رمان آنلاین ماهی خانم بر اساس داستان واقعی قسمت ۱۱تا آخر

فهرست مطالب

رمان آنلاین ماهی خانم ناهیدگلکار داستان واقعی

رمان آنلاین ماهی خانم بر اساس داستان واقعی قسمت ۱۱تا آخر

داستان ماهی خانم

نویسنده :ناهید کلگار

#قسمت یازدهم-بخش اول

سر شب محسن باز اومد خونه ی ما طبق معمول اول بابام وارد شد و بعد محسن اومد تو دیگه انگار خونه ی خودش بود…
از پنجره دیدمش ….. یک بسته ی کادویی تو دستش بود …
همون جا جلوی در وایستاد و گفت آقاجون میشه ماهی رو صدا کنین ؟
بابام گفت بیا تو چرا دم در وایستادی ؟ الان میگم بیاد …
من تازه از خواب بیدار شده بودم ننجون که بیشتر از همه سنگ محسن رو به سینه می زد خودشو رسوند به من و گفت : ننه زود باش حاضر شو آقا محسن اومده …
گفتم خوب چیکار کنم هر روز که اینجاست … گفت : اینطوری نگو ننه به خدا گناه می کنی بیا ببین چیکارت داره …. لباس پوشیدم و اومدم بیرون … ننجون ازم جدا نمیشد …..محسن اومده بود جلوتر و لب حوض نشسته بود با علی حرف می زدن …
منو که دید سلام کرد و گفت : ببخشید مثل این که خواب بودی!! ننجون که دنبال من اومده بود گفت : نه عیبی نداره ننه بیدار شده بود … محسن گفت : اینو واسه ی تو گرفتم ببین خوشت میاد ؟ ننجون گفت دستت درد نکنه آره که خوشش میاد از سرشم زیاده ….
محسن گفت : اگر دوست نداشتی طی کردم می بریم عوض می کنیم …
ننجون گفت : نه بابا زحمت میشه خوبه همین ماشالله خودت خوش سلیقه هم هستی ننه …. محسن گفت : می خوای بپوشی ….ننجون ساکت بود من نگاه کردم تو صورتشو گفتم خوب ننجون می پوشی ؟
گفت وااا؟ ننه برای تو خریده …گفتم شما بپوش اگر خوشت اومد بعد من می پوشم ….ژاکتشو در آورد و کادو رو از محسن گرفت و باز کرد؛؛ یک مانتو بود گفت : خیلی قشنگه,, مقبوله,,و مانتو رو تنش کرد که از خنده ما ریسه رفته بودیم محسن که اول متوجه نشده بود حالا به خنده افتاده بود …..ننجون با دو دست جلوی مانتو رو گرفت و کشید و روی شکمش رو ی هم گذاشت ….
بعد از من پرسید : خوبه ننه پسندیدی ؟ گفتم شما چی؟ من که آدم نیستم از سرمم زیاده زبونم که ندارم حرف بزنم ….
ننجون گفت :اوووو بیا بگیر مثل این که منو دست انداختی .. و مانتو در اورد ……..
منو بگو که به فکر توام…..به امام رضا ازت می ترسم یک وقت این بچه رو اذیت نکنی و باز دلشو برنجونی….. اومدم که حرفتون نشه ننه …..
علی گفت : ننجون خودم که اولین حقوقمو بگیرم برای شما هر چی خواستی می خرم قول میدم …منم برای این که دلش نشکنه بغلش کردم و گفتم :مگه خودم مُردم یک دونه ننجون مهربون که بیشتر ندارم ….. به خدا اینقدر برات لباس می خرم که خودت بگی دیگه نمی خوام ……
ننجون خیلی ساده بود اصلا از چیزی بهش بر نمی خورد مانتو رو داد به من,,, منم اونو گذاشتم تو بغل محسن و گفتم ببین خواهشا برای من چیزی نخر تا معلوم نشده ما با هم چیکاره ایم نخر لطفا ، پولاتو جمع کن ولخرجی نکن ….
گفت : مرسی که به فکر منی حالا اگر میشه از بابا اجازه بگیرم با هم بریم سینما میای ؟
گفتم باور می کنی من هنوز نرفتم سینما آره فکر خوبیه بریم……….. مانتو رو طرف من دراز کرد و گفت : اگر میشه مانتو رو بپوش قول میدم دیگه تا تو نخواستی چیزی نخرم …..
ازش گرفتم و گفتم باشه بده من بدم نمیاد با مانتو ی نو برم سینما ……
#قسمت یازدهم-بخش دوم
علی ازم پرسید: ماهی منم بیام ؟.. ماهرخ هم دامن منو گرفت و گفت منم ببرماهی جون …. ؟ گفتم آره خوب بیاین چرا که نه ….برین حاضر بشین …
طفلک علی رفت تو اتاق که حاضر بشه اعضا ی خانواده ریختن سرشو نشوندنش سر جاش …. حاضر که شدم صداش کردم با لب و لوچه ی آویزون اومد بیرون و گفت : شما ها برین من یک وقت دیگه میام ….
ماهرخ بچه در حالیکه بغض کرده بود گفت : منم یک وقت دیگه میام ….
بوسیدمش و گفتم: بهت قول میدم فسقلی خودم به زودی می برمت باشه ؟ دیگه ناراحت نباش که خواهرت هم ناراحت میشه …..
دلم براشون سوخت اونا هم تا حالا سینما نرفته بودن …
پام کشیده نمی شد بدون اونا برم …..ولی چاره نبود و با محسن از در خارج شدیم …..
شونه به شونه ی هم راه می رفتیم و من احساس می کردم بهش اعتماد دارم و از اینکه باهاش اومده بودم بیرون راضی هستم …. چنان با محبت و احترام با من رفتار می کرد که باعث شد کاملا نظرم نسبت به اون عوض بشه ….
اون دو تا ساندویج خرید و دوتا آبمیوه و رفتیم برای تماشای فیلم …..تجربه ی جدیدی که با اون داشتم برام جالب بود زیاد حرف نمی زدیم انگار اصلا با هم حرفی نداشتیم …..
با میل تو سینما ساندویچ رو خوردم و به فیلم نگاه کردم و کلا اونو فراموش کردم و یادم رفت که با کی اومدم …. که نگاه سنگین اونو رو خودم حس کردم برگشتم منم نگاهش کردم و دلم یک مرتبه ریخت پایین ….
چند لحظه بعد دوباره اون داشت به من نگاه می کرد ، خوب منم خوشم اومده بود دوباره نگاهش کردم و تو دلم یک چیزی تکون خورد ….خلاصه اون نگاه کن من نگاه کن و این طوری من عاشق شدم ….
خیلی حال خوبی داشتم و از اینکه اون روزی که برای خواستگاری من اومده بودن قبول نکرده بودم؛؛ خوشحال شدم چون اونوقت نمیتونستم این حس قشنگ رو تجربه کنم …..از در سینما که اومدیم بیرون دیگه دو تا عاشق و معشوق بودیم دستشو دراز کرد که دست منو بگیره؛؛ و منم دستمو فرو کردم توی دستش و گرمای اونو به خوبی با قلبم حس کردم دیگه چیزی حالیم نبود اون احساسی که دنبالش می گشتم حالا داشتم ……..
کنار پیاده رو داشتیم با عشق و عاشقی راه می رفتیم که دو نفر جلوی ما رو گرفتن …..
یکی شون پرسید با هم چه نسبتی دارین ؟ محسن گفت : نامزدیم ….
گفت : اولا که غلط کردین بدون عقد با هم اومدین بیرون تازه نامزد هم که باشین نباید تو خیابون دست همدیگر رو بگیرین …و به من گفت : با من بیا ….محسن اومد جلوی من وایستاد و گفت : اون ناموس منه نمی زارم جایی بره …. ما سه ساله نامزد هستیم موندیم تا درس خانمم تموم بشه به شما چه ربطی داره؟ ….
#قسمت یازدهم-بخش سوم

گفت: حالا زنگ می زنیم خونه ی ناموست تا ببینیم چقدر تو راست میگی ؟
ناموس توست یا ناموس مردم رو بلند کردی …. راهبیفتن……..
دوتا ماشین اونجا بود منو سوار یکی کردن و محسن رو می خواستن سوار اون یکی دیگه بکنن…. دستشو گذاشت روی در ماشین و گفت : نمیرم من باید با نامزدم باشم ازش جدا نمیشم من چه می دونم اونو کجا می برین؟؛؛؛؛ یکی این گفت و یکی اون،،،،، و با هم گلاویز شدن …
من پریدم پایین و با کیفم زدم تو سرشو و گفتم تو غلط کردی اصلا به ما نگاه کردی گمشو کثافت …
پدرتو در میارم بابای من رزمنده بوده و تو جبهه موجی شده وقتی کسی به دخترش چپ نگاه کنه پدرشو در میاره بی ناموس تو خودت خواهر و مادر نداری بی همه چیز …..
حالا همین طور هم با کیفم می زدم تو سرش … دستشو گرفته بود جلوی سرشو و گفت : تو خودتم که موجی هستی …..گفتم حالا کجاشو دیدی ؟ من سه برابر بابام موجیم …..حالا محسن منو گرفته بود و هی می گفت ولش کن …. تو رو خدا ماهی بیا کنار ولی من رضایت نمی دادم …
گفتم حالا که اینطوری شد هر کاری می خوای بکنی بکن من با تو هیچ کجا نمیام زنگ بزن خونه ما ….
گفت شماره خونتون رو بده……یک فکری کردم و گفتم ما تلفن نداریم ….
محسن گفت زنگ بزنین خونه ی ما با مادر من حرف بزنین …
از من پرسید اسم مادرش چیه ….
گفتم ناموسیه,,ما اسم ناموس رو به نا محرم نمیگیم ….. برو زنگ بزن ….از ایشون بپرس اسم من چیه …..(من نمی دونستم اسم مادر محسن چیه ) ….
خلاصه اونا زنگ زدن و مامان محسن ترسیده بود از ترسش که برای ما اتفاقی نیفته… گفت : بابا اونا عقد کردن صیغه خوندن بهم محرم شدن تو رو خدا کاریشون نداشته باشین ……
بگین کجایین ما الان میایم …..
نیم ساعتی طول کشید تا مادر و پدر محسن با ماشین رسیدن و ما رو از دست اونا خلاص کردن…و من و محسن سوار ماشین اونا شدیم و راه افتادن تا منو برسونن ………..
توی ماشین مادرش گفت : چه عجب شما ها با هم اومدین بیرون ….
محسن گفت بد شانسی آوردیم که ما رو دیدن … فکر کنین چند سال من منتظر همچین روزی بودم اونم اینطوری شد ….
دم خونه من پیاده شدم که خدا حافظی کنم ولی مامانش ازم خواست که بیاد و با مادر و پدر من حرف بزنه گفت : ماهی جان برو ببین اشکالی نداره ما یک کم بیام تو ؟
گفتم نه بفرمایید …چشم الان خبر میدم …..می دونستم که اشکال داره؛؛؛ خونه ی ما همیشه مثل بازار شام بود با عجله در زدم و رفتم تو و گفتم که حاضر بشین دارن میان تو مامان هراسون پرسید کی ؟
گفتم پدر و مادر محسن ….
با تعجب گفت : با اونا رفتین سینما ؟
گفتم نه کمیته ما رو گرفته بود …اونا اومدن تا ما رو ول کردن ….
ننجون گفت الهی بمیرم مادر ذلیل بشن چیکار به کار شما داشتن ؟ ….
همه با هم مشغول جمع و جور کردن اتاق مهمون خونه شدن و بابام رفت دم در و تعارف کرد واونا رو آورد تو ……………….
دیگه به چشم مزاحم بهشون نگاه نمی کردم …
وقتی دور هم توی اتاق نشستیم ….مامانش گفت : ماهی جان با اجازه ی پدر و مادر و ننجون بزار فردا بیایم برای بله برون کار یکسره بشه دیگه خیلی طول کشید ….
ننجون گفت : اختیار دارین تشریف بیارین ….. مامانش دوباره ازم پرسید کاری هست که برای فردا رسم شما باشه ما انجام بدیم ؟
ننجون گفت : نه بابا ننه چه حرفیه هر گلی بزنین رو سر خودتون می زنین …..باز از من پرسید: فردا ساعت چند بیام ؟ ….من ساکت بودم و ننجون هم ساکت بود انگار جواب این سئوال رو نمی دونست …گفتم ننجون ساعت چند تشریف بیارن ؟
گفت : سر شب باشه بهتره ننه ……منم خندیدم و سرمو تکون دادم ….
فردا بابام برای اولین بار بدون اعتراض پول داد تا من یک لباس مناسب بخرم ساعت آخر رو اجازه گرفتم و رفتم خرید …….ولی پول کافی نداشتم و فقط تونستم یک بلوز بخرم بیشتر نمی تونستم به اونا فشار بیارم می دونستم که برای مراسم شب هم براشون سخته که میوه و شیرینی تهیه کنن ….
حالا دل تو دلم نبود و دیگه دوست داشتم ناموس محسن بشم قبلا از این کلمه بدم میومد …. می گفتم ناموس یعنی چی؟ هر کس باید از خودش حمایت کنه از کلمه ی ناموس منتفر بودم از اینکه مردی خودشو مالک یک زن بدونه منتفر بودم ….
اونا از این کلمه سوءاستفاده می کردن و به این نام هر بلایی می خواستن سر زن و دختر شون میاوردن ………. ولی اونشب این حس رو نسبت به ناموس نداشتم شاید از زبون کسی مثل محسن شنیده بودم برام فرق کرده بود …
اونجا ناموس رو به عنوان یار و همدم شنیدم به عنوان کسی که من دوستش دارم و نمی خوام بهش آسیبی برسه شنیدم و این برام خوشایند بود.
#قسمت دوازدهم-بخش اول
وقتی رسیدم خونه مامان چنان خونه رو آب جارو کرده بود که همه جا برق می زد .
خوب نزدیک عید هم بود و تازه خونه تکونی کرده بود فرش ها و پرده ها همه تمیز و براق بودن خوشحالی اونا بوی فقر رو از خونه ی ما برده بود ….
ننجون تا چشمش به من افتاد اومد جلو و پرسید ننه منتظر تو بودم که ببینم اون روسری رو سرم کنم یا نه ؟…
.گفتم اختیار دارین ننجون با شیطنت منو نگاه کرد و گفت : ای پدر سوخته حالا دیگه ما اختیار دار شدیم ؟
گفتم معلومه ننجون؛؛حالا شما خوشحالی ؟ گفت :البته بایدم خوشحال باشم عروسی ماهی خانم در پیشه …..
گفتم پس بیا….قرش بده …..چپ ،چپ نیگا کرد و گفت : به خدا که تو خیلی شانس داری محسن خیلی پسر خوبیه ، ولی تو پر رویی ننه بدت نیاد ولی پرویی… اما خواستنی هستی… مهره ی مار داری ….. و روسری شو سرش کرد و با خیال راحت رفت بالای اتاق نشست….
برای اولین بار خودمو برای خواستگار با میل و رغبت آماده می کردم و این بار منتظر محسن بودم که ببینم برای امشب چی میگه و چیکار می کنه ….
مامان مرتب از من می پرسید این خوبه اونو چیکار کنم ….
گفتم مامان جان هر کاری بکنی خوبه سخت نگیر …
گفت : من از اونا رودروایسی ندارم که,, تو الان میایی همه چیز رو بهم می زنی …..
گفتم این بار نمی کنم هرکاری دوست داری بکن …..

ساعت شش در خونه رو زدن در نیمه باز بود و مهمون ها پشت در وایستاده بودن علی که حالا برای خودش مردی شده بود رفت و در باز کرد………
بابام هنوز سیگارش تموم نشده بود و طبق معمول داشت مامان و حرص و جوش می داد…. ولی خدا رو شکر لباس مرتب پوشیده بود و سیگارشو نیمه کاره خاموش کرد و رفت جلو تا از اونا استقبال کنه …
من از پشت پرده نگاه می کردم …. پشت سر هم اومدن تو یک پونزده نفری می شدن دست هر کدوم یک چیزی بود گل و کیک ، کادو ….. محسن نفر آخری بود……
حالا اونو مردی جذاب و خواستی دیدم و دلم براش ضعف رفت ….
بعد به خودم گفتم چرا اینجا وایستادی مثل عقب مونده ها…. توام برو جلو بزار بدونن که دیگه توام راضی هستی …….. و از اتاق اومدم بیرون و رفتم به استقبالشون ….
حالا همه ی اونا رو خوب و مهربون می دیدم …. ولی از سبد گل خندم گرفت یک چیزی شبیه سبد گلی بود که خواستگار قبلی آورده بود و محسن باهاش در گیر شده بود …..
حالا رفته بود و عین اونو سفارش داده بود حتما خیلی هم براش پول داده بود ……
خلاصه بله برون شروع شد ….مامان محسن که ظاهرا همه کاره بود؛؛ رو به بابام گفت : بفرمایید شما شروع کنید که خیلی کار داریم ….
بابام گفت : شما بفرمایید ما در خدمتیم …. ننجون شما بفرمایید …. ننجون که مرده و کشته ی این کارا بود گفت : باشه ننه …اول شیر بها و مهر رو تعین کنیم…..بعد بریم سر اصل مطلب … خوب ننه شما چقدر می خوای مهر کنین تا ما ببینیم قبول می کنیم یا نه ….
مادرش گفت اول شما بفرمایید شاید ما حرفی نداشته باشیم انشالله چیزی نمیگین که از عهده ی پسر ما بر نیاد و به خیر و خوشی تموم بشه ….
مامان گفت : نه بابا ، مهر رو کی داده کی گرفته …..
#قسمت دوازدهم-بخش دوم
من که دیدم اینا دارن خلاف میل من حرف
می زنن گفتم با اجازه ی ننجون و بابا و مامانم
می خوام خودم همه چیز رو تعیین کنم اجازه هست ؟
ننجون هراسون شد و یک جورایی با اشاره گفت : که یک چیزی نگم که اونا پشیمون بشن ……
گفتم : مامانم راست میگن مهر رو کی داده کی گرفته پس من چیزی از شما می خوام که بتونم بگیرم یک کلام الله مجید …
تمام مهر من همینه …. به پول اعتقادی ندارم … نمی خوام زیر دست باشم مهر به من یاد آوری می کنه که کمترم و باید تحت حمایت کسی باشم به من یاد آوری می کنه که عرضه ندارم از خودم مراقبت کنم …
مادرمحسن گفت :نه دخترم مهر پشتوانه ی زنه ما همه مهر داشتیم …….
گفتم منو ببخشید نگفتم این کار برای همه اشتباهه برای من این طوریه دوست ندارم ….. ولی از روزی که زندگی ما شروع میشه باید همه چیز بین ما مساوی تقسیم بشه باید ثبت بشه …. بدون هیچ تعارف …
شیر بها که ننجون گفتن هم نمی خوام من جهاز ندارم و دلم نمی خواد به پدر و مادرم فشار بیارم یا از شما پول بگیرم و جهاز بخرم من یکسال تو عقد می مونم تا بتونم خودم وسایلمو آماده کنم …..
فقط یک چیز از شما می خوام ….. ماهی بمونم همین ….. یعنی فردا نگین اسمتو عوض کن یا رفتارتو عوض کن منو همین طوری هستم که می بینین من اهل غصه خوردن نیستم اهل مبارزه ام …. خودمو دوست دارم و به چیزی که دارم و هستم قانع ام و برای بدست آوردن بهترش تلاش می کنم … توقع هیچ کاری ازتون ندارم مگر خودتون خواسته باشین ……
مادرش چشماش پر از اشک شد و گفت : راستش وقتی می خواستم بیام اینجا فکر می کردم الان با اون همه حرف و حدیث ها چه چیزایی از ما بخوای مادر ، چون می دونستی حتی اگر ناراضی بودیم قبول می کردیم ؛؛؛؛ آفرین به تو حالا می فهمم که انتخاب محسن درست بوده منو حلال کن ماهی جان در موردت خیلی بی انصاف بودم …..
خاطر همه جمع باشه که من برای عروسم کم نمی زارم … جهاز هم نمی خوایم چون تو این مدت محسن از عشق تو همه چیز خریده تو با خیال راحت برو سر زندگیت ……. فقط می مونه خونه … مثل اینکه شما گفتین خونه ی مستقل می خواین …..
محسن به صدا در اومد و گفت : نه مامان بهتون گفتم که خودم این طوری می خوام من و ماهی تا حالا در مورد هیچی با هم حرف نزدیم …. خندیدم و گفتم بازم حلالتون می کنم ولی راست میگین با این که من نگفتم ولی این طوری دوست دارم …..
محسن گفت : یک خونه توی آذربایجان دیدم خیلی خوبه شما بیا اگر پسندیدی میگیرم …. …. گفتم: نه من نمی خوام …دوست دارم نزدیک شما و مامانم باشم و اینکه همین جا درس بدم توی مدرسه های این محله می خوام به کسانی که مثل خودم از خیلی چیزا محروم هستن درس بدم و باهاشون اون طوری رفتار کنم که سزاوارن …
خلاصه چنان نطقی کردم که همه ی فامیلاشون انگشت به دهن حیرون موندن …..
نه مامان و بابام حرفی زدن و نه دیگه ننجون فرصت کرد …..
دیگه با حرفایی که من زدم همه چیز به خیر و خوشی تموم شد ……
همون جا مراسم نامزدی و شیرینی خورون انجام شد و یک عالمه به من کادو و طلا دادن چیزایی که تو عمرم ندیده بودم ولی آرزوشو نداشتم …. و قرار شد مراسم عقد و عروسی بعد از عید برگزار بشه و منم مخالفتی نکردم …..

طبق خواسته ی من عروسی ساده ای تو خونه ی اونا بر پا شد چون از باشگاه هم خوشم نمیامد نزدیک خونه ی مامانم این خونه رو پیدا کردیم نو ساز بود و تمیز با ذوق و شوق اثاثمو توش چیدیم ….
بعد از عروسی منو و محسن رو آوردن اینجا و رفتن ….
#قسمت دوازدهم-بخش سوم
وقتی باهاش تنها شدم یک کم ترسیدم محسن همون قدر که مهربون بود بی دست و پا هم بود … خیلی هم خجالتی ……

ولی حالا که شش سال از زندگی مشترکمون گذشته می دونم ….
اون بهترین مرد دنیاست البته همون عیبی که در اون سراغ داشتم داره و اونم زیادی خوب بودنه که همیشه من مجبورم به جای اون حرف بزنم و گاهی ازش دفاع کنم ……

راستی نگفتم براتون من تو همون مدرسه ای درس میدم که خودم درس خوندم راهنمایی حضرت زینب اینجا نزدیک راه آهن …..
گفتم ماهی جان دخترت کجاس اسمش چیه ؟ گفت پیش مامانمه ….
دیدم شما میاین حرف بزنیم مزاحم نشه آخه اونم مثل من نه به زمینه نه به آسمون دائم حرف می زنه و خراب کاری می کنه …..
اسمشو آهو گذاشتم چند تا دیگه بچه میارم و اسم حیوون ها رو می زارم روشون و یک باغ وحش درست می کنم …..
هر دو از این شوخی خندیدیم .
گفتم آقا محسن کی میاد ؟
گفت:…ظهر محسن میره از خونه ی مامان میاره و شما هر دو شون رو می بینین …..گفتم تو سفر چرا همراهت نبودن ؟
گفت : راستش من سه روزه رفته بودم مشهد ترسیدم تو راه اذیت بشه محسن سرش خیلی شلوغه بود و من دوست داشتم با قطار برم مشهد و بالاخره این کارو تنهایی کردم…….آهو مامانم و ننجون رو خیلی دوست داره پیش اونا خوشحاله گذاشتمش پیش اونا ……..
ازش پرسیدم ماهی جان چرا نرفتی بالای شهر اونجا که می تونستی پیشرفت بیشتری بکنی ؟ گفت : نمی دونم ولی من خودمو متعلق به اینجا می دونم و فکر می کنم در مقابل بچه های اینجا مسئولم اگر برم و این عشق رو نثار کسان دیگه ای بکنم به اینا خیانت کردم ….
اینجام خوبه شاید سهم من همینه ……

گفتم میشه با هم بریم کنار قطار و اونجایی رو که تو می ایستادی ببینم ؟ لبخند خوشایندی روی لبش ظاهر شد …
انگار تا حالا فکر می کرد من جدی نیستم گفت : راست میگین دوست دارین اونجا رو ببینین ؟ گفتم آره خیلی هم زیاد ….
تلفن رو بر داشت و به مامانش زنگ زد و گفت : مامان جان محسن اومده ؟ خوب پس هر وقت اومد بگو همون جا بمونه ؛؛من و خانم گلکار میایم اونجا …..
بعد خندید و گفت : هنوز خونه ی ما بازار شامه بزار جمع و جور کنن …..
اول بریم سراغ قطار!! ….

یک پراید دم در بود سوار شد و منم کنارش نشستم پرسیدم ماشین خودته ؟ گفت آره خودم خریدم …
در مورد همه چیز با قاطعیت حرف می زد ..تو هیچ کدوم از حرفهاش تردید نبود اون حتی به فکرهای غلط خودش ایمان داشت ترسی از زندگی نداشت از بدی نمی گفت و امیدوار و شجاع بود .
جمله ی من دوست دارم از دهنش نمی افتاد … مثل آب ذلال و پاک بود نه از چیزی که بود خجالت می کشید نه افتخار می کرد ………
#قسمت دوازدهم-بخش چهارم
رفتم تو فکر ؛؛تو فکر معمای وجود ماهی اینکه انسانی با اون همه فقر و کاستی سرزنش ها و تحقیر ها بتونه این چنین روحیه ای داشته باشه برای من عجیب بود ……..

همیشه فکر می کردم که سایه های سیاه زندگی آدم ها رو به تباهی میکشه ولی اون به من ثاب
ت کرد که اون سایه ها می تونن باعث بشن آدم های مثبت و درست اندیش هم ساخته بشن.
من خیلی با قطار از اونجا رد شده بودم و هیچوقت توجهی به مردمانی که اونجا زندگی می کردن نداشتم و حالا به لطف ماهی دنیای اونا رو شناخته بودم ….
چقدر خوب شد با اون توی قطار آشنا شدم ….
پاییز بود و برگهای درختی که ماهی همیشه زیرش منتظر می شد زرد شده بود و از دور منظره ی خوش آیندی داشت ….
تا اونجا پیاده با ماهی رفتیم …زیر درخت که رسیدیم خودمو شکل ماهی دیدم دختری که هر روز منتظر رد شدن قطار اونجا بود ….
اون دلش می خواست حرف بزنه ولی احساس کرد که من سکوت می خوام …. قطار اومد از دور با سر و صدا … و من با نگاه ماهی از اون استقبال کردم …انگار داشت میومد به آغوش من….. و رسید؛؛؛ و در یک چشم بر هم زدن از کنارم رد و شد رفت …….. و من با نگاه ماهی اونو بدرقه کردم …….
حس عجیبی بود عین زندگی.. اومدن… زیستن… و رفتن… در یک چشم بر هم زدن ……. و سکوت انگار اصلا اتفاقی نیفتاده …..

شاید ماهی خوب زندگی کردن رو از اینجا یاد گرفته بود … پایان

????????????

خدایا دانشی ده ، غم نگیرم
بده آرامشی ، ماتم نگیرم

خدایا از شهامت بی نصیبم
شهامت ده که آرامش بگیرم
؛؛؛ بابا طاهرعریان؛؛؛
????????????

#ناهید_گلکار

 

3.5 2 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
18 نظرات کاربران
Oldest
Newest Most Voted
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
18
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx