رمان آنلاین رویای من بر اساس سرگذشت واقعی قسمت۶۱تا۶۵

فهرست مطالب

رمان آنلاین داستان سرگذشت واقعی رویای من ناهید گلکارداستان های نازخاتون

رمان آنلاین رویای من بر اساس سرگذشت واقعی قسمت۶۱تا۶۵

رویای من 

نویسنده:ناهید گلکار

 
#قسمت شصت و یکم-بخش اول
اواخر مهر بود که تورج خبر داد داره میاد …
همه خوشحال بودن ، عمه که روی پاش بند نمی شد ، ولی من با وجود تمام خوشحالیم نمی تونستم کوچکترین عکس العملی نشون بدم …
من تورج رو دوست داشتم چون اون آدم با ارزشی بود ، با شعور و با معرفت و در عین حال من نمی تونستم فراموش کنم که اون چه کاراهایی برای من کرده …. و حتی برای ایرج و بچه ها…..
خوشبختانه اون ساعت هفت شب می رسید تهران؛ و وقت مناسبی بود که دخترا رو که اون هلاکشون بود ببینه……..
ساعت چهار و نیم بود من تازه از دانشگاه با مینا اومدیم خونه که حاضر بشیم برای استقبال از اون ….
الان بچه ها پنج ماهه بودن و خیلی خواستی؛؛ راستش از اشتیاقی که تورج همیشه توی تلفن از خودش برای دیدن بچه ها نشون می داد منم دیرم می شد که هر چه زودتر اونا رو ببینه …. داشتم حاضرشون می کردم و بهترین لباس اونا رو تنشون کردم که ایرج اومد تو اتاق و پرسید تو کجا ؟؟ از پرسش قاطع و تندش فهمیدم من نباید برم گفتم من که درس دارم؛؛ مگه بچه ها رو نمی بری ؟
گفت نه اذیت میشن میاد خونه دیگه …همین جا بهتره اونا رو ببینه … طولانی میشه بچه ها خسته میشن ….. شونه هامو انداختم بالا و گفتم برای من فرقی نمی کنه….
هر طور تو صلاح می دونی …عمه و علیرضا خان و حتی مینا وقتی فهمیدن که من نمیام ناراحت شدن و اصرار کردن…….
حتی علیرضاخان با قاطعیت می گفت :برو ؛؛ برو حاضر شو بیا مگه میشه تو نباشی ؟ ولی من گفتم که بهتره درس بخونم تا شما بر گردین شام رو هم حاضر می کنم این طوری بچه ها خسته میشن و بد اخلاقی می کنن ….
عمه به زحمت راضی شد که بدون منو بچه ها بره اونم ذوق داشت هر چی زود تر ترانه و تبسم رو به تورج نشون بده ………..

وقتی اونا رفتن….بغضی که توی گلوم نگه داشته بودم ترکید ….
بیشتر از هر چیزی از این ناراحت بودم که من داشتم برای کسی که دوست داشتم فیلم بازی می کردم و از این کار بشدت منتفر بودم بهش گفته بودم من می خوام رویا باشم نزار کار به جایی برسه که ندونیم کدوم حرفمون درسته کدوم غلط ….. و من الان همونی شده بودم که دوست نداشتم خوب اگر می خواستم تنشی پیش نیاد باید رعایت می کردم …..و همیشه تلاشم این بود که حسادت های اونو به بهترین شکل جواب بدم و در مقابلش واکنش شدید نشون ندم که می دونستم هم فایده ای نداره و هم ممکنه اون حساس تر بشه……..
خودمو دلداری دادم و گفتم : ول کن رویا فرقش یک ساعته میاد خونه دیگه و بچه ها رو می ببینه دنیا که آخر نشده …….
ولی می دونستم که اون چیزی که منو ناراحت می کنه این نیست ….
به کمک مرضیه رورک های بچه ها رو آوردیم پایین و اونا رو نشوندم توش و بردمشون توی آشپزخونه تا شام رو آماده کنم ……بعدم سرمو به بازی با دخترا گرم کردم تا اونا رسیدن …به محض اینکه ماشین جلوی ساختمون نگه داشت اولین نفری که پیاده شد تورج بود ….

#قسمت شصت و یکم-بخش دوم
به طرف ساختمون پرواز کرد و خودشو رسوند به بچه ها……
از اشک چشم و بی قراری اون کاملا اشتیاقش برای دیدن دخترا معلوم بود……….. و من دور از چشم ایرج تونستم باهاش سلام و احوال پرسی کنم …
اون نمی تونست با اون دوتا بچه چیکار کنه دوتا شونو بغل کرده بود و می بویید و می بوسید اینو می گذاشت اون یکی رو بر می داشت و هی می گفت : رویا چیکار کردی ؟ بی نظیرن حرف ندارن شاهکارن …دستت درد نکنه زن داداش با این بچه آوردنت ……
ترانه غریبی می کرد و مدتی اونو با بغض نگاه کرد و بالاخره هم گریه افتاد شاید هم از هیجان زیاد تورج ترسیده بود ولی تبسم با همون لبخند قشنگش توی بغل تورج مونده بود و پایین نمیومد…..
هر چی ایرج بهش می گفت : بابا بیا بغل من ….پدر سوخته منو فراموش کردی ؟
تبسم می چسبید به تورج و دستشو محکم می گرفت به پیرهن اون تا نره بغل ایرج و از این بابت کلی خندیدم …….
ایرج هم هر چند دقیقه یک بار تورج رو بغل می کرد و می بوسید مثل اینکه از دیدنش سیر نمی شد …..
اما احساس کردم مینا کمی تو هم رفته … کشیدمش کناری و پرسیدم چی شده چرا اخم کردی ؟
گفت هیچی ؛؛؛یادته هر وقت از من در مورد تورج می پرسیدی چی بهت می گفتم؟ هیچی به خدا رویا اگر این بار همون کارو بکنه دیگه باهاش نمی مونم میرم و پشت سرمو نگاه نمی کنم …قول میدم …… اصلا با من طوری رفتار کرد که انگار یک ساعت پیش منو دیده …
گفتم :الان تو می خواستی اون چیکار کنه ؟ خوب خجالت می کشه صبر کن ببینیم چی میشه زود قضاوت نکن …. بیا فدات بشم خودتو ناراحت نکن تازه از راه رسیده تو رو اینطوری نبینه ……
با هم شام رو حاضر کردیم و اون رفت پیش بقیه …. منم یک سینی چایی ریختم بردم بیرون………..
تورج از علیرضا خان پرسید ..بابا خونه ی عباس آباد رو خالی کردن ؟ گفت : خیلی وقته بابا جان …
باید بزارم تعمیرش کنن خیلی خراب کاری کردن …..
تورج گفت : پس بی زحمت عجله کنین که من و مینا میریم اونجا زندگی می کنیم ..
عمه گفت چی؟ برای خودت می بری و می دوزی آقای حیدری بهت جواب نه داده ….
تورج گفت : آره از اونجا بهشون زنگ زدم گفت به تو نمی دم میدم به علیرضاخان …گفتم آخه مامانم چی ؟گفت دیگه همینه حالا اگر به من نداد به بابا که میده فقط شکوه خانم باید راضی بشه ، همه با هم به اعتراض و خنده گفتن تورج؟؟؟
گفت به خدا راست میگم تقصیر من نیست از خودش بپرسین گفت میدم به بابات …
شوخی اون باعث خنده شده بود…. دیگه دلمون برای اون و شوخی های مخصوص به خودش تنگ شده بود ….ولی من تعجب می کردم که چرا تورج توی شوخی هاش اینقدر تحقیر آمیز در مورد مینا حرف می زنه …با اینکه می خندیدم ولی دوست نداشتم گاهی به صورت مینا نگاه می کردم می دیدم تو دلش داره قند آب می کنه شاید اون برای اینکه خیلی زیاد تورج رو دوست داشت به دل نمی گرفت ……..
#قسمت شصت و یکم-بخش سوم
قبل از شام مینا گفت من دیگه باید برم تورج فورا جواب داد نه نمیزارم بری؛؛؛ خودم آخر شب میبرمت سوری جون خبر داره که اینجایی دیگه ، می خوای زنگ بزن بگو تورج منو می رسونه می خوام اونا رو هم ببینم …

بعد از شام تورج چمدون هاشو که هنوز کنار حال بود کشید جلو و یکی از بزرگترین اونا رو آورد و جلوی من گذاشت و گفت : این مال خانواده ی شما ببخشید که بیشتر مال جیگر ای عموِ بعد یک چمدون رو گذاشت جلوی عمه و گفت : این مال شما و بابا و یک مقدارم من توش چیزای اضافه گذاشتم که با اجازه بر می دارم …. اون چمدون هم درسته مال میناس …. بره خونه شون باز کنه ، هان مینا جان یا می خوای همین جا باز کنی ؟
گفت نه دستت درد نکنه میرم خونه مرسی ممنونم ….
عمه در چمدون رو باز کرد و گفت : بیا خودت بگو کدوم مال ماس کدوم نیست …..
تورج نشست روی زمین و هفت تا از اون بسته ها رو جدا کرد و گفت : مرضیه خانم بیا ؛؛؛؛؛؛لطفا ……. ببخشید اینا مال شماس قابلی نداره …..
برای نوه هات هم توی چمدون خودمم بازش که کردم بهت میدم اینا مال خودتو عروس هاتو پسرا….. و یک پیرهن مردونه هم در آورد و داد به عمه و گفت اینم مال آقا کریم ….حالا بقیه اش مال شما و بابا ……من در چمدون رو باز کردم؛؛ لباسها و اسباب بازی هایی که اون برای دخترا آورده بود بی نظیر بود …. ولی دوتا عروسک توی اونا بود که اونقدر خوشگل بود که بعد ها جون و عمر ترانه و تبسم شد ……
برای ایرج و منم بطور مساوی لباس و عطر آورده بود البته یک کم لوازم آرایش هم برای من گذاشته بود …….
وقتی تورج رفت مینا رو برسونه ما هم رفتیم بخوابیم …..
و من مثل آدمهایی که یک خطای بزرگی کرده بودن منتظر حرف یا سرزنش یا تنبیه از طرف ایرج بودم…
تمام اونشب رو می ترسیدم چیزی بگم که اون بهش بر بخوره و یا به منظور بدی بر داره ولی وقتی دیدم حالش خوبه و از اومدن تورج خوشحاله خیالم راحت شد ……
تا یک هفته بعد همه ی ما به خواستگاری مینا رفتیم ….
هیچ جلسه ی رسمی نبود علیرضا خان که عاشق بازی بود به محض اینکه چایی شو خورد با آقای حیدری نشستن به تخته بازی کردن ….تورج هم تمام مدت یکی از دخترا بغلش بود و باهاش بازی می کرد و اون می گفت و ما می خندیدم …. من که از شوخی های اون نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم…..بالاخره بعد از شام نشستن و قرار مدارهاشونو گذاشتن و به خوبی و خوشی برگشتیم …..

وقتی اومدم تو اتاق خودمون و من مشغول عوض کردن لباس بچه ها بودم ایرج رفت و روی تخت دراز کشید …گفتم ایرج جان کمک نمی کنی ؟ میشه ترانه رو بگیری تا من تبسم رو عوض کنم ؟
گفت : نه امشب بهت خیلی خوش گذشته یک کم کار کن ……..
انگار سقف روی سرم خراب شد انقدر عصبانی بودم که اگر یک کلمه دیگه می گفت چشممو روی همه چیز می بستم و حالشو جا میاوردم ….
#قسمت شصت و یکم-بخش چهارم
بچه ها رو خوابوندم ولی هر کاری می کردم نشونه ی این بود که عصبانیم با غیض راه می رفتم و دیگه نمی تونستم خودمو کنترل کنم و آخر سر منفجر شدم و اون می دونست که وقتی من به اون حال میفتم دیگه کسی نمی تونه جلوی منو بگیره و داد زدم پس می خواستی بشینم عزا بگیرم اینو می خواستی من آدم نیستم…
بسه دیگه داری منو خفه می کنی ….. ولم کن؛؛ دیگه نمی تونم مثل احمق ها رفتار کنم ، هر کس برای خودش شخصیت داره…….. و بعد دستم گذاشتم روی گوشم و نشستم روی زمین ………
ایرج ترسیده بود اومد منو گرفت نمی خواست صدای ما رو تورج بشنوه اون درست بغل اتاق ما بود ……
منو گرفته و می گفت الهی فدات بشم ببخشید منظوری نداشتم …
عزیزم ببخشید تو رو خدا آروم باش ……
گفتم : ولم کن تو حق نداری با من این طوری رفتار کنی … نمی خوام دیگه …. ولم کن ….
ایرج منو از زمین بلند کرد و من تلاش می کردم که دست به من نزنه…. و همین باعث شد که بچه ها هر دو بیدار بشن و گریه کنن …..اون منو به زور کشوند تا لب تخت و با فشار روی بدنم نشوند روی تخت و در عین عجز و بیچارگی ؛؛هی عذر خواهی می کرد …….با گریه ی بچه ها به خودم اومدم یک کم آروم شدم……… و اون خودش رفت سراغ دخترا و با هزار زحمت هر دو رو بغل کرد و آورد توی تخت خودمون و گذاشت کنار من …و گفت : ببین ..بببین چقدر گناه دارن عصبانی نباش مامان رویا ایرج دوستت داره …. تو رو خدا مامان عزیزم ؛؛ ببین ما سه تا چقدر دوستت داریم …… رویا جان ؟ رویا ؟ول کن من یک چیزی گفتم دیگه ……. بیا بچه ها رو آروم کنیم ……

من حالا دیگه گریه افتاده بودم ….با همون حال بلند شدم و بچه ها رو بردم سر جاشون و به هردو پستونک دادم تا بخوابن ….. و خودم پشتمو کردم به اونو هر کاری کرد باهاش حرف نزدم چون می دونستم در اون موقعیت ممکن بود حرفی بزنم که پشیمونی بیاره ……..
و متاسفانه من فهمیدم که این چیزی نیست که هرگز از زندگی من بیرون بره و من باید یک فکر درست و حسابی براش بکنم ……..

سال ۱۳۵۷ : بیست و ششم اردیبهشت بود روز تولد ترانه و تبسم اونا الان چهار سال داشتن و خونه ی ما بر و بیای عجیبی بود ….
عمه داشت برای اونا سنگ تموم می گذاشت حدود پنجاه نفر دعوت شده بودند که عده ای هم از فامیل علیرضا خان بودن ………
اون خیلی دلش می خواست که فامیلش هم توی این تولد شرکت کنن و مخالفت عمه و ایرج و تورج فایده نداشت و اون اونقدر گفت تا موافقت عمه رو گرفت …..
ایرج و تورج داشتن اتاق پذیرایی رو تزیین می کردن و مینا هم به عمه کمک می کرد برای تهیه ی شام پسر مینا تازه راه افتاده بود و باید یکی همش مراقبش باشه تا از جایی نیفته همین مسئله ای که ما با دخترا داشتیم پله ها رو از بالا و پایین در گذاشته بودیم ………….
علی هم مثل دخترا عاشق این بود که از پله ها بره بالا و بیاد پایین ….
حالا هر سه تایی توی اتاق علیرضا خان بودن و مشغول بازی …..
راستی یادم رفت بگم مینا و تورج دو ماه بعد از اون خواستگاری ازدواج کردن و طبق خواسته ی تورج عروسی بی سر و صدا و ساده ای داشتن …. و از همون اول توی آپارتمان عباس آباد که خیلی هم بزرگ نبود زندگی مشترکشون رو شروع کردن ….
ظاهرا خیلی خوب و خوش بودن ولی مینا همون تردید رو هنوز نسبت به تورج احساس می کرد …. و هر وقت حرف میشد به من می گفت : باور کن رویا هنوز نمی دونم واقعا چه احساسی نسبت به من داره ………….
وقتی خدا به اونا یک پسر داد تورج عرش آسمون رو سیر کرد…….. و حالا با اینکه علی فقط یک سال داشت مینا دوماهه بار دار بود …. تورج شوخی می کرد و می گفت من تو رو گرفتم که برام بخونی؛؛؛؛حالا تو اومدی هی بچه میاری …..
البته ما که می خندیدیم ولی مینا تازگی نسبت به بعضی شوخی های اون حساس شده بود…….
#قسمت شصت و یکم-بخش پنجم
هم اون و هم من امسال فارق التحصیل می شدیم …
من هر چی می تونستم واحد بر می داشتم و خیلی جلوتر از همکلاسی هام درسم رو به اتمام بود در حالیکه با وجود مخالفت ها و قهرهای طولانی ایرج دو سال بود زیر نظر دکتر صالح توی بیمارستان کار می کردم …
دکتر ، متخصص قلب و عروق بود و امریکا تحصیل کرده بود ولی حالا پیر شده بود و شدیدا کار هاشو به گردن من می انداخت و دیگه طوری بود که منو انترن نمی دونستن و فکر می کردن منم مثل دکتر تخصص دارم …
حتی خود دکتر هم گاهی فراموش می کرد و از من انتظار هایی داشت که من قادر نبودم انجام بدم …..
منو ایرج بعد از دوماه تازه آشتی کرده بودیم من دیگه با این مسئله کنار میومدم چون قهر اون باعث می شد که حرف بدی به من نزنه که فراموش کردنش برام سختر بشه ……مثلا برای همین دکتر صالح ، وقتی قرار شد من برم بیمارستان کار کنم ….یک روز اومدم خونه و دیدم خیلی خوشحاله منو بغل کرد و بوسید و گفت که دلم برات تنگ شده بود …
من گفتم : ایرج جان من از فردا قراره برم بیمارستان و مشغول بشم ….
اخمهاش رفت تو هم و پرسید : همون دکتر صالح که بهت نظر داره ؟ گفتم : ایرج جان ؟ خواهش می کنم می دونی دکتر صالح کیه ؟ اون الان شصت و هفت سالشه دو تا پسر داره و دوتا دختر همسرش آلمانیه و سه تا هم نوه داره که همه بزرگن چرا باید به من نظر داشته باشه؟ ….
داد زد پس چرا به تو گیر داده یکی دیگه رو پیدا کنه,, تو مگه شوهر و بچه نداری ؟
گفتم : ایرج برو بازم قهر کن چون من میرم و نه تو و نه کس دیگه ای نمی تونه جلوی منو بگیره …
عصبانی شد و دستشو کوبید بهم و گفت : تو برو ببین چی می بینی ؟ و درو کوبید بهم و رفت از خونه بیرون …
من خیلی دوستش داشتم عاشق اون بودم و از این کاری که کردم پشیمون شدم نمی خواستم زندگیم جبهه ی جنگ بشه دویدم دنبالش……… می ترسیدم توی عصبانیت رانندگی کنه و یک بلایی سرش بیاره … تا اون داشت ماشین رو از پارگنیگ میاورد بیرون ,,خودمو رسوندم جلوی ماشین… نگه داشت و من سوار شدم …عمه متوجه شده بود و اومد دنبال ما بهش گفتم نگران نباشین…بچه ها دست شما سپرده الان بر می گردیم ….. و اون راه افتاد …..
گفتم : تو موفق شدی من نمیرم نه برای اینکه تهدیدم کردی چون می دونم تو منو دوست داری و اذیتم نمی کنی ولی ایرج جان تا کی می خوای جلوی منو بگیری فدات بشم قربونت برم نکن عزیز دلم من تو و بچه هام رو دوست دارم بهت قول میدم قسم می خودم به جون تو به جون ترانه و تبسم هرگز جز به تو به کس دیگه ای فکر نکنم … من اینقدر دوستت دارم که اگر بگی همین جا درس رو هم؛؛ ول کن ول می کنم میرم تو آشپز خونه و همون جا اونقدر غذا می پزم تا بمیرم این طوری راضی میشی ؟ ولی اگر قراره پزشک بشم باید کار یاد بگیرم؛؛ الان دیگه همه توی بیمارستان هستن تنها دیگه من نیستم که ، حالا من شانس آوردم دکتر صالح منو برای دستیاریش انتخاب کرده……. ولی چشم اگر تو بگی نرو نمیرم …..
اینو که گفتم آروم شد و گفت: من که نمیگم نرو می دونم که باید بری آخه من کی جلوی موفقیت تو رو گرفتم این من نیستم که به تو کمک می کنم ؟ من که هر روز مواظب بچه ها هستم تا تو درس بخونی؛؛ اینا رو نمی ببینی ؟….
.گفتم : چرا نمی ببینم این اصلا تو بودی که مشوق من شدی حالام تو حق داری؛؛شاید نگران منی ؛؛ خودت پرس و جو کن اگر صلاح دونستی بزار برم اگر نه باشه هر چی خدا بخواد …….

اون آروم شد و نتیجه اش این شد که من هم رفتم بیمارستان و هم کلاس رانندگی اوایل خودش بهم یاد می داد ولی ده جلسه ای هم آموزش دیدم و بالاخره گواهی نامه گرفتم …. ولی باز با مشکل وسواس اون روبرو شدم که می ترسید من پشت فرمون بشینم و بازم نمی گذاشت تنها جایی برم …..و من داشتم مثل یک بچه که همش باید گولش بزنم باهاش رفتار می کردم …کاری که تو ذات من نبود؛؛ یعنی دورغ شده بود اسباب راه اندازی کار من با ایرج ؛؛؛؛؛ بهش دورغ می گفتم حق با توست و چون اینو خودم می دونستم از خودم بدم میومد دلم می خواست با اون عین صداقت زندگی کنم ولی خودش باعث شده بود که یک چهارم زندگی من به گول زدن اون بگذره تا من بتونم درس بخونم و بچه ها تو محیط آرومتری زندگی کنن ……..
با همه ی این تلاشی که من می کردم, وقتی یک روز جلوی پنجره به بیرون خیره شده بودم تبسم اومد تو بغلم و دست کوچولوشو گذاشت روی صورت من و گفت : چی شده مامان بازم ایرج باهات قهر کرده ؟ یک لحظه مونده بودم که اون از کجا این حرف رو زده گفتم : منظورت بابا ایرج دیگه ؟ گفت : دوست ندارم با تو قهر می کنه …..
و من فهمیدم که با همه ی سعی من این بچه ها همه چیز رو متوجه میشن ….
مخصوصا تبسم که شیطونی نمی کرد و همیشه حواسش به همه چیز بود …..
#قسمت شصت و دوم-بخش اول
با رفتن تورج از اون خونه تصمیم گرفتیم که اتاق اونو که نزدیک ما بود ، برای دخترا درست کنیم و اتاق حمیرا که قبلا مال عمه بود برای تورج و مینا که هر وقت اومدن اینجا راحت باشن .

پس اتاقی زیبا براشون درست کردم که هر دو از اونجا لذت می بردن …و سوگلی اسباب بازی هاشون دوتا عروسکی بود که تورج براشون آورده بود …..
ایرج هم در مورد علی احساسش مثل تورج نسبت به بچه های ما بود …..
هرکاری برای دخترا می کرد برای علی هم انجام می داد ….

حالا تولد چهار سالگی دخترا بود و توی خونه ی ما غرق شادی و شور………..
سر و صدای بچه ها و بیا و بروهایی که داشتیم همه چیز رو قشنگ کرده بود….
غافل از اینکه این آخرین شادی واقعی بود که ما تو اون خونه دور هم داشتیم . به همه خوش گذشت و صدای شادی و خنده بلند بود …به صورت عمه نگاه می کردم …
اونقدر شادی توی وجودش می دیدم که انگار نتیجه ی صبرش رو گرفته بود …..
یک فرشته با دوبال….. کیک تولد فرشته های کوچولوی من بود ……
ایرج از یک طرف با دوربین عکس مینداخت و تورج از طرف دیگه ….
و بالاخره یک عکس دسته جمعی از همه ی خانواده انداختیم ………

فردا من رفتم دانشگاه …اونجا مدتی بود که حالت عادی نداشت ..دانشجو ها دسته بندی شده بودن و هر کدوم با یک حزب یا گروهی غیر قانونی همکاری می کردن برای مبارزه با رژیم شاه عده ای هم به گروه مجاهدین پیوسته بودن و گروه اسلامگرا ها هم مشغول تبلیغ توی دانشگاه بودن .
بیشتر این جنب و جوش ها توی دانشکده ی ادبیات و حقوق اتفاق میفتاد و دانشجوهای پزشکی کمتر تا اون زمان تو این کارا شرکت
می کردن …
من بیشتر روزا بیمارستان بودم و فقط برای درس های مهم میومدم دانشگاه …….
اون روز شهره اومد پیش من و گفت : تو جزو کدوم گروهی ؟
گفتم : من کاری به کار کسی ندارم دوست ندارم ، تا به کاری یقین نداشته باشم بهش عمل نمی کنم ..یک دسته کاغذ رو کرد لای کتابای من و گفت بخون و یقین پیدا کن ….
فوراً اونا رو در آوردم و پرت کردم جلوش و گفتم شهره حالا می خوای اینطوری از من انتقام بگیری ؟ من دوتا بچه دارم و در مقابل اونا مسئولم به کار من کار نداشته باش …..
گفت : من می دونستم تو عرضه ی این کارا رو نداری ترسو ….
بازم لای کتابا مو گشتم تا چیزی نباشه ….می دونستم مدتی هست که هر روز سه ، چهار نفر رو تو دانشگاه, ساواک دستگیر می کنه و می بره …..
باید مراقب می بودم تا مشکلی برام پیش نیاد ……
ولی بقیه هم بیکار نبودن و این تب دیگه بین دانشجو ها افتاده بود ,, استاد ها هم از اون بی نصیب نبودن چون تازگی چند تا از استاد های دانشکده ی ادبیات رو دستگیر کرده بودن ….با این حال اعلامیه ها مرتب بخش می شد و اگرم ازشون نمی گرفتیم لای کتابمون پیدا می کردیم ….
یکی از همکلاسی های من که فعالیت زیادی می کرد به من گفت دکتر سرمدی از شما بعیده که بی طرف باشی شما هم بیا همکاری کن .
گفتم : من به خدا هیچ اطلاعی از این کارای شما ندارم و خودت می دونی دوقلو های من وقتی برای من نمی زارن,, منو معاف کنین ………… چند روز بعد یکی از اون روزا که من بیمارستان بودم ریختن تو دانشگاه و با کتک عده ی زیادی رو دستگیر کردن و بردن …من فقط خبرشو شنیدم …..
توی بیمارستان اونقدر سرم شلوغ بود که حتی فرصت فکر کردن رو هم نداشتم و به محض اینکه می خواستم برم خونه نگران ایرج بودم که ناراحت نشده باشه و وقتی هم می رسیدم اونقدر کار داشتم که تا نیمه های شب مشغول بودم ….
پس فرصتی نداشتم که به اون چیزا فکر کنم …………

#قسمت شصت و دوم-بخش دوم

چند روز بعد از اون وقتی می خواستم با عجله خودمو برسونم به بیمارستان دونفر جلوی منو گرفتن …
پرسیدم چی می خواین برین کنار کار دارم یکی شون با غیض به من حکم کرد که همراه اونا برم …
اسماعیل که منتظر من بود از دور منو دید خودشو رسوند به من و پرسید خانم چی شده ؟

گفتم : هنوز نمی دونم پرسیدم آخه من با شما کجا بیام ؟ برای چی ؟ برین دنبال کارتون وگر نه میدمتون دست پلیس گفت: مشکلی نیست فقط می خوایم با شما حرف بزنیم و یکی از اونا زیر بغل منو گرفت و به زور با خودش کشید اسماعیل منو گرفت و گفت نمی زارم ببرینش شما ها کی هستین ؟
من خیلی ترسیده بودم و با خودم گفتم همون اعلامیه ها کار دست من داده در حالیکه من حتی یکی از اونا رو نخونده بودم ….
اون یکی زد تو سینه ی اسماعیل و گفت ما از اداره ی ساواک هستیم برو بزار کارمون رو بکنیم …..
اسماعیل با شنیدن اسم ساواک منو ول کرد و دوید طرف ماشین و اونا منو با خودشون بردن ….
سابقه ی ذهنی که از دستگیری دانشجوها داشتم مطمئن شدم که برای منم پاپوش درست کردن و حالا گیر ساواک افتادم ….
منو هل دادن و نشوندن توی یک ماشین و خودشون نشستن دو طرف من ……… و حرکت کردن ….. یکی شون چشم منو بست……
من که خیلی ترسیده بودم ، شروع کردم به التماس کردن که من با کسی کاری ندارم یک مادرم و باید از بچه هام نگهداری کنم تو رو خدا ولم کنین … الان باید تو بیمارستان باشم مریض دارم …. قسم می خورم من به کار کسی کار ندارم ……

ولی انگار کسی به حرف من گوش نمی کرد … بعد از مدتی ماشین نگه داشتن و من پیاده شدم دیگه حتم داشتم دارم میرم زندان ….. و دنیا برام جهنم شد.
#قسمت شصت و دوم-بخش سوم
مقداری منو راه بردن احساس کردم از یک در رفتم تو ….. بعد چشم بند منو باز کردن ، توی یک راهروی باریک خودمو دیدم که دو نفر بازوهامو گرفته بودن و همراه خودشون می کشوندن ………….
در یک اتاق رو باز کردن ……..
اتاقی کوچیک با یک میز و چند تا صندلی و یک پرده ی ضخیم که معلوم می شد موقتی به پنجره زدن …
دونفر دیگه اونجا نشسته بودن ترس تمام وجودم رو گرفته بود و می لرزیدم ….
یکی از اونا کتابای من دستش بود و گذاشت روی میز اون آقا گفت : بفرمایید بشینین خانم دکتر سرمدی ….
من که واقعا ترسیدم بودم و فکر می کردم یکی لای کتابم چیزی گذاشته و منو گیر انداخته ؛؛ و این طوری کار خودمو تموم شده احساس کردم و راستش به شهره مشکوک شدم و داشت گریه ام می گرفت …..
ولی دیدم اگر گریه کنم به من شک می کنن؛؛ و دلم نمی خواست منو ضعیف ببینن با خودم گفتم الان موقعی که باید قوی باشی و سعی کردم محکم به نظر بیایی و گفتم : شما بفرمایید با من چیکار دارین من کاری نکردم که جواب گوی شما باشم …..
دستشو دراز کرد و گفت : بفرمایید …..نشستم و بهش ذُل زدم و پرسیدم شما بفرمایید با من چیکار دارین در حالیکه اگر دستگاه شما ندونه که من کاری به کار کسی ندارم پس خیلی اوضاع شما خرابه که بی گناه ها رو هم دستگیر می کنین …..
گفت : ببخشید ما عمدا شما رو اونطوری آوردیم که همه فکر کنن ما شما رو دستگیر کردیم ما می دونیم که شما تا الان از همکاری با خرابکارا خود داری می کردی و می دونیم که عروس آقای تجلی هستی و شاه دوست اینه که می خوایم با ما همکاری کنین ……
با عصبانیت گفتم : چی فرمودین ؟ به زور منو آوردین اینجا تا با شما همکاری کنم ؟ یا من درست نفهمیدم یا شما خیلی کارتون خرابه ……..
گفت : کار مهمی نیست ، چون همه به شما اعتماد دارن فقط می خوایم یک عده رو برای ما شناسایی کنین همین ، به شما مشکوک نمیشن اگر با ما همکاری کنین ….
گفتم : ببین آقا من این کاره نیستم …کار شما و کارِ اونایی که شما می خواین من لوشون بدم به من مربوط نیست اشتباه فکر کردین من این کاره نیستم دلیلش هم به خودم مربوطه ….. لطفا دیگه ادامه ندین کار شما غیر قانونیه که از من بخواین که برای شما جاسوسی کنم ….
معمولا کسی باید این کاره باشه نه من که از این کارا سر در نمیارم …. من شوهرم حتی اجازه نمی ده تا یک مغازه برم خرید کنم ، اصلا تو این کارا نیستم …..
گفت : ما حتما به شما امتیازاتی هم میدیم ….. فکر نکنین زحمت های شما رو بی اجر می زاریم ……..
گفتم لطفا تمومش کنین عوضی گرفتین شما اگر بگین همین الان اعدامت می کنیم من حاضرم؛؛ ولی زیر بار این کار نمیرم دیگم حرفی ندارم به شما بزنم ….
پرسید مگه شما شاه دوست نیستی ؟
گفتم : بهتون که گفتم من فقط خانواده مو دوست دارم هر کس هر کاری می خواد بکنه به من ربطی نداره …
گفت : بالاخره میهن دوست که هستین نباید ببینیم چه کسانی این فتنه رو تو دانشگاه به پا کردن ؟
گفتم این وظیفه ی من نیست شما کار خودتون رو بکنین منم کار خودمو که مداوای مریض هامه … حرف آخر، من این کاره نیستم آقا ……
خیلی با من بحث نکردن و مدتی منو اونجا تنها گذاشتن و دوباره برگشتن در تمام این مدت بدنم می لرزید و هزار فکر بد به سرم زده بودکه اون فکرا منو به وحشت انداخته بود ، ولی احساس می کردم خودشون هم نمی دونن دارن چیکار می کنن …. هیچ چیز طبیعی نبود ….

#قسمت شصت و دوم-بخش چهارم
با یک سری تهدید برای جون بچه هام که اونچه که اینجا گذشته به احدی نگم کتابامو دادن به من ،، بدون اینکه لای اونو نگاه کنن.
دوباره چشم منو بستن و سوار ماشین کردن و خیلی زود تر از اونی که رفته بودیم نگه داشتن وقتی چشمو باز کردم دیدم جلوی در دانشگاهم بدون اینکه یک کلمه حرف بزنن منو ول کردن و رفتن…..
باورم نمی شد که به این راحتی از دست اونا خلاص شده باشم هنوز هم می ترسیدم…
به ساعت نگاه کردم ….
یازده شب بود و من حیرون و سر گردون مونده بودم چیکار کنم ….
به سختی تاکسی گیر آوردم و خودمو رسوندم دم خونه و پیاده شدم دست لرزونم رو گذاشتم روی زنگ ، آقا کریم درو باز کرد با عجله خودمو انداختم تو خونه هنوز فکر می کردم منو تعقیب می کنن ، آقا کریم دلواپس بود و داد زد کجا بودین خانم …. و دوید تا به اهل خونه رو خبر کنه ولی من توان نداشتم تا ساختمون برم …. همون جا کنار اتاق آقا کریم نشستم ….و شروع کردم به گریه کردن …..
کریم زنگ زد به خونه و خبر داد که من دم درم …..
چیزی نگذشت که دیدم عمه و مینا دارن با عجله بطرف من میان …..
عمه از همون دور که داشت میومد؛؛ خودشو می زد …. به من که رسید …هراسون و وحشت زده از من می پرسید چیکارت کردن مادر ؟ کجا بودی ؟ حرف بزن جون به سر شدم چیکارت کردن ؟ در حالیکه خیلی حالم بد بود گفتم : کاریم نکردن فقط ترسیدم ….. تو رو خدا چیزی ازم نپرسین ….. آسیبی که تو اون زمان کم به روح من وارد شده بود تازه خودشو نشون داده بود و می خواستم فریاد بزنم و کار ناعادلانه ای که با من شده بود رو از دلم بیرون بریزم ………
گفتم : کو ایرج؟
عمه گفت : با تورج و علیرضا رفتن تو رو پیدا کنن خدا کنه زنگ بزنن …
حالا عمه و مینا منو سئوال پیچ کرده بودن ….و من از گفتن حتی یک کلمه وحشت داشتم منو به جون بچه ها تهدید کرده بودن و ازم تعهد گرفته بودن که به کسی حرفی نزنم ….
بلند شدم و سه تایی رفتیم به طرف ساختمون وسط راه بودیم که ماشین ایرج اومد تو از دور منو دید ماشین رو نگه داشت و به طرف من دوید و منو چنان در آغوش گرفت که نمی تونستم نفس بکشم ….و هی می پرسید چی شده؟ کجا برده بودنت ؟ …
با بغض گفتم : الان نپرس حالم خوبه باهام کاری نکردن …..
تورج اونقدر عصبانی بود که فقط با حرص به اطراف نگاه می کرد حرفی نمی زد ولی علیرضاخان به اون کسانی که این کارو کرده بودن فحش های بد می داد ….
عمه فورا یک لیوان شربت برای من درست کرد و گفت بخور تنت یخ کرده یک چیز شیرین بخوری بهتر میشی …
همه دور من نشسته بودن ایرج یک پتو آورد و کشید دور من ، پرسیدم دخترا کجان ؟ خوبن ؟ مینا گفت : نه طفلک ها با گریه خوابیدن تو رو می خواستن ………
حالا همه نشسته بودن و به من نگاه می کردن که حرف بزنم ……
گفتم می ترسم چیزی بگم ….عمو گفت : تهدیدت کردن ؟
گفتم آره …
گفت : بگو همه ی جریان رو بگو هیچ ,,…..،، نمی تونن بخورن ما که نمیریم به اونا بگیم ولی باید بدونیم چی به سرت آوردن و کی این کارو کرده …….

#قسمت شصت و دوم-بخش پنجم
گفتم : راستش من بیشتر از هر چیزی ترسیده بودم چون شنیده بودم عده ای رو تو دانشگاه گرفتن و چند نفرم سعی کرده بودن منو قاطی کاراشون بکنن این بود که فکر کردم برام پاپوش درست کردن در حالیکه … خیلی هم بهم احترام گذاشتن و حرف بدی هم به من نزدن حتی وقتی خواستن دوباره چشمو ببندن ازم اجازه گرفتن ….
فقط می خواستن من براشون جاسوسی کنم فکر می کردن که کسی به من شک نمی کنه و تو دانشگاه هم به من اعتماد دارن و دلشون می خواد من با گروه اونا باشم می خواستن که سر گروهای اونا رو لو بدم …… و جریان رو تعریف کردم …..
علیرضا خان با دست, سر و صورتش رو می مالید و نمی دونست عصبانیت شو چطوری خالی کنه گفت: این از اصل مشکوکه ، مسخره اس ساواک بخواد کسی رو ببره این طوری نمی بره؛؛ این طوری جاسوس نمی گیره,, اون خودش صد تا خبر چین داره مونده ی این نیست که یک زنی رو اونم با این وضع ببره و ولش کنه؟؟ نه,, یک جای این کار می لنگه یا اونا منظورشون من بودم یا می خواستن ببین تو خونه ی ما چی می گذره …یا اصلا ساواکی نبودن برای اینکه این کارا در حد ساواک نیست این یک کار احمقانه و بی برنامه بوده …..
همین طور که پتو دور من بود ایرج منو گرفته بود تو بغلش و شونه های منو ماساژ می داد ….
علیرضا خان بازم فکر می کرد و راه می رفت …..
نه اصلا با عقل جور در نمیاد معنی نداره ….. امکان نداره …. شرط می بندم اگر کار ساواک بود جلیلی به من می گفت دیدی که اصلا اطلاعی نداشتن …
برای همین من اونقدر ترسیده بودم گفتم بردنش بلایی سرش بیارن ….
همه چیز زیر نظر جلیلیه …نه ….نه …اگر اونا کرده بودن اون خبر داشت بعدم میگم این کار ساواک نیست … من ته و توشو در میارم ببینم کدوم مادر ,,…… تونسته با عروس من این کارو بکنه اونوقت مادرشو به عزاش میشونم ….. تورج گفت : اونو بزار به عهده ی من تا سر در نیارم کار کی بوده ول نمی کنم ….
علیرضا خان همون طور راه می رفت و دست و پاش هنوز می لرزید …..
انگشتشو به نشونه ی اینکه فهمیدم بالا برد و گفت : فکر کنم یک کسی می خواسته مطمئن بشه تو جاسوس نیستی اگر این طوری باشه خطرش کمتره ولی ازطرف ساواک باشه ما دیگه در امان نیستیم …..ولی نه ,, نیست ,, از طرف ساواک نیست ,بهتون قول میدم …..
تورج پرسید تازگی تو دانشگاه اتفاق خاصی نیفتاده رویا ؟
گفتم نه هیچی ، اصلا من کار به کار کسی ندارم …. بیشترم که بیمارستانم …..
ایرج پرسید : مثلا یک حرفی کسی ازت چیزی خواسته باشه … خوب فکر کن …. گفتم باور می کنی الان اصلا مغزم کار نمی کنه …..
چرا,, صبرکن یک بار شهره می خواست بهم اعلامیه ی مجاهد ها رو بده یک بارم چند تا اعلامیه مال حوزه علمیه بود هیچ کدوم رو نگرفتم اصلا ..گفتم برین هر کاری می خواین بکنین من کاری ندارم ..همین ….
علیرضا خان پرسید تازگی خیلی ها رو گرفتن تو دانشگاه …..
گفتم من این طوری شنیدم میگن از دانشکده ی حقوق ده پانزده نفر رو گرفتن ……
علیرضا خان گفت کار خودشونه می خواستن ببین تو خبر چین هستی یا نه بهت مشکوک شده بودن ….
گفتم عمو امکان نداره من حتی اونا رو نمیشناسم با اونا قاطی نشدم که به من مشکوک بشن ….
تورج گفت کار اسلامگرا ها نیست اونا این کارو نمی کنن من روش اونا رو میشناسم کار مجاهد هاس …
ایرج گفت پس اینم زیر سر شهره اس باشه که ببینیم ….
گفتم تو رو خدا درد سر درست نکنین ولش کنین اگر کار ساواک نباشه که ترسی نیست تموم شد و رفت ……
تورج گفت : بَه زن داداش تازه می خوایم شهره رو با عزت ببریم باغ ….

#قسمت شصت و سوم-بخش اول
گفتم وای تورو خدا نه ، یک وقت این کار و نکنین که من ازتون نمیگذرم ….
ایرج گفت : نباید بفهمیم کی با ما این کارو کرده؟ ….
عمه گفت: راست میگه ما همه داشتیم میمردیم وسط حیاط همه با هم گریه می کردیم …
اگر بلایی سرت میومد چه خاکی سرمون می ریختیم ..
ایرج سرشو کوبید به دیوار من گفتم دیگه چهار شکاف باز کرد, از همه بدتر اون دوتا بچه اونقدر گریه کردن تا خوابشون برد ….
گفتم وای الهی بمیرم ، مگه اونا هم فهمیدن ….. مینا گفت: خوب معلومه مگه کسی می تونست خودشو کنترل کنه؟ ..
تورج گفت به خدا اگر این بارم زیر سر شهره باشه زنده نمی زارمش ….
اونشب تا نزدیک صبح بیدار بودیم … ولی بازم وقتی رفتیم تو تخت من خوابم نمی برد و استرس داشتم تا اینکه ایرج منو بغل کرد و روی سینه اش گرفت …
مثل اینکه جای امنی پیدا کرده بودم خوابم برد …
با ناز و نوازش ترانه و تبسم از خواب بیدار شدم اونا از اینکه من گم نشده بودم ، خوشحال بودن ترانه می گفت : مامان کی تو رو برده بود ؟ مگه خودشون مامان نداشتن که تو رو بردن …..
از حرفای بچه ها فهمیده بودم که هیچ کس به روحیه ی اونا فکر نکرده و هر دو ضربه ی روحی بدی خوردن…که تا مدتی جبران نمیشد کرد ……

حالا هر وقت می خواستم از خونه برم بیرون هر دو به من می چسبدن و گریه می کردن و با مکافات اونا رو راضی می کردیم و خاطرشون رو جمع که من بر می گردم و اتفاقی برام نمیفته …..
بالاخره امتحانات تموم شد ولی دانشگاه هر روز شاهد حوادثی ناگوار بود و من از ترسم به هیچ کس نزدیک نمی شدم …
با تموم شدن دانشگاه و دادن پایان نامه که اونم همیشه توی وقت های بیکاری تو بیمارستان می نوشتم ….
من درسمو تموم کردم ….ولی هنوز نفهمیده بودیم که اون جریان از کجا بود و فقط مطمئن شدیم که کار ساواک نبوده …..
تا اینکه تهران شلوغ شد و حادثه ی میدون ژاله پیش اومد …….
روز جمعه هفدهم شهریور بود….دکتر از من خواست که به جای ایشون برم بیمارستان و مریض هاشو ویزیت کنم ، اون همیشه این کارو می کرد بعد از هر عمل که منم همراهش بودم وظیفه ی مراقبت بعد از عمل رو به من واگذار می کرد ……
قرار شد من تا ظهر برم و به مریض ها سر کشی کنم و بر گردم خونه …

تازه چشممو باز کرده بودم که ایرج منو بغل کرد و گفت : دلم برای علی تنگ شده بریم امروز خونه ی تورج اینا ….
گفتم بریم عزیزم ولی من باید یک سر برم بیمارستان و بر گردم …… طبق معمول اوقاتش تلخ شد ولی می دونست که وقتی باید برم دیگه میرم؛؛ بحث نمی کرد….
ولی من از این که اون ناراضیه خیلی معذب می شدم وحتما یک طوری از دلش در میاوردم …. اون نمی دونست که چقدر خسته ام و دوست دارم هنوز تو رختخواب بمونم و با اون و بچه ها م باشم ولی احساس وظیفه نمی گذاشت دوست داشتم کارمو به بهترین نحو انجام بدم …..نه برای اینکه بگن من خوبم فقط این یک خصلت باطنی بود که از بچگی داشتم ……..
صدای ترانه از پشت در اومد..اون تازه یاد گرفته بود که دست کوچولوشو مشت می کرد و با انگشت وسط می زد به در که اجازه بگیره بیاد تو؛؛ ایرج پرید در باز کرد هر دو پشت در بودن……. تا دیدن من بیدارم پریدن روی تخت و چهار تایی شروع کردیم به بازی کردن …
ایرج یادشون داده بود که با بالش بهم بزنن و این کارو خیلی دوست داشتن وقتی اونا می خندیدن بهترین لحظات زندگی من بود …..
#قسمت شصت و سوم-بخش دوم
من دیگه حاضر می شدم و درمیون نارضایتی بچه ها و ایرج با وجدان ناراحت راه افتادم و قرار شد اسماعیل بمونه تا منو برگردونه و همگی دسته جمعی بریم خونه ی تورج و مینا ……..

بیمارستان خلوت بود معمولا صبح ها ی جمعه همین طور بود تا وقت ملاقات …
من داشتم پانسمان یکی از مریض ها رو چک می کردم که سر و صدای زیادی توی راهرو شنیدم … کارمو تموم کردم و به پرستار گفتم ببین چه خبره ؟…..خیلی زود برگشت و با اضطراب گفت : دکتر بدو یک عالمه مجروح آوردن …..
دکتر ساجدی گفته شما رو خبر کنم ….با عجله رفتم …
زخمی و مجروحی بود که میاوردن تو بیمارستان ، صدای الله و اکبر و یا حسین تو فضا پیچیده بود …..
همه می دویدن تا بتونن مجروح ها رو که همگی گلوله خورده بودن برسونن به جایی که نجات پیدا کنن ….
با وحشت پرسیدم چی شده؟ یکی که یک پسر بچه ی چهارده ؛پانزده ساله ای رو که پاش تیر خورده بود با خودش حمل می کرد .گفت: بگو یا حسین میدون ژاله رو کربلا کردن همه رو کشتن رحم نکردن ، قتل عام بود ، قتل عام ,…همه رو کشتن تو رو خدا به داد اینا برسین …پشت سر هم ماشین جلوی در نگه می داشت و مجروح میاورد که بعضی ها هم دیگه تموم کرده بودن …

منو دکتر ساجدی و پرستارها کشیک توی اتاق عمل تا ساعت هشت شب مشغول بودیم من زخم های سطحی رو مداوا می کردم و عمل های سخت رو دکتر ساجدی …..
می گفتن تعداد کمی از اونا رو اینجا آوردن خیلی ها رو خودشون بردن و بقیه هم توی بیمارستان های دیگه رفتن ، بعضی ها هم توی راه تموم کرده بودن ….
فاجعه ای درد ناکی اتفاق افتاده بود؛؛ اون روز از بس زن و مرد جوون که رو به مرگ بودن دیده بودم دیگه حالت تهوع داشتم ….
می خواستم بدونم چه اتفاقی افتاده که اینا رو به رگبار بستن و این کشتار برای چی بوده ؟
وقتی کار آخرین زخمی تموم شد …رفتم توی راهرو و روی یک صندلی نشستم همراهی اون از من پرسید : حالش چطوره خوب میشه ؟ گفتم آره گلوله زیاد بهش آسیب نزده بود چه نسبتی با شما داره ؟
گفت : دوستمه هنوز خانوادش نمیدونن هفت نفری رفته بودیم فقط من تیر نخوردم کار خدا بود که بتونم دو نفر اونا رو نجات بدم از اونای دیگه هم خبر ندارم .
گفتم : چیکار می کردین که این طوری شد ؟ گفت : رفته بودیم نماز جمعه،، شما خبر نداشتین ؟ دیروزم تو قیطریه به ما حمله کردن امروز دیگه سنگ تموم گذاشتن بی شرفا …… پرسیدم مگه شما چیکار کرده بودین ؟
گفت هیچی برای نماز رفتیم ولی مردم شعار مرگ بر شاه دادن… اونام همه رو بستن به گلوله باور کنین خانم دکتر روی زمین خون مثل سیل راه افتاده بود همه رو کشتن ، همه جا جسد و بود خون خیلی ها کشته شدن …..کربلا بود کربلا قربون امام حسین برم که چی کشیده ….
#قسمت شصت و سوم-بخش سوم

ساعت رو نگاه کردم نزدیک نه شب بود و من تا اون زمان اصلا یادم رفته بود که ایرج و بچه ها منتظر من هستن می دونستم توی خونه کسی هست که الان شمشیر شو برای من از رو بسته …
خودمو آماده کرده بودم تا در مقابل ایرج جواب گو باشم رفتم لباسم رو عوض کردم باز یادم اومد که صبح اسماعیل رو نگه داشته بودم که منو برگردونه ، نمی دونستم اون هنوز اونجاس یا نه …..
کیفم رو برداشتم که از اتاقم بیام بیرون که دیدم ایرج داره میاد به طرف من …..
راستش یک لحظه از ترسم برگشتم تو اتاقم حتی می خواستم در و ببندم که رسید به من و گفت : خسته نباشی عزیزم …بمیرم امروز خیلی اذیت شدی شنیدم چی شده اسماعیل اومد.

گفت : جلوی پیرهنشو گرفتم و کشیدم تو اتاق و در و بستم و پریدم بغلش و بدون خجالت چند بار بوسیدمش و سرمو گذاشتم روی سینه اش ….
جایی که برای من امن ترین جای دنیا بود …. مهربون و آرامش بخش …. گفتم تو الان همه ی خستگی منو درآوردی خیلی ازت ممنونم که اومدی …..
گفت : خدا رو شکر گفتم الان اینقدر خسته و عصبی هستی که نمیشه باهات حرف زد بیا که همه دم در منتظرت هستن …..
پرسیدم منظورت از همه کیه ؟
گفت : بچه ها ، مامان ، تورج و مینا، علی آقا گل ,,,…… راستش مامان دلواپس تو بود گفت منم میام و تورج اینا هم که خونه ی ما بودن گفتن ما هم میایم پس همه اومدیم …..
گفتم خیلی خطرناکه کاش اونا رو نمیاوردی بیرون دارن همه رو می کشن …..گفت الان که خبری نیست زود باش بریم …..
بچه ها که توی ماشین بودن با دیدن من سرشونو از پنجره کرده بودن بیرون و داد می زدن مامان …..ترانه می گفت : مامان من اینجام دسته گلت اینجاس…….
گفتم قربونت برم دسته گل من عزیز دلم …. اول اونا رو بغل کردم و سوار شدم حالا از سر و کول من بالا می رفتن ….
ولی من فقط جسدم اونجا بود خون می دیدم و خون ……. و بدن هایی که از گلوله شکاف خورده بود و جوون های کم سن و سالی که با مرگ دست و پنجه نرم می کردن ………
دلیل این همه خشونت رو نمی فهمیدم با خودم می گفتم این همه آدم برای چی جونشونو کف دستشون گذاشتن و بدون ترس جلوی گلوله رفتن حتما یک دلیل محکمی برای این کار داشتن ….
اونا همه خانواده داشتن و کسانی منتظرشون بودن پس چی باعث شده بود که اون طور شجاعانه در مقابل گلوله بایستن ……….

اونشب همه با هم رفتیم فرح زاد یک جایی رو سراغ داشتیم که غذا های خوبی داشت و شام خوردیم …
تورج همش در مورد این مسئله حرف می زد اون از کارای بد شاه می گفت و اینکه چرا اون روز مردم به نماز جمعه رفته بودن …….. و من از حرفای اون فهمیدم که تورج شدیدن خودش داره یواشکی مبارزه می کنن و چون خودش خلبان ارتشه نمی تونه بطور علنی این کارو بکنه ……. و اینو براحتی می شد فهمید برای این که از همه چیز خبر داشت ………….
چیزی به زایمان مینا نموده بود و حرکت کردن براش سخت بود …و من از علی مراقبت می کردم چون تورج مدام از اون واقعه حرف می زد و من دیگه تحمل نداشتم …….
از اون روز به بعد حال و هوای شهر های ایران تغییر کرد به نظرم تهران یک شکل دیگه شده بود همه چیز بهم ریخته بود مردم بی ترس و دلهره توی خیابون ها شعار می دادن…خیلی آدم ها رو می شناختم که تا همین چند روز پیش ادعای شاه دوستی می کردن و به حزب رستاخیر پیوسته بودن و حالا بر علیه اون حرف می زدن …..
#قسمت شصت و سوم-بخش چهارم
روز به روز بر تعداد تظاهرات کننده ها افزوده می شد …..
مردم بی هیچ ترس و واهمه ای می ریختن توی خیابون … شعار می دادن و گاهی هم کشته می شدن ….
حالا سرگرمی بیشتر جوون ها درست کردن کوکتل مولوتف بود بمب دست سازی که با پرتاب اون می تونست به عده ای آسیب بزنه و شاید موجب مرگشون بشه ….

یک هفته بعد مینا رو آوردن بیمارستان دردش بود …
منو سوری جون پیشش بودیم و تورج پرواز داشت و نمی دونست که بچه اش داره به دنیا میاد …
علی با خواهر مینا رفته بودن پیش عمه و اونم نمی تونست به خاطر بچه ها بیاد …مینا به راحتی یک دختر خوشگل به دنیا آورد و وقتی همه چیز رو براه شد تورج رسید …خیلی خوشحال بود و شوخی می کرد ….
به مینا گفت :به خدا می دونستم دختره خواب دیدم ..
اسمشم مریم گذاشتم اگر تو موافقی و این طوری یک نفر دیگه به خانواده ی ما اضافه شد …

کارگر های کارخونه هم سر به شورش بر داشته بودن …
بیشتر اونا با تحریک یک عده ای به سر دستگی عزت کارگر ها رو تحریک می کردن که اینا طاغوتی هستن و باید ریشه ی اونا کنده بشه ……..
وقتی دیگه ساقط شدن رژیم شاه حتمی شد… این جرات در اونا بیشتر شد …..
کارخونه هنوز کار می کرد با وجود اینکه خیلی جا ها تعطیل شده بود علیرضا خان عده ای از کارگر ها رو که باعث شلوغی کارخونه شده بودن اخراج کرد … که عزت هم جزو اونا بود ……
همه جا اعتصاب بود و تقربیا همه جا تعطیل … من به جز یکشنبه ها هر روز تا ساعت دو بیمارستان کار می کردم آینده مبهمی فضای ایران رو گرفته بود که هیچ چیز قابل پیش بینی نبود ..
تا انقلاب پیروز شد شور و حرارتی که بین مردم بود باعث خوشحال ما هم شد دیگه طوری شده بود که ما هم از این پیروزی غرق شادی شدیم و فکر می کردم که دیگه لازم نیست هر روز این همه کشته بشن و همه چیز سر و سامون می گیره ……..
ده روز از این پیروزی گذشته بود مردم همه خوشحال به نظر می رسیدن ……
#قسمت شصت و سوم-بخش پنجم
تازه از بیمارستان بر گشته بودم ….
عمه و دخترا توی حال داشتن بازی می کردن … تبسم علاقه ی زیادی داشت که مامان شکوه رو بچه ی خودش بکنه و ترانه هم شوهرش بشه این طوری مدتی سر هر سه تای اونا گرم بود …. من یک چایی خوردم تا یک کم بخوابم …
صدای زنگ تلفن بلند شد گوشی رو بر داشتم چون معمولا ایرج زنگ می زد که ببینه من خونه رسیدم یا نه ؟…
.یکی از کارگر های کار خونه بود با وحشت گفت : خانم یک کاری بکنین حمله کردن به کارخونه دارن همه چیز رو از بین می برن جون ایرج خان و آقا در خطره زود یک کاری بکنین …. داد زدم الان میام …..
دستم سست شد و فقط زیر لب گفتم ای خدا ایرج رو به تو میسپرم ….
حالا من باید کاری می کردم که عمه و بچه ها متوجه نشن گفتم تو بیمارستان زخمی آوردن من باید برم …. و داد زدم مرضیه اسماعیل رو خبر کن زود باش و خودم کتم و انداختم تنم و دویدم بیرون عمه گفت : می خوای زنگ بزنم ایرج زود بیاد ؟
گفتم نه خودم زنگ می زنم شما مراقب بچه ها باشین……….
چنان آشفته بودم که نمی تونستم تصمیم بگیرم چیکار کنم می دونستم که اگر به کارخونه حمله کرده باشن جون هر دوی اونا در خطره ….
اول جاده کرج پلیس رو خبر کردم ….و با سرعت رفتیم بطرف کارخونه …….
نمی دونم چند تا آیه الکرسی خوندم تا اونجا رسیدیم پلیس زود تر ما رفت تو از همون جا معلوم بود که اوضاع خیلی خرابه از دربون و نگهبان خبری نبود تمام شیشه های اتاقک نگهبانی شکسته بود و همه چیز حاکی از این بود که حمله ی بدی به کارخونه شده …..
مشتهامو گره کرده بودم که بتونم خودمو کنترل کنم ……
در سالن چهار طاق باز بود با ماشین رفتیم توی سالن و من پیاده شدم………
کار تموم شده بود؛؛ همه ی دستگاه ها خرد و خراب شده بود چیز سالمی اونجا دیگه نبود … داد زدم,, ایرججججج,, ایرججججج ,, کجایی و با سرعت دویدم طرف اتاق علیرضا خان..همه ی کارگرها زخمی و مجروح یک گوشه افتاده بودن اونایی که به هوش بودن بر اثر شدت صدماتی که خورده بودن نمی تونستن از جاشون بلند بشن ایرج و علیرضا خان رو پیدا کردم هر دو جلوی در اتاق افتاده بودن ایرج دَمر بود و صورتش روی زمین …..
با وحشت اونو بر گردوندم و دیگه نتونستن طاقت بیارم و از ته دلم جیغ کشیدم ……غرق خون بود ….
می لرزیدم و هوار می کشیدم اسماعیل هم رفت سراغ علیرضا خان ….. فورا نبض ایرج رو گرفتم هنوز خیلی ضعیف می زد دویدم به طرف تلفن؛ خوشبختانه وصل بود به بیمارستان زنگ زدم و گفتم چند تا آمبولانس با دکتر بیان اینجا …
#قسمت شصت و چهارم-بخش اول

تا آمبولانس رسید علیرضا خان چشمشو باز کرده بود ، ولی ایرج تقریبا دیگه نبضش نمی زد اول اونو بردیم تو آمبولانس من هر کاری لازم بود براش انجام دادم …
یک کم بهتر نفس می کشید ولی اصلا خوب نبود؛؛.تا رسیدیم بیمارستان زنگ زدم دکتر صالح و جریان رو گفتم و اونم راه افتاد که بیاد …. سریع ازش عکس برداری کردیم …..
دنده اش صدمه دیده بود و خونریزی داخلی داشت و این خیلی بد بود …..
من اونو بردم تو اتاق عمل تا همه چیز حاضر باشه و وقت تلف نشه ….
اونجا چشمشو باز کرد و منو نگاه کرد …..
و دوباره بست و رفت به اغماء ……
غیر از ایرج کارگر های دیگه هم بودن که صدمه زیادی خورده بودن ولی بیشتر سر پایی درمان شدن به جز دو نفر که بستریشون کردیم
دکتر که رسید همه چیز حاضر بود جز من ، منی که دیگه طاقتم تموم بود …

دکتر صالح یک نگاهی به من انداخت و گفت تو به درد من نمی خوری …. و منو از اتاق بیرون کرد هر چی گفتم می خوام باشم اجازه نداد و درو بست …….

یک کم نشستم….هاج و واج مونده بودم راستش امیدی نداشتم چون عکس های اونو دیده بودم و می دونستم که دارم ایرج رو از دست میدم ….
و این برای من یعنی تموم شدن دنیا ….
نمی دونستم دارم گریه می کنم یا نه,, اشکهام میومد پایین ولی هیچ حسی برای پاک کردن اونا نداشتم ….
فقط گاهی یک صدای مهیب توی گوشم می پیچید و ایرج رو صدا می کرد … و دوباره ….و دوباره ….
حتی یادم رفته بود که دعا بخونم مثل دیوونه ها شده بودم چند تا از دوستام تو بیمارستان هوامو داشتن ، ولی من فقط صدا می زدم,, ایرجم،،یکی از اونا که اسمش نسرین بود و اون روزا با هم خیلی نزدیک شده بودیم ….از پیش علیرضا خان میومد و به من گفت : حال پدر شوهرتو نمی پرسی ؟
گفتم راستی چطورن حالشون خوبه ؟ گفت فعلا خوبن ولی هنوز درست نمی تونه نفس بکشه …
الان زیر سرم رفته بلند شو بریم یک حالی ازش بپرس یک کم سرت گرم میشه همش سراغ تو رو میگیره ، تا اون موقع انشالله عمل ایرج خان هم تموم میشه …..
خودمم داشتم خفه می شدم دستمو گذاشتم روی گردنم و فشار دادم…. بلند شدم …….. رفتم پیش عمو ….
چشمش به من که افتاد با وحشت از من پرسید : کار ایرج تمومه ؟ گفتم نه عمو جان این چه حرفیه …..
گفت :پس ایرج چی شده ؟الان کجاس ؟ حالش خوبه؛؛؛؛
گفتم : آره عمو نگران نباشین به زودی از زیر عمل میاد بیرون ……
سرشو نیم خیز کرد و گفت رویا به خاطر من اونقدر کتک خورد خودشو انداخته بود جلوی من ….. و سرشو گذاشت روی بالش و با صدای بلند گریه کرد ….
گریه علیرضاخان چیزی نبود که من بتونم تحمل کنم و با اون هم صدا شدم رفتم و بغلش کردم که دلداریش بدم ولی نتونستم منم مثل اون گریه کردم …
چون می دونستم وضعیت ایرج خیلی بده ……. صدای عمه رو توی راهرو شنیدم اون داشت میومد؛؛ حالا مونده بودم به اون چی بگم …قبل از اون تورج رسید و بعد عمه…
انگار پاش قدرت حرکت نداشت و به زحمت راه می رفت….
یک نگاه به علیرضاخان کرد و از من پرسید: ایرج کو رویا؟ ایرجم کو؟
گفتم نترسین دارن عملش می کنه انشالله خوب میشه تورج پدرشو بغل کرد و بوسید و ازش پرسید چی شده بود بابا ؟ چرا اینطوری شد ؟
#قسمت شصت و چهارم-بخش دوم
علیرضا خان فقط سرشو تکون داد ؛ عمه هم دست علیرضا خان رو گرفت و گفت تو که همیشه مواظب بچه ها بودی چرا گذاشتی اینطوری بشه من ایرج رو از تو می خوام علیرضا ، بهت گفته باشم ….. اگر بلایی سرش بیاد تو رو نمی بخشم ….
بریم رویا ببینم ایرج کجاس چرا ما اینجا وایستادیم بریم …..
گفتم : عمه جون شما اینجا بشینین تا من صداتون کنم الان تو اتاق عمله با دست زد تو صورت خودش و گفت : یا امام رضا اینقدر حالش بده که تو اتاق عمله ؟
گفتم: نه عمه جون چیزیش نیست خوب صدمه دیده دیگه باید ، صبر کنین یک کم طول میکشه شما مراقب عمو باشین من خودم خبرتون می کنم پشت در اتاق عمل خبری نیست …….
عمه جون دخترا که نفهمیدن ؟ هان ؟
گفت : به خدا نمی دونم…والله نمی دونم من که تو حال خودم بودم ، اصلا از اونا یادم نیست الان مینا و سوری پیش اونان آقای حیدری هم اومده نمی دونم کجا رفت؟…..
تورج کو آقای حیدری ؟ ……..
گفتم من میرم ببینم از ایرج خبری شده شما رو صدا می کنم …..
گفت : ببین رویا جان زود یک خبر بده دارم میمیرم مادر ……..

دیگه نمی تونستم ، پیش اونا بمونم رفتم که از ایرج خبر بگیرم تورج دنبالم اومد و تو راهرو ازم پرسید .: رویا به من راست بگو ایرج در چه حالیه ؟
گفتم : هیچی نگو …..هیچی ….
اشک تو چشمش جمع شد و پرسید : خیلی بده؟ ….
گفتم : فقط خدا باید کمکمون بکنه آره اگر دکتر صالح بتونه نجاتش بده یک معجزه انجام داده …….
چیکار کنم تورج دارم ایرجم رو از دست میدم … بهم بگو چیکار کنم …… ای خدا کمک کن …….

وقتی پشت در اتاق عمل رسیدیم یک ساعت بود که عمل شروع شده بود ولی هنوز در اتاق بسته بود و کسی رو راه نمی دادن مخصوصا منو …. از نسرین خواستم یک خبر بگیره …..
اون رفت و برگشت و گفت چیزی نفهمیدم خودت که دکتر صالح رو میشناسی حرف نمی زنه ولی هنوز مشغوله … پس امیدوار باش …..
تورج همین طور راه می رفت و به خودش می پیچید ….

چند بار ازم سئوال کرد ولی دید که اصلا حال حرف زدن ندارم جسته و گریخته یک چیزایی گفتم ولی توان نداشتم بیشتر حرف بزنم …. اونم ساکت شده بود …. آقای حیدری هم اومده بود پیش ما ، و تورج رو دلداری می داد نسرین چند تا چایی برای ما آورد و از تورج خواست یک طوری اونو به خورد من بده ……ولی من تا از سلامتی ایرج مطمئن نمی شدم نمی تونستم کاری بکنم چه برسه به خوردن …….

ساعت پنج عمل شروع شده بود و حالا ساعت هفت و نیم بود ولی هنوز اون در لعنتی باز نمیشد و خبری بیرون نمیومد ……
ولی یک کم امیدوارم بودم که ایرج هنوز زنده اس که دارن عملش می کنن با اومدن عمه پیش ما کارِ من سخت شده بود اینکه اونو باید دلداری می دادم و امیدوارش می کردم ….. و از شدت ناراحتی منو سئوال پیچ می کرد.
#قسمت شصت و چهارم-بخش سوم
چشمم به ساعت بود نزدیک هشت شد ….
همین طور به ساعت نگاه می کردم …..از هشت پنج دقیقه گذشت …. که در باز شد و دکتر صالح اومد بیرون من بلند شدم و وایستادم جلوش …
می دونستم که اون همیشه در مورد مریض حقیقت رو میگه ….
منو نگاه کرد و گفت : مثلا تو دست پرورده ی منی؟ ازت بیشتر انتظار داشتم …
یعنی چی خودتو می بازی مریض که نباید برای تو فرق کنه من جای تو بودم خودم دست بکار میشدم …
شاید یک روز آدم مجبور باشه بچه شو عمل کنه … اونوقت این طوری که تو خودتو باختی فکر نکنم بتونی یک جراح خوب بشی …….
گفتم دکتر حال ایرج رو بگین لطفا …..
سرشو تکون داد و گفت چی می خواستی بشه عملش کردم خوب میشه,,,, همه ی خون ها رو پاک سازی کردم جلوی خونریزی رو گرفتم و الانم حالش خوبه یک ساعت دیگه می برنش تو بخش حالا بگو می تونی ازش مراقبت کنی یا عشق و عاشقی کار دستت داده ؟
یک نفس صدا دار از گلوم در اومد می دونستم که اون چیکار کرده ، دستشو گرفتم و بوسیدم و جلوش تعظیم کردم ….
گفتم به من نگو دکتر که عمل ساده ای بود …… خونسرد گفت : نه که نبود معلومه داشت میمرد شوهرت ولی راه نجات داشت و خدا کمک کرد ….
وقتی عمل تموم شد خودمم باورم نمیشد که کار به این تمیزی انجام داده باشم …..
گفتم اگر یک روز بتونم مثل شما بشم به خودم افتخار می کنم ……
گفت : میشی دیر نمیشه …. خوب من خیلی خسته ام میرم خونه دیگه بقیه اش با تو ……
تورج و عمه هم ازش تشکر کردن و اون رفت …… و من رفتم پیش ایرج ….می دونستم که خدا اونو دوباره به من داده …..

کنارش که رسیدم دستشو گرفتم و گذاشتم روی لبهام و خدا رو هزار بار شکر کردم ….ترتیبشو دادم که یک اتاق خوب برای اون و عمو آماده کنن و اول عمو رو بردیم و جابجا کردیم …. تا ایرج به بخش منتقل بشه ….
عمو حالش خوب نبود و به سختی نفس می کشید …..
حالا که از جانب ایرج کمی خیالم راحت شده بود ، خودم عمو رو معاینه کردم اینکه نمی تونست نفس بکشه برام عجیب بود وقتی گوشی رو روی قلبش گذاشتم متوجه شدم منظم نیست …..
با عجله دستور دادم دستگاه نوار قلب رو بیارن …. و خودم ازش نوار گرفتم …باورم نمیشد اون سکته کرده بود … و هر لحظه داشت حالش بدتر می شد ….
فورا اونو به سی سی یو منتقل کردیم قبل از اینکه ایرج رو ببینه ، کارای لازم رو انجام دادم ….. وقتی اونو معاینه می کردم متوجه شدم داره بعضی از اعضای بدنش از کار میفته از جمله اعصاب فک و دستش و اون چون یک پدر بودو نگران بچه اش هیچی نگفته بود تا از سلامتی ایرج خاطرش جمع بشه شاید هم اونقدر برای بچه اش نگران بود که اصلا نمی فهمید چی به سرش اومده و این فاجعه ای بود برای اون که همیشه با گردن افراشته و سر بلند راه می رفت ، و برای ما غمی بزرگ؛؛؛و اگر این آسیب دیدگی زیاد باشه از این به بعد فقط باید خدا بهش رحم کنه ….

#قسمت شصت و چهارم-بخش چهارم
حالا فقط منو تورج می دونستیم ….و باید صبر می کردم تا فردا صبح که دکتر صالح میومد و وضیعت اونو کامل بررسی می کرد ……

خدا می دونه اونشب به ما چی گذشت و چه حالی داشتیم ………. ایرج با اون حال و علیرضاخان توی سی سی یو و من هم یک دستم به این و یک دستم به اون در حالیکه دیگه خودم جونی تو تنم نبود و داشتم از حال میرفتم ….

تو این حال مینا زنگ زد بیمارستان و گفت : بچه ها گریه می کنن و منو می خوان و هر کاری می کنه نمی خوابن …….
گفتم گوشی رو بده باهاشون حرف بزنم ….. تبسم گوشی رو گرفت …
ولی من فقط صدای هق و هق گریه ی اون می شنیدم ….
گفتم عزیزدلم عشقم …. با مامان حرف بزن صداتو بشنوم قربونت برم .
گفت : بیا دیگه بسه ما رو ول کردی … بیا … گفتم چشم یک کم دیگه میام الان مریض دارم؛؛؛ تا خوب شد ، میام پیش تو قول میدم ….
گفت : نه تو بودی, نه ایرج بود ؛ نه مامان شکوه نه بابایی همه رفتن ….
گفتم خاله مینا که هست مرضیه جون علی؛؛ مریم ، این همه هستن دیگه تو برو بخواب و خواب منو ببین قبل از اینکه تو چشمای قشنگتو باز کنی من پیش توام ….
بعد گوشی رو ترانه گرفت و گفت : مامان تو رو خدا گم نشو نزار کسی تو رو ببره ……
دلم براشون آتیش گرفته بود گفتم نه عزیزم من تو بیمارستانم و بابا ایرج پیشمه و مواظب منه خاطرت جمع باشه برو با تبسم بخواب تا صبح من بیام پیشت ..باشه عزیزم ……

به زحمت تونستم راضی شون کنم که گوشی رو بزارن …. درست موقعی بود که داشتن ایرج رو به بخش منتقل می کردن ….
عمل سختی داشت و من هنوز دلواپسش بودم ……
#قسمت شصت و پنجم-بخش اول
صبح دکتر صالح اول وقت اومد بالای سر عمو …. بعد از معاینه ای که از اون کرد … خبر خوبی برای ما نداشت سکته آسیب زیادی بهش زده بود ولی گفت که امکان داره با فیزیو تراپی بهتر بشه …….

ایرج هم هنوز به هوش نیومده بود ولی اوضاع تنفسی و نبضش عادی بود و خودم مرتب اونو چک می کردم و بالای سرش بودم ….
منو و تورج تا صبح هیچکدوم نخوابیدیم ….. صبح بعد از ویزیت دکتر صالح که خاطرم جمع شد ..ایرج رو سپردم به یکی از دوستام و رفتم خونه و خیالم راحت بود که عمه و تورج هم بالای سرش هستن می خواستم تا بچه ها بیدار نشدن خودمو برسونم …
اونا بشدت احساس ناامنی می کردن و نمی خواستم این احساس در اونا بیشتر بشه…

وقتی رسیدم هر دو خواب بودن ….حتی مینا و بچه های اون و سوری جون هم هنوز بیدار نشده بودن ………..
کنار تخت تبسم روی زمین نشستم و دست کوچولوشو گرفتم توی دستمو خوابم برد ……

وقتی بیدار شدم هر دو شون روی پای من بودن و با سر و صورت من ور می رفتن …..
سعی کردم عادی باشم بهشون صبحانه دادم انگار که نمی خوام جایی برم می خواستم تو آرامش از شون جدا بشم در حالیکه دلم مثل سیر و سرکه می جوشید …..
حالا چه طوری اونا رو راضی کردم و دوباره برگشتم بیمارستان بماند …..
عمه بی قراری می کرد ….هم از دیدن ایرج با اون حال شوکه بود هم اینکه متوجه شده بود برای علیرضا خان اتفاق بدی افتاده که توی سی سی یو رفته و می خواست عمو رو ببینه…به زحمت کنترلش می کردیم ….
تورج گفت بزار بدونه این طوری بهتره تا کی می خوایم پنهون کنیم ……
گفتم : باشه منم موافقم ولی این با تو من توانشو ندارم تو آماده اش کن و رفتم کنار ایرج، اون هنوز بیهوش بود بوسیدمشو وضعیتش رو کنترل کردم و برگشتم ……
وقتی رسیدم عمه رو در حال گریه دیدم بد جوری ناله می کرد ، فهمیدم که تورج بهش گفته ……
اونقدر حالش بد بود؛؛ که نمی تونستم آرومش کنم …
شدت ناراحتی عمه ؛ میزان عشق و علاقه اونو نسبت به شوهرش نشون می داد ….و کاملا پیدا بود که هنوز بشدت عاشق اونه ………..
#قسمت شصت و پنجم-بخش دوم
دیگه همه خودمون رو آماده کرده بودیم؛؛ چاره ای جز این نداشتیم ……
وقتی خدا دوباره ایرج رو به ما داده بود نمی تونستیم نا شکر باشیم و به بدی از بدتر ساختیم …..

بعد از ظهر ایرج به هوش اومد هنوز چشمش رو باز نکرده بود که منو صدا کرد …
کنارش بودم دستشو گرفتم و گفتم : جانم عزیزم من اینجام قربونت برم ….
آهسته گفت : چی شده ؟ من چی شدم چرا اینجام ؟
گفتم : یادت نیست تو کارخونه دعوا شده بود ؟ گفت : چرا ، بابام ، بابام کجاس ؟ حالش خوبه ؟ گفتم آره خوبه یک کم زخمی شده داره بهتر میشه …..
دست منو فشار داد و پرسید تو از کجا با خبر شدی ؟
گفتم من اومدم کارخونه سلیمان زنگ زد به من خبر داد ….
گفت : اون چطوره خیلی زخمی شده بود ….. گفتم اونو یک نفر دیگه بسترین بقیه خوبن رفتن خونه هاشون …

فردا صبح سوری جون بچه ها رو که خیلی بی تابی می کردن آورد بیمارستان تا ایرج رو ببین … هر دو متحیر بودن هی به من و ایرج نگاه می کردن و دلیلی پیدا نمی کردن و نمی دونستن چه اتفاقی افتاده ….. ولی ترجیح دادم با واقیعت روبرو بشن تا اینکه مجبور باشیم مرتب بهشون دورغ بگیم ……
ده روز بعد که قلب علیرضا خان تثیت شد اونو با صندلی چرخ دار بردیم خونه …..
دیگه مجبور بودم بچه ها رو هر روز بیاریم تا ایرج رو ببینن ….
خوب منم که نمی تونستم زیاد برم خونه پس این طوری برای اونا بهتر بود …….
دخترا بعد از اینکه یک بار اومدن دیگه تو خونه بند نمی شدن و هر روز بهانه می گرفتن و می خواستن پیش ایرج باشن . این بود عمه هر روز اونا رو با اسماعیل میاورد بیمارستان و با خودش بر می گردوند ….. و اونجا بود که اون دوتا با شغل من آشنا شدن …..
حالا وقتی می گفتم مریض دارم اونا متوجه بودن که من چی میگم و زود قانع می شدن …….

یک روز من رفتم دانشگاه تا کارای فارق التحصیلی مو انجام بدم یک سری کارایی که با تعطیلی و اعتصاب نتونسته بودم بهش برسم …..
یک راست رفتم دفتر .پرسیدم جناب ترابی نیستن ؟ دفتر دار گفت الان اینجا بودن و رفتن به اتاق کنفراس ….. با عجله خودمو رسوندم اونجا … اتاق کنفراس جایی نبود که در بزنیم این بود که یک هو در باز کردم و وارد شدم …..
چیزی که دیدم باورم نمیشد …خیلی جالب بود شهره با دو تا دختر دیگه و چند تا مرد جوون دور هم نشسته بودن من بین اونا دونفری رو که خودشونو ساواکی معرفی کرده بودن شناختم …..
اونا با هم حرف می زدن و جلسه داشتن ……. در رو از تو بستم و فقل کردم… و رفتم جلو …تا چشمشون به من افتاد از جا پریدن …..

شهره از بر خورد اون دونفر و من متوجه شد که اونا رو شناختم …. دست پیش گرفت این اخلاق اون بود هیچوقت خودشو تو این جور مواقع نمی باخت
گفت : چیه ؟چته ؟ما باید مطمئن می شدیم تو جاسوس نیستی اگر ما رو لو می دادی چیکار می کردیم ؟ ما تمام مدتی که تو می خوردی می خوابیدی برای این انقلاب زحمت می کشیدیم حالا که انقلاب پیروز شده تو هیچ حقی نسبت به این ممکلت نداری تو یک انگلی که باید جامعه تو رو از وجودت پاک کنه به هیچ دردی نمی خوری …… تو الان حرفی برای گفتن نداری … در واقع ضد انقلاب محسوب میشی و خودتم می دونی که طاغوتی هستی .. حالا حساب شما رو بعدا باید رسید …..

#قسمت شصت و پنجم-بخش سوم
گفتم تو از کجا فهمیدی من طاغوتیم ؟ روی پیشونیم نوشته ؟
گفت از اونجایی که ما همه بیکاریم شما توی بهترین بیمارستان تهرون با پارتی بازی مشغول کاری ……….
گفتم : خیلی براتون متاسفم …این طرز تفکر شماس که داره همه چیز رو خراب می کنه … اعتقاد شما بر اینه که هر کسی رو می تونین آزار بدین؟ بدون شناخت از اون بر علیه اش حرف بزنین؟ کاری بکنین که به دیگران صدمه بزنین ؟ راهی برین که خودتون هنوز سه قدم اونطرف ترش رو نمی تونین ببینین؟ ….براتون مهم نیست که انسان ها چطور در این راه شما لگد مال بشن و صدمه ببینن ؟
جون آدما براتون ارزشی نداره چون می خواین به هدفی که دیگران برای شما تعین کردن برسین؟ ….
اینی که گفتم شما بودید نه ؟
حالا من از خودم و امسال خودم میگم …. هیچوقت از کسی برای خودم بت نساختم و نخواهم ساخت به جز؛ خدا و انسان دوستی به چیزی فکر نمی کنم …. می ترسم؛؛ ….به خدا قسم می ترسم,, توی هر تصمیمم این فکر هست که نکنه کسی آزار روحی ببینه چه برسه به این که بتونم در مورد کسی قضاوت کنم و اونو بد یا خوب بشناسم …. من مثل شما نمی تونم در مورد آدماها تصمیم بگیرم این کارو به عهده ی خدا گذاشتم …
من یک مبارز نیستم چون قلب مهربون و رئوفی دارم مبارزه کردن دلی می خواد که من ندارم ….. سنگدلی .. من نیستم و نمی خوام باشم … هدف من خدمت کردن و نجات دادن جون آدم هاست و نمی تونم کاری بکنم که حتی یک نفر شاید هم گناهکار که از دید گاه من کسی گناه کار نیست از این بابت صدمه ببینه …..حالا شما که عادت به قضاوت دارین بفرمایید کار شما درسته یا من؟ …..
چرا راه دور میریم کاری که با من کردین درست بود یا نه ؟
جواب بدین …. من هرگز همپای شما نمیشم …. نه تنها شما بلکه هر کسی که راهش صدمه زدن باشه من نیستم دینم به من گفته جهاد در راه خدا ولی من از این دستور خدا هم اگر لازم باشه سر پیچی می کنم و جهنم رو به صدمه زدن به دیگران ترجیح میدم ……. ببینید من اینجام میتونم اگر شده با کلام از شما انتقام بگیرم ولی من شما رو بخشیدم من این طور آدمی هستم ….. و بعد پشتمو کردم و چند قدم رفتم به طرف در و دوباره برگشتم و گفتم : راستی یک چیز دیگه هم هست …..
بزارین یک نصحیت بهتون بکنم اگر می خواین راه و عقیده ی خودتون رو به دیگران بشناسونین بهش نگین چیکار کنه بهش نشون بدین .. آدما زود خوب و بد رو از هم تشخیص می دن ……. نه من حق دارم به شما بگم چطور باشی و نه تو حق چنین کاری رو نسبت به من داری …… براتون آرزو می کنم که خدا بهترین راه رو جلوی پاتون بزاره ……. و اومدم بیرون …. کارمو انجام دادم و رفتم ….

ایرج سرفه های بدی می کرد و من مجبور شدم دوباره از سینه ی اون عکس بندازم …..وقتی دکتر صالح اونو دید… گفت : حاضرش کنین ساعت شش دوباره یک عمل دیگه انجام بدم ….
#قسمت شصت و پنجم-بخش چهارم
وقتی بهش گفتم دست منو گرفت و آهسته بوسید و گفت : خانم دکتر من خوشبخت ترین مریض عالمم چون عشقم و امیدم کنارمه و منو مداوا می کنه…. من مریضی هستم که می خوام تا ابد مریض بمونم ، می خوام تو از پیشم تکون نخوری مثل حالا ….. مدت ها بود که اینقدر خودمو بهت نزدیک احساس نمی کردم …. داشتم می ترسیدم که ازم دور بشی ….
گفتم : ببین چقدر خود خواهی نگران من نیستی؟ که دارم از مریضی تو رنج می برم ؟ باید به فکر من باشی که دوست دارم تو زود تر خوب بشی و بازم مثل همیشه از منو و بچه ها حمایت کنی …. مریض عزیزم …….

خوب این شد که تا دو روز به عید ایرج همچنان تو بیمارستان موند ….. و بالاخره با پای خودش اونو بردیم خونه ……

تبسم با اینکه پنج سال بیشتر نداشت ولی انگار موقعیت پدر بزرگ شو درک می کرد و بیشتر روز روتوی اتاق علیرضاخان مشغول بازی بود و سراونو گرم می کرد ، صبح بعد از اینکه صبحانه می خورد اسباب بازی هاشو جمع می کرد و میرفت تو اتاق علیرضا خان ….. و بعد وانمود می کرد دکترِ و روزی بیست تا آمپول به اون می زد و بهش قرص می داد و از این کارم خسته نمیشد .. تا حوصله ی علیرضا خان رو سر میاورد ….. یواشکی می گفت تبسم رو ببرید …..
حالا اون بیشتر اوقات کتاب می خوند ……ترانه یک جور دیگه بود اصلا تن به کاری که دوست نداشت نمی داد و علیرضاخان حوصله ی اونو سر میاورد ، این تفاوت شخصیت برای من خیلی جالب بود در حالیکه من موقعی که باردار بودم چندین کتاب خونده بودم مثل اِمیل تولستوی و یا کتاب های فرید؛؛ ولی این که دوتا بچه همزمان با هم به دنیا بیان و اینقدر با هم فرق کنن تو هیچ کتابی نیومده بود …..

تورج چند بار به کارخونه سر زده بود ولی هر بار خبر های بدتری میاورد … دیگه همه ی دستگاه ها یا از بین رفته بودن یا توسط مردم دزدیده شده بودن حتی دفعه آخری که رفته بود گفت دیوارها رو هم خراب کردن …. و علیرضا خان با اون همه قدرت, حالا هیچ کاری از دستش بر نمی اومد ….. بدهکاری های کارخونه با چرخیدن چرخ اون پرداخت می شد و حالا مونده بود روی دست ایرج ….. و اونچه که براشون باقی مونده بود یا هزینه ی بیمارستان و پول کارگر ها و خرج خونه …. رو به اتمام بود حتی عمه هم مقدار زیادی پول به ایرج داد که اوضاع رو روبراه کنه ، من فقط از بیمارستان حقوق می گرفتم و هر بار عمل هم دکتر سهم منو می داد ولی این کفاف هزینه ی سنگین اون خونه رو نمی داد …… و کم کم همه داشتن متوجه ی خرابی اوضاع می شدن …
ایرج با این که سعی می کرد خودشو عادی نشون بده ولی کاملا مشخص بود که آشفته و نگرانه…….

#ناهید_گلکار

3 5 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
2 نظرات کاربران
Oldest
Newest Most Voted
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
2
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx