رمان آنلاین الهه شرقی قسمت ۱۱۱تا۱۱۵
داستان الهه شرقی
نویسنده:رویا خسرو نجدی
#قسمت۱۱۱
دستی روی موهای بسیار کوتاه خود کشید و گفت:
– نگهداری این همه مو کار سختی نیست؟
کیمیا لبخندی زد و گفت:
– شاید یکی از همین روزها کوتاهشون کنم.
ژانت دسته ای از موهای نرم و بلند کیمیا را در دست گرفت و گفت:
– من جای تو باشم این اشتباه رو نمی کنم. حیف از این ابریشم خالص که دور ریخته بشه… موهات رنگ داره؟
– نه.
– یعنی طبیعی اینقدر سیاهه؟
– بله.
– خیلی قشنگه. از سیاهی برق می زنه.
کیمیا خنده ای کرد و تشکر نمود. ژانت موهایش را کاملاً از صورتش عقب زد و با سرعت کار میک آپ صورتش را آغاز کزد. کیمیا تا آنجا که به خاطر داشت خیلی وقت بود که برای آرایش صورت نزد هیچ آرایشگری نرفته بود و خیلی دلش می خواست هرچه زودتر نتیجه کار ژانت را ببیند. ژانت با مهارت بسیار دستهایش را روی صورت کیمیا این طرف و آن طرف می کرد و هر بار که یک قسمت از کار را تمام می کرد، کمی عقب می رفت و به صورت کیمیا نگاهی می کرد و بعد سرش را درون جعبه خم میکرد. و به چیزی که کیمیا آن را نمی دید خیره می شد. کم کم کیمیا به این نتیجه رسید که ژانت او را از روی مدلی آرایش می کند که نمی خواهد کسی جز خودش ببیند.
کار آرایش صورتش که تمام شد، ژانت از جا بلند شد و بدون توجه به عجله کیمیا، برای دیدن نتیجه کار، موهای او را در دستش جمع کرد و پرسید:
ایرادی داره اگه موهات دورت بریزه؟ به نظر من این طوری خیلی بهت میاد.
کیمیا لبخندی زد و گفت:
– ولی من بباید شالمو سر کنم، بنابراین ترجیح میدم موهام جمع باشه که هی از زیر شال بیرون نزنه.
ژانت لبخندی زد و کیمیا از این که توانسته بود منظورش را درک کند تعجب کرد. ژانت در حالی که موهای کیمیا را به دو قسمت تقسیم می کرد و با صبر و حوصله به حالت خاصی می بافت گفت:
– من می دونم که تو مسلمونی، برای همینم منظورت رو فهمیدم.
کیمیا لبخندی زد و گفت:
– امیدوارم در انتخاب لباسم هم به این توجه شده باشه.
– مگه لباست رو ندیدی؟
– راستش نه.
– نگران نباش عزیزم. تو لباس شاهزاده خانمهای شرقی رو می پوشی. لباس بسیار قشنگیه. از بهترین حریری که در عمرم دیدم.
بعد سر موهای کیمیا را با دو نوار نقره ای بست و گفت:
– خب بیا تا کمکت کنم لباست رو بپوشی.
کیمیا از جا برخاست و به کمک ژانت لباسش را پوشید. اولین تکه لباسش پیراهم حریر آستین حلقه ای بود که کمربندی پر از سنگ و مروارید، دامن پرچینش را از بالا تنه خوش دوختش جدا میکرد. پس از آن یک شنل با آستینهای بلند کلوش که سر آستینهایش به زیبایی حاشیه دوزی شده بود و پس از آن یک شنل با آستینهای بلند کلوش که سر آستینهایش به زیباسس حاشیه دوزی شده بود و پس از یک روسری حریر که ژانت آن را به طرز خاصی به سرش بست. بعد نیم تاج درخشان و کوچک روی آن قرار داد و گفت:
– خیلی خب، حالا خودت رو توی آینه نگاه کن، چون می خوام روی صورتت روبند بزنم.
