رمان آنلاین الهه شرقی قسمت ۶تا۱۰

فهرست مطالب

الهه شرقی رمان آنلاین رویا خسرو نجدی

رمان آنلاین الهه شرقی قسمت ۶تا۱۰

داستان الهه شرقی

نویسنده:رویا خسرو نجدی

#قسمت۶
ღ ღ:
کیمیا با بی تفاوتی شانه بالا انداخت و الهام در حالی که از جا بر می خاست گفت:
– خیلی خب بچه ها حالا که وقت این حرفا نیست.
بعد رو به رابین کرد و ادامه داد:
– خب شاید شما ایرانی نباشین ولی مسلما به رقص ایرانی علاقه دارین …پس بهتره که بلند شین.
رابین سری تکان داد وبا لبخند گفت:
_ معذرت می خوام خانم .من با رقص فارسی اشنایی ندارم ولی تماشا کردن خوب بلدم.
الهام خنده ای کرد و گفت:
– قبوله ولی بعد نوبت شماست .غیر فارسی هم باشه پذیرفته میشه.
رابین باز لبخند زد و الهام خیلی زود بچه هارا از صندلی هایشان جدا کرد .وقتی به کیمیا رسید نیشخندی زد و گفت :
_بلند شو خانم شما که دیگه ازادی.
کیمیا با خشم نگاهش کرد و پاسخی نداد.خشایار پا درمیانی کرد وگفت:
_ دختر دایی افتخار نمیدی؟
کیمیا نگاهی به خشایار و نگاهی به الهام کرد و گفت:
– من فعلا قصد ندارم ازادیمو جشن بگیرم.
الهام وقیحانه باز گفت:
– ولی من شنیدم اردلان جشن گرفته .اونم تو هیلتون.

کیمیا احساس کرد قلبش در تماس با اهن مذاب به سوزشی دردناک افتاد.با این حال با زحمت بسیار بر خود مسلط شد و پاسخ داد:
– منم گذاشتم برای زمانی که یه زوج خوش قیافه فرانسوی پیدا کردم.
خشایار با تعجب به کیمیا نگاه کرد ولی او با بی تفاوتی از هردوی انها روی گرداند.اما الهام که ظاهرا دست بردار نبود دوباره گفت:
_ا…پس بیخود نیست که می خوای تشریف ببری سوربن.می خوای ازادانه دنبال الن دلن بگردی.
کیمیا با خشم دندانهایش را به هم سایید ولی قبل از ان که پاسخی بدهد صدای رابین افکارش را در هم ریخت:
_ کی می خواد بره سوربن؟
فتانه بلافاصله پاسخ داد:
– کیمیا خانم.دانشجوی ترم اینده ی دانشگاه سوربن.
رابین چند لحظه ای به کیمیا نگاه کرد.بعد لبخندی پر شیطنت زد و نگاهش را از او گرداند.کیمیا که اصلا متوجه منظور رابین نشده بود با تعجب به او نگاه کرد.ولی او هیچ عکس العمل دیگری از خود نشان نداد.

#قسمت۷
ღ ღ:
وقتی بچه ها از میز دور شدند کیمیا جهت صندلی را طوری تغیرر داد که ان ها را نبیند.حالا او رابین و اشکان تنها بودند.رابین خلاف انچه به الهام قول داده بود اصلا تماشاگر خوبی نبود و بی هیچ توجهی به بچه ها با اشکان مشغول به صحبت بود.در همان حال اقای الوند پدر اشکان به میز ان ها نزدیک شد.او با همان نگاه مهربان همیشگی چند جمله ای با کیمیا صحبت کرد و بعد به اشکان گفت:
_بابا پاشو ماشینت رو از سر راه بردار.اقای مرتضوی می خواد بره بیرون کار داره.

اشکان بلافاصله از جا برخاست و با گفتن جمله ی “عذرت می خوام الان برمیگردم”همراه اقای الوند به طرف درباغ رفت .
کیمیا که با رابین تنها مانده بود بلافاصله از جا برخاست و با خود اندیشید “حالا زوده که خاله زنک ها شروع کنن به وراجی”
رابین لحظه ای نگاهش کرد و با لحنی کودکانه پرسید:
_ شما دیگه کجا میرید من تنها میمونم.
کیمیا خنده اش گرفت و پاسخ داد:
– میرم یه تلفن ضروری بزنم.
رابین باز با همان حالت بچه گانه گفت:
_ حالا صبر کن یه نفر بیاد بعد برو.
کیمیا این بار نتوانست خنده اش را مهار کند و در حالی که می خندید بی اختیار نشست و در همان حال گفت:
– خیلی خب مامان میشینم تا تنها نمونی.
رابین لحظه ای متفکرانه به او خیره ماند و بعد گفت:
_ منظورتون از مامان چی بود؟یعنی من مادر شما هستم؟
کیمیا به زحمت خنده اش را فرو داد و گفت:
– نخیر اقا یعنی این که من مادر شما هستم.
این بار رابین با صدای بلند خندید و بعد بی ان که از کیمیا رنجیده باشد پاسخ داد:
_ حالا که این طوره لطفا برای من میوه پوست بکن مادر.
کیمیا با تعجب به او نگاه کرد و پاسخ داد:
– عجب رویی داری بچه امریکایی.
رابین باز هم با صدای بلند خندید و گفت:
_خب پوست نکن.چرا دعوا داری؟امیدوارم سه ترم پشت سر هم تو سوربن مشروط بشی.
کیمیا چشمان گرد شده از تعجبش را به رابین دوخت و گفت:
– تو چی گفتی؟
_هیچی گفتم سه ترم مشروط بشی.
– واقعا که…
_عصبانی نشو حالا چی میخوای بخونی بچه شرقی؟
– چه کار داری؟
_ بازپرسم.
– ما یه اصطلاح بهتری هم داریم.
رابین لحظه ای متفکرانه به کیمیا نگاه کرد و بعد گفت:
_خودم بلدم.ولی بهتر نیست یکم مودب باشی؟
کیمیا بی اختیار لبخند زد و بعد اهسته گفت:
– معذرت می خوام .راستش فکر نمی کردم فارسی تو این قدر خوب باشه.
رابین که حالا باز همان حالت بی تفاوت را به خود گرفته بود گفت:
_خیلی خب.یادم باشه اگه یه روز یه بچه شرقی رو تو غرب دیدم با فحش هایی که معنیشون رو نمی دونه ازش پذیرایی کنم.

#قسمت۸
ღ ღ:
کیمیا باز خندید و گفت:
– گفتم که معذرت می خوام…در ضمن بناست شیمی بخونم .

رابین سری تکان داد و پاسخی نداد و کیمیا از زیر چشم نگاهی به ابی دریایی چشمان او کرد و بی اختیار لبخندی تحسین امیز زد .در همان لحظه صدای رابین به گوشش خورد که گفت:
_ dous fracais pavlez? (بلدید فرانسه حرف بزنید؟)
کیمیا لحظه ای حیرت زده به او نگاه کرد و بعد گفت:
– اهان فرانسه .اره کلاس میرم.
بعد دوباره با تعجب به رابین نگاه کرد و گفت:
– شما فرانسه بلدید؟
رابین لبخند پر شیطنتی زد و پاسخ داد:
_ نه چندان.
کیمیا شانه هایش را بالا انداخت و گفت:
– ما که بالاخره نفهمیدیم شما ها کجایی هستیدعمو میگه ایرانی.خودت فرانسه حرف می زنی.خاله ات که جدید ترین نوع زبان فارسی رو حرف میزنه .ما که راستی راستی گیج شدیم.
رابین لبخندی زد و گفت:
_چیه مرموزیم؟می ترسی؟یا شاید هم فارسی حرف زدن ما ناراحتتون کرده؟

– فارسی شما که نه.ولی خاله تون روح همه ادبا و شعرای ایرانی رو از حافظ و سعدی گرفته تا پروین و بهار اشفته می کنه.
رابین خنده ی بلندی سر داد و گفت:
_شما خیلی رک و راحت حرف میزنید .من از جانب خاله به خاطر لهجه افتضاحش از شما معذرت می خوام.تازه خبر ندارید قبل از این مراسم من و عموی شما کلی باهاش تمرین کردیم تا این چهار تا کلمه فارسی رو یاد گرفته .بی استعداده .چه کار کنیم؟
کیمیا سری تکان داد و در همان لحظه چشمش به الهام افتاد که غضب الود به سوی ان ها می امد.لبخندی زد و از جا برخاست.رابین با تعجب به او نگاه کرد و گفت:
_راستی این که می پرسید اهل کجا هستیم خودم هم درست نمیدونم.ولی شناسنامه میگه متولد بالتیمور هستم.
کیمیا در حالی سعی می کرد بحثش را با رابین قبل از رسیدن الهام تمام کند گفت:
– ممنون.
رابین متعجب نگاهش کرد و پرسید :
_بابت چی؟
کیمیا که تمام حواسش متوجه الهام که چند قدمی بیس تر با او فاصله نداشت بود سرسری گفت:
– همون چیزی که گفتی دیگه.
رابین جهت نگاه کیمیا را دنبال کرد و با خنده معنی داری گفت:
_نترس.انقدر رقصیده که نفس نداره.
کیمیا بی اختیار دوباره نشست و گفت:
– منظورت چیه؟
رابین مو های قشنگ زیتونی رنگش را در هوا تکان داد و گفت:
_هیچی یعنی این که فعلا جنگ فیزیکی صورت نمی گیره.
کیمیا که از تیزهوشی رابین حیرت کرده بود بی اختیار به رویش لبخند زد.رابین یکی از ابروهایش را به زیبایی بالا انداخت و در حالی که زیبا ترین نگاه هایش را پیشکش کیمیا می کرد پرسید:
– شما خندیدن هم بلدید؟
رسیدن الهام به کنار میز فرصت پاسخ را از کیمیا سلب کرد و او ترجیح داد سکوت کند.الهام همان طور ایستاده نفس زنان گفت:
– مزاحم که نیستم؟
به جای کیمیا رابین پاسخ داد:
_از نظر من که زیاد نه.
#قسمت۹
ღ ღ:
الهام طعنه رابین را نشنیده گرفت و صندلی کنار او را اشغال کرد.کیمیا که در رفتن مردد بود همچنان بر جای نشست.الهام لبخندی به پهنای صورتش زد و گفت:
-خب نظرتون راجع به هنر ایرانی چیه؟
رابین چشمکی به کیمیا زد و گفت:
_عالی بود خانم.واقعا عالی !
الهام نگاه معنا داری به کیمیا کرد و به طعنه گفت:
– البته هنر مند تر از منم این جا هست.منتهی امروز نمی دونم چرا حوصله اش رو نداره.
کیمیا به الهام چشم غره ای رفت ولی رابین با نگاهی تحسین امیز به کیمیا لبخند زد و گفت:
_ فکر می کنم این دیگه از بد شانسی ماست.
کیمیا با عصبانیت پاسخ داد:
– جای شما بودم هر چرندی رو که میشنیدم باور نمی کردم.
رابین متواضعانه لبخندی زد و پاسخ داد:
_ هر چی شما بگید.اگه اصرار دارید باور نکنم خب نمی کنم.چرا دیگه عصبانی میشید؟
کیمیا که سعی می کرد بر خود مسلط شود لبخندیزد و پاسخ داد:
– نه عصبانی نیستم.
به جای رابین الهام که از برخورد رابین با کیمیا هم شاکی بود پاسخ داد:
– میدونی رابین خان.. دخترعموی من تازگی ها خیلی بد اخلاق شده.البته نه با همه…تا جایی که من میدونم امشب هم به این مجلس زورکی اومده.از وقتی پذیرش دانشگاه رو گرفته خیلی کلاسش رفته بالا.دیگه هیچ کس رو تحویل نمی گیره.

کیمیا با عصبانیت به الهام نگاه کرد ولی او بی اعتنا ادامه داد:
– عمو جان میگه کیمیا می خواد بره نتردام راهبه بشه.
رابین با تعجب به کیمیا نگاه کرد و گفت:
_مگه شما هم راهبه میشید؟
قبل از ان که کیمیا پاسخی بدهد الهام گفت:
– نه به اون نحو که شما فکر می کنید.منظورم اینه که می خواد ترک دنیا کنه.شما باورتون میشه اونم تو یه کشور ازاد بدون مزاحم….
کیمیا که تحملش را از دست داده بود با عصبانیت تقریبا فریاد کشید:
– ساکت شو.به تو هیچ ربطی نداره که من می خوام چه کار کنم.من برای خودم زندگی می کنم.
و بعد از جا بلند شد.الهام خنده ای کرد و گفت:
– چی شده؟چرا عصبانی شدی؟باهات شوخی کردم.بی جنبه واقعا که…میدونی کیمیا بهت برنخوره ولی با این اخلاقی که تو داری اگه منم جای اردلان بودم همون کاری رو می کردم که اون کرد.

بغض راه گلوی کیمیا را سد کرد.نگاهش را هاله ای از غمدر خود گرفت و بی انکه پاسخی بدهد از میز انها دور شد.
#قسمت۱۰
گوش کن کاوه جان !تو بهتره برای زندگی خودت تصمیم بگیری و به دیگران هم کاری نداشته باشی.من به اندازه کافی برای خانواده ام فداکاری کردم.بهتره به جای نصیحت کردن من دست اون شازده خانوم رو بگیری و سری به خانوادت بزنی.تو اگه واقعا تا این حد نگران اونا هستی احداقل نه سالی یکبار دوسال یکبار بهشون سر بزن .

_من این جا گرفتارم دختر.تو که اون جا هستی ولشون نکن برو.تو نمی دونی مادر و پدرمون چقدر ناراحتن.حق هم دارن اگه تو بری حسابی تنها میشن.

– خب این که مشکل بزرگی نیست اقا.تا حالا من پیششون بودم حالا تو بیا.

_این چه حرفیه؟خودت بهتر میدونی که من نمی تونم بیام.من این جا خونه زندگی دارم.تو که بی خود و بی جهت می خوای خودت رو اواره کنی این کار رو نکن.تو چطور می خوای چند سال تک و تنها تو یه مملکت غریب زندگی کنی؟اصلا رفتن تو به فرانسه درست نیست.من اگه جای پدر بودم هیچ وقت این اجازه رو بهت نمی دادم.

کیمیا با عصبانیت فریاد کشید:

– اولا من از کسی اجازه نگرفتم که بخواد بده یا نده.ثانیا چطور واسه خودت خوب بود واسه من ایراد داره.

_تو چرا نمیفهمی؟واسه من این چیزا عیب نیست.من مردم ولی تو یه زنی.اونم یه زن مطلقه.

چشمان کیمیا برای لحظه ای سیاهی رفت.بالاخره از ان چه می ترسید به سرش امد و این جمله شوم را شنید.چقدر شکیبایی کرده بود که این جمله را نشنود.ولی حالا…لرزش محسوسی لب هایش را به حرکت در اورد و نگاهش رنگی از غم به خود گرفت.تمام خشمش را در صدایش جمع کرد و بر سر برادرش فریاد کشید:

– لطفا خفه شو ! لازم نکرده برای من تصمیم بگیری.مردی به جنسیت نیست به غیرته که تو نداری.

صدای کاوه از ان سوی خط بلند شد:

_چرا عصبانی میشی خواهر؟من…من که منظوری نداشتم.برای خودت میگم.فردا مردم برات هزار جور حرف در میارن.میگن ازاد شد رفت پی عیاشی…

کیمیا با عصبانیت سخن کاوه را قطع کرد و فریاد کشید:

– گفتم خفه شو.
@nazkhatoonstory

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx