رمان آنلاین رویای من بر اساس سرگذشت واقعی قسمت۱۶تا۲۰

فهرست مطالب

رمان آنلاین داستان سرگذشت واقعی رویای من ناهید گلکارداستان های نازخاتون

رمان آنلاین رویای من بر اساس سرگذشت واقعی قسمت۱۶تا۲۰

رویای من 

نویسنده:ناهید گلکار

#قسمت شانزدهم-بخش اول
برای اولین روز عید صبحی نبود ، چون همه تا ظهر خوابیدن فقط عمه به خاطر حمیرا باید بیدار میشد … من که بیدار شدم دیگه نزدیک ظهر بود …. رفتم تا صورتم رو بشورم که عمه رو دیدم از اتاق حمیرا اومد بیرون …. گفتم : سلام عمه جون مرضیه نیست من الان میام کمک ….جواب داد …عجله نکن مرضیه اومده و رفت پایین …..
نگاهش کردم اون زن با قدمهای محکم از پله ها میرفت پایین انگار نه انگار که شب قبل درست نخوابیده نه از خستگی شکایتی داشت و نه منتی به سر کسی می گذاشت اون بی توقع به همه ی کارهای خونه می رسید حمیرا رو تر و خشک می کرد و از همه مهم تر دستورات علیرضا خان رو انجام می داد خرید خونه رو خودش می کرد و سه وعده غذا حاضر و آماده در اختیار خونوادش قرار می داد ….. با خودم گفتم اون چه جور زنیه؟ و از این دنیا چی می خواد؟ الان چه چیزی باعث خوشحالیش میشه ؟ با خودم فکر کردم اون از بس که بی توقع رفتار کرده هیچ کس متوجه ی اون نیست، شده مثل آدم آهنی …. و من دلم نمی خواست روزی جای اون باشم … دوست داشتم منو ببینن و برای کارم ارزش قائل باشن ….. ..تازه نگهداری از همچین مریضی کار خیلی دشواری بود که از عهده ی هر کس بر نمی اومد …. من پدر و مادرم رو از دست دادم ولی در یک آن …سخت بود… اما این سخت تر نیست که بچه ی آدم جلوی چشمش این طور پر پر بزنه ؟ شاید منظور عمه از اینکه گفت من به تو بیشتر نیاز دارم تا تو به من این بود ……
با عجله رفتم پیشش گفتم عمه میشه بقیه ی غذا رو بزاری به عهده ی من گفت :کار زیادی نمونده دارم برنج آبکش می کنم …گفتم : باشه من بلدم انجام میدم ….لبخندی زد و رفت ….و با خودم عهد کردم بیشتر حواسم به اون باشه………..
بر عکس اون چیزی که فکر می کردیم عید خیلی خوبی بود بعضی از روزا می رفتیم بیرون و گاهی تلویزیون تماشا می کردیم و هر وقت هم علیرضا خان حوصله داشت ، حکم بازی می کردیم و خیلی هم خوش می گذشت چند روز اول تمام مدت ما می خندیدیم …. من تا نیمه شب بیدار می موندم و خودمو به حمیرا
می رسوندم و این خودش باعث می شد بیشتر درس بخونم ……
تا اینکه متوجه شدم حمیرا ، اون بی قراری سابق رو نداره …کاملا حضور منو احساس می کردو باهام حرف می زد البته نه در حالت هوشیاری ولی می دونست چی میگه ؛؛ حرف بیخودی نمی زد …
روز ششم سال بود که وقتی دکتر اومد گفت اون حالش بهتر و می تونه قرصشو کم کنیم …و قرار شد برای فردا که اون سر حال میشه همه تو خونه باشن و دکتر هم بیاد تا دوباره اتفاقی نیفته ، فقط خدا می دونست که حال من چقدر بد بود از یک طرف دلم می خواست اون زود خوب بشه و از طرفی هم از بر خورد و حرف های توهین آمیزش می ترسیدم …..
اما من با اون همه محبتی که بقیه به من داشتن مجبور بودم تحمل کنم …. با خودم گفتم هر چی باداباد توکل به خدا …..
اونشب من زودتر رفتم تا خوب هوشیار نشده منو نشناسه .. طبق معمول کنارش نشستم بازم معصومانه در انتظار من بود دست منو گرفت … و گفت : مر….سی….که .منو ..تنها ……و ساکت شد .. گفتم ببین الان داره حالت خوب میشه سعی کن کسی رو اذیت نکنی تا دوباره تو این اتاق حبس نشی منم بهت کمک می کنم …. دستمو فشار داد و من فهمیدم که واقعا حالش بهتره ….
لالایی گفتم نوازشش کردم ولی اون بازم خوابش نمی برد تا میومدم دستم رو بکشم هراسون اونو محکم تر می گرفت …… دو ساعت گذشت ….. هوا داشت روشن می شد و هنوز دست من تو دست اون بود ….و هر چی زمان می گذشت اون هوشیار تر می شد …
بالاخره تنها چیزی که به فکرم رسید این بود که در گوشش بگم : من باید برم یادت باشه فردا عصبانی نشی و خوشحال باشی قول میدی ؟ سرشو به علامت آره تکون داد …. منم دستمو کشیدم و اونم ول کرد خیلی عجیب بود که کاملا می فهمید داره چیکار می کنه ….آهسته رفتم بیرون و اول وضو گرفتم و نماز خوندم و بعد هم خوابیدم …ولی چند لحظه بعد مثل اینکه از یک بلندی افتادم از خواب پریدم و دیگه خوابم نبرد که نبرد…. و دقایق سخت و سنگینی رو تجربه کردم ….. تصمیم گرفتم برم حموم و یک دوش بگیرم … حوله مو برداشتم و رفتم تو حموم و درو از تو فقل کردم داشتم خودمو می شستم که یکی دستگیره ی درو تکون داد تا اونو باز کنه فوراً دوش رو بستم …. و منتظر موندم ببینم کیه ، حمیرا بود داد زد کی درو بسته ؟ کی رفته تو حموم من ؟ باز کن درو زود باش ….

وای مثل بید می لرزیدم فقط گفتم حالا چه خاکی تو سرم بریزم الان منو می کشه ….و یاد حرف عمه افتادم که گفته بود فقط صبح ها برو حموم پس برای چی اون الان اومده بود ؟ ….
#قسمت شانزدهم-بخش دوم

مثل بچه ها گریه ام گرفت .. حالا خوب بود درو فقل کرده بودم …. صدای عمه مرضیه و ایرج علیرضا خان میومد ، همه جمع شدن و می خواستن اونو ببرن ایرج گفت : خواهر جان سوسک داشت سم پاشی کردیم تو برو یک چایی بخور من دورشو بشورم و سوسک ها شو جمع کنم صدات می کنم آخه تو از سوسک می ترسی منم قفلش کردم اذیت نشی فدات بشم ، برو علیرضا خان با صدای بلند گفت بیا بابا جان بیا که دلم برات خیلی تنگ شده می خوای خودم برات چایی بریزم؟؟؟
….سرم به در بود می شنیدم که دارن اونو
می برن … یک دفعه صدای ایرج اومد رویا اونجایی …. گفتم آره …گفت زود باش کار تو بکن من مراقبم با عجله خودمو آب کشیدم و لباس پوشیدم وحوله رو انداختم روی سرم و همینطور که سرم پایین بود اومدم بیرون هنوز اون پشت در بود … بدون اینکه سرمو بالا کنم زیر لب گفتم: مرسی بازم باعث درد سر شدم رفتم تو اتاقم و در و بستم ولی پشت در وایسادم مرضیه اومد رفت تو حموم تا اوضاع رو برای حمیرا مرتب کنه …..
جرات نمی کردم از اتاقم برم بیرون ….و چون شب قبل هم نخوابیده بودم …گرسنه ام شده بود این عادت من بود هر وقت تا صبح درس
می خوندم خیلی دلم ضعف می رفت …. موندم بودم چیکار کنم که صدای حمیرا اومد که گفت برو خودم میرم ….
مرضیه گفت : هستم قربونتون برم همین جا هستم اگر چیزی لازم داشتید صدام کنین ……… یک مدت سکوت شد که بازم ایرج به دادم رسید و صدام کرد ….. رویا …رویا خانم حاضری ؟ با هم بریم پایین زود درو باز کردم .. بهش نگاه کردم و تو دلم گفتم مثل اینکه فرشته ی نجات منم تویی گفت : سلام صبح به خیر …نترسیدی که ؟
خندیدم و گفتم مگه میشه اون دفعه منو زد این دفعه منو می کشت ….گفت خواب بودم صداشو که شنیدم نفهمیدم چطوری خودمو برسونم بیا بریم نترس همه اونجان دکترم هست پرسیدم :کجا نشستن ؟گفت تو حال پایین؛؛؛ حمیرا حالش خوبه الان تو حمومه نترس
می خوام تا اون میاد تو اونجا باشی …..از اتاق که بیرون اومدم ..نگاهی به من کرد و گفت: تو رو خدا نیگاش کن رنگ به صورت نداری گفتم که ما همه با تویم …… نترس ما هستیم نمی زاریم برات اتفاقی بیفته.
مرضیه که پشت در حموم منتظر بود ..اومد جلو و در گوش من گفت بهش بگم …گفتم چی رو ؟ همونو بگم شاید باهات کاری نداشته باشه …. گفتم مرضیه خانم دیگه چی ؟ ….لبخند بی مزه زدم و رفتیم پایین …

تا سلام کردم …..علیرضا خان قاه قاه خندید که نیگاش کنین معلومه که ترسیده خوب ازت زهره چشم گرفتیم ….. بیا ..دخترم باور کن دیگه نمی زاریم اتفاقی برات بیفته نترس ….. عمه که داشت دستشو خشک می کرد اومد جلو و گفت :مگه ترسیدی ؟ برای چی عزیزم بیا یک چیزی بخور تا حمیرا بیاد ببینیم چیکار می کنه ایرج توام که نخوردی بیا مادر ….
با هم رفتیم تو آشپزخونه من خودم سریع چایی ریختم و برای هر دو مون پینر و کره و مربا آوردم….
#قسمت شانزدهم-بخش سوم