کیمیا با تعجب به او و او با تحسین به کیمیا نگاه کرد و تقریباً به طرف آینه هلش داد. کیمیا کاملاً جلوی آینه قدی روی در کمد ایستاد و با تعجب بسیار به تصویر خود در آینه خیره شد. حتی در شب عروسی اش هم اینقدر زیبا نشده بود. بیش از این ایستادن در مقابل آینه را در حضور ژانت صلاح ندید و با نارضایتی از تصویر داخل آینه دل کند و دوباره به سوی ژانت چرخید و گفت:
– هنوز تموم نشده؟
– چرا عزیزم، ولی فکر می کنم باید این روبن رو به صورتت بزنم تا دقیقاً شبیه عکسی بشی که به من دادن.
بعد نزدیکتر آمد و یک پارچه حریر مستطیل شکل را به دو دگمه ی تزئینی که دو طرف شالش بود وصل کرد. حالا در نگاه اول فقط دو چشم زیبا در چهره کیمیا خودنمایی می کرد. کمی عقب تر رفت و گفت:
– چشمهای تو بی نظیره دختر… خستگی رو از تنم به در کردی. تو واقعاً زیبا شدی!
کیمیا دوباره به طرف آینه رفت و در حالیکه خود را در آن برانداز می کرد گفت:
– خسته نباشید. حسابی زحمت کشیدید.
ژژانت همانطور که لوازمش را داخل جعبه می گذاشت گفت:
– من کار مهمی نکردم. تو خودت خیلی قشنگی.
کیمیا از داخل آینه لبخندی زد و سر تکان داد. ژانت دوباره گفت:
– می ری اتاق رابین؟
کیمیا بی اختیار چهره درهم کشید و گفت:
– نه نه اصلاً.
– ولی فکر می کنم رابین گفت اول…
– گفتم که نه. من به اندازه کافی دیر کرده ام… باید زودتر برم پایین تا به مهمونی برسم.
ژانت جعبه لوازمش را برداشت و در حالی که از اتاق خارج می شد گفت:
– امیدوارم بهت خوش بگذره، اگه یه وقتی به من نیاز داشتی می تونی آدرسم رو از رابین بگیری.
کیمیا تشکر کرد و ژانت در را بست و او را تنها گذاشت. کیمیا روی تخت نشست و به فکر فرو رفت. نمی دانست باید چه کند. از طرفی به رابین قول داده بود که حالا فکر می کرد از عهده ی آن بر نمی آید و از طرف دیگر دلش نمی خواست او را برنجاند. گرچه خوب می دانست که عملی کردن قولی که به رابین داده بود حاصلی جز دامن زدن به تصورات غلط اطرافیان نداشت.
#قسمت۱۱۲
بالاخره تصمیم گرفت علی رغم میل باطنی قبل از آمدن رابین اتاق را ترک کند. از جا برخاست و خود را درون آینه برانداز کرد و از پله ها پایین دوید. وقتی روی آخرین پاگرد ایستاد، از دیدن آن همه جوان پر شور و حال در سالن پذیرایی جا خورد و برای لحظهای درجا ایستاد. در همان حال چشم الین به کیمیا افتاد و با تعجب و به حالت فریاد گفت:
– هی رابین! اون تابلوی نقاشی که روی اون پاگرده همون دوست خودمون کیمیا نیست؟
رابین بلافاصله به عقب برگشت و از دیدن کیمیا روی پله ها جا خورد. لحظاتی به همان حال باقی ماند، اما ناگهان به خود آمد و به سوی کیمیا دوید. کیمیا همانطور که روی پله ها ایستاده بود به رابین نگاه کرد. او جلیقه ای از پوست قهوه ای رنگ و شلواری نیز به همان رنگ به تن داشت و عضلات نیرومندش از زیر آستین های کوتاه لباس خودنمایی می کرد. گردنبند بلندی از مهره های عجیب و غریب قهوه ای رنگ به گردن