رمان آنلاین رویای من بر اساس سرگذشت واقعی قسمت۱۱تا۱۵
رویای من
نویسنده:ناهید گلکار
#قسمت یازدهم-بخش اول
این بار سر نماز حالم خیلی بهتر بود مثل اینکه چیزایی که از ته قلبم به اونا گفته بودم رو خودم هم اثر خوبی گذاشته بود..چون خیلی با خلوص تر به درگاه خدا رفتم …خیلی با رویای شش ماه پیش فرق کرده بودم …. با خودم گفتم رویا با چیزایی که برات پیش اومده چند سال بزرگ شدی ….. بطور عجیبی این احساس رو داشتم و دیگه اون دختر بچه ی رویایی سابق نبودم … در مورد همه چیز فکر می کردم و چیزی که بیشتر از همه نگرانم می کرد تغییر دوباره و ناگهانی بود ….. ترس از دست دادن و تنها شدن بود و ترس از این که آدم ها اونی که نشون میدن نباشن ……….
وقتی برگشتم دیدم اونا یک میز گذاشتن وسط و روش یک پارچه پهن کرده بودن و منتظرم بودن عمه کلی میوه و شیرینی و تنقلات برامون تدارک دیده بود …. من دلم می خواست یارم ایرج نباشه تا نگاهم بهش نیفته ….
اصلا نمی خواستم بهش فکر کنم و تنها چیزی که اونشب از خدا خواستم این بود که فکر اون از سرم بیرون بره ……. و بالاخره یار من عمه شد..و تورج و ایرج یار هم.
با لودگی های تورج اونشب خیلی بهمون خوش گذشت …. ولی ایرج هر نیم ساعت یک بار می رفت و به حمیرا سر می زد…. موقع بازی هم متوجه شدم اون خیلی تورج رو دوست داره و جلوش کوتاه میاد تا اونو خوشحال کنه …… وقتی می دیدم چه انسان خوبیه بیشتر ازش خوشم میومد ….. ساعت هشت نشده عمه و ایرج رفتن به اتاق حمیرا …… و بیشتر از نیم ساعت طول کشید تا برگشتن ……..
تورج در مورد نقاشی هاش حرف می زد که اونم برای من جالب بود شاید اگر اون امکانات رو منم داشتم می تونستم نقاش خوبی بشم …………..
بعد از بازی وقتی می خواستیم شام بخوریم تورج تلویزیون رو روشن کرد … یادمه داشت شوی میخک نقره ای رو نشون می داد …. یک جایی مجری برنامه که فرخ زاد بود داشت از عشق حرف می زد من نگاه سنگین ایرج رو احساس کردم و همین باعث شده بود که کنترلمو از دست بدم …….. یک فکر توی سرم بود …. آیا اونم همین احساس منو داره و یا برای سرگرمی و خوشی لحظاتش اون نگاه ها رو به من می کنه …
بعد از شو تورج دوباره اصرار کرد که بازی کنیم ولی من عذر خواهی کردم و رفتم به اتاقم چون من دلم برای درسهام شور می زد و اونشب احساس می کردم دارم از درس دور میشم باید درس می خوندم …… و همین کارو هم کردم تا نیمه شب بیدار موندم ولی هر صدایی به گوشم می خورد گوشمو تیز می کردم و فکر می کردم ممکنه حمیرا باشه ولی اون طفلک اون شب رو بدون ناله خوابید …….
فردا جمعه بود و من وقتی رفتم برای صبحانه تنها عمه تو آشپزخونه بود و مرضیه رفته بود به حمیرا برسه رفتم کنارش و بهش گفتم عمه ؟ گفت :چیه دختر جون ( عمه هر وقت کسی نبود به من می گفت دختر جون و جلوی بقیه می گفت عزیزم )گفتم من دلم می خواد توی کاراتون بهتون کمک کنم بهم اجازه بدین این طوری راحت ترم …..
با تعجب گفت : اجازه نمی خواد خوب بکن کی جلوتو گرفته ….
یک نگاهی بهش کردم مثل اینکه بازم حالش خوب نبود ……به روی خودم نیاوردم و رفتم که میز صبحانه رو حاضر کنم …. عمه گفت امروز نمی خواد میز بچینیم چون همه خوابن هر کس بیاد یک چیزی می خوره توام چایی بریز برای خودت و هر چی می خوای بر دار بعد بیا اینا رو برای من خورد کن …….(و با اون خورد کردن هویج من قاطی کار آشپز خونه شدم تا جایی که بعضی از موقع ها شام رو من درست می کردم البته زیر نظر عمه…..)مرضیه خانم همیشه مشغول تمیز کردن و دستمال کشیدن بود صبح بعد از صبحانه از اون بالا یکی یکی اتاقها رو تمیز می کرد و میومد پایین و می رفت اتاق علیرضا خان و عمه….
و خلاصه دائم مشغول بود ولی اشیاء گرون قیمت رو خود عمه همیشه تمیز می کرد چون می گفت مرضیه دست وپا چولفتیه ….
#قسمت یازدهم- بخش دوم
اون روز من بعد از اینکه کارم تموم شد رفتم به اتاقم تا درس بخونم ……..
تا دو بعد از ظهر کسی کاری به کارم نداشت و من حسابی توی درس غرق شدم …. حدود ساعت دو بود که مرضیه اومد و منو صدا کرد برای نهار……. همه جمع بودن سلام کردم و بی اختیار اول دنبال ایرج گشتم …..
دیگه حالا برای دیدنش دقیقه شماری می کردم و این احساس مثل آبی که توی یک سرازیری افتاده باشه خودش می رفت و من هیچ کاری ازم بر نمی اومد……
همه با هم حرف می زدن ولی در مورد حمیرا چیزی نمی گفتن …. علیرضا خان هنوز از شب زنده داری شب قبل کسل بود تا نهارشو خورد پیپ شو برداشت و رفت …..
من چون مهمون ناخونده بودم انگار فقط حواسم به صورت یک یک اونا بود که نکنه از دست من ناراحت باشین ….. منم زود رفتم بالا ….
نشستم سر درس ولی تمام حواسم دنبال این بود که کی ایرج از پله ها میاد تا صدای پاشو بشنوم ….. تا نزدیک غروب کلی از تکلیفمو انجام دادم دیگه چشمم خسته شد و خوابم گرفته بود … که یکی چند ضربه آهسته زد به در … مثل اینکه تردید داشت ….قلبم فرو ریخت و یک حسی منو وادار کرد که با سرعت خودم بروسونم به در و بازش کنم …..
ایرج هنوز سرش دولا روی در بود .. شاید انتظار نداشت من در و با این سرعت باز کنم … صورتم خیلی نزدیک صورتش بود و هر دو همین طور موندیم ….. چند لحظه … نفسم بند اومده بود ….. اونم دستپاچه شده بود به مِن و مِن افتاد که …. ببخشید …. مزاحم شدم …. من و …. راستش من و … تورج می خوایم بریم بیرون گفتم ببینم توام میای یک دور بزنیم …………. من نه تنها صورتم بلکه تمام بدنم سرخ شده بود…. بی اختیار گفتم میام …. الان حاضر میشم و زود درو بستم و پشت به در دادم و دستم رو گذاشتم روی قلبم ضربانش اونقدر تند بود که اونو تو صورتم هم حس می کردم ….قفسه ی سینه ام بالا و پایین می رفت ….عشق همه ی تار و پود منو تسخیر کرده بود ……..
به خودم اومدم باید می رفتم دست و صورتم رو می شستم ولی جرات نمی کردم در اتاق رو باز کنم…. هراسون و بی قرار مونده بودم چیکار کنم……
اول لباسم رو انتخاب کردم یک بلوز سفید با دامن مشکی … و بعد آهسته درو باز کردم … کسی نبود …
خیلی زود حاضر شدم ولی به فکرم رسید عمه از این که من دارم با پسراش میرم بیرون ناراحت نشه؟ فکر نکنه من دختر بدی هستم ؟ آیا کارم درسته یا نه ؟ .. باید از اون اجازه می گرفتم … کیفمو برداشتم رفتم پایین خوشبختانه عمه همون جا بود تو حال داشت تلویزیون نگاه می کرد .. رفتم جلو منو که دید گفت عزیزم چقدر خوشگل شدی خوب کاری می کنی با بچه ها برو دلت نگیره می دونم خیلی وقته جایی نرفتی … ایرج مواظب رویا باش …… خم شدم و بوسیدمش اونم منو بوسید تورج یک فریاد زد و پرید بالا و گفت : شکوه خانم متحول شده ماچ می کنه و رفت و جلو و گرفت عمه رو چند تا ماچ کرد اونم هی سرشو می کشید ولی تورج می گفت تو رو خدا مامان یک ماچ بده فقط یکی … عمه همین طور که می خندید گفت خیلی بی چشم رو یی ولم کن تورج .. برو ببینم ولم کن…. ایرج ماشین رو جلوی پله ها نگه داشته بود رفتیم و من نشستم عقب تورج گفت اگه ناراحتی بشین جلو گفتم نه بابا چه حرفیه همین جا خوبه ….تورج نشون میداد که چقدر خوشحاله ولی ایرج مثل من تو فکر بود …. هیچکدوم جرات حرف زدن نداشتیم ما بی صدا عشقی رو بهم ابراز کرده بودیم که خودمون هم انتظارشو نداشتیم خیلی دلم می خواست بدونم اون چی فکر می کنه…..
ایرج چند تا دور تو خیابون زد … و این فقط تورج بود که حرف می زد …. بالاخره کنار خیابون نیگر داشت …..تازه یک بستنی فروشی توی تهرون باز شده بود به نام الدورادو همیشه بچه ها تو مدرسه ازش حرف می زدن …. هر کس می تونست تا اونجا بره و از اون بستنی بخوره فردا تو مدرسه پز می داد ، ایرج جلوی همون بستنی فروشی وایساد خیلی بزرگ و زیبا بود با چراغهای رنگ و وارنگ .. ..تورج ازم پرسید الدورادو خوردی ؟
گفتم نه ولی شنیدم ..بچه ها خیلی ازش تعریف کردن فنجون اونو میاوردن مدرسه باهاش آب می خوردن و پز می دادن …گفت بَه نمی دونی چقدر خوشمزه اس شنیدن کی بود مانند خوردن … بیا بریم تو بخوریم …ایرج گفت نه میگیرم میام شما ها بشینین ….. گفتم میشه منم بیام توشو ببینم ….. فورا گفت آره …آره حتما بیا پس تورج تو بشین تو ماشین ما زود میام……
#قسمت یازدهم-بخش سوم
با هم رفتیم پشت سر من راه می رفت … خودش رفت و فیش گرفت ….بعد کناری منتظر موندیم .. گفتم این همه جمعیت اگر هر شب بیان اینجا پس فقط من مونده بودم که از این بستنی نخوردم …..
ایرج گفت نه بابا هر شب که این جوری نیست شبهای جمعه و شب شنبه که مردم بی کارن و نگاهی به من کرد ، منم لبخندی بهش زدم که یعنی خیلی همه چیز عادیه … ولی واقعا نبود من داشتم بال در میاوردم اصلا عادی نبود فقط سه روز از اومدن من گذشته بود ولی فکر می کردم سالهاس که عاشق اونم …… دیگه با هم حرف نمی زدیم تا شماره رو اعلام کردن اونم رفت و با یک سینی کاچویی که سه تا فنجون بستنی و سه تا لیوان آب توش بود برگشت ….. نشستیم تو ماشین و ایرج فنجون منو داد عقب و دوباره نگاهی به من کرد که دلم فرو ریخت …. تورج هی حرف می زد ولی انگار نه من می شنیدم نه ایرج …………
اونشب خیلی تو خیابون دور زدیم و از هر دری حرف زدیم من بیشتر با اونا آشنا شدم و در حالیکه هر سه ی ما از گفتن بعضی از چیز ها که سفارش عمه بود خودداری می کردیم مثلا من از وضع خانوادم و یا رفتاری که هادی و اعظم با من کردن و اونا از حمیرا ….. اونشب ایرج بعد از یک ساعتی دور زدن توی خیابون های قشنگ رفت دربند و یک تخت دم رود خونه گرفت….. رفتیم نشستیم هنوز هوا سرد بود ولی من زیاد سرما رو احساس نمی کردم ……
اونجا با هم کباب خوردیم ..احساس می کردم پاهام رو زمین نیست بال در آورده بودم جون دوباره گرفتم همه ی اون لحظات پر از عشق و احساس برام عزیز بود و می خواستم نگهش دارم دلم می خواست زمان متوقف بشه …. اون چیزی که تجربه می کردم از رویاهای من فراتر بود ، شاهزاده ای که با اسب سفیدش اومده بود خیلی از تصور من بهتر بود …. دیگه به هیچ چیز فکر نمی کردم … من سیر شده بودم ولی تورج مرتب لقمه می گرفت و می گفت باید بخوری … دیگه هوا سردتر شده بود…. ایرج کت خودشو انداخت روی شونه ی من … باورم نمی شد مثل فیلم ها شده بودم دختری که سردشه و عشقش کت شو میده به اون …..باور کردنی نبود .
بالاخره اون شب با همه ی زیبایی هاش تموم شد …شاید چون اون اولین بار بود که برام اتفاق افتاده بود خیلی برام ارزش داشت…. وقتی رسیدیم خونه من هر سه تا فنجون رو برداشتم و گفتم : من اینارو می خوام با خودم ببرم اشکالی نداره ؟ تورج با تعجب گفت : برای چی می خوای ؟ ببری مدرسه به دوستات نشون بدی ؟ گفتم: نه یاد گاری امشب خیلی بهم خوش گذشت ….
وقتی رفتیم تو عمه هنوز همون جا نشسته بود و علیرضا خان هم پیشش بود با هم جلوی تلویزیون نشسته بودن …..
عمه از من پرسید بهت خوش گذشت عزیزم ؟ تورج که اذیتت نکرد ؟ سلام کردم و گفتم : نه عمه جون خیلی خوب بود خیلی زیاد….. علیرضا خان گفت : خوب شد رفتین شنیدم تازگی اصلا از خونه بیرون نمی رفتی ؟ دلت میگیره بیشتر برو بیرون فکر و خیال نکن روزگار همینه اینقدر غصه نخور …….. و من فهمیدم که باز عمه از من حرف زده و شاید یک دورغ هایی هم گفته باشه …..
#قسمت یازدهم-بخش چهارم
رفتم به اتاقم و زود حاضر شدم تا برم تو تختم و اونشب رو برای خودم مرور کنم و به خاطرم بسپرم …..
ولی تا سرمو گذاشتم رو بالش خوابم برد …… نیمه های شب با صدای ناله ی حمیرا بیدار شدم …
خوب گوش دادم خیلی بد جور ناله می کرد ولی کسی به سراغش نرفت هیچ صدای پایی نبود …. بازم صبر کردم… نه کسی به دادش نمی رسید … درو باز کردم گفتم شاید مرضیه اونجا باشه …. نبود آهسته رفتم بیرون و پا ورچین خودمو رسوندم پشت در اتاق حمیرا از اونجا ناله هاش دلخراش تر به نظر می رسید آهسته درو باز کردم ….زیر نور چراغ خواب اونو دیدم که روی یک تخت دو نفره داره به خودش می پیچه و ناله می کنه رفتم کنارش و پرسیدم حمیرا جون چیزی می خوای برات بیارم ؟ لای چشمشو باز کرد یک کم به من نگاه کرد و پرسید تو کی هستی ؟
گفتم :من رویام …همون طور بی حال گفت : پس اومدی ؟ چرا دیر کردی؟ من خیلی تنها بودم ؟
با خودم گفتم پس اون می دونست من دارم میام اینجا منتظرم بود ….گفتم : الان من چی کار کنم برات و دستم رو کشیدم روی سرش … در حالیکه دهنش درست باز نمی شد حرف بزنه گفت : بیشتر ….بیشتر ..بغلم کن …خیلی تنهام … من لبه ی تخت نشستم و موهاشو نوازش کردم آروم شده بود فکر کردم خوابش برده اومدم بلند بشم برم که دست منو گرفت و گفت: نرو همین جا بمون تو رو خدا تنهام نزار پیشم بمون بزار سرمو بزارم تو بغلت من روی لب تخت نشستم و اون سرشو گذاشت روی پای من بازموهاشو نوازش کردم تا خوابش برد خودم همین طور تکیه دام به پشتی تخت و خوابیدم ….
طبق عادت موقع نماز بیدار شدم حمیرا دست منو هنوز محکم تو دستش گرفته بود و ول نمی کرد آهسته دستمو کشیدم و اومدم بیرون وضو گرفتم و رفتم تو اتاق خودم …
صبح رفتم مدرسه ….تمام فکرم پیش حمیرا بود یعنی اون اینقدر منو دوست داشت که با اون حال خرابش ، فقط با من حرف زد ؟
نمی دونستم صلاح هست که با وجود تاکید زیاد عمه که به کار حمیرا کاری نداشته باشم بهش می گفتم که اون با من چه بر خوردی کرده ؟ خودم خیلی خوشحال بودم ..ولی برای حمیرا غصه می خوردم و تمام اون روز رو به اون فکر می کردم…
اون روز من حدود ساعتی که ایرج و علیرضا خان میومدن خونه همش پشت پنجره بودم تا اون برسه نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم اونقدر صبر کردم تا اومد نزدیک که شد دستشو از پنجره آورد بیرون و تکون داد…. خیلی خجالت کشیدم دلم نمی خواست منو ببینه بیشتر به خاطرا ینکه علیرضا خان تو ماشین بود …..
مدتی منگ شدم و باز از اینکه نمی تونستم خودمو کنترل کنم از خودم بدم اومد برای من اون کار نهایت بی شخصیتی بود پس با خودم پیمان بستم که دیگه هرگز کاری نکنم که ارزش خودمو بیارم پایین …….
فردا شب هم باز من از صدای ناله بیدار شدم و قبل از اینکه کسی بفهمه خودمو به اون رسوندم داشت منو صدا می کرد آخ… آخ… خدا فرشته بیا …بیا ..کنارش نشستم و دستشو گرفتم اونم محکم دستمو گرفت و گفت می دونستم میای نرو پیشم بمون زودتر بیا تا دردم شروع نشده …
گفتم : دلت می خواد شبا بیام پیش تو بخوابم ؟ سرشو تکون داد و زیر لب گفت بیا …بیا …
گفتم : درد داری ؟ بریده بریده گفت تو که… فرشته ی …منی………. میای… دردم.. بهتر….. میشه.
تو صبح غیب شدی… دیگه دستمو ول……… کردی.. نجاتم ….بده .
من تازه فهمیدم که اون از رویا چه برداشتی کرده …می دونستم که یک هفته قبل از اومدن من حالش بد شده پس این درست تره …سعی کردم نقش همونی که اون فکر می کنه بازی کنم بغلش کردم مثل بچه ها به من پناه آورده بود تو بغلم خوابش برد ولی من مدتی به همون حال نوازشش کردم چون دیدم این کار و خیلی دوست داره ….
هنوز نشسته بودم که در اتاق باز شد و مرضیه اومد تو منو که دید یکه خورد آهسته گفت شما اینجا چیکار می کنی …گفتم هیسس بیدار می شه … به عمه نگو …. ببین با من آروم میشه و می خوابه اینو ازش نگیر ….نگاهی به من کرد دستی به سرم کشید وآهسته رفت.
#قسمت دوازدهم-بخش اول
من همین جور نشسته در حالیکه سر حمیرا روی پام بود و اون محکم دست منو گرفته بود خوابم برد و باز صبح زود همون طور از پیشش رفتم …
صبح خواب موندم و خیلی به سختی از جام بلند شدم و دیر تر از همه رفتم پایین ، ایرج و علیرضا خان رفته بودن و تورج منتظر من بود… منو که دید گفت : کجایی دختر خواب موندی ؟ گفتم آره دیرم شد؛؛ تو چرا نرفتی؟ گفت: صبر کردم با هم بریم برو به مامان بگو امروز با هم بریم …گفتم نه با اسماعیل میرم تو دیرت میشه
گفت امروز از ساعت ده کلاس دارم می تونم ببرمت …. موندم در مقابل اصرار او چی بگم …. سعی کردم قاطع با هاش رفتار کنم …. یواش بهش گفتم : ببین عمه رو که میشناسی من هیچ وقت این حرفو بهش نمی زنم چون جوابش معلوم نیست تو بگو اگر اجازه داد من حرفی ندارم ….یک شونه بالا انداخت و اخماشو کشید تو هم و گفت خوب پس برو من گفتم اجازه نداد و با اوقات تلخ رفت بالا………. اون واقعا گاهی مثل بچه ها رفتار می کرد …
از همون جا نگاه کردم اسماعیل منتظر من بود زود رفتم از عمه خدا حافظی کنم و برم ….
عمه با اعتراض گفت : چرا خواب موندی اینقدر شبا بیدار نمون ؟ گفتم درس می خوندم عمه جون ببخشید باید برم دیرم شده خداحافظ. مرضیه یک بسته کرد تو کیف منو گفت برو مدرسه بخور ….اون از قبل حاضرش کرده بود… چون اون می دونست که من چرا خواب موندم …
عمه گفت …ببین رویا اگر تورج گفت برسونمت بگو نه برات درد سر درست می کنه … یک چشم گفتم و رفتم ….
دو روز مونده بود به عید… و من هر شب تا دیر وقت درس می خوندم تا موقعی که همه خوابشون ببره…. بعد پاورچین می رفتم اتاق حمیرا و کنارش می موندم تا نماز صبح….. دیگه اون منتظرم می شد تا در و باز می کردم می گفت: چرا دیر اومدی؟ و این جمله رو هر شب تکرار می کرد بعد دست منو به گرمی می گرفت و روی سینه اش می گذاشت و می خوابید و من با دست دیگم اونو نوازش می کردم مثل بچه ها معصوم و پاک بود غمی در وجودش شعله می کشید که تمام بدنش رو سوزانده بود دلم می خواست بدونم … ولی کسی به من چیزی نمی گفت ..
بعد از یک هفته همه از اینکه حمیرا حالش بهتر شده حرف می زدن و خوشحال بودن عمه می گفت : وقتی میرم تو اتاق با من حرف می زنه و فکر کنم اگر قرص هاشو کم کنیم حالش خوب باشه … من و مرضیه بهم نگاه می کردیم و حرفی نمی زدیم ….همون روز دکتر اومد و همین نظر رو داد و گفت قرصِ ساعت هشت شب رو نصف کنید تا بتونه صبح برای چند ساعت هوشیار باشه…. حتما تو هوای آزاد ببرین..تا هوا بخوره ولی زیاد باهاش حرف نزنین .. ساعت یک بهش قرص کامل بدین که تا شب بخوابه الان روزی دو یا سه ساعت براش بسه, خسته نشه…. کم کم اگر دیدیم بهتره قرص شو کم می کنیم …. من اینا رو شنیدم اونشب قرار بود حمیرا هوشیار تر باشه نمی دونستم اگر برم چه اتفاقی میفته ….
مردد تا مدتی یک لنگه پا تو اتاقم راه رفتم ، حتی درسم نمی تونستم بخونم خوب مدرسه هم دیگه تعطیل شده بود و من کار زیادی نداشتم بالاخره دلم طاقت نیاورد و رفتم به اتاقش …… تا درو باز کردم دستهاشو باز کرد و با بغض گفت چرا دیر اومدی؟ … اونشب راست می گفت من خیلی دیر رفته بودم : گفتم نه دیر نیومدم مثل هر شب سر موقع تو خوبی مثل اینکه بهتر شدی …. سرشو به حالت کودکانه ای تکون داد … نزدیک یک ساعت دست منو گرفته بود و خودشو این ور وانور می کرد و حرف می زد می گفت: دستم … بمال …سرمو ناز کن …آب می خوام … یک جوری آروم و قرار نداشت و برای همین خوابش عمیق نمیشد …. گفتم می خوای برات قصه بگم گفت نه از قصه بدمم میاد لالایی بگو …. آهسته شروع کردم براش لالایی گفتن ..همون لالایی که سالها مادرم برام گفته بود و خودم باهاش آرامش می گرفتم ……. و کم کم خوابش برد..اما من بد خواب شدم و تا نماز نشستم ……
صبح تا دیر وقت خوابیدم وقتی هراسون بیدار شدم ساعت یازده بود …. زود دست و صورتم رو شستم و لباس پوشیدم از ترس عمه جرات پایین رفتن رو نداشتم …. باید برای روبرو شدن با اون خودمو آماده می کردم …. یک راست رفتم تو آشپز خونه ….
یک مرتبه حمیرا رو دیدم که اون جا نشسته و با عمه داره حرف می زنه ..تنها فکری که کردم این بود که تا حالا جریان رو گفته باشه ……. سلام کردم خیلی آشنا چون من اونو می شناختم ولی نگاه اون طوری بود که از دیدن من تعجب کرده و خوشش نیومده….یک نگاه به عمه کرد و سرشو به علامت سئوال تکون داد یعنی این کیه ؟
عمه گفت این رویاس دختر دایی تو ….با تندی گفت : خوب؟ عمه جواب داد اومده مدتی با ما زندگی کنه ….کمی برافروخته شدکه برای چی ؟ نه نمیشه بره خونه ی خودشون مگه اینجا یتیم خونه اس….
#قسمت دوازدهم-بخش دوم
عمه گفت :این چه حرفیه می زنی مهمونه ماس دل تنگ بود گفتم یک مدت پیش ما باشه ….. داد زد نه لازم نکرده اینجا ما تماشاچی لازم نداریم برو زود برگرد خونه تون حال روز منو نمی ببینی مهمون دعوت می کنی ؟….
اونقدر تحقیر شده بودم که دلم می خواست آب بشم برم تو زمین و با سرعت رفتم بالا …. خیلی ناراحت بودم ولی اشکم در نمی اومد ، باید می رفتم زود چمدونم رو از زیر تخت کشیدم بیرون و لباسهای توی کارتون رو در آوردم و کردم توش همه رو بر نداشتم تا کتابام هم جا بشن ….یک دفعه حمیرا در و باز کرد و خودشو انداخت تو اتاق و سرم فریاد کشید تو اینجا چیکار می کنی برای چی اومدی تو اتاق بچه ی من؛؛ کی به تو اجازه داده تو تخت بچه ی من بخوابی ؟
و زد تخت سینه ی من و دوباره و دوباره عمه و مرضیه اونو می گرفتن ولی فایده نداشت من خوردم زمین … تا افتادم چند تا لگد محکم زد تو پهلوی من یک آن نفسم بند اومد….. فقط دستم رو گذاشتم روی سرم و هیچی نگفتم …. عمه و مرضیه اونو می کشیدن ولی اون مثل یک حیوون وحشی فریاد می کشید و منو می زد …… منظره ی وحشتناکی بود کشمش بین حمیرا و عمه و مرضیه خودش خیلی بد بود دستهاش می برد تو هوا و محکم میاورد پایین و مرتب می خورد تو سر و کله ی مرضیه و عمه ….
می خواست خودشو از دست اونا خلاص کنه تا منو بازم بزنه …..با چه وضعی اونو کشیدن از اتاق من بیرون بماند …. ولی اون بازم با صدای بلند هوار می کشید و به من فحش می داد… و می خواست برای زدن من برگرده …. که خدا رو شکر تورج از راه رسید اونو گرفت …..حالا به همه بد و بیراه می گفت …بی شرفا چرا اتاق بچه ی منو دادین به اون بچه گدا ، چرا ؟….. کثافت ها شکوه خجالت نکشیدی؟ ازت نمیگذرم ….. ولم کن …. اونا به زور بردنش تو اتاقش من همون جور سرم پایین روی زمین نشسته بودم و قدرت گریه کردن رو هم نداشتم حمیرا هنوز جیغ می کشید و عمه براش توضیح می داد …. خیلی خوب الان میگم بره خوبه؟ … اتاقم داره خالی می کنه … بس کن دیگه دوباره حالت بدمیشه … چشم هر چی تو بگی ..چشم مادر …
بلند شدم درِ اتاق رو بستم نگاهی به دور و ورم انداختم و فهمیدم که باید از اونجا هم برم ولی به کجا نمی دونستم …. گفتم خدایا زود نبود ؟ می دونستم که به زودی این اتفاق میفته ولی نه به این زودی …….
خودمو مرتب کردم و چمدونم رو برداشتم و از اتاق رفتم بیرون ….. به جز لباسی که تنم بود بقیه چیزا مال خودم بود از پله ها سرازیر شدم وسط پله ها تورج جلومو گرفت و گفت :چیکار می کنی ؟اون مریضه نمی فهمی ؟من ازت معذرت می خوام ….
اون الان می خوابه بیا بریم تو اتاق من حرف می زنیم… الان دکتر میاد …گفتم :نه تو رو خدا کاری به من نداشته باش بزار برم …و رفتم پایین .
عمه از اون بالا صدا کرد رویا خودتو لوس نکن بیا بالا کارت دارم ….
گفتم نه عمه جون دیگه صلاح نیست من باید برم همین الان …. و رفتم به طرف در ..تورج به زور چمدون رو ازم گرفت و گفت به خدا نمی زارم بری ….. اون مریضه امروز به تو گیر داد همیشه به یکی گیر میده نمی فهمه چیکار می کنه عمه اومد پایین ….گفت : صبر کن باهات حرف بزنم برو تو اتاق تورج تا من بیام دکتر الان میرسه بعد با هم حرف می زنیم و یک فکری می کنیم ….
#قسمت دوازدهم-بخش سوم
تورج رگ گردنش بلند شد که هیچ فکری نمی کنی ، رویا اینجا می مونه گفته باشم حمیرا اینجا مهمونه….. خون همه ی مارو تو شیشه کرده آرامش و آسایش ازاین خونه رفته یکی اومده که دلمون بهش خوشه میگی باید بره ؟ من نمی زارم اگر اون بره منم میرم تو بمون با دختر دیوونت….
عمه گفت حرف مفت نزن من کی گفتم بره ؟ میگم یک فکری می کنیم نباید با هم مواجه بشن … چیکار کنم تو بگو چیکار کنم …این حرفا مثل پتک می خورد تو سر من دلم می خواست میمردم و این حرفا رو نشنوم ….
گفتم تو رو خدا بزارین من برم … میرم پیش هادی اون که منو بیرون نکرده بود …. صدای ماشین اومد و دکتر رسید و عمه با اون رفت بالا ….. چمدون من دست تورج بود ..گفتم اگر ندی بدون اون میرم …گفت منم دنبالت میام تا هر کجا که بری میام ولت نمی کنم بی خودی سعی نکن … اتاق من مال تو ، من میرم تو یک اتاق دیگه بیا …بیا بریم بالا …..سر جام میخکوب شده بودم … نمی دونستم تو صورت اونا نگاه کنم از اون همه تحقیر خسته شده بودم …. که ایرج و علیرضا خان سراسیمه رسیدن ….
مثل اینکه از همه چیز خبر داشتن علیرضا خان اول به من گفت ناراحت نباش اون مریضه به دل نگیر….. و رفت بالا…… ولی ایرج دستشو گذاشت روی شونه ی من و گفت : خیلی ببخشید تورج زنگ زد و همه چیز رو گفت نمی دونم چطوری از دلت در میاد ولی ما رو ببخش نگاهی به چمدون انداخت و گفت این چیه ؟ تورج جواب داد خانم داشت میرفت من جلوشو گرفتم ….
اینجا دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و اشکهام سرازیر شد …
گفتم من باید برم نمی شه نمی تونم دیگه مزاحم شما بشم ….
ایرج گفت ما که نمی زاریم تو جایی بری اینو قبول کن حمیرا مریضه نباید اینطور می شد؛؛ ولی تو ببخش ما دیگه مواظبت هستیم …..هر چی اونا می گفتن نمی تونستم دیگه برگردم تو اون خونه … فقط اشک می ریختم ………
مدتی بعد دکتر اومد پایین و ایرج اونو بدرقه کرد و رفت و بعد از چند دقیقه علیرضا خان و پشت سرش عمه از پله ها اومدن پایین ..
علیرضا خان در حالیکه که خیلی عصبانی بود گفت : بزارین بره …. ولش کنین حق داره منم بودم می رفتم …. برو رویا جون عمه ات عرضه نداره ازت مراقبت کنه…..
عمه فریاد زد حرف مفت می زنی چیکار می کردم بچه مریضه …. علیرضا خان دستشو بلند کرد رو هوا و هوار زد تو باید میذاشتی اونو بزنه ؟ مگه مرده بودی جلوشو بگیری یک خر رو از بیرون صدا می کردی یا اصلا می زدی تو دهنش ..
ایرج رفت و گفت : بابا آروم باش این راهش نیست …. آروم حرف می زنیم ….ولی اون همین طور عصبانی گفت غلط کرده دختره ی بی شعور دستشو دراز کرده روی رویا تقصیر مادرته بهش رو میده سه ساله….. آقا، سه سال…. از همه بریدیم به خاطر ایشون نه آسایش داریم نه رفت و آمد هیچ کس تو این خونه نمیاد که چیه؟ خانم کولی بازی در میاره … خجالت بکشه دیگه چقدر تحملش کنم گمشه بره لای دست اون شوهر گور به گور شدش ….همش تقصیر مادرته بهش رو میده اگر بزاره به عهده ی من اونوقت می فهمه یک من ماست چقدر کره داره ……. بعدم ببینم شکوه تو غلط کردی دختر نازنین مردم رو آوردی یکماه نشده اجازه دادی کتک بخوره….. ما چه جوری تو چشمش نیگا کنیم ….
#قسمت دوازدهم-بخش چهارم
عمه گفت : من تا به خودم اومدم رفته بود بالا گرفتیمش خوب تو فکر کردی من تماشا کردم؟ نتونستم تا رسیدم کار خودشو کرده بود … رویا بچه ی برادر منه مگه راضی بودم که تو این حرفو می زنی؟ ….
علیرضا خان گفت من این حرفا حالیم نیست نه دست به اتاق رویا می زنی نه قایمش می کنی می خواد بخواد نمی خواد نخواد بره اونقدر هوار بکشه تا بمیره … ای بابا یک اتاق که خودش اشغال کرده یک اتاقم برای بچه اش که سال تا سال حالشم نمی پرسه.. ما باید یک اتاقم برای تحفه اش نگه داریم؟ بابا این داره از ما سوءاستفاده می کنه …اختیار خونه ی خودمو که دارم ….
بعد انگشتشو طرف عمه گرفت و گفت ببین شکوه اگر یک دفعه ی دیگه حمیرا باعث ناراحتی رویا بشه از چشم تو می ببینم ، به خدا قسم کاری می کنم کارستون ….اگر تو دو دفعه می زدی تو دهنش حالش جا میومد… بسه دیگه ….(رو کرد به من ) شما برو تو اتاقت هر وقتم هم میری تو درو از تو فقل کن …. بزار ببینم قفل داره… و رفت بالا و اتاق رو یک نگاه کرد و اومد پایین و به ایرج گفت فقل درو درست کن یک میز تحریر هم بخر بزار تو اتاق که بتونه روش درس بخونه ، اتاق میز نداره چشم شکوه خانم درست دید نداره ببینه اتاق لخته و این بچه داره رو زمین درس می خونه …… کسی مزاحمش بشه با من طرفه و رفت به طرف اتاقش و عمه هم دنبالش رفت صدای دعوا و مرافه اونا میومد …
تورج چمدون رو برد بالا و به ایرج گفت چرا وایسادی بیارش دیگه ….
ایرج دستشو گذاشت تو پشت منو گفت بیا بریم بالا تموم شد خیلی اذیت شدی.
#قسمت سیزدهم-بخش اول
ایرج دستشو گذاشت تو پشت منو گفت بیا بریم بالا. تموم شد. خیلی اذیت شدی، می دونم. شرمنده ام. من جبران می کنم… بیا بریم دیگه خودتو ناراحت نکن… ببین همه ی ما چقدر ناراحتیم. حمیرا هم که حال و روزش معلومه ..
سرم پایین بود. از این که برای اونا دردسر درست کرده بودم عذاب می کشیدم.
تورج گفت: بیا اتاق من اونجا می شینیم، حرف می زنیم، دل همه از این ماجرا پره اقلا تنها نباشیم. موافقی؟ گفتم باشه میام… گفت نه الان بیا اگر تو نیای ما میام تو اتاق تو بعد ایرج ناراحت میشه …
ایرج گفت :اگر نیای ما اینجا می ایستم تا بیای…
تورچ چمدون رو گذاشت تو اتاق و همون طوری که بی اختیار اشکهام می ریخت با اونا رفتم. روی یکی از مبل ها نشستم و همین طور که گریه می کردم چشمم افتاد به ایرج. معلوم بود که خیلی ناراحته. تا حالا اونو این طوری ندیده بودم…
تورج پرسید تا کی می خوای گریه کنی؟ دلمون خون شد. تو رو خدا نکن… اگر حرف بزنی دلت خالی میشه… گفتم دل من خالی نمیشه، هیچوقت… تا وقتی پدر و مادرم زنده بودن کسی با من بد حرف نزده بود چه برسه به اینکه منو بزنه… خوب خیلی عذاب می کشم. دست خودم نیست. نمی دونم شاید هم عادت کنم (لبخند تلخی زدم ) البته این دفعه ی اولم نیست بار دومه که کتک می خورم. شاید کم کم عادت کنم.
ایرج چشمهاش پر از اشک بود ولی تورج پرسید دفعه ی اول به این هیجان انگیزی بود؟ کی تو رو زد؟
اینقدر این حرف رو عادی و با مزه زد که من خندم گرفت… گفتم هادی دستمو گرفت زنش منو زد … اونم خیلی بد بود در حالیکه گناهی نداشتم ….
#قسمت سیزدهم-بخش دوم
ایرج بر افروخته شد و پرسید آخه برای چی هادی باهات این کارو کرد؟ نامرد… گفتم: فقط به خاطر پول بود. وقتی از چنگم در آوردن می خواستن منو از سرشون باز کنن…
تورج گفت: تو چیکار کردی؟ ایرج گفت نمی بینی چقدر مظلومه حتما هیچ کار گریه کردی … تورج گفت من اگر جای تو بودم مو تو سر حریفم نمی گذاشتم حتما برای همین راضی شدی بیای اینجا. آره؟ گفتم تقریبا… بعد با شوخی ادامه داد… پس خوب شد کتک خوردی! دست هادی و زنش درد نکنه اگر نه تو الان اینجا نبودی. البته اینجام کتک می خوری ولی به سبک خونه ی تجلی…
ایرج سرش داد زد بسه دیگه همه چی رو به شوخی میگیری… داریم جدی حرف می زنیم نمی بینی چقدر ناراحته؟ ولی تورج از رو نرفت و گفت: دختر چمدون قرمزی از شوخی من ناراحت شدی؟ گفتم نه بابا شما ها نهایت لطف رو به من دارین مگه نمی فهمم شما ها خیلی خوبین اصلا فکر نمی کردم با آدم هایی مثل شما روبرو بشم. راستش اول خیلی می ترسیدم… تو الان داری یک کاری می کنی من بخندم …
ایرج با ناراحتی گفت: اون همیشه داره یک کاری می کنه بقیه بخندن. کاش یک کم فکر می کرد. گفتم عیب نداره تازه امروز به خاطر من خیلی اذیت شد من امروز عصبانیتش رو دیدم. بد جوری بود ترسناک شده بود…
سر درد و دلم باز شد و اون چیزایی که عمه نمی خواست بگم رو گفتم… از طرفی دلم قرار گرفت واز طرف دیگه پشیمون شدم. یکم بعد آروم شدم و گفتم: باید برم درس بخونم… تورج معترض شد که ای بابا الان تو این وضعیت شب عیدی چه وقت درس خوندنه ول کن… بیا برنامه بریزیم و خوش بگذرونیم… نترس حمیرا تا دو هفته ی دیگه خوابه…
گفتم نه به خاطر اینکه آروم بشم باید درس بخونم… وقتی تمرین حل می کنم همه ی مشکلاتم رو فراموش می کنم… ایرج پرسید نمیای امشب دور هم باشیم؟ گفتم: نه. واقعا حالشو ندارم. اگر دوست داشتین فردا شب که عیده…
از هر دو ی شما خیلی ممنونم که از برادرم با من مهربون تر بودین ….
#قسمت سیزدهم-بخش سوم
نزدیک اتاقم که شدم عمه داشت میومد بالا… پرسید بهتری؟ نمی دونم چرا باز بغض کردم و گفتم بله ببخشید عمه جون که باعث دردسر شما شدم… اومد تو اتاق من و در رو بست و نشست روی تخت و من هم نشستم…
گفت: تو اومدی اینجا که هر دقیقه با یک مشکل چمدون ببندی؟ اگر با تورج این کارو کرده بود باید می رفت؟ گفتم: تورج با من فرق داره. من نمی خوام حمیرا به خاطر من عذاب بکشه و شما بین ما قرار بگیری… گفت: این مزخرفا چیه داری میگی؟ تو الان برای من مثل حمیرایی. فکر می کنم یک دختر دارم که داداشم بزرگش کرده. من به خاطر شرایط حمیرا بود وگرنه از همون اول تو رو میاوردم پیش خودم. حالا تو هم با من بساز. اینجا خونه ی تو هم هست. غریبی نکن. هر کاری که دلت می خواد انجام بده… همش کز می کنی یه گوشه… اینقدر معذبی که نمی دونم بهت چی بگم…
تو فکر کن حمیرا خواهرته، چیکار می کردی؟ چمدون می بستی؟ نه! اعتراض می کردی… پس برای خودت حق قائل باش… مگه تو چند بار ندیدی که جیغ و هوار راه انداخته؟ اون موقع که اصلا نمی دونسته تو اینجایی… بهانه می گیره، حالش بده، نمی دونه چیکار می کنه و گرنه اون دختر مهربونیه بزار انشالله خوب بشه خودت می بینی…
بعد عمه برای اولین بار داوطلب شد منو بغل کنه… آغوشش مثل مادرم بود… گرم و مهربون و دوباره منو تحت تاثیر قرار داد… بعد از جاش بلند شد و گفت رویا من خودم خیلی مشکل دارم. خیلی غصه تو دلمه. شاید من بیشتر به تو احتیاج داشته باشم تا تو به من .. متوجه میشی چی میگم؟ و رفت…
#قسمت سیزدهم-بخش چهارم
اون که رفت من نشستم به درس خوندن و این تنها راه نجاتم بود… چه در اون لحظات سخت و چه برای آینده ام به درس خوندن نیاز داشتم…. باید کاری می کردم که روی پای خودم بایستم و نیازی به کسی نداشته باشم…. این بود که خوندم و خوندم … دیگه به چیزی فکر نمی کردم… مرضیه دوتا ساندویج برام آورد تو اتاق و من دوباره نشستم سر درس…
نفهمیدم چقدر طول کشید که باز صدای ناله ی خفیفی از دور به گوشم رسید… ساعت رو نگاه کردم چیزی به دو نیمه شب نمونده بود… با خودم گفتم: نه! رویا نمیشه بری… همین امروز با تو این کارو کرد، ولش کن برو بخواب…
ولی صدای ناله هاش آزارم می داد… بی طاقت شدم و رفتم تو راهرو. از اونجا بهتر می شد شنید که اون داره ناله می کنه… پاورچین رفتم پشت در و گوشمو گذاشتم به در… می گفت بیا… بیا….
اون منو می خواست. دلم براش سوخت و نتونستم تنهاش بزارم. بی اختیار دستم رفت روی دستگیره ی در و بازش کردم… رفتم تو… دستش رو هوا بود و معلوم بود که منتظر منه… صدای در رو که شنید گفت دستمو بگیر…
دستهاش رو با محبت گرفتم و کنارش نشستم و در حالی که نوازشش می کردم آهسته کنار گوشش لالایی گفتم….
#قسمت چهاردهم-بخش اول
حمیرا حال خوبی نداشت با خودم گفتم … رویا تو از دست این آدم ناراحت شدی ؟ ولی نفهمیدی که چقدر بی چاره اس ؟
فردا که خورشید طلوع کنه اون بازم محکومه توی این اتاق تنگ و تاریک بمونه … خیلی دلم برش سوخت …. دست منو گرفته بود و ول نمی کرد …..
خیلی خسته بودم و نمی تونستم چشمو باز نگه دارم کنارش روی تخت دراز کشیدم و خیلی زود خوابم برد ….
تا وقتی که یکی منو تکون داد .. از جام پریدم .. مرضیه بود آهسته گفت :خواب موندی زود برو … پرسیدم ساعت چنده ؟
گفت هشت ولی همه خوابن جز شکوه خانم پاشو ممکنه بیاد بالا برو خودتو بهش نشون بده برو بخواب داره میره خرید …. پرسیدم بقیه خوابن ؟ گفت آره نه راستی فقط ایرج خان رفته بیرون صبح زود رفت بلند شدم و نگاهی به اطراف انداختم تا اون موقع تو روشنایی به اون اتاق نیومده بودم …
چند تا تابلو روی دیوار توجه منو جلب کرد یکی دریای طوفانی بود که زنی میون اون موجهای عظیم فریاد می زد و یکی دیگه اژدهایی با دهان باز زنی رو می بلعید… بیشتر نقاشی ها از رنگ سیاه و نارنجی استفاده شده بود امضا حمیرا پای همه ی اونا بود.
مرضیه گفت برو دیگه اگر نخوابی مریض میشی برو تا کسی نفهمیده آهسته اومدم بیرون کسی نبود …
باسرعت رفتم تو اتاقم و خودمو انداختم رو تخت و بالا فاصله به چنان خواب عمیقی رفتم که انگار تو این دنیا نبودم….
یک آرامش خاصی داشتم از این که مورد حمایت اونا قرار گرفته بودم احساس امنیت می کردم….
برای اینکه فهمیده بودم دلشون نمی خواد من برم مخصوصا علیرضا خان که قلبم رو آروم کرد
نمی دونم چقدر خوابیدم و با ضربه هایی که به در می خورد بیدار شدم… اول خودمو پیدا نکردم و نمی دونستم چه اتفاقی افتاده….رفتم پشت در و گفتم کیه ؟
گفت :ایرجم خواب که نبودی؟ قفل ساز آوردم…. دستپاچه شده بودم گفتم :میشه یک کم صبر کنین تا حاضر بشم …..
گفت :آره … آره عجله نکن راحت باش ما میریم چند دقیقه ی دیگه میام اصلا هر وقت حاضر شدی منو خبر کن پایینم……
#قسمت چهاردهم-بخش دوم
لباس پوشیدم و رفتم تا صورتم رو بشورم .. دیدم یک میز تحریر قشنگ پشت دره لبخندی روی لبم نقش بست و احساس شیرین اینکه اون به خاطر من صبح زود از خونه رفته وجودم رو گرفت …
وقتی حاضر شدم که برم صداش کنم دیدم از پله ها داره میاد بالا و قفل ساز هم پشت سرش میومد.
قفل ساز که کارش تموم شد سر میز رو گرفت و بردن تو اتاق …. ایرج صدام کرد رویا میز کنار تخت جا نمیشه یک کم تخت رو بکشم عقب تر ؟رفتم تو و گفتم :آره چرا نشه ؟
اما وقتی تخت رو کشیدن خیلی خجالت کشیدم …..
به خاطر بی حوصلگی شب قبل لباسهامو ریخته بودم دور کارتون و در چمدون باز و خلاصه همه چیز بهم ریخته بود.
ایرج گفت: آخ ببخشید می خوای خودت جمع کنی ؟ اتاقت رو بهم ریختم ببخشید …گفتم ؛نه تقصیر منه دیشب خیلی بی حوصله بودم همین طوری کردم زیر تخت …..
ایرج تمام لباسهای منو دید بالای سرم وایساده بود و نگاه می کرد… یک مرتبه ذوق زده پرسید ؛تو هنوز عروسک داری؟
گفتم :آره مال بچگی منه یادگاری نگه داشتم ….
با شیطنت پرسید ، برای بچه ی ….(کمی مکث کرد)خودت ؟
گفتم :گفتم نمی دونم فقط هر جا میرم با خودم میبرم….
کارش که تموم شد گفت بابا باهات کار داره تو اتاق خودشه با هم بریم منم میام…. رفتیم پایین پول فقل سازو داد و رفتیم پیش علیرضا خان ……حدس نمی زدم علیرضا خان با من چیکار داره.
#قسمت چهاردم-بخش سوم
ولی تو اون لحظاتی که کنار ایرج راه می رفتم ، هیچی برام مهم نبود ….
علیرضا خان طبق معمول داشت پیپ می کشید .. سلام کردم … به جای جواب سلام گفت ..هان ..هان ..بیا بشین اینجا ببینم ..اون رو پشتی نشسته بود کنار سماورش..
پرسید :چایی می خوری ؟
ایرج گفت :بزارین من می ریزم منم می خورم اصلا هنوز صبحانه نخوردم .. راستی رویا توام که نخوردی صبر کن…. و رفت و به مرضیه گفت برامون صبحانه بیاره….
علیرضا خان خودش چایی ریخت و گفت :هیچ کجا همچین چایی خوبی گیرت نمیاد بخور که عالیه …. خوب با کتک های دیروز چیکار می کنی ؟ (خنده ی بلندی کرد و با همون لحن ادامه داد)حساب کار دستت اومد ؟
ما اینطوری یک مهمون رو تبدیل می کنیم به صاحبخونه … اول می زنیمش تا به خلق وخوی ما عادت کنه رویا خانم ما به تو عادت کردیم وضعیت ما رو دیدی …. دیدی که الکی خوشیم
….عمه ات می گفت تو پدر خیلی آرومی داشتی والبته زندگی آروم …خوب ما آروم نیستیم .. عصبانیت تو خون ماهاس … زود جوش میاریم ایرج هم بشدت داره ولی کنترلش دست خودشه… دیروز که تورج زنگ زد و گفت خودتونو برسونین حمیرا ؛رویا رو به قصد کشت داره می زنه … بعدم گوشی رو قطع کرد ..من و ایرج نفهمیدیم چیکار کنیم … خون من که به جوش اومد ….
باور کن تا اینجا چی به ما گذشت خدا می دونه … ایرج که گریه می کرد .. من نکردم اومدم دق و دلمو سر عمه ات خالی کردم … در حالیکه اون بیچاره از همه بی گناه تره … حالا از من بدت نیاد که با عمه ات اون طوری حرف زدم … ولی اینو بدون که به خاطر تو عصبانی بودم …..
گفتم :می دونم خیلی برام ارزش داشت که ازم حمایت کردیم .. راستشو بگم خیلی روی من اثر گذاشت… ولی اینو بدونین که بیشتر ناراحتی من از این بود که برای شما درد سر درست کردم ….
گفت:ما تو رو تو این مدت شناختیم تو بسیار با وقار با شخصیت و مادب و مهربونی …همه ی ما اینو فهمیدیم همه دوستت داریم و دلمون می خواد اینجا خونه ی تو باشه ….
ببین نگفتم مثل خونه ی تو گفتم خونه ی تو باشه فهمیدی ؟
حالا من ازت یک چیزی می خوام اینجا رو خونه ی خودت بدون برای خودت حق قائل شو این قدر خودتو معذب نکن …. با این درسی که می خونی بزودی خانم دکتر میشی و برای خودت برو و بیایی درست می کنی و اونوقت باعث افتخار ما هم میشی …. من منتظر اون روزم …. پس چی شد ؟ گفتم چی ؟
گفت : نتیجه ی حرفمون چی شد ؟ گفتم باید درس بخونم و دکتر بشم …. گفت : نه اونو که چه من بگم چه نگم میشی …اینکه از این به بعد اینجا؟ …. بگو ؟..گفتم خونه ی منم هست….و علیرضا خان خنده ی بلندی کرد و حرف منو ادامه داد که : منم هست اگر روزی دو بار منو زدن به روی خودم نمیارم و میگم عیب نداره اینجا خونه ی منه و خودش قاه قاه خندید ولی ایرج ناراحت شد و با اعتراض گفت … ای بابا این چه شوخیه شما می کنین؟اونوقت به تورج ایراد می گیرین …..
منو ایرج با هم توی یک سینی صبحانه خوردیم صبحانه که چه عرض کنم نزدیک ظهر بود …. لحظاتی پر از احساس هر لقمه ای بر میداشت برای من زمزمه ی عشق بود دلم فرو می ریخت و این قشنگ ترین هدیه ای بود که خدا به من عطا کرده بود …..
هنوز ما پیش علیرضا خان بودیم که عمه اومد کلی خرید کرده بود و من بدون اینکه دیگه معذب باشم که آیا کمکش کنم یا نه رفتم تو آشپز خونه و مشغول شدم ……. و تا ساعت دو منو عمه و مرضیه مشغول جا بجا کردن و حاضر کردن سور سات نوروز بودیم ….عمه به من گفت تو امسال سفره ی هفت سین رو بنداز و تزیین کن …….منم این کارو کردم ولی بغضی غریب توی گلوم پیچید.
#قسمت چهاردهم-بخش چهارم
خوب معلومه همیشه سفره های هفت سین خونه رو من می انداختم و اونسال اولین سالی بود که بدون اون دو تا عزیزم این کارو می کردم صورت مامانم جلوی نظرم بود برای هر سلیقه ای که به خرج می دادم صد بار قربون و صدقه ی من می رفت اونو کنارم احساس می کردم انگار با من بود خیلی نزدیک، تا جایی که ازش می پرسیدم خوب شد؟ و اون با نگاه مهربونش منو تایید می کرد ….
سفره رو توی حال جلوی تلویزیون انداختم و همه چیز رو آماده کردم …. بعد شش تا تخم مرغ برداشتم تا اونا رو رنگ کنم از تورج رنگ خواستم با یک ذوقی از من خواست که اونم تو رنگ کردن کمک کنه که نتونستم نه بگم….. ایرج هم وقتی دید من دارم با تورج به اتاقش میرم به بهانه ی اینکه می خواد ببینه ما چیکار می کنیم همراه ما اومد …… از کنار اتاق حمیرا که رد شدیم دلم گرفت کاش اونم خوب بود و با هم این کارو می کردیم ….
تورج گفت : نظرت چیه روش گل بکشیم ؟ گفتم خوبه فرقی نمی کنه پرسید تو می خواستی چی بکشی ؟
گفتم : یک خورشید خانم وسط و روی بقیه ستاره می کشیدم …. ولی گل بهتره … گفت نه بیا همونو بکشیم …… ایرج نگاهی به من کرد و با چشم به من خندید و گفت : مرسی که شش تا آوردی …..
تورج پرسید چرا؟مگه چه فرق می کنه ؟ …. ایرج گفت یعنی خودش خورشیده ما هم ستاره … گفتم نه عمه خورشیده … منظورم اون بود …. ایرج گفت من از نقاشی چیزی سرم نمی شه اگر کمکی ازم بر میاد بگین ؟ …
تورج گفت چرا بر میاد تو این پنج تا رو کاملا از این رنگ آبی تیره بزن مثلا شبه و رنگ و قلمو رو داد بهش و به من گفت خورشید با تو بکش … من پالت رو برداشتم و رنگهایی که می خواستم روش گذاشتم ورفتم نشستم و کشیدم یک خورشید مثل بشقابی که تو خونه ی خودمون داشتیم کشیدم و گذاشتم روی در یکی از رنگها تا خشک بشه اون دو نفر داشتن با هم جر و بحث می کردن که این طوری نکش اون طوری بکش که چشمشون افتاد به خورشید من و هر دو هیجان زده به من نگاه کردن ….
تورج گفت پس دروغ نگفتی نقاشی بلدی …وای عجب هنری؟
تو منیاتور کار می کردی ؟ گفتم دوست دارم من هیچی رو جدی کار نکردم همش درس خوندم انشالله که کنکور قبول بشم شروع می کنم ..
#قسمت چهاردهم-بخش پنجم
تورج روی یکی از تخم مرغ ها یک هلال ماه کشیده بود وقتی اونا رو توی ظرف خودش چیدیم خیلی قشنگ شده بود …
هوا تاریک شد ولی من هنوز مشغول بودم کارا تقریبا تموم شده بود عمه رفته بود حموم منم رفتم که نماز بخونم ..بعد از نماز دستی روی میز م کشیدم ودلم خواست روش درس بخونم …. هنوز چند تا تمرین حل نکرده بودم که عمه از همون پایین صدام کرد (رفتم لبه نرده) گفت :امشب شب عیده درس بسه بیا دور هم باشیم…. خوشحال شدم زود رفتم یک دوش گرفتم و خودمو مرتب کردم و لباس قشنگی پوشیدم و رفتم پایین…….
اون موقع که حاضر می شدم بعد از مدتها دوباره خوشحال بودم و وقتی تو آینه خودمو نگاه کردم یک دفعه ترسیدم یاد روزی افتادم که جلوی آینه خودمو برای رفتن به شمال حاضر می کردم …
دلم لرزید و زود اومدم کنار…. راستش از همون موقع از آینه بدم میومد و همیشه با اکراه توی اون نگاه می کردم …. به دیوار تکیه دادم تا حالم بهتر بشه بی اختیار حوادث تلخ اون روز جلوی چشمم میومد و حالم رو دگرگون کرده بود و دیگه رقبتی برای رفتن تو جمع خانواده ی عمه رو نداشتم با خودم گفتم به هیچ کس دل نبند و باز احساس کردم زندگیم روی هواس که یکی به در ضربه زد در حالیکه اشک توی چشمم حلقه زده بود در و باز کردم … ایرج بود که به دادم رسید ….
دلم می خواست خودمو بندازم تو آغوشش وگریه کنم …. با حیرت گفت :تو که خوب بودی چرا اینجوری شدی هنوز دلگیری ؟
مثل بچه ها لب ورچیندم و گفتم نه این نیست … شب عیده یاد مادر و پدرم افتادم این اولین سالیه که بدون اونا هستم دلم خیلی گرفته ببخشید نمی خواستم دست خودم نیست ….. با مهربونی گفت : حق داری نگران نباش زمان بهترین درمون درده….. فراموش که نه ولی بهتر میشی .. بیا سعی کن بهش فکر نکنی …. حاضری؟ همه منتظر تو هستیم…البته تورج هم هنوز نیومده تمام روز خواب بود اصلا از اتاقش بیرون نیومد ه تو برو من اونم بیارم ….
علیرضاخان جلوی تلویزیون نشسته بود و پیپ می کشید منو که دید صورتش از هم باز شد و گفت : وای چقدر زیبا …..کاش همیشه عید باشه ….. تشکر کردم و رفتم ببینم عمه چیکار داره که نبود مرضیه هنوز داشت ماهی سرخ می کرد بوی سبزی پلو ماهی فضای رو پر کرده بود ..
از مرضیه پرسیدم کمک نمی خوای گفت :
نه الان تموم میشه من باید برم دیگه بقیه اش دست شما رو می بوسه … گفتم چشم نگران نباش نمی زارم به عمه سخت بگذره …گفت فقط غذا رو بکشین من صبح میام سال تحویل پیش بچه هام باشم پرسیدم شوهر نداری ؟ گفت یک دونه داشتم … دو سال پیش عمرشو داد به شما ….گفتم آخیش خدا بیامرزه چند تا بچه داری ؟گفت : سه تا پسر دارم همه زن گرفتن و بچه دارن دوتا شون تو کارخونه آقا کار می کنن ویکی هم که اسماعیله …. خیلی از شما تعریف می کنه میگه خانم تر از شما ندیده … بعد سرشو آورد جلو و آهسته گفت : من به کسی نگفتم، اون جریان رو ولی میگم فایده نداره خودتو اذیت نکن اگر از من میشنوی دیگه نرو درد سر میشه برات.
#قسمت پانزدهم- بخش اول
گفتم آروم میشه، دلم براش می سوزه نمی تونم نرم …
گفت می دونی تا حالا چند بار منو زده ؟ بماند…. ولش کن خوب من کارگرم ببین برای شما چیکار کردن ولی به خدا از دل من در نیومده ….
گفتم : الهی بمیرم ..ولی عمه خیلی شما رو دوست داره و روی شما حساب می کنه میگه عضو خانواده ی ماس …
گفت : خوب آره ما هر چی داریم از شکوه خانم داریم … وظیفه ی منه ، تازه شکوه خانم رو هم خیلی دوست دارم ……..
در حالیکه که احساس کردم اون بازم دلش می خواد حرف بزنه پرسیدم می دونی عمه کجاس؟ …گفت : داره موهاشو سشوار می کشه تو اتاقش برو فکر نکنم عیبی داشته باشه بری…… امروز از تورج خبری نیست از صبح با عجله اومده و یک چیزی برای خودش برده بالا معلوم نیست سرش به چی گرم شده درس که نمی خونه حتما داره نقاشی می کنه ……
گفتم راست میگی از صبح ندیدمش ….رفتم بیرون پیش علیرضا خان ایرج هم اومده بود ازش پرسیدم تورج نیومد ؟ گفت چرا داشت حاضر می شد تو بهتری ؟ گفتم آره مرسی خوبم …..
عمه اومد بیرون وای که چقدر خوشگل شده بود تا حالا ندیده بودم که اینطوری به خودش برسه…. همه براش ابراز احساسات کردن و اونم می خندید. علیرضا خان گفت : بیا عزیز دلم پیش من بشین که مثل اینکه امسال سال خوبیه ….
ولی عمه رفت تو هم یک مرتبه سایه ی یک غم سنگین روی صورتش نشست گفت : وقتی حالش بهتر شد فکر کردم امسال سرِ سال تحویل دیگه با ماس بچه ام امسالم افتاده ….
ایرج گفت : پس مثل اینکه این خاصیت سال تحویله که آدم یاد غصه هاش میفته … یک بار رویا رو دل داری دادم حالا شما بیا دلداریت بدیم و عمه رو بغل کرد و روی سرشو بوسید و گفت سخت نگیر مادرم اونم میاد درست میشه …..
علیرضا خان گفت رویا برای چی ؟ ایرج یک چشمک زد که تموم شد و رفت ول کنین الان دوباره باید اونو دلداری بدم…. دیگه حالا نوبت شکوه خانمه ….عمه بلند صدا کرد تورج زود باش دیگه می خوایم شام بخوریم مرضیه می خواد بره …
مرضیه تند و تند شام رو کشید و روی میز نهار خوری که از قبل چیده بود گذاشت ….
چادرشو سرش کرد یک بسته ی بزرگ که توش قابلمه و چیزای دیگه بود بر داشت و گفت کاری ندارین علیرضا خان با دست اشاره کرد و گفت :بیا اینجا …….مرضیه مثل اینکه می دونست باهاش چیکار داره بسه رو گذاشت دم درو با خجالت رفت جلو و چادرشو گرفت تو بغلش و گفت بازم ما رو خجالت میدین؟ علیرضا خان یک پاکت از رو میز برداشت وگفت این عیدی همه ی ما برای همه ی خانواده ی تو…. پاکت رو مال تو برای بچه ها جدا گذاشتم منظورم نوه ها و عروس هاته دو تا پسرت تو کارخونه بهشون دادم به اسماعیلم خودم میدم ……
مرضیه پاکت رو گرفت و گفت بزارین دست شما رو ببوسم …. علیرضاخان بادی به غبغب انداخت که نه این چه کاریه برو انشالله عیدتون مبارک باشه و به سلامتی …. مرضیه با خوشحالی رفت …. عمه باز داد زد تورج شام سرد شد بیا دیگه ….
