داستان آنلاین حلیمه فصل دوم قسمت ۶تا۱۰

فهرست مطالب

حلیمه رمان آنلاین الهام شجاعی داستنهای نازخاتون داستنهای واقعی

داستان آنلاین حلیمه فصل دوم قسمت ۶تا۱۰

داستان حلیمه

نویسنده:الهام شجاعی

 
✅ قسمت ششم

عطیه دیگه آماده بود تا وام اول رو قرعه کشی کنه بانوها همه مشتاق و خوشحال بودن. من و خاله هم شرکت کردیم تو صندوق. دوست داشتم منم مثل اونها این لحظه های خوب رو تجربه کنم. وقت در آوردن اسمها شد. عطیه گفت این صندوق و این شما کی میاد قرعه رو بکشه بیرون؟ همه به هم نگاه کردن و هیچکس داوطلب نشد گفتم عطیه جان خودت زحمتش رو بکش. دل تو دلشون نبود. مطمئن بودم هزار تا نقشه داشتن برای این پول. چقدر میتونست کمک حالشون باشه. برای چند لحظه یاد روزهایی افتادم که به یه حمایت بی منت نیاز داشتم تا بتونم رو پاهای خودم وایسم. چقدر فرشته های نجات زندگیم مثل خاله و حاج اقا اتابکی و بردیا و ..به موقع تو زندگیم پیدا شدن که دستمو بگیرن….
تو دلم گفتم حتما این اتفاق هم برای یکی یه اتفاق به موقعست! کی میدونه؟!
قرعه به اسم ملیحه دراومد. انقدر خوشحال شد که اومد عطیه رو بغل کرد و بوسید و بوسید و بوسید…
همه برای خوشحالی ملیحه باهم شادی کردیم و قرار قرعه کشی بعدی رو گذاشتیم. وقتی همه رفتن ملیحه اومد و گفت خیلی وقته که میخوام ازتون تشکر کنم. گفتم: عزیزم منتی نیست همش پس انداز خودتونه. اما اون چشمهای اشک الودش رو پاک کرد و گفت خیر و برکت کارگاه تو این دو سال که باهاتون بودم بیشتر از اونیه که بتونم بگم فقط همینقدرکه بدونید من از لبه ی پرتگاه برگشتم. هزینه ی سنگین درمان پسرم وادارم کرد به هر دری بزنم برای پول! و میدونید که به یه بیوه ی بی پول تنها به چه چشمی نگاه میکنن! از ناچاری چیزی نمونده بود که…
اما خیلی به موقع خدا طناب نجات رو با دستهای شما به گردنم انداخت و کشید تا…
گفت: خیلی ممنونم. خدا هر چی از دلت بر میاد بهت بده …
با اون فکرهایی که چند دقیقه پیشش از ذهنم گذشته بود مو به تنم سیخ شد. بهت زده و با چشمهای تر بغلش کردم و بوسیدمش و گفتم ببخش که تا حالا غافل بودم…

✅قسمت هفتم

اتفاقی که بعد از قرعه کشی افتاد انقدر منقلبم کرد که نتونستم بخوابم. چقدر این حس عجیب رو دوست داشتم. اینکه کارگاه کوچیک من برای حل یه مشکلی یه مامن به موقع بود.
فاصله ی ترسهام تا بلوغ امروز رو دیگه حس نمیکردم. می ارزید به همه ی سختی ها و از دست دادنها!
اگر همه ی افتادنها و بلندشدنها از من تکیه گاهی ساخته بودن برای روح های خسته تا به موقع بایستن و نفس بگیرن، پس می ارزید!

دوقلوهای وجودم تصمیم داشتن دوباره یکی بشن…
ما باهم قویتر بودیم…
“حلیمه! قول بده که قوی بمونی!”
شاید رسالت من این بود! وقتی داشتم برای راه اندازی کارگاهم با همه ی “نه” های پیرامونم میجنگیدم هرگز فکر نمیکردم روزی برای آدمهای ناگزیری از جنس خودم خونه ی امنی باشم.
شکر کردم و چشمهای خیس از شادی دلم رو پاک کردم و …
باید با محمود حرف میزدم. دیگه دلم طاقت نداشت. ما به اندازه ی کافی فرصت داشتیم تا هر چه گذشته بود رو در خودمون بارها و بارها حلاجی کنیم. پنبه زنی خاطره ها هم کافی بود شاید وقتش رسیده بود خواهری و برادری رو دوباره تازه کنیم…
✅ قسمت هشتم
یه طوریکه تو سالهای بچگی خان دادشم بود بیقرار دیدنش بودم. بعد از کلی اصرار راضی شد تا شام باهم باشیم. دستپاچه و خوشحال تدارک دیدم برای دیدار دونفرمون….
با یه جعبه شیرینی تو قامت خان دادش کودکیهام اومد…
دستم رو گرفت و گفت آبجی خانوم پاک شرمندتم. دلم میخواست بغلش کنم اما روم نشد گفتم دشمنت شرمنده خان دادش بفرما تو…
یه دل سیر اطراف رو از نظر گذروند و من بیتاب شنیدن قصه ای بودم که اینطور تکونش داده بود….
شاید یه فنجون چای گرم کمک میکرد تا سر سنگین حرف باز بشه!
طبق عادت تو نعلبکی چایی ریخت و قند برداشت و من لحظه ها رو هی با خودم دوره میکردم برای روز مبادا…
این پا و اون پا کردن چشمهاش نشون میداد که از گفتن فرار میکرد…
گفتم خان دادش نمی خوای بگی قصه ی تو و زهرای ما چیه!
مثل دختر بچه ها صورتش گر گرفت و گفت: خیلی مفصله…
گفتم من کلا به گوشم…
گفت: حلیمه! قبل از گفتن بگو که…
بگو که میبخشی؟!
ترسیدم! هول کردم! گفتم: محمود! چی کار کردی؟!!!
گفت هیچی! یعنی اتفاق تازه ای نیست. ولی…
ولی همیشه منتظر بودم که بشکنی و برگردی و به پام بیافتی. دلم میخواست نتونی و بهت یه درس حسابی بدم! ولی خب آوای موفقیتت تو همه جا پیچید. یه روز اومده بودم باز دعوا راه بندازم که….
که چی؟!
که زهرا از در کارگاه اومد بیرون…
خب؟!
خب زهرا مدتی بود که دختر رویاهام شده بود. ماه ها پیش چند باری دیده بودمش. اما هیچوقت مجال پیدا کردن خونشون رو نداشتم که برم سراغ خانوادش .
اما اونروز جلوی کارگاه تو که دیدمش …
دیگه جای تعلل نبود. این شد که از فکر دعوا اومدم بیرون. تا خونشون تعقیبش کردم. چند روزی این برنامم بود تا اینکه تصمیم گرفتم یه پرس و جویی در مورد خانوادش کنم. فهمیدم پدرش مدتهاست به رحمت خدا رفته و زهرا و مادرش به تنهایی مخارج خونه رو تامین میکنن. دو تا خواهر برادر دیگه هم داره که خیلی کوچیکترن. راستش دقیق شدن تو زندگی زهرا باعث شد نگاهم به اتفاقی که بینمون افتاده بود تغییر کنه….
شاید خیلی دیر بود ولی به این فکر میکردم که نیاز و گاهی یه شرایط ویژه به هر حال زنها رو مجبور میکنه تا مستقل باشن و از اینکه یه جای امنی برای دخترها و زنهایی مثل زهرا هست که بیان تا از فشارهای روزمرگیهاشون سبک کنن خوشحال شدم و به وجودت بالیدم و…
حسابی از خودم شرمنده شدم….
چی میشنیدم. دل سنگی رو که ترک کرده بودم، عشق چه نرم و لطیفش کرده بود.
با هیجان پرسیدم نمیخوای با مادرش حرف بزنی؟!
گفت میترسم! زهرا انقدر دوست داشتنی و معصومه که میترسم لایقش نباشم!
گفتم : خب تلاش کن که باشی! گفتم: محمود بدون تعارف میگم که اگه روزی که ترکت کردم همینقدر خوب بودی شاید من امروز انقدر قوی نبودم اما اگر میخوای خونه ی عشق بسازی از اینهم خوبتر شو.تو میتونی پسر…
✅ قسمت نهم

جوونه ی عشقی که تو دل محمود خونه کرده بود رو درست به اندازه ی تولد دوباره ی خودم دوست داشتمش. دلم میخواست مطمئن بشم که اسیر یه عشق خالصه که به قول خودش لایق زهرا با اون روح زلالش هست تا براش خواهری کنم…
از اون روز به بعد زهرا رو که میدیدم دلم هررری میریخت که انگار امانتی بود پیشم
اما چه جوری از دل زهرا خبر میگرفتم؟ از رویاها و آرزوهای اون چشمهای میشی خوشرنگ هیچی نمیدونستم….
وای حلیمه چه خبرته! صبر داشته باش…

خاله مهین اولین کسی بود که باید از این ماجرا باخبر میشد. اون دقیقا میدونست چطوری سر رشته رو بدست بگیره….

اما محمود ازم کمک نخواسته بود! شاید بهتر بود به هر دومون فرصت میدادم تا با این شرایط تازه کنار بیاییم. باید خواهری و برادریمون جون میگرفت. باید از رابطمون مراقبت میکردیم. ما بعد از روزها و سالهای سردی که گذرنده بودیم به زمان نیاز داشتیم تا دوباره راه دل هم رو یاد بگیریم…
شاید برای هول زدن های دلم زود بود. آره! هنوز وقتش نبود. صبر کردم اما تو این صبر کردن آگاهانه دست رو دست نذاشتم و یه روز…

زهرا جون دیگه خیالت راحت باشه عزیزم. هیچ نگرانیی نداشته باش…

حلیمه خانوم یعنی فهمیدین کیه؟! چرا دنبالم بود؟!
آره عزیزم. گفتم که نگران نباش…

خب کی بود؟!!

برات مفصل تعریف میکنم حتما. اما یه سوالی داشتم ازت…
خب راستش …
راستش میخواستم بپرسم که …
که چی؟!
که تو … تو مدرسه میری؟
نه حلیمه خانوم. من دیپلمم رو پارسال گرفتم. از همون موقع هم یعنی چند ماه بعدش اومدم پیش شما…
آخی! چه خوب که درست رو تموم کردی …
خب حالا کلا دیگه نمیخوای ادامه بدی؟
نه حلیمه خانوم. مادرم دست تنهاست برای مخارج زندگی. ترجیح میدم کمکش کنم تا خواهر و برادرم بهتر زندگی کنن. دلم میخواد منم مثل شما یه روز یه زن مستقل و قوی بشم….
✅قسمت دهم

این خوشحالیها انقدر بزرگ بودن که اسارت و شب گردیهای بی ثمر حلیمه ی دلشکسته رو درمان کنن. زندگی با همه ی زیباییهاش پیش چشمام داشت اتفاق می افتاد و این بی انصافی بود که به هوای خیال اون عزیز رفته همه ی عزیزان مونده رو فدا کنم…
اون که ازمن عبور کرده بود بدون شک به من نیازی نداشت و حداقل این بود که خلا نبود من از زیبایی های زندگیش کم نکرده بود اما کنارم عزیزترهایی بودن که زندگیشون رو میتونستم خوشرنگ تر کنم…
به جرات میتونم بگم اون شب با خودم تسویه حساب کردم و برای همیشه با سوگواریهای مخفیانه ی رفتن بردیا و زجر کشیدنهای بی ثمر دلم خداحافظی کردم. من دوباره و به تمامی با اونچه پیش روم بود آشتی کردم.
این تصمیم سخت یه بار دیگه انرژی مضاعفی بهم داد تا برای بودن ، نه! برای بهتر بودن دورخیز کنم…
زندگیم رو با همه ی ماجراجویی هایی که توش خودم رو بهتر شناخته بودم دوست داشتم. تو همه ی افت و خیزهای گذشته یه بخشی از خودم رو پیدا کرده بودم. حالا میدونستم حلیمه اهل مبارزست. حلیمه دوست داره یه کاری کنه یا برای خودش یا برای دیگرانی که نیاز بهش دارن. میدونستم حلیمه قدر شناسه. مطمین بودم عشق رو می فهمه و میتونه ببخشه و بگذره. میدونستم شکست ناپذیره و بالاخره یه راهی پیدا میکنه….
این حلیمه با اون دختر بچه ی وابسته و ضعیفی که تا همین چند سال پیش حتی اومدن شب ها و روزها رو خیلی پیگیر نبود و هیچ رویایی در سر نداشت خیلی فرق داشت. خیییلیی…

نزدیک به یک ماه از ملاقاتم با محمود میگذشت که یه شب دوباره اومد پیشم….
دیگه دلش طاق شد بود از ندیدن زهرا. باید یه کاری میکردیم…
وقتش رسیده بود. اما هنوز ته دلم نگران بودم که مبادا چیزی از محمود گذشته توش جا مونده باشه برای همین گفتم: محمود! با رویاهای دخترونه دلت رو آشنا کن. محمود! زنها روح خیلی لطیفی دارن و در عین حال یه جنگندگی باورنکردنی. اونها سر سازش دارن تا وقتیکه زن بودنشون و لطیف بودنشون جریحه دار نشه. محمود! شنیدن و فهمیدنشون سخت نیست اما مردونگی زیادی میخواد. گفتم: محمود! این طفلک خیلی تو فکر حمایت خانوادشه. اگه شد که همه چی اونجور که میخوای بشه نکنه یه وقتی توقع داشته باشی فقط دیگه همسر تو باشه…
اومد نزدیک و دستهام رو تو دستاش گرفت. تو چشماش پر از اشک بود سرش رو پایین انداخت وگفت: انقدر از خودم نا امیدت کردم که حق داری نگران باشی حلیمه، ولی جبران میکنم آبجی خانوم. قول میدم!
_ محمود روسفیدم کن و خوشبختش کن این فرشته ی مهربون رو…
چشماش یه برقی زد که نکنه بله رو گرفتی آبجی…؟!
دلم سوخت و گفتم من همه ی سعیم رو میکنم خان دادش اگه دل دخترک باهات باشه ایشالله میشه…

#الهام_شجاعی

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
1 دیدگاه
Oldest
Newest Most Voted
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
1
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx