این پیوند موقعیت او نزد پدرم تضمین میشود و رشید به ثروت و
قدرت می رسد.
قنواء لحظه ای امینه را به سینه فشرد و ادامه داد: «این
حرف ها را امینه به من گفت من هم تصمیم گرفتم با یک نمایش وزیر و پسرش را سر جایشان بنشانم و همه را دست بیندازم باید وانمود میکردم که به جوانی لایق و زیبا علاقه دارم و میخواهم با او ازدواج کنم تو را برای این نقش در نظر گرفتم تو هم ثروتمند و زیبا بودی و هم از خانواده ای اصیل و خوش نام یک بار که خودم را به شکل کولیها در آورده بودم و فال میگرفتم
تو را دیدم به مغازه میرفتی تعقیبت کردم یکی را فرستادم تا درباره ات تحقیق کند وقتی فهمیدم نوه ابونعیم زرگری و پدربزرگت علاوه بر چند مغازه و
نخلستان مال التجاره فراوانی را به کاروانها سپرده
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
تا برایش تجارت کنند قرعه به نام تو افتاد ترتیبی دادم تا برای خرید به مغازه تان بیاییم. بقیه ماجرا را خودت میدانی هم میخواستم مرتب به دارالحکومه
بیایی و هم نمیخواستم کسی تو را مشغول تعمیر جواهرات و جرم گیری زینت آلات ببیند. نباید میفهمیدند که برای کار به این جا آمده ای به کنار پنجره رفتم و به چشم انداز روبه رو نگاه کردم از
کار خودم خنده ام میگرفت روزی آرزو داشتم دارالحکومه را ببینم حالا که به آن راه پیدا کرده بودم دوست داشتم کنار آن پنجره بایستم و منظره مقابلم را
تماشا کنم.
– دیگر مجبور نیستی به اینجا بیایی همین فردا یکی از
خدمت کاران را میفرستم تا طلبتان را بپردازد. گفتم: «بازی بچه گانه ای بود اگر پدرت تصمیم
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
گرفته باشد تو را به پسر وزیر بدهد این کارها
جلودارش نیست.»
قنواء سرش را روی شانه امینه گذاشت و ساکت ماند. چاره ای نیست تو با یک دختر معمولی فرق داری ببین کجا زندگی میکنی اینجا هیچ چیز جز قدرت و حکومت اهمیت ندارد اگر پدرت در خدمت حکومت نباشد برکنار خواهد شد. او بدون وزیری زیرک نمیتواند از عهده کارها برآید. ده ها نفر در سیاه چال زنده به گور شده اند تا چیزی این حکومت را تهدید نکند. آن وقت تو که دختر حاکمی انتظار داری که هر طور میلت
می کشد ازدواج کنی؟
برای همین است که به مردم کوچه و بازار غبطه
میخورم که زندگی بی آلایش و صادقانه ای دارند. به آب نمای میان باغ و چند نفری که اطراف آن
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
بودند نگاه کردم از وضعیتی که داشتم ناراحت بودم. من هم مثل قنواء از آینده نگران بودم نمیتوانستم با کسی که دوستش داشتم زندگی کنم. دلم میخواست از آنجا بروم و به کارگاه پدر بزرگم پناه ببرم. دارالحکومه به همان زودی برایم کسالت آور شده بود. از بیکاری و ولنگاری بدم میآمد آنجا بوی دسیسه و قدرت طلبی می داد انسان چطور میتوانست با بی تفاوتی در جایی به زندگی راحت خود مشغول باشد که در کنارش ده ها نفر بیگناه در سیاه چال بدترین لحظه ها را میگذراندند و هیچ امیدی به ادامه حیات خود نداشتند! نمیدانستم بیشتر افسوس خودم را بخورم یا برای قنواء دل بسوزانم. برای امینه هم ناراحت بودم معلوم نبود چه سرنوشتی در انتظار اوست. ناگهان از آنچه کنار آب نما دیدم دهانم از تعجب باز ماند مسرور را دیدم که با عجله از پله ها”
” پایین می رفت. داشت با عجله دارالحکومه را ترک میکرد نمیتوانستم حدس بزنم برای چه به آنجا آمده بود
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
با دست پاچگی به قنواء :گفتم خواهش میکنم کمک
کن مسرور دارد از دارالحکومه بیرون میرود.
– مسرور دیگر کیست؟ چی شده؟
به کنار پنجره آمد مسرور را که به طرف در خروجی
می رفت نشانش دادم. – مسرور همان است که دیروز او را توی حمام ابوراجح دیدیم و اسبها را به او سپردیم شاگرد ابوراجح است. حالا چرا نگرانی؟ آمدنش به دارالحکومه چه اهمیتی
دارد؟
یکی را بفرست او را برگرداند باید بفهمم برای چه به این جا آمده اگر ابوراجح او را به دنبال من فرستاده
پس چرا کسی خبرم نکرده؟
احتمال دارد برای کار دیگری آمده باشد.
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
نمیدانم چرا دیدن او اینجا نگرانم کرده آدم قابل اطمینانی نیست کارهایش مشکوک است. خواهش میکنم یک کاری بکن
قنواء قبل از آن که با امینه بیرون برود، گفت: «آرام باش لازم نیست او را برگردانیم یکی را میفرستم تا از سندی بپرسد از یکی دو نگهبان دیگر هم میپرسیم.
از هر دوی شما ممنونم. آنها رفتند نتوانستم توی اتاق بمانم در سرسرا و کنار نرده ها قدم زدم آمدن مسرور به دارالحکومه معمایی بود که هیچ جوابی برای آن به ذهنم نمیرسید. دیدن یک فیل در حیاط دارالحکومه نمی توانست آن قدر
متعجبم کند از نظر سندی مسرور یک بی سروپا بود. چرا او را به داخل راه داده بود؟ آیا مسرور برای دادن مالیات حمام آمده بود؟ نه ابوراجح مالیات آن سالش را
داده بود. اگر
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
ابوراجح کاری با دارالحکومه داشت باید به من می گفت احتمال داشت موضوع مهمی نباشد و باعث
خنده و تفریح قنواء و امینه شود. قنواء و امینه برگشتند امید داشتم بخندند و مرا به خاطر وحشت بیهوده ام دست بیندازند، اما چهره شان
جدی بود قنواء :گفت: سندی» و نگهبانها میگویند که مسرور با وزیر کار داشته مسرور گفته که باید خبر
مهمی را به اطلاع وزیر برساند.
امینه گفت: «موفق هم شده با وزیر صحبت کند.
دلشوره ام بیشتر شد به قنواء گفتم: «حق داشتم نگران شوم یعنی او با شخصی مثل وزیر چه کار داشته؟
خواهش میکنم به من کمک کن تا حقیقت را بفهمم.
حس بدی دارم.»
چیزی از وزیر دستگیرمان نمیشود. باید با رشید حرف
بزنیم.
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
امینه گفت: «او» معمولاً همراه پدرش است و در کارها
کمکش میکند. از پله ها پایین رفتیم. پس از گذشتن از عرض حیاط به طرف ساختمانی رفتیم که اتاقهای تو در تویی داشت. چند نفر در این اتاقها روی تشکهای کوچکی نشسته بودند و به کارهای اداری و دفتری رسیدگی میکردند. جلوی هر کدام میزی کوچک و دفترهایی بود. کنار هر یک از آنها دو سه نفر نشسته بودند تا کارشان انجام شود. به در مشبک و بزرگی رسیدیم که شیشه های کوچک و رنگارنگی داشت نگهبانی جلوی آن ایستاده بود. قنواء به من و امینه اشاره کرد که بایستیم خودش به طرف نگهبان رفت و چیزی به او گفت. نگهبان تعظیم کرد و ضربه آرامی به در زد دریچه ای میان در باز شد و پیرمردی عبوس، چهره پر از آبله خود را نشان داد. با دیدن قنواء لبخندی تملق آمیز را جانشین
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
اخم خود کرد و چند بار به علامت تعظیم سر تکان داد. قنواء چند جمله ای با او صحبت کرد. پیرمرد باز سر تکان داد و از دریچه فاصله گرفت قنواء به طرف ما آمد و گفت: «برویم بیرون از اینجا با رشید صحبت می کنیم.»
از همان راه که آمده بودیم برگشتیم. موقع بیرون رفتن چشمم به چند نفر افتاد که آنها را با زنجیر به هم بسته بودند. از قنواء پرسیدم اینها کی اند که نگهبانها این طور تحقیر آمیز با آنها رفتار میکنند؟ – نمیدانم شاید دسته ای از راه زنها هستند و یا
تعدادی دیگر از شیعیان چهره شان شبیه افراد شرور نبود آنها را در گوشه ای تنگ هم نشانده بودند و نگهبانها با ضربه های پا و غلاف شمشیر مجبورشان میکردند که بیشتر در هم فرو بروند و کوچکتر بنشینند
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
پیرمردی خوش سیما میان آنها بود که بینی اش خونی شده بود. زیر لب ذکر میگفت عجیب بود که به من
خیره شد و لبخندی روی لبهایش نشست.
