رمان آنلاین رویای من بر اساس سرگذشت واقعی قسمت۵۱تا۵۵
رویای من
نویسنده:ناهید گلکار
#قسمت پنجاه و یکم-بخش اول
احساس من تو اون لحظات گفتی نیست از اینکه همه ی خانواده خوشحال بودن دلم قرار گرفته بود ولی این باعث نمیشد کمبود پدر و مادرم رو ندیده بگیرم و همش دنبال اونا نگردم ….
و یاد هادی تنها برادرم نباشم ..چشمم دنبال اون می گشت و فرید ….
رفتم پیش عمو خبیری و نشستم …حال و احوال کردم و از هادی پرسیدم …گفت : والله از من رو پنهون می کنه اون به هیچ وجه نمی خواد سهم تو رو بده و ما هم مدرک درست و حسابی نداریم البته میشه یک کارایی کرد ولی شکوه خانم میگه اونم بچه ی برادر منه نمی تونم گرفتارش کنم زن و بچه ش چی میشن ؟
گفتم عمو اونو ول کنین به عمه هم گفتم من دیگه دنبال اون ارث نیستم اون موقع می خواستم که سر بار کسی نباشم …
حالا دیگه اوضاع فرق کرده و خودم درس می خونم و کار می کنم … ولی فکر نمی کردم؛؛؛ واقعا فکر نمی کردم اون با من به خاطر پول چنین کاری رو بکنه و منو فراموش کنه ….
خوب اگر اونو دیدین بهش بگین که من ازدواج کردم و یادش هم بودم ……
حمیرا اومد و دست منو و ایرج رو گرفت و برد وسط …….
ایرج بر خلاف تورج و حمیرا اصلا رقص بلد نبود …
تورج هم اومده بود و اونو یواشکی دست مینداخت ….. و می گفت : داداش اول آدم رقص یاد میگیره بعد داماد میشه حالا ببین من چه حاضرم ؟
یا سکه هامو پس بدین یا عروسی منم جور کنین …. گفتم آخه ما غافلگیر شدیم …
گفت : من نخ رو بهت دادم خودت نفهمیدی خونه ی حمیرا نگفتم …
می خوایم زن ایرج بشی .. یادت نیست ؟
ما همون موقع داشتیم تلاش می کردیم تا برات عروسی بگیریم هی بهم چشمک می زدیم شاید بفهمی ولی تو اصلا حواست نبود از خدا خواستیم که تو پانسیون بمونی تا ما راحت کارامونو بکنیم ………
شام از بیرون آوردن و همه رفتن سر میز و مشغول شدن حمیرا منو صدا کرد و با هم رفتیم بالا ….
گفت : ما نرسیدیم اتاق ایرج رو خیلی درست کنیم ….
ناراحت شدم و گفتم …چی داری میگی ؟ اصلا حرفشو نزن امکان نداره …عمو هم گفت فعلا تا عروسی عقد کنین .. این چه حرفیه می زنی ؟ .. گفت نمی دونم به خدا راست میگی ولی ایرج گفته…… و مامانم فکر کرد به تو بگم ….راستشو بگم من می دونستم قبول نمی کنی به ایرجم گفتم …..
نفسم داشت بند میومد گفتم واقعا ایرج اینقدر بی ملاحظه شده ؟ نه,,نه ,,اصلا .. خودت باهاش حرف بزن لطفا ، تا ناراحت نشه چون من الان آمادگی ندارم …. تو رو خدا حمیرا خودت درستش کن …. دستشو زد به شونه ی منو گفت : نه بابا غلط کرده ناراحت بشه مگه تو عروسکی … من بهش میگم خیالت راحت باشه …
#قسمت پنجاه و یکم-بخش دوم
بعد ازش پرسیدم تو چی خوب شدی مشکلی نداری ؟
گفت : آره خوبم نمی دونم برای این بود که دلم خنک شد یا ترس از دست دادن نگار باعث شد یا دکتره یک کاری کرد ، به هر حال دیگه بهش فکر نمی کنم البته خیلی آسون نیست … خوب….. ولش کن … بیا بریم فهمیدم به ایرج چی بگم …….
من اومدم پایین و اون ایرج رو صدا کرد بالا …. می دونستم که داره بهش چی میگه برای همین نگران شدم … از عکس العمل ایرج می ترسیدم عشقی که به اون داشتم برام مقدس بود و نمی خواستم با کدروت بی جا خراب بشه ….چشمم به بالا بود تا اونا اومدن ….
ایرج صورتش فرقی نکرده بود …یک کم خیالم راحت شد ….
بالاخره مهمون ها رفتن …..اونقدر برای من کادو آورده بودن که نمی دونستم چیکارشون بکنم و این نگار بود که اصرار داشت اونا رو باز کنه…………..
همه خسته بودن حمیرا می گفت : ما الان چهار روزه شبانه روز داریم کار می کنیم ….. دیگه نا ندارم نگار جون ولش کن ..مامان جان خسته ام درکم کن … ولی نگار تا دونه ی آخر اونا رو باز نکرد نرفت ….
ماشین تورج دست رفعت بود … اونا تورج رو هم با خودشون بردن تا به خوابگاه برسونن ….و ما تنها شدیم … عمه به مرضیه و دو تا عروس هاش که برای کمک اومده بودن گفت : الان دیگه ولش کنین صبح … بقیه اش باشه برای صبح دارم غش می کنم ….
شما ها هم خسته شدین ….
من گفتم : صبح برای دانشگاه چیکار کنم عمه جون ؟
ایرج گفت نگران نباش من می برمت وسایلت رو بزار تو ماشین و خودتو می برم دانشگاه … خوبه ؟ ……
با هم رفتیم بالا …من رفتم تو اتاقم ولی ایرج جلوی در وایساد …گفتم می خوام ببینم برام چی آوردی بیا تو ؟ صورتش از هم باز شد و اومد تو و روی تخت نشست منم چمدون رو باز کردم و سوغاتی هاشو در آوردم ….
هر کدوم رو بیرون میاوردم اون توضیح می داد کجا و چطوری خریده و اون موقع چی فکر می کرده ……
گفتم پس بگو فقط رفتی برای من خرید کردی و برگشتی …
گفت : تقربیا هر چی وقت داشتم برای تو و تورج و مامان خرید کردم ….
ولی خوب خدایش بیشتر برای تو بود ….. پرسیدم لازم بود این همه عطر بگیری ؟ گفت : همه رو با هم نگرفتم …
ولی هر جا عطر می دیدم یاد تو میفتادم ….. مدتی با هم گفتیم و خندیدیم ……بعد بلند شد که بره بخوابه ….. یک کم پا ، پا کرد و گفت … خوب تو خوبی دیگه ؟
گفتم خیلی خوبم ازت بی نهایت ممنونم و تا آخر عمرم فراموش نمی کنم اصلا خوشحالی امشب فراموش شدنی نیست …
گفت رویا خیلی دوستت دارم …گفتم منم خیلی دوستت دارم خیلی ، اندازه نداره …سرشو انداخت پایین و گفت : باور کن برای من همین کافیه ….
بعد رفت دم در وایستاد من پشت سرش بودم … و منتظر بودم که بره همین طور که پشتش به من بود آهسته گفت می تونم بغلت کنم ؟ و دیگه صبر نکرد من جواب بدم و برگشت و منو در آغوش گرفت و سرمو بوسید و رفت …….
باز اینجا بودم توی اتاقی که چند بار به بدترین شکل ترکش کرده بودم ….و این بار با وجود محبت هایی که علیرضاخان اونشب به من کرد نمی تونستم بی احترامی اونو فراموش کنم هنوز صدای آزار دهنده ی اون توی گوشم بود که فریاد می زد گمشو از این خونه برو بیرون……و این با یک سرویس جواهر و با گفتن ، منو بخشیدی ، تموم نمی شد.
#قسمت پنجاه و یکم-بخش سوم
زخمی بود که به زمان نیاز داشت ….
من اون روز از اینکه ساکت موندم از خودم بدم اومد ولی الان خوشحال بودم که اون سکوت باعث شد حرف بدی نزده باشم و الان خجالت زده ی اون نباشم …… و با وجود اینکه الان دیگه زن ایرج بودم دلم نمی خواست تو اون خونه بمونم ولی باز به عشق ایرج تصمیم گرفتم سکوت کنم……….
بعد در کیفم رو باز کردم و عکس اونو در آوردم و گذاشتم روی قلبم و خوابیدم …..با رویای خوشی که اونشب داشتم ….. و یادم رفت که زندگی چطور می تونه با آدما بازی کنه ……
صبح ایرج قبل از من بیدار شده بود….
صدای در …. منو که داشتم لباس می پوشیدم به خودم آورد گفت :ایرجم خانم تجلی بیدار شدین ؟ من در خدمتم زودتر بریم من کارخونه کار دارم …. من هیچی نگفتم …. راستش خجالت می کشیدم….
کارامو کردم و در و باز کردم دیدم پشت در وایستاده خندم گرفت : گفتم چرا اینجا وایستادی؟
گفت : دیگه راحت شدم هر چقدر دلم بخواد پشت در اتاق تو می مونم ,,آخه من هر وقت از جلوی اتاقت رد می شدم دلم می خواست باهات حرف بزنم….. حالا که زن منی می خوام دق و دلیمو خالی کنم ؟سلام صبح بخیر …..
گفتم: صبح شما هم بخیر …ولی ایرج تو رو خدا صبر کن من برم بعد تو بیا حالا عمه فکرای بد می کنه ….
گفت : چه فکر بدی تو زن منی ولی بازم چشم خانم هر چی تو بگی ولی من دیگه شوهرتم ها…
..یادته دیشب عقد کردیم ….گفتم ایرج تو رو خدا صبر کن یواش یواش من هنوز تو شوک دیشبم و باورم نشده که الان زن تو شدم بهم فرصت بده باور کن صبح که از خواب بیدار شدم نمی دونستم راسته یا دورغ ؟
گفت : چشم پس بدو برو که منم بیام امروز باید برم کارخونه خیلی کار دارم جنس میاد من باید خودم تحویل بگیرم ….
گفتم خوب تو برو من با اسماعیل میرم ….. صورتشو کشید تو هم و اخمهاشو به شوخی کرد تو هم و گفت : من زنم رو خودم می رسونم ….. با عجله رفتم پایین عمه هنوز خواب بود ولی مرضیه و دوتا عروس هاش داشتن جمع و جور می کردن…
گفتم خسته نباشین دست شما درد نکنه و رفتم تو آشپز خونه دو تا چایی ریختم و زود با هم صبحانه خوردیم و رفتیم بیرون ..
اول رفتیم پانسیون و وسایلم رو بر داشتم و از ملک خانم خداحافظی کردم …وقتی سوار شدم ایرج سرشو تکون داد و می گفت این روزا که تو اینجا بودی نمی دونی به من چی گذشت ولی خوب امیدم این بود که می تونم تو رو برای همیشه تو خونه ی خودم نگه دارم ….
ولی باعث این کار تورج شد من اول شجاعت اینو نداشتم که تولد و عقد رو با هم یک شب بگیرم …تورج گفت : اگر دوستش داری کارو تموم کن منم کمکت می کنم و دستشو زد به شونه ی منو گفت یا علی …..خیلی زحمت کشید و من این لحظات رو مدیون اونم ….
منم کمکش می کنم تا به خواسته اش برسه….
#قسمت پنجاه و یکم-بخش چهارم
تا رسیدیم دانشگاه در این مورد حرف
می زدیم…….. پیاده شدم پرسیدم تو میای دنبالم ؟ خندید و گفت آره حتما امروز میام … پرسیدم میشه با هم بریم سر خاک مامان و بابام؟
گفت : آره حتما سعی می کنم زود تر بیام چه ساعتی تعطیل می شی امروز ؟
گفتم امروز دوازده تعطیل می شم گفت: من اون موقع ممکنه کار داشته باشم .. پس اسماعیل بیاد دنبالت معطل نشی،،تو برو خونه من میام اونجا و با هم میریم …….
در حالیکه حلقه ی ازدواجم رو که ایرج دوباره خریده بود با شجاعت دستم کرده بودم رفتم کلاس …..
شهره بازم نیومده بود ….دلم براش می سوخت… شاید اونم اینقدر عاشق ایرج شده بود که تن به این کار کثیف داده بود و من قصد نداشتم که دیگه کاری به کارش داشته باشم چون می دیدم که هر کاری اون کرد ، من یک قدم به ایرج نزدیک تر شدم و این رو به حساب تقدیر میذاشتم با خودم گفتم : همه ی حادثه ها و اتفاقات بد و خوبی که برام افتاده منو به کسی که می دونم تنها عشق زندگی منه رسوند… پس راضیم ، خیلی هم راضیم ، دیگه هیچی برام مهم نیست ….
وقتی عمه از قصد من با خبر شد گفت منم میام …. زود باش بیا حلوا درست کنیم تا ایرج نیومده …. بدو….. ایرج با اینکه خیلی خسته بود پیاده نشد و سه تایی با هم رفتیم سر خاک ….
از دور دلم گرفت یادم اومد از سال اونا دیگه اینجا نیومده بودم …….
شب سال عمه مهمون داشت و من با اسماعیل تنها اومدم ….
اول از دور نگاه کردم… فکرمی کردم حتما هادی برای اونا سال گرفته ولی هیچ خبری نبود کنار قبر اونا سوت و کور بود ….
کمی که موندم عمو خبیری با خانوادش اومدن و پشت سر اونا دختر دایی های مامانم و برادر زاده ی بابام ….. همه از دست هادی گله داشتن و هر کدوم چیزی می گفتن ……
عمو سری تکون داد و گفت : متاسفم برای هادی…… و من اونجا به جای اون و خودم خجالت کشیدم …..
ولی منم باز غفلت کردم و از اون روز تا حالا سر خاک نیومده بودم ….
#قسمت پنجاه و یکم-بخش پنجم
اولین چیزی که گفتم این بود شرمندم که دختر خوبی برای شما نیستم ولی شما هنوز هم به فکر منی … مامان جون ، هدیه ای که برای من فرستادی رسید … و من فهمیدم چه دختر بدی بودم برای تو و بابام … به خدا فراموشتون نکردم ، همیشه با من هستین مخصوصا دیشب که منو عقد می کردن…. باید بودید و می دیدن چقدر جای شما خالی بود …. منو عقد می کردن ومن نمی تونستم بگم با اجازه ی پدر و مادرم … نبودین تا برام آروزی خوشبختی کنین …..و چه چیزی برای یک دختر مهمتر از این می تونه باشه …. نبودین و نمی دونین در اون لحظه چقدر به شما نیاز داشتم شما که رفتید زندگی من مدام بالا و پایین رفت …
من کسی هستم که با رفتن شما روی یک کشتی شکسته میون اقیانوس تنها موندم و به امید راهی می گشتم تا آرامش بگیرم … محبت و عشق شما رو تو وجود هیچ کس پیدا نکردم …. اگرمی دونستم که می خوام شما رو از دست بدم قدر لحظاتی که با شما بودم می دونستم …. و الان اینقدر حسرت نمی خوردم …… و حالا با اینکه با ایرج ازدواج کردم بازم می ترسم چون شما پیشم نیستین…
حالا با اون اومدم تا دست شما رو ببوسم و با اشکهام بهتون بگم چقدر دل تنگ شما هستم …. ایرج دستمو گرفت و منو از روی سنگ قبر بلند کرد … و گفت : دایی جون…. ببخشید که زود تر نیومدم خدمت شما ولی خاطر تون جمع باشه از رویا مثل چشمم نگهداری می کنم حتما بهتون گفته تا حالا چقدر اذیت شده … ولی از این به بعد من مراقبش هستم ، نمی زارم دیگه نارحت بشه بهتون قول میدم …..
عمه هم گریه می کرد ، راز و نیازش رو کرد و با هم برگشتیم در حالیکه من سیر نشده بودم انگار انتظار آغوش گرمشون رو داشتم و باز با خاک سرد روبرو شدم ……….
یک هفته بعد حمیرا عازم رفتن شد …از شب قبل کسی نمی تونست با من حرف بزنه خیلی دوستش داشتم …. مثل اینکه قسمتی از وجودم داشت میرفت …و اون روز آخر فهمیدم که اون هم نسبت به من همین احساس رو داره …….
توی فرود گاه اصلا منو نگاه نمی کرد سعی داشت ازم دوری کنه حتی باهاش حرف می زدم پشتشو می کرد و جواب منو خیلی کوتاه می دادو می رفت ….
تورج عکسهای عروسی رو حاضر کرده بود و آورد و بهش داد ……..
ایرج با دوربین خودمون مرتب عکس می گرفت و همون جا ظاهر می کرد………
حمیرا با اخم به ایرج گفت یک عکس از من و رویا بگیر …..
کنار هم وایسادیم من دستم رو انداختم دور کمرش و اونم آهسته همین کار و کرد و یک دفعه منو در آغوش گرفت …… و هر دو بشدت گریه کردیم جوری که دلمون نمی خواست از هم جدا بشیم …. و با همون بغض گفت : با ایرج بیاین فرانسه من دیگه فکر نکنم به این زودی برگردم ……. ولی بهت تلفن می کنم ….تو با اینکه از من کوچیک تری ولی بهترین دوستی بودی که تو عمرم داشتم …. خیلی خوشحالم که زن ایرج شدی ….
با این حرف من به عمق محبت اون پی بردم….. ایرج گفت: انشالله ماه عسل میایم ……….
حمیرا ساعت ده اون شب پرواز کرد و از ایران رفت ….. همینطور که به هواپیما روی آسمون نگاه می کردم گفتم …توام بهترین دوست من هستی و خوشحالم که با دختر و شوهرت داری میری هر چند دوریت برای من سخته ….
#قسمت پنجاه و دوم-بخش اول
تیر ماه بود من حاضر می شدم که برای آخرین امتحانم برم دانشگاه …
تو این مدت من هنوز توی اتاق خودم می خوابیدم و ایرج تازگی ها اخلاقش خیلی خوب نبود ، هر شب تا دم اتاقم منو همراهی می کرد و گاهی هم میومد تو و بغلم می کرد و می رفت…. گاهی هم به من می گفت : رویا تا کی ؟ ولی نمی دونم چرا خجالت می کشیدم و علتش رو هم می دونستم با اون رفتاری بود که علیرضا خان با من کرده بود …. هر وقت فکر می کردم به خواسته ی ایرج عمل کنم بازم یاد اون شب میفتادم و دلم رضا نمی شد حالا که اون گفته بود تا عروسی یک عقد ساده بگیریم من خلاف حرف اون عمل نمی کردم …. و این ترس که یک روز همین رو به روی من بیاره منو وادار می کرد که بر خلاف میل زیاد ایرج رفتار کنم ….
طبق عادتی که داشتم حرفی هم به اون و عمه نمی زدم ….
تازه تورج هم دیگه هر شب میومد خونه و اینم خودش باعث می شد که از ایرج دوری کنم …… تورج که بود همه چیز به خنده و شوخی می گذشت تا دیر وقت می نشستیم و حرف می زدیم گاهی بازی می کردیم و گاهی با هم می رفتیم بیرون ، یکی دوبار هم با مینا چهارتایی رفتیم سینما همه چیز خوب بود جز اون خواسته ای که ایرج داشت و من نمی تونستم انجام بدم …….
حمیرا هم هر وقت زنگ می زد ازم می پرسید ، ولی من جوابی نداشتم که بدم ….
نمی دونستم این وسط چیکار کنم بگم بیان برای من عروسی بگیرین؟ یا خودم باید می رفتم تو اتاق ایرج و هر دوی اینا برام غیر ممکن بود …… صبح ها با ایرج و علیرضا خان می رفتم دانشگاه اونا منو پیاده می کردن و ظهر با اسماعیل برمی گشتم …….
اون روز هم قرارمون همین بود ….. ایرج صدام کرد رویا جان حاضری ؟
گفتم بله دارم میام …..گفت من دارم میرم شما با اسماعیل برو ….
زود از اتاق اومدم بیرون تا ببینمش دستشو تکون داد وگفت : می بینمت خداحافظ و با عجله رفت …. یک کم تو ذوقم خورد ….
امتحانام تموم شد ……
تقریبا آخرین روز دانشگاه بود، یک هفته بعد از اون ماجرا شهره اومد دانشگاه …. منم خیلی عادی مثل اینکه اصلا اتفاقی نیفتاده باهاش بر خورد کرده بودم اونم دیگه به روی خودش نیاورد……
تا اون روز آخر بعد از امتحان اومد پیش من و گفت : رویا اومدم ازت خداحافظی کنم …
گفتم : آره حتما حالا ما انشالله تا آخر باهم هستیم گفت : واقعا پشیمون شدم توی عصبانیت تصمیم گرفتم و یک کار احمقانه کردم ولی خودم می دونم کار درستی نبود به هر حال حلالم کن ….
بلند شدم باهاش رو بوسی کردم و از هم جدا شدیم ….
اسماعیل هنوز منتظرم بود زود باهاش اومدم خونه …شب قبل تا دیر وقت بیدار بودم و درس می خوندم می خواستم بخوابم حتی توی ماشین هم خوابم برد با خودم گفتم الان میرم می خوابم و تا موقع اومدن ایرج بیدار نمیشم شاید خستگی این چند وقت درس خوندن از تنم در بیاد …..
وقتی رسیدم خونه دیدم ماشین ایرج جلوی ساختمونه ….
خیلی عجیب بود اون موقع روز برگشته بود خونه ….
#قسمت پنجاه و دوم-بخش دوم
عمه تو حال بود …
گفتم : سلام عمه جون ایرج خونه س ؟
گفت سلام مادر آره داره حاضر میشه بره مسافرت….
یکه خوردم پرسیدم کجا ؟
گفت : می خواد بره بادی به سرش بخوره اونم بچه ام خسته شده دیگه …….
بزار بره یک کم حال و هواش عوض بشه ….
با بغض پرسیدم کجا ؟
گفت : اونشو من نمی دونم از خودش بپرس …و خیلی جدی این حرف رو زد و نشست روی مبل و تلویزیون رو زیاد کرد …..
وارفتم و آهسته از پله ها رفتم بالا …ایرج تو اتاقش بود در اتاق باز بود ولی من یک ضربه زدم و گفتم : ایرج جان ؟
گفت : جانم عزیزم اومدی ؟ چه زود فکر نمی کردم به این زودی بیایی منو بغل کرد و بوسید …..
پرسیدم کجا می خوای بری چمدون بستی ؟ گفت : دیگه یک مدتی میرم هوا بخورم ……بی هدف اطرافو نگاه کردم اشک تو چشمم جمع شده بود ..و خواستم که اون نبینه و رومو برگردوندم تا برم بیرون منو از پشت گرفت و شروع کرد به خندیدن و گفت : آخه من بدون تو کجا رو دارم برم ؟ می خوام با هم بریم شمال …
یک نفس بلند کشیدم و برگشتم و با مشت زدم تو سینه ش و گفتم خیلی بدی ….
داشتم میمردم مگه آزار داری منو اذیت می کنی ؟
گفت : فکر کردم مامان بهت گفته …..گفتم اونم مثل تو شوخی کرده حتما ، چون گفت تو داری میری هوا بخوری بدون من ……….
از خنده روده بر شده بود می گفت الحق که من و تورج بچه های اونیم ….
برو حاضر شو تا ظهر نشده بریم نهار رو تو راه بخوریم ….
گفتم عمه گناه داره اونم بیاد و صبر نکردم و دویدم پایین اون داشت می خندید دست انداختم دور گردنش و گفتم تو رو خدا عمه بیا با ما بریم خواهش می کنم نگو نه ….قبول نمی کنم بیا بدون شما خوش نمیگذره ….
گفت اولا بشین ببینم باهات کار دارم …..تو دلت
می خواد برات عروسی مفصل بگیرم ؟
گفتم الان چه وقت این حرفاس عمه جون …
گفت : نه بگو ببینم ..(ایرجم اومد پیش ما ) گفتم راستش من اصلا دوست ندارم عروسی بگیرین …
همونی که داشتم عالی بود خیلی هم عالی و همیشه توی ذهنم می مونه دیگه چه لزومی داره؟
عروسی برای یک شب خاطره انگیزه خوب منم داشتم دیگه… برای چی عروسی بگیریم …. نمی خوام…..
سرشو بلند کرد و به ایرج گفت : دیدی گفتم؟ من رویا رو میشناسم شما ها هنوز اونو نشناختین…
خوب پس اگر این طوره برین با هم یک سفر و عروسی کنین منم تا شما بر گردین اوضاع خونه رو روبراه می کنم ….
بغلش کردم و بوسیدمش اونم منو در آغوش گرفت و در حالیکه چشمهاش پراز اشک بود گفت قربونت برم عمه خدا تو رو به من داد …..
ایرج گفت داد به من ….مامان صاحب نشو داد به من….
#قسمت پنجاه دوم-بخش سوم
من خیلی زود وسایلم رو جمع کردم و دادم به ایرج برد گذاشت تو ماشین عمه برامون یک عالم خوراکی گذاشته بود من کیفم رو روبراه کردم و نگاه کردم تو آینه تا ببینم خوب هستم یا نه …
یک باره قلبم از جا کنده شد …..سست شدم یاد اون روزی افتادم که با بابام می خواستم برم شمال ترس و دلهره تمام وجودم رو گرفت بشدت می لرزیدم صحنه های تصادف یک بار دیگه اومد جلوی چشمم ایرج منو صدا کرد ولی قدرت حرکت نداشتم وقتی دید خبری از من نشد اومد بالا ….
از دیدن من ترسید فکر کرد اتفاقی برام افتاده ……
نشستم روی تخت و گفتم : ایرج نمیام می ترسم…
پرسید چرا عزیزم خودتو ناراحت نکن بگو ببینم چی شده گفتم : از شمال رفتن می ترسم …
گفت : اوه یادم نبود عزیز دلم من مراقبم بالاخره که باید بریم گفتم : پس از جاده ی چالوس نرو هیچوقت نمی خوام اون جاده رو ببینم……
صدا زد مامان یک کم آب قند بیار… رویا حالش خوب نیست ….
عمه هم داد زد مرضیه آب قند بیار و خودش با عجله اومد بالا ….
بلند شدم که مسئله بزرگ نشه ولی سرم گیج رفت و خوردم زمین ……
ایرج منو روی دست بلند کرد و برد پایین روی کاناپه خوابوند …..
عمه هراسون دنبال ما میومد و هی می پرسید چی شده ؟
ایرج گفت : یاد سفرشون با دایی اینا افتاده…… عمه زد روی دستش و گفت خاک بر سرم چرا من به فکر نبودم …
ولش کن ایرج با این حالش نرو برین یک جای دیگه …
گفتم نه الان حالم خوب میشه …و آب قند رو سر کشیدم …
کمی دراز کشیدم و از جام بلند شدم و گفتم بریم……
ایرج گفت : نه عجله ای نیست اول تو حالت خوب بشه ……
نمی خواستم تو ذوق ایرج بزنم ……..
گفتم : نه خوبم به خدا بهترم …فقط از جاده ی چالوس نریم ….
هنوز خیلی خوب نبودم و تظاهر می کردم که راه افتادیم و ایرج از جاده هراز رفت به طرف شمال ….
با این که ما می خواستیم بریم رامسر و راهمون طولانی می شد …….با تمام قوا سعی می کردم به چیزی که ناراحتم می کنه فکر نکنم تا این سفر رو برای خودمون؛؛ مخصوصا ایرج خاطر انگیز باشه …….
اونم تمام راه با من حرف زد …انگار سالها بود با هم حرف نزده بودیم .
نهار رو توی راه خوردیم و هوا داشت تاریک می شد که رسیدیم به هتل رامسر….وقتی داشتیم از پله های هتل بالا می رفتیم گفتم : ایرج جان منو اول میبری لب دریا ؟…
گفت باشه عزیزم جابجا بشیم میریم …..در اتاق رو که باز کردم جا خوردم و برگشتم و ایرج رو بغل کردم و گفتم وای تو محشری ….چطوری این کارو کردی ؟ تمام اتاق تزیین شده بود چراغ ها خاموش بود و با نوری که از شمع های بلند روی گلهای قرمز می تابید اتاق روشن شده بود خیلی شاعرانه و زیبا ….مثل یک رویای دست نیافتی دل انگیز بود …. در و بست و منو بغل کرد ……………
ما دیگه لب دریا که نرفتیم… حتی شام هم نخوریم و تا صبح خوابیدیم ……. و صبح تو آغوش ایرج بیدار شدم …..
نزدیک ظهر رفتیم لب دریا و من برای اولین بار دریایی که همه ی رویای من در بچه گی بود دیدم … کنارش وایستادم و مدت زیادی فقط نگاه کردم …..
خواستم چیزی بگم ولی احساس کردم اون خودش می دونه که من چی می خوام بگم…. خروشان بود با موجهای بلند ..آبها بهم می پیچیدن و طبقه ؛ طبقه روی هم فریاد می کشیدن و به طرف من میومدن و من بازهم نگاه کردم …
ایرج اومد از پشت دستهاشو دور کمر من حلقه کرد و سرمو بوسید ….و اونم مثل من ساکت وایستاد ….
یک هفته اوجا موندیم تمام جنگل و روستای زیبای اطراف رو گشتیم ولی چیزی که همه ی اونا رو لذت بخش می کرد عشقم به ایرج بود …..
ساعت حدود دو از رامسر راه افتادیم و این بار با نظر من از همون جاده ی چالوس برگشتیم ابتدای جاده نگه داشت و کلوچه و عسل و سبد خرید و بعد به من نگاه کرد و گفت خوبی ؟ می خوای برگردم از هراز برم ….
گفتم نه به خدا خوبم بریم …
گفت : پس به من فکر کن با خودت تکرار کن چقدر شوهرمو دوست دارم بهش اعتماد دارم اونم بیچاره داره آهسته میره و به جاده هم نگاه نکن …
#قسمت پنجاه و دوم-بخش چهارم
بعد آهنگ بوی گندم داریوش رو که روی یک
کارتریج داشت گذاشت و خودشم باهاش شروع کرد به خوندن و من برای اولین بار دیدم که اون صدای خوبی داره …..
گفتم ایرج تو رو خدا خاموش کن خودت بخون من نمی دونستم تو اینقدر صدات خوبه … خندید و گفت بلد نیستم اون که می خونه می تونم همین جوری هیچی بلد نیستم ……
واقعا سرم گرم شدم و نفهمیدم کی به کرج رسیدیم …. و از اونجا راهی تهران شدیم …..و ساعت هفت رسیدیم خونه ……
وقتی می رفتیم ، علیرضا خان کارخونه بود و تورج هم نبود که ازشون خداحافظی کنیم ولی حالا همه به استقبال ما اومده بودن … و با تعجب دیدم مینا و سوری جون و آقای حیدری هم اونجان ….
انگار با اصرار تورج اومده بودن عمه و تورج برامون سنگ تموم گذاشتن و اتاق ایرج رو بطور کلی عوض کرده بودن همه چیز اون نو بود و درست مثل اتاق عروس شده بود …نمی دونستم در مقابل این محبت های عمه چی بگم …….
عمه رو بغل کردم که ازش تشکر کنم …ولی اون دستمو کشید و برد تو اتاق حمیرا و درو بست و گفت بیا باهات کار دارم ….
گفتم می خواستم ازتون تشکر کنم ….گفت اییییی اینو ول کن من مادرتم…. من نکنم کی بکنه …. می خواستم بگم ……گفتم عمه جون کاش می گذاشتین من به عنوان جهازم اون اتاق رو درست کنم …گفت : جهاز تو با من بوده و این خونه دیگه مال توام هست… پس ولش کن به من گوش کن …(اون بی تاب بود تا چیزی به من بگه ) این دختره چی می خواد دقیقه ای یک بار میاد اینجا ؟ای بابا اصلا … تو نبودی..با تورج میومد که مثلا کمک کنه اتاق تو رو درست کنیم … هر چی می گفتم نمی خوام مگه من خودم دست و پا چلفتی ام به خرجش نمی رفت که نمی رفت به خدا بهش محل نمی زارم بازم میاد ، حالام تورج ور داشته اینارو آورده اینجا که رویا می خواد بیاد ای بابا من حوصله ی اینا رو ندارم تو یک چیزی بهشون بگو حالا امشب که اومدن ولی دیگه نزار این دختره خودشو به ما بچسبونه ….
نه اینکه عمه جون ازش بدم بیاد ها از سوری خانم هم بدم نمیاد ولی اینکه هر روز اینجا باشن نمی خوام …بعدم راستش به تورج و مینا شک کردم …. دارن شورشو در میارن …. راحت دخترو میارن تو خونه و آخر شب می بره می رسونه … می ترسم عمه …به خدا وهم ورم داشته می ترسم …
#قسمت پنجاه و دوم-بخش پنجم
یک وقت بلایی سرم نیارن رویا ؟ …
من این دختر رو نمی خوام ها گفته باشم ….نه اینکه دختر بدی باشه ولی لیاقت تورج خیلی بیشتر از ایناس ….
صدای ایرج اومد که منو صدا می کرد در حالیکه عمه هنوز درد دل داشت و دلش می خواست از اونا بد گویی کنه با هم رفتیم پایین ….
مینا داشت چایی می ریخت ..عمه با آرنج زد تو پهلوی منو با سر اشاره کرد و گفت … دیدی ؟تحویل بگیر ….. من یک چشم غره به تورج رفتم ….
با سر پرسید چی شده ؟ گفتم حالا بهت میگم…..
مینا همین جور مشغول پذیرایی بود درست انگار اینجا خونه ی خودشه …. راستش حرص منم داشت در میومد عمه داشت خون خونشو می خورد … و سوری جون بی خیال داشت با عمه حرف می زد ….آقای حیدری هم کنار ایرج نشسته بود و با اون حرف می زد…… علیرضا خان هی فندک می زد که پیپ شو روشن کنه و اونم روشن نمی شد و باز دوباره می زد تق …تق …تق …
یک مرتبه عمه داد زد بسه دیگه نزن…..مرضیه برو اون کبریت رو بیار بده به آقا……
توام بشین مینا نمی خوام کار کنی مگه نمی ببینی من کارگر دارم بشین دیگه …….
علیرضا خان اصلا به روی خودش نیاورد و چند تا فندک دیگه زد و بعد کبریت رو از مرضیه گرفت و پیپ رو روشن کرد….
مینا رفت نشست ، ولی سرخ شده بود و معلوم بود حال خوبی نداره سوری جون هم رفته بود تو هم …… اما تورج … دوتا دستشو گذاشت بین دو زانو شو کمی خودشو خم کرد و گفت :خوب حالا زود تر شام بخوریم که امشب مینا باید سنگ تموم بزاره برای دوستش و تا اونجایی که می تونه بخونه که فکر کنم دل شکوه خانم هم برای صداش تنگ شده ……..
#قسمت پنجاه و سوم-بخش اول
آقای حیدری به محض اینکه شام خورد.. از جاش بلند شد و گفت با اجازه دیگه مزاحم نمیشیم ، امشب به اصرار آقا تورج باعث زحمت و ناراحتی شما شدیم خیلی ببخشید … شرمنده شکوه خانم .. ولی سوری جون فقط یک خداحافظی کرد و از در رفت بیرون ، هم آقای حیدری هم سوری جون متوجه ی اخمهای عمه بودن….
با اینکه تورج و ایرج سعی می کردن این خلاء رو پر کنن فایده ای نداشت …..
منم با مینا حرف می زدم تا اونم احساس بدی نداشته باشه …..
در مورد دانشگاه ، شهره و سفرم به شمال….. ولی اونم حال خودش نبود و آخر سر با بغض خداحافظی کرد و رفت. من از تورج هیچ حرفی با مینا نمی زدم و نمی خواستم این مسئله بین من و اون باز بشه… حتی یک کلمه با اون صحبت نکرده بودم چون می دونستم عمه وعلیرضا خان موافق این کار نیستن ، نمی خواستم مینا امیدی پیدا کنه که بعدا از این بابت ضربه بخوره ….و گذاشتم به عهده ی خودشون ….
وقتی اونا رفتن …. عمه سر تورج داد زد دفعه ی آخرت باشه این کارو کردی چه خبره هر شب هر شب این دختر و میاری اینجا ؟
تورج با لبخند خاص خودش گفت: خوب میارم برامون بخونه …. مگه چیه ؟ من حق ندارم کسی رو دعوت کنم …
عمه گفت : چرا حق داری ولی تو دیگه داری شورشو در میاری …..
تورج گفت : خوب می خوای بگیرمش که خیالتون راحت بشه …..
علیرضا خان گفت : بابا جان اگر زن می خوای بگو خودم به فکرت بیفتم ولی این کارو نکن شوخیشم بده بابا ، نکن …..
گفت : خوب آره زن می خوام بگیرم بزارین همین مینا رو بگیرم تا هر شب سرمون گرم بشه …
علیرضاخان گفت …. گفتم شوخی نکن بچه اگر زن می خوای سرهنگ مکفی یک دختر داره مثل دسته ی گل میگم مامانت زنگ بزنه میریم برات خواستگاری تو اونو ببینی حتما خوشت میاد …. باباش خلبانه نیرو هواییه …خوب بهم می خورین تازه دختره تو همون نیرو هوایی تو مستشاری با امریکایی ها کار می کنه ….
تورج گفت : ای باباجان این همه اطلاعات رو از کجا آوردی یک دفعه ……
گفت : یک دفعه نبود مامانت نگرانت بود منم دختر مکفی رو دیده بودم تحقیق کردم …دیدم مناسب برای تو …..
تورج گفت باشه بگیرین ، خوبه هم اونو بگیرین هم مینا رو می گیرم حالا که قراره بگیرم دو سه تا می گیرم که اتاق های بالا پر شه ……
ایرج گفت : تورج ؟ چرا تو هیچوقت جدی حرف نمی زنی ؟
خندید و گفت : سکه هامو پس بده بی احساس نشسته داره نگاه می کنه من بی خودی ده تا سکه دادم به شما ها …
اگر این طوری بی طرف باشین به خداوندی خدا پس می گیرم ….
ایرج گفت : تو یک کم جدی باش تا ما هم بفهمیم اصلا تو چی می خوای ؟ ما نمی دونم داری چیکار می کنی الان گفتی برات برن خواستگاری ؟
گفت : خوب آره شاید خوشم اومد اگر همه چیزش مثل مینا بود حرفی نیست …….
ایرج گفت نه بابا تو جدی بشو نیستی منم خیلی خسته ام میرم بخوابم شب به خیر همگی …..
#قسمت پنجاه و سوم-بخش دوم
من با اینکه خیلی خسته بودم از جام تکون نخوردم و صبر کردم بقیه برن بخوابن بعد برم بالا …
چون اولین شبی بود که تو اون خونه می رفتم تو اتاق ایرج…….
اونقدر تو اتاقم موندم تا همه ی سر و صدا ها خوابید ……
دراتاق ایرج رو که باز کردم اون نشسته بود با خودم گفتم الان دلخور شده و یک چیزی بهم میگه …
ولی با روی خوش گفت : اومدی عزیز دلم،؛بیا بریم بخوابیم …
گفتم ببخشید یک کم تو اتاقم کار داشتم ….. ایرج گفت : این طوری نگو دیگه … اصلاح کن تو اتاق کارم کار داشتم الان اینجا اتاق توس عادت کن… بعد ایرج یک نفس بلند کشید و گفت خدا رو شکر می کنم که تو بالاخره اومدی؛؛ اینجا شد اتاق ما …..
فردا وسایلم رو جابجا کردم ولی اون اتاق رو نگه داشتم برای درس خوندن و برای اینکه اتاق خوابمون شلوغ نشه کتابامو نبردم عمه دنبالم میومد و همین جور از مینا می گفت و اینکه اصلا به درد تورج نمی خوره حرف زد…
ظاهرا داشت به من کمک می کرد ولی همین جور حرص می خورد و می گفت …… من ساکت بودم که آخر عصبانی شد و سر من داد زد خوب یک چیزی بگو توام دیگه ……..
گفتم :آخه من چی بگم عمه جون ؟ نمی تونم نظر بدم شما خودتون تصمیم بگیرین مگه نگفتین میرین خواستگاری خوب برین شاید قبول کرد ….
سرشو با تاسف تکون داد و گفت : آخه مادر می ترسم بازم شوخی کنه و ما رو سنگ رو یخ ؛؛مردم که مسخره ی ما نیستن اون بیاد و بگه نمی خوام اونوقت آبرومون میره …..
گفتم وا ؟ چرا عمه جون مگه هر کس میره خواستگاری باید حتما قبول کنه …..گفت آخه دِ نه؛؛ اینا آشنای علیرضا هستن بد میشه ….نه ولش کن تورج جدی نیست فکر کنم مینا رو هم نمی خواد داره ما رو اذیت می کنه وگرنه نمی گفت برین خواستگاری …….
عمه همین طور می گفت و می گفت و من متوجه شدم حسابی نگرانه و دلش قرار نمیگیره و خودشم مونده چیکار کنه …..عاقبت از من پرسید تو میگی چیکار کنم زنگ بزنم وقت بگیرم ؟
گفتم آره به نظرم برای این که معلوم بشه تورج چه تصمیمی داره خوبه …
اگر خوب بود و قبول کرد که چه بهتر …اگر نه یک فکری می کنیم …حالا تا خدا چی بخواد…..
عمه رفت پایین و من دیدم فورا داره زنگ می زنه …. و برای فردای اون شب قرار گذاشت …. ولی خودش خوشحال نبود و می ترسید تورج اصلا نیاد یا اونا رو دست بندازه ….
شب سر شام عمه به تورج گفت که وقت خواستگاری گرفته …. همه ی ما منتظر عکس العمل اون بودیم با خوشحالی گفت : واقعا ؟ این کارو کردین ؟ …. باشه به به می ریم خواستگاری ایرج تو و رویا هم باید بیاین ….
ایرج گفت ما برای چی ؟ تو برو اگر پسندیدی اونوقت ما هم میایم الان تو با مامان و بابا برو کافیه …..
تورج بلند شد و روی کول ایرج سوار شد و گفت تو نیای من نمی رم خجالت می کشم …..ایرج هلش داد و انداختش پایین گفت: خرس گنده تو خجالت می کشی ؟….
.تورج دوباره پرید روی شونه های ایرج و گفت : اگر نیای سکه هامو پس میگیرم …..ایرج در حالیکه می خندید گفت رویا برو اون سکه ها رو بیار بده به این که دست از سر ما بر داره ….. تورج گفت واقعا ؟ میدی ؟ …
بازم تورج اونقدر شوخی کرد و ما خندیدم که هیچکدوم نفهمیدیم اصلا فردا میره خواستگاری یا نه …..
چشم عمه از بعد از ظهر به در بود اون فکر می کرد تورج یا دیر میاد یا اصلا نمیاد که نتونن برن خواستگاری ولی اون خیلی زود اومد در حالیکه سلمونی هم رفته بود و سر و صورتی صفا داده بود و آماده بود بره خواستگاری عمه از خوشحالی روی پاش بند نبود .
#قسمت پنجاه و سوم-بخش سوم
ساعت شش قرار داشتن ولی اونا چهار ونیم راه افتادن که زودتر برن تا بتونن گل و شیرینی هم بخرن ….
من و ایرج رفتیم بالا تا تو اتاق خودمون تلویزیون تماشا کنیم ….
ایرج از من پرسید : رویا یک چیزی ازت می پرسم راست بگو ….
خندیدم گفتم : حتما ….
گفت : نه می دونم تو راست گویی منظورم اینه که طفره نرو چرا تو با مینا حرف نمی زنی ؟ گفتم بدون طفره برای این که به من مربوط نیست چرا که نه به تورج اعتماد دارم نه به اینکه عمه و علیرضا خان قبول کنن …..
پرسید تو موافقی ؟ گفتم راستشو بگم نه ولی به خواست من که نیست چون می دونم عمه نمی خواد ، پس مینا اذیت میشه ولی به شرف تورج اعتماد دارم می دونم که اگر این کار و بکنه پاش وایمیسته … اینه که بهتره من دخالت نکنم تو این طور فکر نمی کنی ؟ گفت خوب چرا ….ولی دلم می خواست بدونم مینا چی فکر می کنه گفتم : اگر به من بگه و نشه کوچیک میشه پس همینطوری بمونه بهتره ……
ایرج دستمو کشید و منو نشوند روی پاش و گفت : ببین چه زن عاقلی دارم ….
کمی بعد منو ایرج رفتیم تو آشپز خونه تا من شام رو آماده کنم به کمک مرضیه میز رو چیدم ایرج هم همش دور و ور ما می پلکید و به غذا نوک می زد ……
خیلی زود تر از اونی که فکر می کردیم عمه اینا برگشتن ……
ما به استقبالشون رفتیم سلام کردم عمو به جای جواب سلام گفت : چایی داریم بابا گلوم از دست این پسره خشک شده ….
گفتم آره عمو شما بشین من الان براتون میارم عمه شما هم می خوری ؟ گفت: وای آره .. فکر می کنی مال من خشک نشده من که خونم خشک شد …
تورج هیچی نگفت …سرشو انداخت پایین و رفت بالا عمو گفت کجا میری وایستا حرف بزنیم …
تورج همین طور که از پله ها میرفت بالا گفت : نماز نخوندم الان برمی گردم ……
#قسمت پنجاه و سوم_بخش چهارم
من فکر کردم داره منو مسخره می کنه چون معمولا من این کارو می کردم ولی قیافش جدی بود و واقعا نفهمیدم راست میگه یا شوخی می کنه …..
انگار عمو هم همین فکر رو کرد چون به ایرج گفت : برو بیارش فرار کرد …
ایرج گفت : نه بابا رفته نماز بخونه …. عمو با تعجب پرسید واقعا نماز می خونه ؟
ایرج گفت : آره از ماه رمضون به بعد ترک نکرده تو اتاقش جا نماز و قران داره گاهی هم می ببینم داره قران می خونه ….
عمو گفت : نه بابا فکر نکنم اینم دلقک بازیشه … اصلا آدم نمی تونه بفهمه اون داره به چی فکر می کنه ….
باور کن ایرج تو مثل آب ذلالی من نگاهت می کنم می فهمم چی فکر می کنی ولی اونو هر چی باهاش حرف می زنم بیشتر بهش شک می کنم آخرم به عقل خودم …..
عمه یک حبه قند بر داشت و زد تو چاییشو گذاشت دهنش و گفت : حالا امشب اذیتش نکن ببینیم چی میگه ………
ایرج پرسید مگه چیکار کرد تعریف کنین ….عمو چایی شو سر کشید و گفت نپرس بابا بزار بیاد منم یک نفس تازه کنم ……
تورج همین طور که از پله ها میومد پایین گفت : من آمادم برای اعدام ….
عمو گفت بگو چرا اونطوری کردی ….
گفت :چه طوری ؟
عمه گفت چرا اونا رو مسخره کردی ….
گفت ای بابا من کی مسخره کردم شما هر حقیقتی رو میگین مسخره …
ایرج گفت : درست تعریف کنین ببینیم چی شده ؟
عمه گفت بزار من بگم تو و رویا قضاوت کنین …( و با لفت و لعاب شروع کرد ) نمی دونی چه خانواده ی خوبی بودن چه برو و بیایی داشتن بعد دختررو بگو … خوشگل ، با سواد ، قد بلند وسفید مثل یاس …..
تورج زد زیر خنده و گفت چون مینا سفید نیست این شده حسن…… مادر من میگن سفید سفید صد تومون سرخ و سفید سیصد تومون حالا که رسید به سبزه هر چی بگی می ارزه …..
عمه گفت ساکت بزار حرف بزنم …من نمی دونم از دختره چی پرسیدم ….
تورج گفت اسمش شوید بود …..
ایرج گفت جدی ؟ عمو گفت : ای بابا نمی دونی چرند میگه ؟ریحانه بود ریحان صداش می کردن……
تورج گفت: اگر زن من بشه من شوید صداش می کنم…
عمه گفت بزارین من حرفمو بزنم دختره داشت تعریف می کرد ماشالله چه پر سر و زبون و خوش بیان بود …
که تورج زد تو ذوقشو و مسخره اش کرد …مام از خجالت زود بلند شدیم ….
تورج گفت : ببین داداش داشت از خودش تعریف می کرد که شاگرد اول بوده جزو اولین کسانی هست که کامپیوتر یاد گرفته و الان امریکایی ها روش حساب می کنن …منم گفتم بله شما نمی گفتین هم ما می فهمیدیم من همون اول که اومدم تو فهمیدم شما باهوش هستین….تو رو خدا این حرف بدی بود؟ازش تعریف کردم بابا ….
عمه گفت : کاش اینطوری گفته بودی من داشتم آب می شدم برم تو زمین فرو ، دختره دیگه حرف نزد مامانشم رفته بود تو هم …..تورج گفت : باشه اگر می خواین شوید رو برام بگیرین بگیرین ولی مینا رو هم بگیرین می خوام برام بخونه …
به قناری هم راضیم ولی مینا باشه بهتره ..
#قسمت پنجاه و سوم-بخش پنجم
ایرج که از خنده نمی تونست جلوی خودشو بگیره گفت داداش جان می خوای دیگه بحث نکنیم این طور که معلومه تو زن بگیر نیستی…..
جواب داد : نه به خدا هستم حتی پای دو سه تاشم هستم ولی مینا هم باشه ، آخه شما کجای دنیا یک کارتریج پیدا می کنی که فقط بگی بخون … می خونه … بگی حمیرا می خونه …. بگی هایده می خونه … اصلا این که هیچی؛ بگو برو میره…. بگو بیا ، میاد ، با خانوادت بیا ، میان ، خوب من چی می خوام دیگه؛؛؛؛ زنی که گوش بفرمان منه …… نه تو کارش نیست …. عمو بلند شد و رفت طرف آشپز خونه و گفت : ول کنین دیگه بحث بی فایده اس تورج ما رو هم مسخره ی خودش کرده ….
این آقا زن بگیر نیست یک کلام ختم کلام مینا به هیچ وجه نمی تونه عروس این خونه بشه والسلام …….
همه رفتیم برای شام ولی تورج در همین باب حرف زد و ما خندیدم آخر من صدام در اومد و گفتم : تورج من می دونم که تا تو هدفی نداشته باشی حرفی نمی زنی شاید به نظر شوخی بیاد ولی میشه به خاطر کسانی که دوستت دارن یک کم جدی باشی و بگی چی می خوای …….
گفت : به خدا من جدی میگم اگر می خواین زن بگیرین برای من…
یکی بگیرین خودتون خوشتون بیاد یکی هم مینا رو بگیرین …..
عمو خندید و گفت : شامتو بخور برو بخواب که حالت خوب نیست ….
عمه گفت : تورج خودت می دونی اگر من از کسی خوشم نیاد دیگه نمیاد پس تو رو خدا منو اذیت نکن و به همین شوخی تمومش کن ….. تورج گفت : البته که رضایت شکوه خانم در درجه ی اول اهمیته …. ولی اینم می دونم که شکوه خانم خیلی مهربونه و خوشبختی پسر عزیزشو می خواد …..
اونشب وقتی منو ایرج تنها شدیم به من گفت : رویا لازم شد تو با مینا حرف بزنی یک جوری ببینی رابطه ی اونا تا چه حدی پیش رفته و این بحث رو تموم کنیم ما هم تکلیف خودمون رو بدونیم ….
گفتم راستش با کارایی که تورج امشب کرد منم اینو فهمیدم که فقط قصد داره با مینا ازدواج کنه و داره الان همه رو حاضر می کنه ….
گفت : آره منم همین طور فکر می کنم دیگه الان نمیشه عقیده شو عوض کرد تو کله اش نمیره…. ولی مامان راست میگه ، فکر نمی کنم مینا به تورج بیاد تو چی میگی ؟ گفتم والله نمی دونم چی بگم به خدا ……..من فردا با مینا حرف می زنم ببینم چی میشه شاید اون خبر نداشته باشه …..
صبح به مینا زنگ زدم و قرار شد برم دنبالش و با هم بریم بیرون به عمه جریان رو گفتم و ازش صلاح کردم اونم با تمام اضطرابی که گرفته بود از این کار استقبال کرد و گفت آره مادر ببین اون چی میگه ….
گفتم عمه اینو ایرج از من خواسته اگر فکر می کنی سر حرفو باز کنم بد میشه من فقط مینا رو می ببنم و بر می گردم ….
گفت : نه مادر زیر و روشو در بیار ببینیم داره چه بلایی سرمون میاد …
ای خدا رحم کن به من ….. بیا وقتی برگشتی بریم امامزاده صالح یه چیزی نذر کنیم اون همیشه حاجت منو می ده ……
گفتم باشه بریم …
#قسمت پنجاه و چهارم-بخش اول
مینا رو دم خونه شون سوار کردم و با هم رفتیم یک پارک بسیار زیبایی تو خیابون ولیعهد (ولیعصر ) به اسم پارک شاهنشاهی (پارک ملت ) و کنار یکی از آبنماهای زیبای اون نشستیم ، مینا انگار خودش فهمیده بود که من چی می خوام بگم برای همین اون مینای همیشگی نبود ….
از من پرسید با ایرج خوشبختی ؟
گفتم : خدا رو شکر؛؛ آره اون خیلی مرد خوبیه تو چی ؟ فکر می کنی امسال قبول میشی ؟ گفت : نمی دونم ، پارسال قاطی کردم و تست ها رو جابجا زدم ولی فکر کنم امسال یه چیزی قبول بشم تا خدا چی بخواد ….
اونشب عمه ات چش شده بود تا قبل از اینکه شما بیاین خوب بود یک دفعه اخماش رفت تو هم تو می دونی چرا ؟
گفتم نه فکر کنم خسته شده بود اون همین جوره وقتی خسته میشه دیگه اخماش میره تو هم …. راستی چی شد اونشب اومدین خونه ی ما کی بهت گفت ما داریم میایم؟ …….
زود جواب داد تورج ، اون اومد به ما گفت بیان که ما تنها نباشیم اتفاقا بابام کار داشت ولی به خاطر تو اومدیم …..
گفتم : مینا میشه بهم بگی در مورد تورج چی فکر می کنی ؟ شنیدم با هم میرین بیرون ……. روی نیمکت خودشو چرخوند و برگشت طرف منو و گفت : ببین رویا من خیلی ازت گله دارم,, تو تمام غمها و شادی های تو باهات بودم ، ولی تو منو ندید می گیری … جوری رفتار می کنی که انگار من نیستم …. اگر تو رو نمیشناختم
می گفتم زن ایرج شدی خودتو گرفتی …. ولی می دونم اینطوری نیستی … خیلی وقته دلم می خواد تو اینو از من بپرسی ولی نپرسیدی تو به عنوان یک دوست باید ازم می پرسیدی تا منم در گیر این رابطه نمی شدم …..
گفتم ای بابا چرا منو مقصر می دونی ؟گذاشتم به عهده ی خودت تا دخالتی نکرده باشم که فردا نگی اگر تو چنین و چنان نمی گفتی این طوری نمیشد … باور کن دلم می خواست باهات حرف بزنم ولی منم مشکلات خودمو دارم ندیدی علیرضا خان باهام چیکار کرد … حالا تو این کارم دخالت کنم می ترسم گردن من بیفته چه از جانب تو چه اونا ….. ولی حالا ازت می پرسم … حرف حسابت چیه به من بگو ببینم چی شده ؟
یک بغض ناگهانی گلوش فشار داد و در یک آن اشکهاش گونه هاشو خیس کرد ..و همین طور که اونا رو با دست از صورتش پاک می کرد گفت : هیچی نشده …. هیچی …. من خیلی احمقم خودمو تو تله انداختم …..
گفتم چرا مگه تورج باهات چیکار کرده ؟
گفت درد سر اینه که هیچ کاری نکرده ……البته میگم من احمقم از روزی که توی بیمارستان دیدمش عاشقش شدم شب و روز نداشتم کنکورم برای همین خراب کردم وقتی دم در دیدمش دیگه حال خودم نبودم … تا اینکه یک روز تو خیابون دیدمش گفت بریم بستی بخوریم …. منم که خودت می دونی در مقابل اون….. دستمالشو از کیفش در آورد و بینی شو گرفت و بازم گریه کرد …. و بعد ادامه داد … رفتیم بستنی خوردیم و به من گفت : بیام فردا شب بریم سینما ؟ منِ احمق گفتم باشه ولی باید مامانم بدونه…. من بی اجازه ی اون جایی نمیرم خودت بهش بگو ….. فردا اومد و از مامانم اجازه گرفت و رفتیم …. هیچی دیگه همین……. (و آه بلندی کشید ) از اون به بعد خیلی با هم رفتیم این ور و اون ور …. میاد دنبالم ، شوخی می کنه ، می خنده و گاهی هم دری وری میگه … نمی دونستم برای چی هر شب میاد خونه ی ما وقتی میاد فکر می کنم خوب حتما به من علاقه داره و وقتی میره می فهمم اشتباه کردم …. تو این مدت فکر کنم یکسال شد…. حتی یک بار دست منو نگرفت و یک کلمه محبت آمیز به من نگفت،، از همه بدتر اینکه الان مامانم اینا به من فشار آوردن میگن یا تمومش کن یا کارو یکسره کن …..
گفتم خوب تو با اون میری بیرون بعد چیزی نمیفهمی؟ از یک نگاه هم آدم می فهمه که طرف نسبت بهش چه حسی داره ….
گفت چرا دورغ بگم وقتی می خونم بهم نگاهی می کنه که همون جا منو به شک میندازه برای همین تا میگه بخون می خونم که شاید دوباره اونطوری منو نگاه کنه …..
#قسمت پنجاه و چهارم-بخش دوم
گفتم : وای مینا …وای ، چیکار کردی ؟ با خودت چیکار کردی ؟ تو یکساله با اون میری بیرون و یک قدم جلو نرفتی و نفهمیدی نسبت بهت چه حسی داره ؟ خوب خودت راست گفتی تو احمقی خیلی هم زیاد …من نمی دونم چی بهت بگم؟ بی خودی خودتو در گیر کردی… اصلا هیچی نمیشه بهت گفت ….. آخه چرا این طوری خودتو کوچیک می کنی ؟ نمی دونم والله …. پس وقتی باهاته چیزی بهت نمیگه ؟
گفت : چرا یک چیزایی میگه …… ولی با شوخی که من نمی فهمم منظورش چیه ؛؛مثلا یک وقت بهم میگه فکر کن مینا تو اگر زن من بودی یک طوطی هم می خریدم و با یک بلبل؛؛ توام مینا سه تایی شما هارو می گذاشتم جلوم و کیف می کردم تو بخون بلبل بخون طوطی بخون ….. خوب تو از این حرف چی می فهمی ؟ منم همونو … در واقع هیچی……. وقتی میره تازه فکر می کنم منو دست انداخته خانواده ی منو داره مسخره می کنه ….نمی دونم ….واقعا نمی دونم کار بدی نکرده که بهش بگم دیگه نکن یا حرف بدی نزده تا بگم نگو…. هیچی …..(و گریه اش شدید شد ) هیچی ….باور کن دارم کلافه میشم …
خودم فکر می کنم بدبخت ترین آدم روی زمینم … می خوام ازش دل بکنم ولی توان این کار و ندارم هر روز تصمیم می گیرم اگر اومد بهش بگم نه …. با اینکه می دونم ناراحت نمیشه بازم ….. ( دستمال رو گذاشت روی چشماش و با صدای بلند گریه کرد )… متاسفم …. من خیلی خرم … خاک بر سر من که این قدر ضعیف و بی اراده ام هر بلایی سرم بیاد حقمه …. ولی پدر و مادرم چه گناهی کردن که تو این رفت و آمد ها دارن عذاب میکشن؟ ….
دیگه وقتی مامان میگه بیا باهات کار دارم می دونم می خواد بهم چی بگه …. راستم میگه …. اون عقیده داره تورج منو دوست نداره و فقط می خواد سرش گرم بشه میگه اگر می خواست تا حالا طاقت نمی آورد …. من هر روز منتظر بودم تو ازم بپرسی تا شاید یک کاری برام بکنی می خواستم بفهمم که نظرش چیه ؟
گفتم والله اون تورجی که تو می ببینی برای ما هم همین طوره اگر تو نفهمیدی که باهاش بیرون میری من می خوام بفهمم ؟ نمی دونم ..چی بگم ؟……….
گفت : تو حالا نظرت چیه من چیکار کنم بهتره ؟
گفتم به نظر من خودتو بکش کنار اگر دوستت داشته باشه دیگه طاقت نمیاره اگر نه میره که در هر دو صورت به نفع تو میشه سوری جون رو بهانه کن بگو اون نمیزاره ….
گفت : فکر می کنی خودم هر شب این تصمیم رو نمی گیرم ولی وقتی تلفن می کنه یا قرار می زاره مثل معتاد ها یادم میره و میگم حالا برم از دفعه ی بعد ، فکر می کنم شاید این بار چیزی بگه که مطمئنم کنه ….. ولی نه …. نمیگه … مثل دفعه های قبل میریم و بر می گردیم ….همین…
#قسمت پنجاه و چهارم-بخش سوم
گفتم تو به حرف من گوش کن ازش فاصله بگیر تا این کارو نکنیم نمی فهمیم اون چه نظری داره ….
اون گریه می کرد انگار نمی تونست تصمیم بگیره……..
گفت : اگر رفت و پشت سرشم نگاه نکرد چیکار کنم اینطوری حداقل می بینمش …. ای خدا کمکم کن چیکار کنم ……
دلم براش بشدت می سوخت منم پا به پای اون گریه کردم و تقربیا خودمو مقصر می دونستم کاش می شد فهمید تو دل تورج چی میگذره …. یک کم تو پارک قدم زدیم دلش نمی خواست از من جدا بشه اون فکر می کرد من می تونم نقطه ی اتصال اونو تورج باشم در حالیکه خودم این طور فکر نمی کردم ……
بعد با اسماعیل رسوندمش خونه شون و برگشتم .. عمه منتظر بود …تا چشمش افتاد به من پرسید بگو چی شد ؟ گفتم عمه جون دارم از گرما میمیرم بزار خنک بشم میگم …….
چشمش به من بود که کی حرف می زنم بالاخره گفتم اگر اجازه بدین وقتی عمو و ایرج اومدن من مفصل تعریف می کنم باید همه باشن ….
عمه گفت حالا بگو فقط تورج بهش قولی چیزی داده یا نه ؟؟
گفتم: نه عمه جون خاطرتون جمع اصلا ….. همون کاری که با ما می کنه با مینا هم میکنه….
اون روز پنجشنبه بود و ایرج و عمو برای نهار میومدن … من رفتم پشت پنجره تا اون برسه دیگه لازم نبود اونو از اونجا ببینم ولی می دونستم … که تا بیاد تو خونه چشمش به پنجره اس … خوشحال می شد که من به فکرش باشم .
بالا موندم تا اون اومد منو چنان بغل کرد.. که انگار چند ساله منو ندیده ….
موقع نهار یک مرتبه عمه گفت : امروز رویا رفت با مینا در مورد تورج حرف زد ….
عمو ناراحت شد و به من گفت : نباید این کار و می کردی حالا فکر می کنه موضوع جدیه چرا این کارو کردی بابا؟ …نه نباید باهاش در مورد تورج حرف می زدی ……
گفتم: صبر کنین عمو بزارین من تعریف کنم بعد قضاوت کنین من چیزی از خونه براش نگفتم … تا تورج نیومده اجازه بدین بگم چی شد ….ایرج پرسید با کی رفتی ؟
گفتم برای چی خودم رفتم ……یک کم بهم ریخت و گفت : تنها نباید بری مگه اسماعیل نبود ؟
گفتم : ایرج تو رو خدا؛؛ این چه حرفیه خوب با اسماعیل رفتم…فکر کردم برای صحبت با مینا پرسیدی ….. بعد رو کردم به عمو و گفتم راستش عمو جون ایرج ازم خواست این کارو بکنم …. نگران بود ، بدونه رابطه ی مینا و تورج تا چه حدیه ؟ بعد من از عمه صلاح کردم ….. گفتن برو ببینیم چی میگه ….
بعد کل جریان رو تعریف کردم ….هر سه نفر رفته بودن تو هم و تحت تاثیر قرار گرفتن و برای مینا ناراحت شدن هدف منم همین بود …. عمو گفت : پس این پسره فقط ما رو سر کار نذاشته … بیچاره ها خوب دخترشونه ناراحت میشن ، حالا چرا این کارو می کنه نمی دونم …. من گفتم اگر می خواین تورج این موضوع رو جدی نکنه.. بروی خودتون نیارین تا ببینیم چی میشه …..
هوای گرم آخرای تیر ماه بود منو ایرج خوابیده بودیم ..که از صدای داد و هوار بیدار شدیم ایرج از جاش پرید و خودشو رسوند به اونا …..
منم لباس مناسب پوشیدم و با عجله رفتم پایین ایرج داشت عمو و تورج رو از هم جدا می کرد هر دو فریاد می زدن ..
#قسمت پنجاه و چهارم-بخش چهارم
عمو می گفت : خجالت نمی کشی با احساسات دختر مردم بازی می کنی … و من فهمیدم که نباید عمو رو در جریان می گذاشتم با خودم گفتم آخه تو که عمو رو میشناختی چرا بهش گفتی؟ اون زود تصمیم می گیره و بدون فکر عمل می کنه …….
و این خیلی بد شد با این تصمیم احمقانه همه چیز بهم ریخت ….. البته من دلم برای مینا سوخته بود و می خواستم اونا هم مثل من بفهمن که اونا چه حالی دارن و اینقدر یکه به قاضی نرن …………. ولی مثل اینکه اشتباه کردم ، تورج قرمز شده بود و رگهای گردنش کلفت…. و داد می زد از کجا شما می دونین من با احساساتش بازی کردم به شما چه اصلا به کار من دخالت می کنین همین طور به پر و پای من می پیچی ولم کنین دست از سرم بر دارین ..
هر چی من هیچی نمیگم گیر دادین به من… اصلا به شماها مربوط نیست …….. دلم می خواد ….. ای بابا اگر شما ها یک پسر فاسد داشتین چیکار می کردین؟؟؟ اصلا میرم خوابگاه و دیگه نمیام خونه انگار من بچه ام هی به من بکن نکن می کنین…. با همه ی شما ها هستم دست…. از سر… من… بر دارین به کارم کار نداشته باشین ، اصلا زن می خوام چیکار ؟… گمشین ……………..
و تلاش ایرج که سعی می کرد جلوی اونو بگیره فایده نداشت و دو پله یکی رفت بالا و گفت می زارم از این خونه میرم دیگه حوصله ی اینو ندارم که با من مثل یک پسر بچه رفتار کنین ….
عمه و ایرج دنبالش رفتن و عمو هم ساکت شد ولی عصبانی رفت تو اتاقش و من با احساس گناهم وسط حال مونده بودم چیکار کنم ……
یک کم بعد رفتم بالا پشت در اتاق تورج داشت وسایلشو جمع می کرد که بره و عمه و ایرج جلوشو گرفته بودن هر تیکه که اون می گذاشت تو ساکش اونا در میاوردن و بهش التماس
می کردن که این کارو نکن ….
از لای در با ترس نگاه کردم … چشمش افتاد به من … یک کم آروم شد و گفت نترس بیا تو دیگه کسی جرات نمی کنه تو رو بزنه بیا تو ……منم رفتم .
تورج از عمه پرسید راست بگو مامان چه مرگش بود پرید به من چی شده؟ خوب به منم بگین اقلا بدونم برای چی داره به من بد و بیراه میگه ؟ …..
ایرج و عمه به من نگاه کردن ….دلم برای تورج سوخت …… بهتر دیدم که خودم همه چیز رو بهش بگم …..
گفتم تورج اگر قول میدی عصبانی نشی برات میگم …
گفت : باشه بگو ببینم چی شده که اینقدر عصبانیه …..
سرمو با شرمندگی انداختم پایین و گفتم : زیر سر منه ، راستش تقصیر منه ببخشید نمی خواستم این طوری بشه ..من امروز رفتم پیش مینا …. و با هم حرف زدیم …..بی تاب شد و پرسید : خوب چی گفت ؟
گفتم : نمی دونست تو در مورد اون چی فکر می کنی خانوادش ناراحت هستن خوب اونا پدر مادرن…. نگران میشن ……. و مینا دختر اوناس یادته یک بار بهت گفتم نکن با احساسات مینا بازی نکن یادته گفتم دخترا مثل شماها مردا نیستن اگر با کسی برن بیرون ؛ برای اینه که دوستش دارن ….خوب حالا چی میگی؟ حالا اون روزه …… باید دست از سر مینا برداری تو رو خدا تا دیر نشده ولش کن ..
#قسمت پنجاه و چهارم- بخش پنجم
تورج پیرهنشو که روی تخت بود برداشت و تو دستش مچاله کرد و نشست و گفت می خواین جدی باشم و بگم چی فکر می کنم من مینا رو دوست دارم و می خوام زنم بشه اینکه به خودش نگفتم برای این بود که شماها رو اول حاضر کنم بعد بهش بگم…. حالا ازم نپرسین چرا؟..چون خودمم نمی دونم….. ولی همش به طرفش کشیده میشم شاید برای اینه که می دونم اون خیلی منو دوست داره می تونم بگم اگر بگم بمیر می میره …به هر حال همینه ….. همینو می خواستین بشنوین ؟ منتظر بودم شما ها رو آماده کنم.. چیز مبهمی نیست که اینقدر بزرگش کردین … حالا برین خودتون راضی کنین.. من تا وقتی همه ی شما رضا نشدین صبر می کنم عجله ای تو کار نیست حالا که دارم درس می خونم برین دیگه دنبال کارتون خسته ام می خوام یک کم بخوابم ….
سه تایی با حال بدی از اتاق اومدیم بیرون …. ولی تورج منو صدا کرد و گفت : رویا …تو کار بدی نکردی خوب شد این طوری ، بهترم شد داشت گندش در میومد ، راحتم کردی,, خیالت تخت برو ….. و در اتاق رو بست ما سه تا هر کدوم با ناراحتی خودمون مونده بودیم چیکار کنیم ….
عمه نگاهی هراسون به من کرد و گفت : رویا بیا الان بریم امامزاده صالح میای ؟ گفتم باشه عمه جون الان حاضر میشم ….ایرج گفت : صبر کنین الان هوا خیلی گرمه من خودم میبرمتون ……
عمه چنان بغض کرده بود انگار دیگه هیچ امیدی نداشت که تورج رو از اون کار منصرف کنه اشک هاش سرازیر شد و با بغض گفت : نه باید الان برم باید زودتر می رفتم ….. ای خدا به دادم برس …… و رفت پایین ..به ایرج گفتم تو برو بخواب ما با اسماعیل میریم …گفت : نه الان حاضر میشم میام …..
عمه توی امامزاده زار زار گریه کرد خودشو به ضریح چسبونده بود و التماس می کرد …. چشمم افتاد به ایرج اونم میله های ضریح رو گرفته بود و دعا می کرد….من دو رکعت نماز خوندم … تا سلام دادم بالای سرم بود دست منو گرفت وایستاد دوباره به دعا کردن ….ازش پرسیدم برای چی دعا کردی ؟ برای اینکه تورج با مینا ازدواج نکنه ؟
گفت : نه برای تورج دعا کردم که هر چی به صلاحشه؛؛ بشه؛؛ من خودم شخصا با مینا مشکل ندارم … برای خودمون دعا کردم ….
گفتم چی خواستی ؟
گفت : معلومه بچه دیگه من زود بچه می خوام ……
گفتم ایرج من دارم درس می خونم تا حالا می گفتی عروسی حالا بچه رو شروع کردی نه من باید با دل راحت درسمو بخونم بعدا ………..
دستمو فشار دادو گفت مگه باباش مرده خودم هستم نیگرش می دارم تا مامانش بره و دکتر بشه خوبه ، دیگه حرفی نیست ؟
عمه رسید طفلک صورتش از بس گریه کرده بود قرمز شده بود …
ایرج دست انداخت روی شونه هاشو سرشو بوسید و گفت آخه مادر من هنوز که چیزی نشده تازه مگه چی میشه چرا بی خودی خودتو ناراحت می کنی ؟
وقتی برگشتیم خونه نه تورج بود نه علیرضا خان … و ما نمی دونستیم کجا رفتن مرضیه می گفت تورج خان خیلی وقته رفته ولی آقا تازه پیش پای شما رفت بیرون ……
هر سه نگران تورج شدیم و با هم فکر کردیم اون اصلا از خونه رفته…… ایرج با عجله خودشون رسوند تو اتاق اونو گفت …نه مامان بر می گرده چیزی با خودش نبرده …..
منو عمه یک نفس راحت کشیدیم .
حالا من به فکر فرو رفته بودم یک احساس غریب و ناشناخته وجودم رو گرفته بود حس می کردم دستی داره ما رو به جایی می بره که در اختیار ما نیست به حوادثی که این دو سال برای من اتفاق افتاده بود فکر می کردم و این جریان اخیر که هر کاری می کردیم ازش خلاص بشیم بیشتر بهش نزدیک می شدیم …..خودمو و بقیه رو توی یک آب روانی می دیدم که نا گزیر همراهش می رفتیم و چاره ای جز تسلیم نداشتیم …….
باز هم اضطراب و دلهره اومد سراغم …..ترس از ناامنی بهم دست داده بود چیزی که فکر نمی کردم با وجود ایرج دیگه داشته باشم …
اوایل آذر ماه بود تورج دیگه نه در مورد مینا شوخی کرد و نه حرفی در موردش زد از مینا پرسیدم گفت به من گفته فعلا صبر کن ….مینا هم به هیچ وجه خونه ی ما نمی اومد حتی برای تولد ایرج دعوتش کردیم نیومد ……….
با گذشت زمان و سکوت تورج عمه فکر می کرد دعای اون مستجاب شده و تورج از اون کار منصرف …..
وقتی منو عمه برای مامانم و بابام سالگرد گرفتیم ، مینا و خانوادش اومدن سر خاک و خیلی زودم رفتن ….
اون روز خیلی شلوغ بود و من یک دفعه دیدم نیستن …..
عمه که یک نفس راحت کشید و گفت خدا رو شکر انگار از سرم باز شدن …….
#قسمت پنجاه و پنجم-بخش اول
تورج حالا پرواز داشت و چقدر لباس خلبانی به اون میومد.
برای اولین پروازش همه ی ما رفتیم و اونشب رو براش جشن گرفتیم …. ولی اون تو خونه زیاد حرف نمی زد و شوخی نمی کرد ، هر سئوالی رو با یکی دو کلمه جواب می داد …و این برای ما خیلی سخت بود که تورج رو اینطوری ببینیم ….
ایرج گاهی سر به سرش میذاشت ولی اون جدی بر خورد می کرد و شاید هم داشت ما رو تنبیه می کرد …..
وجودش تو خونه اثر گذار بود و هر وقت ناراحت بود همه پکر می شدن …
یک روز که من تازه از دانشگاه برگشته بودم تورج رو با همون لباس خلبانی بالای پله ها دیدم مثل اینکه منتظر من بود گفت : سلام رویا ..با تو یک کاری دارم میای بالا ؟..
دستمو بالا بردم و با سر تایید کردم و گفتم صبر کن الان میام …. گفت لطفا زود بیا می خوام برم پرواز دارم رفتم تو آشپز خونه …عمه اونجا نبود .. تو اتاقش پیداش کردم ….. گرد گیری می کرد ، سلام کردم و بوسیدمش گفت : سلام عزیزم امروز زود اومدی…. گفتم نه عمه جون به موقع اومدم …. شما خوبین ؟ گفت نه زیاد ، باز تورج یک چیزیش هست ..از راه اومده تو اتاقشه با منم حرف نمیزنه ..حالا ببین کی گفتم ؟ باز یک نقشه ای کشیده این پسره همیشه دل آدم رو به شور میندازه ….. کاش حرف دلشو می زد از بچه گی همین طور بود …همیشه هر اتفاقی براش میفتاد ما بعدا می فهمیدیم …… گفتم چیزی نیست عمه نگران نباش من الان باهاش حرف می زنم خوبه ؟
آه عمیقی کشید و گفت : آره مادر حرف بزن شاید چیزی فهمیدی …..
رفتم بالا تورج تو اتاقش بود در زدم اومد بیرون و گفت میشه باهات یک کم صحبت کنم ؟ گفتم خوب معلومه حتما من آمادم ….گفت پس بیا تو …..
منتظر بودم اون به حرف بیاد ولی هی دست ، دست می کرد و نمی دونست از کجا شروع کنه …
من صبر کردم احساس می کردم که حرف مهمی می خواد به من بزنه ….. و حدسم این بود که در مورد مینا س …… بالاخره به حرف اومد گفت : رویا ما هنوز دوستیم ؟ گفتم البته تو داداش منی, دوست منی, و خیلی برام عزیزی به خاطر خصوصیت اخلاقی که داری… آقایی با شعوری و از همه مهمتر دنیای محبت و لطف رو به من داشتی کاری نبوده که برای من نکرده باشی و من اینو هیچوقت فراموش نمی کنم هیچوقت …..
گفت : می دونم برای همین هم فقط به تو اعتماد دارم ……….
بعد کمی مکث کرد و گفت : رویا باید برای یک دوره هشت ماهه برم انگلیس از روی نمره پانزده نفر رو می فرستن ….. من اصلا فکرشم نمی کردم قبول بشم ..نفر آخر بودم دلم نمی خواد برم به خاطر مینا …. اگر صادقانه بهت بگم دوستش دارم باور می کنی ؟
گفتم آره تو دورغ گو نیستی من می دونم ……
#قسمت پنجاه و پنجم-بخش دوم
ادامه داد اون دختر خوب و پاکیه مهربونه با گذشت و صادقه .. نمی دونم چطوری شد ولی شد ، اولش واقعا جدی نبود خودشم می دونست من هیچ وقت گولش نزدم و ……….. به هر حال این طوری شد .. اگر برم اون خیلی اذیت میشه مخصوصا که دانشگاه هم قبول نشده و این حقش نیست می خوام بقیه رو راضی کنی ، من …من … نمی تونم با اونا در بیفتم دیگه حوصله ندارم …. فکر می کنی میشه کاری کرد که عقدش کنم؟
اون خیالش راحت باشه تا من برگردم ؟ …..
گفتم : نمی دونم والله تو دیگه تصمیم خودتو گرفتی ؟
گفت آره اگر تو موافقی یک تهدید الکی بکنم شاید کار ساز باشه …..
پرسیدم: یعنی دورغ بگی؟ ….
گفت : آره ، خوب آدم رو مجبور می کنن ….می خوام بگم اگر با مینا موافق نباشین میرم و بر نمی گردم ……
گفتم نکنه می خوای این کارو بکنی؟ …..
لبخندی زد و گفت : اگرم بخوام هم نمی تونم چون تعهد خدمت دارم و از طرف دانشکده خلبانی دارم میرم دوره ببینم باید بر گردم ولی تو هیچی نگو …
حالا بگو ببینم چه طوری مطرح کنم بهتره ….. گفتم بزار من ایرج رو راضی می کنم و ازش می خوام حمایتت کنه درست میشه نگران نباش …..
تو حالا کی می خوای بری ؟ گفت آخر بهمن تا اون موقع باید تکلیف روشن بشه … گناه داره به من بد نکرده ، هم خودش هم خانوادش نمیشه بالا تکلیف بزارمش…. اگر برم غصه می خوره این روزا همش چشمش اشک آلوده می خوام دیگه اذیت نشه ….
باز پرسیدم : تورج تو رو خدا برای همین نیست که داری این کارو می کنی ؟
گفت : اینم هست ..ولی خدا رو شاهد می گیرم که مینا رو دوست دارم اگر نه مغز خر نخورده بودم که بزارم کار به اینجا بکشه ….از دخترای لوس و نُنُر خوشم نمیاد از اَد و اطفار های این دخترا بدم میاد از مینی ژوب پوش ها خوشم نمیاد … و خودش خندید و گفت خوب پس از مینا خوشم میاد………
گفتم: ولی عاشقش نیستی ……
گفت راستش نه ولی خیلی دوستش دارم چه لزوم به عاشقیه ؟ هان ؟ هست ؟
گفتم نمی دونم ، باشه من برات یک فکری می کنم…… ببینم چی میشه باید درست فکر کنیم که همه چیز خراب تر نشه ……
گفت : پس قول دادی ها …… همه چیز دست تو زن داداش و خندید و با عجله رفت …..
من رفتم تو اتاقم به این فکر می کردم که آیا کار درستی کردم بهش قول دادم یا نه ؟
دخالت تو این کار برای من خیلی سخت بود ولی نمی تونستم با رفتار ها اخیر تورج روشو زمین بندازم … تنها بود و دلم براش می سوخت ….
فرصت من برای درس خوندن همون موقعی بود که ایرج نبود این بود که زود یک چیزی خوردم و رفتم کتابامو روی تخت ولو کردم و نشستم سر درس …. دو سه ساعتی خوندم و روی کتابا خوابم برد ……… با گرمی لبهای ایرج روی گونه م از خواب بیدار شدم …
از جام تکون نخوردم چشممو باز کردم و گفتم : تو اومدی ببخشید خوابم برد …..
خودشو انداخت رو تخت و گفت فکر کردم زنمو دزدیدن …. دست انداختم دور گردنش و پرسیدم اونوقت چرا این فکر رو کردی ؟
گفت چون جلوی پنجره نبود جلوی در نبود تو اتاقمون نبود…. اگر اینجا هم نبود دیگه ایرجم نبود …..
گفتم قصه ی ما به سر رسید کلاغه به خونه اش نرسید …..
گفت : بلند نمیشی ؟
گفتم نه جام خوبه گفت : می خوای من بغلت کنم ببرمت تو اتاق ؟
گفتم : آره فکر می کنی بدم میاد و بهت میگم بغلم نکن ؟ آخه تو یک جوری منو بغل می کنی که انگار من اصلا وزن ندارم …..منو روی دست بلند کرد و گفت راستی تو چرا اینقدر سبکی ؟ چند کیلویی ؟ دستمو دور گردنش حلقه کردم و گفتم باور می کنی نمی دونم سالهاس خودمو وزن نکردم …
یک کم منو بالا و پایین انداخت و گفت فکر کنم سی کیلو بیشتر نباشی …..گفتم : نه دیگه اینقدر کم ……
منو برد تو اتاق و روی تخت گذاشت و گفت لباسم رو عوض کنم بریم چایی بخوریم که من اصلا امروز نرسیدم یک دونه بخورم ….گفتم من میرم برات میریزم تا تو بیای گفت : نه صبر کن با هم میریم … چه خبر؟
گفتم : سلامتی شما …. دیگه هیچی؛؛ راستی با تورج حرف زدم شب برات تعریف می کنم …. پرسید چی شده چیز جدیدی هست ، کجا حرف زدین؟ گفتم نه جدید که نه در مورد مینا با من حرف زد ببین بزار شب حرف بزنیم ….
پرسید چرا به تو گفت ؟
گفتم نمی دونم !!!! …….
دیگه حرفی نزدیم و اومدیم پایین ولی احساس کردم ایرج کسل شده تو هم رفته و حرفم نمی زد …..
شب که اومدیم تو اتاق دوباره سر حرفو باز کرد و گفت خوب بگو تورج چی می گفت ؟
#قسمت پنجاه و پنجم-بخش سوم
براش تعریف کردم …
گفت : همین که گفتی حدس زدم می دونستم آخر کاره خودشو می کنه …
خوب برام تعریف کن ببینم چی میگه ؟ …..من براش تعریف کردم حتی به ایرج گفتم که می خواد عمه و عمو رو از نیومدنش از انگلیس بترسونه …..
گفت : تو بهش قول دادی چیکار کنی ؟
گفتم خودمم نمی دونم هر چی تو بگی من همون کارو می کنم …. بیا با هم تصمیم بگیریم …..
ایرج مدتی تو فکر بود و من احساس کردم اوقاتش تلخه با منم زیاد حرف نزد و بعدم خوابید ولی متوجه بودم که از این دنده به اون دنده میشه و خوابش نمی بره ….
تا از صدای در دستشویی فهمیدیم که تورج برگشته …..
ایرج فکر می کرد من خوابم آهسته بلند شد و لباس پوشید و رفت سراغ تورج …….
هر چی صبر کردم اون نیومد….دو ساعتی طول کشید …..
دیگه کلافه شده بودم ساعت از سه گذشته بود که بازم آهسته در باز کرد و اومد تو دید من نشستم ….گفت آخ ببخش عزیزم بیدارت کردم ….
گفتم نگران نباش من اصلا نخوابیده بودم …. گفت : چرا تو صبح باید بری دانشگاه بخواب صبح حرف می زنیم دراز کشیدم پرسیدم عیب نداره من فردا پنجشنبه اس و ساعت یازده تعطیل میشم …. فقط بگو حالا تو نظرت چیه؟ …..
اونم اومد تو تخت و گفت : باید خودتو حاضر کنی برای اینکه مامان و بابا رو راضی کنیم دیگه راهی نداریم ……
فردا تورج میاد بعد از نهار حرف بزنیم ..ببینیم چی میشه حالا ……………
راستش دلم نمی خواست از دانشگاه برگردم خونه بیشتر از عمو از عمه می ترسیدم اون اصلا به این وصلت رضا نبود اگر هوا اونقدر سرد نبود می رفتم تو یک پارک تا حرفای اونا تموم بشه و بعد بیام خونه …….
اون روز ساعت دوم تشریح داشتیم؛؛؛ حالم خوب نبود و نمی دونستم چرا دارم می لرزم یعنی من اینقدر ضعیفم که نمی تونم تشریح یک حیوون رو تماشا کنم ….
اونجا که خودمو کنترل می کردم ….چون همیشه اولین کسی بودم که مطالب رو می گرفت استاد مرتب به من نگاه می کرد نباید اون می فهمید من دارم می لرزم ….. کلاس که تموم شد …
دلم نمی خواست از ساختمون دانشگاه برم بیرون و از سرما بدم میومد احساس می کردم از تو یخ زدم …. با هر زحمتی بود خودمو به اسماعیل رسوندم ….
وقتی رسیدم خونه طبق معمول رفتم تو آشپز خونه تا عمه رو ببینم فورا رو یک صندلی نشستم پالتومو روی سینه ام جمع کردم عمه از بس دلش پر بود از دیدن من خوشحال شد و همین جور که برنج رو آبکش می کرد شروع کرد به قول خودش از بلایی که داشت سرش میومد حرف می زدن ولی یک غیضی تو وجودش بود… همه چیز رو بهم می کوبید و یا محکم می زد بهم انگار می خواست با این کار غیضشو خالی کنه و هر لحظه صداشو بیشتر می برد بالا ، به خدا رویا اگر تورج این دختر رو بگیره من نیستم بهت گفته باشم … بهش بگو تا آخر عمرم تو روش نیگاه نمی کنم آخه اونا رو چه به ما؟ یعنی به امام رضا قسم اون اصلا به تورج نمی خوره ، بهش بگو دختر یک نگاه تو آینه بکن بعد خودتو به تورج بچسبون … ببین کی بهت گفتم فردا تورج یکی دیگه بهتر پیدا می کنه و اینو ول می کنه؛ یا بهش خیانت می کنه …..به فاطمه ی زهرا … واسه ی خودشم میگم ……تو بهش بگو بره یکی هم سطح خودش پیدا کنه از نظر شکل ، حالا خانواده هیچی …….
وای تورج چی بهت بگم ، آخه اون چی داره که عاشقش شدی؟ خدا بگم چیکارت کنه بچه ؛؛حالا ببین کی بهت گفتم این کار آخر و عاقبت نداره امروز قراره بشینم حرف بزنیم ………
بعد زیر گاز رو کم کرد و به مرضیه گفت دست به جنبون الان میان .
میز رو هم شروع کرد به چیدن و چشمش افتاد به من …با تعجب گفت: تو چته عمه ؟ گفتم هیچی سردمه …
گفت اینجا که سرد نیست ببینم و دستشو گذاشت روی پیشونی منو گفت : تو تب داری … ای وای چرا نمیگی حالت خوب نیست؟ فکر کنم سرما خوردی الان بهت قرص میدم پا شو بریم تو اتاق من دراز بکش گفتم نه میرم بالا بهتره …..
گفت : نه نمیشه من هی نمی تونم از اون پله ها بیام بالا …… مرضیه برو یک لباس راحت براش بیار همین جا بخوابه …بعد دوتا قرص به من داد….
#قسمت پنجاه و پنجم-بخش چهارم
و من توی تخت عمه در حالیکه چند تا پتو روم کشیده بود ولی هنوز می لرزیدم دراز کشیدم … وقتی لرز بدنم بند اومد و تبم رفت بالا خوابم برد …..
ایرج که اومد چنان شلوغ کرد و دستپاچه شد…. که انگار من بیماری لاعلاجی گرفتم و اصرار داشت دکتر بیاد ….
عمه گفت : از دکتر ایزدی که بدش میاد اگر می خوای ببریمش پیش یک دکتر دیگه ….
گفتم: ایرج جان من خوبم فقط تب دارم به خدا سرما خوردم چیزیم نیست…… قرص خوردم ، یک کم دیگه بهتر میشم … صبر داشته باش ….
اونا بدون من جلسه شونو برگزار کردن و چقدر من خدا رو شکر کردم که تو اون جلسه نیستم ….. و بیهوش خوابیدم و هیچی نفهمیدم وقتی ایرج منو صدا کرد عرق کرده بودم و حالم بهتر بود یک بشقاب سوپ برام آورده بود اونو با میل خوردم و خواستم بریم بالا ایرج خواست منو بغل کنه …گفتم تو رو خدا ایرج جان نمی خوام مگه پام شکسته سرما خوردم این طوری می کنی پر رو میشم اگر پر رو نشم پر توقع که میشم ……
گفت مثلا چجوری پر توقع میشی دلم می خواد بدونم ؟ گفتم هر روز سر پله ها می شینم تا تو منو بغل کنی ببری بالا …..
داشتیم می خندیدم که تورج اومد …و گفت : چطوری شنیدم سرما خوردی ؟ بهت بگم زن داداش زود خوب شو فردا میریم خواستگاری …..
گفتم واقعا ؟
بلند خندید و گفت : واقعا …..تو باید باشی لطفا خوب شو …..
گفتم باشه چشم خوب میشم …. سه تایی از پله ها رفتیم بالا … عمه هی به ایرج سفارش می کرد که مراقب من باشه ….
از ایرج پرسیدم خوب نتیجه چی شد ؟ گفت : هیچی ، بابا که میگه اگر کردین روی من حساب نکنین مامانم که معلومه…….
تورج گفت :مامان که خودش خوب میشه وقتی ببینه مینا چقدر خوبه عقیده اش عوض میشه من مطمئنم….. بابام برام مهم نیست می خواد بیاد می خواد نیاد ….
گفتم عمه چی میگه ایرج؟
گفت : بنده خدا چی داره بگه تورج بچه اش میگه باشه ولی ازم نخواه که دوستش داشته باشم …این کارم می کنم تا بفهمی اشتباه کردی ؟
گفتم تورج تهدید کردی که میری بر نمی گردی ؟ گفت : آره باورت نمیشه هر دو استقبال کردن و گفتن برو و بر نگرد … بهتر از اینه که مینا رو بگیری ……
و به این ترتیب ما فردا بعد از ظهر حاضر می شدیم که برای خواستگاری بریم خونه ی مینا …..
در حالیکه من هنوز حالم خوب نشده بود …. عمو زودتر از همه حاضر شد تا بره پیش دوستاش… موقع رفتن ایرج بهش گفت : بابا توام بیا به خاطر تورج بریم ….
گفت:من اصلا دخالتی نمی کنم اختیار خودمو که دارم دوست ندارم ، تو به جای من برو هر کاری کردی منم قبول دارم ……
عمه هم با خلق تنگ و اوقاتی تلخ راه افتاد که بریم ….
تورج تو ماشین بهش گفت مامان جون اگر دوست نداری می خوای برگردیم این طوری نکن قربونت برم من نمی خوام شما ناراحت بشین فکر می کنی من عقل ندارم خوب لابد یک چیزی می فهمم که دارم این کارو می کنم تو رو خدا آبرومو نبر دل اون دختر و نشکن خواهش می کنم …
#قسمت پنجاه و پنجم-بخش پنجم
دلم برای تورج خیلی می سوخت ….. برای همین وقتی خواست گل بخره و به من گفت رویا توام بیا تو انتخاب کمکم کن…. منم روش و زمین ننداختم …. حتی وقتی جلوی شیرینی فروشی نگه داشتیم هم پرسید میای رویا با میل پیاده شدم و کیک رو انتخاب کردم …اون بازم یه چیزایی می گفت که منو به خنده مینداخت و با هم می خندیدیم …
مثلا می گفت : این بار امتحان می کنیم… اگر دیدم زن گرفتن مزه میده بازم می گیرم ….خوب منم خندم می گرفت ….
و همین طور شوخی می کرد…….ولی وقتی برگشتم تو ماشین با اوقات تلخ ایرج و عمه روبرو شدیم ….
پشت در خونه ی مینا … دوباره همه به عمه التماس کردیم اخماشو باز کنه ….ولی اون چنان بغض داشت که نمی شد کاری کرد ….
سوری جون در و باز کرد …با روی خوش… ولی خیلی دستپاچه یک جورایی می لرزید …
پشت سرش آقای حیدری اومد و تعارف کردن و رفتیم تو سوری جون با من رو بوسی کرد ولی عمه روشو گردوند و رفت اون بالا نشست و کیفشو گذاشت روی پاش . انکار موقتی نشسته بود ….
سوری جون گفت : تو رو خدا راحت باشین شکوه خانم …. عمه پشت چشمی نازک کرد و گفت : راحتم ممنون …..من رفتم پیش مینا …. اون باید میومد جلوی در رفتیم که ازش ایراد بگیرم … ولی وقتی دیدمش متوجه شدم چرا نیومده ….
رنگ به صورت نداشت ، بدنش یخ کرده بود و دهنش اونقدر خشک بود که نمی تونست حرف بزنه ….. منو که دید خودشو انداخت تو بغل من و گریه افتاد … گفتم نکن الان صورتت خراب میشه دختر چی شده ؟ ….
گفت رویا این ازدواج زورکی رو نمی خوام پشیمون شدم با این وضع هم خودمو بدبخت می کنم هم تورج رو… نمی خوام من هنوز مطمئن نیستم تورج منو دوست داشته باشه …..
گفتم داره ، به خدا خودش به من گفت همه ی هوش و حواسش تویی تو رو خدا تو دیگه اذیتش نکن به اندازه ی کافی ما تو خونه حرص شو در میاریم و اون بیچاره سکوت می کنه ….
گفت : می دونم ولی اگر پدر و مادرش راضی نباشن من راضی نیستم …
گفتم بیا تو دختر بزرگی هستی چرا نمی ری خودت اینا رو بهشون بگی نترس لولو خور خوره که نیستن حرفتو بزن منم کمکت می کنم بیا ….. ببین خوستگارات یکی منم یکی ایرج و یکی هم تورج خوب عمه رو هم که میشناسی به خدا مهربونه صبر داشته باش ….
گفت : نه رویا من به تورج شک دارم شک دارم که خودش دلش بخواد با من ازدواج کنه تو معذورت اخلاقی قرار گرفته ….
گفتم خوب به من بگو چطوری بالاخره بهت گفت میاد خواستگاری یا نه ؟ … زود باش بگو منتظرن ….
گفت باور می کنی بازم هیچی …
اون موقع که با تو حرف زدم زنگ زد و گفت مینا یک کم بهم فرصت بده و صبر کن ….بعد رفت و دیگه نیومد ….تا یک روز زنگ زد حال منو بپرسه بابام گوشی رو برداشت و بهش گفت تورج جان راست و حسینی یا این وری یا اون وری هر کاری می خوای بکنی الان وقتشه..
اونم گفته بود تا دوسه روز دیگه بهتون خبر میدم و دیشب زنگ زد و من گوشی رو بر داشتم گفت : خانم برای امر خیر مزاحم شدم وقت دارین فردا شب خدمت برسیم ….راستش من خود خواهانه اونو مجبور به این کار کردم …از پس گریه و زاری کردم بابام طاقت نیاورد و این حرفو بهش زد ، حالا از خودم بدم میاد چون اونقدر تورج رو دوست دارم که نمی خوام باعث آزارش بشم …..
در واقع ما به اون پیشنهاد ازدواج دادیم خوب اونم مجبور شده …….
دستشو گرفتم و گفتم بیا یک بار تو زندگی شجاعت به خرج بده و اینا رو جلوی همه بگو به خدا که آخرش به نفع تو میشه بیا …..معطل نکن …. اگر تو نگی من میگم ولی از دهن تو بشنون یک چیز دیگه اس …….
#قسمت پنجاه و پنجم-بخش ششم
وقتی برگشتیم عمه همون جور سیخ نشسته بود ولی ایرج و آقای حیدری داشتن حرف می زدن و سوری جون هم پذیرایی می کرد …من مینا رو هل دادم تو و خودم پشت سرش رفتم و کنار هم نشستیم فکر کنم عمه حتی جواب سلام مینا رو نداد چون سوری جون گفت : سلام مستحب و جواب واجب…. بفرمایید چایی تون سرد نشه و با ناراحتی از اتاق رفت بیرون …..
می شد حدس زد به اون خانواده ی خوب و مظلوم که خیلی هم شریف و بی آزار بودن چی داشت می گذشت …من این وسط گیر کرده بودم … نمی دونستم طرف کی رو بگیرم …چی باید بگم ؟….
جو خیلی بدی شده بود حتی آقای حیدری هم ساکت شده بود و سرش پایین بود …
سکوت مطلق و طولانی ، هیچ کس چیزی به ذهنش نمی رسید تا این یخ آب بشه ، حتی سوری جونم که برگشت آهسته رفت نشست …با خودم گفتم رویا کار خودته …دیگه بسه سکوت کردی …
گفتم : با اجازه ی عمه من شروع می کنم شما عمه جون اجازه میدین ؟ دستشو برد بالا و پشت چشمی نازک کرد و گفت بفرما ….
گفتم این خواستگاری یک کم با بقیه فرق داره انگار ، راستش من خواستگار نداشتم هیچوقت که بدونم این سکوت برای چیه ؛؛ ولی باید بگم که مینا خودش می خواد اول حرف بزنه بعد شما هر تصمیمی خواستی بگیرین مینا جان بگو …..
مینا ضیعف تر از اونی بود که من فکر می کردم بدم اومد چون به جای حرف زدن مثل بدبخت ها گریه کرد ….و بلند شد که از اتاق بره بیرون؛؛ جلوش گرفتم و با غیض گفتم بشین حرفتو بزن چرا گریه می کنی ؟ ساکت شو ، می خوای من بگم ؟هر چی تو به من گفتی ؟ گفت : نه خودم میگم ….و دوباره نشست ….
آقای حیدری طاقت نیاورد و گفت : تورج جان لزومی به این کار نبود ما تو رو درک می کنیم ولی همین انتظار رو از شما هم داریم ، مینا دختر منه ، پاره ی تن منه ، اشک اون جگر منو می سوزونه شما هم شکوه خانم خودتون دختر دارین و دلتون نمی خواد کسی بهش توهین کنه تشریف آوردین ، خیلی ممنونم قدمتون روی چشم ولی ما خودمون همه چیز رو فهمیدیم … دست شما درد نکنه ولی این راهش نبود شما باید به من می گفتین من نمی گذاشتم اصلا کار به اینجا بکشه …..
ایرج گفت چیزی نشده آقای حیدری شما چرا ناراحت میشین؟ ….
مینا به حرف اومد و گفت : راست میگن بابا برای من رضایت شکوه جون و آقای تجلی در درجه ی اول اهمیته بعدم خودم فکر می کنم تورج هم تو معذورت قرار گرفته و برای همین نمی تونم قبول کنم پس قضیه همین جا تموم میشه ببخشید و از اتاق رفت بیرون …
سوری جونم دنبالش رفت ..تورج عصبانی پره های دماغش از هم باز شده بود و گفت : آقای حیدری شما در مورد من چی فکر کردین ؟ من آدمی هستم که سر قولم می مونم این حرفا چیه می زنین ؟
رویا برو مینا رو بیار تا حرف بزنیم …چرا هی فرار می کنه ؟
#ناهید_گلکار