رمان آنلاین الهه شرقی قسمت ۴۱تا۴۵
داستان الهه شرقی
نویسنده:رویا خسرو نجدی
#قسمت۴۱
در اتاق زده شد، از آن حالت خواب و بیداری با نارضایتی خارج شد و بی حوصله پرسید:
– بله؟
– منم مادر، برات شام آوردم.
– ممنون مادر جون، من میل ندارم… اصلاً گرسنه نیستم.
– چطور گرسنه نیستی مادر جون؟ تو که از وقتی اومدی چیزی نخوردی.
– گفتم که میل ندارم… می خوام بخوابم.
– پس لااقل در رو باز کن، اجازه بده چند لحظه ببینمت. تو که می دونی چقدر دلم برات تنگ شده بود.
کیمیا به سنگینی از جا بلند شد و با بی میلی در را باز کرد. مادر سینی غذا در دست وارد شد. سینی را روی میز تحریر گذاشت و گفت:
– چیه دختر گلم؟ نکنه غذاهای سنتی ما از چشمت افتاده؟
کیمیا لبخند کجی زد و پاسخ داد:
– این حرفا چیه مامان؟ تو هیچ جای دنیا غذایی بهتر از دستپخت شما وجود نداره.
مادر نزدیکتر آمد و دستی روی موهای سیاه و بلند کیمیا کشید و گفت:
– اگه میی خوای حرفت رو باور کنم، تا اینجا هستم چند قاشق بخور.
– مامان؟
– دیگه مامان نداره… زود باش.
کیمیا پشت میز نشست و با بی میلی قاشق در دست گرفت و شروع به بازی با غذا کرد. مادر که از زیر چشم او را می پایید، با لحنی چون همیشه مهربان گفت:
– کیمیا تو چت شده؟
کیمیا دستپاچه به زور لقمه اش را فرو داد و گفت:
– هیچی… چیزی نیست…
– ولی من احساس دیگه ای دارم. مثل اینکه یه چیزایی هست که تو از من پمهون می کنی.
– اشتباه می کنین.
– مطمئن باشم؟
– آره…آره مطمئن مطمئن.
– تو چشای مادر نگاه کن و حرفت رو تکرار کن.
کیمیا بلافاصله نگاهش را از مادر دزدید و سر به زیر انداخت. مادر کنارش نشست و مصرانه پرسید:
– نمی خوای بگی چی شده؟
– آخه وقتی چیزی نیست چی بگم؟
– ولی چشات اینو نمیگه.
– می شه شما بگین چشای من چی می گه که خودم نمی دونم؟
– چشات می گه تو داری یه چیزایی رو از مادرت پنهون می کنی… حرف بزن دختر گلم… حرف بزن و خودت رو سبک کن. اینقدر خودت رو عذاب نده.
چشمان کیمیا پر از اشک شد و بغض آلود پاسخ داد:
– ببین مار جون! من خوب می دونم که شما، پدر، کاوه و بقیه از من چی می خواید، ولی خواهش می کنم کمی به من مهلت بدید. من باید فکر کنم.
– تو مطمئنی که می دونی من از تو چی میخوام؟
کیمیا چند لحظه ای با تردید به مادر نگاه کرد و پاسخی نداد. مادر این بار حالتی جدی به خود گرفت و گفت:
– ببین دخترم! تو در مورد هر کس اشتباه نکنی در مورد من داری اشتباه می کنی. من بر عکس اون چیزی که تو فکر می کنی، دلم می خواد تو اون کاری رو بکنی که صلاحت در اونه.
لبخند کمرنگی چهره غم زده کیمیا را زینت بخشید و او لحظه ای به چشمان مهربان مادر خیره ماند و بعد آهسته گفت:
– چرا مادر؟ چرا همه ی بلاهای دنیا باید سر من بیاد؟ تازه داشتم به این وضع عادت می کردم، تازه چند ماهی بود که اعصابم آروم شده بود، تازه خیالم راحت شده بود، یه کم احساس آرامش میکردم، اون وقت دوباره باید این وضع پیش بیاد؟
مادر با تأسف سری تکان داد و پاسخ داد:
– عزیز دلم، با قسمت که نمیشه جنگید. تقدیر هر کس یه چیزه.
– و تقدیر من همه اش سیاهه، نه؟
– ناشکر نباش دخترم.
– ناشکر نیستم مادر، خسته ام، داغونم. دارم منفجر می شم. عین موش توی تله افتادم.
– کیمیا… کیمیا! دختر عزیزم! مادر جون یه کم آروم باش. آخه چته؟ چرا این طوری فریاد می کشی؟ هنوز که اتفاقی نیفتاده.
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۰۷.۰۱.۱۷ ۱۹:۲۳]
#قسمت۴۲
کیمیا که حالا با تمام وجود سعی می کرد بر خود مسلط شود، به طرف پنجره رفت و آن را گشود. ریههایش را از هوای سرد و تازه پر کرد، لحظاتی به همان حالت ایستاد. بعد روی پاشنه پا چرخید و رو به مادر ایستاد و گفت:
– معذرت می خوام مادر جون… واقعاً معذرت میخوام.
– عیبی نداره دخترم. بیا اینجا پیش مامان بشین غذات سرد می شه، از دهن می افته. بیا هم غذات رو بخور هم با مامان یه کم صحبت کن. بگو ببینم تو اون دل کوچیک و مهربونت چی می گذره که اینطوری اون چشمای سیاهت رو به آتیش کشونده.
کیمیا لبخندی زد و به سوی مادر آمد و گفت:
– مادر جون! قرار شد چند روزی بهم فرصت بدی که فکر کنم.
– خیلی خب عزیزم. فکر کن ولی هم غذات رو بخور، هم غصه نخور.
– چشم. دیگه چی؟
– سلامتی نازنینم.
– اونم به چشم.
– خب، حالا برای این که حسن نیتت رو نشون بدی، شروع کن.
کیمیا دوباره پشت میز نشست و قاشق را در دست گرفت. مادر از جا بلند شد و پرسید:
– چای یا قهوه؟
– هیچ کدوم مادر. فعلاً غذام رو بخورم.
– باشه، ولی هر وقت چای خواستی منو صدا کن.
– خودم میام پایین می ریزم.
– باشه عزیزم. فقط یادت باشه زود بخواب، چون قیافه ات نشون می ده که خیلی خسته ای.
کیمیا با حرکت سر تأیید کرد، مادر جلوی در که رسید، باز ایستاد و گفت:
– یادت نره که به مادر قول دادی.
– حتماً خیالتون راحت باشه.
مادر باز مردد ایستاده بود و کیمیا حدس زد که در گفتن جمله ای دچار تردید است، بنابراین گفت:
– مادر جون، سفارش دیگه ای هم مونده؟
– نه عزیزم، فقط…
جمله اش را نیمه تمام گذاشت و کیمیا را مجبور کرد بپرسد:
– فقط چی؟
– من… من فکر می کنم توی دلت یه راز داری که از من پنهونش می کنی.
– دوباره که شروع کردی مادر جون.
– یعنی هیچ کمکی از دست من بر نمیاد؟
– چرا.
– بگو.
– لطفاً برید و استراحت کنید، نگران منم نباشید.
مادر یرس تکان داد و گفت:
– باشه شیطون بلا، ولی بدون که نمی تونی چیزی رو از من پنهون کنی.
کیمیا خنده ای کرد و مادر در را پشت سر خود بست و کیمیا دوباره تنها شد. چند بار طول و عرض اتاق را پیمود. هوای سرد ناچارش کرد پنجره را ببندد. وقتی دوباره برگشت ناخودآگاه در مقابل میز ایستاد، نگاهی به سینی غذا کرد و با تصور آن که مادر برای تهیه ایین چند نوع غذای مورد علاقه او چقدر زحمت کشیده، پشت میز نشست و به اجبار چند قاشق از غذا را فرو داد.
بعد به طرف تختخوابش رفت و روی آن دراز کشید و چشمانش را بست. چقدر این حالت خلسه را دوست داشت، حالتی که در آن به آنچه که دوست داشت، به راحتی و بدون مزاحمت فکر می کرد.
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۰۷.۰۱.۱۷ ۱۹:۲۴]
#قسمت۴۳
یک هفته بعد از زمانی که رابین پس از یک بیماری طولانی به دانشگاه بازگشت، در نظر کیمیا چنان تغییر کرده بود که گویا شخص دیگری به جای او پا به دانشگاه گذاشته بود. البته کیمیا خیلی زود فهمید که تغییر رفتار رابین تنها در مورد او صادق است و جز آن، رابین همان رابین همیشگی بود.
آن روزها کیمیا دیگر در رفتار او هیچ اصراری در برقراری ارتباط با خود نمی دید و به جای آن میدید که رابین تا آنجا که امکان داشت ا او دوری می کرد و حتی در اکثر مواقع در تنها کلاس مشترکشان حاضر نمی شد. دیگر از آن سر به سر گذاشتنهای پر شیطنت و آن اداهای کودکانه خبری نبود و از آنچه بین آندو گذشته بود تنها یک چیزی باقی مانده بود و آن احترام عجیبی بود که رابین برای کیمیا قائل بود، احترامی که کیمیا به جرأت می توانست قسم یاد کند که برای هیچ کس دیگری- حتی پدرش- قائل نبود.
او دیگر هیچ علاقه ای به ردیابی گردشهای الین و دیوید که غالباً کیمیا نیز همراهیشان می کرد، نشان نمی داد و کیمیا هر روز او را می دید که با دوست مؤنث تازه ای به دنبال تفریح و خوشگذرانی به گوشه ای از پاریس می رفت. بی تفاوتی رابین چنان برایش آزار دهنده بود که حتی خودش هم نمی توانست باور کند. به همین خاطر پیوسته مترصد فرصتی بود تا به هر صورت ممکن او را آزار دهد- که البته در غالب موارد رابین یا این فرصت را به او نمی داد و یا با بی اعتنایی کسل کننده اش از آن می گذشت- کیمیا کم کم عواقب عقب نشینی حمایتی رابین را با تعجب می دید. تک و توک پسرانی که پیش از این به نحوی قصد آزار کیمیا را داشتند، ولی از ترس رابین کنار کشیده بودند، اکنون با شجاعت تمام او را به انحاء مختلف آزار می دادند و کیمیا تازه می فهمید آن روز که الین به او گفت:، (( حمایت رابین از او نعمت بزرگی است))، چه مفهومی داشت. در این میان رفتار مایکل، بیش از همه عذابش می داد و این در حالی بود که خوب می دانست مایک که یک دانشجوی آمریکائیست، از نزدیکترین دوستان رابین است، با این حال او صبورانه تحمل می کرد. اما خیلی بیش از گذشته احساس تنهایی می کرد و خیلی دلش می خواست همزبانی داشته باشد تا با او به زبان شیرین فارسی درد دل کند. اما هر بار که جمله ای با رابین هم کلام می شد، او با سرعت پاسخش را به فرانسه یا انگلیسی می داد و کیمیا ناچار بود به شنیدن گاه گاه کلمات فارسی با لهجه ی افتضاح دکتر ژوستن دل خوش کند.
در یکی از روزهای بارانی نزدیک سال نو که بچه های دانشگاه در تدارک جشن سال نو در دانشکدههایشان مشغول بودند، کیمیا بیش از هر روز دیگری احساس تنهایی می کرد و دلش به هوای سفر به وطن در تعطیلات کریسمس پر میکشید، ولی با توجه به مدت کوتاه تعطیلات و هزینه رفت و برگشت، این تصمیم تقریباً غیر معقول به نظر می رسید و او را مجبور می کرد راه بهتری را انتخاب کند. شاید در آن شرایط بهترین کار دیدار با خانواده خونگرم توکلی بود. هم صحبتی با هموطنان مسلماً می توانست اندوه غربت را کاهش دهد. با این فکر بلافاصله لباس پوشید، چترش را برداشت و از اتاقش خارج شد.
#قسمت۴۴
در بین راه روی پله ها الین را دید که چون همیشه خندان به سوی اتاقش می رفت. با دیدن او ناچار لبخند زد. الین به سویش دوید و گفت:
– کجا کیمیا؟
– می رم به دیدن یکی از دوستان پدرم.
– آهان. همون آقایی که روزهای اول خونه شون می رفتی؟
– بله، اسمش آقای توکلیه.
– پس مهمونی چی میشه؟
– برمی گردم عزیزم. نمی رم که تا سال دیگه اونجا بمونم.
– باشه برگرد… آهان راستی کیمیا تو میدونستی مراسم جشن اینجا برقرار نمیشه؟
کیمیا با تعجب به الین نگاه کرد و گفت:
– اینجا برقرار نمی شه؟
– نه، بچه ها یه جای دیگه رو برای این کار در نظر گرفتن. اونا دوست دارن راحت باشن.
کیمیا که قصد شرکت در جشن را نداشت، بیتفاوت شانه هایش را بالا انداخت و گفت:
– مگه اینجا راحت نیستند؟
الین لبخند پر شیطنتی زد و پاسخ داد:
– خب نه کاملاً.
کیمیا سری تکان داد و زمزمه کرد:
– خیلی خب، هر قبرستونی که دلشون می خواد جشن بگیرن.
الین که باز هم با مشکل زبان مواجه شده بود، با خنده گفت:
– کیمیا من بازم نفهمیدم چی گفتی.
کیمیا لبخندی زد و پاسخ داد:
– گفتم پس کجا می خوان جشن بگیرن؟
– یه جای دیگه. گمون کنم یه ویلای بزرگ.
کیمیا با بی حوصلگی گفت:
– خیلی خوبه. موفق باشید. من فعلاً عجله دارم.
– موفق باشید؟ یعنی تو نمی خوای بیای؟
کیمیا که هیچ حوصله بحث با الین را نداشت، دستپاچه پاسخ داد:
– من گفتم نمیام؟
– نه، ولی طوری حرف زدی که من فکر کردم…
– گرچه این عید، عید من نیست، ولی باشه میام.
الین نفس راحتی کشید و گفت:
– خب حالا برو، ولی مطمئن باش من نمی ذارم تو نیای.
کیمیا خنده ای کرد و گفت:
– باشه. گفتم که میام. فعلاً بای.
الین دستی تکان داد و با خنده گفت:
– بای.
و کیمیا همچنان که سر تکان می داد از کنار او رد شد. اما هنوز چند گامی نرفته بود که صدای گامهای الین که به حالت دو پشت سرش می آمد ناچارش کرد بایستد.
ه پشت سر نگاه کرد و چون الین را دید گفت:
– دیگ چی شده؟
الین کمی این پا و آن پا کرد و گفت:
– تو دیدیش؟
کیمیا با تعجب به او نگاه کرد و گفت:
– تو حالت خوبه؟ چه کسی رو باید دیده باشم؟
– اونو دیگه.
– اونو دیگه، کیه؟
#قسمت۴۵
الین باز هم سکوت کرد و کیمیا که کم کم کلافه می شد، با عصبانیت پرسید:
– بالاخره می گی یا نه؟ عجله دارم ها!
الین به جای آن که پاسخ سؤال کیمیا را بدهد، گفت:
– تو که ناراحت نمی شی؟ هان؟
– دیگه داری عصبانیم می کنی. اصلاً تو چی میگی؟ از چی باید ناراحت بشم؟
الین سر به زیر انداخت و گفت:
– اون دختره رو دیگه.
کیمیا که کمی خیالش راحت شده بود، با خونسردی پرسید:
– کدوم دختره؟
– همون که تازگیها با رابین میاد و میره.
کیمیا خنده ای کرد و گفت:
– کدوم یکیشون؟ من رابین رو با چهره های مختلفی می بینم… تو منظورت کدومه؟
الین به سرعت پاسخ داد:
– نه این یکی فرق داره. پس تو ندیدیش، نه؟
پیش از آنکه منتظر پاسخ کیمیا بماند دوباره گفت:
– خدای من! نمی دونی چیه! یه مانکنه، خیلی قشنگه، خیلی.
کیمیا چند لحظه ای سکوت کرد و بعد با عصبانیت پاسخ داد:
– خب اینا که تو می گی به من چه ربطی داره؟ این پسره هر روز با یک نفر میاد، با یک نفر دیگه میره، به من چه؟
الین با تعجب به کیمیا نگاه کرد و گفت:
– هیچی، فقط می خواستم بدونی. معذرت میخوام اگه ناراحتت کردم. ولی… ولی کیمیا این یکی دیگه فرق داره… نمی دونم از کجا پیداش کرده، اما من در تمام عمرم دختری به این زیبایی ندیدم. بچه ها می گن دختره سوئدیه.
کیمیا به آرامی سر تکان داد و بعد گفت:
– خواهش می کنم دیگه در مورد رابین با من حرف نزن… خواهش می کنم.
الین لبخندی زد و پاسخ داد:
– باشه عزیزم. هر طور که تو بخوای ولی من هنوزم مطمئنم که رابین تو رو دوست داره.
کیمیا دستش را روی شانه الین فشرد و گفت:
– ازت ممنونم، ولی نوع دوست داشتن اون اصلاً به درد من نمی خوره. من یه دختر ایرانی هستم که اومدم فرانسه فقط درس بخونم بعدم برگردم به کشورم.
– آخه…
– دیگه آخه نداره… خدانگهدار.
و بعد بی آنکه منتظر پاسخ الین بماند، سالانه سالانه از راهرو خارج شد و به طرف منزل آقای توکلی رفت.
هنوز به منزل او نرسیده بود که باران شروع به باریدن و شیشه های ماشینی را که او سوار بود خیس خیس کرد. وقتی از ماشین پیاده شد، بلافاصله چترش را باز کرد تا از بارش تند باران در امان بماند. با عجله به سوی در خانه آقای توکلی دوید و انگشتش را دو بار پیاپی روی زنگ فشرد. چند لحظه ای مکث کرد و چون خبری نشد، دوباره زنگ زد، اما باز هم پاسخی نشنید. این بار به ناچار زنگ طبقه بالا را زد. لحظه ای بعد صدایی از آیفون برخاست. کیمیا ضمن غذرخواهی از گوینده، سراغ آقای توکلی را گرفت و زن پاسخ داد آقای توکلی و همسرش برای دیدن پسرشان به تولوز رفته اند.
@nazkhatoonstory