داشت و روی پیشانیاش موی بافته ای بود که تا پشت سرش گره خورده بود و ادامه اش با یال زیتونی اش مخلوط شده بود و یک پر زیبای سایه روشن قهوه ای کنار سرش و زیر پیشانی بلندش قرار داشت. روی هر گونه اش سه خط هلالی زرد رنگ کشیده شده بود که چهره اش را به شدت شبیه سرخپوستان کرده بود. کیمیا بی اختیار به نگاه مشتاق و جذاب رابین لبخند زد و رابین بی توجه به نگاههای خیره مهمانان پله ها را به سرعت طی کرد و به فاصله دو پله از کیمیا ایستاد. برای لحظاتی خیره خیره به او نگریست. کیمیا که منتظر اعتراض رابین بود، دهانش را به توجیه گشود، اما قبل از آن که حتی یک کلمه بگوید، رابین را دید که در مقابلش خاضعانه زانو زد، دستش را پیش برد، گوشه دامن بلندش را گرفت و به آرامی بوسید. حاضران هیجانزده به افتخار رابین دست زدند و هورا کشیدند و رابین همراه کیمیا که در سکوت بهت آوری فرو رفته بود، از پله ها پایین آمد. پیش ار همه الین به سوی کیمیا دوید و گفت:
– تو چقدر خوشگل شدی. خدا رو شکر که رابین این مهمونی رو ترتیب داد تا ما بعد از سه سال چهره ی آراسته ی دوستمون رو ببینیم… حالا لطفاً نقابت رو ببردار تا ببینم اون زیر چی قایم کردی.
کیمیا خنده ای کرد و گفت:
– ای بدجنس، تو باید به جای لباس سیندرلا، لباس ابلیس رو تنت می کردی.
الین اخمی کرد و پرسید:
– تو واقعاً فکر می کنی اون لباس بیشتر به من میاومد؟
کیمیا و رابین هر دو خندیدند و کیمیا دلجویانه گفت:
– نه عزیزم. معلومه که نه.
در همان حال مایکل به طرف آنها آمد و در حالی که عمیق ترین نگاههایش را به چهره کیمیا دوخته بود گفت:
– باید بگم میهمان اختصاصی رابین بی نظیره.
کیمیا نگاهی به مایکل در هیبت دزدان دریایی با آن چشم بند مسخره انداخت و اندیشید اگر فقط یک نفر در این جمع بزرگ درست لباس پوشیده باشد مسلماً همین مایکل است.
مایکل دوباره گفت:
– تو که از من نمی ترسی؟
کیمیا لبخندی زد و پاسخ داد:
– نه، برعکس حُسن انتخابتون رو تبریک می گم.
مایکل نگاه خشمناکی به کیمیا انداخت و کیمیا خود را پشت رابین که با صدای بلند می خندید پنهان کرد.
هیاهو و شادی بچه ها پایان نداشت. حتی لحظه ای آرامش بر جمع حاکم نمی شد. رابین پیوسته در کنار کیمیا بود و او را در همه حال همراهی می کرد بی آنکه حتی یک بار از کیمیا علت بدقولی اش را سؤال کند.
هوا کاملاً تاریک شده بود که رابین روی پله ها ایستاد و بچه ها را به سکوت دعوت کرد. همه ساکت شدند و خیره به رابین نگاه کردند. رابین خدمتکاری را صدا کرد و به او چیزی گفت. او سری خم کرد و از سالن خارج شد اما لحظاتی بعد کیک چند طبقه و بزرگی را به داخل سالن آورد. بچه ها با دیدن کیک همه به سوی کیمیا برگشتند و با صدای بلند شروع به خواندن ترانه تولدت مبارک کردند. کیمیا با تعجب به آنها نگاه کرد. او در این سه سال اخیر که کمتر ماههای شمسی را می شنید، خیلی از مناسبتها را فراموش کرده بود، حتی سالروز تولد خودش را.
به سوی رابین برگشت و با مهربانی به رویش لبخند زد. رابین به کنار او بازگشت و هر دو کنار کیک ایستادند. بچه ها با سر و صدای بسیار از کیمیا می خواستند که شمعهای روی کیک را خاموش کند.
رابین نگاه خود را به چشمان کیمیا دوخت و کیمیا برق عجیبی را در چشمان همیشه ناآرام او دید. رابین لبخند زیبایی زد و گفت:
– بچه ها منتظرن.
الین از میان جمع فریاد کشید:
– زود باش یه آرزو کن.
کیمیا باز به رابین نگاه کرد و با انگشت به حریر روی صورتش اشاره کرد. رابین که متوجه منظور او شده بود، دستش را پیش برد، برای چند لحظه مکث کرد و بعد به آرامی دگمه روبند کیمیا را باز کرد. چشمان رابین حالا بی قرارتر از همیشه بود و سوزندگی نگاهش تا مغز استخوان کیمیا پیش می رفت. اما او همچنان مردد بود و روبند هنوز روی صورت کیمیا.
فریاد الین که می گفت، (( زود باش دیگه رابین))، رابین را از آن حالت خلسه بیرون کشید و دست لرزانش بی اختیار عقب رفت.
#قسمت۱۱۳
باز بچه ها کف زدند و هورا کشیدند. کیمیا کاملاً به سوی رابین برگشت، ولی نگاه او متوجه شعله لرزان شمعها بود. بچه ها باز فریاد کشیدند:
– زود باش شمعها رو خاموش کن.
کیمیا لحظه ای چشمانش را روی هم گذاشت و بعد شمعها را فوت کرد. بچه ها همه دست زدند و رابین بی آنکه نگاهش کند گفت:
– تبریک می گم عزیزم.
بچه ها یک به یک پیش آمدند و ضمن تبریک گفتن تبریک هدایای خود را به کیمیا دادند. الین چندین بار کیمیا را بوسید و با خنده گفت:
– یه دفعه به جای دیوید، یه دفعه به جای رابین و یه دفعه هم به جای خودم.
کیمیا خندید و دستهای پر تحرک الین را میان دستهای خود گرفت و از او تشکر کرد.
آخرین کسی که هدیه اش را به کیمیا داد رابین بود. بچه ها با دیدن جعبه کادوی بسیار زیبایی که رابین به کیمیا تقدیم کرد فریاد کشیدند:
– بازش کن کیمیا، بازش کن!
کیمیا نگاهی به رابین کرد و چون لبخند رضایت او را دید با احتیاط در جعبه را گشود و درخشندگی سرویس جواهر داخل آن، چشمانش را خیره کرد. جعبه را به سمت بچه ها خم کرد و دوباره هیاهوی آنها سالن را پر کرد. رابین با همان دستهای لرزان گردنبند را از جعبه خارج کرد و آنرا مقابل چشمان کیمیا گرفت و کیمیا تاریخ تولدش را آن هم به سال شمسی حک شده در پشت گردنبند دید. رابین قفل زنجیر را گشود تا آن را به گردن کیمیا بیندازد. کیمیا لبخندی زد و سرش را در مقابل رابین خم کرد. درست در لحظه ای که رابین دستانش را به گردن کیمیا نزدیک می کرد، صدای فریادی در سالن پیچید. این صدا چنان غافلگیر کننده بود که رابین بی اختیار گردنبند را به زمین انداخت و به سوی منشأ صدا برگشت.
اریکا در فاصله ای نه چندان دوری از آنها ایستاده بود، این بار با صدای آرامتری گفت:
– شما حق ندارید قبل از رسیددن من جشن رو تموم کنید.
کیمیا لحظه ای به اندام زیبا و نیمه برهنه اریکا چشم دوخت و بعد به سوی رابین برگشت. رابین به زحمت لبخندی زد و گفت:
– خوش اومدی اریک.
اریکا نزدیکتر آمد و در حالیکه به شانه رابین تکیه می کرد گفت:
– معذرت می خوام که یه کم دیر رسیدم.
کیمیا به ناچار پاسخ داد:
– هیچ عیبی نداره. ما هنوز کیک رو نبریده بودیم.
اریکا با حالت خاصی خندید و در همان حال دستش را دور کمر رابین حلقه کرد و گفت:
– خب ادامه بدید.
رابین کمی خود را عقب کشید اما مسلماً اریکا دست بردار نبود. کیمیا لحظه ای به صورت زیبا و جذاب اریکا خیره شد و بعد باز به رابین نگاه کرد که ظاهراً در بد مخمصه ای گیر کرده بود. اریکا به کیمیا نزدیک شد. لحظه ای به او خیره ماند و بعد آهسته پرسید:
– این چه لباسیه که پوشیدی؟
– نمی دونم. رابین میگه لباس شاهزاده خانمهای شرقیه.
اریکا نگاهی خریدارانه به سر تا پای کیمیا انداخت و دوباره پرسید:
– سلیقه رابینه؟
کیمیا با سر پاسخ مثبت داد. اریکا پارچه لباس را لمس کرد و گفت:
– عالیه! اما حیف که مناسب تو نیست.
کیمیا با تعجب پرسید:
– چرا؟
– خب دیگه. به نظر من تو باید به جای لباس شاهزاده های شرقی، لباس جادوگرهای قبایل آفریقایی رو می پوشیدی که لااقل با شخصیتت جور دربیاد.
برای لحظه ای آتش خشم در چشمان کیمیا شعله کشید اما قبل از آن که چیزی بگوید، رابین اریکا را به شدت به سوی خود کشید و با عصبانیت گفت:
– مواظب حرف زدنت باش دختر خانم
#قسمت۱۱۴
کیمیا که هیچ فکر نمی کرد رابین صدای آن دو را شنیده باشد با تعجب به رابین نگاه کرد و چون او را بیش از اندازه عصبانی دید گفت:
– چیز مهمی نبود رابین خواهش می کنم… بچه ها منتظر کیک هستند. بهتر نیست زودتر کیک رو ببریم؟
باز لبخند روی لبهای رابین نشست. اریکا را کنار زد و گفت:
– پس بیا جلو تا کیک رو ببریم.
اریکا با نارضایتی گامی به عقب برداشت و رابین و کیمیا دوباره کنار کیک قرار گرفتند و فریاد تولدت مبارک بچه ها در سالن پیچید. کیمیا روی هر طبقه کیک، برشی زد و بچه ها به افتخارش دست زدند و هورا کشیدند و مشغول کیک خوردن شدند.
الین کیمیا را کنار کشید و گفت:
– این یارو خیلی عصبانیه. قیافه اش رو ببین.
کیمیا که متوجه منظور الین شده بود نگاهی به ارکا کرد و گفت:
– هیس! بهتره از این بدترش نکنی.
– حالا چرا رفته اون گوشه نشسته و اخم کرده؟ خب بره خونه شون.
– الین، خواهش می کنم انقدر شلوغش نکن. فعلاً که اون با کسی کاری نداره.
– هی کیمیا! به نظر تو رابین خیلی خیلی احمق نیست؟
کیمیا با تعجب به الین نگاه کرد و پرسید:
– منظورت چیه؟
– آخه اونجا رو ببین. این دختره چقدر قشنگه! عجب اندامی داره و از همه مهمتر چقدر سخاوتمنده!
کیمیا خنده ای کرد و گفت:
– خب بقیه اش؟
– هیچی دیگه، این پسره احمق این دختر رو با این همه خوبی گذاشته کنار اومده سراغ تو بداخلاق، خسیس…
– خیلی ممنون خانم، لطف کن دیگه ادامه نده، چون بقیه اش رو خودم می دونم.
– خدا رو شکر که می دونی وگرنه مجبور میشدم تا آخر مهمونی از صفات تو تعریف کنم.
– انرژی ات رو نگه دار برای بعد از مهمونی لازمت می شه عزیزم.
الین چشم غره ای به کیمیا رفت و گفت:
– نخیر، هیچم اینطور نیست. من بعد از مهمونی می رم خوابگاه.
کیمیا لحظه ای مکث کرد و بعد با تعجب پرسید:
– اینو جدی می گی؟
الین در حالی که کیمیا را ترک می کرد پاسخ داد:
– آره مطمئن باش.
تا پایان مهمانی باشکوهی که رابین برای کیمیا ترتیب داده بود، اریکا از جای خود تکان نخورد حتی موقع شام! و رابین مجبور شد شامش را سر میزش ببرد. بععد از صرف شام مهمانان آرام آرام مجلس را ترک کردند. حالا فقط در سالن کیمیا و رابین، الین و دیوید و البته اریکا نشسته بودند و مستخدمهایی که با سرعت اوضاع آشفته سالن پذیرایی را سر و سامان می دادند. الین که حالا لباسهایش را عوض کرده بود و آماده رفتن می شد، به کیمیا گفت:
– کیمیا من می رم خوابگاه، تو که فععلاً نمیای ها؟
کیمیا لحظه ای متفکرانه سکوت کرد. بعد نگاهش با چشمان مشتاق و پر تمنای رابین گره خورد و بی اختیار گفت:
– نه تو برو، من بعداً میام.
و الین در گوشش زمزمه کرد:
– و البته اگه بیای.
کیمیا با عصبانیت پاسخ داد:
– لطفاً دوباره شروع نکن الین.
و الین در حالی که با صدای بلند می خندید گفت:
– خیلی خب، بهتره عصبانی نشی. من واقعاً منظور بدی نداشتم.
بعد رو به دیوید کرد و ادامه داد:
– تو نمی خوای منو تا خوابگاه همراهی کنی؟
دیوید لحظه ای با تعجب نگاهش کرد و گفت:
– رابین می گه که ما می تونیم شب رو همین جا بگذرونیم.
الین نیم نگاهی به او کرد و در حالی که به سوی دیگر سالن می رفت، پاسخ داد:
– تو می تونی بمونی، ولی من قصد دارم برگردم خوابگاه.
دیوید هم با سرعت خود را به او رساند و کیمیا و رابین را تنها گذاشت.
#قسمت۱۱۵
ت. رابین لبخندی زد و ببه فارسی گفت:
– مثل اینکه واقعاً یه خبرائیه؟
کیمیا لحظه ای نگاهش کرد و پاسخ داد:
– نگران نباش زود به توافق می رسند.
– امیدوارم… خب برنامه ات چیه عزیزم؟
– برنامه خاصی ندارم، فقط می خوام یه کم بهت کمک کنم و بعد برم.
– حتماً این کار رو بکن. چون واقعاً به کمک تو نیاز دارم.
– دوباره که شروع کردی.
– من کی تموم کردم که حالا دوباره شروع کنم؟
– فکر می کنم تو هیچ وقت ععاقل نمی شی.
– مطمئن باش، فکر نکن.
کیمیا خنده ای کرد و در حالی که با چشم به اریکا اشاره می کرد گفت:
– فکر می کنم امشب حسابی نیروی کمکی داری.
رابین با نگرانی پرسید:
– فکر می کنی قصد رفتن نداشته باشه؟
کیمیا لبخندی زد و شانه هایش را بالا انداخت و در همان حال گفت:
– فکر می کنم بد نباشه کمی ازش دلجویی کنی. حسابی عصبانیه… من جای تو بودم کمی هم به روزهای آینده فکر می کردم.
– روزهای آینده؟!
– آره تو تعطیلات که من اینجا نیستم، تنهایی اذیتت می کنه ها.
رابین با خخخشم نگاهش کرد و پاسخی نداد و در حالی که پاهایش را روی زمین می کوبید به سوی اریکا رفت. چند لحظه ای با او مشغول صحبت شد و بعد دوباره به طرف کیمیا بازگشت و با همان حالت عصبی گفت:
– اریکا می خواد که من برسونمش. منتظرم می مونی تا برگردم؟
– مطمئنی که برمی گردی؟
رابین سرش را به زیر انداخت و در حالی که با نوک کفشش پی در پی به پایه صندلی ضربه می زد پاسخ داد:
– می تونی امتحان کنی. آپارتمان اریکا خیلی به اینجا نزدیکه. من زود بر می گردم. قبل از اینکه الین و دیوید برن.
– باشه، نگران من نباش. اگه بیشترم طول کشید مسأله ای نیست.
– گوش کن کیمیا، من فقط برای این می خوام اریکا رو ببرم که از شرش خلاص بشم، چون اگه من نبرمش شب اینجا می مونه. با این حال اگه تو راضی نیستی نمی رم.
– من همچین حرفی زدم؟ کسی گفت که من راضی نیستم؟ زود برو. خوب نیست زیاد معطلش کنی.
رابین که از لحن پر کنایه کیمیا دلگیر شده بود لحظه ای کلافه چندین بار دستش را میان موهایش کشید و بعد با ناراحتی گفت:
– من رفتم، یادت باشه قول دادی تا برگردم بمونی. بعد خودم می برمت خوابگاه.
کیمیا پاسخی نداد و تنها نگاهش کرد و رابین با سرعت به راه افتاد. اریکا که تا آن زمان همچنان ساکت روی صندلی نشسته بود با خروج رابین از سالن، از جا برخاست، کیفش را روی دوشش انداخت و با بی میلی سالانه سالانه به راه افتاد، اما وقتی مقابل کیمیا رسید ایستاد. نگاهی به سر تا پای او انداخت، لبخندی فاتحانه زد و گفت:
– باید دید امشب برنده کیه؟ اگه دیر کرد زیاد منتظرش نمون. دیرت می شه.
کیمیا لحظه ای با تردید نگاهش کرد و بعد گفت:
– اصلاً منظورت رو نمی فهمم.
– انقدر نادون به نظر نمیای. همین که بهت گفتم. دیر کرد برو و بدون که من برنده شدم.
کیمیا مردد نگاهش کرد و بی اختیار گفت:
– و اگه برگشت چی؟
اریکا از این پاسخ به شدت جا خورد، اما به روی خودش نیاورد و باز گفت:
– حالا برای قضاوت زوده، اما مطمئن باش که بر نمی گرده. من رابین رو بهتر از تو می شناسم. لباست رو عوض کن و لوازمت رو جمع کن. می ترسم دیرت بشه.
و بعد بی آنکه حرف دیگری بزند کیمیا را تنها گذاشت. لحظه ای بعد در باز شد و کیمیا به تصور آنکه رابین از رساندن اریکا منصرف شده و بازگشته از جا جهید، اما به جای رابین، الین وارد شد و فوراً گفت:
– رابین کجا رفت؟
کیمیا با بی تفاوتی پاسخ داد:
– فکر می کنم رفت اریکا رو برسونه.
الین با غضب سری تکان داد و گفت:
– مگه خودش نمی تونست بره؟
– من چه می دونم.
– کیمیا تو با من کاری نداری؟ من دیگه دارم میرم. تو خودت میای دیگه؟
کیمیا دچار تردید شد و با خود اندیشید که آیا واقعاً رابین باز می گردد؟ برای لحظه ای تصمیم گرفت با الین برود. تقریباً اطمینان ذاشت که اریکا به هر وسیله ی ممکن رابین را در آپارتمانش نگه می دارد. اما احساس خاصی مانع از رفتنش می شد. با خود فکر کرد، (( نهایتش اینه که تنها می رم.)) بعد رو به الین کرد و گفت:
– برو عزیزم. من خودم میام.
– اگر تنهایی می خوای برگردی منتظرت می مونم.
– نه. رابین حتماً منو می رسونه.
@nazkhatoonstory