کنار آبنمای میان حیاط ایستادیم آفتاب ملایم بود. آب از چند حوض سنگی تو در تو مثل پرده نازکی فرومی ریخت در بزرگترین ،حوض چند اردک و غاز و پلیکان شنا میکردند اطراف حوض باغچه هایی بود پوشیده از بوته های با طراوت و انبوه و گلهای رنگارنگ قنواء دست دراز کرد تا کیسه زیر منقار یکی از پلیکانها را لمس کند پلیکان روی آب چرخید و از او فاصله گرفت امینه خندید از نگاههایش به ورودی ساختمان
معلوم بود که آمدن رشید را انتظار میکشد. سرانجام جوانی قدبلند و لاغر از ساختمان بیرون آمد.
امینه آهسته به من گفت «خودش است.
” رشید به طرفمان آمد شبیه پدرش بود؛ با این تفاوت که خوش قیافه به نظر میرسید با دیدن امینه لبخند زد و با دیدن من لبخندش را فروخورد لابد حدس زده بود که من کیستم به قنواء و بعد به امینه سلام کرد و حالشان را پرسید متوجه من شد. سلام کردم جوابم را
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
داد قنواء به او گفت ایشان هاشم هستند.
هاشم؟
وانمود کرد مرا نمیشناسد قنواء به او گفت: «لازم نیست نقش بازی کنی مطمئنم او را میشناسی و
میدانی چرا به دارالحکومه رفت و آمد میکند. رشید با خونسردی به چند نفری که از ساختمان بیرون آمدند نگاه کرد بعد با افسوس به امینه که همان طرف بود خیره شد. امینه که سعی میکرد خوش حالی اش را
پنهان کند نگاهش را پایین انداخت.
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
چیزهایی شنیده ام امیدوارم حقیقت نداشته باشد! – حقیقت این است که من هرگز با تو ازدواج نمیکنم نمی گذارم پدرت از من پلی بسازد تا تو به مقام و ثروت برسی همه میدانند که به امینه علاقه داری اما چون تحت تأثیر وسوسه های پدرت ،هستی حاضر شده ای به
توکل کنیم و به او امیدوار باشیم
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
ریحانه و مادرش را به خانه صفوان رساندم در راه با کمی فاصله حرکت میکردم تا اگر با مأموران روبه رو
شدم خطری متوجه آنها نشود. همسر صفوان از دیدنشان خوش حال شد. وقتی با معرفی ریحانه مرا شناخت و فهمید این من بوده ام که شوهر و پسرش را از سیاه چال نجات داده ام به گرمی تشکر کرد. از شنیدن ماجرای دستگیری ابوراجح و خطری که ما را تهدید میکرد متأثر شد. با کمال میل یکی از دو اتاق خانه کوچکش را در اختیار ریحانه و مادرش گذاشت دل بریدن از ریحانه برایم سخت بود. نماز ظهر را آنجا خواندم موقع خداحافظی به ریحانه گفتم: «قوها را از حمام بر میدارم و به دیدن حاکم میروم. خدا کند بتوانم او را ببینم شاید به کمک قنواء
بشود توطئه وزیر را خنثی کرد.
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
ریحانه گفت: «من برای پدرم و شما دعا میکنم. شما
در کودکی هم فداکار بودید.
شادمان از حرف ریحانه :گفتم برای من خوش بختی شما مهم است. امیدوارم حماد و پدرش به زودی آزاد شوند هر چه پیش آمد شما و مادرتان از خانه بیرون
نروید.»
مسرور چه میشود؟
نگران او نباشید آن زیرزمین بدتر از سیاه چال نیست. او دلش میخواست هم صاحب حمام شود و هم با شما ازدواج کند خوش حالم که دیگر امیدی به ازدواج با شما ندارد. ماجرای خیانتش را به پدربزرگم گفته ام تا فردا همه بازار از آن باخبر میشوند در هر صورت چاره ای
ندارد جز این که حله را بگذارد و برود. دلم میخواست در آخرین لحظه از ریحانه بپرسم چه کسی را در خواب دیده است. قبل از آن که
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
حرفی بزنم گفت پدرم لاغر و نحیف است. اگر بخواهند شکنجه اش کنند زود از پا در می آید.
با این حرف و دیدن دوباره اشک هایش از سؤالم صرف نظر کردم پس از خداحافظی از خانه بیرون آمدم. ریحانه در آستانه در گفت خدا کند تا ساعتی دیگر شما و پدرم برگردید و همۀ این ناراحتی ها تمام شود!» گفتم: «احساس میکنم اگر شما دعا کنید نجات پیدا
می کنیم. این پا و آن پا میکردم دل کندن از او کار دشواری بود؛ به ویژه که مطمئن نبودم باز بتوانم ببینمش این احتمال هست دیگر هم را نبینیم خواهش میکنم اشکهایتان را پاک کنید دوست ندارم شما را
غمگین به یاد بیاورم انگار از حرف من خنده اش گرفته باشد، لبخند زد و حتی اندکی خندید و اشکهایش را پاک کرد. چند
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
قدم عقب عقب رفتم توی کوچه کسی نبود. با گامهایی تند و استوار از خانه صفوان و از ریحانه فاصله گرفتم سر کوچه لحظه ای به عقب نگاه کردم ریحانه هنوز در آستانه در ایستاده بود آهی کشیدم و وارد کوچه بعدی شدم شاید به سوی مرگ می رفتم اما شاد و سبک بال بودم دستاری را که همراه داشتم به سر انداختم با یکی از دو گوشه اش نیمی از صورتم را پوشاندم در دل خدا را شکر کردم که توانسته بودم قبل از فرا رسیدن روز جمعه ریحانه را ببینم و با او حرف بزنم. آن موقعیت خطرناک به من و او مجال داده بود یکدیگر را ببینیم و مانند دوران کودکی با هم حرف بزنیم این دیدار و گفت وگو برای ریحانه عادی بود ولی برای من معنای دیگری داشت جان خود را برای نجات ابوراجح به خطر انداخته بودم طبیعی بود ریحانه به من لبخند بزند و سپاس گزار باشد.
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
به سرعت از کوچه ها میگذشتم کسی باور نمیکرد آن چنان سبک بال و بی پروا به استقبال خطر میروم به جایی می رفتم که هر کس از آنجا می گریخت. اگر مأموران دست گیرم میکردند امکان نداشت بتوانند مرا زودتر از آنچه خود میخواستم به دارالحکومه برسانند. به حمام رسیدم با عجله در را باز کردم و وارد شدم. حمام در آن سکوت غیر معمولش وهم انگیز بود. قوها
روی دیواره حوض ایستاده بودند. جای ابوراجح و مشتریها و زمزمه هایی که همیشه از صحن حمام به گوش میرسید خالی بود. قوها انگار منتظرم بودند. کنارشان که نشستم حرکتی نکردند. آهسته بغلشان
کردم و ایستادم به زحمت در حمام را قفل کردم و کلیدش را به پیرمرد زغال فروش دادم به او گفتم «کلید حمام را تنها به ابوراجح خواهی داد یا به خانواده اش
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
پرسید: «پس مسرور چی؟» گفتم «هرگز او به ابوراجح خیانت کرد و باعث شد
دست گیرش کنند.
برای چه؟
برای رسیدن به این حمام
پیرمرد کلید را روی ،رف زیر بسته ای گذاشت و گفت: مطمئن باشد رنگش را هم نخواهد دید به راه افتادم با هر دست یکی از قوها را زیر بغل گرفته
بودم سرهای زیبا و نوک قرمزشان کنار صورتم بود. آنها با کنجکاوی به مغازه ها و رهگذران نگاه میکردند
مدتی بود که از خانه شان بیرون نیامده بودند. خوش حال بودم که از ریحانه نپرسیده بودم چه کسی را در خواب دیده اگر میگفت حماد دیگر نمیتوانستم آن طور با اطمینان به طرف دارالحکومه بروم. از عشق ریحانه سرمست و
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
بیتاب بودم دوست داشتم میتوانست از فراز بام ها و نخلها ببیندم که چطور قوها را زیر بغل زده بودم و به استقبال خطر و شاید به پیشواز مرگ می رفتم. وقتی با آن تکه چوب به مسرور حمله برد مسرور حق داشت به سرداب پناه ببرد. من هم از آن چشمهای خشمگین جا خوردم هیچ وقت ریحانه را در کودکی در آن حالت ندیده بودم گرچه زیبایی او با هاله ای از ایمان و نجابت در هم
آمیخته بود اما در عین لطافت و مؤدب بودن می توانست مثل سوهان سخت و خشن باشد. باز خدا را شکر کردم که در بهترین حالت با او روبه رو شدم و پس از فاش کردن خیانت مسرور به شکلی دلخواه و با
بدرقه ای گرم از او خداحافظی کردم در راه دارالحکومه چند نفر از من پرسیدند: «نام این پرنده های عجیب چیست؟ آنها را میفروشی؟ از کجا گیرشان آورده ای؟
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
تازه دارالحکومه از میان چند نخل در تیررس نگاهم
قرار گرفته بود که با صحنه ای تکان دهنده روبه رو شدم.
چند مأمور اسب سوار محکومی را با طناب به دنبال خود
میکشیدند. چند مأمور دیگر از عقب پیاده حرکت
میکردند و با تازیانه و چماق محکوم را میزدند. تعداد
زیادی از مردم کوچه و بازار دور محکوم را گرفته بودند.
صد قدمی با آنها فاصله داشتم برای آن محکوم
بیچاره افسوس خوردم از یک نفر که از همان طرف
پیش میآمد پرسیدم چه خبر است؟»
سری به تأسف تکان داد و گفت: «ابوراجح حمامی است. این بار کلاغ ،مرگ بر سر او نشسته.»
انگار درختی بودم که صاعقه ای بر او فرود آمده باشد.
هاج و واج ماندم برای چند لحظه نتوانستم حرکت کنم. به هر زحمتی که بود زبان را در دهان خشکیده ام حرکت
دادم و پرسیدم: «ابوراجح؟”
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
می خواهند با او چه کنند؟ او را میبرند در شهر بچرخانند و در میدان سر از تنش
جدا کنند. باور کردنی نبود چه زود محاکمه اش کرده و دستور داده بودند که حکم اجرا شود مشخص بود که قبل از محاکمه محکومش کرده بودند تازیانه ها و چماق ها بالا می رفت و پایین میآمد پرسیدم «گناهش چیست؟» گفت: «میگویند صحابه پیامبر را دشنام داده و لعنت کرده چیزهای دیگری هم مثل جاسوسی و توطئه برای
کشتن حاکم به او نسبت داده اند. با پاهای لرزان و چشمهای خیره به طرف آن جمعیت پیش رفتم یکی از سواران که دهان گشادی داشت پیشاپیش همه شمشیرش را در هوا تاب میداد و فریاد میزد: «این است سرنوشت کافران و منافقانی که گرگهایی هستند در لباس
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
میش. عاقبت دشمنان دین و حکومت و صحابه پیامبر همین است که میبینید رافضیهای متعصب و کوردل
ببینند و عبرت بگیرند. به دایره جمعیت که رسیدم ایستادم. اسب سوارها از کنارم گذشتند. یکی از آنها طنابی به برآمدگی زین اسبش بسته بود و به کمک دست آن را میکشید. دنباله طناب به دور دستهای لاغر ابوراجح بسته شده
بود. اگر آن مرد نگفته بود که او ابوراجح است نمیتوانستم بشناسمش چند جای سرش شکسته بود. لخته های خون سر و صورتش را پوشانده بود. ریسمانی از دماغش گذرانده بودند این ریسمان به طناب وصل بود. از دندانهای بلند ابوراجح خبری نبود. همه را با ضربات چماق شکسته بودند از دهانش زنجیری بلند آویزان بود زبانش را سوراخ کرده و جوال دوزی از آن گذرانده بودند. معلوم بود که اولین حلقه زنجیر را از همان”
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
جوال دوز گذرانده اند خون از زبان و دهان و لبهای ورم کرده اش جاری بود و از پایین زنجیر قطره قطره می چکید زنجیری هم به دستها و پاها و گردنش چفت شده بود مردم از آن همه خشونت و بی رحمی مات و مبهوت مانده بودند دستار را در مقابل ابوراجح از صورتم کنار زدم. وقتی نگاه خسته و دردمندش به من و قوها افتاد ایستاد مأموران خشنی که پشت سرش بودند ضربه های کوبنده و برنده چماق و تازیانه را بر شانه ها و پشتش فرود آوردند ابوراجح که دیگر رمقی نداشت چشم ها را رو به آسمان بست و مثل درختی که بیفتد با صورت نقش بر زمین شد. پشت لباسش پاره پاره بود و خون تازه از خطهای تازیانه میجوشید تا اسب بایستد ابوراجح چند قدمی با صورت روی زمین کشیده شد. قوها را به یکی دادم و با کمک چند نفر دیگر او را بلند کردیم تا سرپا
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
بایستد. صورتش پوشیده از خاک و خون بود. از فرصت استفاده کردم و آهسته بیخ گوشش گفتم: «همسر و
دخترت در امان هستند. به زحمت چشم های خاک آلودش را گشود و به من نگاه کرد یک دنیا محبت و دوستی در آنها موج میزد. در چشمهایش هیچ ترس و وحشتی دیده نمیشد. اسب به حرکت درآمد و ابوراجح را کشید و با خود برد. مأموران پیاده با چند ضربه تازیانه مرا از ابوراجح دور کردند.
صورتم را پوشاندم قوها را گرفتم و صبر کردم تا جمعیت از اطرافم گذشتند و به راهشان ادامه دادند.
یکی گفت: «این بیچاره به میدان نرسیده خواهد مرد!
دیگری :گفت آن وقت زحمت جلاد کمتر خواهد شد.
جای تازیانه روی شانه و پشتم میسوخت. از بی اعتباری
دنیا در حیرت فرو رفته بودم ابوراجح
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
آن روز صبح بی خبر از همه چیز و هر جا در حمامش مشغول کار بود و حالا در این وضعیت اسف بار و باورنکردنی به سر میبرد و تا مرگ فاصله ای نداشت. به یاد همسرش و ریحانه افتادم که در گوشه ای از شهر در خانه ای پناه گرفته بودند و از آنچه بر سر آن مرد بی گناه و مظلوم میآمد بی خبر بودند جای شکرش باقی بود که آنجا نبودند و آن صحنه وحشت انگیز را
نمی دیدند
نمیدانستم ابو راجح با دیدن من و قوها چه فکری کرده بود. آیا در دارالحکومه به خیانت مسرور پی برده بود؟ آیا با نگاهش میخواست به من بگوید که فرار کنم و از
آنجا دور شوم؟
دیگر از آن اراده و اطمینان در من خبری نبود. قصد کرده بودم نزد حاکم بروم تا جان ابوراجح را نجات دهم اما دیگر کار از کار گذشته بود ابوراجح اگر
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
اعدام هم نمیشد با مرگ فاصله ای نداشت. بهترین کار آن بود که با ریحانه و مادرش به کوفه فرار میکردیم حداقل ما میتوانستیم نجات پیدا کنیم و خیال پدر بزرگ از جانب من راحت میشد. از دیدن ابوراجح در آن حالت رقت بار متزلزل شده بودم. کسی در درونم فریاد میکشید نه تو هرگز نمیتوانی ابوراجح را در این حالت رها کنی و به فکر فرار و نجات جان خودت باشی ریحانه گفته بود بهتر است به خدا توکل کنیم و به او امیدوار باشیم گفته بود مرا دعا میکند باید به خاطر او و پدرش تلاش خودم را میکردم در آن شرایط برگشتن به طرف ریحانه جز اندوه و خجالت چیزی
عایدم نمی کرد.
نمیدانم چه شد که به یاد «او» افتادم. همان که اسماعیل هرقلی را شفا داده بود و ابوراجح و شیعیان به او عشق میورزیدند خطاب به او گفتم
” اگر آن طور که شیعیان اعتقاد دارند تو زنده ای و صدایم را میشنوی از خدا بخواه
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
کمکم کند!
دوباره گرمی عزم و اراده در رگهایم به حرکت درآمد آخرین نگاه را به جمعیتی که هم چنان در لابه لای نخلها دور می شدند انداختم و به سوی دارالحکومه به راه افتادم ”
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
به دارالحکومه که رسیدم دستهایم خسته شده بود. سندی با دیدن من با ناباوری برخاست و مثل همیشه حلقه روی در را سه بار کوبید قبل از باز شدن دریچه با صدای بمش فریاد کشید در را باز کن میهمان
محترمی داریم.
باز هم زبانه فلزی به خشکی از میان چفتهایی گذشت و در سنگین بر پاشنه چرخید. سندی لبخند ناخوش آیندش را تحویلم داد. با فشار گونه های برآمده اش یکی از چشمهایش بسته شد. مقابلم
ایستاد و راهم را بست.
چه پرنده های قشنگی گوشتشان حلال است؟ خواست به آنها دست بزند خودم را کنار کشیدم. – خودت انصاف بده حیف نیست گوشت این پرندگان
زیبا از گلوی کسی چون تو پایین برود سندی دهانش را تا جایی که ممکن بود باز کرد و
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
“دیوانه وار خندید. – حیف این است که تو ساعتی دیر آمده ای و گرنه الآن همراه آن مردک حمامی روانه ات کرده بودیم راست میگویی من لنگ و خپل و بدقواره ام اما تو با این همه
زیبایی خواهی مرد و من زنده خواهم ماند.
فراموش کردم در این چند روز سکه ای به تو بدهم.
ناراحتی تو از همین است؟ من از هر کس که به اینجا میآید و میرود، چیزی
میگیرم؛ دیناری در همی وقتی محکوم به مرگی را می بینم به قیافه اش دقت میکنم و از خودم میپرسم سندی او دارد به سرای باقی می.شتابد. آیا چیزی دارد که به درد تو بخورد؟ گاهی زلف یکی را انتخاب میکنم زمانی چشم و ابروی یکی را وقتی لب و دندان یکی را از خودم میپرسم چرا از اینها که رفتنی اند نمیتوانم
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
زیبایی هایشان را بگیرم و جای زشتیهای خودم بگذارم؟ به آن مردک حمامی نگاه کردم فقیر بود. چیزی نداشت به من بدهد. آه چرا چشمهایش خوش حالت بود.
سفیدی چشم هایش مثل مروارید بود. سفیدی چشم های سندی به زردی و قرمزی میزد. او هم چنان میان دری که باز شده بود ایستاده بود و راهم
را سد کرده بود.
اما به تو که نگاه میکنم میبینم یکی از ثروت مندان عالم هستی اگر قرار باشد چیزی را از تو انتخاب کنم کار مشکلی خواهد بود همه چیزت زیبا و کامل است. نه نمیشود گفت که چشمهایت از دندانهایت زیباتر است و یا سرت از بدنت بیشتر میارزد. در یک کلمه من همه وجود تو را میخواهم؛ حتی حرف زدنت و حالت های چهره ات را کاش حالا که مرگ در انتظار توست
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
میتوانستی جسمت را با من عوض کنی هیچ کس ذره ای اندوه نخواهد خورد اگر سر و بدن مرا اسیر دست جلاد ببیند جلاد دارالحکومه بسیار بی رحم است. یادم باشد فردا از او بپرسم که کشتن تو برایش سخت بوده
یا نه اگر بگوید نه باور کن دیگر در تمام عمر با او حرف نمیزنم ببینم نمیخواهی بازگردی؟ مانعت نمی شوم.
مجذوب حرف هایش شده بودم فکر نمیکردم آن قدر
با احساس باشد.
– نه. – معلوم است که برای نجات آن مردک حمامی آمده ای باور کردنی نیست که جوان ثروتمند و زیبایی مثل تو بخواهد جانش را برای کسی مثل او به خطر بیندازد. به هر صورت شجاعت تو هم ستودنی است متشکرم حالا بگذار بروم
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
حاکم اگر سلیقه داشته باشد میگوید نقاشی بیاید و نقشی از تو را بر یکی از دیوارهای اندرونی بکشد؛ بعد به مرگت حکم میدهد خوب است نقاش تو را همین طور که ایستاده ای و قوها را بغل زده ای بکشد؛ با همین لبخند تمسخر آمیز که نمکین و دل رباست باید به سلیقه قنواء آفرین گفت نمیدانستم ممکن است جوانی مثل تو در حله باشد برای او هم افسوس میخورم که نمیتواند تو را حتی برای یک روز دیگر حفظ
کند خواستم بروم که انگشتانش را در هم گره کرد و گفت: چیزی بگو که برای یادگاری از تو به خاطر بسپارم بعد
برو. گفتم: «خوب است که آدم با احساسی هستی ولی افسوس که نتوانستی زیبایی روح و روان ابوراجح را ببینی امیدوارم در آن لحظه که میمیرم و از این بدن فاصله میگیرم زیباتر از آن باشم که تو حالا
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
بدن فاصله میگیرم زیباتر از آن باشم که تو حالا میبینی این بدن پیر میشود؛ از ریخت می افتد و عاقبت خواهد پوسید و خاک خواهد شد. به جای آن که عمری را در آرزوی ظاهری زیبا ،بگذرانی بهتر است برای یک بار هم که شده چشم دلت را باز کنی و به روح و روانت نگاهی بیندازی اگر این بدن چندان قابل تغییر نیست در عوض روح و روانت را میتوانی با کارهای شایسته صفا بدهی و زیبا کنی کسی نمیتواند تو را
سرزنش کند که چرا از زیبایی ظاهری سهمی نداشته ای؛ به همین شکل به دنیا آمده ای ولی زیبایی باطنی در اختیار خودت است. اگر به فکر آن نباشی
قابل سرزنش خواهی بود. سندی رفت روی چهارپایه اش نشست و گفت: «حرف دل نشینی بود. امیدوار کننده است. باید بیشتر به آن فکر کنم اگر میخواهی بروی جلویت را نمیگیرم.» وارد دارالحکومه شدم در با همان سنگینی پشت
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
سرم بسته شد و زبانه و چفتها باز به صدا درآمدند. به پنجره ای که آن روز صبح از آنجا مسرور را دیده بودم نگاه کردم از قضا قنواء آنجا بود. دستار را که از
سر برداشتم دست تکان داد و از پنجره دور شد. بدون هر گونه مزاحمتی خود را به آب نما رساندم که ناگهان با وزیر و پسرش ،رشید رودررو شدم. وزیر با دیدن من و قوها خندید و گفت «شاهزاده ایرانی برای
نجات ابوراجح آمده ای؟
وقتی برای گرفتن قوها به حمام ابوراجح آمده بود با دیدن من گفته بود که شبیه شاهزادگان ایرانی هستم. گفتم تو قوها را میخواستی این هم قوها اینها را
بگیر و بگو ابوراجح را رها کنند.
وزیر به نگهبانی اشاره کرد تا پیش بیاید. نگهبان نزدیک
شد و تعظیم کرد.
قوها را دیر آورده ای ساعتی قبل دستور دادم
” صفوان و پسرش را دوباره به سیاه چال برگردانند. بعید میدانم از مرگ نجات پیدا کنند حالا قوها را به من بده. تعجب میکنم که جایی پنهان نشده ای و برای نجات ابوراجح آمده ای یکی باید برای نجات جان خودت بیاید
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
و چیزی بهتر از این قوها بیاورد قنواء نفس زنان از راه رسید کفشهای پارچه ای به پا داشت برای همین متوجه نزدیک شدن او نشده بودیم.
با خشم به وزیر :گفت آن که باید بیاید من هستم.» قنواء یکی از قوها را از من گرفت و به نگهبان اشاره کرد که دور شود. نگهبان منتظر دستور وزیر ماند قنواء به وزیر گفت: «میبینی که هاشم خودش به دارالحکومه
آمده و قصد فرار ندارد بگو این نگهبان دور شود.
نمی خواهم حرفهایمان را کسی بشنود.
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
وزیر” اشاره کرد که نگهبان برود نگهبان تعظیمی کرد و
به سر جایش برگشت.
قوها را به پدرتان بدهید. شاید شما را ببخشد. از – کدورت میان پدر و دختر زود برطرف میشود. تو به
دست شما خیلی عصبانی است
فکر خودت باش – حاکم بسیار از من خشنود است که توانسته ام توطئه
خطرناکی را کشف کنم هاشم و صفوان و پسرش قصد جان پدرت را داشته اند. رهبری توطئه با ابوراجح بود که
ساعتی پیش نزد حاکم محاکمه و محکوم شد و تا ساعتی دیگر در میدان شهر به مجازات خواهد رسید. هاشم با سوء استفاده از شما موفق شد به دارالحکومه
نفوذ کند و مجری نقشه های شوم ابوراجح باشد. بنابراین، هاشم و سایر کسانی که در این توطئه شرکت
داشته اند به مرگ محکوم خواهند شد.
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
داستان جالبی به هم بافتهای تنها نقطه ضعفش این
است که واقعیت ندارد.
به وزیر گفتم از خدا بترس تو بهتر از هر کس میدانی که همه ما بیگناهیم مطمئن باش با ریختن خون بی گناهان به آنچه آرزو داری نمیرسی وزیر با پوزخندی از سر خشم به قنواء گفت: «میبینید؟ این جوانک مثل ابوراجح گستاخ و بی باک است دست پرورده اوست. از همان دفعه که آنها را با هم دیدم باید حدس میزدم سابقه نداشته کسی جرأت کند در دارالحکومه به من چشم بدوزد و اهانت کند. او به اتکای شما این طور گستاخی میکند. میترسم
پدرتان بیش از این از شما رنجیده خاطر شود! قنواء گفت: «من و هاشم میرویم تا با او حرف بزنیم.
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
وزیر دستهایش را روی سینه در هم انداخت و گفت: نمیتوانم این اجازه را بدهم او قصد جان پدرتان را
دارد. شما میخواهید او به مقصودش برسد؟
نمیتوانی جلوی ما را بگیری برو کنار وگرنه برای همیشه دشمنت خواهم بود
کاری نکنید پدرتان مجبور شود مدتی شما را در اتاقکی
زندانی کند؛ اتاقکی نیمه تاریک و پر از موش از یکدندگی من خبر داری کاری نکن مجبور شوی مرا نیز به کشتن دهی و یا من مجبور شوم داد و هوار به
راه بیندازم و جلوی نگهبانها آبرویت را ببرم.
وزیر دستها را بالا برد و به پاهایش کوبید. – بسیار خوب یادت باشد خودت خواسته ای حالا که
این طور است من هم با شما میآیم.
وزیر رو به پسرش کرد و گفت: «تو هم با ما بیا.
” میتوانی قدری تفریح کنی از ایوان و حیاط و پله ها و چند راهرو و سرسرا گذشتیم و به خلوت سرای حاکم رسیدیم وزیر خبر نداشت که رشید همه ماجراهای پشت پرده را برای من و قنواء تعریف کرده رشید برای همین مضطرب بود و با بی میلی قدم بر می داشت. طوری که پدرش نشنود به او گفتم جان چند بی گناه در خطر است. اگر ساکت بمانی خداوند هرگز تو را نمیبخشد تصمیم خودت را بگیر امتحان سختی در پیش داری
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
آهسته به من گفت چرا برگشتی؟ واقعاً ابلهی!» با لبخند گفتم یا همه میمیریم یا همه نجات پیدا میکنیم. گاهی فرار یا سکوت دست کمی از خیانت یا
جنایت ندارد.
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
خلوت سرای حاکم زیباترین جای دارالحکومه بود. حاکم روی تختی بزرگ به بالشهای ابریشمی تکیه داده بود. از این که مجبور شده بود ما را به حضور بپذیرد
ناخشنود بود کنار تخت پرده ای آویزان بود و شبحی از همسر حاکم در پشت آن دیده میشد. نزدیک حوض زیبایی که از سنگ یشم ساخته شده بود، ایستادیم. زیر پایمان بزرگترین فرش ابریشمی بود که تا آن موقع دیده بودم رنگ روشنی داشت و نخهای طلا و نقره در
میان گلهای ارغوانی اش میدرخشید. قنواء قویی را که در دست داشت آرام در حوض رها کرد قوی دیگر را از من گرفت و به طرف حاکم رفت. گوشه تخت نشست و گفت نگاهش کنید پدر هیچ
پرندهای این قدر ملوس و زیبا نیست. چشم های حاکم از خوش حالی درخشید اما بدون
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
آن که خوش حالی اش را نشان دهد گفت: «این یکی را هم در حوض رها کن بعداً به اندازه کافی فرصت خواهم
داشت تماشای شان کنم. قنواء لبخند نمکینی زد و به من اشاره کرد که قو را بگیرم و در حوض رها کنم پیش رفتم حاکم لب ورچید و با چشمانی هراس انگیز به من خیره شد. قو را گرفتم و در حوض رها کردم حاکم اشاره کرد که از جلوی حوض کنار برویم همه کنار رفتیم قوها که از رسیدن دوباره به آب خوشحال شده بودند به آرامی در حوض چرخ زدند.
حاکم لبخندی زد و همسرش از کنار پرده نگاه کرد. دیوارها و ستونها با پرده ها و قالیچه ها و تصاویر و سلاحهای گران بها پوشیده شده بود کاشی ها، آینه ها و گچ بری های زیبا و رنگارنگی روی سقف بود، اما قوهای سفید به آنجا جلوه ای دیگر داده بودند. حدسم درست بود. حاکم با دیدن ،قوها کمی نرم شده بود حاکم
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
پاهایش را از تخت آویزان کرد و ایستاد. حیف که این دو پرنده زیبا مال ابوراجح اند او دشمن من و حکومت بود ساعت تلخی را گذراندم چقدر گستاخ و بی پروا بود مرگ را به بازی گرفته بود کاش در شهری بودم که در آن شیعه ای یافت نمیشد و ای کاش آدمهای فهیم و با جربزه ای چون ابوراجح شیعه
نبودند!
وزیر چاپلوسانه گفت: قصد مزاحمت نداشتم. دخترتان اصرار داشت که به همراه این جوان گمراه و خائن به حضور شما برسد. گفتم صلاح نمیدانم چنین موجود خطرناکی را با خود نزد پدرتان ببرید مرا به داد و قال و آبروریزی تهدید کردند. میترسم این جاسوس خائن به بهانه تسلیم شدن و آوردن این دو پرنده قصد شومی داشته باشد. کسی که از جانش ناامید است، دست به هر کاری میزند جرم او و دست یارانش روشن و آشکار
است. اجازه دهید
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
او را به نگهبان ها بسپارم.» حاکم گفت: «چنین خواهد شد. خودتان هم بروید. قنواء تو هم از جلوی چشمهایم دور شو چقدر مایه تأسف است که دخترم آلت دست دشمنان شده و هنوز هم در خواب است تنبیهی برایت در نظر گرفته ام یک هفته در اتاقکی نیمه تاریک و خالی از هر گونه وسایل زندانی میشوی پس از آن با رشید ازدواج میکنی و به مدت دو سال تنها هفته ای یک بار مرا میبینی حاکم دو بار دستها را به هم کوبید. دو نگهبان قوی هیکل وارد شدند و تعظیم کردند قنواء جلوی پدرش زانو زد و گفت: «پدر هیچ غریبه ای نمیتواند ادعا کند که بیش از من به شما وفادار است. من بدون شماء هیچ پشت و پناهی ندارم اما هستند کسانی که با نبودن شما به آرزوهایشان می رسند. اگر موجب شرمساری شما شده ام
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
خودم را مسموم میکنم میدانید که هیچ کس نمیتواند مرا از این کار باز دارد حالا که احساس میکنم قدمی تا مرگ فاصله ندارم دلم میخواهد برای
آخرین بار به حرفهایم گوش کنید. – نمایش را بگذار برای وقتی که تماشاگران زیادی داشته باشی.
قنواء ایستاد و گفت: افسوس نمیخورم که به زودی میفهمید این بار نمایشی در کار نبوده افسوس میخورم که به زودی آرزو میکنید کاش به حرفهایم
گوش کرده بودید تا بتوانید توطئه ای را که در پس توطئه ای ساختگی پنهان شده ببینید. از پیش چشمانم دور شو
وزیر گفت: «اگر اجازه بدهید بروم و به کارهایم برسم.» حاکم گفت: «وقتم را تلف کردید. همگی مرخصید.
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
مادر قنواء از پشت پرده بیرون آمد و به حاکم گفت: هر وقت دیدی غریبه ای خود را دل سوزتر از خویشانت نشان میدهد جا دارد تردید کنی شنیدن حرفهای
دخترت چه ضرری دارد که بی توجهی میکنی؟
حاکم گوشه تخت نشست و به قنواء گفت: «کار زنان این است که رأی مردان را بزنند مختصر بگو! حوصله
داستان سرایی ندارم
قنواء رو به وزیر کرد و گفت ابوراجح شاگردی دارد به نام مسرور ما امروز او را دیدیم که به دارالحکومه آمده بود. پرس وجو کردیم و فهمیدیم جناب وزیر او را
پذیرفته اند.»
رنگ از روی وزیر پرید ولی هر طور بود، لبخند زد و گفت: کاملاً درست است مسرور از توطئه ابوراجح پرده برداشت و من به پاس این خدمت حمام آن خائن را به
او بخشیدم.
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
حاکم به قنواء گفت: مقدمه چینی نکن چه میخواهی
بگویی؟»
نزد رشید رفتیم و از او خواستیم به ما بگوید که آدم بی سر و پایی چون مسرور با جناب وزیر چه کار داشته رشید جوان صادقی است؛ هنوز مثل پدرش آلوده دسیسه گری و توطئه چینی نشده او آنچه را بین مسرور و پدرش گذشته بود برایمان تعریف کرد. من و هاشم و امینه شاهدیم خلاصه ماجرا این است که وزیر با آلت دست قرار دادن مسرور توطئه ای چیده که با قربانی
کردن چند انسان بیگناه چند قدم به آرزوهایی که در سر دارد نزدیک تر خواهد شد خوب است به رشید
دستور دهید تا ماجرا را شرح دهد.
حاکم خمیازه ای کشید و گفت «حرفهای رشید چه
ارزشی دارد؟!
همسر حاکم گفت تو فکر میکنی سیاست مدار
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
بزرگی هستی و وزیرت به قدری از تو می هراسد که جرأت نافرمانی و یا توطئه ای را ندارد برایت سخت است بپذیری ممکن است دخترت به توطئه ای پی برده باشد که تو از آن بیخبری به وزیر بگو بیرون برود تا رشید
بتواند راحت حرف بزند.
وزیر نگاه معناداری به رشید کرد و با اشاره حاکم از خلوت سرا بیرون رفت همسر حاکم به یکی از نگهبانها اشاره کرد که برود و مراقب وزیر باشد حاکم نگاه تندی
به همسرش کشید و از رشید خواست نزدیک تر برود.
رشید به حاکم نزدیک شد و تعظیم کرد. مطمئن باش که تو و پدرت در امان هستید. حالا بدون
واهمه آنچه را میدانی بگو راست گویی موجب نجات است و دروغ گویی آن هم به من سبب نابودی خدا را شکر کردم که حقیقت داشت خود را نشان
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
میداد. مطمئن بودم که در آن لحظه ها، ریحانه در سجده است و برای سلامتی پدرش و من دعا میکند. تنها نگرانی من به خاطر ابوراجح بود میترسیدم تا آن
موقع از پا درآمده باشد.
رشید باز تعظیم کرد و با صدایی لرزان گفت: «من امینه را دوست دارم ،هاشم ریحانه را دوست دارد. ریحانه دختر ابوراجح است. پدرم در نظر دارد که من با قنواء ازدواج کنم تا پیوند میان شما و او محکم تر شود. او از این که میدید چند روزی است هاشم به دارالحکومه
می آید و قنواء به او علاقه نشان میدهد ناراحت بود. احساس میکرد اگر قنواء و هاشم با یکدیگر ازدواج
کنند او به منظورش نخواهد رسید برای همین دنبال
بهانه ای بود تا هاشم را از دارالحکومه دور کند.
حاکم به تلخی خندید.
چه کسی گفته که قرار است این دو با هم ازدواج
کنند؟
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
پدرم گمان میکرد شما موافق این وصلت هستید. فقط کافی بود با من حرف بزند تا بگویم چنین نیست. ادامه بده
آمدن مسرور به دارالحکومه این بهانه را به شکلی دل خواه به دست پدرم داد پدر بزرگ مسرور پیرمردی شیاد است. او از مسرور خواسته که با ریحانه ازدواج کند و پس از آن با از میان برداشتن ابوراجح، صاحب حمام شود. مسرور پس از آن که از ریحانه جواب منفی شنیده و احساس کرده که هاشم از او خواستگاری خواهد کرد نزد پدرم آمد و ادعا کرد که ابوراجح در حمام از صحابه بدگویی میکند و از هاشم خواسته که خبری از دوستش ،صفوان که در سیاه چال است به دست آورد. پدرم شنیده بود که هاشم و قنواء به سیاه چال رفته اند و
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
صفوان و پسرش به خواست قنواء به زندان عادی
منتقل شده اند. او به مسرور گفت: «آیا ابوراجح تنها از
هاشم خواسته خبری از صفوان به دست آورد یا این که
از او خواسته با آلت دست قرار دادن قنواء، صفوان و
پسرش را آزاد کند تا در فرصتی مناسب حاکم را به قتل
برسانند؟ مسرور که به نفع خود میدید هاشم را نیز از سر راه بردارد حرف پدرم را تصدیق کرد و گفت:
همین طور است که شما میگویید. حاکم پرسید چرا به نفع مسرور است که هاشم را از
سر راه بردارد؟ – دیروز عصر هاشم به مسرور گفته که روز جمعه با
پدربزرگش ابونعیم میهمان ابوراجح خواهند بود. مسرور فکر میکرده که قرار است ابونعیم ریحانه را برای هاشم خواستگاری کند مسرور از این میترسد که شاید ابوراجح بپذیرد و دخترش را به
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
ازدواج هاشم درآورد. او میداند که ابوراجح دخترش را به غیر شیعه نمیدهد؛ در عین حال اندیشیده که شاید ابوراجح به پاس خدمتی که هاشم برای نجات صفوان و پسرش از سیاه چال کرده این کار را بکند. مسرور به ریحانه علاقه دارد و دلش میخواهد هم صاحب حمام شود و هم ریحانه را به چنگ ،بیاورد و چون هاشم را مانع رسیدن به یکی از دو آرزویش میدید با نقشه پدرم همراه شد و شهادت داد که هاشم، جاسوس ابوراجح در دارالحکومه است و قصد دارد با کمک صفوان
و پسرش جناب حاکم را به قتل برساند. حاکم به من گفت تو خیلی ساکتی حرف بزن گفتم حقیقت همین است که رشید گفت. او به خاطر حقیقت حاضر شد علیه منافع خود و پدرش حرف بزند. چنین انسانهایی شایسته ستایش و احترامند. مسرور از این که آلت دست وزیر شده
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
پشیمان است و حاضر است به آنچه رشید گفت
شهادت دهد و اعتراف کند؛ اما این که مسرور ادعا کرده
ریحانه و مادرش در خانه علیه حاکم و حکومت صحبت میکنند دروغ است وزیر به قدری از ابوراجح متنفر است که تنها به نابودی او راضی نیست بلکه میخواهد خانواده اش را نیز آزار دهد شاید مسرور دلش می خواهد همسر ابوراجح و ریحانه به سیاه چال بیفتند تا ریحانه از خواستگارهایش دور شود و بعد به خاطر
نجات ،مادرش حاضر شود با او ازدواج کند. احتمال میدهم او و وزیر این قول و قرارها را با هم گذاشته اند.
رشید گفت: «همین طور است.»
حاکم از من پرسید تو برای چه حاضر شدی به
دار الحکومه رفت و آمد داشته باشی
؟ من تمایلی به این کار نداشتم پدر بزرگم گفت
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
اگر به دارالحکومه نروی ممکن است برایمان مشکلی
پیش بیاورند.»
قنواء گفت: «مادرم شاهد است که ما از ابونعیم خواستیم هاشم را برای تعمیر و جِرم گیری جواهرات و
زینت آلات به دارالحکومه بفرستد.»
راستش را بگو برای چه این کار را کردی؟
شنیده بودم که وزیر میخواهد مرا برای رشید خواستگاری کند میدانستم رشید و امینه به هم علاقه دارند. نتیجه گرفتم که این ازدواج مصلحتی است و عشقی در میان نخواهد بود برای همین نقشه کشیدم هاشم را به دارالحکومه بیاورم و وانمود کنم که قرار
است من و هاشم با هم ازدواج کنیم. به جای این کارها بهتر بود با من صحبت میکردی
– صحبت با شما فایده ای هم دارد؟
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
مواظب حرف زدنت باش دختر گستاخ اگر حرف زدن با شما بی فایده نیست، دستور دهید ابوراجح را که بیگناه است رها کنند او تا کشته شدن
فاصله ای ندارد.
– خیلی جسور شده ای من هنوز از تنبیه تو صرف نظر نکرده ام ماجرای رفتن تو و هاشم به سیاه چال چیست؟ این راست است که ابوراجح به خاطر رفاقت با صفوان از هاشم خواسته بود تا در صورت امکان خبری از آنها به دست آورد. خانواده صفوان نمی دانستند که او و پسرش زنده اند یا نه هاشم از من خواست تا سری به سیاه چال بزنیم پذیرفتم و با هم به آن دخمه رفتیم. بعد با دیدن حماد پسر ،صفوان دلم به رحم آمد و
دستور دادم آنها را به زندان عادی منتقل کنند. در این
انتقال هاشم هیچ نقشی نداشت.
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
گفتم: و البته وزیر دوباره دستور داده آنها را به جرم توطئه برای قتل شما به سیاه چال برگردانند. نمیدانم کسی که در زندان است چگونه میتواند در چنین توطئه ای نقش داشته باشد
حاکم اخم کرد و به من گفت به خاطر آوردن قوها تو
و همسر ابوراجح و دخترش را میبخشم.
نفهمیدم بخشیدن من و ریحانه و مادرش چه معنایی داشت وقتی هیچ گناهی نداشتیم. گفتم: «خواهش
میکنم دستور دهید ابوراجح را رها کنند؛ البته اگر تا حالا زیر ضربه های چماق و تازیانه و به خاطر خون ریزی
زنده مانده باشد.
حاکم با بی حوصلگی :گفت از بردباری ام سوء استفاده نکن این یکی را نمیتوانم بپذیرم. اگر حکمی را که داده ام پس بگیرم دیگر ابهت و صلابتی برایم نمی ماند.
همسر حاکم گفت: مردم، ابوراجح را دوست
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
دارند. مرد پرهیزکاری است دیر یا زود مردم خواهند فهمید که بیگناه بوده آن وقت هم خون یک بیگناه را به گردن گرفته ای و هم مردم از تو فاصله میگیرند و
لعن و نفرینت میکنند.
حاکم برآشفت و فریاد زد خون او چه ارزشی دارد؟ او یک شیعه است؛ یک رافضی گمراه است. پرهیزکاری
چنین آدمی به سکه ای هم نمی ارزد!
همسر حاکم گفت: تو هرگز نمیتوانی شیعیان حله را نابود کنی؛ پس بهتر است با آنها مدارا کنی میترسم عاقبت شیعیان آشوبی برپا کنند و حکومت تو را مقصر
بداند.»
به خدا قسم همه شان را از دم تیغ میگذرانم گوش کن مرجان ابوراجح در هر صورت خواهد مرد. عاقل باش و خون او را به گردن نگیر. من دیگر تحمل این همه ظلم و جنایت را ندارم. باور کن اگر او را رها
نکنی دیگر با تو زندگی نخواهم کرد
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
حاکم خود را روی تخت انداخت و گفت: «امان از شما زنها در خلوت سرای خودم راحت و آرام ندارم چرا دخترت خودش را مسموم کند و یا تو ترکم کنی؟ من این کار را میکنم تا از دستتان خلاص شوم. بسیار خوب آن مردک نکبت و زشت را بخشیدم. امیدوارم تا حالا هلاک شده باشد رشید تو برو و بخشیده شدن او را به اطلاع قاضی و جلاد برسان حالا بروید و راحتم
بگذارید!
همه به سرعت از خلوت سرا بیرون رفتیم و حاکم و همسرش را با قوها تنها گذاشتیم وزیر کنار نرده های مشرف به حیاط ایستاده بود و انتظار میکشید با دیدن ما پیش آمد و خواست با رشید حرف بزند ولی رشید از کنارش گذشت و گفت «فعلاً» وقتی برای صحبت
نیست.»
هر سه از وزیر گذشتیم و او را که سردرگم مانده بود تنها گذاشتیم پایین پله ها قنواء :گفت با اسب
” می رویم تا زودتر برسیم. از این که موفق شده بودم بی اختیار به سجده رفتم و خدا را شکر کردم رشید بازویم را گرفت و گفت «بلند شو باید هر چه زودتر خود را به ابوراجح برسانیم. خدا کند دیر نشده باشد
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
سوار بر سه اسب چابک از در پشتی دارالحکومه که نزدیک اصطبل بود بیرون تاختیم از کنار نخلستانی گذشتیم و دارالحکومه را دور زدیم سندی با دیدن ما از روی چهارپایه اش برخاست و به همان حالت خشکش زد. چنان می تاختیم که هر کس از ماجرا خبر نداشت، فکر
میکرد مشغول مسابقه ایم.
رشید که از من و قنواء عقب افتاده بود فریاد زد: باید
خودمان را به میدان برسانیم. کوتاه ترین راه به میدان از طرف بازار بود. ابوراجح را از بازار گذرانده بودند تا به میدان برسند از قنواء گذشتم و
فریاد زدم دنبال من بیایید!
خوش بختانه بازار خلوت بود و بیشتر مغازه ها بسته بود. مردم خرید و فروش را رها کرده و با ابوراجح همراه شده بودند. از کنار حمام و از کنار مغازه پدر بزرگم که بسته
بود گذشتیم صدای سم
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
اسب ها زیر سقف بازار میپیچید. آنهایی که در
رفت و آمد بودند با وحشت از سر راهمان کنار می رفتند. بیرون از بازار دوباره وارد آفتاب بعد از ظهر شدیم از یکی دو کوچه بزرگ که جوی آبی میانشان جریان داشت گذشتیم. زنها بچه ها و پیرمردها کنار در خانه ها ایستاده بودند و یا از پنجره های طبقه های بالا به کوچه و دور دست نگاه میکردند معلوم بود جمعیت به تازگی از آن جا گذشته است. با رسیدن به میدان با جمعیت
عظیمی مواجه شدیم.
جمعیت تمامی میدان را در بر گرفته بود. سکوتی مرگ بار حاکم بود میان میدان بالای سکویی که شاخص ساعت آفتابی بر آن نصب شده بود، قاضی را دیدم داشت جرمها و گناهان ابوراجح را بر می شمرد. جلاد مثل غولی بی شاخ و دم کنارش ایستاده بود. دو سرباز زیر بغل ابوراجح را گرفته
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
بودند تا بتواند روی پاهایش بایستد. سرش به جلو آویزان بود دیگر طناب و زنجیری به او وصل نبود. باز خدا را شکر کردم نمیدانستم ابو راجح زنده است یا نه. همین قدر خوشحال بودم که کار از کار نگذشته بود به جمعیت خاموش نزدیک شدیم و فریاد زدیم بروید
کنار راه را باز کنید
جمعیت هراسان برگشت و با دیدن ما و اسبهایی که کف بر لب آورده بودند کوچه دادند و راه را برای عبور ما باز کردند به طرف سکو رفتیم مردم که فهمیده بودند ما سفیران نجات ابوراجح هستیم هلهله کردند. قاضی ساکت شد و جلاد دستش را سایه بان چشمانش کرد تا
ما را بهتر ببیند.
به سکو که رسیدیم جمعیت بار دیگر ساکت شد. رشید به قاضی گفت: «دست نگه دارید جناب حاکم ابوراجح را بخشیدند. او را رها کنید
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
قاضی که ریشی بلند داشت و عمامه ای بزرگ و کهربایی رنگ به سرش بود دست بالا برد و پرسید: «آیا نوشته ای از جناب حاکم آورده اید که مهر ایشان را
داشته باشد؟
قنواء فریاد کشید: مگر من و رشید را نمیشناسی؟
می خواهی بگویی ما دروغ میگوییم؟!»
قاضی مثل بازیگری که نمایش میدهد، دستها را به
دو طرف باز کرد و گفت «محکوم، آماده اجرای حکم است. جلاد تنها به حرف من گوش میکند و من فقط با نامه ای که مهر جناب حاکم را داشته باشد میتوانم محکوم را رها کنم آیا شما نامه ای دارید که مهر جناب
حاکم بر آن باشد؟ دارید یا ندارید؟
در همین موقع از میان جمعیت انبه ای پرتاب شد و به
عمامه قاضی خورد و آن را انداخت. مردم باز به هلهله و شادی پرداختند قنواء از اسب به روی سکو
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
پرید و با هل دادن ،قاضی او را مجبور کرد از سکو پایین برود. پدربزرگم در میان جمعیت بود و مثل دیگران میخندید و شادمان بود. رشید هم به بالای سکو رفت جلاد با اشاره او شمشیر ترسناکش را غلاف کرد نگران ابوراجح بودم سرش هم چنان به پایین آویزان بود و هیچ تکانی نمیخورد اسب را به کناره سکو بردم و از دو سربازی که زیر بغلهای ابوراجح را گرفته بودند خواستم او را به طرفم بیاورند. آنها به پیش آمدند و کمک کردند تا او را جلوی خودم روی اسب بنشانم با یک دست ابوراجح را به سینه فشردم و با دست دیگر افسار اسب را تکان دادم و از میان راهی که جمعیت باز کرده بودند به راه افتادم با دستم ضربان قلب ابوراجح را احساس میکردم. پدربزرگ خود را از میان جمعیت بیرون کشید و افسار اسبم را گرفت تا ما را از میدان بیرون ببرد صورتش از اشک خیس
” بود و با افتخار و شادی به من نگاه میکرد. به او گفتم من ابوراجح را به خانه خودمان میبرم. شما بروید و
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
طبیبی کاردان و باتجربه بیاورید. قنواء که پشت سرم میآمد پیاده شد. اسبش را به پدر بزرگ داد و افسار اسب مرا گرفت. قبل از آن که وارد کوچه شویم از نگهبانها خواست تا جلوی مردمی را که با ما همراه شده بودند بگیرند رشید و چند نفر دیگر به
نگهبانها کمک کردند تا ما توانستیم وارد کوچه شویم. از هیاهوی مردم که فاصله گرفتیم توانستم صدای
نفس کشیدن ابوراجح را بشنوم مثل کسی که در خواب باشد نفسهای عمیق میکشید و خر خر میکرد. قنواء گفت: روز عجیبی را گذراندیم. خدا کند پس از
این همه تلاشی که کردی و جان خود را به خطر انداختی ابوراجح زنده بماند
رهگذران با تعجب به ابوراجح و ما نگاه میکردند.
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
آنها که از ماجرا بی خبر بودند نمی توانستند حدس بزنند که چرا سر و صورت او آن چنان آسیب دیده و پر از خاک و خون است ناچار دستارم را روی سر و صورت او انداختم.
قنواء گفت: «با این فداکاری که کردی ریحانه برای
همیشه مدیون و سپاس گزارت خواهد بود.
گفتم: «ابوراجح دوست خوبی برای من و پدربزرگم بوده
و هست. نمیتوانستم بگذارم او را بی گناه بکشند. حالا
میفهمم که اگر ابوراجح نباشد خلا او را هیچ کس دیگر
نمیتواند برایم پُر کند او در این چند روز با حرف هایش آتشی در قلبم روشن کرد امیدوارم مرا با این آتش
سوزان تنها نگذارد
پس فقط ریحانه قلب تو را به آتش نکشیده پدرش
هم این کار را کرده سری تکان دادم و گفتم همین طور است که
می گویی.»
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
خیلی دلم میخواهد ریحانه را ببینم. تو مجذوب او خواهی شد و او فریفته تو به نزدیکی خانه مان رسیده بودیم که قنواء گفت: برای حماد و پدرش ناراحتم بیچاره ها را از سیاه چال نجات دادیم ولی هنوز چشمشان به نور عادت نکرده بود که
دوباره به سیاه چال افتادند.
حرفی را که در دلم بود گفتم.
احساس میکنم به حماد علاقه مند شده ای اگر این طور باشد من و تو آدمهای بدشانسی
هستیم.
چرا؟
این که پرسیدن ندارد تو دختری شیعه را دوست داری و من پسری شیعه را ما ثروتمند هستیم و آنها زندگی فقیرانه ای دارند با وجود این آنها از علاقه ما
خبر ندارند و حاضر به ازدواج با ما نخواهند شد.
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
برای رشید و امینه بد نشد. میخواهم چیزی را بگویم ولی میترسم دلگیر شوی.
بگذار بدانم و دلگیر شوم.
تقریبا مطمئن شده ام که ریحانه به حماد علاقه دارد.
قنواء برگشت و با اندوه به من نگاه کرد.
حماد چه طور؟
– نمی دانم.
آن دو شیعه اند با هم ازدواج میکنند و خوش بخت
می شوند.
برای من خوش بختی ریحانه مهم است.
برای من هم خوش بختی حماد
تو به ریحانه حسادت نمیکنی؟
تو به حماد حسادت نمیکنی؟
نمی دانم
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
” من هم نمیدانم. بدجوری گرفتار شده ایم. خدا به دادمان برسد
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
ام حباب در را که باز کرد فریادی کشید و به عقب رفت. همان طور که سوار بر اسب بودم وارد حیاط شدم. چه کار میکنی هاشم؟ این کیست؟ چرا لباسش
خون آلود است؟
آرام باش ابوراجح است.
– ابوراجح؟ به خدا پناه میبرم ام حباب گوشه تخت چوبی نشست. مات و مبهوت
دستش را روی قلبش گذاشت و به قنواء خیره شد.
این دختر کیست؟
من قنواء هستم. – خوش آمدید
به ام حباب گفتم: «حالا وقت نشستن نیست. کمک کن ابوراجح را روی تخت بخوابانیم از دیدن صورتش وحشت نکن!
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
با کمک قنواء و ام حباب ابوراجح را روی تحت خواباندیم دستار را که از صورتش کنار زدم ام حباب
فریادی کشید و گونه هایش را چنگ زد. خدا مرگم بدهد چه بلایی سرش آمده؟ توی چاه
افتاده؟
قنواء :گفت آرام باشید چیز مهمی نیست. شکنجه اش داده اند میخواستند سرش را از بدن جدا کنند که او را سوار اسب کردیم و به اینجا آوردیم همین
ام حباب نزدیک بود از هوش برود. به او گفتم: «تا طبیب و پدربزرگ از راه برسند مقداری پارچه تمیز و آب گرم بیاور و سر و صورت ابوراجح را از خاک و خون پاک
کن قنواء به تو کمک میکند. ام حباب که رفت قنواء پرسید تو چه کار میکنی؟ نماز عصرم را میخوانم و به سراغ ریحانه و
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
مادرش میروم آنها نگران ابوراجح هستند. از طرفی فکر میکنند هر لحظه ممکن است مأموران بریزند و دست گیرشان کنند باید خیالشان را راحت کنم
به این جا میآوری شان؟
چاره ای نیست. بهتر است در این لحظه ها کنار
ابوراجح باشند. به ابوراجح نگاه کردم هم چنان بیهوش بود و گاهی نفسی عمیق میکشید قنواء با تأسف سر تکان داد و
گفت: «بهتر است عجله کنی.
به سرعت خودم را به خانه صفوان رساندم. از اسب پیاده شدم و حلقه در را کوبیدم همسر صفوان از پشت
در پرسید: «کیست؟»
– منم هاشم نترسید در را باز کنید.
ریحانه و مادرش از دیدنم خوشحال شدند. ریحانه
پرسید: «از پدرم چه خبر؟
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
او حالا خانه ماست. دیگر خطری ما را تهدید نمیکند.
توطئه وزیر نقش بر آب شد. ریحانه و مادرش با شادی یک دیگر را در آغوش کشیدند اما ریحانه به من خیره شد و پرسید حال پدرم خوب
است؟ چرا شما خوش حال نیستید؟
سعی کردم لبخند بزنم من خوش حالم مگر نمیبینید دیگر خطری در کار نیست. بیگناهی ما ثابت شد دعای شما کار خودش را کرد حال پدرتان هم خوب است. فقط کمی… نتوانستم جمله ام را تمام کنم چه میتوانستم بگویم؟
مادر ریحانه پرسید: «فقط کمی چه؟»
تاب نگاه خیره و مضطرب ریحانه را نداشتم.
فقط کمی… فقط کمی آزارش داده اند.
ریحانه پرسید متوجه منظورتان نشدم میخواهید
بگویید پدرم را شکنجه داده اند؟
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
متأسفانه همین طور است. او را با تازیانه و چماق می زدند و به طرف میدان میبردند تا اعدامش کنند. ما
به موقع رسیدیم و نجاتش دادیم ریحانه انگار از خواب بیدار شده باشد چند بار پلک زد و
شگفت زده پرسید: «اعدام؟ به این سرعت؟!» آنچه را اتفاق افتاده بود برایشان شرح دادم.
بیرون از خانه ،صفوان مادر ریحانه از من خواست سوار اسب شوم و کمی جلوتر حرکت کنم چنین کردم او و ریحانه و همسر صفوان با سرعت پشت سرم می آمدند و در کوچه هایی که خلوت بود قدم هایشان را در حد دویدن تند میکردند خورشید غروب کرده بود و هوا رو
به تاریکی میرفت.
وارد خانه که شدم از دیدن جمعیتی که در حیاط جمع شده بودند یکه خوردم گوشه حیاط، اصطبل کوچکی بود. اسب را آنجا بردم اسبی که
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
پدر بزرگم برده بود آنجا بود چند نفری که از ماجراهای آن روز باخبر بودند به طرفم آمدند در آغوشم کشیدند و تشکر کردند قنواء و ام حباب از یکی از اتاقهای رو به حیاط بیرون آمدند و به من نزدیک شدند. پرسیدم
ابوراجح را کجا برده اند؟
قبل از آن که قنواء مجال حرف زدن پیدا کند ام حباب
گفت: «پدربزرگت به همراه چند طبیب و جمعی از
دوستان ابوراجح آمدند و او را به یکی از اتاقهای طبقه
بالا بردند میگویند قفسه سینه و کتف و جمجمه اش شکسته و به شش و کبد و کلیه هایش آسیب جدی رسیده خون زیادی هم از بدنش رفته نمیخواهم ناراحتت کنم اما هیچ امیدی نیست با گوشه روسری اشکش را پاک کرد. به قنواء گفتم الآن خانواده ابوراجح و مادر حماد از راه میرسند.
@nazkhatoonstory
#رویای_نیمه_شب
#رمانهای_ایرانی
#رویای_نیمه_شب
#رمان
#مظفر_سالاری
#رمان_تاریخی