روبروی ایرج نشستم سرم پایین بود ولی نگاهش رو احساس می کردم و قلبم پر می شد از شور و هیجان تا جایی که حمیرا رو یادم رفت …. یک دفعه عمه هراسون گفت:اومد پایین… و خودش دوید به طرف حال پس معلوم بود من تنها کسی نیستم که می ترسیدم و به ایرج گفت با هم بیاین…….
ایرج چایی شو سر کشید و گفت : باشه تورج کو نیومده ؟ ولی عمه رفته بود ….به من نگاه کرد و گفت حاضری ؟ گفتم : نمی دونم( و خندم گرفت )برای چی کتک ؟ ایرج هم خندید و گفت نه بابا این چه حرفیه من اینجام نمی زارم اصلا همه هستن …..لطفا قیافه ی ترس به خودت نگیر فکر کن اون اومده تو خونه ی ما… والله همین طور هم هست وقتی از شوهرش جدا شد اومد خونه ی ما دوازده سال بود اینجا زندگی
نمی کرد خیالت راحت شد …(و با نگاه عاشقانه ای) تو الان عضو اصلی این خونه هستی …..
آب دهنم رو قورت دادم و قامتم رو راست کردم و یک لبخند مصنوعی هم روی لبم گذاشتم و رفتم پشت سر ایرج و گفتم بریم …. خندید و گفت نه تو جلو برو اگر زد به من نخوره …و با هم خندیدم گفتم ندیده بودم شوخی کنی …. گفت الان لازم شد ….. همون موقع مرضیه رسید و گفت : نترس حالش خیلی خوبه ….جلوی ایرج راه افتادم و رفتیم تو حال …… روی یک مبل پشت به من نشسته بود …. ولی علیرضا خان روبرو بود منو که دید گفت : به , به , رویا جان بیا حمیرا اومده منتظر تو بودیم ….. رفتم جلو سرشو بر گردوند و نگاهی به من کرد گفتم سلام : گفت : سلام تو رویایی همون دختر دایی من؟ تو بچه بودی من تو رو دیده بودم موهات خیلی بور بود چرا تیره شده گفتم من یادم نیست ولی تعریف شما رو از بابام خیلی شنیدم …گفت من تعریف ندارم چه تعریفی ….
ایرج گفت : خوشگلی خواهر من همه جا زبون زد بود…….. گفتم آره از خوشگلی شما خیلی تعریف می کردن …. دستشو اشاره کرد بشین …. منو و ایرج کنار هم نشستیم ….یک نفس کشیدم . فکر کردم دیگه به خیر گذشت …که یک مرتبه گفت : چند وقته اومدی اینجا ؟ گفتم : یک ماهی میشه…یعنی فردا یک ماه میشه …
گفت :کی می خوای بری ؟ من به مامان گفتم به خدا حوصله ی مهمون ندارم خوب برو پیش هادی اون نره خر داره چیکار می کنه که خواهرشو ول کرده بی غیرت …نمیشه که سر بار ما باشی ….. انگار یک دیگ آب سرد ریختن رو من…..
علیرضا خان گفت …حمیرا چی بهت گفتم ؟ اون از این به بعد با ما زندگی می کنه نگفتم ؟ اینجا دیگه خونه ی اونم هست روشنه بابا جان ؟ لب پاینشو به لب بالا فشار داد و گفت : چه می دونم ما همیشه یک سر خر داریم …..دکتر اینجا چی می خوای دیگه برو تا به من قرص ندی خیالت راحت نمیشه؟ …
دکتر خندید و گفت نهار دعوت دارم حمیرا خانم ….. از حرف دکتر خوشم اومد با خودم گفتم منم باید مثل اون جوابشو بدم ولی حمیرا دیگه با من حرف نزد و بطور کلی منو ندید گرفت انگار نیستم ….. با ایرج و عمه حرف می زد می رفت تو آشپز خونه و برای خودش چیزی میاورد اونقدر طبیعی رفتار می کرد که اصلا معلوم نبود اون ناراحتی روحی داره ، فقط بی نهایت لاغر شده بود ……تورج هم رسید و از دیدن حمیرا که به اون خوبی به نظر میومد خوشحال شد رفت بغلش کرد و چند بار اونو بوسید.
#قسمت #شانزدهم-بخش چهارم
میز تو نهار خوری چیده شد به خاطر دکتر، و من برای کمک به عمه رفتم …… حمیرا مدام حرف می زد و آروم به نظر می رسید …. ولی من دیدم که دستش می لرزه …می دونستم که از این به بعد باید از اون دوری کنم تا تنشی پیش نیاد و این کار آسونی نبود با اون زیر یک سقف زندگی کردن برای من …..
بعد از غذا بلند شدم که کمک کنم اونم بلند شد و دیس پلو رو برداشت و نگاه بدی به من کرد و گفت بزار زمین به تو چه من خودم می برم ….. عمه به من نگاه کرد و بهم فهموند آروم باش برو دست نزن ….. ولی من گوش نکردم و گفتم : نه منم کمک می کنم نمیشه که بخوریم و بشینیم ….
گفت : راه داری خوب نخور به مال مفت افتادی ؟ ولش کن گفتم ….
به روی خودم نیاوردم و ظرفها رو بر داشتم و بردم تو آشپز خونه ولی خودم داشتم می لرزیدم…… اونم پشت سر من اومد …. دیس پلو و گذاشت رو میز و یکی زد تخت سینه ی من …آهسته گفتم این بارم ندید می گیرم ولی دفعه ی دیگه ای وجود نداره …… هیچی نگفت : دوباره رفتم و بقیه رو آوردم و به مرضیه کمک کردم با خودم گفتم حالا که باید باشم؛؛ بزار مثل بقیه باهاش رفتار کنم الانم که همه اینجان بهترین موقع اس …..
مرضیه مشغول شستن ظرفا شد و منم یک سینی چای ریختم و بردم تو حال …ایرج و تورج و حتی علیرضا خان ازاینکه با حمیرا اون طوری رفتار کردم ، راضی بودن ولی از جریان آشپز خونه فقط مرضیه خبر داشت …… با چشم و ابرو بهم می فهمودن که کارخوبی کردم ……
من دیگه از اون جو سنگین خسته شده بودم و گفتم می خوام درس بخونم و رفتم تو اتاقم …..
بعد از رفتن من دکتر هم رفت علیرضا خان و بچه ها رفتن به اتاقشون …..
نشستم پشت میز راستش فقط برای اینکه ایرج خریده بود وگرنه من روی تخت عادت داشتم درس بخونم …… کتاب هامو پهن کردم شروع کردم …با خودم گفتم رویا تو که همه ی درس هات خوب نیست اگر پزشکی قبول نشی چی ؟ خوب احتمالش می رفت… من قبلا به خاطر حرف دبیرم و اینکه پزشکی رو دوست داشتم گفته بودم ولی خیلی توش جدی نبودم ولی حالا دلم شور می زد من اصلا نمی تونستم درسهای حفظ کردنی رو خوب یاد بگیرم و زبانم هم خیلی خوب نبود …..
این بود که دیگه از خودم زیاد مطمئن نبودم پس باید بیشتر درس می خوندم…..
من اصلا از اتاقم تا شب بیرون نرفتم برام سخت نبود من هیچوقت از درس خوندن سیر نمی شدم مخصوصا ریاضی و فیزیک ….سر شب نماز می خوندم که دو ضربه خورد به در ، قلبم شروع کرد به زدن فکر کردم ایرج اومده ولی نمی دونستم جواب بدم …دوباره زد و صدای تورج اومد که رویا خوابی؟ وقتی دید جوابشو نمی دم رفت … به هیچ وجه دلم نمی خواست برم بیرون و با حمیرا روبرو بشم ….
تا مرضیه اومد دنبالم و گفت شام حاضره همه منتظر شما هستن ….
#قسمت هفدهم-بخش اول
آماده شدم و با اکراه رفتم پایین تو آشپز خونه ، ولی حمیرا خواب بود و علیرضا خان رفته بود مهمونی … این طوری خوب بود تورج گفت اومدم دنبالت خواب بودی …. گفتم راستی چیکارم داشتی خواب نبودم نماز می خوندم … گفت هیچی حوصله ی منو ایرج سر رفته بود … ایرج گفت بیام دنبالت شاید یک کاری کردیم …
می خواستیم بریم بیرون دور بزنیم ….
اگه می دونستم سر نمازی پیام رو می دادم ولی فکر کردم خوابی …
عمه گفت : نه امشب نمیشه برین بیرون من تنهام …..
بعد از شام به پیشنهاد عمه رفتیم تو حیاط قدم زدیم….. کمی دلم باز شد مخصوصا که با ایرج بودم و شاید فقط به خاطر اون بود که تا دیر وقت تو حیاط موندم ………
اون شب من دیگه قصد نداشتم برم اتاق حمیرا احساس می کردم ذات خوبی نداره.. حالا که دیگه حالش هم خوبه بازم همون جور رفتار می کنه …
اصلا به من چه برای خودم درد سر درست کنم … با خیال راحت خوابیدم …نیمه های شب یکی منو صدا کرد رویا خانم … رویا خانم … بیدار شدم پرسیدم کیه؟ گفت منم مرضیه میشه درو باز کنی ؟ در و باز کردمو گفتم اتفاقی افتاده ؟ گفت: نه ولی بی قراره تو رو می خواد نمی خوابه همش به خودش می پیچه و میگه بیا دیگه با منم دعوا می کنه میگه تو برو فکر می کنه چون من اونجام تو نمیری ….گفتم نمیشه می ترسم منو بشناسه الان هوشیاره … میدونی اگر شناخت چی می شه همه می گن چرا رفتی پس تقصیر خودته …..
گفت حالا چیکار کنم ؟ …می خوای من پشت در باشم اگر چیزی شد تو فرار کن من میگم اشتباه کرده …… گفتم نمی دونم … خوب این چه کاریه ولش کن خودش خوب میشه …گفت : شما به خاطر خدا بیا به اون کار نداشته باش نمی دونی چقدر منتظره دلم براش سوخت ……..با ناراضیتی رفتم…..
تا از در رفتم تو احساس کرد که منم زیر لب گفت اومدی ؟ و دستشو برای اینکه دست منو بگیره برد بالا …..منو نشناخت و هنوز فکر می کرد فرشته ای به سراغش میره …..
وقتی از اتاق حمیرا اومدم بیرون و رفتم وضو بگیرم صدای دعوا و مرافه ی عمه و علیرضا خان رو شنیدم ….
چند پله رفتم پایین عمه داشت گریه می کرد و بد و بیراه می گفت ولی فحش هایی که علیرضا خان می داد بدتر بود ..مثل اینکه علیرضا خان تازه اومده بود خونه …….تنم شروع کرد به لرزیدن یک لحظه فکر کردم الان دنیا آخر میشه …
دلم می خواست برم و عمه رو ساکت کنم ولی می دونستم از این کار خوشش نمیاد این بود که منصرف شدم و برگشتم …… ولی صبح توی صورت عمه اثری از اون جدال دیشب نبود و اگر ورم پشت چشمش که از گریه ی زیاد بوجود اومده بود ، نبود فکر می کردم اشتباه فهمیدم ……
تا روز سیزده بدر که از صبح همه در رفت و آمد بودیم تا آماده بشیم برای رفتن به باغی که علیرضا خان تو قیطریه داشت…. دیگه بچه ها ورق و شطرنج وتخته وتوپ وطناب برداشته بودن و کلی تدارک دیدن برای اینکه بهمون خوش بگذره ، اون روز ها هنوز اون طرفا آباد نبود و پر بود از باغ های میوه و نهر های پر آب.

اون باغ قسمتی از زمین های چیذر بود و بهشتی روی زمین… یک استخر پر از آب تمیز که چند تا درخت شاه توت در اطرافش بود و بید مجنون روی اون سایه می انداخت درخت های سر به فلک کشیده با صدای پرنده ها فضای رویایی رو درست کرده بودن…. که اگر آدم با کسی که دوست داره اونجا باشه همه چیز بر وفق مراد میشه …… ویلای باغ خیلی بزرگ نبود ، ولی شیک و مرتب ساخته شده بود با یک ایوان بسیار وسیع…..
پیرمرد لاغر و قد کوتاهی که در باغ رو برای ما باز کرد اسمش حسنعلی بود اون مدام توی باغ بود و ازش نگه داری می کرد …..
منو تورج و ایرج با حمیرا با هم رفتیم …حمیرا جلو نشست در حالیکه همش به من پشت چشم نازک می کرد و منو تورج عقب …و تنها چیزی که دلم خوش بود نگاه های گاه و بی گاه ایرج از تو آینه بود …… عمه و علیرضا خان و مرضیه با اسماعیل اومدن …
باغ منو به وجد آورده بود ولی حمیرا
نمی گذاشت، با متلک هاش و نگاه های تحقیر آمیزش نمی گذاشت راحت باشم… …
#قسمت هفدهم-بخش دوم
منو موجود اضافی می دید که باید یک طوری منو از سر راهش بر داره ، ولی با سفارش هایی که بهش شده بود دست براه و پا براه رفتار می کرد ….
مرضیه و اسماعیل مشغول روبراه کردن سور و سات غذا بودن خود علیرضا خان هم همین طور که پیپ می کشید به کمک اسماعیل آتیش درست می کرد تا کباب درست کنه …
رفتم به عمه کمک کنم گفت نمی خواد تو برو خوش بگذرون …… کاری نداریم …منم راه افتادم تا برم توی باغ یک دور بزنم و طبق معمول تورج دنبالم راه افتاد ایرج زیر چشمی به من نگاه می کرد …. می دید که ما داریم دور میشیم ….
من دلم می خواست هر چه بیشتر ازحمیرا فاصله بگیرم …. ولی ایرج صدا زد کجا میرین ؟ تورج برگشت …. گفت بیا توام …اونم اومد و گفت نرین همه دور هم باشیم حمیرا داره بد جوری نگاه می کنه ناراحت میشه …خوب نیست تنها بشه الان نمی تونیم پیش بینی کنیم چی میشه پس یک کم رعایت کنیم خوبه تا به همه خوش بگذره و ما رو برگردوند ….
من رفتم کنار استخر وایستادم به تماشا کردن …..
حمیرا جلوی ایوون منتظر بود نگاه خشمگینی به من کرد و اومد جلو گفت : فهمیدم چرا اینجا کنگر خوردی لنگر انداختی برای لاس زدنه … دوتا جوون ساده گیر آوردی داری تاخت و تاز
می کنی …..
کور خوندی اینجا جاش نیست گمشو از زندگی ما بیرون مار خوش خط و خال ….
همه برآشفته شدن … علیرضا خان دور تر بود با عجله خودشو رسوند و گفت می زاری یک نفس راحت بکشیم ؟ حالا امروز رو هم بهمون زهر مار کن …ای بابا همه ی زندگی رو به گند کشیده ول نمی کنه ….. ایرج و تورج هر دو تا عصبانی شده بودن ولی با حرفایی که علیرضا خان زده بود ساکت شدن ….
حمیرا مونده بود الان باید چیکار کنه ؟ من سرمو انداختم پایین و خواستم برم که یک مرتبه با چنان ضربی زد تخت سینه ی من که پرتاب شدم اول سرم خورد به لبه ی استخر و افتادم تو آب …. شنا بلد نبودم ، درد شدیدی تو سرم احساس می کردم و حواسم بود که چی شده رفتم زیر آب ایرج خودشو انداخت تو آب و منو گرفت تا اون رسید چند بار بالا و پایین رفتم فقط وقتی اومدم رو آب دور و ورم رو قرمز دیدم …
منو گرفت تو بغلش دستمو از ترس دورگردنش حلقه کردم و بهش چسبیدم ولی چشمم سیاهی رفت و دیگه چیزی نفهمیدم ………
وقتی به خودم اومدم هنوز چشمم بسته بود نمی دونستم کجام و چی شده آهسته چشممو باز کردم اولین کسی که دیدم ایرج بود نفس راحتی کشیدم پرسیدم من کجام ؟ گفت : حالت خوبه درد نداری ؟ بعد عمه و تورج رو دیدم و یک دکتر هم اونجا بود ….عمه مثل ابر بهار گریه می کرد … و ایرج هم چشماش گریون بود چراغا روشن بود و معلوم میشد دیگه شب شده ….
عمه اومد جلو و دستمو گرفت تو دستش … ولی حرفی نزد فقط هق و هق گریه می کرد …… دلم براش سوخت گفتم تو رو خدا گریه نکنین من خوبم چیزی نشده که حمیرا حالش بد نشد ؟ تورج با عصبانیت گفت ولش کن احمق بی شعور رو …. کپه مرگشو گذاشته……….
#قسمت هفدهم-بخش سوم
دکتر منو معاینه می کرد یک چراغ قوه انداخت تو چشمم و نبضمو گرفت …عمه پرسید حالش خوبه ؟ گفت ظاهرا که بر اثر ضربه بیهوش شده ولی شکاف خیلی عمیق بود و می ترسم به مغزش صدمه خورده باشه ..البته عکس چیزی نشون نداد ولی چون خونریزی داره باید کمی صبر کنیم امشب بمونه معلوم میشه …. میبریمش تو یک اتاق خصوصی … راحت بخوابه یکی هم می تونه پیشش باشه این طوری بهتره اگر یک وقت حالش بد شد تنها نباشه … بعد سرم دستم رو مرتب کرد و ازم پرسید سر گیجه نداری ؟
گفتم نه ….
تهوع چی حالت بهم نمی خوره ؟
گفتم نه …
باشه تا فردا ببینیم چی میشه انشالله که خوبه …… دوتا پرستار اومدن و منو با تخت بردن توی یک اتاق خصوصی و بستری کردن ایرج گفت : شما ها برین من پیشش می مونم …عمه گفت اگر شما حواستون به حمیرا باشه خودم باشم بهتره …و تورج نشست روی صندلی و گفت هر دو تایی تون برین من می مونم چون صبح دانشگاه نمی رم ……
گفتم تو رو خدا همه برین من حالم خوبه مگه ندیدن دکتر گفت برای احتیاط … ایرج دست تورج رو گرفت و کشید و بلندش کرد و گفت نه نمیشه من هستم اگر کاری باشه بهت زنگ می زنم تو مراقب خونه باش بابا لج کرده رفته خونه ی دوستش عصبانی بود برو مشکلی پیش نیاد اگر اومد خواست دعوا راه بندازه تو بهتر می تونی جلوش در بیای ….. تو برو خونه مواظب اوضاع باش صبح تو بیا من میرم کارخونه کار دارم …..
عمه دستشو کشید روی صورتم و خم شد منو بوسید و گفت الهی بمیرم ببخشید ….. و همین طور که گریه می کرد گفت : صبح میام خودم میبرمت …..
تورج پرسید چیزی نمی خوای برات بیارم … کتاباتو بیارم ؟ جانمازت رو چی ؟ من لبخندی زدم اون در همه حال آماده بود که شوخی کنه ولی ایرج صداش کرد تورج خجالت بکش بیا برو …..
ولی اون باز به شوخی گفت : ببین دفعه ی سومه کتک می خوری چقدر خوبی؟ به خدا داری عادت می کنی ..ببین دفعه ی بعد بهترم میشی … ایرج با صدای بلند و اعتراض گفت : تورج!! خجالت بکش پشت من از این حرفا می لرزه تو چه طوری دلت میاد اینطوری شوخی کنی ….. برو تو رو خدا منو حرص نده … تورج انگشت شو به طرف من گرفت و گفت : ببین به خدا داره می خنده ..خودش می دونه دارم شوخی می کنم … مگه نه رویا ؟
گفتم البته من بدم نمیاد خوشحالم میشم نگران نباش …. پس مراقب خودت باش به حرف بابالنگ دراز هم گوش کن تا من بیام خدا حافظ…….
وقتی عمه و تورج رفتن ؛؛ایرج صندلی گذاشت کنار تخت منو گفت حالت خوبه؟
گفتم : آره خوب خوبم …..
گفت : …حالا بگو چی دوست داری برات بگیرم؟ گفتم چیزی نمی خوام تو خسته میشی من که حالم خوب بود کاش میرفتیم خونه ….. گفت نه اتفاقا بهترم شد …. با خیال راحت میشینیم حرف می زنیم اول باید شام بگیرم منم از صبح هیچی نخوردم ….نگفتی ؟ گفتم برام فرق نمی کنه هر چی خودت دوست داشتی منم می خورم ….
گفت باشه دختر خوبی باش تا برگردم ….. وقتی داشت میرفت لای در وایساد نگاهی به من کرد وگفت : از جات تکون نخور تا من بیام …….
#قسمت هفدهم-بخش چهارم
اون که رفت تازه یادم افتاد چقدر سرم درد
می کنه ، کنار چپ سرم نزدیک گوش خورده بود به لبه استخر که سنگی و تیز بود و دکتر می گفت ده تا بخیه خورده و من سه چهار ساعتی بیهوش بودم …. نمی دونستم حالا باید چطوری رفتار کنم که باز مثل اون دفعه نشه نمی خواستم دیگه بیشتر از این باعث ناراحتی اونا بشم ….
همین موقع پرستار اومد تو …. پرسید چیزی لازم نداری ؟
گفتم نه مرسی و نشست پهلوی من گفتم : می خوای کاری بکنی؟ …. گفت :نه کاری ندارم نامزدت گفته پیشت باشم تا برگرده معلومه خیلی دوستت داره …. اگر بدونی صبح چکار
می کردن اون خانم قد بلنده مادرتونه ؟ گفتم نه عمه ام هستن ….این آقا هم نامزد من نیست پسر عمه ی منه ….
شروع کرد به خندیدن و گفت خیلی جالب شد چون خودش الان گفت : مواظب نامزد من باشین … پس برات نقشه کشیده مواظب باش …….
اون خانم و یک آقای دیگه هم بودن هر سه با هم گریه می کردن خودشونو برات کشتن …تا هوش اومدی …. خوش به حالت … چقدر دوستت دارن واقعا میگی نامزدت نیست ؟.. .می خوای اومد دستشو رو کنم ؟
گفتم نه حتما این طوری گفته تو بیمارستان مسئله نشه …لطفا دیگه حرفش نزنین ..به روی خودتون نیارین.
اون همین جور حرف زد و می خواست از همه چیز سر در بیاره دلم نمی اومد بهش بگم بره اعصابمو خورد کرد ، نگذاشت یک کم بخوابم و تا ایرج اومد یک بند حرف زد و سئوال پرسید….. ایرج بهش تعارف کرد اونم تشکر کرد و رفت تخت رو کشید بالا و دوتا بالش پشتم گذاشت و نشستم ….
دیگه لازم نبود ازش بپرسم چی گرفتی بوی چلو کباب همه جا پیچیده بود …. میز رو کشید جلو و بازش کرد …. مثل اینکه خیلی گرسنه بود چون خیلی زود شروع کرد …. حالا منم احساس گرسنگی می کردم …..
یک قاشق که خوردم ازش پرسیدم میشه بگی چی شد …. همین طور که دهنش پر بود گفت چی ,چی شد ؟ گفتم من که بیهوش شدم چه اتفاقی افتاد ؟ ..
گفت : ولش کن برای چی می خوای بدونی گفتن نداره ولش کن بهش فکر نکن ……
گفتم : نه می خوام بدونم برام خیلی مهمه … لطفا بگو چی شد ؟ ….
گفت : وقتی تو افتادی تو آب من نفهمیدم که سرت خورده به لب استخر و صدمه دیدی …. داشتی دست و پا می زدی فهمیدم شنا بلد نیستی پریدم توآب و گرفتمت … ولی یک دفعه دیدم دورم پراز خون شده تورج کمک کرد تو رو کشید بیرون …
حمیرا گریه می کرد و قسم می خورد فقط یک کم هولت داده و نمی خواسته این طوری بشه ولی بابا چنان عصبانی بود و هوار می کشید که اصلا نمی گذاشت ما بفهمیم چیکار باید بکنیم بهش فحش می داد و می گفت : دیگه تموم شد می برمت دیوونه خونه به مادرتم هیچ کاری ندارم بهت گفته بودم یک بار دیگه ببینم این طوری رفتار کنی همین کارو می کنم ….
تورج تو رو بغل کرد برد تو ماشین و منم ماشین رو روشن کردمو آوردیمت اینجا …… یک قاشق دیگه گذاشت دهنش و گفت :کامل بود؟ آهان مامان با بقیه رفت خونه و یک قرص کامل داد به حمیرا اونم از ترسش خورده بود باباهم از همون جا رفته بود از خونه بیرون معلوم نیست کجا …. بعد مامان با اسماعیل با ماشین تورج اومدن پیش ما …. خوب حالا کامل شد؟
#قسمت هجدهم-بخش اول
گفتم مرسی، دلواپس بودم که اونجا چی شده بود. می ترسیدم اتفاق بدتری افتاده باشه… گفت: وقتی مامان رسید تو هنوز بیهوش بودی. خیلی نگران بودیم تا دکتر گفت عکس چیز بدی نشون نداده… گفتم خیلی دلم برای حمیرا شور می زنه. می ترسم بازم حالش بد بشه. تو فکر می کنی چرا اینقدر از من بدش میاد؟ گفت: بدش نمیاد، تو رو دوست داره، خیلی هم دوست داره، خودت می دونی چی میگم… گفتم: از کجا بدونم؟ گفت: چرا می دونی! منم می دونم که می دونی… گفتم: نه به خدا! آخه از کجا بدونم؟ گفت: از لالایی های شبونه ات… یک دفعه جا خوردم. بهش نگاه کردم و پرسیدم تو میدونی؟ گفت: آره، گفتم که می دونم. هر شب منم میام لالایی گوش می کنم و میرم… گفتم: شوخی نکن از کجا فهمیدی؟ من فکر کردم یک رازه بین من و مرضیه. نمی دونستم به تو میگه. گفت: نه اون بهم نگفته، من شبا زیاد آب می خورم و هر بار یک سر به حمیرا می زنم. یک شب که اومدم دیدم صدای لالایی میاد گوش کردم فهمیدم تویی بعد دیگه مواظب بودم… می دونستم تو چه موقع میری بهش سر می زنی و آرومش می کنی دلم نمی خواست بهت بگم که می دونم، ولی الان فکر کردم بهت بگم تا بدونی در موردت چی فکر می کنم… پرسیدم خوب چی فکر می کنی؟ حتما میگی خیلی فضولم… گفت : نه! این که با همه ی رفتار بد اون باز هم راضی میشی یواشکی بری و اون رو آروم کنی تا بخوابه خیلی حرفه… من تحسینت می کنم. شاید اگر من بودم نمی رفتم. گفتم: نه دیگه، اینقدر بزرگش نکن. ولی اون من رو دوست نداره. می دونی فکر می کنه من فرشته ای هستم که برای نجاتش میرم. اگر بدونه منم که یک لحظه هم من رو تحمل نمی کنه. راستش از همین هم می ترسم که بفهمه و قیامت بشه…

ایرج ساکت شد و رفت تو فکر… غذامون تموم شد و خودش جمع کرد و بالش رو بر داشت و گفت دراز بکش… گفتم دستت درد نکنه، تا حالا غذایی به این خوشمزگی نخورده بودم، خیلی بهم چسبید. کنارم نشست. پرسیدم یک چیز دیگه هم می خوام بپرسم اگر نمیشه جواب بدی اشکالی نداره… گفت: بپرس حتما…
پرسیدم چرا حمیرا این طوری شده؟ شوهر و بچه اش کجان؟ تو رو خدا اگر فکر می کنی فضولی می کنم بهم بگو، ناراحت نمیشم… گفت: نه! چرا فکر می کنی رازه؟ تو تا حالا نپرسیدی و گرنه بهت می گفتم… نمی دونستم مشتاقی… پس بزار برات تعریف کنم…

مامان من یعنی عمه ی شما یک روز زیباترین زن تهرون بود. قد بلند، با جبروت و خیلی خوش تیپ. این طوری نیگاش نکن، الانم خوبه ولی خیلی خراب شده. هم از دست بابام هم حمیرا… ولی خانواده ی بابام خیلی تحویلش نمی گرفتن… مامان خانم هم از طریق دیگه خودش رو نشون می داد. مهمونی های آنچنانی… سفر های پرخرج و لباس و جواهرات…

اون فقط نوزده سالش بود که حمیرا رو به دنیا آورد. پنج سال بعد من، و پنج سال دیگه تورج رو… من و تورج تا چشم باز کردیم فقط حمیرا بود و حمیرا… و ما نخودی حساب می شدیم. مامان همه ی آرزوهاش رو توی حمیرا می دید. وقتی که اون نوزده ساله شد من سال دوم دبیرستان بودم و تورج دبستانی… حمیرا دختر خیلی خوشگل و شیکی بود و هر کس اون رو می دید می گفت بی نظیره… درسش خوب بود، با هوش و با استعداد، پیانو می زد؛ نقاشی می کشید؛ باله می رقصید و خیلی کارای دیگه…
#قسمت هجدهم-بخش دوم
حمیرا هر کاری رو یاد می گرفت چون دوست داشت که به رخ همه بکشه. از تحسین و تمجید بقیه لذت می برد و این رفتار حدی نداشت… با بال و پری که مامان و بابا بهش میدادن اون رفت تا اوج فخر فروختن… حمیرا حتی به من و تورج هم فخر می فروخت…

مهمونی بود که توی خونه ی ما برگزار می شد و اونا با نشون دادن توانایی های حمیرا مهمونی رو برگزار می کردن و بیچاره مهمون ها هم مجبوربودن هنر نمایی دوردونه ی آقای تجلی رو تحمل کنن… شکوه خانم هم هر کاری از دستش بر میومد می کرد تا حمیرا بیشتر به چشم بیاد و خوب در ازای این خواسته ی اون هر چی حمیرا می گفت گوش می کرد. سیل خواستگار درجه یک و پولدار و با اسم و رسم به خونه ی ما سرازیر بود… وقتی هم که حمیرا دانشگاه قبول شد، عنوان تحصیل کرده رو هم یدک کشید… ولی شکوه خانم کارای اونو کرد و فرستادش انگلیس تا اونجا درس بخونه و بشه تحصیل کرده ی خارج حالا چه پولی براش خرج کردن بماند…

اونجا براش خونه ی عالی و ماشین شیک هم گرفتن تا حمیرا از فیس و افاده کم نیاره… اون پنج سالی که حمیرا نبود منو تورج یک خودی نشون دادیم و به حساب اومدیم! بالاخره اون با مدرک لیسانس ادبیات انگلیسی، که خودش هم نمی دونست به چه دردی می خوره برگشت… من و تورج با ذوق و شوق رفتیم به استقبالش، ولی اون از همون برخورد اول مثل بچه نوکر باهامون رفتار کرد… اصلا حالا به همه طوری نگاه می کرد که انگار یک مشت عقب مونده ی ذهنی هستیم! از خونه ایراد می گرفت، با گارگر ها مشکل داشت، از غذا ها ی ما بدش میومد…. دیگه از خیلی ها خوشش نمیومد…

همون جا بود که پای عمه های من از این خونه بریده شد… خواستگارها هم که همه ایراد داشتن و در شان اون نبودن… من و تورج بیشتر وقتمون رو با هم می گذروندیم و ترجیح می دادیم اون ما رو نبینه، وگرنه با دلی شکسته بر می گشتیم اتاقمون… اگه به کسی هم شکایت می کردیم فایده نداشت، چون ما دوتا به حساب نمیومدیم… من اون زمان دانشگاه می رفتم و زیاد بهش اهمیت نمی دادم، ولی تورج حرص می خورد و چند بار باهاش در گیر شد…
درگیری تورج با مامان و بابا هم روز به روز بیشتر می شد، بخاطر همین من مجبور بودم همیشه حواسم به اون باشه تا اینکه تورج به نقاشی پناه برد و سرش گرم شد…

یک شب مهمونی بزرگی تو خونه ی ما برگزار شد که طبق معمول حمیرا نقش اول بود.. مامان برای اولین بار به من گفت توام برو لباس بپوش مرتب بیا… آبروریزی نکنی ها… خیلی مودب و با وقار، تا من به همه معرفیت کنم… من رفتم بالا و به تورج گفتم بیا بریم بیرون تا حوصله مون سر نره… و در یک فرصت مناسب از خونه زدیم بیرون… رفتیم بی هدف توی خیابون ها پرسه زدیم. توی یک پارک نشستیم و ساندویج خوردیم… دیگه کاری نداشتیم، ولی برای اینکه اونا رو نگران کنیم بر نگشتیم و تا نصف شب تو خیابون بودیم… احساس می کردم تورج عصبانیه برای همین برگشتیم خونه… در حالیکه هر دو فکر می کردیم همه الان دارن دنبال ما می گردن دیدیم که همه خوابن… ما هم رفتیم و خوابیدیم و صبح متوجه شدیم هیچ کس از غیبت ما خبردار نشده و تمام اون زمان رو ما بی خودی تو خیابون موندیم و این برای من و تورج خیلی گرون تموم شد… البته من روحیه ی بهتری از تورج داشتم و خیلی برام مهم نبود شاید به خاطر احساس وظیفه ای که نسبت به تورج می کردم همه ی حواسم به اون بود…

#قسمت هجدهم-بخش سوم
همون شب بین مهمون ها دکتری بود به اسم فربد رفعت…دکتر جراح، پولدار، با پدری تاجر و خیلی معروف… و به خاطر اینکه مادرش فرانسوی بود خودشم تحصیل کرده ی همون جا بود… رفعت یک دل نه صد دل عاشق حمیرا شد و خواستگاری کرد و حمیرا هم قبول کرد… پدر و مادر رفعت از هم جدا شده بودن و پدرش ایران و مادرش فرانسه زندگی می کرد. خلاصه درد سرت ندم، ازدواج حمیرا با رفعت با شکوه و جلال بی نظیری برگزار شد لباسش رو از فرانسه آوردن و جواهراتش رو از ایتالیا… گل های عروسی از خارج اومد و عروسی توی هتل هیلتون که تازه ساخته شده بود و می گفتن جزو اولین عروسی هایی که اونجا برگزار میشه، گرفته شد. تمام اعیان و اشراف شهر اونجا جمع شدن و تا مدت ها از اون عروسی تعریف می کردن… ده تا ماشین گل زده با ترتیب خاصی عروس رو به خونه ی بخت بردن…

فربد یک خونه تو صاحب قرانیه برای حمیرا خرید و جهاز بی نظیری که شکوه خانم تهیه کرده بود اون قصر زیبا رو صد چندان با شکوه کرد. نمی تونی تصور کنی چی بود آدم توش گم می شد… من معنی اون همه تجملات رو نمی فهمم. سادگی رو دوست دارم. انگار ذاتا با حمیرا فرق دارم… حالا شکوه خانم و علیرضا خان چه بادی به غبغب انداخته بودن بماند…

حمیرا ظاهراً هیچی از خوشبختی که می خواست کم نداشت. دو ماه هم رفت فرانسه برای ماه عسل اونجا هم براش یک عروسی مفصل گرفتن که عکسها شو برای ما فرستادن… وقتی برگشت دیگه حتی مامان و بابا رو قبول نداشت هیچ کس رو نمی پسندید…

ولی ما خیلی زود فهمیدیم که از همون روزای اول با رفعت اختلاف داشته و دعوا می کنه. همیشه یا قهر بودن یا داشتن دعوا می کردن و این خبر رو خود رفعت به گوش ما رسوند وگرنه کبر و غرور حمیرا بهش اجازه نمی داد چیزی بگه.. ولی من می دونستم که رفعت بیچاره شده و زندگی کردن با همچین زنی کار خیلی سختیه… بعد از شش ماه حمیرا یک شب اومد خونه ی ما و گفت می خواد طلاق بگیره! دیگه جونش به لبش رسیده… اون هر چی از رفعت می گفت ما می دیدیم که حق با حمیرا نیست ولی جرات نمی کردیم بهش بگیم… خلاصه کشمکش ادامه داشت و من احساس می کردم رفعت بدش نمیاد که از هم جدا بشن ولی خوب به زبون نمیاورد… تا در این مابین فهمیدیم که حمیرا بارداره و همین باعث آشتی کردن اونا شد. بعد از یک ماه حمیرا و رفعت رفتن فرانسه و دوسال اونجا موندن. نگار همون جا به دنیا اومد و وقتی به ایران اومدن یکسال و نیم داشت…

خودت می تونی حدس بزنی که چقدر دوستش داشتیم و یکی یکی مون براش میمردیم… رفعت و حمیرا به خاطر نگار با وجود دعوا و مرافه های زیاد بازم با هم موندن، ولی رفعت اینجا بند نمی شد. میرفت فرانسه و شش ماه یک بار میومد تا اینکه یک بار که برگشته بود با حمیرا دعوا می کنن و اون هم رک و پوست کنده گفت می خوام طلاقت بدم! کس دیگه ای رو دوست دارم…
#قسمت هجدهم-بخش چهارم

دنیا روی سر حمیرا خراب شد… اونم که مغرور… فکر کرد اگه بگه من نگار رو نگه نمی دارم اگر طلاق بگیریم می خوام برم ازدواج کنم، این طوری از رفتن رفعت جلوگیری می کنه.. ولی رفعت خیلی راحت گفت کار خوبی می کنی و نگار رو هم با خودش برد و حمیرا رو هم طلاق داد… تنها چیزی که برای حمیرا موند یک خونه ی مجلل با زرق و برق بود و تنهایی…

کم کم حالش بد شد. از صبح تا شب گریه می کرد و به خودش می پیچید تا اینکه مریضی اون جدی شد و اومد اینجا… با اومدن اون شادی و آسایش از این خونه رفت. همه در اختیار حمیرا بودن و بس… الان نزدیک دو سال و چند ماه هست که اون به این حاله… خونه اش با همه ی اون چلچراغ های گرون قیمت و وسایلش داره خاک می خوره… نه فکری برای زندگیش داره نه آسایشی…

بیشتر آدمایی که همیشه از همه طلب کارن هیچ وقت احساس رضایت ندارن… اگر توقعاتشون بر آورده بشه که راضی نمیشن و روز به روز بر کبر و غرورشون اضافه میشه اگر هم نشه سر خورده و عاجز میشن….

گفتم: ولی عمه به نظرم این طوری که تو گفتی نیست. یک شخصیت دیگه داره. باگذشت و فداکار و صبوره. نمی دونم من اینطوری به نظرم اومده… گفت: آره تو اشتباه نکردی… قبول دارم. ولی اونم یک حدیث دیگه داره… یک موقع بود که خیلی وضع مالی بابا خوب بود و دلش می خواست مهمونی بده و عیاشی و قمار کارش بود. با زن های زیادی هم رابطه داشت… و مامان مجبور بود به حرفش گوش کنه در عین حال همشیه کنترل و نبض زندگی تو دستش بود… غصه ها خورد وگریه ها کرد اونا سالهاست تو سر و کله ی هم می زنن… ما شاهد صحنه های خیلی بدی تو این خونه بودیم و این وسط روح و روان مامان خیلی آزرده شده و کلا حوصله ی چیزی رو نداره. اگر دقت کنی اون اصلا نمی خنده و و آدم غمگینیه. ولی برای اینکه بابا رو از دست نده تن به همه ی خواسته های اون داده… خود مامان یک قربونی بود مثل حمیرا…..

پرسیدم: گفتی اونوقت ها که وضع مون خوب بود! مگه حالا نیست؟ گفت: الان بهتریم بابا داشت ورشکست می شد ولی خوب تونست دوباره رو پاش وایسه. منم که رفتم به کمکش حالا بد نیست…. خوب حالا تو بگو از خودت، خانوادت….
گفتم: راستش من هیچ رازی ندارم غیر از اینکه همشیه حسرت زندگی شما رو خوردم! فکر می کردم شما خوشبخت ترین آدمای روی زمین هستین، ولی الان با چیزایی که شنیدم دلم نمی خواست حتی یک لحظه جای شما باشم. ببخشید ولی حالا که نگاه می کنم من خیلی خوشبخت بودم. .بابام یک معلم ساده بود. سر شب با دست پر میومد خونه. من و مامانم رو خیلی دوست داشت و همه ی تلاشش برای این بود که ما راضی باشیم. آدم متین و آرومی بود. حتی یک بار هم به من و هادی توهین نکرد… یک جوری اون زمان منم نازپرورده بودم.

وقتی از دستشون دادم خیلی زندگی برام سخت شد. یک احساس دلهره ی همیشگی ودلشوره برای از دست دادن همراه منه… انگار زیر پاهام خالیه… یک جوری رو هوا هستم… ولی همین که تو این مدت سختی کشیدم و با زندگی واقعی آشنا شدم و فهمیدم هیچ چیز تو این دنیا پایدار نیست و من باید تلاش کنم تا جایگاهی مطمئن برای خودم پیدا کنم، من رو مقاوم کرده. خودم تغییر روحیه ی خودم رو حس می کنم، ولی همش منتظرم یک اتفاقی بیفته… می ترسم دل به کسی یا چیزی ببندم…که نکنه از دستش بدم…

#قسمت هجدهم-بخش پنجم

گفت: حق داری این طبیعیه… تازه این همه حادثه برات اتفاق افتاده، اینجام یعنی خونه ی ما هم جای خوبی نبود برای اون زخم هایی که خوردی… حالا بگو هادی باهات چیکار کرده که نه تو سراغش رو می گیری نه اون؟

گفتم بهت میگم ولی به عمه نگو که می دونی… اون با دوز و کلک به کمک زنش خونه ی پدری رو فروخت و برای خودش خونه خرید و به اسم خودش کرد. از اون بدتر حرفای زنش رو باور کرد تا اون بتونه منو از خونه ی خودش بیرون کنه. البته هادی نمی خواست… نه فکر نکنم… ولی حرف اعظم رو گوش می کرد… تو این مدت یاد منم نکرده… عیب نداره در عوض تو و تورج واقعا درحقم برادری کردین…….

خیلی حرف زدیم… دیر وقت شده بود و خوابیدیم… حرفای اون خیلی منو به فکر وادار کرده بود… و باز هم دیرتر از اون خوابم برد… هنوز آفتاب نزده بود که صدای تورج اومد و هر دوی ما رو بیدار کرد…

ایرج سرش رو از روی بالش بلند کرد و خواب آلود گفت: این موقع صبح اینجا چیکار می کنی ؟

تورج با یک قیافه ی حق به جانب گفت: آخه بابا گفت زود بیا کارخونه، گفتم وقت داشته باشی بری خونه و دوش بگیری و لباس عوض کنی… ایرج هم حاضر شد که بره. از من خدا حافظی کرد و به تورج گفت: خواهشاً شوخی بی مزه نکنی ها… تورج جواب داد: یعنی نگم که کتک خورده؟ باشه نمی گم ولی این بار اقدام به قتل بود… داداش حواست هست؟؟ ایرج یک چشم غره بهش رفت ولی نتونست جلوی خندش رو بگیره… دستش رو بلند کرد به شوخی که یعنی می زنم… تورج خودش رو کشید کنار و به من گفت: چشم باشه… باشه نمی گم کتک خوردی…به خدا نمی گم… اصلا هم اقدام به قتل نبوده… ایرج به من گفت: تو رو خدا به حرفاش گوش نکن دلش پاکه زبونش کثیفه!! و رفت…

تورج با اومدنش سر صبح همه رو خندون کرد… بعد به من گفت: می دونی چی شد؟ بهش دروغ گفتم… خودم نگران تو بودم تا صبح نخوابیدم. گفتم حالا که بیدارم بیام تا خیالم راحت بشه… ولی به خدا خیلی بد شد. اصلا دلم نمی خواست این طوری بشه… گفتم طوری نشده که نگران نباش. گفت: چی رو طوری نشده؟ سیزده مون خراب شد رفت پی کارش!! دیگه چی می خواستی بشه؟ و خودش با صدای بلند خندید و گفت: پس فکر کردی تو رو گفتم؟

#قسمت نوزدهم-بخش اول

گفتم تورج من خیلی خوبم ، تو برو استراحت کن دیشب نخوابیدی …..
گفت : یک نفر به اسم مینا دیشب زنگ زد تو رو خواست گفت دوست توس منم نگرانش نکردم گفتم از سیزده بدر بر نگشته راستی همین طورم بود بهش گفتم فردا رو نمی ری مدرسه پرسید چرا ؟ ، گفتم چون خوب سیزده ات در نیومده ….
خندیم و گفتم راستی بهش گفتی ؟ گفت آره دیگه باید خبر می دادم ، اگرمی گفتم هیچی نمونده بود فوت کنی خوب بود ؟ ولی چون صداش قشنگ بود یک کم باهاش حرف زدم ….. گفتم : نمی دونی چقدر عالی می خونه صداش مثل هایده اس … گفت پس یک برنامه بزاریم توی باغ بدون حمیرا با هایده بریم …….
گفتم نه بابا اجازه همچین کارایی رو نداره گاهی به هوای ریاضی میومد خونه ی ما اونم با هزار مکافات ولی مامانش خیلی مهربونه ……یک نگاهی به من کرد و پرسید: رویا تو واقعا ناراحت نیستی ؟ آخه اون دفعه خیلی گریه کردی پس واقعا پوستت کلفت شده ؟..
.خندیدم و گفتم : آره راست میگی این دفعه خیلی ناراحت نیستم چرا نمی دونم ….نه چرا می دونم برای اینکه تو ایرج مثل برادر پشت من هستین ….
نزدیک ساعت نه بود که دکتر اومد و منو معاینه کرد ، زخمم رو نگاه کرد و دوباره اونو بست و یک باند دور سرم پیچید و گفت می تونی بری خونه ولی باید مواظب باشی و کار نکنی چیز سنگین بر نداری و خیلی مراقب باشی دو روز دیگه بیا تا دوباره تورو ببینم …….. ما صبر کردیم تا عمه اومد … تورج کار ترخیص رو انجام داد و با هم رفتیم خونه …. نزدیک که شدیم دلم گرفت ، نمی خواستم با حمیرا مواجه بشم …….. دیدن اون همه نفرت از چشمهای اون دیگه قابل تحمل نبود و منم دلم می خواست جوابشو بدم حتی اگر مریض باشه ……
ولی متوجه شدم که عمه حتی یک کلمه با من حرف نمی زنه نمی دونستم از من دلخوره یا از چیز دیگه ای ناراحت بود….
از سکوت عمه و از این که دوباره با حمیرا روبرو بشم حال بدی پیدا کرده بودم این نا بسامانی رو فقط به خاطر عشقم به ایرج می تونستم تحمل کنم ……
وارد که شدیم مرضیه دوید جلو و به من گفت: اتاق شما رو حاضر کردم برین استراحت کنین و عمه پرسید کجاس ؟ اونم با سر به آشپز خونه اشاره کرد …. عمه بدون اینکه به من چیزی بگه رفت و منم رفتم بالا ….
تورج با من اومد ولی دم در وایساد ….و گفت اگر با من کاری داشتی صدام کن ولی خودم بهت سر می زنم لطفا درو نبند که دلم میگیره …… نمی خوام هی بیام در بزنم … باشه ؟
گفتم باشه لای درو باز می زارم …..
من یک کم دراز کشیدم ولی حوصله ام سر رفت بلند شدم و رفتم سراغ درس …. یک ساعتی سرم گرم بود تا مرضیه اومد و یک لیوان آب میوه و کمی پسته آورد و آهسته گفت : دیشب خودشو کشت تا صبح گریه می کرد و خوابش نمی برد شکوه خانم بالای سرش بود می گفت معلوم نیست منتظر کیه؟ خانم فکر کرده بود نگار و می خواد …امروز صبح هم خیلی کسل و خسته بود سراغ تو رو گرفت و حالتو پرسید … معلومه که حالش بد نیست و حواسش هست …. خوب ببخشید باید برم به کارتون برسین …..اون رفت و من یک کلمه هم حرف نزدم چون دلم گرفته بود و حوصله نداشتم … از بی توجهی عمه و اینکه هیچ کس پیشم نبود ….شاید بازم داشتم خودمو لوس می کردم ولی خوب احساسی بود که داشتم…. فکر می کردم اونا نمی خوان من از اتاقم برم بیرون کاش عمه اینو به من می گفت : من می فهمیدم ولی اینکه با سکوت این کارو می کنه دلگیرم می کرد تازه خودمم اینو بیشتر ترجیح می دادم و نمی خواستم با حمیرا روبرو بشم …..
برای نهار تورج رو صدا کردن ولی اون نیومد و حدس زدم خوابه …..اصلا نمی دیدم درس بخونه یا کتابی دستش باشه یک بار ازش پپرسیدم برای چی حقوق می خونی گفت : چون ریاضیم خوب نیست مگه فرقی می کنه …..
من نماز می خوندم که مرضیه باز با یک سینی غذا اومد و اونو گذاشت و رفت …..
نهار خوردم و خوابیدم وقتی بیدار شدم هوا داشت تاریک می شد بلند شدم و دست و صورتم رو شستم و دوباره وضو گرفتم و رفتم تو اتاقم و کنار پنجره منتظر ایرج شدم همیشه چشم براهش بودم اون تنها امید من تو زندگی بود…..
#قسمت نوزدهم-بخش دوم
اون به من احساس امنیت می داد وقتی با اون بودم دنیا ی من رنگ و وارنگ می شد.. و هیچ غمی تو دلم نبود ولی به محض اینکه ازش دور بودم ، ته دلم خالی میشد اونقدر اونجا وایسادم تا صدای در وردی با سر و صدای زیاد باز شد و از همون راه دور به گوش رسید…… و ماشین تورج اومد تو، قلبم شروع به لرزیدن کرد ..داغ شدم …. این بار می خواستم منو ببینه که منتظرشم …. اونم این کارو کرد چون دستشو از پنجره آورد بیرون و تکون داد … اون همیشه از راه که میومد چشمش به پنجره ی اتاق من بود …… یک راست اومد بالا و خودشو به من رسوند ، دستشو به چهار چوب در گرفت و گفت :سلام …خوبی ؟ بهتر شدی ؟ ازت گله بکنم ؟ چرا وایستادی نباید به خودت فشار بیاری ندیدی دکتر گفت خطر رفع نشده لطفا استراحت کن … می خواستم برات گل بگیرم ولی علیرضا خان رو که میشناسی خسته شده بود و عجله داشت زود بیاد خونه …. بعد از پشتش یک بسته شوکولات آورد جلو و گفت : می دونم خیلی دوست داری …….. شوکولات رو گرفتم و گفتم : مرسی لازم نبود…ولی بازم ممنونم برای همه چیز خیلی باعث زحمت تو شدم …..
گفت : ما خیلی شرمنده ی تو هستیم این بلا رو ما سرت آوردیم چیکار کنیم که جبران بشه نمی دونم ….. خوب من برم لباس عوض کنم و یک کم بخوابم همین طور که میرفت گفت : شوکولات تو بخور و مواظب خودت باش می بینمت …. و دستی برای من تکون داد و نگاه عمیق و عاشقانه ای به من کرد که باعث شد دنیا رو فراموش کنم و بهم قوت قلبی داد و رفت ….

منم دوباره نشستم سر درسم ولی حواسم نبود دلم می خواست یک زنگ به مینا بزنم بهش بگم برام چه اتفاقی افتاده ، چون می دونستم نگرانم میشه ولی جرات نمی کردم از اتاقم برم بیرون …..
حالا سربار بودن رو با همه ی وجود احساس
می کردم خیلی بده که آدم زیادی باشه و جایی زندگی کنه که هیچ اختیاری از خودش نداشته باشه ….
تازه می فهمیدم که مرگ پدر و مادرم چقدر برای من فاجعه بوده و با تمام وجود فهمیدم که هیچ کس نمی تونه جای اونا رو بگیره ……….و بغض کردم و گفتم مامان دلم برات تنگ شده بیا پیشم ….چطوری دلت اومد منو ول کنی و بری ؟
#قسمت نوزدهم-بخش سوم
تا علیرضا خان اومد بالا و زد به در …
گفتم بفرمایید … اومد تو اتاقم و روی تخت نشست فورا سلام کردم : به جای جواب گفت : چرا بلند شدی باید استراحت کنی چطوری بابا جان بهتر شدی ؟ خیلی ما رو ترسوندی درد نداری ؟
گفتم : از لطف شما خوبم چیزی نشده که یک حادثه بود برای هر کسی پیش میاد بازم من باعث درد سر شما شدم …..گفت نه …نه …تو مثل دختر منی از اینکه سرت شکست اعصابم خورد شد….. خدا رحم کرد و بهت عمر دوباره داد خیلی خطرناک بود من جلو بودم دیدم چطوری مخ ات خورد لبه ی استخر از پیش چشمم نمی ره حالا باید یک کاری بکنیم ، این طوری نمیشه ادامه داد ……(بلند شد ) حالا تو استراحت کن تا ببینیم چیکارباید بکنیم ….و رفت .

از حرفاش متوجه نشدم از این که می خواد یک فکری بکنه و این طوری نمیشه ادامه داد منظورش چیه ؟
یک مرتبه قلبم به درد اومد خیلی دلم برای خودم سوخت آخه چرا؟ این چه سرنوشتیه من دارم؟ گریه ام گرفت و بشدت به هق و هق افتادم یک مرتبه دیدم سرم بشدت درد گرفت که تحملش برام سخت شد و به دنبالش توی چشمم سوخت و تیر کشید تا حدی که احساس کردم داره می ترکه دستم رو گذاشتم چشمم و فشار دادم …ترسیدم ، اشکها مو پاک کردم و با خودم گفتم رویا قوی باش نترس چیزی نشده که چرا امشب اینجوری می کنی ؟ خدای نکرده مریض بشی چیکار می کنی …. پس نا شکری نکن که بلای بدتر ی سرت نیاد ….
من همون خرافات مادرم رو یدک می کشیدم اون زمان در موردش فکر نمی کردم و فکر می کردم اگر ناشکری کنم خدا بلای بدتری سرم میاره در حالیکه الان می دونم این کفر به معنای واقعیه و خداوند هیچوقت بد بنده ای رو نمی خواد ……
تورج و ایرج با هم برای شام می رفتن پایین …. همون جا دم در یک احوال پرسی از من کردن و رفتن …..
خیلی حرصم گرفته بود که از من نخواستن با اونا برم …. اشتها نداشتم ولی چشمم به این بود که یکی از من بخواد تا مثل سابق با اونا باشم ……. چراغ رو خاموش کردم و رفتم تو تختم و وانمود کردم خوابم… مدتی بعد مرضیه اومد چراغ رو روشن نکرد سینی شام رو گذاشت روی میز و سینی قبلی رو برداشت و رفت بیرون …..
حدود نیم ساعت بعد صدای عمه میومد که حمیرا رو برای خواب می برد … با خودم گفتم حالا که حمیرا خوابید حتما میاد ولی من خودمو می زنم به خواب و جواب نمیدم …… موقع برگشت نگاهی به من انداخت وآهسته درو بست و رفت ……
خوابم نمی برد از همه بدتر سر درد بسیار بدی داشتم مثل اینکه اثر مسکن ها از بین رفته بود و عمه یادش رفته بود که دواهای منو که تو کیفش گذاشته بود به من بده ….با همون سر درد موندم و به خودم پیچیدم تا ساعت یازده هیچ صدایی نبود ، فکر کردم همه خوابیدن برای اینکه یک مسکن و آب برای خودم بیارم رفتم پایین …… چراغ اتاق علیرضا خان روشن بود … من آهسته رفتم تو آشپزخونه یک لیوان آب برداشتم و یک مسکن از داروخونه گذاشتم دهنم و خوردم و خواستم که برگردم بالا که ….. صدای علیرضا خان بلند شد که می گفت : نمی شه گفتم نمیشه هر چی فکر می کنم باید از این خونه بره فردا ممکنه از بالای پله پرتش کنه پایین یا یک اتفاق بدتر بیفته کی می خواد جواب بده الان اگر داداشش بیاد و مدعی ما بشه چی داریم بگیم مسئولیت داره باید جلوی هر اتفاقی رو بگیریم …..
عمه گفت من قبول دارم راست میگی ولی کجا ؟چجوری؟ شما یک چیزی میگی نه باید یک فکر درست و حسابی بکنیم …ایرج گفت :من به روی خودم نیاوردم ولی خطر از بیخ گوشمون گذشت خیلی خطرناک بود راست میگه بابا, اگر از بالای پله هولش بده ؟…اعتباری که نداره هر کاری ازش برمیاد ….
علیرضا خان گفت : شکوه خودت می دونی ، یک فکری بکن من دیگه زیر بار نمی رم باید همین امشب تکلیف روشن بشه ……..
#قسمت نوزدهم-بخش چهارم

من دیگه معطل نکردم با عجله خودمو رسوندم بالا درو از تو قفل کردم و همین طور که اشک می ریختم چمدونم رو در آوردم و دوباره وسایلم رو جمع کردم بیشتر از همه کتابم رو بر داشتم همه چیز برای رفتن حاضر بود …
ولی نمی تونستم اون موقع شب کجا برم ، این بود که فکر کردم صبح خیلی زود اونجا رو ترک کنم ……
یک ساعت بعد یکی زد به در ولی جواب ندادم نفهمیدم کیه دلمم نمی خواست بدونم چه فرقی می کرد اونا جلسه کرده بودن که من باید برم و این تنها حقیقتی بود که اون لحظه روح و روانم رو خرد کرده بود ….

دو زانو توی بغل گرفتم تو دلم گفتم : رویا تموم شد .. همه چیز از بین رفت ، عشق ایرج هم تموم شد و تا صبح همون طور نشستم ….

نماز که خوندم و از خدا خواستم راهی جلوی پام بزاره که دیگه مجبور نباشم این قدر عذاب بکشم ……. هنوز هوا تاریک بود ، مسیر عمارت تا در خونه خیلی زیاد بود و معمولا کسی پیاده نمی رفت من اون چمدون رو که پر بود از کتاب و سنگین شده بود با خودم خیلی به زحمت تا اونجا بردم سرم درد می کرد و کلافه بودم …..

از خونه که رفتم بیرون تا خیابون پهلوی راه زیادی نبود وقتی تو سرازیری افتادم راحت تر شدم یک سکو کنار پیاده رو بود روی اون نشستم تا تاکسی ها پیدا شون بشه ……..
#قسمت بیستم-بخش اول
با خودم فکر کردم خوب رویا خانم حالا می خوای کجا بری خونه ی هادی که اصلا دلم نمی خواست برم ، ازش کینه داشتم اون تو این مدت یک بار به دیدن من نیومد ، حتی می تونست یک تلفن بزنه و از حالم با خبر بشه ولی این کارو نکرده بود …
نه دیگه حاضر نبودم اونجا برم فکر کردم برم خونه ی عمو …. ولی زود پشیمون شدم اونجا منو پیدا می کردن و بازم مکافات درست میشد تازه دلم نمی خواست عمو منو با این حال روز ببینه …..
نمی تونستم براش چه توضیحی بدم …….تنها کسی که به فکرم رسید مینا بود مامانش خیلی مهربون بود و منو دوست داشت می تونم چند روزی برم اونجا تا یک جایی نزدیک اونا برای خودم بگیرم و مستقل بشم ….
آره چرا که نه مگه بابا با همین حقوق زندگی ما رو اداره نمی کرد پس من یک نفر به راحتی می تونم از عهده ی خودم بر بیام …….
یک تاکسی از دور میومد بلند شدم و رفتم کنار خیابون و دست نگه داشتم مرد میون سالی بود گفت : کجا خواهر ؟ خدا بد نده چی شده ؟ گفتم خیابون پرواز چیزی نیست تصادف کردم ….. گفت : ببخشید فضولی نباشه شما جای دخترم هستی ولی به نظرم میاد حالت خوب نباشه تازه تصادف کردی ؟ با چی با ماشین ؟ گفتم تو رو خدا آقا می ببینی که حالم خوب نیست لطفاً…… گفت : عذر می خوام … نمی خواستم ناراحت بشی دلمون واست سوخت یک دختر تنها این موقع صبح با چمدون سر شکسته خوب آدمیزاده دیگه هزار تا فکر می کنه …الان خانم دختر من همسن شماس اگه از خونه فرار کرده باشی خیلی بده، نکن برگرد خونه ات هیچ کس پدر و مادر نمیشه …این روزا زمونه خیلی بد شده همه جا گرگ هست ……..
داد زدم نه آقا اینا نیست من نه فرار کردم نه پدر و مادر دارم ول کن دیگه دارم میرم خونه ی خواهرم بریم مسافرت … راحت شدی ؟ …….

اون دیگه حرف نزد ولی من ازش ترسیده بودم چون هنوز خیابون ها خلوت بود گفتم نکنه یک خیالهایی تو سرش باشه ….. و یک بار دیگه آرزو کردم پسر بودم ……….

جلوی در خونه نگه داشت ….خیابون پرواز .. خیابون باریکی بود که دو طرفش جوی آب بود و یک پیاده روی باریک داشت ماشین ها باید با احتیاط از کنار هم رد می شدن و خونه ی مینا درست کنار خیابون بود. بدون معطلی زنگ زدم تا راننده فکر دیگه ای نکنه .
سوری جون مامان مینا درو باز کرد در حالیکه معلوم بود از اینکه اون موقع صبح کسی در خونه شونو زده تعجب کرده چشمش به من که افتاد بیشتر هراسون هم شد ….. زد تو صورتش و لپشو کند که خدا منو بکشه چی شده چرا به این روز افتادی مادر ؟
الهی من بمیرم چیکارت کردن که این موقع صبح زدی بیرون دختر خوب و مهربون وای ، وای خدا سایه ی هیچ پدر و مادری رو از سر بچه هاش کم نکنه خدا از هادی هم بگذره باید تقاص پس بده؛ ، بیا ….بیا؛ قربونت برم مینا هنوز خوابه … بیا ، بیدارش کنیم … زود باش برام تعریف کن چی به روزت آوردن ….. مینا از سر و صدای ما بیدار شد و نشست و چشمش مالید …
پرسید واقعا خودتی رویا ؟ چی شدی؟ الهی بمیرم تصادف کردی ؟ دیدم دلم شور می زنه و خواب بد دیدم برات زنگ زدم پسر عمه ات ورداشت ولی حرف درست و درمونی نزد اصلا نفهمیدم داره چی میگه امروز که نیومدی حدس زدم باید اتفاقی افتاده باشه خوب بیا بشین بگو چی شده ….
گفتم : چیزی نیست روز سیزده خوردم زمین و سرم شکست منتها حمیرا با من نمی سازه اونم نمی گذاشتن بیام بیرون برای همین صبح زود اومدم که اونا خواب باشن … چیزی نیست فقط می خوام برای خودم مستقل باشم حقوق بابام هست می تونم نزدیک شما یک خونه ی کوچیک پیدا کنم دیگه نمی خوام به اونجا برگردم …… سوری جون گفت : نه به این راحتی که تو گفتی نبود ، حتما یک چیزی شده که نمی خوای بگی همین طوری با حمیرا دعوا کردم که نشد حرف ، مگه تو بچه ای؟ اگر این باشه بد کاری کردی دلواپس شون کردی اگر چیز دیگه ای هست که دیگه من نمی دونم صبر کن چایی حاضره برم براتون بیارم …. و اشاره کرد به مینا که ببین چی شده ؟
مینا پرسید : بیرونت کردن ؟ با این حرف اون بغضم ترکید و گریه ام گرفت …گفتم نه بابا .. خودم اومدم با حمیرا نمی شد تو یک خونه زندگی کرد …
#قسمت بیستم-بخش دوم

پرسید اون این بلا رو سرت آورده ؟
گفتم: خودم پام سر خورد افتادم تو استخر …. مینا باشه بعدا ..الان حالم خوب نیست … سوری جون سینی چایی رو اونقدر فوری آورد که انکار پشت در بود تا از قضیه سر در بیاره …..گفت تا نگی چی شده من آروم نمی گیرم این آخه انصافه دختر مردم رو این طوری بزنن ……
گفتم سوری جون به خدا کسی منو نزده .خودم خوردم زمین ولی همه چیز رو میگم ولی حالا نه به شرط اینکه کمک کنین یک جایی برای خودم پیدا کنم تا مزاحم شما نشم ……
گفت : ای بابا چه حرفا می زنی به نظرت ما کافریم کافر اونایی هستن که تو رو به این روز انداختن ….. از الان تا صد سال اینجا بمون سه تا دارم فکر می کنم چهار تا دارم ولی بدونم که اونا باهات چیکار کردن ، حسابشونو می رسم این بار دیگه مثل هادی نیست اون برادرت بود… نمی شد حرفی زد ولی ببخشیدا ، فکر کنم در حقت ظلم کردن چه اون هادی چه اون عمه ت نیگاش کن داره از غصه می ترکه بچه … بمیرم الهی دیگه هیچ جا نمی زارم بری …..
گفتم سوری جون تو رو خدا ، اونا با من خیلی مهربون بودن فقط خودم احساس می کردم زیادیم و نباید دیگه مزاحم زندگی اونا بشم ….. اینم یک حادثه بود قسم می خورم به ارواح خاک مامانم خودم خوردم زمین و افتادم تو استخر همین ….. الانم خودم اومدم کسی به من نگفته برو … سرم درد می کرد و از پیله کردن سوری جون کلافه شدم… گلوم هم خشک شده بود ، چایی مو خوردم و به مینا گفتم میشه تو تخت تو بخوابم دیشب نخوابیدم …گفت : آره بزار برات ملافه بیارم برو بخواب از مدرسه که اومدم حرف می زنیم … گواهی دکتر رو بهش دادم و گفتم شاید یک جوری مدرسه ام رو عوض کردم که دیگه پیدام نکنن ..اگر کسی سراغم اومد تو اصلا از من خبر نداری ها؛؛ سفارش نکنم ؟… .مینا یک نگاهی به من کرد و گفت : اگر حالت خوب نیست می خوای بریم دکتر به نظر خوب نمیای ….
خودمو مچاله کردم زیر لحاف و گفتم بخوابم خوب میشم ، دیشب نخوابیدم ….. و لحاف رو کشیدم روی سرم و تا اونجا که می تونستم گریه کردم شاید دلم خالی بشه کم کم خوابم برد و اصلا نفهمیدم مینا کی رفت …..مینا بچه ی اول بود یک خواهر و یک برادر کوچیک تر از خودش داشت خواهرش لیلا نه سالش بود و برادرش مجید هفت سال و کلاس اول دبستان بود …
ولی وقتی اونا داشتن حاضر می شدن برن مدرسه از سرو صدا بیدار شدم … درد شدیدی تو سرم احساس کردم ولی کمی بعد آروم شدم و خوابم برد فکر می کنم سه یا چهار ساعت خواب بودم ….
باز با حس بدی بیدار شدم و احساس کردم سرم ورم کرده و داره می ترکه حالم هم خیلی بد بود تعادل نداشتم سرم گیج می رفت و جلوی چشمم سیاه می شد …. یعنی چی چرا اینطوری شدم با هراس پریدم و داد زدم سوری جون حالم بده … سرم داره می ترکه ..چشمم سیاه میشه ؛ به دادم برس ….
#قسمت بیستم-بخش سوم
سوری جون تو خونه تنها بود دستپاچه شده بود …
گفت نترس ، نترس , الان می برمت دکتر نترس مادر … بگو ببینم چی شدی؟ الان چطوری هستی ؟ الهی بمیرم …. الان صبر کن ……..
بیچاره نمی دونست چیکار کنه رفت و به شوهرش آقای حیدری زنگ زد و گفت : زود خودتو برسون حال رویا خیلی بده ببریمش بیمارستان ….
وقتی آقای حیدری رسید منو سوری جون تو خیابون بودیم اون زیر بغل منو گرفته بود از سرو صدای ما مردم جمع شدن و سوری جون منو محکم گرفته بود زمین نخورم ……. لحظه به لحظه حالم بدتر می شد …..احساس کردم یک چیزی از گردنم داره میره پایین دستم زدم ولی چشمم سیاه بود و نتونستم ببینم …سوری جون گفت زخمش خونریزی کرده …. آقای حیدری پیاده شد و کمک کرد من سوار بشم تکیه دادم به صندلی ولی از درد به خودم می پیچیدم …. سر کوچه ی پرواز سمت چپ یک درمانگاه بود آقای حیدری از سوری جون پرسید برم اونجا …گفت نمی دونم والله حالا اون نزدیک تره برو ببینیم چی میشه …
تو دلم فریاد می زدم خدایا نه این کارو دیگه باهم نکن رحم کن بهم کورنشم خدایا نمی بینم حالا چیکار کنم؟ ….
که یک دفعه ماشین نگه داشت … و صدای مینا رو شنیدم ..
الهی بمیرم چی شده ؟ آقای حیدری گفت بیا بالا معطل نکن خوب شد دیدیمت ….من شما رو بزارم درمونگاه برگردم بچه ها پشت در می مونن …..تو با مامانت باش تا من بیام …مینا رو صندلی جلو نشست ولی خودشو کش می داد به عقب و هی از من سئوال می کرد …بگو با خودت چیکار کردی ؟ من نباید میرفتم مدرسه دیدم حالت بده باید پیشت می موندم ….
(اونا و حتی خودم فکر کردیم از ناراحتی این طوری شدم در حالیکه وقتی مسافت زیادی رو با بار سنگین رفته بودم بخیه ها از تو پاره شده بود و وقتی خوابیدم به طرفی که بخیه نداشت خونها توی سرم جمع شده بود و به مغز فشار آورده بود و سیستم بدنم رو مختل کرده بود ) …..دکتر تو درمونگاه منو معاینه کرد و گفت : فورا با آمبولانس ببرین بیمارستان ..اینجا کاری نمیشه کرد .
سوری جون و مینا اومدن تو آمبولانس آقای حیدری گفت شما برین من الان خودمو می رسونم ..
تو آمبولانس دو تا آمپول به من زدن و با سرعت منو رسوندن بیمارستان ….دیگه جونی تو تنم نبود ولی گه گاهی چشمم می دید و دوباره سیاه می شد لحظات سخت و دردناکی رو سپری می کردم تا پذیرش گرفتیم و از سرم عکس انداختن یک ساعتی طول کشید بعد دکتر اومد و گفت : باید سریع عمل بشه تا لخته های خون رو از سرش در بیاریم و علت خونریزی رو بفهمیم …. شما مادرشی ؟ گفت نه برادرش تو راهه الان میرسه شما شروع کنین میاد …تا می خواستن منو ببرن اتاق عمل مینا به من گفت : ببخشید به عمه ات زنگ زدم اونام دارن میان …صبح عمه ات با یکی از پسراش اومده بودن مدرسه اونایی که من دیدم الان شهر رو بهم ریختن گناه داشتن خیلی به من التماس کردن اگر خبری دارم بگم دیگه وجدانم راضی نشد به نظرم تو اشتباه کردی …..
گفتم چی رو اشتباه کردم اونا با بودن من تو اون خونه بیشتر ناراحت بودن خودم شنیدم که گفتن باید بره نمی خواستم سر بار باشم ….

چند تا پرستار اومدن تخت منو کشیدن دستم از تو دست مینا اومد بیرون و رفتم تو اتاق عمل ….. فورا یک امپول به من زدن و یک چیزی گذاشتن روی بینی من و دیگه چیزی نفهمیدم……

وقتی بهوش اومدم اولین چیزی که به یادم اومد چشمم بود آهسته بازش کردم …. خدارو شکر می دیدم و انگار این بهترین هدیه برای من بود … با خودم گفتم بقیه اش مهم نیست هر چی می خواد بشه بشه …….
#قسمت بیستم-بخش چهارم

سرم سنگین بود و نمی دونستم تکون بخورم آهسته به اطرافم نگاه کردم ، توی یک اتاق بزرگ با دستگاهای مختلف و چندین مریض که همه به دستگاه وصل بودن کس دیگه ای تو اتاق نبود …
چند لحظه بعد یک پرستار اومد ازم پرسید کی بهوش اومدی ؟ رویا درسته ؟ حالت تهوع داری ؟ ببین نباید داشته باشی نمی تونی استفراغ کنی برات خوب نیست ما آمپول زدیم اگر بازم داری بگو جلو گیری کنیم …گفتم یک کم ولی اونطوری نیست که بخوام بالا بیارم … پرسید درد داری ؟
گفتم سرم سنگینه …
گفت : اون که طبیعیه چهار ساعت زیر عمل بودی سرت به کجا خورده بود ؟ اینقدر خرابه؟ لح شده خیلی صدمه دیده بودی گفتم خوردم زمین سرم به تیزی خورد….درجه رو بر داشت و نگاه کرد و گفت : تب هم داری دکتر قدغن کرده کسی رو ببینی هیجان برات بده …الان بیست نفر بیرون وایسادن تا تو بهوش بیای چقدر هوا خواه داری ..
پرسیدم کی من ؟ واقعا ؟بیست نفر؟ ….سرم رو چک کرد و گفت تو فقط بخواب حرف نزن و به هیچی فکر نکن گفتم تو رو خدا فقط چند دقیقه مینا دوستم رو ببینم … گفت :نه ؛ نه امکان نداره …. تو الان بی حالی چطوری می خوای باهاش حرف بزنی هیچ کس به هیچ عنوان …. گفتم خیالم ناراحته اگر اونو ببینم با خیال راحت می خوابم قول میدم چند یک دقیقه تو رو خدا دلم آروم میگیره … یک فکری کرد و گفت :گفتی کی ؟ گفتم مینا دوستم ….پرسید مامانت رو نمی خوای ، خیلی گریه می کنه ؟ گفتم نه …. سری تکون داد و رفت ….
به محض اینکه پرستار رفت خوابم برد و یک دفعه دیدم مینا دستمو گرفته و صدام می زنه …
بهش گفتم چشمم می بینه فکر کردم کور شدم …. خدا رو شکر دیگه هیچی از این دنیا نمی خوام فقط ببینم مینا ، دیگه هیچی برام مهم نیست … باور کن……….. چشمهای مینا پر از اشک بود ..گفت : آره قربونت برم بعد دستمو بوسید عزیزم هیچی مهم نیست سلامتی از همه مهم تره ….
پرسیدم کی اون بیرونه؟ …گفت بگو کی نیست … همه اونجان هادی و زنش …عمه ات با دوتا پسراش آقای خبیری و خانمش مامانم بابام …. ولی عمه ات داره دق می کنه خیلی گریه کرد اون پسر بزرگش هم گریه می کرد ولی کوچیکه به خودش می پیجید الان پرستار گفت به هوش اومدی یک کم حال همه بهتر شد مردیم و زنده شدیم …
ببینم می دونستی تورج تو رو دوست داره گفتم نه اون ایرجه …گفت نه خیر ببین کی بهت گفتم تورج هم تو رو دوست داره و خیلی هم زیاد بعدا نگی نگفتی ….
گفتم نه اون خیلی مهربونه مثل برادر منو دوست داره .. گفت: فقط یک چیز دیگه بگم هادی و ایرج دست به یقه شدن عمه تم دست و روی اعظم رو جلوی همه شست و گذاشت کنار ؛؛رفته بیرون نشسته ..
بعدا برات تعریف می کنم دارن صدام می زنن می بینمت… فدات بشم … بخواب ….
گفتم به هادی و زنش بگو نمی خوام هیچ کدوم رو ببینم همه ی این بلاها رو اونا به سرم آوردن اگر حقمو می دادن یا الان تو خونه ی خودمون زندگی می کردم … هیچ کدوم از این اتفاقات نمی افتاد…..
با شیطنت گفت : ولی خوب شد ایرج ارزش شو داره براش سختی بکشی من بودم صد برابر شو تحمل می کردم دیوونه بهتر شد وگرنه ایرج رو نمی دیدی.

#ناهید_گلکار

3.5 6 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx