رمان آنلاین الهه شرقی قسمت ۱۱تا۱۵
داستان الهه شرقی
نویسنده:رویا خسرو نجدی
#قسمت۱۱ و بعد گوشی را محکم روی دستگاه کوبید.سعی کرد بغضش را مهار کند.خودش را روی میز تلفن رها کرد و چشمانش را محکم به روی هم فشرد.در همان حال صدای باز شدن در را شنید
اما حوصله باز کردن چشم هایش را نداشت.از صدای پاها ورود مادرش را تشخیص داد ولی باز هم بی صدا به همان حال باقی ماند.صدای گام های مادر لحظه به لحظه نزدیک تر میشد و بالاخره دست های نوازشگر او را روی مو هایش احساس کرد.چشم های پر از اشکش را لحظه ای از هم گشود.نگاهش را به مادر دوخت و اهسته زمزمه کرد:
– مادر یعنی من واقعا یه زن مطلقه هستم؟
مادر او را در اغوش کشید و پاسخ داد:
_به حرف های کاوه گوش نکن.اون عقل درست و حسابی نداره.تو نباید از دستش ناراحت بشی.
کیمیا نگاه پر درد مادر را که دید به زحمت لبخندی زد و گفت:
– ولی حق با اونه مادر.کاوه همون حرفایی رو زد که همه پشت سرم میزنن.حتی گاهی جلوی روم هم با گوشه کنایه می گن.مادر چرا باید سرنوشت من این طوری بشه؟
اختر خانم به زحمت بغضش را فرو داد و با لبخندی اندوهناک پاسخ داد:
_نگران نباش عزیزم.همه چیز درست میشه.من اطمینان دارم.فقط باید یه کم حوصله کنی .وقتی از این جا بری کم کم همه چیز یادت میره.تو دختر مقاومی هستی این طور نیست؟من مطمئنم که این مشکلات کوچیک هیچ وقت نمی تونه شیر زنه منو از پا در بیاره.بهم بگو دخترم…بگو که من درست می گم.بگو که تو می تونی از پس مشکلات بر بیای.
کیمیا لحظه ای به چشمان نگران و منتظر مادر خیره ماند و بعد گفت:
– اره مادر مطمئن باشید.حق با شماست.به زودی همه چیز درست میشه.هیچ کس نمیتونه گریه منو ببینه.
اختر خانم لبخندی از روی رضایت زد و گفت:
_افرین دخترم تو باعث افتخار من هستی.
کیمیا غصه دار پرسید:
– مادر از این که می خوام ترکت کنم از من دلخوری؟
_نه عزیزم.تو اون کاری رو بکن که فکر می کنی درسته.اصلا هم به این چیزا فکر نکن.من و پدرت به نبودن تو هم مثل نبودن کاوه عادت می کنیم.من به انتظار اون روز که دخترم خانم مهندس بشه و برگرده و دهن همه حرف مفت زنهای فامیل رو ببنده جلوی همین پنجره میشینم و منتظر می مونم تا ببینم دخترم کی چمدون به دست با یه مدرک مهندسی با درجه عالی تو این کوچه دوباره پیداش میشه.
کیمیا چند لحظه ای به مادر خیره ماند و بعد اهسته زمزمه کرد:
– مطمئن باشید مادر .مادر قول میدم شما رو به ارزوتون برسونم و سربلندتون کنم.
مادر باز دستی به مو های دخترش کشید و گفت:
_من به تو اطمینان دارم عزیزم.ولی تو هم باید من و پدرت رو ببخشی.ما ندونسته ونا خواسته زندگی تو رو سیاه کردیم.باور کن دخترم که هیچ کدوم از ما نمی خواستیم که این اتفاق پیش بیاد و حالا که داری از این جا میری دلم میخواد یه زندگی تازه رو شروع کنی.بدون عذاب و ناراحتی چیز هایی که این جا داشتی و از دست دادی….تو که ما رو می بخشی نه؟
#قسمت ۱۲ کیمیا به نشانه تایید سر تکان داد و مادر دو باره گفت:
_افرین عزیز دلم.اینم یادت باشه که پدرت به هر حال یع پدره.هر چند که درمورد زندگی تو مرتکب اشتباه بزرگی شد و شاید برای همینم هست که این بار در مقابلت سکوت کرده تا اون کاری رو که به نظرت درست میاد انجام بدی.رفتن تو برای من و پدرت اسون نیست.مات ارزو داشتیم که تو این جا در نزدیکی ما زندگی کنی و ما شادی در اغوش کشیدن نوه هامون رو حتی برای یک بار هم که شده تو زندگی احساس کنیم .ولی ظاهرا سرنوشت خواب های دیگه ای برای ما دیده.ما هم قصد کردیم تسلیم اون چیزی که پیش میاد بشیم.دختر قشنگم ! دعای خیر من و پدرت همیشه با توئه و همین برای موفقیت تو کافیه فقط سعی کن عاقل باشی و خودت رو خیلی عذاب ندی .مطمئن باش ما همه ترو دوست داریم خیلی بیش تر از همیشه.
ما به روح بزرگ تو وقدرت تحملت افتخار می کنیم.حتی کاوه هم در مورد تو همین نظر رو داره.تو پیروز این میدون هستی من بهت قول میدم.
کیمیا ناباورانه به مادر نگاه کرد ولی دلش نیامد با او مخالفت کند.لبخندی زد و گفت:
– من تمام سعی ام رو می کنم.
_ افرین دخترم.دلم می خواد کاری کنی که اردلان و خونوادش به خاطر از دست دادن گوهری مثل تو تا اخر عمر حسرت بخورن. دلم می خواد همه بفهمن دختر من یه شیرزن واقعیه.
کیمیا دلسوزانه اشک های مادر را پاک کرد و در دل گفت:”بیچاره مادر! چقدر به خاطر من باید اشک بریزه”و بعد سعی کرد حالتی بی تفاوت و شاد به خود بگیرد و در همان حال گفت:
– خانم ببخشید.میگن رسم نیست پشت سر مسافر گریه کنی شگون نداره.
مادر بار دیگر کیمیا را در اغوش کشید و گفت:
_ مادر فدای این مسافر چشم سیاه.
کیمیا لبخندی زد و از جا برخاست.مادر گفت:
_ من که هر چی به ذهنم می رسید چپوندم تو چمدونای تو.خودت چیز دیگه ای تو نظرت نیست؟
– نه مادر جون.باور کن اون جا قحطی نیومده.همه چیز هست.
_میدونم هست ولی به خوبی این جا نیست.
– باشه دست شما درد نکنه .ولی ترو خدا خیلی خودتون رو به زحمت نندازین.
_ نه مادر جون.چه زحمتی؟واسه تو نکنم واسه کی بکنم؟من که غیر از تو کسی رو ندارم.
کیمیا نگاهی به اسمان ابری چشمان مادر کرد و گفت:
– ترو خدا دوباره شروع نکن مامان.کم کم داری از رفتن پشیمونم می کنی ها.
اختر خانم به زحمت خنده ای کرد و پاسخ داد:
_بی خود می کنی.تو باید بری و با یه دنیا افتخار برگردی.
کیمیا نزدیک مادر امد با خنده گفت:
– به شرط این که شما این قدر بی تابی نکنی.ا
اختر خانم به سختی بغضش را فروخورد و گفت:
_من و بی تابی؟حرفا میزنی کیمیا ها؟خانم مهندس! من که گفتم کلی به رفتن تو امید بستم پس دیگه از این حرفا نزن.این فکر ها رو هم دور بریز.
کیمیا لحظه ای به چشمان مادر خیره شد و با خود اندیشید”چشمان همه ی مادر ها وقتی دروغ می گویند این حالت را به خود می گیرند.”
مادر که خیره خیره به کیمیا نگاه می کرد با نعجب پرسید:
_چیه چرا این جوری منو نگاه می کنی؟
– علت خاصی نداره.فقط می خوام سیر نگاهتون کنم.ایرادی داره؟
مادر در حالی که از جا بر می خواست لبخندی زد وگفت:
_ایرادی نداره دختر کوچولوی احساساتی.
کیمیا به طرف مادر برگشت.لبخندی زد وگفت:
– بهم قول بدید وقتی من این جا نیستم خیلی خودتون رو اذیت نکنید.باشه؟
_باشه عزیزم.ولی در مقابل دلم می خواد تو هم به من قول بدی که مواظب خودت باشی.
– منم قول میدم مادر جون.شما اصلا نگران نباشید.
مادر برای پنهان کردن اشک هایش از کیمیا روی گرداند و به سوی در اتاق رفت و د رهمان حال گفت:
_زرشک و زعفرون و سبزی خشک برات گذاشتم.چهار مغز هم یه کیسه برات پر کردم ولی نبات یادم رفته.برم بذارم نکنه اون جا سردیت بشه.
کیمیا در حالی که خروج مادر رو نگاه می کرد با صدای بلند خندید و گفت:
این همه سال توی تهرون سردیم نشده.حالا حتما اون جا سردیم میشه.
مادر از بیرون در با صدای بلند پاسخ داد:
_ کار از محکم کاری عیب نمی کنه.
و در همان حال اندیشید این بدترین زمانی است که ممکن است دختری خانواده اش را ترک کند.از متارکه پرجنجال او و شوهرش فقط چند ماه می گشذت و مادر احساس می کرد دختر جوانش هنوز به پرستاری روحی و جسمی نیاز دارد.با این حال بی هیچ اعتراضی صبورانه خود را به دست بیرحم تقدیر سپرده بود…
تا ان جا که به یاد داشت واژه مسافر همیشه در ذهنش بازتاب غریبی ایجاد می کرد ولی اکنون که به خودش اطلاق می کند معنای تازه تری می یافت .او اکنون مسافر راهی ناشناخته بود و سفر برایش معنایی جز گریز نداشت.
#قسمت ۱۳ گرچه نمی دانست از چه کسی یا چه چیزی می گریزد
ولی خوب می دانست که توان گریز از خود را ندارد.چشمانش با برق ستارگان اسمان پر ستاره ان شب پیوند خورده بود و نگاهش لحظه ای از ان جدا نمی شد.در وجودش غوغایی بر پا بود.غوغایی که ظاهر رنگ پریده و مضطربش حتی یک هزارم ان هم نبود.دست هایش را در هم قلاب کرد و باز همان احساس عجیب دلهوره چون خوره به وجودش یورش برد.به زحمت نگاهش را از اسمان گرفت وبه چهره ساکت و غمگین مادر دوخت .لبخند تلخی زد وگفت:
– چرا ساکتین ؟نصیحتاتون ته کشیده؟دیگه سفارشی چیزی ندارین؟
مادر با تمام وجود سعی کرد لبخند بزند و بعد اهسته گفت:
_چرا مادر یه دریا حرف دارم.فقط نمی دونم چه جوری بگم.
و بعد دستش را دور گردن دختر انداخت او را به سوی خود کشید و به سینه فشرد و در حالی که سعی می کرد بغضش را پنهان سازد در گوش او زمزمه کرد:
_ خیلی زود همه چیز برات عاد ی میشه.گذشته های تلخ رو فراموش می کنی.تا چشم رو هم بذاری درست تموم شده و برگشتی ایران.
و بعد چانه کیمیا را بالا کشید و در حالی که پوستش را نوازش می داد گفت:
_ تو که بر می گردی مگه نه؟
کیمیا چشمان اشکالودش را به مادر دوخت.چند بار پیاپی سرش را تکان داد و گفت:
– معلومه که بر می گردم.
پدر از داخل اینه نگاهی به مادر و دختر کرد و در حالی که سعی می کرد لحنی عادی به صدایش بدهد گفت:
_ اگه مشکلی برات پیش اومد بهمون زنگ بزن.حواست باشه ادرس اقای توکلی رو گم نکنی ها.توکلی از دوستای خیلی خوب منه.هر کاری اتز دستش بر بیاد برات انجام میده .هر وقت هم که تونستی بیا و بهمون سر بزن.فکر هزینه رفت و امدت هم نباش.
کیمیا در اینه نگاه غم الود پدر را دید.لبخندی اطمینان بخش زد و گفت:
– خیالتون راحت باشه که من از شما فرار نمی کنم.میرم که درس بخونم.هر وقت هم که تونستم بهتون سر می زنم.
کمال نگاهی از سر تاباوری به دخترش کرد و گفت:
_ ما فقط خوشبختی تو رو می خوایم .گرچه تو بعد از اشتباه بزرگی که من در مورد ازدواجت با اردلان مرتکب شدم دیگه به من به چشم یه پدر نگاه نمی کنی ولی برای من تو هنوز دختر گلم هستی.یکی یه دونه و عزیز.
کیمیا پاسخی نداد ولی لحظه ای بعد صدای گریه پدر در فضای بسته ماشین پیچید.
کیمیا دستش را روی شانه او گذاشت و در حالی که شانه اش را می فشرد گفت:
– ترو خدا گریه نکن بابا.
_نه دخترم.اجازه بده گریه کنم.چندین ماهه که این بغض لعنتی تو گلوم مونده.حالا بذار به بهونه رفتن تو هم که شده عقده هامو خالی کنم.
کیمیا اهسته گفت:
– من از شما دلخور نیستم.
کمال در میان گریه به تلخی لبخند زد و گفت:
_ میدونم دخترم.روح تو بزرگ تر از اونه که نبخشی ولی من هرگز خودمو نمی بخشم.چطور می تونم فراموش کنم که زندگی تنها دخترم رو با ندونم کاری تباه کردم.
#قسمت۱۴ کیمیا لبخندی از سر بی تفاوتی زد و پاسخ داد:
– این چه حرفیه ؟منتو اون زندگی چیزی نداشتم که از دست بدم.الان هم میرم که یه زندگی تازه رو بسازم.مسبب بدبختی منم هیچ کس نیست جز تقدیر شومم.من هیچ گله ای از هیچ کس ندارم.نه از اردلان نه از شما و نه از هیچ کس دیگه.
لحظه ای سکوت برقرار شد .کیمیا برای این که جو خشک حاکم بر جمع را بشکند لبخندی زد و گفت:
– فکر نمی کنم اگه رئیس جمهور بخواد بره یه کشور دیگه این قدر مشایعت کننده داشته باشه که من دارم.تقریبا همه فامیل اومدن حتی اونایی که چشم دیدن منو ندارن.
مادر خنده ای کرد و پاسخ داد:
_ کور شه هر کی که چشم نداره دختر منو ببینه.
کیمیا خنده بلندی کرد و گفت:
– مادر از این نفرین ها نکن وگرنه برای برگشتنم نیمی از فامیل با عصای سفید میان فرودگاه.
این بار کمال هم با صدای بلند خندید و گفت:
_اینم فرودگاه.
باز سایه هایی از وحشت و اضطرابچشمان مادر را تیره کرد و با صدای لرزان گفت:
_چقدر زود رسیدیم.
– چیه مامان جون؟امید وار بودی دو سه سال تو راه باشیم؟
لحظه ای وحشت و مهر مادری در هم امیخت و اختر نگران و مضطرب بی اختیار پرسید:
_یعنی حالا واقعا تو باید بری؟
همسر و دخترش با تعجب به او نگاه کردند.کمال بلافاصله گفت:
_اختر این حرفا چیه می زنی؟الان که وقت این حرفا نیست.باز شروع کردی؟
مادر که از گفته خود پشیمان شده بود دستپاچه پاسخ داد:
– نه من منظوری نداشتم .همین طور ی گفتم از دهنم پرید.
کیمیا با لبخندی کلام مادر را قطع کرد و گفت:
– عیبی نداره مادر جون.خودت رو ناراحت نکن.
اختر باز با پشیمانی به کیمیا نگاه کرد و دوباره گفت:
_ تا رسیدی اگه سرد بود لباس گرم بپوش.
– چشم مادر جون.با این دفعه شد هزار و صد و بیست و پنج مرتبه.چقدر می گین؟
کمال در حالی داخل پارکینگ فرودگاه می پیچید باخنده گفت:
_ می ترسه یادت بره بابا .هی تاکید می کنه.
– خب من میگم شاید
— بله مادر جون . می دونم.شما می گید شاید هوا سرد باشه من باید لباس گرم بپوشم .باور کنید می فهمم.
هر سه نفر به خنده افتادند و اختر خانم در حالی که به کیمیا چشم غره می رفت گفت:
_اتیش پاره ور نپریده! حالا دیگه منو مسخره می کنی؟
کیمیا همان طور که می خندید بریده بریده پاسخ داد:
– من غلط کنم شما رو مسخره کنم.
#قسمت۱۵ پدر ماشین را خاموش کرد و به طرف کیمیا برگشت و برای لحظه ای به چشمان او خیره شد.کیمیا سرش را پایین انداخت و بدون مکث در ماشین را باز کرد و خارج شد و کنار ماشین منتظر خروج ماد روپدرش ایستاد.در همان لحظه پسر عمه هایش از کنار ان ها رد شدند.اشکان چند بوق ممتد زد و خشایار سرش را از پنجره بیرون اورد و با صدای بلند گفت:
_ زنده باد شاهزاده خانم کیمیا!
کیمیا لبخندی زد و دست تکان داد.اشکان با یک ماشین فاصله از پدر توقف کرد.بعد از ان عمو و احسان خان شوهر خاله ستاره ماشین های خود را پارک کردند و چند لحظه بعد حلقه فامیل وجود مضطرب کیما را چون نگینی در بر گرفت.خشایار و اشکا ن چمدان هایش را روی زمین می کشیدند و امید کیف دستی و ساکش را حمل می کرد.فتانه دسته گلی در دست در کنارش قدم بر می داشت و هر بار که به او نگاه می کرد چشمانش پر اشک می شد و کیمیا را به خنده می انداخت.هیچ وقت فکر نمی کرد که فتانه تا این حد به او علاقه داشته باشد.
وقتی وارد سالن انتظار شدند دیگر زمان چندانی تا ساعت پرواز کیمیا باقی نمانده بود و همه اخرین صحبت هایشان را با عجله به گوشش میخواندند.
_ببین کیمیا برای من فقط عطر های بدون الکل بیار.
کیمیا نگاهی به صورت ظریف و دخترانه اشکن کرد و پاسخداد:
– زنونه یا مردونه؟
اشکان با خجالت سرش را پایین انداخت و گفت:
دو تاش دیگه.حاج خانم هم سهمی داره.
همه خندیدند و این بار اقای الوند با همان وقار و متانت همیشگی نزدیک کیمیا امد دلجویانه گفت:
_ عمو یه وقت غصه نخوری ها.پاریس عروس شهر های دنیاست.مهد هنر و عشق.سعی کن از فرصتی که داری خوب استفاده کنی.تو پاریس به کسی بد نمی گذره.
کیمیا از سر قدر شناسی سری تکان داد و پاسخی نداد و این بار صدای فتانه توجه هاش را جلب کرد:
_ برای من حتما از کریستین دیور خرید کن.
– دیگه فرمایشی نیست؟
_چرا چرا منم هستم.
– بفرمایید خشایار خان.
_برای من هفته ای یه دونه مک دونالد با سس و نوشابه بفرست.
– چشم شکمو .دیگه چی .امید جان تو بگو.
_ دختر عمو جان برای من در اسرع وقت عطر دلن بفرست.
– پس هیچی .من کار دیگه ندارم.از صبح تا شب برم شانزه لیزه برای شما خرید کنم.بابا شما هم بی زحمت هر چی دم دستت هست بفروش فرانک کن بفرست اون ور.من می خوام سوغاتی بخرم.
همه با صدای بلند خندیدند و پدر گفت:
_الهام جان شما چیزی نمی خوای؟
الهام لبخند پر کرشمه ای زد و گفت:
_برای امید عطر دلن برای من الن دلن.
باز صدای خنده جمع برخاست.کیمیا لبخندی زد و پاسخ داد:
– نه بابا.مثل این که توقعات داره میره بالا.تا نفر بعدی رئیس جهور فرانسه رو تقاضا نکرده من برم.
در همین لحظه صدای بلند گو ی سالن انتظار شماره پرواز کیما را اعلام کرد و از مسافرین درخواست کرد برای انجام تشریفات گمرکی به سالن مخصوص مراجعه کنند.در یک لحظه نگاه او با نگاه مادر در هم امیخت و رنگ از چهره هر دو پرید.حالتی خاص به دل کیمیا چنگ انداخت و نگاهش را موجی از التهاب پر کرد.باحالتی وحشت زده به صورت تک ت افراد فامیل نگاه کرد وبا تمام وجود سعی کرد حالتی عادی به خود بگیرد.صدای بلندگو گویا فرمان سکوت به جمع ان ها را داه بود.تنها نگاه ها بود که با هم درامیخته و سخن می گفت.بلخره خشایار سکوت را شکست و گفت:
_چیه همه ساکت شدین؟مگه کجا داره میره؟میره سوربن.دور که نیست همین بغله.چشم به هم بزنی بر می گرده.شما ها دیگه زیادی دارید شلوغش می کنید ها.
کمال دستی به پشت کیمیا زد و گفت:
_راست می گه این که غصه نداره.
کیمیا لبخندی زد و به زحمت بغضش را فرو داد.الهام نگاهی به او کرد وگفت:
_ خوش به حالت کاش من جای تو بودم…بابا از عمو کمال یاد بگیر.
عمو بهرام نگاهی با تحسین به کیمیا کرد وگفت:
_ تو هم هر وقت واسه درس خوندن خواستی بری برو ولی واسه قرتی بازی من پول بده نیستم.
الهام پشت چشمی نازک کرد و گفت:
– اونایی هم که میرن واسه درس خوندن اسمش درسه.قرتی بازی هاشونم می کنن.
@nazkhatoonstory