رمان آنلاین رویای نیمه شب قسمت ششم
داستانهای نازخاتون
داستانهای نازخاتون:
#رویای_نیمه_شب
#داستانهای_نازخاتون
لحظه های ناراحت کننده ای در پیش داریم این
” جمعیت را ببین از حالا قیافه عزادارها را به خود گرفته اند تو بهتر است اسبها را برداری و به
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
دار الحکومه برگردی
چنان که ام حباب نشنود :گفت میتوانستم قبل از آمدن تو بروم ولی ماندم تا ریحانه را ببینم خوش حالم
که میتوانم مادر حماد را هم ببینم
فکر خوبی است اما وقت مناسبی برای آشنا شدن با
آنها نیست.
نگران روبه رو شدن ریحانه و مادرش با ام حباب بودم از بخت من در همان لحظه وارد خانه شدند. ام حباب با دیدن آنها سری به تأسف تکان داد و به استقبالشان
رفت و در آغوششان کشید میترسیدم جلویشان خجالت زده ام کند ام حباب پرسید مرا یادتان هست؟
مادر ریحانه که از دیدن جمعیت صدنفری حیاط که بعضی نشسته و عده ای ایستاده بودند بیش از
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
پیش مضطرب شده بود گفت: «شما هم آمده اید؟ حال شوهرم چطور است؟ این جمعیت این جا چه
می کنند؟!
او را طبقه بالا بستری کرده اند اینها که این جا جمع شده اند از دوستان و آشنایان شوهرتان هستند و مثل ما نگران ریحانه گفت: «میدانیم که پدرم را به شدت مضروب و
مجروح کرده اند میخواهیم او را ببینیم. نمی دانستم آیا درست است با ابوراجح روبه رو شوند یا نه برای آن که بتوانم تصمیم درستی بگیرم باید با پدر بزرگ مشورت میکردم به قنواء اشاره کردم و گفتم
قبل از هر چیز بگذارید قنواء را به شما معرفی کنم. بدون کمکهای بی دریغ او ابوراجح از اعدام نجات پیدا نمی کرد و صفوان و حماد از سیاه چال بیرون
نمی آمدند.
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
ریحانه مادرش و همسر صفوان او را به گرمی در آغوش گرفتند و تشکر کردند ریحانه گفت: «خیلی دلم
میخواست شما را ببینم
قنواء :گفت من هم همین طور ماندم تا شما را ببینم. هاشم خیلی از شما تعریف میکند. حالا میبینم شایسته آن همه تعریف هستید. حیف که پدرم تحت تأثیر دسیسه های وزیر باعث این مصیبت شد و ما در این موقعیت ناراحت کننده با هم آشنا میشویم! مادر ریحانه گفت برای ما حساب شما و مادر بزرگوارتان از حاکم و وزیر جداست. این را بدانید که هرگز لطف و بزرگواری شما را از یاد نمیبریم از برخورد خوب آنها با هم خوشحال شدم قنواء به همسر صفوان گفت کاش حماد و پدرش در جمع ما بودند زنی که چنین شوهر و فرزندی دارد، بانوی سعادت مندی است
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
سعادت مند بانویی است که در محیط دارالحکومه
گوهری مثل شما را تربیت کرده
ام حباب :گفت چرا ایستاده اید بیایید برویم در اتاقی بنشینیم و بیشتر با هم آشنا شویم هاشم میرود و خبری از ابوراجح میآورد طبقه بالا را مردان اشغال
کرده اند باید دید مجال میدهند تا شما بروید و او را
ببینید یا نه.
قنواء که میخواست به دارالحکومه برگردد، گفت: «مرا ببخشید که مجبورم بروم و در این شرایط شما را تنها
بگذارم!»
در مدتی که قنواء مشغول خداحافظی بود، اسبها را از
اصطبل بیرون آوردم و به بیرون از خانه بردم قنواء که آمد به او گفتم هوا تاریک شده میخواهی همراهت
بیایم؟»
خنجر کوچک و ظریفی را که همراه داشت، نشانم داد.
_” نگران من نباش صبح بر می گردم. احساس میکنم من و ریحانه میتوانیم دوستان خوبی برای هم باشیم وظیفه خودم میدانم که فردا
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
بیایم و به او تسلیت بگویم و دلداری اش بدهم سعی کن هر چه زودتر آنها ابوراجح را ببینند. طبیبها مطمئن بودند که او امشب را به صبح
نمی رساند.
صبر کردم تا قنواء و اسبها در پیچ کوچه ناپدید شوند کم کم از تعداد کسانی که در حیاط بودند کاسته میشد همه با این قصد می رفتند که صبح برای تشییع جنازه ابوراجح برگردند. نمیدانستم ریحانه پس از باخبر شدن از وضع وخیم ،پدرش چه عکس العملی نشان
می داد.
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
پاهای ابوراجح رو به قبله بود همسرش و ریحانه دو طرف بسترش نشسته بودند زیرلب دعا و قرآن می خواندند و اشک میریختند شب به نیمه رسیده بود. جز همسر صفوان یک طبیب و یک روحانی شیعه همه رفته بودند مادر ریحانه به ام حباب :گفت: «خیلی زحمت
کشیدید دیروقت است. شما هم بهتر است به خانه تان
بروید و استراحت کنید.
ام حباب نگاهی به من انداخت و گفت: «من چطور
میتوانم شما را رها کنم و بروم؟
از قضای الاهی گریزی نیست هر چه باید بشود
می شود راضی به رضای او هستیم.
به هر حال من امشب همین جا میمانم
طبیب را به گوشه ای از اتاق کشاندم و پرسیدم: «به نظر شما، ابوراجح میتواند صدای ما را بشنود یا کاملاً
بیهوش است؟
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
طبیب که هم سن پدر بزرگم بود و موهایش را رنگ کرده بود گفت: «گاهی به هوش میآید و زود از هوش میرود. به گمانم وقتی اخم میکند و چهره در هم می کشد به هوش آمده و میتواند صدای اطرافیانش را
بشنود.» همسر و دخترش چند ساعتی است کنار بسترش نشسته اند و اشک میریزند ترتیبی بدهید بروند و برای
ساعتی هم که شده استراحت کنند.
طبیب به سراغ ریحانه و مادرش رفت و گفت: «بهتر است ساعتی به اتاق کناری بروید و استراحت کنید. مادر ریحانه :گفت: «امشب شبی نیست که ما بتوانیم
استراحت کنیم. وقتی فکر میکنم با شوهرم چه کرده اند و از ضربه های چماق و تازیانه چه بر سرش آورده اند و حالا در چه حالی است آتش میگیرم
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
ریحانه به پدرش خیره شد و گفت: «به زبانش زنجیر زدند. ریسمانی از بینی اش گذراندند طنابی به گردنش
انداختند. سوار بر اسب او را به دنبال خود کشیدند. وقتی این صحنه را برای خودم مجسم میکنم نزدیک است دیوانه شوم و یا از هوش بروم خودم را به جای حضرت زینب دختر بزرگوار علی بن ابی طالب میگذارم که در خانه شان را آتش زدند مادرش فاطمه دختر پیامبر را
مجروح کردند و به او سیلی و تازیانه زدند و به گردن پدرش علی ریسمان انداختند و به سوی مسجد کشیدند وقتی یقین داریم خدا شاهد است و امام زمان خود را در غم و اندوه مان شریک میداند، تسکین پیدا
می کنیم!»
انگار ریحانه این حرفها را زد تا به مادرش آرامش بدهد. روحانی که گوشه اتاق مشغول نماز بود، پس از سلام دادن گفت شاید طبیب میخواهد
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
ابوراجح را معاینه کند بهتر است برای ساعتی به اتاق کناری بروید. فراموش نکنید اگر ابوراجح بیهوش نباشد از شنیدن آه و ناله شما بیشتر رنج میبرد.
ریحانه و مادرش با کمک همسر صفوان و ام حباب با اکراه برخاستند و به اتاق کناری که با پرده ای از اتاق
ابوراجح جدا شده بود رفتند. روحانی، سجاده اش را به ابوراجح نزدیک کرد. طبیب طرف دیگر ابوراجح نشست تا لبهایش را مرطوب کند. دقایقی بعد پدر بزرگ با چشمان خواب آلود وارد اتاق شد.
از من پرسید: «چه خبر؟»
گفتم هیچ.
خانم ها کجا هستند؟
در همین اتاق کناری قبل از آمدن شما رفتند تا کمی
استراحت کنند.
پدر بزرگ دو ساعتی خوابیده بود.
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
تو هم برو و استراحت کن روز غم انگیزی پیش رو داریم خدا به همسر و دخترش صبر بدهد پیش از آن که به اتاقم بروم به ابوراجح نزدیک شدم طبیب از او فاصله گرفته بود و روحانی نماز میخواند. لبها و بینی اش هم چنان ورم داشت. پلکها و اطراف چشمانش تیره شده بود کنارش نشستم با شکسته شدن دندانها چهره اش در هم فشرده شده بود و مثل قبل کشیده به نظر نمیآمد وجود ابوراجح برایم مثل چراغی بود که در شبی تیره میدرخشید. چقدر گشاده رو بود هر بار با دیدن من چنان لبخند میزد که انگار منتظرم بوده احساس میکردم مرا بیش از دیگران دوست دارد. از خستگی و ضعف ناچار بودم به اتاقم بروم و ساعتی بخوابم میترسیدم صبح با ناله و شیون ریحانه و مادرش بیدار شوم و ببینم پارچه ای روی ابوراجح کشیده اند افسوس خوردم که چرا
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
بلافاصله پس از دیدن مسرور در دارالحکومه و شنیدن حرفهای رشید با قنواء نزد حاکم نرفتم تا کار ابوراجح به اینجا نکشد باور نمیکردم به آن سرعت مجازاتش کنند و به سوی مرگ بفرستند نمیدانستم پس از درگذشت ابوراجح چه سرنوشتی در انتظار ریحانه است. ناگهان ابوراجح سراپا لرزید و آهی آرام و نفسی عمیق کشید. طبیب چرت میزد و پدر بزرگ در آن طرف اتاق مشغول خواندن قرآن بود روحانی در قنوتی پرشور به اطرافش توجهی نداشت احساس کردم نفسهای ابوراجح به شماره افتاده و تا دقیقه ای دیگر خواهد مرد. به کندی چشمهای بی فروغ و قرمزش را باز کرد. آن قدر
بی رمق بود که چشمهایش دو دو میزد کمی لبهای به هم چسبیده اش را باز کرد پنبه تمیزی در آب زدم. لبهایش را مرطوب کردم چند قطره آب داخل
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
دهانش فشردم دست سردش را در دست گرفتم سرم را بیخ گوشش بردم و آهسته گفتم «ابوراجح صدایم را
میشنوی؟»
دستم را با آخرین ذره های توانش فشار داد تا بفهماند صدایم را میشنود اشک در چشمانم حلقه زد. گفتم یادت هست سرگذشت اسماعیل هرقلی را برایم گفتی؟ او در شرایطی بود که هیچ طبیبی نمیتوانست کاری برایش بکند. گفتی که امام زمان او را شفا داد؛ چنان که هیچ علامتی از آن جراحت باقی نماند و همه طبیبان بغداد و حله تصدیق کردند که همچو معجزه ای تنها از پیامبران ساخته است. حالا تو در شرایطی سخت تر از وضعیت اسماعیل هستی هیچ کس نمیتواند برایت
کاری کند تو که بارها از امام زمانت برایم حرف زدی خوب است حالا از او بخواهی از مرگ نجاتت دهد.
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
قطره اشکی از گوشه چشمش به پایین لغزید و روی بالش افتاد مطمئن شدم حرفهایم را شنیده باز ضعف بر او غلبه کرد و مثل کسی که بر امواج غوطه میخورد چشم هایش را بست و ضمن حرکت دادن سرش آهی کشید و نالید.
سعی کردم خوب نگاهش کنم و چهره رنگ پریده و زجر کشیده اش را به خاطر بسپارم با چشمان اشک بار شانه اش را بوسیدم و برخاستم از ابوراجح که فاصله گرفتم و به طرف پدر بزرگ رفتم ریحانه و مادرش بار دیگر آمدند و کنار ابوراجح نشستند. ریحانه طوری که طبیب بیدار نشود آهسته به من گفت: «از گوشه پرده دیدم با پدرم صحبت میکردید
سر تکان دادم.
به هوش آمده بود؟
گمان کنم.
چه شد که گمان کردید به هوش آمده؟
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
تکان خورد. آه کشید و ناله ای کرد دستش را در دستم گرفته بودم احساس کردم دستم را فشار داد و وقتی با او حرف زدم قطره ای اشک ریخت
ریحانه و مادرش با امیدواری به هم نگاه کردند. مادرش
پرسید: «به او چه گفتید؟
ریحانه گفت: البته اگر خصوصی نیست.
به پدر بزرگ نگاه کردم او هم کنجکاو شده بود. یک روز برای دیدن ابوراجح به حمام رفتم آنجا نبود. به مقام امام زمان رفتم او را کنار قبر اسماعیل هرقلی پیدا کردم داستان شفا یافتن اسماعیل هرقلی را به دست امام زمان برایم تعریف کرد حالا که گمان کردم صدایم را میشنود آن حکایت را یادش آوردم و گفتم
وضعیت تو از وضعیت اسماعیل بدتر است و هیچ طبیبی نمیتواند کاری کند خوب است از امام زمانت بخواهی به تو کمک کند و از مرگ نجاتت دهد
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
ریحانه اشک روی گونه اش را پاک کرد و گفت: «پدرم عاشق امام زمان است. شما چه اندازه آن حضرت را
میشناسید و دوست دارید؟
سؤال ریحانه تا حدی گیجم کرد :گفتم: «من که شیعه
نیستم.» اگر امام زمان را باور ندارید چرا از پدرم خواستید به آن
حضرت متوسل شود؟
ریحانه چنان باهوش بود که با این سؤال زیرکانه مرا به
دام انداخت. صادقانه :گفتم من به قدری ابوراجح را دوست دارم که دلم میخواهد به هر صورتی که ممکن
است نجات پیدا کند.
مرد روحانی که نماز دیگری را تمام کرده بود گفت حکایتهای مربوط به کمک امام زمان به شیعیان آن قدر زیاد است که برای هر فرد عاقل شکی باقی نمی گذارد که ایشان زنده اند و حجت خدا در زمین هستند. ماجرای اسماعیل هرقلی
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
قطره ای است از دریا خوش به حال اسماعیل که چشمش به جمال امام زمان روشن شد آن حضرت بسیار زیبا و دوست داشتنیاند مردی از علی بن ابی طالب خواست که حضرت مهدی را توصیف کند. ایشان فرمود او در اخلاق آفرینش و زیبایی شبیه ترین مردم به رسول خداست. تمام خوبیها و زیباییها در آن حضرت
جمع است.»
روحانی آرام گریست پدربزرگ پس از دقیقه ای به من
گفت: تو بهتر است بروی و ساعتی استراحت کنی. ترک ابوراجح و ریحانه در آن شرایط برایم سخت بود اما به حرف پدربزرگ گوش کردم و به اتاق خودم رفتم در بستر دراز کشیدم ابری سیاه روی قرص ماه را پوشانده بود. باد در شاخه های نخل میپیچید دلم پر از آشوب بود باز انگار سقف اتاق نزدیک شده بود و بر من فشار می آورد. فکرش را
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
نمی کردم ریحانه را در خانه مان آن قدر از نزدیک ببینم؛ اما در آن شرایط غم انگیز و پر از اشک و آه از خودم پرسیدم دیگر ریحانه را خوشحال خواهم دید؟ اگر به خواب بروم با فریاد و فغان بیدار خواهم شد؟ فردا چه روزی خواهد بود؟ آیا فردا همین موقع ابوراجح به خاک
سپرده شده و شب اول قبرش را میگذراند؟ سعی کردم بخوابم روز سختی را پشت سر گذاشته بودم با وجود همه اینها توانسته بودم بیش از آنچه انتظار داشتم ریحانه را ببینم و با او حرف بزنم. دیگر مطمئن بودم که بدون او نمیتوانم زندگی کنم شنیده بودم اقوام مادر ریحانه در بصره زندگی میکنند. اگر ابوراجح از دنیا میرفت خانواده اش حمام و خانه شان را میفروختند و به بصره میرفتند؟ شاید هم ریحانه در حله با حماد یا جوان دیگری ازدواج میکرد و شوهرش اداره حمام و
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
زندگی آنها را در دست میگرفت. در این صورت من باید از حله میرفتم. بدون او اما به کجا میتوانستم بروم در همین فکرها بودم که پدربزرگ با چراغی روغنی که در دست داشت، وارد
اتاق شد.
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
در بسترم نشستم پدربزرگ آمد کنارم نشست. پس از دقیقه ای که به در و دیوار و من نگاه کرد گفت میدانم ریحانه را دوست داری دختر بی نظیری است اما باید بپذیری که این عشقی بی سرانجام و آزاردهنده است. ما با شیعیان حله برادریم ولی دو برادر هم گاهی با هم فرقهایی دارند و هر کدام در خانه خودشان زندگی میکنند دوست داشتن ریحانه نباید باعث شود که به تشیع گرایش پیدا کنی از چنین چیزی وحشت دارم در باغچه خانه خودت آن قدر گلهای زیبا هست که به گل باغچه همسایه کاری نداشته باشی. مثلاً این قنواء چه عیبی دارد؟ به زیبایی و ملاحت ریحانه نیست
اما میتواند همسر خوبی برایت باشد.
خمیازه ای کشید و ادامه داد: کار امروزت فوق العاده بود به تو افتخار میکنم نمیدانستم
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
این قدر شجاعی اگر به توصیه من پنهان شده بودی ابوراجح را اعدام کرده بودند و تو و خانواده اش حالا تحت تعقیب بودید همه به خاطر داشتن نوه ای مثل تو به من تبریک گفتند من هم به تو تبریک میگویم و خدا را شکر میکنم که این ماجرا به خیر گذشت و تو دیگر مجبور نیستی از من دور شوی و به کوفه بروی
نمی دانم شاید این معجزه عشق است.» احتیاج داشتم با یکی درد دل کنم خوشحال بودم که
پدربزرگ آمد و سر صحبت را باز کرد. گفتم: «من هم خدا را شکر میکنم که شما را دارم گاهی دلم میخواهد با یکی حرف بزنم در این وقتها جای خالی پدر و مادرم آزارم میدهد برای همین گاهی به سراغ ابوراجح
می رفتم او سنگ صبور من بود به حرفهایم گوش میکرد با من حرف میزد. سعی میکرد کمکم کند.
دارد نه پدر بزرگ کسی که وضعش از همه بدتر است منم اگر ابوراجح بمیرد از این همه درد و رنج راحت میشود. ریحانه دیر یا زود ازدواج میکند و به زندگی اش مشغول میشود همسر ابوراجح با دیدن اولین نوه اش دوباره لبخند میزند این من هستم که باید با دردهایم بسوزم و بسازم هیچ کس هم نمیتواند
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
بیچاره حالا خودش بیشتر از همه به کمک احتیاج
کمکم کند. باور کن حاضرم تمام هستی ام را بدهم تا تو دل شاد و سعادت مند باشی حاضرم ریحانه را در کفه ای از یک ترازو بگذارم و در کفه دیگر طلا و جواهرات بریزم تا او
به همسری تو درآید افسوس که من و ثروتم نمیتوانیم در این باره کاری کنیم چه روز شومی بود آن روز که از تو خواستم از کارگاه به فروشگاه بیایی کاش ریحانه و مادرش هرگز
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
تصمیم نگرفته بودند از مغازه ما گوشواره بخرند اگر او
را پس از سالها ندیده بودی چنین نمیشد. اندیشیدم ریحانه حالا در خانه ما کنار بستر پدرش نشسته و گوشواره هایی را که من ساخته ام به گوش دارد. چقدر به او نزدیکم و او چقدر از من دور است؛ به فاصله خورشید تا زمین از من دور است و
دست نیافتنی.
– احساس ناتوانی و سرشکستگی میکنم وقتی میبینم نمیتوانم تو را از رنجی که میکشی نجات دهم.
سرم را روی شانه اش گذاشتم. ناراحت نباش پدر بزرگ بهتر است به خدا توکل کنیم ابوراجح در آن اتاق در حال احتضار است و همسر و دخترش از این مصیبت بیتابی میکنند. خوب نیست
من این قدر خودخواه باشم سرم را به سینه اش فشرد و گفت «حق با توست. تو
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
را به خدا میسپارم و خوش بختی ات را از او میخواهم. امیدوارم قبل از مردنم تو را خوش حال و سعادت مند
ببینم!» به او خیره شدم و گفتم خواهش میکنم از مردن صحبت نکنید ابوراجح را که دارم از دست میدهم. دیگر غیر از شما کسی را ندارم شما باید آن قدر زنده بمانید تا نوه هایتان را تربیت کنید و زرگری و
جواهرسازی به آنها یاد بدهید.
پدر بزرگ خندید و گفت من که خیلی دلم میخواهد.
باید دید خدا چه میخواهد.
دیشب همین جا در خواب دیدم که من شما ابوراجح ریحانه و مادرش میان باغی زیبا نشسته ایم و از هر دری حرف میزنیم و میخندیم بیدار که شدم با خودم فکر کردم چقدر از آن خواب و رؤیا فاصله دارم امشب بیشتر از هر وقت دیگر خودم را از آن خواب زیبا و دل انگیز دور
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
میبینم. کاش هیچ وقت از آن خواب بیدار نمیشدم امشب هم اگر خواب به چشمم بیاید، شاید بتوانم همان رؤیا را دنبال کنم چقدر وحشت دارم از ساعتی که بیدار میشوم روز سختی را پشت سر گذاشتیم. خدا
میداند چه روزی را پیش رو داریم پدر بزرگ برخاست و گفت: «روز» سختی را با سربلندی پشت سر گذاشتی سعی کن بخوابی امیدوارم فردا را هم با سربلندی پشت سر بگذاری زندگی به من یاد داده که صبر داروی تلخی است که بسیاری از مصیبتها و رنج ها را مداوا میکند من در مرگ پدرت صبر کردم تو هم باید صبر کردن را یاد بگیری و میدانم که میتوانی من نمیتوانم در این شهر بمانم و در آینده شاهد ازدواج ریحانه باشم میخواهم به جایی بروم که دیگر نامی از حله نشنوم شاید در این صورت بتوانم
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
زنده بمانم و صبر کنم. لبخند تلخی به لب آورد و گفت با هم از اینجا می رویم و هر وقت تو بگویی به حله بر می گردیم.» پس از رفتن او سعی کردم بخوابم هر لحظه منتظر شنیدن فریاد و شیون ریحانه و مادرش بودم امیدوار
بودم قبل از آن که خوابم ببرد، اتفاقی نیفتد. نمی دانستم ابوراجح تا چه مدت دیگر میتوانست مقاومت کند حسرت روزهایی را خوردم که به دیدنش می رفتم و از هر دری صحبت میکردیم آن روزها فکرش را هم نمیکردم چنین سرانجام عجیب و تلخی در انتظار او باشد.
دلم به حال خودم میسوخت هم نمیتوانستم ریحانه را به دست آورم و هم داشتم ابوراجح را از دست میدادم تا ده روز پیش خودم را جوانی موفق و با آینده ای درخشان میدانستم حالا حس میکردم تمام غم ها و غصه های دنیا مثل توده هایی سیاه روی
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
دلم تلنبار شده اند در آسمان نیمه شب با کنار رفتن ابرهای تیره ماه میدرخشید و ستاره ای نزدیک افق کورسویی داشت و من در آینده تیره ام به اندازه آن ستاره دور و غریب بارقه ای از نور و روشنایی نمیدیدم خودم را شبیه کسی میدیدم که او را از ساحلی امن و زیبا سوار قایقی کوچک و شکننده کرده و میان دریایی خروشان و بی انتها رها کرده باشند. جز امواج تیره و بلند چیزی نمیدیدم آیا قایقم در هم میشکست و تخته پاره هایش به هیچ ساحلی نمی رسید یا آن که پروردگار مهربان مرا از این ورطه و طوفان نجات
می داد؟
نفهمیدم کی به خواب رفتم در خواب هم خود را سوار بر قایقی کوچک دیدم دریا طوفانی بود. امواج مهیب چون غولهایی سیاه پوش شانه زیر قایق میزدند و مثل کوهی راست می ایستادند. رعد و برقی زد و موجی
سهمگین قایق را در هم
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
شکست به تخته پاره ای آویختم. پس از ساعتی سرگردانی و غوطه خوردن در میان صدها موج از دور جزیره ای دیدم چنان خسته شده بودم که به زحمت میتوانستم دست و پایم را حرکت دهم. هر طور بود سعی کردم با کمک امواج خود را به ساحل نزدیک و نزدیکتر کنم عاقبت با تلاش فراوان به ساحل رسیدم و با بدنی زخمی و کوفته خود را روی شنهای خیس ساحل کشیدم تنها توانستم از این که نجات پیدا کرده بودم خدا را شکر کنم. آن وقت از خستگی از حال رفتم مدتی بعد صدای دلربا و آشنایی شنیدم
– هاشم!… هاشم صدای ریحانه بود به زحمت چشم باز کردم هوا روشن شده بود. خودم را در ساحل جزیره ای سرسبز و زیبا دیدم ریحانه با لبی خندان کنارم نشسته بود
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
هاشم بیدار شو تو بالأخره به ساحل نجات رسیدی از نجات یافتن من خیلی خوشحال بود با دیدن او تمامی خستگی و کوفتگی ام را فراموش کردم و به چهره گیرا و درخشانش خیره شدم
هاشم هاشم! از خواب پریدم همان صدا بود ریحانه کنار بسترم نشسته بود. پدر بزرگم چراغ در دست کنارش ایستاده بود برای لحظه ای این فکر از ذهنم گذشت که ای کاش بیدار نشده بودم آیا ابوراجح از دنیا رفته بود؟ اما
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
پدر بزرگ داشت میخندید.
– بیدار شو فرزندم چشم هایم را مالیدم نه اشتباه نکرده بودم. پدر بزرگم داشت بیصدا میخندید به ریحانه نگاه کردم لبخند می زد و از شادی اشک میریخت چقدر لبخندش زیبا بود آرزو کردم کاش زمان می ایستاد تا او هم چنان با لبخند امید آفرینش نگاهم کند چشمانش فروغ عجیبی داشت. انگار اشکش با شیرینی و عشق آمیخته بود. حتی در کودکی او را آن قدر خوشحال ندیده بودم
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
نمیتوانستم چشم از او بردارم آرام آرام راست نشستم و با خنده گفتم چه جالب دارم خواب میبینم که از خواب بیدار شده ام
ریحانه بی آن که لبخند پرمهرش را پنهان کند گفت: «تو
واقعاً بیدار شده ای.» – اما شما دارید میخندید خوشحال هستید. مگر
می شود؟!
میبینی که
حال پدرتان چطور است؟
دو قطره اشک در پرتو چراغ درخشید و از گونه هایش
روی چادرش افتاد. – حالش کاملاً خوب است. همان طور که در خواب دیده
بودم. دراز کشیدم و گفتم حالا دیگر مطمئن شدم که دارم خواب میبینم دلم میخواهد این خواب خوش چند ساعتی ادامه پیدا کند. مدتها بود
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
کابوس میدیدم. خدا را شکر که یک بار هم شده دارم خوابهای قشنگ میبینم فقط میترسم یکی بیاید و
بیدارم کند.
پدر بزرگ دستم را گرفت و کشید. برخیز از خستگی داری مهمل میگویی
مجبورم کرد بنشینم ریحانه با پشت انگشت اشکش را پاک کرد و گفت: برخیزید برویم تا با چشمان خودتان
ببینید؛ هرچند باور کردنی نیست
ایستاد. از اتاقی که ابوراجح در آن بود صدای صلوات به گوش رسید. پدر بزرگ دوباره دستم را کشید و کمکم کرد تا بایستم فکرم از کار افتاده بود مرتب سر تکان
میدادم و به ذهنم فشار میآوردم تا بفهمم خوابم یا
بیدار.
اگر من بیدارم درست شنیدم که گفتید حال پدرتان
کاملاً خوب است؟
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
شادی ریحانه آن چنان بود که نمیتوانست جلو لبخند و اشکش را بگیرد. بالاترین آرزوی من آن بود که او را
چنین خوش حال ببینم.
بله، پدرم هیچ وقت به این خوبی و سلامتی نبوده. پدر بزرگ گفت: «راست میگوید باورش سخت است
ولی واقعیت دارد.
پس من بیدارم و حال ابوراجح هم خوب است و شما
برای همین خوش حال هستید؟
ریحانه :گفت بیایید برویم تا ببینید.
کم کم از بهت و حیرت بیرون می آمدم و در گرمی
شادی فرو میرفتم
صبر کنید چطور این اتفاق افتاده؟ او که حالش وخیم
بود. آن همه شکستگی جراحت کبودی…
ریحانه :گفت باید خودتان بدانید مگر شما نبودید که
از پدرم خواستید از امام زمان شفا بخواهد؟
– امام زمان؟”
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
سوزش جوشیدن اشک را در چشمانم احساس کردم با صدایی که از هیجان و شادی میلرزید پرسیدم: «یعنی
آن حضرت پدرتان را شفا داده اند؟ نتوانست جلوی گریه اش را بگیرد صورتش را در چادر پنهان کرد و سر تکان داد پدربزرگم گفت: «آنچه اتفاق افتاده یک معجزه است. تنها میتواند کار آن حضرت
باشد و بس.»
بلند خندیدم.
– خدایا چه میشنوم چه میگویی پدربزرگ؟ این شما نبودید که ساعتی پیش نصیحتم میکردید که
نگذاشت حرفم را تمام کنم
آنچه را گفته ام فراموش کن حالا میگویم جانم به فدای او باد افسوس که عمری را بدون شناخت آن
بزرگوار به هدر داده ام. صد افسوس!
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
ریحانه گفت: «خدا را شاکر باشید که عاقبت امام و
مولای خودتان را شناختید حق با توست .دخترم ساعتی قبل افسوس میخوردم که ابوراجح در گمراهی خواهد مرد. حالا دریغ میخورم
که خودم عمری را به بیراهه رفته ام؛ اما از این که
بالأخره راه راست را یافتم خدا را شکر میکنم.
بیرون از در اتاق ایستادم از ریحانه پرسیدم: «یعنی دیگر از آن همه جراحت و شکستگی اثری نیست؟ ریحانه سر تکان داد و ساکت ماند پدر بزرگ مرا به جلو
هل داد. – بیشتر از ده قدم تا آن اتاق فاصله نیست. برویم تا
خودت ببینی.
از تالار گذشتیم و به اتاقی که ابوراجح در آن بستری بود، رسیدیم پدر بزرگ پرده را بالا گرفت و وارد شد. من
و ریحانه پشت سرش داخل شدیم
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
روحانی و طبیب در حال خواندن دعا بودند. نفر سوم که در سجده بود کسی نمیتوانست باشد جز ابوراجح زن ها که گوشه ای نشسته بودند با دیدن من برخاستند. همسر ابوراجح از همه خوش حال تر بود. در اتاق دو چراغ روغنی روشن بود پدر بزرگ برای آن که بهتر بتوانم ابوراجح را ببینم چراغی را که در دست داشت به من داد به روحانی و طبیب سلام کردم و کنار ابوراجح نشستم. او عبایی به دوش و دستاری بر سر داشت. نمیتوانستم صورتش را ببینم دقیقه ای گذشت. از هیجان میلرزیدم ریحانه به پدرش نزدیک شد و آرام
گفت پدر! هاشم کنارتان نشسته
ابوراجح به خود تکانی داد. آهسته سر از سجده برداشت
و به طرفم چرخید.
– سلام هاشم
دهانم از حیرت واماند و چراغ در دستم شروع به
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
لرزیدن کرد. ریحانه چراغ را از دستم گرفت و به چهره پدرش نزدیک کرد نه تنها هیچ جراحتی در صورت ابوراجح نبود بلکه از آن رنگ زرد همیشگی ریش تنک و صورت کشیده و لاغر خبری نبود. صورتش فربه و گلگون و ریشش پرپشت شده بود. به من لبخند زد و گفت: «دوست عزیزم جواب سلامم را نمیدهی؟» به جای دندانهای بلندش که ریخته بود دندانهایی مرتب و زیبا روییده بود نور جوانی و سلامت از صورتش میدرخشید با دیدن ابوراجح باید معجزه ای را که اتفاق افتاده بود باور میکردم
سلام بر تو باد ابوراجح وقتی یک دیگر را در آغوش گرفتیم متوجه شدم بدنش مثل گذشته، لاغر و رنجور نیست او را بوسیدم و در
میان گریه گفتم ابوراجح تو بگو که خواب
نمی بینم.»
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
دست هایم را به شانه ها و پهلویش کشیدم دیگر از آن همه شکستگی و کوفتگی خبری نیست؟ از من فاصله گرفت سینه اش را جلو داد و با دو دست به سینه و شکم و شانه های خود کوبید و با اشک و خنده گفت: «احساس میکنم هیچ وقت به این شادابی و سلامتی نبوده ام به برکت مولایم حجت بن الحسن هیچ درد و مرض و کسالتی در خودم نمیبینم روحانی که از خود بیخود شده بود گفت: «به تو غبطه میخوریم ابوراجح شیرینی این سعادت و افتخار گوارایت باد که امام زمانت را زیارت کردی و از لطف آن
حضرت برخوردار شدی طبیب گفت: «مدتی بود تحت تأثیر کتابهای پزشکی ماده گرایان قرار گرفته بودم. دیگر اعتقادی به آن حضرت نداشتم و یادی از ایشان نمیکردم
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
به اینجا آمدم تا با خیال خام خودم تو را معالجه کنم ولی با لطف آن بزرگوار خودم معالجه شدم. این نشانه به قدری روشن و آشکار است که جایی برای هیچ شک
و شبهه ای نمی گذارد.
ریحانه دستهای ابوراجح را گرفت و گفت: «پدرجان به خدا قسم حالا به همان شکلی هستید که سال پیش
شما را در خواب دیدم.
ابوراجح ایستاد و گفت بله مژده چنین کرامتی از سال
پیش به ما داده شده بود آن را جدی نگرفته بودم.
هیهات که اگر تمام زندگی ام را در یک سجده شکر خلاصه کنم نمیتوانم ذره ای از این نعمت بزرگ را
سپاس بگویم چقدر آن حضرت زیبا و باوقار بودند و با
چه مهربانی و عطوفتی با من سخن گفتند گفتم آنچه را اتفاق افتاد تعریف کن تا من هم
بدانم.»
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
کنارم نشست و مرا به خودش فشرد. در آن لحظه ها که به هوش آمدم حرفهای تو را شنیدم پس از آن حالم طوری بد شد که مرگ را به چشم خود دیدم زبانم از کار افتاده بود. در دل با پروردگارم مناجات کردم و مولایم صاحب الزمان را در درگاه الاهی واسطه قرار دادم و از او کمک خواستم در یک قدمی مرگ که نفس کشیدن برایم دشوار شده بود جز به خدای مهربان به هیچ کس دیگری امید نداشتم. یک مرتبه احساس کردم آن حضرت کنارم ایستاده اند. چشم باز کردم و با شادی فراوان ایشان را دیدم آن
امام مهربان دست گرم و مسیحایی خود را به صورت و
بدنم کشیدند و فرمودند از خانه خارج شو و برای
همسر و فرزندت کار کن چون خداوند به تو عافیت
عنایت کرده با همان حرکت دست تمام دردها و
ناراحتی هایم تمام شد و مثل الآن احساس
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
سبک بالی و سلامتی کردم وقتی با شور و شعف از جا برخاستم دیگر آن حضرت را ندیدم. همه در خواب بودید چراغ را برداشتم و تا وسط حیاط رفتم تا شاید امامم را دوباره ببینم و در آغوشش بکشم اما هر چه
گشتم ایشان را ندیدم شببند در خانه بسته بود. ناامید و گریان برگشتم در بسترم دراز کشیدم فکر کردم چطور شما را بیدار کنم که وحشت زده نشوید. گریه امانم را بریده بود اول طبیب و بعد ابونعیم بیدار شدند.
آنها بقیه را به آرامی بیدار کردند. ریحانه :گفت من در سجده به خواب رفته بودم. قبل از آن که خوابم ببرد غمگینترین دختر دنیا بودم و الآن خودم را سعادت مندترین دختر روی زمین احساس میکنم مادرم آرام تکانم داد و گفت برخیز! حال پدرت بهتر شده و در بسترش نشسته ” سراسیمه برخاستم و پرده را کنار زدم
” پدرم با زیبایی و سلامت کامل به من لبخند زد و گفت: بر خودت مسلط باش چیز غریبی نیست که امام زمانمان به یکی از شیعیان خود سر بزند و گرفتاری
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
او را برطرف کند.
ریحانه رو کرد به من و ادامه داد: من هم مثل شما
خیال میکردم این چیزها را در خواب میبینم همه خندیدیم. ام حباب :گفت من که هنوز خیال میکنم دارم خواب میبینم
باز هم خندیدیم به پدربزرگ :گفتم من از همه دیرتر
بیدار شدم کار خوبی نکردید. صدای خنده شادمانه ما در اتاق میپیچید. اگر کسی از بیرون صدایمان را میشنید فکر میکرد بر جنازه
ابوراجح ضجه میزنیم پدربزرگ :گفت: «میخواستم تو را نزدیک آفتاب بیدار کنم ولی ابوراجح گفت تو را بیدار کنم تا همه با هم نماز شب بخوانیم.»
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
ابوراجح لباس تمیزی به تن داشت. معلوم بود قبل از
بیدار شدن من حمام کرده بود او را که در آغوش
کشیدم عطر صابون خانه مان به دماغم خورد. روحانی
گفت: چه روز فرخنده ای در پیش داریم با روشن شدن هوا همه برای تشییع جنازه ابوراجح می آیند و بعد با
دیدن او خشکشان میزند شیعیان شادی میکنند و
دشمنان ما روسیاه میشوند. خدا را به خاطر
نعمت هایش شکر!
گریست و گفت: چرا وقتی آن حضرت تشریف آوردند من در خواب بودم و نتوانستم جمال بی مانندش را زیارت
»!کنم؟
طبیب به او گفت: باید خودمان را به این دلداری دهیم که نگاه مهربان امام در وقت تشریف فرمایی به
ما هم افتاده.»
روحانی گفت: ابونعیم تو و خانه ات نزد ما بسیار
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
گرامی هستید چه افتخار و فضیلتی از این بالاتر که امام زمان به خانه ات آمده اند؟! پدر بزرگ گفت من این سعادت را مدیون نوه ام هاشم
هستم.»
ابوراجح به من گفت تو را با قوها در راه دارالحکومه دیدم فهمیدم برای چه به آنجا میروی. خواستم بگویم برگردی و خودت را نجات دهی نتوانستم. بقیه ماجراها را ریحانه برایم تعریف کرد همان اندازه که از شفا یافتن خودم شادم از شیعه شدن تو و پدر بزرگت هم خوش حالم احساس سربلندی میکنم که میبینم آنچه درباره امام زمان برایت ،گفتم با این کرامت آن
حضرت خودت به چشم میبینی
از دیدن چهره زیبای ابوراجح سیر نمیشدم. او به نماز ایستاد. من به همراه پدر بزرگ کنار روحانی نشستیم تا پاره ای از احکام لازم را به ما یاد دهد.
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
ریحانه به سراغ ام حباب رفت. من ترجیح می دادم آموزگارم ریحانه باشد. حالا که مطمئن شده بودم خوابی که دیده به حقیقت پیوسته بسیار کنجکاو بودم بدانم آن جوان سعادت مندی که کنار پدرش ایستاده بوده چه کسی است. دقایقی بعد همه مشغول خواندن نماز شب بودیم. هیچ وقت چنان نماز پرشوری نخوانده بودم
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
روز پرماجرایی را گذراندیم آفتاب تازه زده بود که صدها نفر برای تشییع جنازه ابوراجح در حیاط و کوچه جمع شده بودند. پدر بزرگ از کنار نرده ایوان طبقه بالا برای جمعیت صحبت کرد و خبر شفا یافتن ابوراجح را به آنها داد فریاد شادی مردم به هوا برخاست. ابوراجح روی ایوان آمد و آنچه را اتفاق افتاده بود برای حاضران
تعریف کرد مردم اشک شوق ریختند و شادی کردند. تا نزدیک ظهر مردم دسته دسته میآمدند و ابوراجح را می دیدند و ماجرای تشرف و شفا یافتن او را میشنیدند و میرفتند تا خبر این معجزه عجیب را به گوش کسانی
که هنوز آن را نشنیده بودند برسانند. در میان یکی از این دسته ها مسرور را دیدم. فراموشش کرده بودم معلوم نبود چطور از آن
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
سرداب، بیرون آمده بود به ابوراجح خبر دادم گفت: من او را بخشیدم بگو به سر کارش برگردد و بیشتر از
قبل به پدربزرگش احترام بگذارد. از پشت سر به مسرور نزدیک شدم و دستش را گرفتم. با دیدن من هراسان شد پیام ابوراجح را که به او گفتم چشم هایش گرد ماند کنارش ایستاده بودم که ابوراجح روی ایوان آمد و چند جمله ای صحبت کرد تا حاضران به شفا یافتنش اطمینان پیدا کنند مسرور وقتی ابوراجح را
با شکل و شمایل تازه اش دید به زانو درآمد زار زار گریست و خود را به خاطر خیانتش سرزنش کرد. قبل از آن که از او جدا شوم گفت به ابوراجح بگو به خاطر بزرگواری و جوان مردی اش تا آخر عمر به او خدمت
میکنم بعد از این از من خطایی نمیبیند. روز به نیمه نرسیده بود که جمعی از زنان دارالحکومه
وارد حیاط شدند. قنواء و مادر و
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
خواهرانش بین آنها بودند پس از دیدن ابوراجح و شنیدن ماجرای تشرف و شفا یافتنش به طبقه بالا رفتند
تا به ریحانه و مادرش تبریک و تهنیت بگویند. اذان ظهر را که گفتند دیگر در حله کسی نبود که از آن واقعه باخبر نشده باشد خبر میرسید که صدها نفر شیعه شده اند. ابوراجح به من گفت: «از خدا میخواهم
برکتهای این کرامت را بیشتر کند گفتم: «نمیدانم مرجان صغیر چطور میخواهد با این معجزه کنار بیاید خیلی دلم میخواست قیافه اش را بعد
از شنیدن این خبر میدیدم لابد از زور ناراحتی حال
درستی ندارد.
– خدا کند از این به بعد دست از سر شیعیان بردارد با نگاهم چهره درخشان و مهربان ابوراجح را کاویدم خوش به سعادتت ابوراجح مزد عشق و باوری را
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
که به امام زمان داری گرفتی امروز در حله، همه از تو حرف میزنند نامت مثل نام اسماعیل هرقلی در تاریخ میماند هر کس ماجرای تو را بشنود یا بخواند به تو
غبطه میخورد و بر تو درود میفرستد. اگر مرجان صغیر شیعیان در بند را آزاد کند برایت ثابت میشود چگونه گاهی مولایمان با اشاره ای بسیاری از مشکلات و گرفتاریهای شیعیان را برطرف میکند. اگر زندانیان بیگناه آزاد شوند شادی شیعیان حله
کامل میشود.
– یعنی امکان دارد؟
– شاید مقصود واقعی مولایمان از این کرامت آزادی
زندانیها و شیعه شدن جمع زیادی از مردم باشد. من
وسیله ای بیشتر نیستم نباید به خودم مغرور شوم. امروز کسی که محبوب دلهاست و بیشتر از همیشه از او یاد میشود مولایمان
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
امام زمان است. مثل همیشه از ایمان و بزرگواری ابوراجح لذت بردم. بعد از خواندن نماز و خوردن ناهار وقت خوبی برای استراحت بود که اسب سوارانی از دارالحکومه آمدند و در کوچه به صف ایستادند بزرگ آنها به ابوراجح گفت که
مرجان صغیر میخواهد او را در دارالحکومه ببیند. پدر بزرگ گفت: هر کس میخواهد ابوراجح را ببیند
باید مثل دیگران به اینجا بیاید.
ابوراجح برخاست و گفت: من به دارالحکومه میروم.»
– شاید حاکم قصد سویی دارد.
نگران نباشید مرجان صغیر کنجکاو شده مرا ببیند.
همین.
پس ما هم با شما می آییم
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
تنها هاشم را با خودم میبرم از این که ابوراجح از جمع دوستانش مرا انتخاب کرده بود خیلی خوشحال شدم در حالی که در پوست نمی گنجیدم برخاستم و کنارش ایستادم
سواران که رشید هم میان آنها بود چند اسب اضافی با خود آورده بودند. ابوراجح و من سوار دو تا از آن اسبها شدیم و جلوتر از سواران به طرف دارالحکومه حرکت کردیم رشید را به ابوراجح معرفی کردم و توضیح دادم که در نجات او چه نقشی داشته ابوراجح به گرمی
از او تشکر کرد.
در راه هر کس ابوراجح را میشناخت، زانویش را
میبوسید و یا دستش را به لباس او میکشید در فرصتی مناسب به ابوراجح :گفتم حالا که معلوم شد خواب ریحانه الهامی راست و واقعی است میتوانید از او بپرسید جوانی که کنار
شما بوده کیست. آن طور که گفتید او را در آن خواب شوهر
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
آینده ریحانه معرفی کرده اند. ابوراجح سری تکان داد و گفت حق با توست. در اولین فرصت از او میپرسم خودم هم کنجکاو شده ام داماد آینده ام را بشناسم معلوم میشود جوان مؤمن و شایسته ای است که در خواب به ریحانه نشانش
داده اند.»
حدس میزنم آن جوان سعادت مند، حماد باشد.
شاید در شایستگی حماد شکی نیست. همگی جلوی دارالحکومه پیاده شدیم دو تن از سواران اسب ها را با خود بردند سندی با دیدن ما سه ضربه به در زد بعد پیش آمد و پس از دقیقه ای که با چشمان گرد شده اش ابوراجح را نگاه کرد دست و صورتش را بوسید. در باز شد و من و ابوراجح پیشاپیش دیگران وارد دارالحکومه شدیم سندی چند قدم با من همراه شد و آهسته بیخ گوشم گفت این ابوراجح چه بود و چه
شد! حق
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
داشتی که گفتی باید به باطن خودمان هم مثل ظاهرمان توجه کنیم امام شیعیان او را به شکل باطن زیبایش
در آورده.»
رشید ما را به طرف ساختمان پذیرایی راهنمایی کرد از میان جمعیتی که در تالار جمع شده بودند تا ابوراجح را ببینند گذشتیم همه در سکوت ابوراجح را تماشا کردند هم همه ای به راه افتاد. انتهای تالار در بزرگی بود نگهبانی آن را باز کرد و به ابوراجح گفت: «جناب حاکم
منتظر شما هستند.
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
حاکم روی تختش نشسته بود وزیر کنارش ایستاده بود ابوراجح و من در چند قدمی حاکم ایستادیم و سلام کردیم حاکم ایستاد و حیرت زده به ابوراجح نگاه کرد. وزیر اطراف ابوراجح چرخید و خوب وراندازش کرد. هر دو چنان مبهوت مانده بودند که فراموش کردند جواب سلام مان را بدهند حاکم سرانجام گفت: «کاش می دانستم چه سحر و جادویی به کار زده ای ابوراجح گفت: در زمان پیامبر کسانی بودند که وقتی معجزات او را میدیدند میگفتند سحر و جادوست.» اگر عصای موسی را داشتم می انداختم اژدها شود تا
اگر سحری در کار است تو را ببلعد. من خودم عصای آن حضرت هستم؛ نشانه ای روشن و غیر قابل تردید که همه پندارهای باطل و
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
فاسد را می بلعد. حاکم پیش آمد و صورت و دندانهای ابوراجح را معاینه کرد. پس از آن به سر جایش برگشت و نشست. کاملاً گیج شده بود وزیر دست کمی از او نداشت. ابوراجح گفت: دست از دشمنی با شیعیان بردارید و آنها را که در سیاه چالها به بند کشیده اید رها کنید ایمان بیاورید که مولایم هست و زنده است و وارث دانایی و
توانایی پیامبر است بگذارید ما و دیگر برادران
مسلمانمان در کنار هم با صلح و صفا زندگی کنیم. پس از دقیقه ای سکوت حاکم به وزیر گفت: «حرف
بزن چرا ساکتی؟
وزیر :گفت قدرت شما و حتی قدرت خلیفه در مقایسه
با مقام و توانایی امام شیعیان هیچ است. من تا امروز وجود و حقانیت او را نمی پذیرفتم. برای رضایت
شما با شیعیان بیگناه بدرفتاری
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
کردم. برای این که ابوراجح کشته شود، علیه او توطئه چیدم حالا قبل از آن که مورد خشم و انتقام حضرت مهدی قرار گیرم باید توبه کنم کارهایی کرده ام که مردم این شهر از من بیزار شده اند باقی ماندن من در این مقام به ضرر شماست. بهتر است شیعیان در بند را
آزاد کنید و به امامشان احترام بگذارید
. ابوراجح به حاکم گفت: شیعیان در این شهر فراوانند. آنها با دیگر برادران مسلمان خود هم چون انگشتان یک دست اند. اگر بین ما اختلاف بیندازند، مقام شما متزلزل میشود به توصیه وزیر گوش کنید. امیدوارم خداوند همه ما را به راه راست هدایت کند و از گناهانی
که کرده ایم بگذرد خوش حالم که هاشم باعث شد از خون تو بگذرم من تا امروز برای تحقیر شیعیان پشت به مقام حضرت مهدی مینشستم. قبل از آن که بروید
رویای نیمه شب | مظفر سالاری
دستور خواهم داد سریرم را رو به مقام آن حضرت
بگذارند.
به وزیر گفت زود برو و شیعیان در بند را آزاد کن همگی را به حمام ببرید و لباس مناسبی بپوشانید و به
هر کدام که میپذیرند پنجاه دینار بدهید.
با خوش حالی به ابوراجح نگاه کردم حاکم به او گفت: تو حالا مورد توجه مردم حله هستی. آیا خیالم راحت
باشد که قصد سرنگونی مرا نداری؟
ابوراجح :گفت من مردی حمامی هستم. آرزویی جز این ندارم که مسلمانان در کنار هم زندگی خوبی داشته
باشند.»
خواستیم برویم که حاکم به ابوراجح گفت: «از کجا معلوم که امام زمان تو را شفا داده باشد؟ شاید کار
پیامبر بوده.
ابوراجح لبخندی زد و ردیف دندانهای زیبای خود را که چون مروارید میدرخشید به نمایش
گذاشت. گفت: نام و کنیه آن حضرت نام و کنیه پیامبر است. از حیث آفرینش و زیبایی شبیه ترین فرد به رسول خداست من که موفق به زیارت مولایمان شده ام انگار پیامبر گرامی اسلام را زیارت کرده ام فراموش نکنید آن حضرت فرزند پیامبر است. تعجبی ندارد که فرزند به جدش شبیه باشد هر کس به پیامبر علاقه دارد نمیتواند امام زمان را دوست نداشته باشد.
@nazkhatoonstory
#رویای_نیمه_شب