رمان آنلاین رویای من بر اساس سرگذشت واقعی قسمت۶تا۱۰
رویای من
نویسنده:ناهید گلکار
#قسمت ششم-بخش اول
پشتمو دادم به در و با دست دیگم در حیاط خلوتو باز کردم ، تا اگر اومد تو از اون طرف فرار کنم ولی اون زیاد فشار نداد در حالیکه بلند می خندید گفت : می بینمت خوشگله ….می لرزیدم وعصبانی بودم یک سئوال برام پیش اومد مگه اعظم خونه نبود پس چرا اجازه داد حسین همچین کاری بکنه ….
تازه متوجه شده بودم که انباری از تو اتاق قفل داره و من نمی تونم اونو از تو ببندم باید فکری می کردم دیگه احساس امنیت نداشتم همون جا روی زمین نشستم فقط لبهامو گاز می گرفتم و به خودم می پیچیدم یک دفعه یه چیزی دوباره خورد به در از جا پریدم صدای عمه …عمه ی فرید که بلند شد خیالم راحت شد و درو باز کردم خودشو انداخت تو بغل من دستهای کوچولوش حلقه کرد دور گردنم مثل اینکه دلش برام تنگ شده بود …
بردمش روی تخت و کمی باهاش حرف زدم ولی چشمم به در بود بعد اونو گذاشتم دم در تا بره صدای حسین و اعظم رو شنیدم که داشتن خدا حافظی می کردن ….
سر شب هادی اومد ولی سراغمو نگرفت خیلی منتظرش شدم ولی نیومد کیفم رو باز کردم تازه چشمم به غذاهایی که زن عمو فرستاده بود افتاد .
بازش کردم یک ظرف خورشت قیمه بود و زیرش یک ظرف پلو, سبزی خوردن و نون هم گذاشته بود …زیاد اشتها نداشتم ولی یه کم خوردم و بقیه اش رو گذاشتم برای فردا و تا دیر وقت تکلیف هامو انجام دادم و درس خوندم …
خیلی برام جالب بود که وقتی درس می خوندم همه چیز فراموشم می شد شاید اونشب من به اندازه ی دو ماه ریاضی و فیزیک حل کردم …..
ولی موقع خواب دوباره یاد حسین افتادم و حرکت بدی که کرد و با خودم گفتم نترس برو به هادی بگو این دیگه شوخی بر دار نیست تا چیزی نشده بهش بگو با این فکر خوابیدم و صبح قبل از هادی رفتم بیرون و منتظرش شدم …..
رفتم جلو و سلام کردم ..گفت : به به رویا خانم یاد داداشت افتادی ؟ گفتم : من یاد تو افتادم ؟ ببین با من داری چیکار می کنی …..آخه چرا هادی من که جز تو کسی رو ندارم ….زد پشت دستش که اِی بابا تو رفتی غریبه ها رو آوردی تو به خاطر یک اتاق و چندر قاز پول منو به اونا فروختی و سکه ی یک پول کردی بعد من مقصرم ؟چیکارت کردم مگه غیر از اینه که دارم خرج تو رو میدم و ازت نگه داری می کنم ؟ وظیفه م ولی تو نباید چشم رو داشته باشی ….
گفتم : تو از حال من بی خبری می دونی دیروز حسین با من چیکار کرد ؟ گفت بله اونم می دونم اعظم گفت بدبخت اومده باهات سلام و احوالپرسی کنه توم درو زدی بهم و بهش فحش دادی و آبروی منو پیش برادر زنم بردی ….گفتم هادی به خدا این طوری نبود به من حرفای بدی زد منم ترسیدم اگر دوباره بیاد چیکار کنم ؟ گفت نمیاد مگه مرض داره بیاد به تو حرف بد بزنه و بره …خواهر جون اگر می خوای تو این خونه زندگی کنی با ما بساز ما که دشمن تو نیستیم اینو بفهم …….گفتم تو که دشمن من نیستی می دونی من هر روز چطوری میرم مدرسه و چی می خورم ….سرشو به علامت بی حوصلگی چند بار تکون داد و گفت : بله یواشی میری تو آشپزخونه و غذایی که اعظم برات گذاشته می خوری …..اونوقت یه چیزی چرا دست می کنی تو کیف اعظم چرا پول لازم داری از خودم نمی گیری ……چهار تا انگشتم رو گذاشتم لای دندونام و فشار دادم و اشکهام ریخت ……چی دیگه می خواستم بگم هادی تا اونجایی که میشد پر بود و حرف من دیگه فایده ای نداشت اگر می خواستم ادامه بدم دهنم باز می شد که تو و زنت دزدین یا من و ماجرای خونه رو می گفتم این بود که همین طور که گریه می کردم و دستم زیر دندونام بود دویدم و تا سر خیابون یک نفس رفتم ……
باز وقتی مدرسه تعطیل شد جایی رو نداشتم که برم مجبور شدم برگردم هممون جا در زدم …در باز شد ولی کسی رو ندیدم رفتم تو یک مرتبه حسین رو دیدم که پشت در قایم شده بود و نیشش تا بنا گوش باز بود با سرعت رفتم بطرف ساختمون پرید از پشت یقه ی منو گرفت کشید طرف خودش داشتم سکته می کردم برگشتم و با کیف کوبیدم تو صورتش و داد زدم اعظم … اعظم بیا این بردار وحشی تو بگیر ….
#قسمت ششم-بخش دوم
همین طور که می خندید گفت به خود صداش نکن خونه نیست رفته بیرون … من که قصد بدی ندارم می خوام باهات عروسی کنم امشب میام خواستگاری ولی شب زفاف رو یک کم جلو انداختم …
با همون کیف دوباره و دوباره اونو می زدم ولی زور اون بیشتر بود و منو گرفته بود و به شکل وحشتناکی می خواست منو ببوسه داشت حالم بهم می خورد یک لگد زدم وسط پاش تا اومد به خودش بیاد فرار کردم رفتم تو انباری اونم دنبالم اومد ولی من با همون سرعت از در دیگه رفتم تو حیاط خلوت و از اون طرف دویدم به طرف در و باز کردم و رفتم تو کوچه ….و تا اونجایی که می شد دور شدم ..
سر خیابون اعظم رو دیدم که دست فرید رو گرفته و آهسته داره میاد ……….
بدون اینکه چیزی بهش بگم پشت سرش راه افتادم می لرزیدم و صورتم مثل گچ سفید بود و حال روز خوبی نداشتم موهام پریشون و ژولیده شده بود …..لبخند فاتحانه ای زد و از من چیزی نپرسید ….
لجم گرفت گفتم اون برادر وحشی تو چرا تو خونه راه دادی ؟ چشماشو ریز کرد و با افاده به من نگاه کرد که حالا گیر دادی به حسین ؟ ول کن بابا تو داری خل میشی حسین صبح سر کاره مگه می تونه بیاد اینجا تازه کلید نداره منم که نبودم …..
فهمیدم که اینم نقشه ی خودشه و متوجه شدم اوضاع از اونیم که فکر می کردم خراب تره و من دیگه امنیت ندارم …..
به این فکر کردم که اگر حسین می خواست منو بگیره می تونست یا اصلا نزاره از دستش در برم ولی این کارو نکرد شاید می خواست منو از اون خونه فراری بده ..نمی دونم گیج شدم دیگه توان نداشتم رفتم تو اتاقم و یک لحظه چشمم سیاهی رفت و خوردم زمین سرم به لبه ی تخت خورده بود …..
وقتی به هوش اومدم همون جا روی زمین افتاده بودم و خونی که از سرم رفته بود توی صورتم خشک شده بود …..اومدم از جام بلند شم قدرت نداشتم سرم گیج می رفت …
همون موقع صدای در رو شنیدم و هادی که پرسید کیه ؟ و چند دقیقه بعد زن عمو رو دیدم تو چهار چوب در وایساده …..انگار خدا دنیا رو به من داد پشت سرش عمو و هادی و اعظم … زن عمو زیر بغل منو گرفت و از اتاق آورد بیرون یک نگاه خشمگین به هادی انداخت و گفت این بدبخت خواهر تو نیست ؟ اگر نیست آدم که هست تو چطور راضی میشی این کارو باهاش بکنی ( زن عمو فکر کرده بود اونا منو زدن ) اعظم گفت الهی من بمیرم به خدا فکر کردیم داره درس می خونه ما اصلا خبر نداشتیم اون همش سرش تو کتابه …و رفت و پنبه و آب آورد تا خون های صورت منو بشوره سرمو کشیدم و پنبه رو از دستش گرفتم ….زن عمو اونو گرفت و گفت عزیزم چی شدی ؟ کسی تو رو زده ؟ هادی گفت : چه حرفیه می زنی زن عمو شما با خودت چی فکر کردی ؟ آفرین به شما ……چرا از خودش نمی پرسین چی شده …..اعظم هم عصبانی شده بود که کاسه ی داغ تر از آش که میگن شماین ول کنین بابا بزارین زندگی مونو بکنیم مگه ما به کار شما کار داریم ؟
عمو بلند شد و یک نعره کشید بسه دیگه خفه خون بگیر یک کلمه ی دیگه حرف بزنی مراعات نمی کنم ، مواظب خودت باش و برو گمشو برو از جلوی چشمم زنیکه ….
اعظم ترسید و ساکت شد عمو از من پرسید چی شده بابا به من بگو هر چی شده نترس …….زن عمو گفت فکر کنم سرش شکسته ولی الان خون نمیاد ممکنه باز بشه دوباره باید بخیه بخوره ….
من مثل بدبخت ها گریه می کردم ..و توان حرف زدن نداشتم ..
سرم گیج می رفت و چشمم سیاه میشد ..فقط گفتم خودم خوردم زمین… زن عمو رفت ژاکت منو آورد و تنم کرد و با عمو منو بردن درمونگاه … هادی هم دنبال ما اومد…
#قسمت ششم-بخش سوم
اول فشارم رو گرفتن دکتر گفت بی اندازه پایینه و از من پرسید چند وقته چیزی نخوردی گفتم : یک کم دیشب خورش قیمه خودم ….
هادی پرسید خورش قیمه از کجا ؟ عمو گفت : دیدم گرسنه اس و چیزی نمی خوره من براش آوردم …..
با ناراحتی گفت : ولی اعظم می گفت اون مرتب غذاشو می خوره ….
عمو زد تخت سینه ی هادی و گفت : حرف اون زنتو جلوی من نزن؛؛ تو به حرف اون گوش کردی و این دختر و به این حال و روز انداختی ؟ نمی ببینی چقدر لاغر و ضعیف شده از گشنگی و ناراحتی ضعف کرده خجالت بکش آدم با حیوون هم این کارو نمی کنه رفتی خونه رو کامل به اسم خودت کردی خوب معلومه زنت می خواد اینو از سرش باز کنه …هادی دست و پاش می لرزید پرستار گفت فیش بگیرین تا بهش سرم وصل کنیم اونم از خدا خواسته از دست عمو فرار کرد ..
بهم سرم وصل کردنو و سرم رو بخیه کردن …تا اون موقع زن عمو دستم رو گرفته بود و پیشم بود و عمو هم بالای سرم وایساده بود ولی هادی بیرون اتاق از ترسش تو نمی اومد از همون جا می دیدم که هی بالا و پایین میره …… زن عمو ازم پرسید چی شد که از حال رفتی چیز جدیدی شده ؟ بهش اعتماد کردم و گفتم تو رو خدا به کسی نگین ؟ اعظم برادرشو میاره خونه و یک کارایی می کنه که من می ترسم امروز به من گفت می خوام باهات عروسی کنم و یقه ی منو چسبید ( زن عمو دو دستی زد تو صورتش و گفت وای خاک بر سرم یا حضرت عباس بعد چیکار کرد بهت دست زد ؟ گفتم نه فرار کردم تو کوچه …و اعظم رو دیدم ولی منکر شد و گفت حسین اصلا اینجا نیومده ……
گفت : بزار به عموت بگم رویا جون این مسئله شوخی بر دار نیست تمام آینده ات رو خراب می کنه ….
گفتم : می ترسم عمو عصبانی بشه و کار دست خودش بده دیگه مراقبم اگر بازم چیزی شد بهتون خبر میدم دیگه صبر نمی کنم ……
سرم که تموم شد من حالم بهتر بود اومدیم خونه هادی خیلی تو هم بود و به من نگاه نمی کرد وقتی رسیدیم ….
اعظم جلو نیومد هادی یک بالش گذاشت رو مبل و به من گفت اینجا بخواب….. عمو صدا زد هادی توام بیا بشین باها ت حرف دارم …..یکی یکی جواب بده که دیگه اعصاب ندارم به خدا می زنمت تا زبونت از پس گردنت بیاد بیرون فکر نکن من از رو میرم اگر زن و شوهرکولی بازی در بیارین ……
اعظم اومد جلو که چایی می خورین درست کنم عمو گفت : تو یکی فقط از جلوی چشم من برو کنار که برات بد میشه …..شروع کرد با صدای بلند داد زدن که خوبه والله …تو خونه ی خودم اومدن امر و نهی………
حرفش تموم نشده بود که هادی بلند شد و محکم زد تو صورتش و گفت گمشو برو کثافت می زنم اینجا لَت و پارت می کنم اونم چند تا دری وری گفت و رفت …
عمو از هادی پرسید خوب بگو ببینم جوونمرد چرا همه ی خونه رو به اسم خودت کردی ؟ اینو ول کن بگو کی بر می گردونی ؟ گفت : هر وقت شما بگین در خدمتم ولی به خدا قصد بدی نداشتم اعظم گفت اگر خونه به نامش باشه میره و ددری میشه می گفت هر وقت خواست شوهر کنه براش جهاز می خریم نمی دونم چرا به حرفش گوش می کردم و بعد رو کرد به من و گفت راست گفتی حسین اذیتت کرد ؟ به جای من زن عمو گفت : بله امروز اومده بوده می خواسته ,,زبونم لال بشه الهی؛؛ دختره از بس ناراحت شده غش کرده …خوبه خدا رحم کرده از دستش در رفته و گرنه چه خاکی می خواستیم تو سرمون بریزیم …. هادی بلند شد و خودشو با سرعت رسوند به اعظم و شروع کرد به زدن و فحش دادن که واقعا نمی دونستم بازم فیلمه یا واقعیت داره ….ولی با بلبشویی که درست شد موضوع خونه فراموش شد …..
عمو گفت هادی جان با این وضع صلاح نیست رویا اینجا بمونه من سه تا بچه دارم فکر می کنم چهار تا دارم بزار یک مدت بیاد خونه ی ما هادی که تازه آروم گرفته بود .
گفت : به خدا عمو نوکرشم ازش معذرت می خوام جبران می کنم قول میدم دیگه حرفای اعظم رو باور نمی کنم …..خودم مواظبش میشم برای خونه هم خوب عمو خرج بیمارستان رو کی داد خرج کفن و دفن مراسم عزا داری خوب اینا پول بود من دادم در حالیکه نداشتم قرض کردم و صدام در نیومد خوب من که دو سهم می برم رویا یک سهم دیگه چیزیش نمی مونه …….عمو عصبانی شد که یعنی میگی هیچی به هیچی بی حقش کردی رفت ؟ مگه تو پسر خونه نبودی؟ خوب وظیفه ات بود ولی حالا خرجی که کردی حساب کتاب کن سهم رویا رو بده من این چیزا حالیم نیست ……
#قسمت ششم-بخش چهارم
عمو و زنش بعد از کلی سفارش به هادی و محبت به من رفتن………….
اومدم برم تو اتاقم هادی نگذاشت و یک پتو آورد و انداخت رو من و گفت همین جا بخواب و خودش رفت وبرام شام آورد و نشست پهلوی من تا بخورم …..
رفتار هادی فرق کرده بود ولی نمی دیدم که با اعظم هم بد باشه ظاهرا قهر بودن ولی حرفی بهش نزد و با هم رفتن خوابیدن …. فردا جمعه بود و تعطیل من صبح که نماز خوندم رفتم تو اتاقم و تا نزدیک ظهر خوابیدم و با نوازش هادی بیدار شدم گفت : بلند شو فدات بشم برات چلو کباب گرفتم که خیلی دوست داری پاشو بیا که سرد میشه پاشو …..
نمی دونستم چطور اون کینه ای که تو قلبم کاشته بودن رو فراموش کنم و برم با اونا سر یک سفره بشینم…… هادی تردید منو دید و هی اصرار کرد تا بلند شدم اعظم سفره ی رنگینی انداخته بود و گفت : بفرما ملکه همه چیز حاضره نشستم ولی دستم تو سفره نمی رفت ……
هر طور بود اون روز رو گذروندم و فردا حالم بهتر شده بود و رفتم مدرسه وقتی برگشتم .. اعظم در و باز کرد………. تا وارد حیاط شدم حسین لب حوض با همون خندهی مسخره اش نشسته بود فورا برگشتم بیرون و درو بستم و رفتم سر کوچه تا اون بره ولی نرفت ..من ندیدم که بره وقتی هادی رسید با اون رفتیم تو پرسید چرا اینجا وایسادی گفتم حسین اینجاس ترسیدم اومدم بیرون تا تو بیای …..
هادی عصبانی کلید انداخت و رفت تو و اعظم رو صدا کرد اونم اومد لب پنجره … سرش داد زد باز حسین اومده بود اینجا چیکار کنه؟ …اون همین طور که یک قاشق تو دستش بود اونو رو هوا بلند کرد و گفت : اوووووخدا به خیر کنه حسین کجا بود اینم برنامه ی امروزمون همینو کم داشتیم ….
هادی یک کم باهاش جر و بحث کرد و من مطمئن شدم اعظم هنوز توی نقشه اس که منو از سرش باز کنه ……
یک هفته گذشت حسین سر کوچه ….دم مدرسه…. و بی موقع وقتی هادی خونه نبود میومد و خودشو با نگاهی که انگار می خواد منو بخوره نشون می داد از عمو هم خبری نبود تازه اون چیکار می خواست بکنه حالا بیشتر هراسم از حسین بود و می دونستم با نگاهی که به من می کنه منتظر فرصته …. هر وقت در می زدم فکر می کردم الان دستم رو می کشه تو برای همین صبر می کردم تا هادی برسه ……تا اون روز….
سرم روی پام بود اعظم هنوز داشت دری وری می گفت که صدای زنگ بلند شد …. کی می تونست باشه کنجکاو شدم و اومدم بیرون که دیدم عمه شکوه با عمو دارن میان باورم نمی شد …
عمه برای چی با عمو اومده؟ ….
#قسمت هفتم-بخش اول
اعظم تا چشمش افتاد به اونا با سرعت رفت تو آشپز خونه فکر کنم احتمال می داد من به اونا از بابت حسین شکایت کرده باشم ….
هادی دوید جلو و گفت : سلام عمه جون چه عجب از این ورا خوش اومدین بفرما بفرما … عمه همین طور که توی حال وایساده بود و عمو هم پشت سرش گفت : هیچم خوش نیومدم تف به روت بیاد هادی پدرتو در میارم تو فکر کردی می زارم آب خوش از گلوت بره پایین ، صبح اول وقت میری یا پول میدی یا سه دانگ به اسم رویا می کنی وگرنه میدم چوب تو حلقت بکنن … آقای خبیری نماینده ی منه حرف بزنی با من طرفی …..
من آهسته رفتم جلو…. همیشه از عمه شکوه خجالت می کشیدم و فکر می کردم خیلی از ما بهتره ….تا چشمش به من افتاد گفت : اِی دادِ بی داد ببین به چه روزی افتاده برو برو دختر جون وسایلت رو جمع کن می برمت خونه ی خودم …. کو این اعظم ؟
هادی که دهنش خشک شده بود اومد جلو و گفت : عمه به خدا یک اشتباهی شده الان همه چیز روبراهه اجازه بدین خود رویا بهتون میگه ….
ولی عمه بی اعتنا به حرف اون … صدا زد اعظم … بیا دختر …… اعظم که معلوم بود ترسیده ولی با یک خنده ی مصنوعی گفت: سلام حال شما ؟خوش اومدین ببخشید دستم بند بود چایی گذاشتم ….
عمه نگاه تحقیر آمیزی که توش متخصص بود بهش انداخت و گفت : من فقط یک چیز بهت میگم وقتی اولین بار دیدم تو رو استفراغم گرفت حالا فهمیدم چرا چون تو خود استفراغی….. ننگ شدی تو فامیل ما برو خدا رو شکر کن که عارم میشه که یه جایی بگم پدر تو و اون داداش فلان شده تو در آوردم گمشو دیگه هیچوقت جلوی من ظاهر نشو اگر بچه نداشتی هادی رو وا دار می کردم طلاقت بده ..گمشو …
این گمشو آخری اونقدر محکم بود که اعظم به گریه افتاد و رفت تو اتاقش … هادی اومد حرف بزنه ولی عمه نگذاشت و به من گفت اگر زود حاضر میشی من وایسام اگر کار داری صبح یکی رو می فرستم دنبالت ولی صبر نکرد من جواب بدم و خودش گفت : صبح حاضر باش و راهشو کشید و رفت ….
تایید هیچ کس رو نخواست و اصلا از من نپرسید می خوای بیای یا نه ؟ عمو خداحافظی کرد و به من گفت عمو جون صلاحت همینه این تنها راه چاره بود که به فکرم رسید ….بعد دنبال عمه رفت بیرون ….
اعظم تو اتاقش بود و وقتی فهمید اونا رفتن صداشو بلند کرد و هادی هم روی مبل نشست و سر و صورتش رو با دو دست گرفت و فکر می کنم دلش می خواست گریه کنه …من همون جا وارفته بودم و بهش نگاه می کردم با خودم گفتم :چرا هادی ؟چرا گذاشتی این طوری بشه؟ من الان کجا برم؟ میون یک مشت غریبه ی از خود راضی که اصلا منو قبول ندارن برم چیکار کنم شاید این تنها چیزی بود که نمی خواستم …. اونجا حتما بیشتر تحقیر می شدم ….
آهسته سرم رو انداختم پایین و رفتم تو اتاقم سکوتی درد آور تو خونه پیچیده بود و حتی فرید هم جرات حرف زدن نداشت خیلی درد تو سینه داشتم و احساس بدی که نمی تونم برای خودم هیچ تصمیمی بگیرم تنها چیزی که به فکرم رسید این بود که برم به حمام ……..
زیر دوش هم به این فکر می کردم که حالا از زیر دست اعظم میرم زیر دست عمه اگر اینجا می تونستم حرف بزنم در مقابل اون هیچی نمی تونستم بگم ….. ولی باز فکر کردم خوب از اینکه فردا حسین یک جایی تو رو گیر بیاره و بدبختت کنه بهتره با خودم گفتم لعنت به من که زنم کاش پسر بودم دیگه هیچ کدوم از این حرفا نبود ….. نباید تسلیم می شدم و هر کس منو اونور و انور بکشه باید بیشتر حواسم رو جمع می کردم … برای زندگیم می جنگیدم و تو اون شرایط راهی به جز درس خوندن نداشتم تا از این منجلاب خودمو بیرون بکشم ….
اصلا دستم کشیده نمی شد وسایلم و جمع کنم می ترسیدم…… از رو برو شدن با علیرضا خان و بچه هاش دلم می خواست اعظم بیاد و به من بگه نرو دیگه اذیتت نمی کنم یا هادی محکم می گفت می خوام خواهرم پیش خودم باشه…نمی زارم جایی بری….ولی هیچی نگفت…..
#قسمت هفتم-بخش دوم
توی خونه سکوت بود و هیچ کس سراغ من نیومد …خودم رفتم تا شاید سر حرف رو باز کنم ….. هادی هنوز همون طور نشسته بود… پیشش روی زمین نشستم و دستشو گرفتم …. ولی اون دستشو کشید و گفت : دیدی چیکار کردی؟ زندگی من نابود شد ، حالا دیگه نمی تونم سرمو تو فامیل بلند کنم همینو می خواستی ؟ دلت خنک شد ؟ گفتم من که به عمه نگفتم به خدا دلم نمی خواد برم خونه ی عمه .. من اونجا چیکار دارم تازه نمی تونم از تو و فرید دور بشم می خوای به عمه بگم من حالم خوبه و نرم ؟ یک دفعه اعظم اومد جلو و شروع کرد به داد زدن و گفت : دست از سر ما ور دار بسه دیگه فردا میری خودتو لو می دی میندازی گردن حسین دیگه خر بیارو مکافات بار کن نه آقا جان ما رو به خیر و تو رو بسلامت زود باش جمع کن برو به دَرَک………… هادی هم سکوت کرد و این سکوتش روح و روان منو بهم ریخت خیلی برام سخت بود و دردناک چرا که هادی تنها امید من تو زندگی بود ….
دیگه چیزی نگفتم از این که احمقانه فکر کردم اونا ممکنه از رفتن من ناراحت بشن از خودم بیزار شدم ….
وسایل من یک چمدون لباس و دو تا کارتون کتاب و یک کارتون هم عکسها و یاد گاری های پدر و مادرم بود …. صبح دیگه مدرسه نرفتم و کارتون ها رو گذاشتم دم در ومنتظر موندم ساعت نه زنگ زدن و هادی هم که خونه مونده بود درو باز کرد و اومد وبه من گفت اومدن دنبالت … به همین سردی …ولی من طاقت نیاوردم رفتم بغلش کردم و گفتم : ببخشید اذیتت کردم و فرید رو بوسیدم و راه افتادم …. بعد نگاهی به اعظم کردم ….. ولی اون لبخند پیروز مندانه ای روی لبش بود که آتیشم زد ….با وجود تمام سختیهایی که کشیده بودم رفتن برام سخت بود ….
تا من دم در رسیدم راننده کارتون ها رو گذاشته بود تو ماشین و من با یک چمدون قرمز کوچیک از در اون خونه رفتم بیرون ..به جایی که هیچ شناختی در موردش نداشتم و ازش می ترسیدم .
یک پیرهن سفید با خال های آبی داشتم که همه بهم می گفتن خیلی بهت میاد اونو پوشیدم موهای بلند و صافم رو شونه کردم و ریختم دورم و سعی کردم جوری باشم که مثل بدبخت ها به نظر نیام…….
خونه ی عمه تو خیابون شمرون بود در بزرگ و آهنی با صدای زیاد باز شد حیاط خیلی بزرگی بود پر از درخت های سر به فلک کشیده ی سپیدار و بید مجنون….. ماشین وارد شد …و یک راهرو شن ریزی شده طولانی ما رو به یک ساختمان نسبتا قدیم دو طبقه رسوند ….ولی ماشین پیچید به سمت راست کمی که رفت دست چپ کنار یک حوض گرد و خیلی بزرگ که دور تا دور اون فواره داشت و آب رو بصورت هلالی می ریخت تو حوض نگه داشت و راننده گفت بفرمایید …. قلبم داشت از تو سینه میومد بیرون و گلوم خشک شده بود ..
واقعا ترسیده بودم و دلم می خواست بمیرم و با افراد اون خونه مواجه نشم …..اولین کسی که به استقبالم اومد عمه بود …..من چمدونم رو دستم گرفتم و رفتم تو ….
(جایی که وارد شدم یک سالن بزرگ با یک حال سمت راست و یک پذیرایی که با دوتا پله گرد از حال جدا می شد کنار سمت راست حال پله هایی بود که به صورت گرد به طبقه ی بالا می رفت )
عمه در حالیکه که خیلی به نظر خوشحال میومد دستهاشو باز کرد و به من گفت : سلام خوش اومدی عزیز دلم و منو در آغوش گرفت…..
#قسمت هفتم-بخش سوم
من از بس تعجب کرده بودم مثل چوب رفتم تو بغلش یعنی اصلا این حرکت اونو هضم نکردم. اون چند تا ماچ محکم از دو طرف صورت من کرد و گفت بیا علیرضا خان منتطرته …… همین طور که چمدونم دستم بود رفتم دنبالش …
روبروی در وردی یک در بود که وارد که می شدی یک حال دیگه قرار داشت، سمت چپ آشپز خونه بود و چند تا اتاق اونجا بود که عمه منو برد به اتاق سمت راست…. علیرضا خان روی پشتی نشسته بود این اولین باری بود که اونو می دیدم چشمش به من که افتاد از جاش بلند شد ( مردی بود بسیار شیک پوش با قدی متوسط و موهای سفید و سیبل های خیلی زیاد که دو طرفش رو برده بود بالا و تاب داده بود در حالیکه یک دستش به جلیقه اش بود و دست دیگه اش به پیپ ش بلند شد و گفت : پس رویا تویی … بزار ببینم …(نگاهی به سر تا پای من انداخت و چشماشو جمع کرد و یک پک محکم به پیپ ش زد ) قد بلند, زیبا, مو ی روشن و بلند, چشم آبی, ولی خیلی لاغر …خوبه خوبه از دیدنت خوشحالم.. شکوه همه ی اینا رو گفته بود همیشه می گفت یه دختر برادر داره که خیلی خوشگله راست می گفت ، علت اینکه تو زیاد به نظر نمی رسی لباس, و لاغریته …اونم درست میشه چشمات به کی رفته آبیه؟ …
سرمو انداختم پایین ..تا اومدم حرفی بزنم عمه گفت : به مادر بزرگ مادریش رفته اونا ژن بور زیاد داشتن ……
علیرضا خان یک فندک برداشت و گرفت روی پیپ و دوباره اونو روشن کرد و گفت :خوش اومدی … بیا بیا اینجا با من چایی بخور… صبحانه خوردی ؟
عمه گفت : خوب حالا بزار بره تو اتاقش جا به جا بشه بعد میاد …..از لحن عمه حیرت کرده بودم خیلی مادبانه نبود ….ولی علیرضا خان هم کم نیوورد و گفت نه خیر اول من یک چایی براش میریزم و صبحانه بخوره بعد ببرش تو اتاقش خوشم اومده ازش ..
منتظر عکس العمل عمه بودم ولی اون گفت : باشه بشین رویا جون الان میگم برات یه چیزی بیاره بخوری علیرضا براش چایی بریز من الان میام ….. اون منو دعوت کرد پهلوش بشینم و خودش برام چای ریخت دیگه واقعا داشتم شاخ در میاوردم کل تصورم از اون خونه بهم ریخته بودکه صدایی از بیرون اومد که هیجان زده می گفت :کجاس؟ اومد؟ پیش باباس؟
#قسمت هفتم-بخش چهارم
یک پسر جوون با قد بلند و خیلی خوش قیافه و سر حال و شوخ خودشو انداخت تو اتاق و اومد سراغ من و دستشو دراز کرد با من دست بده منم گفتم سلام …گفت : سلام خوش اومدی من تورجم پسر عمه ی تو…. توام که رویایی وای مامان خیلی خوشگه راست می گفتی … خیلی خوش اومدی …. واقعا این فامیل ما شاهکارن آخه کی باورش میشه ما تا حالا همدیگر رو ندیده باشیم (و نشست کنار من ) بابا میشه یه چایی هم برای من بریزی ……
من چشمام گرد شده بود اون به علیرضا خان معروف می گفت برام چای بریز …….
علیرضا خان با خوش رویی گفت بله بله اینم یک چایی داغ و تازه دم برای آقا تورج و ریخت گذاشت جلوش …..
صحنه هایی که می دیدم به خواب بیشتر شبیه بود و فکر کردم نکنه دارم خواب می ببینم ….. همین موقع عمه و یک زن سبزه رو با یک سینی دنبالش اومد تو ….
عمه گفت : تورج اون میز رو بزار جلوی رویا ….. تورج مثل برق میزو گذاشت و گفت آخ جون منم گشنمه … و خودش سینی رو گرفت و گذاشت روی اون خانمی که با عمه اومده بود به من نگاه می کرد و گفت سلام من مرضیه ام خوش اومدی شکوه خانم راست می گفت خیلی مقبولی …
گفتم سلام شما هم خوبین ….علیرضا خان خنده ی بلندی کرد و گفت :پس زبون داری … خوب حرف بزن ببینیم … یه چیزی بگو …گفتم : خوب چی بگم ؟
باز علیرضا خان فندک زد تا برای بار چندم پیپشو روشن کنه …عمه با صدای بلند گفت: خاموش کن اونو ، قلب بچه گرفت هی فندک می زنی اعصاب منو خرد می کنی بسه دیگه ….ولی انگار با دیوار حرف زده بود .
من گفتم : من از بوی پیپ خوشم میاد ….با این حرف من نمی دونم چرا علیرضا خان خیلی خوشحال شد و خنده ی دندون نمای بلندی کرد و گفت: دیدی شکوه ؟ خوشم اومد ..واقعا بوی پیپ دوست داری ؟
گفتم بله ….گفت می خوای بدم بکشی ؟ تا گوشهام سرخ شد وشدم عین لبو ….عمه گفت علیرضا آروم بشین اذیتش نکن اون الان نمی دونه تو داری شوخی می کنی یا جدی میگی …..
تورج شروع کرده بود به لقمه گرفتن برای خودش و هی به من می گفت بخور دیگه ….
من که مبهوت مونده بودم و همه چیز خارج از تصور من بود. حتی عمه شکوه هم که بارها دیده بودم این عمه نبود….. بی اختیار نفس راحتی کشیدم و چند تا لقمه خوردم ولی تورج با اشتها هنوز مشغول خوردن بود و از من پرسید سال آخری ؟ برنامه ات چیه بعد دیپلم ؟ گفتم کنکور شرکت کنم ….پرسید چی می خوای بخونی ؟ گفتم اگر بشه پزشکی ….
هر سه تایی از جا پریدن علیرضا خان پرسید : واقعا ؟ می تونی ؟ اگر قبول بشی من یک جایزه ی خیلی خوب بهت میدم….
عمه گفت : اگه نداره… قبول میشه, شاگرد اوله معدلش از نوزده پایین تر نیومده …
گفتم : نه بابا معلوم نیست من تو زبان ضعیفم شاید نتونم …حالا سعی خودمو می کنم …
تورج همین طور که دهنش پر بود گفت تو به من ریاضی یاد بده من به تو زبان ..کاری می کنم از زبان کم نیاری.
عمه گفت: حالا بیا بریم اتاقت رو نشون بدم بلند شدم و چمدونم رو بر داشتم ….تورج دستشو گرفت بالا و گفت: فکر کنین دختری با چمدون قرمز ، رویا برو جلو یک کم جلوتر و برگرد منو نیگا کن … نه خودت بر نگرد فقط سرتو برگردون ….. صبر کن همین طوری وایسا ….. خوبه حالا برو …..
من با تعجب به عمه نگاه کردم گفت: برو چیزی نیست می خواد تو رو بکشه طفلک نقاشه ……. ما دیگه از اتاق خارج شده بودیم که تورج داد زد رویا زود بیا پایین حرف بزنیم …
.مرضیه اومد و چمدون منو گرفت …
گفتم نه خودم میارم زحمت نکشین ….
گفت نه خانم این چه حرفیه وظیفه ی منه ….. عمه گفت جر و بحث نکن بده بهش بیاره و خودش راه افتاد و منو مرضیه پشت سرش ( مرضیه زن پا به سن گذاشته ای بود که خیلی مهربون به نظر میومد شکم و سینه های بزرگی داشت ولی خیلی زرنگ بود )
تو راه به من گفت : هر چی خواستین به من بگین کارای این خونه رو من می کنم راننده ای هم که شما رو آورد پسرم منه دوتا بچه داره یکی دختر یکی پسر مثل ماه می مونن یک روز میارم نشونتون میدم ….. همین طوری که حرف می زد رسیدیم بالا …..
احساس می کردم با اون سر و ریختم وصله ی ناجوری هستم ولی همه با من طوری رفتار می کردن که انگار سالهاس منو میشناسن…..
بالا یک حال بزرگ و مبلمان شده و شیک بود که شش تا اتاق داشت عمه اونجا وایساد و گفت : اون اتاق تورجه اون یکی مال ایرج اون اتاق عقبی مال حمیراس تو اونجا نرو …
بهت گفته باشم اصلا پاتو اونجا نزار.
#قسمت هشتم-بخش اول
حمیرا حالش خوب نیست بیشتر روز رو خوابه اگرم شب صدایی شنیدی عادت کن از جات تکون نخورخودش خوب میشه و می خوابه چون قرص می خوره …..
گفتم ای وای چرا مریض شده ؟عمه آه عمیقی کشید و گفت : اون درو می بینی توالت و دسشویی و در بغل حمام …تو باید از اون استفاده کنی ، یکی هم اون ته راهرو برای پسرا و این برای تو و حمیرا منو علیرضا خان پایین حموم داریم البته فقط صبح زود بروحموم که حمیرا خواب باشه اگر نه قیامت به پا می کنه اشکالی که نداره عمه ؟
گفتم نه خواهش می کنم چه مشکلی…. بعد ادامه داد ، هر وقت هم رفتی حموم مرضیه رو صدا کن تا همه چیز رو به حالت اولش در بیاره ….
گفتم خودم فهمیدم دقت می کنم حمیرا خانم ناراحت نشه ……
مرضیه گفت : نه شما زحمت نکشین راحت باشین من می دونم چیکار کنم فقط منو صدا کنین ..گفتم : دستشویی چی ؟ با بی حوصلگی گفت اون هیچی تو اتاقش داره راحت باش …. عمه در یک اتاق رو باز کرد و رفتیم تو باورم نمی شد یعنی این اتاق مال من بود ؟ چشمام داشت از حدقه میومد بیرون یک اتاق صورتی با روتختی و پرده صورتی …. ذوق زده از عمه پرسیدم …از کجا می دونستین من صورتی دوست دارم …… عمه نشست روی تخت و گفت : نمی دونستم اینجا از اول درست شده بود برای دختر حمیرا اسمش نگاره اونم الان امریکاس با باباش رفته ، مرضیه تو برو به کارت برس رویا خودش جا به جا میشه برو ….. بعد رو کرد به من … عمه جون من به کسی نگفتم تو چه وضعی داشتی نمی خواستم کوچیک بشی و فکر کنن از بی پناهی اومدی اینجا فقط به خاطر خودت …. به همه گفتم خودم به زور تو رو آوردم حواست باشه ، نمی خواد زیاد در مورد خودت حرف بزنی …. یک دفعه در باز شد و تورج اومد تو…
به, به , مبارکه من کمک می کنم وسایلتو باز کنی دختر چمدون قرمزی ….عمه بلند شد و گفت راحتش بزار برو به کارت برس, بزار کارشو بکنه …..ولی اون نشست روی تخت منو گفت : من مزاحم تو میشم؟ گفتم نه ,نه بعدا باز می کنم ….. عمه رفت و بازم با صدای بلند گفت تورج بیا مزاحمی, چی می خواد بگه مزاحم نیستی بیا دیگه ؟
تورج ازم پرسید نمی خوای بدونی من چی می خونم ؟ گفتم دانشجویی ؟ گفت آره مگه نمی دونستی ؟
گفتم نه عمه نگفته بود …زد رو پاشو گفت از دست شکوه خانم خیلی تو داره…. از توام فقط دو روزه حرف می زنه باور کن بیست و چهار ساعت گذاشته داشت از تو تعریف می کرد … ایرج ازش پرسید خوب این دختر برادر تا حالا کجا بوده؟…
فکر کنم مامانم تو رو یک دفعه کشف کرده ولی خوب شد؛ حالا با هم درس می خونیم… نقاشی بلدی ؟ گفتم آره خیلی دوست دارم …ولی ماهر نیستم فقط گاهی یک چیزایی می کشم …. پرسید با چی می کشی پاشو در بیار نشونم بده پاشو…. بعد بیا اتاق من تا من نقاشی هامو به تو نشون بدم گفتم باشه بعدا…. راستی شما چی می خونی ؟ گفت این شما که میگی خیلی از ریاضی بدش میاد اگر به خودم بود میرفتم نقاشی می خوندم ولی اینا مهندس دوست داشتن آقا ایرج مهندس شده منم باید بشم …تو فکر کن مهندسی ساختمون خونده اونوقت داره تو کارخونه ی بابا کار می کنه منم دارم وکالت می خونم سال دومم ولی اصلا درسم خوب نیست حوصله ی درس خوندن رو ندارم …. اینجا هیچ کس به حرف کسی گوش نمی کنه همه دارن کار خودشونو می کنن… خوب شد حالا تو اومدی با هم درد دل می کنیم …….گفتم فکر نکنم دوستای خوبی برای هم بشیم ، چون من خیلی درس رو دوست دارم و بیشتر وقتم فقط همین کارو می کنم اگر می خوای دوست باشیم توام باید درس بخونی ….. بلند شد و گفت : ببخشید پس خدا حافظ برای همیشه و با سرعت از درو باز کرد و رفت بیرون و دوباره بالافاصه با خنده برگشت ….. منم خندم گرفت …..
بعد گفت: کاراتو بکن؛؛ می بینمت؛ می دونی وقتی می خندی خوشگل تر میشی و رفت ….
تورج هم خیلی بامزه بود هم خیلی صمیمی نمی دونستم از این حرف آخرش چه بر داشتی بکنم فقط اینو فهمیدم که نباید زیاد بهش رو بدم …. رفتم لب پنجره و از اون بالا حیاط زیبای خونه ی عمه رو نگاه کردم و با خودم گفتم: رویا دیشب توی انباری بودی الان اینجا دیروز که از مدرسه بر گشتی خونه فکر می کردی امروز اینجا باشی ؟ ولش کن نمی خوام دیگه بهش فکر کنم …. الان که خیلی خوشحالم ….. لباسهامو در آوردم و گذاشتم تو کمد و کارتون وسایل مادرمو کردم زیر تخت و کتابامو چیدم ….. اون روز مدرسه نرفته بودم و دلم برای درس هام شور می زد باید از عمه می پرسیدم فردا چه طوری برم مدرسه …..
#قسمت هشتم-بخش دوم
کار من تا ظهر طول کشید و کسی به سراغم نیومد و من راحت توی اتاق قشنگم کیف کردم …. هرگز تو خواب هم چنین اتاقی رو تصور نمی کردم …… ظهر بود من رفتم و وضو گرفتم و اومدم به نماز ایستادم وقتی جانماز رو جمع می کردم یکی در زد گفتم بفرمایید تورج بود منو که دید پرسید واقعا ؟تو نماز می خونی ؟ گفتم مگه تو نمی خونی ؟ گفت نه شکوه خانم همیشه شاکیه ولی نه اصلا بلد نیستم …..
گفتم اگر می خوای باهات ریاضی کار کنم نماز هم یاد بگیر ….. گفت بیا نهار حاضره من اومدم دنبال تو ….بریم ؟ تو رو خدا تو دیگه به من نگو درس بخون نماز بخون بیا بریم نهار ……. گفتم شما برو من الان میام ……یک دور چرخید دور خودش و یک بشکن زد و گفت : پس شما میره اونوقت تو زود بیا ….. و رفت…. احساس می کردم آروم و قرار نداره جایی بند نمیشه همش وول می خورده اصلا مطابق سنش رفتار نمی کرد … سرمو شونه کردم و دستی به لباسم کشیدم دیگه چیزی نداشتم که از اونی که تنم بود بهتر باشه … و رفتم برای نهار در حالیکه خیلی خجالت می کشیدم … تورج تو حال منتظرم بود دستشو دراز کرد تا دستمو بگیره…. من به روی خودم نیوردم و پرسیدم کجا باید بریم گفت تو آشپز خونه گفتم واقعا ؟ ….ولی وقتی به اونجا رفتم فهمیدم برای چی؛؛ اونجا خودش یک قصر بود …
علیرضا خان بالای میز نشسته بود و عمه کنارش …. سلام کردم و روبروی عمه نشستم علیرضا خان جواب منو دادو گفت شروع کنین ……
خوب زندگی من این طوری نبود و عادت نداشتم خیلی راحت نبود ولی سعی خودمو می کردم کسی نفهمه…. عمه گفت: رویا اینجا خونه ی داداشت نیست که ناز کنی و کسی کاری به کارت نداشته باشه…. باید بخوری حرفم نمی زنی؛؛ تا من نگم بلند نمیشی …..
تورج دستشو به شوخی زد رو میز و گفت به این میگن استبداد شکوه خانمی… حالا رویا خانم کجاشو دیدی ولی تو رو خدا اگر خواستی فرار کنی منم با خودت ببر….. عمه بشقاب منو برداشت و از همه چیز برام کشید و داد دستم … چند لقمه ی اول رو با خجالت خوردم ولی چون خوشمزه بود ته بشقابمو پاک کردم ……تورج گفت: بکشم برات؟ گفتم نه سیر شدم و اونم زد زیر خنده و گفت گشنه بودی؟ یا از شکوه خانم ترسیدی؟ ببینین همشو خورد… پس چرا لاغری ؟ عمه اخماشو کشید تو همه و گفت : تورج؟ از حد خودت تجاوز نکن ….. بهت چی گفتم ؟ صبر کن برای شوخی و خنده وقت هست الان ممکنه ناراحت بشه تو رو که نمیشناسه ……..
علیرضا خان به من گفت : رویا جان این پسر من همه چیز این زندگی رو به شوخی گرفته تو اصلا اونو جدی نگیر کار خودتو بکن بعد با دستمال سیبل هاشو پاک کرد و گفت دستت درد نکنه شکوه جان و رفت به اتاقش ……. عمه به من گفت نخواب با هم بریم مدرسه تو نشونم بده تا اگر خوبه که هیچی….. الان خیلی از سال نمونده همون جا بری بهتره …. اگر نه یک فکری بکنم .. گفتم: نه عمه لازم نیست زحمت بکشین مدرسه ی ارم میرم خیلی خوبه.. بابا برای اینکه کنکور قبول بشم منو گذاشته اونجا خوبه نگران نباشین …..
گفت: باشه من باید ببینم …. برو حاضر شو ….تورج گفت مامان منم بیام ببینم مدرسه اش خوبه یا نه ؟… .عمه قاطع گفت : نه خیر برو سر کارت مگه درس نداری ؟…. .تورج رو به من گفت : می دونی من در روز چند بار این جمله رو میشنوم …..( بعد صداشو نازک کرد)مگه درس نداری ؟
ساعتی بعد منو عمه با ماشین رفتیم تا نزدیکی مدرسه اونو نگاه کرد و گفت خوبه … من نفهمیدم عمه از دیوار مدرسه چی رو فهمید که گفت خوبه ….. بعد تو ماشین با صدای بلند که راننده بشنوه گفت خسته نمی شی من کمی خرید دارم…
#قسمت هشتم-بخش سوم
تو خیابون پهلوی جلوی یک بوتیک راننده نیگر داشت… با هم رفتیم تو اونجا پر بود از لباسهای گرون و شیک….
خیلی بهش احترام گذاشتن و اونم نشست روی یک صندلی و گفت : هر چیز قشنگ و خوب دارین دخترونه بیارین ببینم چشمامم گرد شده بود.. رفتم پیشش و یواشکی گفتم : نه عمه نمی خوام …
آهسته گفت : میشه حرف نزنی ؟ به حالت مسخره ای بهش نگاه کردم ……اونم خرید و خرید…. بلوزهای قشنگ و رنگ وارنگ…یک کت و دوتا ژاکت لباس مهمونی و چند جفت کفش ….. ولی هیچ کدوم رو از من نپرسید دوست داری یا نه…. ولی من دوست داشتم خیلی هم زیاد… تو خواب شبم هم نمی دیدم که این لباسها مال من باشه تازه پولشم که خودش داشت می داد اصلا برام مهم نبود و تو دلم قند آب می کردن و مثل بچه ها ذوق می کردم…….
هر چیزی که احتیاج به پرو داشت می گفت : برو بپوش و اگر خوشش میومد بر می داشت … بالاخره پولشو حساب کرد و اومدیم بیرون … اون دوباره رفت تو یک بوتیک دیگه و برام کلی لباس خواب و ولباس زیر گرفت ..همین طور نگاه می کرد هر چیزی که می تونست مناسب من باشه بی تامل می خرید حتی چند تا شونه ی سرو گیره هم برای موهام بر داشت ….. با خودم گفتم : خدایا چرا با من این طوری می کنی ؟ یک دفعه اون همه مصیبت و حالا یک دفعه این همه نعمت ..خوب نباید من بتونم هضمش کنم ؟
وقتی خواستیم بریم تو ماشین منو کشید کنار و گفت : نزار کسی بفهمه که برای تو اومدیم خرید من خودم یک جوری میارم تو اتاقت ….
گفتم عمه یک چیزی از شما می خوام به من نگاه کرد و لبشو کشید پایین یعنی تعجب کرده و یا اینکه با خودش گفته بود این همه براش چیزی خریدم بازم می خواد…… گفتم میشه وقتی حقوق گرفتم پول اینارو از من بگیری خواهش می کنم این طوری راحت ترم ……
با غیض گفت : برو ….برو حرف نباشه یاد بگیر با من مثل مادرت رفتار کنی اگر نه بهت سخت میگذره برو سوار شو تازه پول اینا رو نمی تونی تو سه ماهم بدی …بیا بریم
من کاملا متوجه شده بودم که عمه برای آبروی خودش و عزت من داره اون کارا رو می کنه …. خیلی چیزای دیگه هم برای خودش خرید تا کسی متوجه نشه و چون راننده پسر مرضیه بود منو اول برد دم مدرسه تا حتی اونم نفهمه …. منم ته دلم از این کار اون خیلی خیلی راضی بودم و لبخند از روی لبم محو نمیشد … و توی ماشین تا خونه خودمو تو یکی یکی اون لباسها مجسم کردم….
رسیدیم خونه عمه همه چیز رو با خودش برد تو اتاقش…… و نیم ساعت بعد درِ اتاق رو باز کرد و همه ی چیزایی که خریده بودیم که زیاد هم بود و با زحمت آورده بود بالا ریخت رو تخت وگفت زود جا به جا ش کن تا کسی ندیده لباس تو عوض کن برای شام موهاتم دم اسبی کن پشت سرت.. این طوری دهاتیه … و رفت به اتاق حمیرا ….. چند دقیقه بعد عمه هراسون اومد بیرون و از همون بالا داد زد مرضیه بدو ….بدون اینکه به من نگاه کنه گفت توام برو تو اتاقت درو ببند … ولی من لای در و باز گذاشتم کنجکاو بودم ببینم چی شده ….
مرضیه با یک لگن دوید بالا؛؛ یک سر و صدا هایی میومد ولی چیزی نمی فهمیدم … یک ساعتی طول کشید تا اول مرضیه و بعد از مدتی هم عمه رفتن پایین ….و همه چیز آروم شد …
آروم و بی صدا سکوت عجیبی تو خونه حاکم شد ….از اون بالا به حیاط نگاه کردم پنجره ی اتاق من رو به در وردی بود مثل این بود که مدت ها س کسی اینجا زندگی نکرده ….. قیافه ی عمه رو وقتی هراسون می دوید به اتاق حمیرا می دیدم …. رغبتم رو برای پوشیدن لباس نو از دست دادم …. روی تخت دراز کشیدم مثل اینکه عمه خودش خیلی گرفتاره و چون تمام روز مشغول بودم خوابم برد که با ضربه هایی که به در می خورد بیدار شدم هوا کاملا تاریک بود گفتم کیه ؟ تورج بود پرسید بیام تو خودمو جمع و جور کردم و گفتم :بیاین.
#قسمت هشتم-بخش چهارم
یواش لای درو باز کرد ..در حالیکه خم شده بود سرشو کرد تو و پرسید چرا چراغ رو روشن نمی کنی ؟ داری غصه می خوری نخور بیا بریم شام بخوریم اینا رو باریتم گفت که من خندم گرفت ..
گفتم الان زود نیست ؟ اومد تو و خودش چراغ رو روشن کرد گفت : چرا شاهزاده تشریف آوردن دستور دادن امشب زود شام بخوریم …..
گفتم شاهزاده کیه ؟ حضرت والا شاهزاده ایرج تجلی …. و خودش خنده ی بلندی کرد و گفت: بیا.. بریم..خدمت حضرت والا …. حوصله ام سر رفت…. اینا رو همون جور بالحن خنده داری می گفت و تعظیم می کرد و ادا در میاورد ….گفتم میشه تو بری من لباس عوض کنم خودم میام باز دستشو گذاشت روی سینه و تعظیم کرد و گفت به روی چشم دختر چمدون قرمزی و با چند حرکت دیگه رفت بیرون و درو بست من با عجله رفتم و سر و صورتم رو شستم و وضو گرفتم اومدم…… یک بلوز زرد رنگ که دور یقه اش تور زیبایی کار شده بود و یک شلوار مشکی پوشیدم و کفش راحتی که عمه برام خریده بود پام کردم و موهامو محکم دم اسبی کردم و نماز نخونده رفتم پایین نمی خواستم معطل من بشن همون شب اول تازه دلم می خواست ایرج رو ببینم….
از پله ها که داشتم می رفتم پایین دیدم تورج منتظر منه سرشو چند بار تکون داد و چشمهاشو باز و بسته کرد و پرسید ببخشید شما ؟ احتیاطا رویا رو ندیدین ؟ من تورجم خوشبختم از زیارت شما …..آهان … رویا رو ولش کن تو بیا بریم شام بخوریم .
اون طوری رفتار می کرد که انگار از بچگی با هم بزرگ شدیم …. با هم رفتیم آشپز خونه سلام کردم ایرج و عمه سر میز بودن ولی علیرضا خان نیومده بود …
چشمم که به اون افتاد انگار یک لحظه سرجام میخکوب شدم …سلام نکردم و نگاهم تو نگاهش موند احساس کردم اونم همین طور شده …. سلام کرد و دست داد و گفت : خیلی خوش اومدی ..
گفتم سلام ممنونم …و چند بار دست منو تکون داد. دختر دایی …من دایی رو ندیدم کاهلی از مامان بوده که ما نتونستیم خدمت ایشون برسیم .. من خودم شخصا خیلی مایل بودم که دایی و خانمشونو ببینم ولی ….تورج وسط حرفش پرید که یا خیر خدا یادش نندازداداش…. الان گریه اش میندازی سر شام…. رویا جون بشین تا ایرج یک نطق دو صفحه ای برات نخونده بشین…. بشین … داداش جان توام کوتاه بیا ما باید کاری کنیم اون فراموش کنه… ایرج به روی خودش نیاورد و گفت مامان هر چی گفتی کم گفتی رویا خانم واقعا خوش اومدی …. من واقعا دلیلش رو نفهمیدم چرا ما تا حالا همدیگر رو ندیدیم شما حتی حرفشو نمی زدی …..
تورج گفت: آخه می دونی چیه رویا ؛ مامان بعد از این همه سال یک دفعه گوش همه ی ما رو گرفت و نشوند و بیست و چهار ساعت از تو تعریف کرد و آخرش گفت می خواد تو بیای پیش ما……
تو باشی تعجب نمی کنی ؟
#قسمت نهم-بخش اول
عمه کاملا دستپاچه شده بود و مجبور شد طفره بره و گفت : چه می دونم داداشم همیشه کار داشت ، منم که سرم شلوغ بود علیرضا بیا دیگه شام سرد شد آخه ……..
علیرضا خان خودش داشت میومد پیپش هم دستش بود یک پک محکم دیگه بهش زد و رفت کنار ظرف شویی اونو خالی کرد… من سلام کردم و نگاهی به من انداخت و دوباره چشمشو تنگ کرد ببینم تو شبا خوشگل تر میشی؟ یا یک کاری کردی ببینم آرایش کردی ؟با سادگی گفتم نه به خدا کاری نکردم …
عمه با صدای قاطعی گفت: صد دفعه گفتم چند روز صبر کنین بعد سر شوخی رو باز کنین ببینم می تونین فراریش بدین … گفتم که با هزار مکافات آوردمش اگر شما گذاشتین …. همه خندیدن و منم به حماقت خودم خندیدم
توی محیطی بسیار خوب و شاد شام خوردیم من سعی کردم اون نگاه اول رو به ایرج فراموش کنم و از خودم خجالت کشیدم حالا اون در مورد من چی فکر می کنه …. نباید این طور میشد ، باید مراقب خودم باشم و دیگه از این غلطا نکنم …..
تمام مدتی که شام می خوردیم ایرج و علیرضا خان داشتن در مورد کار حرف می زدن و منم تو فکر بودم …
اتفاقی که برام افتاد تازگی داشت و این برای من که اولین روزم بود که اومده بودم اینجا خوب نبود با خودم گفتم: رویا تو که اهل همچین کارایی نیستی پس تموم شد این آخرین بار بود گفته باشم بهت …. حالا این اول کاری ماجرا درست نکن …..
بعد از شام علیرضا خان گفت: بیان اتاق من چایی بخوریم رویا تو بیا با من بریم ….
گفتم چشم شما تشریف ببرین من الان میام پرسید چیکار داری ؟ گفتم خوب می خوام به عمه کمک کنم … زیر بازوی منو گرفت و کشید ….. بیا بریم مرضیه هست شکوه توام بیا …
تورج هنوز داشت می خورد گفت : تا من نیومدم کاری نکنین الان منم میام …. ایرج بهش خندید و گفت مگه می خوان چیکار کنن ؟
بوی چایی تازه دم توی اتاق پیچیده بود علیرضا خان اول پیپ شو برداشت … عمه با اعتراض گفت یک دقیقه اونو بزار کنار الان بوش بلند میشه نفسم می گیره و رو کرد به من که کار دست ما دادی ….
ایرج پرسید : برای چی رویا خانم ؟ عمه گفت ایشون از بوی پیپ خوشش میاد حالا باباتم ما رو آورده اینجا که بوی اونو بلند کنه ……. دستپاچه شدم و گفتم نه به خدا همین طوری گفتم برام فرق نمی کنه …..
علیرضا خان مثل اینکه خیلی دوست داشت چایی درست کنه و برای همه بریزه ….
ایرج با کت و شلوار بود و به سختی نشسته بود رو پشتی گفت بابا من خسته ام اگه میشه زودتر بریز که کار دارم اونم گفت چشم … چشم الان میدم خدمت شما …. و برای همه تو یک سینی قشنگ چایی ریخت و گذاشت وسط …..ایرج یک چایی برداشت و داد به من و یکی هم خودش برداشت ….
سریع اونو خورد و گفت ببخشید من هنوز لباس عوض نکردم باید برم اجازه میدین …. و رفت .
کمی بعد منم گفتم عمه من فردا چه طوری برم مدرسه از اینجا خیلی دوره …..
عمه گفت : نگران نباش عزیزم صبح گفتم اسماعیل تو رو برسونه خودشم میاد دنبالت …. گفتم من برم درس بخونم ؟
علیرضا خان گفت : خدا رو شکر؛ سالهاس این حرفو از کسی نشنیدیم فقط حمیرا همیشه نگران درسش بود مثل اینکه دخترا این طورین ……..
تورج گفت :خوب برای همینه که حال و روزش اینه …. و با چشم غره ی عمه خودشو جمع و جور کرد … من بلند شدم و تشکر کردم و رفتم بالا ایرج داشت میرفت دستشویی ته راهرو؛؛ اونم منو دید فورا رفتم به اتاقم و درو بستم و نشستم رو تخت انگار داشتم خواب می دیدم …. بر عکس این احساس رو روزی که چشممو تو بیمارستان کرج باز کردم داشتم …. روز قبل با پدر و مادرم شاد و سر حال می رفتیم شمال و اون روز بدون اونا تو بیمارستان در حالیکه همه چیز رو از دست داده بودم تا کمر توی گچ بودم …. نمی فهمیدم ….. الانم یک طوری این تغییر مثل اون موقع بود شب قبل توی انباری خونه ی هادی و حالا با این هم امکانات اینجا و اینطوری ……
ترسیدم از اینکه دوباره به طور برق آسا همه چیز خراب بشه ……. از ترس از دست دادن اونا به نماز وایسادم و از خدا خواستم بهم رحم کنه و دیگه بزاره همین جا بمونم و اونارو ازم نگیره …
#قسمت نهم-بخش دوم
یاد مادرم افتادم و اینکه بدون اون همیشه و همه جا غریبم گریه کردم …..
اونقدر دنیا به یک باره بهم سخت گرفته بود که برای موندن در جایی که متعلق به من نبود خوشحال بودم و بعد لباسهایی که عمه خریده بود جا به جا کردم چیزایی که با خودم آورده بودم همه رو دوست داشتم مثلا ژاکتی که مامانم برام بافته بود روز ها و شبها دستش دیده بودم که میل می زد تا منو خوشحال کنه و یا پیرهنی که یک شب تا صبح برای یک عروسی دوخته بود و صبح با خوشحالی تنم کرده بود…. یا کفشی که بابام برام خرید در حالیکه براش گرون بود و به خاطر من صداش در نیومد…..
یاد اونا آتیشم زد و روی زمین نشستم و اونا رو گرفتم تو بغلم و بوسیدم دلم نمی خواست اونا رو به کسی بدم همین طور که گریه می کردم همه رو توی اون کارتون های کتاب مرتب چیدم و کردم زیر تخت … و با خودم گفتم …خدا رو چی دیدی شاید همین ها یک روز دوباره لازم بشه …….. بعد کتابامو آوردم ……میزی نبود که من روش درس بخونم برای همین روی تخت که عادت هم داشتم اونا رو ولو کردم و شروع کردم …
دیگه صدایی تو خونه نبود…. منم سرگرم درس خوندن شدم …..
تا اینکه متوجه ی چند صدای پا شدم ولی نفهمیدم مال کیه یکی اومد بالا و توی راهرو دونفر با صدای آهسته حرف می زدن ….خواستم در باز کنم ولی زود پشیمون شدم …تا صداها خوابید کم کم خوابم گرفت و چراغ رو خاموش کردم و خوابیدم .. توی تخت به اون راحتی خیلی زود خوابم برد ……
نیمه های شب صدای زجه و گریه زنی بیدارم کرد یاد حرف عمه افتادم ، حتم کردم حمیرا باشه دلم براش می سوخت و می خواستم بدونم چه بالایی سرش اومد؟ چرا ازاون اتاق بیرون نمی اومد بیرون ؟ چرا باید هر شب گریه و ناله کنه با خودم گفتم هر چی باداباد میرم ببینم چی شده ؟ درو که باز کردم مرضیه پشت درِ اتاق حمیرا بود منو دید و اومد جلو دستشو گذاشت رو دماغش و گفت هیس شما برو بخواب عادت می کنی چند روز دیگه خوب میشه تازه حالش بهم خورده من مواظبم …. برگشتم تو اتاق … لب تخت نشستم ولی از ناله های اون قلبم به درد اومده بود ….
نیم ساعتی همین طور بود و من در میون اون صدا خوابم برد … صبح هراسون بیدار شدم ….. و اولین فکری که کردم این بود کی حمیرا ساکت شد و من چطوری خوابم برد ….. زود روپوشم که پیراهنی زرشکی رنگ بود با یقه ی سفید پوشیدم و پالتویی که عمه خریده بود تنم کردم و کفش نو رو پام و… راه افتادم ….
#قسمت نهم-بخش سوم
یک راست رفتم تو آشپز خونه مرضیه داشت میز رو می چید منم بهش کمک کردم…… اول از همه ایرج اومد این بار من پیش دستی کردم و گفتم سلام ولی زود رومو برگردوندم تا دوباره نگاهم بهش نیفته …
اومد جلو و گفت : سلام صبح بخیر شما چرا داری کار می کنی ؟ تازه رسیدی لطفا ….لطفا بشین سر میز مرضیه خانم دوتا چایی بیار …. نشستم …. سرم پایین بود که بهش نگاه نکنم دوباره نگاهمون در یک لحظه بهم گره خورد ..و هم ایرج و هم من سرخ شدیم و من اینو گناه خودم دونستم …. با خودم گفتم ای لعنت به تو رویا چیکار داری می کنی احمق ؟
ایرج گفت : مرضیه خانم مامان کجاس بیدار نشده ؟ تورج رو صدا کن من صد دفعه صداش کردم الان دیرش میشه میگه نمیرم…… ولی همون موقع هم تورج اومد و هم عمه و بالافاصله علیرضا خان…. من ایساده بودم و هی سلام می کردم تورج مثل دیروز نبود جدی تر شده بود و زیاد حرف نزد فقط به من گفت شب اولی خوب خوابیدی ؟
گفتم : مرسی خیلی خوب بود باز پرسید نصف شب بیدار نشدی ؟عمه با اعتراض گفت : به تو چه.. چیکار داری کی خوابیده کی بیدار شده ؟… من نگاهی به مرضیه انداختم و گفتم نه بیدار نشدم مرضیه به علامت تایید چشم هاشو بست و باز کرد …. یعنی اینکه خوب کردی گفتی نفهمیدم.
همه با هم راه افتادیم ….عمه به من گفت : تو با اسماعیل برو تورج پرید وسط که چرا با اسماعیل خودم می برمش از اونجا تا دانشگاه راهی نیست ……علیرضا خان پرسید مدرسه ات کجاس ؟
ما میبریمش…..عمه گفت هیچکس نمی خواد ببره راهش به هیچ کدوم نمی خوره با اسماعیل میره با اسماعیلم بر می گرده ….. دیگه شما ها برین سر کارتون چقدر حرف می گیرین از آدم …
صدای جیغ حمیرا از بالا همه رو میخکوب کرد ….عمه فقط به من گفت با اسماعیل برو با همون هم برگرد و داد زد مرضیه بدو و خودش با عجله رفت بالا …….
ایرج و علیرضا خان رنگ از روشون پریده بود …. تورج گفت بابا من برم کمک مامان ؟علیرضا خان که معلوم بود حالش گرفته شده گفت لازم نکرده تو برو دانشگاه ایرج برو یک سر بزن من اینجا منتطرت می مونم رویا توام برو اسماعیل منتظره … خیلی اوقاتش تلخ بود من زود سوار شدم و از حیاط رفتیم بیرون …..تمام راه به حمیرا فکر می کردم و به ناله های شبونه ی اون هیچکس در موردش حرفی نمی زد حتی تورج….
مینا رو دیدم که دم در مدرسه سرک می کشه پیاده که شدم منو دید….. اومد جلو و منو بغل کرد و گفت تو زنده ای ؟بابا کجا بودی؟ داشتم قبضه روح می شدم دلشوره منو کشت دیروز نیومدی گفتم اعظم تو رو کشته … راستش نگران بودم حسین بلایی سرت آورده باشه ؟ با هم رفتیم تو مدرسه کلاس ما طبقه ی بالا بود همین جور که می رفتیم گفتم بیا که خیلی باهات حرف دارم ..یک نگاهی به سر تا پای من کرد و گفت : بابا ؟ کت نو و…. ماشین و…. راننده و …… من که از کارای تو سر در نمیارم چی شده حرف بزن …..
مینا صمیمی ترین دوستم بود و راز دارم از همه چیز زندگی من خبر داشت تو اون مدت خیلی برای من غصه خورده بود، منم همه ی جریان رو براش تعریف کردم …… مینا دختر مهربون و خونگرمی بود که قد کوتاهی داشت و سبزه رو بود دماغ کوفته ای بد شکلی تو صورتش خودنمایی می کرد ولی صدای بسیار زیبایی داشت و اغلب توی کلاس و گاهی هم که با بچه ها توی حیاط جمع می شدیم می خوند ..اون خواننده ی مدرسه بود و در هر مراسمی آهنگ های خواننده ها مخصوصاً هایده و مهستی رو می خوند من عاشق صداش و صداقتش بودم و به اندازه ی خواهرم دوستش داشتم.
#قسمت نهم- بخش چهارم
اون روز همه چیز رو به مینا گفتم جز احساسی که به ایرج پیدا کرده بودم شاید هنوز هم خودم باورم نمی شد که چنین چیزی اتفاق افتاده .. مینا از من پرسید تو عجب عمه ی مهربونی داشتی و ما نمی دونستیم اون باید خیلی دوستت داشته باشه که اینقدر بهت لطف می کنه ازش تشکر کردی ؟ یک دفعه به خودم اومدم که من واقعا از اون هیچ تشکری نکردم گفتم:
نه والله هیچی حتی یک کلمه….. به نظرت بد شد ؟ گفت نمی دونم حالا فکر نکنه تو بی چشم رویی …..
تمام روز فکر می کردم چطوری از عمه قدر دانی کنم تا ظهر که اومدم خونه چیزی به فکرم نرسید من اولین نفر بودم عمه داشت تو آشپز خونه غذا درست می کرد اون با همه ی ثروتش خودش این کارو می کرد البته با کمک مرضیه …..
دم در وایسادم اون سر ظرفشویی بود گفتم سلام متوجه ی اومدن من شد ولی برنگشت نگاه کنه گفت : سلام برو لباستو در بیار امروز پنجشنبه اس علیرضا خان و ایرج زود میان با هم غذا می خوریم اگه گشنته یه چیزی بزار دهنت تا اونا بیان ( همون طور که اون حرف می زد من آهسته رفتم جلو به نظرم اون فرشته ی نجات من بود تا رسیدم پشت سرش و دستهامو حلقه کردم دور کمرش وسرمو گذاشتم تو پشت اون و خودمو محکم بهش چسبوندم ….. عکس العمل اون خیلی جالب بود دستهای منو گرفت و فشار داد وقتی برگشت چشماش پر از اشک بود منو گرفت تو آغوشش ولی هیچی نگفت ….
سرمو تو سینه اش گذاشتم و واقعا یاد مامانم افتادم و احساس کردم چقدر به این احساس نیاز داشتم و بغضی که مدتها بود توی گلوم اذیتم می کرد ترکید و هر چه بیشتر خودمو بهش فشار دادم…. اونم منو بغل کرد ولی نتونستم چیزی بگم …تا عمه گفت بسه دیگه برو لباستو عوض کن بیا ….و منو از خودش جدا کرد ….
وقتی برگشتم اونو یک شکل دیگه دیدم مهربون با احساس …حالا خودمو بهش نزدیک می دیدم و اون فاصله از بین ما رفته بود ….. کمکش کردم تا میز رو بچینیم و بعد سالاد درست کردم ….
#قسمت نهم- بخش پنجم
ولی اونا داشتن غیراز ناهار برای مهمون های شب تدارک می دیدن و من لابلای حرفای عمه با مرضیه فهمیدم علیرضا خان هر شب جمعه عده ای مهمون داره که از بعد از ظهر میان و با هم ورق بازی می کنن و شام می خورن و تا صبح این کار ادامه داره و اینم فهمیدم که عمه خیلی از این وضع شاکیه ….
حالا چرا اون حرفی نمی زد نمی دونستم و این دومین معمای من شد ……
عمه همه چیز رو با غیض و ناراحتی انجام می داد و با اینکه رغبتی نداشت نهایت سعی خودشو می کرد … تا صدای ماشین اومد دلم فرو ریخت از اینکه ایرج باشه حالم دگرگون شد … نمی دونستم چرا ؟ با خودم گفتم رویا تا اونجا که ممکنه ازش دوری کن نرو جلو بهش نیگا نکن خواهش می کنم درد سرت میشه نکن …… اینا رو به خودم گفتم و خودمو رسوندم تو حال تا زودتر ببینمش … به حال که رسیدم تورج رو دیدم وانمود کردم داشتم می رفتم بالا … سلام کرد …
چنان از دیدن من به وجد اومده بود که نمی تونست جلوی خودشو بگیره …گفت : رویا به خدا از دانشگاه تا این جا نمی دونستم چه جوری بیام ….گفتم برای چی؟ گفت برای تو دلم برات تنگ شده بود باور می کنی ؟ عمه اومده بیرون و گفت زبون نریز بیا کمک کن امشب بابات مهمون داره می دونی که …
تورج بی توجه به حرف عمه گفت : امشب بابا مهمون داره بیا اتاقم نقاشی های منو ببین؛؛ میای ؟ گفتم آره چرا نیام حتما به عمه کمک کنم میام به شوخی گفت نمازتو خوندی ؟
گفتم : تورج ؟ هر طوری می خوای با من شوخی کن من دوست دارم خودمم اگر یخم باز بشه اهل شوخیم ولی با نمازم شوخی نکن ….پرید جلو و گفت ببخشید …ببخشید ..چشم دیگه شوخی نمی کنم برای اینکه از دلت در بیارم بهم نماز یاد بده حاضرم به خاطر تو نماز هم بخونم ………. خندم گرفت و گفتم : به خاطر من نماز بخونی ؟ من و تو باید با هم حرف بزنیم …..
همین طور که با اون مشغول حرف زدن بودیم ایرج یک دفعه اومد تو و باز من مثل ساعقه زده ها شدم و بازم اون بود که به من سلام کرد نفسم داشت بند میومد آخه این چه احساس احمقانه ای بود …… رویا اون کجا و تو کجا؟( ایرج قدخیلی بلندی داشت که تورج هر وقت می خواست اونو مسخره کنه پشت سرش می گفت بابا لنگ دراز خیلی خوش قیافه نبود ولی چشمانی سیاه و درشت داشت با موهای صاف ومشکی … که به نظر من جذابش می کرد )
ولی احساس می کردم اونم همین برخورد رو با من داره و هر وقت به من نگاه می کنه دگر گون میشه ….
علیرضا خان اومد تو و من سلام کردم اونم خوشحال شد منو دید ولی در یک لحظه همه چیز بهم ریخت و صدای جیغ و فریاد حمیرا اومد و بالافاصله دیدم داره از پله ها میاد پایین و با یک پیرهن نازک و موی آشفته …… همه پریشون شدن و با هم دویدن بطرفش …. ایرج از همه زود تر بهش رسید و اونو بغل زد در حالیکه اون جیغ می کشید و دست و پا می زد بردش بالا و بقیه هم دنبالش رفتن و من هاج و واج وسط حال موندم ……
#قسمت دهم-بخش اول
حمیرا چنان از ته دلش جیغ می کشید که دل آدم کباب می شد من همون پایین وایسادم از جام تکون نخوردم اوضاع اونا خیلی عجیب بود .تورج دوید پایین اون از بس دستپاچه بود اصلا متوجه ی من نشد رفت طرف تلفن و شماره گرفت داد زد دکتر….تجلی هستم زود باشین خودتو برسون حالش خیلی بده …
گوشی رو گذاشت دوید بالا بعد علیرضا خان دوید پایین و رفت تو اتاقش یه چیزی برداشت و برگشت با عجله رفت بالا ولی حمیرا همچنان فریاد می کشید نه نمی خوام ….نمی خوام… نمی تونم …
پایین پله وایسادم مثل بید می لرزیدم… خوب کاریم ازم بر نمی اومد …تا مدتی که دکتر رسید صدای فریاد حمیرا میومد در حالیکه معلوم بود دیگه نایی برای جیغ زدن نداره بازم نمی تونست آروم بشه …. دکتر از در اومد تو و با عجله رفت بالا منم دیگه طاقت نیاوردم و دنبالش رفتم تا نزدیکی در اتاق همه سعی می کردن اونو روی تخت نگه دارن دکتر سریع یک آمپول بهش زد …مرضیه دوید پایین و بعد با یک کاسه یخ برگشت….. دکتر اونا رو ریخت توچند تیکه یک پارچه و گذاشت روی بدن وسرش ……. ولی اون همین طوربرای بلند شدن تقلا می کرد … کم کم آروم شد صورت عمه مثل خون قرمز شده بود و بشدت اشک می ریخت حتی دیدم علیرضا خان هم داره گریه می کنه …. برای اینکه منو نبینن رفتم پایین و تو آشپز خونه نشستم…منم برای حمیرا گریه گرفته بود دلم خیلی می سوخت از همه بیشتر کنجکاوبودم ببینم چرا این طوری شده … بابام می گفت : شکوه یک دختر داره خیلی خوشگل و قد بلند با چشمای درشت….. تو تهرون همه آرزو داشتن اون زنشون بشه الانم زن یک دکتر شده چه عروسی مجللی هر چی آدم درست و حسابی تو تهرون بود دعوت شده بود می گفتن لباس عروس از پاریس اومده بود و زیر پاش چهار کیلومتر گل ریختن همه گل های رز قرمز ….. دکتره یک پاش اینجاس یک پاش امریکا نمی دونی شکوه میگه چه دبدبه و کبکبه ای دارن …
بابام اینا رو هزار بار تعریف کرده بود و هر بار با آب و تاب بیشتری بهش می داد …… حالا چی شده بود نمیدونستم … چند دقیقه بعد تورج اومد …. هنوز مضطرب بود یک لیوان بر داشت و رفت سر یخچال و به من گفت ببخشید بدبختی ما رو دیدی ؟ هر چند وقت یک بار این طوری میشه تا چند روز پیش خوب بود نمی دونم چرا دوباره عود کرد …. پرسیدم چرا این طوری شده …. سرشو به علامت تاسف تکون دادو گفت : بماند…. شکوه خانم میگه حرفشو نزنین ….. می دونی اون تو مخفی کاری بیستِ اصلا درکش نمی کنم همه چیز رو از همه پنهون می کنه باور کن بعضی وقتا خودشم نمی دونه برای چی داره این کارو می کنه ….. گفتم چرا نمی برین بیمارستان ؟ با افسوس گفت : نمی شه اونجا که باید اونو ببریم تیمارستانه اونم دختر آقای تجلی تو تیمارستان امکان نداره باور کن الان جز تو و دکتر هیچ کس نمی دونه….. الانم شکوه خانم برای اینکه تو فهمیدی داره عذاب می کشه آخه چقدر حرف مردم اهمیت داره؟ ….. بعد ایرج اومد خسته و افسرده وپشت سرش علیرضا خان …. همه نشستن بدون اینکه چیزی بگن ….. چند دقیقه بعد هم مرضیه و عمه اومدن هیچ کدوم حال درست و درمونی نداشتن … من کمک کردم تا نهار و بکشن … چون گویا عجله داشتن که زود تر خورده بشه که به کارای مهمون های شب برسن ….
(دکتر یک ساعت اونجا موند و وقتی می خواست بره به عمه سفارش کرد که خودتون نظارت کنین قبل از اینکه به این حال بیفته قرص شو بخوره الان سه تا قرص زیر تخت پیدا کردم …… تا مطمئن نشدین که خورده ولش نکنین یادتون باشه ساعت هشت بیدارش کنین و بهش یک سوپ رقیق بدین وبعد هم قرص هاشو ….)
نهار در یک سکوت تلخ خوردده شد .. هنوز دست عمه می لرزید و رنگ به صورت هیچکدوم نبود من بلند شدم که کمک کنم ولی عمه با عصبانیت به من گفت تو دست نزن برو اتاقت به درسات برس.. برو …… وقتی اون کلمه آخر رو اینطور محکم و تند ادا می کرد برای طرفی که اونو می شنید خیلی سنگین تموم می شد …..
من قرمز شدم آهسته بشقابی که دستم بود گذاشتم رو میز و بدون هیچ حرفی رفتم… اول بهم بر خوردو خجالت کشیدم .. تو راه بغض کردم و به اتاقم که رسیدم زدم زیر گریه وتا اونجایی که می تونستم به هادی فحش دادم .. رو تخت نشستم صورتم داغ شده بود و فکر می کردم دیگه آبروم رفته وسرمو نمی تونم بلند کنم . که در اتاقم رو زدن گفتم کیه ؟ تورج گفت ماییم …با اکراه درو باز کردم که دیدم ایرج هم اونجاس ..
تورج گفت : نگفتم الان داره گریه می کنه و یاد بعضی ها افتاده ایرج گفت: من معذرت می خوام مامان همین طوریه دیگه…. با من، با بابا هم همین طور حرف می زنه الان بهش حق بده خیلی عذاب می کشه تو به دل نگیر ..
#قسمت دهم- بخش دوم
تورج گفت راست میگه فقط با من این طوری حرف نمی زنه چون به من بیشتر از همه احترام می زاره هیچ وقت با من بد حرف نمی زنه و دوتایی شون خندیدن ولی من هنوز حالم جا نیومده بود ..
اشکهامو که بی اختیار می ریخت و پاک می کردم ولی بازم میومد گفتم مرسی میشه تنها باشم؟ ……
تورج گفت نمیشه باید بریم نقاشی های منو ببینی راه هم نداره قول دادی …و اومد تو اتاقم ولی یک دفعه ایرج دستشو گرفت و کشید بیرون و گفت : خجالت بکش کجا داری میری ؟ دفعه آخرت باشه…. بعد به من گفت ببخشید این اخوی من چیزی حالیش نیست …
تورج گفت : بابا اتاق خواهر منه …اونم یک کم آهسته تر گفت : خواهرت هم که باشه اتاق یک دختره نباید بری تو به هیچ وجه دوباره نبینم که دلخور میشم …و باز به من گفت : مثل اینکه ما همش باید به شما بگیم ببخشید حالا با خودتون میگین ما چه جور خانواده ای هستیم ….
من از بس بغض داشتم نمی تونستم جواب بدم اگر حرف می زدم گریه ام بیشتر می شد …. خودش گفت : راست میگه منم خیلی وقته نقاشی هاشو ندیدم بیا بریم حالمون بهتر میشه … تورج خوشحال دست منو گرفت و کشید,, آره راست میگم بیا بریم ,دیگه مجبور شدم برم تا بتونم دستمو از دست تورج بکشم …………..,
با هم رفتیم ولی ایرج اول آهسته در اتاق حمیرا رو باز کرد و نگاهی انداخت و در و بست و اومد به اتاق تورج….. اتاق بزرگی بود مبلمان بسیار زیبایی داشت همه چیز توی اون اتاق زیبا و قشنگ بود بود سمت راست انتهای اتاق تخت و یک چند تا مبل و تلویزیون گذاشته بودن و سمت راست اتاق یک کارگاه نقاشی درست کرده بودن درو دیوار پر بود از تابلوهایی که اون کشیده بود شگفت زده شدم یکی از یکی قشنگ تر ..منم که خیلی نقاشی دوست داشتم محو تماشا شدم … صورت هایی که اون کشیده بود همه پر بود از غم هیچ حالت شادی توی اونا دیده نمی شد پیر مرد غمگین زنی نیمه لخت و گریان بچه ای با لباس پاره ….منظره ای برفی که چند نفر گوشه ای گز کرده بودن و مثل این بود که دارن از گرسنگی و سرما میمیرن …….
با اشتیاق به من گفت : خوشت اومد؟ چطورن به نظرت؟ گفتم :خیلی خوبه راستش فکر نمی کردم اینقدر عالی باشه من بازم غافلگیر شدم …. ایرج پرسید دیگه کجا غافلگیر شدی ؟ گفتم هیچی ولش کن ….اون چیه اونو نشون نمیدی؟ آخه چشمم افتاد به نقاشی که زیر یک پارچه پنهون کرده بود …گفت نه نیمه کارس کارِ تموم نشده رو به کسی نشون نمی دم ….گفتم اتاقت هم خیلی قشنگه …
ایرج روی یک مبل نشسته بود و به ما نگاه می کرد یک کم پا پا کردم و گفتم ببخشید من بایدبرم…
ایرج فوری گفت چرا بیا بشین همین جا حرف بزنیم ….تورج هم گفت من الان میرم خوردنی میارم اینجا میشینیم صحبت می کنیم …….خندم گرفت گفتم اگر بگم چیکار دارم مسخره نمی کنی ؟ تورج یک بشکن زد وگفت نماز نخوندی درست فهمیدم ….گفتم : آره بس باید برم و بخونم ……نمی دونم شاید برای اینکه منو بیشتر نگه داره یا واقعا براش سئوال بود پرسید : میشه بگی چرا نماز می خونی ؟ …..گفتم آره چرا نمیشه …ایرج گفت منم کنجکاو شدم بگو استدلالت چیه همین جوری می خونی یا روی عادت؟…..خوب حالا بشین و بگو دیر که نمیشه ؟ رفتم نشستم ….یک فکری کردم و گفتم : اینو نمیشه تو چند کلام گفت …
#قسمت دهم-بخش سوم
اول اینکه باید به دلتون مراجعه کنین اگرم عادته برای من عادت خیلی لذت بخشیه ….. شما ها اعتقاد ندارین …….
ایرج گفت: چرا اعتقاد داریم نمی دونیم چرا باید به عربی با خدا حرف زد خدا که همین جاس صدای ما رو میشنوه لازم نیست چیزایی بگیم که خودمون نمی فهمیم ….. من با خدا حرف می زنم ولی به شیوه ی خودم ….
گفتم حرف شما رو قبول دارم ………. خدا اینجاس همین نزدیک و من بارها و بارها احساسش کردم ولی در قبال یک استکان چای که به من کسی میده صد بار تشکر می کنم برای رفتن به یک مهمانی چند ساعت وقت میزارم برای چیدن یک میز شام برای کسانی که اصلا قبولشون نداریم ساعتها وقت می زاریم حتی برای خوابیدن مراسمی داریم مسواک بزن لباس خواب بپوش سرتو شونه کن .. اونوقت برای دو کلام حرف زدن با خدایی که همین جاس هزار بهانه در میاریم که عربیه؛؛ پنج بار در روزه؛؛ کی حوصله داره …..
من با خدا حرف می زنم تشکر می کنم گله می کنم معترض میشم و می دونم اون خدا می دونه من ازش چی می خوام این همه فرمول ریاضی این همه زبان انگلیسی یاد می گیریم ولی معنای نماز که چند دقیقه بیشتر وقت ما رو نمی گیره برامون سخته ….من به شما ایرادی نمی گیرم هر طور که دوست داری با خدا حرف بزنی اونم خوبه …باشه به من ربطی نداره ولی من دوست دارم برای خدای خودم وقت بزارم و مثل همه ی کارایی که با مراسم انجام میدم درست و صحیح باشه….نمی دونم اصلا خرافات یا نه ولی هم اینکه جا نماز رو پهن می کنم همیشه به یک طرف نماز می خونم و مجبورم با کس دیگه ای حرف نزنم و فقط حواسم به اون باشه ….همه ی اینا رو دوست دارم من عاشق این کارم چون اون برام از همه چیز مهم تره چهار کلام عربی هم یاد می گیرم چیزی نمیشه که…..ولی این بهم آرامش میده وقتی باهاش ارتباط بر قرار می کنم آروم و سبک میشم و همیشه می دونم که چون من به یادشم با منه همین حس نیروی زندگی به من میده هرکس تو این دنیا ……,,نمی دونم شاید …. به نظر من ,,….احتیاج داره که به جایی ماوراء همه چیزای بد و سخت خودشو وصل کنه اگر نه خیلی داغون میشه …مصیبتی که برای من پیش اومد آسون نبود ولی من همین طوری خودمو نگه داشتم …خدا به من وتو احتیاج نداره این ما هستیم که به خاطر خودمون باید بهش نزدیک بشیم ……..اوه مثل اینکه زیاد حرف زدم معذرت می خوام …ایرج گفت : آفرین من تا حالا این طوری قانع نشده بودم خیلی خوب بود در موردش فکر می کنم …..تورج هم رفته بودتو فکر …. و گفت : راستش منم فکر می کنم گفتم بهه چی ؟ به اینکه چه دختر دایی دانشمندی دارم ….خیلی خوب بابا برو نمازتو بخون و بیا ….رویا تو آخه نمی دونی شب های جمعه کسی تو این خونه بند نمیشه من و ایرج که میریم …..ایرج با اعتراض گفت : تو میری من کجا میرم؟ تو اتاقم کتاب می خونم ….گفت حالا …هر چی حمیرا هم اگر حالش خوب باشه با مامان سر خودشونو گرم می کنن تا صبح جمعه اونم که بابا تا ظهر خوابه بازم باید ساکت بشیم …….
گفتم واقعا ؟ گفت : رویا هیچ دقت کردی چقدر تو این خونه نیاز به کلمه ی واقعا پیدا می کنی؟ایرج گفت ما از بچگی عادت داشتیم به این وضع ….. خیلی به ما سخت گذشته از شب جمعه بدمون میاد تازه اون اولا که خیلی بیشتر بود ولی شکوه خانم بالاخره بیست سال از عمرشو گذاشت تا اونو کرد یک شب در هفته دیگم نمی تونه برای اینم کاری بکنه …….توام از دستش ناراحت نباش مامان مشکلات خودشو داره باید درکش کنیم …… گفتم من می خواستم بهش کمک کنم برای همین ناراحت شدم دلم می خواد مفید باشم این طوری احساس خوبی ندارم ……که دیدم عمه در رو باز کرد و اومد تو حر ف منو شنیده بود یا نه چیزی نگفت ولی حالش کمی بهتر بود ….پرسید چیکار می کنین تورج گفت : داشتیم پشت سر شما حرف می زدیم بازم اون به روی خودش نیاورد و گفت برین کاراتونو بکنین بیاین همین جا برای خودمون سور وسات راه بندازیم و مام ورق بازی کنیم رویا بلدی ؟ پرسیدم چی رو عمه ؟گفت : حکم بلدی ؟ گفتم بله مگه میشه دختر بابام باشم و حکم بلد نباشم …….
تورج شروع کرد به بشکن زدن و دور خودش خرخیدن که آخ جون شیوه ی معذرت خواهی مامان امشب به نفع ما شد عمه گفت پشیمونم نکن دیگه تورج اگر حرف مفت بزنی میرم و می زارمت تو خماری …..حاضر باشین من کارامو بکنم بیام …..واقعا هر سه تایی خوشحال شدیم …. منم تقریبا از دلم در اومد و رفتم تا نماز بخونم و بر گردم .