رمان آنلاین الهه شرقی قسمت ۱۱۶تا۱۲۰
داستان الهه شرقی
نویسنده:رویا خسرو نجدی
#قسمت۱۱۶
الین لحظه ای با تردید به او نگاه کرد و کیمیا به خوبی حرفش را از نگاهش درک کرد. حتی الین هم از بازگشت رابین مطمئن نبود. با الین حال کیمیا لبخند اطمینان بخشی زد و گفت:
– برو خیالت راحت باشه. من تنها نمی مونم.
کیمیا مجدداً به ساعتش نگاه کرد و ببا خود فکر کرد شاید بهتر باشد به توصیه اریکا عمل کند. آن طور که رابین گفته بود آپارتمان اریکا تا منزل رابین چندان فاصله ای نداشت، اما اکنون بیش از چهل دقیقه از رفتن رابین می گذشت و هنوز هیچ خبری از او نبود. از جا برخاست و با حالتی بی حوصله چند بار پیاپی طول و عرض سالن را طی کرد و در همان حال در ذهنش به دنبال علتی برای تأخیر رابین گشت. مسلماً در این ساعت شب ترافییک نمی توانست عامل تأخیر او باشد. تنها چیزی که ذهن کیمیا را به خودش مشغول می کرد، آخرین کلمات اریکا بود. حالا به طور قطع می دانست که خودش بازنده بازی است که آن شب اریکا قصد انجام آن را داشت. از پله ها ببالا رفت و برای برداشتن لوازمش در اتاق سوم را گشود. خیلی زود وسایلش را جمع و لباسهایش را عوض کرد و لباسهای جشن را روی تخت، درست همان جایی که برداشته بود، پرت کرد. از اتاق خارج شد و در را به شدت به هم کوفت و همانطور که زیر لب غر می زد به طرف پله ها رفت.
درست وقتی که روی اولین پله ایستاد، چشمش به در نیمه باز اتاقی افتاد و نور سرخرنگی که از روزنه در به بیرون می تابید توجهش را جلب کرد. بی اختیار به سوی در کشیده شد و آن را کاملاً گشود. لحظه ای مکث کرد تا چشمش کاملاً به نور کم اتاق عادت کند. بعد به آرامی داخل اتاق شد، نگاهی به اطرافش انداخت. اینجا مسلماً اتاق خواب رابین بود. اتاق خواب مجلل رابین در اولین نگاه او را مبهوت کرد. روی تخت نشست و با دقت به اطرافش نگاه کرد. درست در بالای تخت، قاب بزرگی با تصویر یک زن قرار داشت که کیمیا احساس کرد ناخواسته مجذوب نگاه دلنشینش میشود. چشمان آبی زن و بی قراری نگاهش آنقدر آشنا بود که بی هیچ شکی می توانست حدس بزند که او مادر رابین است. زیبایی و ملاحت زن چنان آشکار بود که عکس را زنده جلوه می داد.
کیمیا بی اختیار به تصویر زن لبخند زد و نگاه جستجو گرش را به زوایای دیگر اتاق دوخت. روی میز کنار تخت، چند قاب عکس توجه اش را به خود جلب کرد. دستش را پیش برد و اولین قاب را برداشت و از دیدن تصویر سیاه قلم خودش درون قاب ناخودآگاه لبخند زد.
دو قاب بعدی هم تکرار همان تصویر اول به گونه های مختلف بود. زیر لب زمزمه کرد، ((دیوونه!)). در همان حال دسته ای کاغذ از پشت قابها سر خورد و روی زمین افتاد. کیمیا کاغذها را برداشت و کنجکاوانه آنها را ورق زد. روی هر برگه قسمتی از لباسی طراحی شده بود که او آن شب به تن داشت و نهایتاً روی آخرین صفحه، تصویر کاملی از لباسش را دید. روی تمام کاغذها تاریخ نوشته شده بود و کیمیا از مقایسه تاریخ اولین طرح با آخرین طرح متوجه شد که رابین برای طراحی لباسش یک ماه تمام وقت صرف کرده است. در همان حال احساس کرد به تدریج عصبانیتش بابت تأخیر رابین فروکش می کند و دیگر هیچ دلخوری از او ندارد. لبخندی از سر رضایت زد و همانطور که برمی خاست برای قاب عکس رابین که از روی دیوار مشتاقانه نگاهش می کرد شکلک در آورد. اما درست در همان لحظه صدایی غافلگیرش کرد:
– اصلاً امیدوار نبودم منتظرم مونده باشی.
کیمیا سرش را بالا آورد و رابین را در آستانه در دید که به رویش لبخند می زد. برای لحظه ای آرزو کرد که رابین تازه رسیده باشد و بعد در حالی که به چهره درهم او لبخند می زد پرسید:
– رسوندیش؟
رابین سر به زیر انداخت و با حالتی شرمنده گفت:
– راستش رو بخوای کیمیا…
اما قبل از آن که جمله اش را کامل کند، کیمیا نزدیکش شد و گفت:
– هیس! خواهش می کنم هیچی نگو چون اصلاً برام مهم نیست.
رابین معترضانه پاسخ داد:
– اما…
– دیگه اما نداره عزیزم.
رابین در سکوت کیمیا را به نشستن دعوت کرد و خود نیز در کنارش روی تخت نشست. کیمیا لبخندی زد و گفت:
– من یه عذر خواهی به تو بدهکارم. مطمئنم که نباید بدون اجازه می اومدم تو اتاقت، اما نمی دونم چرا یه مرتبه این اتاق توجه ام رو جلب کرد.
– تو این اجازه رو داری که به همه جای این خونه سرک بکشی، اما اگه راستش رو بخوای به جز مادرم که روحش همیشه تو این اتاقه، تو اولین زنی هستی که پا توی خلوت این اتاق میذاره و مسلماً آخری.
کیمیا با تعجب نگاهش کرد و گفت:
– امیدوارم توقع نداشته باشی باور کنم.
رابین لبخندی زد و پاسخ داد:
– هیچ یادت میاد که من از تو توقعی داشته باشم؟ نه عزیزم، تو می تونی باور نکنی درست مثل همیشه.
لحظاتی در سکوت سپری شد. کیمیا که نگاه غمبار رابین را دید به خنده گفت:
– خیلی خب تو بُردی. من باور کردم.
رابین خنده ای کرد و گفت:
– واقعاً؟
– آره مطمئن باش… من دیگه کم کم باید برم. می دونی که دیرم میشه.
– ولی من تازه اومدم.
– این دیگه تقصیر من نیست.
#قسمت۱۱۷
– می دونم، می دونم ولی باور کن که تقصیر من نبود. نمی دونم این دختره امشب چش شده بود.
– منن بهش حق می دم. آخه قضیه از نظر اون خیلی جدی بود. بنابراین حق داشت که بخواد به هر صورت ممکن تو رو توی آپارتمانش نگه داره.
رابین لحظه ای چهره درهم کشید و با عصبانیتی ساختگی گفت:
– شما دو نفر خجالت نمی کشین سر من شرط می بندین؟ نکنه فراموش کردین که من بیچاره هم آدمم؟
– این چه حرفیه؟ کی گفته ما سر تو شرط بستیم؟
– بهتره به من دروغ نگی. اریکا خودش همه چیز رو گفت.
کیمیا لحظاتی به چشمان تبدار رابین خیره شد و گفت:
– خیلی خب معذرت می خوام. کافیه؟
– نه عزیزم. این چه حرفیه؟ نکنه فراموش کردی که بهت گفتم تو هر حقی روی من داری؟
– حتی حق شرط بندی؟
– آره شیطون. حتی شرط بندی.
نگاه کیمیا رنگ تازه ای به خود گرفت و لبهایش به خنده باز شد و ببعد از مکث کوتاهی گفت:
– ببین رابین، تو خودت خوب می دونی که من نمیتونم شب رو اینجا بمونم و شاید بهتر بود تو، تو آپارتمان همون دوستت می موندی.
باز اخمهای رابین درهم رفت و گفت:
– مطمئن باش که من حالا راجع به تو خیلی چیزها می دونم و قبل از این که برگردم حتی یک لحظه هم فکر نکردم که تو امشب اینجا می مونی، اما در مورد موندن خونه دوستم… واقعاً برات متأسفم، چون اون امشب از من خواهش کرد که برای همیشه گورم رو گم کنم. گفت که دیگه دلش نمیخواد هیچوقت چشمش به من بیفته.
بعد با رضایت خندید و ادامه داد:
– این آخری بود کیمیا. حالا به جز تو دیگه هیچ کس توی زندگی من نیست. من موفق شدم اولین مرحله رو تموم کنم. این طور نیست؟
کیمیا با تعجب نگاهش کرد و گفت:
– تو داری چی می گی؟ من اصلاً سر در نمیارم.
– چرا عزیزم، تو خیلی خوب هم سر در میاری. حالا بگو مرحله بعدی چیه؟
– تو مثل اینکه هنوز عاقل نشدی.
– مرحله بعدی اینه؟ یعنی باید عاقل بشم؟
کیمیا به سختی خنده اش را مهار کرد و گفت:
– رابین… رابین به اعتقاد من، تو واقعاً دیوونه ای.
رابین خنده ای کرد و پاسخ داد:
– و این بده یا خوب؟
این بار کیمیا هم با صدای بلند خندید، اما خیلی زود خنده روی لبانش خشک شد، چهره اش درهم رفت و نگاهش رنگ غم به خود گرفت و بعد آهسته گفت:
– کاش اینو می فهمیدی که فاصله بین من و تو بیشتر از اونیه که با این چیزا پر بشه.
رابین با حالتی کلافه چند بار سرش را به طرفین تکان داد و گفت:
– من منظورت رو نمی فهمم. تو هر کاری که بگی من می کنم. درست مثل این دفعه. خودت خوب می دونی که من از عهده اش بر میام. فقط بگو باید چه کار کنم؟
– صبر… صبر.
رابین از جا برخاست و با درماندگی مقابل کیمیا زانو زد و گفت:
– چرا و تا کی؟
– رابین خواهش می کنم. تو بهتر از این حرفی برای گفتن نداری؟
رابین پاسخی نداد. کیمیا دوباره گفت:
– چرا ساکتی؟ یه چیزی بگو.
– تو بگو.
– باشه، من می گم. به نظر من تو میزبان فوقالعاده ای هستی و من واقعاً نمی دونم با چه زبونی باید از این همه لطفی که امشب به من کردی تشکر کنم.
– ادامه نده… ادامه نده الهه ی من. اگه بنا بود که تمام کوههای دنیا رو هم جا به جا کنم و در نهایت تو رو توی اون لباس و با اون چهره آسمونی ببینم، مطمئن باش که قبول میکردم.
– اینقدر شلوغش نکن پسر خوب. برام واقعاً عجیبه که تو با داشتن دختری به زیبایی اریکا باز هم از زیبایی کسی تعریف کنی. اون امشب واقعاً معرکه بود رابین، معرکه.
رابین خنده ای کرد و گفت:
– من که چیز خاصی ندیدم.
– مطمئنم که داری دروغ می گی.
– نه باور کن که راست می گم عروسک من.
کیمیا باز با ناباوری نگاهش کرد ولی پاسخی نداد. رابین همان طور که در سکوت تماشایش می کرد آرام گفت:
– فکر نمی کردم قدرت برداشتن اون روبند رو از روی صورتت داشته باشم. وقتی برش داشتم میترسیدم ببه صورتت نگاه کنم. فکر می کردم حتماً برق چشمات خاکسترم می کنه. اما حالا با خیال راحت می تونم نگاهت کنم و خاکستر بشم.
– نه خواهش می کنم این کار رو نکن چون اون وقت دیگه کسی نیست تا متو برسونه سیته.
– باید خدا رو شکر کنم که ماشین نداری وگرنه حتماً همین الان به مرگ من رضایت می دادی. الهه ی من هنوزم عاشق عذاب دادنمه؟
– چرا این فکر رو می کنی؟
– تو می دونی بعضی از دوستای من که میدونن من، تو رو الهه صدا می کنم، می گن تو چه جور الهه ای هستی؟
– نه. از کجا باید بدونم؟
– دوستای من اسم تو رو گذاشتن الهه ی عذاب.
کیمیا خنده بلندی کرد و پاسخ داد:
– همه اینا تقصیر توئه. تو با اون کارات.
– کارای من یا کارای تو؟
– اَه… دیدی گفتم تقصیر توئه. همین حالا هم داری منو محکوم می کنی، مثل همیشه.
– محکومیت اصلاً واژه مناسبی نیست. کیمیا، برای من تو یه الهه ای و برعکس دوستام، من معنی این کلمه رو خوب می دونم و برای همینم هیچ وقت اعتراضی به حرفا و کارای تو ندارم. کیمیا منو ببین و باور کن که همه چیز تغییر کرده.
#قسمت۱۱۷
ادامه ??
انقدر زیاد که اگه تو بخوای امشب توی این اتاق تا سحر پیش من بمونی، من نمی پذیرم، چون نمی تونم به خودم اینقدر اطمینان کنم که قدرتشو داشته باشم به حریم مقدس الهه ام تجاوز نکنم.
– تو واقعاً نمی خوای بذاری من امشب اینجا بمونم؟
– نه امشب و نه هیچ شب دیگه ای.
کیمیا ناباورانه به رابین نگاه کرد. آبی چشمانش، صداقت گفتارش را فریاد می کشید، اما نگاهش همچنان تبدار و پر تمنا بود و گویا کیمیا را بر سر زیباترین دو راهی زندگی اش مردد می کرد
#قسمت۱۱۸
چند مرتبه می پرسی دیگه چه خبر ؟بناست خبری باشه و من بی اطلاعم؟
خوام خودت بگی کیمیا.
– چی رو؟ این که به زودی رئیس جمهور فرانسه می شم؟
– چرند نگو کیمیا. حرفهایی رو که باید بزنی بگو.
– من فکر نمی کنم حرف خاصی باشه… اگه می خوای چیزی رو بدونی بهتره خیلی راحت بپرسی.
– من فقط می خوام بدونم اونجا چه خبره.
– اَه… دیوونه ام کردی. درست حرف بزن ببینم چی می گی.
– تازگی خبرای جدیدی شنیدم.
– مثلاً؟
– شنیدم سرکار خانم سرتون خیلی شلوغه.
– فلسفه نباف… برو سر اصل مطلب.
– کیمیا تو داری چه کاری می کنی؟ خودت میفهمی؟
– نه.
– آره مطمئن بودم که نمی فهمی.
– اونی که من نمی فهمم اینه که تو چی میگی.
– من می گم چرا ما باید آخرین نفراتی باشیم که این حرفا رو می شنویم؟ اصلاً بگو ببینم مگه تو یادت رفته که به اردلان بیچاره چه قولی دادی؟
– من؟!
– بله خانم. این آقا رو اینجا کاشتی رفتی اون سر دنیا معلوم نیست داری چه کاری میکنی.
– دارم درس می خونم. اینو تا حالا نفهمیدی؟
– درس؟! ولی من چیزای دیگه ای شنیدم.
– مثل بچه آدم بگو چی شنیدی تا منم جوابت رو بدم. باور کن من از هیچی خبر ندارم.
– واقعاً؟ ولی من فکر می کنم این طور نباشه. می گن تمام قوم و خویش این پسره هم خبر دارن.
– پسره کیه؟ از چی خبر دارن؟
– از عمو نادر بپرس پسره کیه.
چیزی در وجود کیمیا شکست. احساس کرد ضربان قلبش تصاعدی افزایش می یابد. با این حال سعی کرد عادی صحبت کند. برای همین با بی خیالی پاسخ داد:
– عمو نادر غلط کرد.
– جدی؟ تو چی خیال کردی کیمیا؟ تصور کردی با یه بچه طرفی؟ به نظر تو ما اینقدر احمقیم؟
– چرند نگو کاوه.
– گوش کم کیمیا، پدر می خواد که تو هر چه سریعتر برگردی.
– خب…
– خب نداره دیگه. اگه برای جمع کردن وسایلت احتیاج به کمک داری من و اردلان میاییم.
– لطف عالی زیاد. بنده نیازی به کمک شما ندارم.
– ببین مثل دخترای خوب هر چه سریعتر لوازمت رو جمع کن، کاراتو انجام بده و بیا که اینجا کلی کار داریم.
– امر دیگه ای ندارید؟
– کیمیا تو داری منو مسخره می کنی؟
– ارزش مسخره کردن رو داری؟
لحظه ای سکوت برقرار شد و این بار کاوه عصبی غرید:
– مثل اینکه تو قصد نداری با من کنار بیای. باشه خودت می دونی و بابا.
– حالا بهتره تو گوش کنی کاوه. بیخود منو تهدید نکن. من هنوز درسم تموم نشده و تا وقتی هم که تموم نشه قصد ندارم برگردم تهران. نه تو، نه پدر و نه هیچکس دیگه ای هم نمی تونه منو وادار کنه کاری رو که نمی خوام انجام بدم… تازه اونوقت هم اگه دلم بخواد برمیگردم و اگه نخوام همین جا می مونم و کار می کنم.
– تو داری شوخی می کنی، اینطور نیست؟
– به نظر تو، من آدم شوخی هستم؟
– نمی دونم چی بگم. اما لازمه بدونی که عمو جونت داره از اون زن فرنگی بی بند و بارش که خاله ی محترم شازده پسر شماست جدا میشه.
کیمیا باز هم غافلگیر شد. فکرش را هم نمی کرد آن درست حالا. با این حال با لحنی عصبی گفت:
– این به من چه ارتباطی داره؟
– فکر کردم بد نیست اطلاعات بیشتری راجع به اون آقا پسر داشته باشی.
– خب لطفت رو کردی. بهتره دیگه زحمت رو کم کنی.
– کیمیا چرا نمی خوای بفهمی؟ اون پسر به درد تو نمی خوره. پدر از روزی که این موضوع رو فهمیده حالش بد شده. دائم مریض احواله.
– اولاً پسر به خوبی تو داره که چی؟ ازش پرستاری کن عزیزم. بعدشم من اصلاً نمیدونم این موضوعی که تو اینقدر روش تأکید می کنی چیه و چه ارتباطی به من داره؟
– پس بذار برات توضیح بدم. عمو نادر به پدر گفته که تو با اون پسره ی هرزه که خواهر زاده محترم ایشونه حسابی فامیل شدی
#قسمت۱۱۹
کیمیا احساس کرد نفسش به نوعی درون سینه اسیر شده. به سختی ارتعاش صدایش را کنترل کرد و گفت:
– عمو نادر غلط کرد تو هم پشت سرش. خجالت نمی کشین به این راحتی برای مردم حرف در میارین؟
– حرف؟ پس اگه خبر نداری بذار روشنت کنم. تمام فامیل ایین شازده پسر اطلاع دارن که ایشون قصد کرده با یه دختر ایرانی ازدواج کنه.
چشمان کیمیا از فرط تعجب آنچنان گشوده شد که احساس کرد پلکهایش کشیده می شود. بعد با تمسخر خندید و گفت:
– این دیگه دروغ محضه. هر آدم احمقی این قدر می دونه که این پسره هر چی باشه مرد ازدواج نیست، خصوصاً با من.
– اِ… تو یا خیلی پرتی یا خودت رو می زنی به اون راه.
– ببخشید منظورتون کدم راهه؟
– جدی باش کیمیا! پدر رابین به عمو نادر گفته که…
– اَه، هی عمو نادر، عمو نادر. اون آدم اگه صد تا چاقو بسازه یکیش دسته نداره. چرا باید حرفای اونو باور کنم؟
– یعنی تو واقعاً این چیزا رو نمی دونی؟
– به کی قسم بخورم که باورت بشه؟
– کیمیا…
– بسه دیگه کاوه، دیوونم کردی. من نه چیزی می دونم، نه می خوام بدونم.
– اما قضیه خیلی جدی تر از این حرفاس.
– بس کن کاوه خواهش می کنم.
– کیمیا؟
– باز گفت کیمیا… بابا کیمیا مرد. دیگه دست از سرش بردار.
و قبل از آنکه کاوه پاسخی دهد گوشی را محکم روی دستگاه کوبید و گفت، ((خدا لعنتت کنه عمو، همه کارات مایه ی عذابه.))
بعد با همان حال عصبی از در خارج و چون همیشه راهی کنار سن شد، تا در کنار آبهای آرام آن آرامش از دست رفته اش را باز یابد. وقتی کنار رودخانه همیشه آرام شن رسید، بی اختیار به یاد اولین روزهای سفرش به پاریس افتاد. شاید آن روزها هیچگاه تصورش را هم نمی کرد که روزی برای ماندن در پاریس دنبال بهانه ای بگردد، ولی اکنون عاملی او را به ماندن تشویق می کرد گرچه اطمینان داشت که حرفهای عمو نادر دروغی بیش نیست.
من تقریباً تموم کارامو کردم . به زودی می رم خونه.
– امیدوارم تعطیلات بهت خوش بگذره و یادی هم از ما بکنی.
– ممنونم. امیدوارم تو و دیوید هم روزای خوبی داشته باشید.
– راستش رو بخوای کیمیا، من و دیوید حرفامون رو با هم زدیم و به زودی با هم ازدواج می کنیم.
کیمیا هیجان زده الین را در آغوش کشید و گفت:
– بهت تبریک می گم. از این بهتر نمی شه.
– مرسی عزیزم، می دونی کیمیا، تو تصمیم گیری من تو نقش اساسی داشتی. من از تو خیلی چیزا یاد گرفتم و حالا قصد دارم یه زندگی تازه رو شروع کنم. به نظر تو موفق می شم؟
– این چه حرفیه؟ معلومه که موفق می شی.
الین دستهای کیمیا را میان پنجه هایش فشرد و گفت:
– من تو رو هیچ وقت فراموش نمی کنم.
– الین! مثل اینکه تو فراموش کردی من بعد از تعطیلات بازم بر می گردم پاریس.
– به قول رابین به تو هیچ وقت نمی شه اعتماد کرد. بعید نیست بری تهران و ما رو فراموش کنی.
#قسمت۱۲۰
دیوونه نشو دختر. من باید برگردم… راستی گفتی رابین، این پسره چند روزه کجاست؟
– دقیقاً نمی دونم، ولی حتماً یه گوشه ای ماتم گرفته.
– ماتم چرا؟
– خب به خاطر مسافرت خانم دیگه.
– نه. انگار شما همه دیوونه شدید.
– مگه این بده که ما انقدر دوستت داری؟ خصوصاً رابین بیچاره.
– کی منو صدا کرد؟
کیمیا به طرف صدا برگشت و رابین را درست پشت نیمکت دید و با خنده گفت:
– سلام. تو اینجا چه کار می کنی؟
– داشتم رد می شدم یه نفر منو صدا کرد اومدم ببینم چی می گه.
الین ضربه ای روی دست رابین زد و گفت:
– من بودم. داشتم ازت تعریف می کردم.
– شنیدم، “رابین بیچاره” من فکر نمی کردم تو اینقدر خوب منو درک کرده باشی.
کیمیا با تعجب نگاهش کرد و گفت:
– منظورت چیه؟
– منظور خاصی نداشتم. عصبانی نشو، فقط ببین این روزا من چقدر بیچاره شدم که الین هم فهمیده.
کیمیا لبخند زیبایی زد و گفت:
– انقدر ناله نکن. من فقط می خوام برای گذروندن تعطیلات برم خونه مون. این خیلی بده؟
– من در بیست سال گذشته همیشه در جشن بهاره پدرم شرکت کردم اما امسال بخاطر تو هیچ جا نرفتم. چی می شه اگه…
– ادامه نده. میدونی که نمی شه.
– ولی من فقط خواستم بگم که یه کم زودتر برگرد.
کیمیا در سکوت به رابین و الین نگاه کرد و الین گفت:
– منم موافقم. اصلاً چه معنی داره که تو این همه مدت ما رو تنها بذاری؟ من فکر می کنم مقصر رابینه که تو رو اینجا نگه نمی داره.
– باور کن که از من کاری ساخته نیست. این خانم خیلی سر سخته.
– ببین من همینطوری هم به اندازه کافی دردسر دارم، وای به زمانی که از این کارام بکنم.
الین از روی نیمکت برخاست و در حالی که جایش را به رابین تعارف می کرد گفت:
– بهتره که تو راضیش کنی. من رفتم.
– اما الین…
– اما نداره. بشین سرجات و دختر خوبی باش. شب می بینمت.
با رفتن الین لحظه ای سکوت برقرار شد، اما بالاخره کیمیا سکوت را شکست و گفت:
– امیدوارم قصد نداشته باشی از من خواهشهای غیر ممکن کنی. راستش رو بخوای عمو نادر با دروغ بافیهاش حسابی برام دردسر درست کرده. گمون کنم تمام هفته اول رو باید به بازجویی بگذرونم.
رابین با تعجب نگاهش کرد و گفت:
– چه دروغهایی؟ چی شده؟
– مهم نیست. ولش کن… راستی تو میدونستی عموی من و خااله تو دارن از هم جدا می شن؟
– آره، تقریباً. پدرم یه چیزایی گفته بود.
– پس چرا به من چیزی نگفته بودی؟
– فکر نمی کردم اهمیتی داشته باشه.
– آه رابین، از دست این کارای تو.
– حالا مگه اتفاقی افتادهه؟
– اتفاق که نه، ولی این عموی من حالا که دیگه میخواد از خانمش جدا بشه کلی چرند و پرند سرهم کرده.
رابین نگاه گنگی به او کرد و گفت:
– چرند و پرند یعنی چی؟ یعنی شعر؟
– نخیر یعنی قصه.
– خب قصه که چیز بدی نیست.
– به شرط اینکه از سر تا پاش دروغ نباشه. و در ضمن در مورد دیگران هم نباشه.
– این دیگران من و تو که نیستیم.
کیمیا خنده بلندی کرد و پاسخ داد:
– برعکس، دقیقاً من و تو هستیم.
– ماجرا چیه؟ می شه منم بدونم؟
– فکر می کنم لازمه که بدونی.
– پس بگو، گوش می کنم.
– عموی دیوونه من به خونواده ام گفته که من و تو… یعنی تو… نه، نه… پدرت…