تورج با یک تابلو که روشو پوشونده بود اومد پایین علیرضا خان ازش پرسید اون چیه ؟ گفت : سلام به همه سر سال تحویل معلوم میشه ….. ایرج گردنشو گرفت و بغلش کرد و گفت پس برای همین چند روزه مشغولی ؟ ……….. و همه با هم رفتیم سر شام ….چقدر عمه زحمت کشیده بود و چنان شامی تهیه کرده بود که من حتی تو رویا هم نمی دیدم ….
#قسمت پانزدهم-بخش دوم
اونشب ، سال ساعت چهار صبح تحویل می شد و اونا قرار بود تا اون موقع بیدار بمونن … وقتی اینو فهمیدم دلم برای حمیرا شور زد چون می دونستم منتظرم میشه….
بعد از شام همه با هم میز رو جمع کردیم و رفتیم دور هم نشستیم … علیرضا خان همین طور که پیپ شو روشن می کرد گفت شنیدم شماها با هم حکم بازی کردین…..
خوبه پس تورج برو ورق ها رو بیار …. گفتم من پشت دست عمه میشینم عمه گفت : نه ورق تعین کنه کی پشت دست بشینه خیلی دلم می خواست که من باشم ولی تورج و عمه بهم افتادن و من و علیرضا خان با هم …. پس ایرج تماشا چی شد …. یکم که بازی کردیم ایرج نشست پشت دست من بازی می کردیم و می خندیدیم …
ولی من اصلا حواسم به بازی نبود و دلم می خواست کنار بشینم مخصوصا که دلم برای حمیرا شور می زد ……. بازی طولانی شد و ساعت از دو گذشت به ایرج گفتم میشه به جای من بازی کنی تا من بیام …. نگاهی به من کرد و گفت آره برو به کارت برس …
من هستم .. منظورشو از این حرف نفهمیدم …. یک جوری گفت که انگار می دونه من می خوام کجا برم ….
عمه هم انگار همین فکر رو کرده بود چون پرسید مگه چیکار داری ؟ گفتم هیچ کار زود میام ……و رفتم بالا صدایی از اتاق حمیرا نمی اومد ….
گفتم خوبه ناله نمی کنه پس می تونم بر گردم…. درو باز کردم تا یک سر بهش بزنم دیدم ، سرش از تخت آویزون شده زود رفتم تو و در و بستم و سرشو بلند کردم تو همون نور کم دیدم که از دهنش کف اومده …
گفتم :الهی بمیرم خوب شد اومدم …… اول که ترسیده بودم ولی دیدم نفسش خوبه حتما چون سرش از تخت آویزون بوده این طوری شده …. یک کم آب نزدیک دهنش کردم یک کم خورد و بعد دست منو گرفت حالا نمی تونستم به کسی بگم یا نه چه عذری می تونستم بیارم ؟چرا اومده بودم اتاق حمیرا که برای من قدغن بود …..
حمیرا با همون بی حالی گفت : فکر…کرد..م ولم کر…دی ….گفتم : نه مطمئن باش میام ….گفت هر چی …صدات کرد….م نیومدی ……همون طور آهسته در گوشش لالایی هر شبی رو زمزمه کردم تا زودتر بخوابه و من بتونم برگردم و اونا متوجه ی غیبت من نشن … ولی اون همین طور ول می خوردو دست منو فشار می داد ….. یک ساعت بیشتر طول کشید تا خوابش برد و بی حرکت شد و تونستم دستمو از دستش در بیارم …..
وقتی رفتم پایین نزدیک سال تحویل بود ولی هنوز بازی اونا تموم نشده بود … من شمع ها رو روشن کردم و قران رو برداشتم تا طبق عادتی که مادرم یادم داده بود موقع تحویل سال قران بخونم …. بالاخره بازی اونا هم تموم شد و اومدن ….دور سفره ….
تورج دوربین آورد و هی باهاش عکس مینداخت از هر طرف می چرخیدیم اون یک فلاش می زد ، یک جوری خوشحال بود که همه تعجب کرده بودن گفت : امسال حتما سال خوبیه چون رویا با ماست انشالله سال دیگه حمیرا هم با ما باشه…. و همون موقع سال تحویل شد و همه بهم تبریک گفتیم ، علیرضا خان قران رو باز کرد و به همه عیدی داد و عمه هم همین کارو کرد فکر می کنم به اندازه ی دو ماه حقوق بابام از اونا عیدی گرفتم …. بعد ایرج از پشت مبل چهار تا بسته آورد صورت خودش گل انداخته بود و بی خودی می خندید گفت : اول مامانه عزیزم قابل شما رو نداره خیلی برای ما زحمت می کشین ….
عمه کادو رو گرفت و گفت : بالاخره پسرم بزرگ شد دستت درد نکنه …. و کادو رو باز کرد یک سنجاق سینه ی مروارید و طلا …..
ایرج رفت سراغ علیرضا خان و گفت …تقدیم به پدر عزیزم که خیلی دوستش دارم عیدتون مبارک …..( تورج نتد و نتد عکس می انداخت ) علیرضا خان هم بازش کرد و با خوشحالی گفت به ,به , چه پیپ قشنگی از دست این راحت شدم سوراخش گیر داشت مرسی بابا جان…………
و کادوی تورج رو داد و گفت : تقدیم به داداش با معرفت و مهربونم امیدوارم تو سال جدید موفق باشی همدیگر رو بغل کردن و بوسیدن تورج گفت ولی من برای تو چیزی نخریدم ولی یک کادوی دسته جمعی دارم …. وقتی بازش کرد یک کراوات آبی رنگ بود و اومد سراغ من داشتم از خجالت آب می شدم ، احساس می کردم همه ی اون کادو ها برای اینکه اون می خواست به من کادو بده و می ترسیدم بقیه هم اینو بفهمن …
#قسمت پانزدهم- بخش سوم
گفت برای دختر دایی عزیزم که شادی رو به خونه ی ما آورده و ما که مدتها بود دور هم جمع نمی شدیم امشب به واسطه ی اون خوشحال هستیم قابلی نداره …
گفتم آخه چجوری قبول کنم من کادو نخریدم چون تا حالا این کارو نکرده بودم ببخشید….. ولی دیدم اون همین طور دستش طرف من درازه پس ناچار اونو گرفتم ……..
عمه گفت باز کن دیگه باید همه ببینن …. باز کردم یک گردنبند فوق العاده زیبا … باورم نمی شد … تو دلم گفتم چیکار کردی ایرج الانه که همه بفهمن شکل قلب بود …. زود گذاشتمش توی جعبه اش و بازم تشکر کردم … ولی قرمز شده بودم و خیس عرق …..
متاسفانه من خیلی سفید بودم و با کوچکترین تغییر در حالم سرخ می شدم و اینو نمی تونستم پنهون کنم …..
بعد تورج گفت : ببخشید من فقط برای رویا کادو دارم برای کسی چیزی نخریدم ولی می تونیم بگیم این کادو مال همه اس ….. علیرضا خان گفت : خوب غلط کردی باید می خریدی یعنی چی برای رویا خریدی ؟ ….خوب حالا بگو برای رویا چی گرفتی؟ تورج رفت و تابلو رو آورد و روشو باز کرد حیرت انگیز بود اصلا باور کردنی نبود یک شاهکاره بی نظیر …
تصویر منو وقتی اولین روز اومده بودم با همون چمدون و لباس خال دار کشیده بود همون لحظه که به من گفت برو و فقط سرتو برگردون درست انگار از روی عکس کشیده باشه ….ایرج هیجان زده بغلش کرد و دوباره اونو بوسید و گفت وقتی گفتی برای همه اس باورم نشد ولی واقعا شاهکار کردی ، بی نظیره تو داداش واقعا هنرمندی ……..
منم گفتم :من واقعا نمی دونم چی بگم فقط ، منم میگم تو هنرمند بی نظیری هستی و من خیلی ازت ممنونم ……
علیرضاخان گفت : نه در واقع تو برای همه ی ما کادو دادی هر کدوم از این نقاشی تو یک جوری خوشحالیم آفرین پسرم …
تورج هم خودشو لوس کرد و گفت : ای وای به من گفت پسرم خدایا نمردیم و یک بار بابا منو برای نقاشی تشویق کرد ……. نگفتم امسال سال خوبیه ؟ ….
نزدیک صبح بود و همه برای خوابیدن رفتیم ………به اتاقم که رسیدم زود در جعبه رو باز کردم تا درست اونو نگاه کنم آخه وقتی اونو از ایرج گرفتم ، می ترسیدم هیجانی نشون بدم که همه احساساتم رو نسبت به ایرج متوجه بشن … و حالا با خیال راحت اونو گذاشتم کف دستم و بوسیدم و بعد انداختم به گردنم قاب عکس رو هم گذاشتم روی میز تا فردا بزنم به دیوار …. بعد در حالیکه دستم روی گردنبندم بود و از عشق اون نسبت به خودم مطمئن بودم با قلبی پراز امید خوابیدم ….
#ناهید_گلکار