رمان آنلاین بی هیچ دلیل براساس سرگذشت واقعی قسمت ۱تا۵
داستان بی هیچ دلیل
نویسنده:ناهید گلکار
داستان بی هیچ دلیل
#قسمت اول-بخش اول
به نام خدایی که قلبهای مهربان را آفرید
آخرین ساعت کلاس درس بود و من پای تخته سعی می کردم فکرم رو متوجه شاگردام بکنم ولی این کار برایم خیلی سخت بود و هر کاری می کردم ، بازم ذهنم به طرف خونه کشیده میشد.
مادر و خواهرم تو خونه داشتن آماده می شدن تا از خواستگار من پذیرایی کنن …
من خواستگارای زیادی داشتم ولی هیچ کدوم نتونسته بودن توجه من جلب کنن مادر و برادرام عقیده داشتن که دیگه دارم می ترشم,, چون حالا بیست و چهار سالم بود و این تو اون زمان یعنی ترشیدن.
قدم بلند و هیکل مند بودم پس دنبال مرد درشت هیکلی بودم که به خودم بخوره ولی نمی دونم چرا از شانس بد همه ی خواستگارای من یا قد متوسط داشتن یا کوتاه بودن ….و این برای من بزرگ ترین عیب بود ….
حالا سر کلاس بودم و باید درس می دادم …. بچه ها به من نگاه می کردن ولی من گیج؛؛ گیج می خورم.. حواسم اصلا به درس نبود و یک قضیه رو اشتباه روی تخته نوشتم ….. و رفتم ته کلاس و گفتم از روش بنویسین
با سوال یکی از شاگردام بخودم اومدم و رشته افکارم پاره شد …. پرسیدم نفهمیدم چی گفتی عزیزم دوباره بگو ………
شاگردم پرسید خانم این قضیه اشتباه نیست؟ …
یک نهیب به خودم زدم و گفتم وای ثریا چیکار می کنی ؟ حواستو جمع کن و رفتم پای تخته ….. هر چی نگاه کردم نفهمیدم اشکال از کجاست ….
برای اولین بار کلافه شدم و صورتم که خیلی هم سفید بود ، قرمز شد و داشت اوضاع کلاس از دستم در میرفت این بود که فورا گفتم آفرین به تو حالا اگر کسی فهمید من کجا رو اشتباه نوشتم یک بیست بهش میدم من این کارو برای این کردم که شما ها رو امتحان کنم تا ببینم حواستون جمعِ یا نه ؟ ….
چند نفر دستوشون رو بلند کردن و من یکی از اون زرنگ ها رو آوردم پای تخته و رفتم ته کلاس نشستم و بی اختیار دوباره رفتم تو فکر ….
تشویش و نگرانی بی سابقه ای داشتم که قبلا هیچوقت اونو تجربه نکرده بودم نمی دونستم برای اینه که اصلا اونا رو نمیشناختیم یا دلیل دیگه ای داشت ……
شاید هم همین بود چون مادر من هیچوقت کسی رو که نمیشناخت تو خونه راه نمی داد و عقیده اش این بود که خودش باید شناخت کافی داشته باشه که اگر ما جواب مثبت دادیم مشکلی پیش نیاد……
ولی نحوه خواستگاری این یکی با بقیه فرق داشت،.. و این اولین بار بود که مادر با نارضایتی قبول کرده بود کسی بیاد خونه ی ما ………..
یک شب حدود ساعت نه ، که با مامان و سمیه خواهر کوچکترم مشغول شام خوردن بودیم ؛ تلفن زنگ زد و مادر که نزدیک تر بود گوشی رو برداشت….. یک صدای هیجان زده گفت : سلام عرض کردم خانم ملک زاده حالتون خوبه مزاحم نیستم ؟
مادر خیلی سرد گفت بفرمایید ؛؛؛گفت : برای امر خیر مزاحم شدم یک وقت می خواستم که خدمت برسم ….
مادر گفت : ببخشید من شما رو میشناسم ؟ گفت : نه ولی ما تعریف دخترتون رو خیلی شنیدیم می خواستم …..
مادر نگذاشت حرفش تموم بشه گفت : نه متاسفانه با غریبه وصلت نمی کنیم عذر می خوام و گوشی رو بدون خدا حافظی گذاشت ……
در حالیکه ابروها شو تو هم کشیده بود مشغول خوردن شد اون به حس ششم خودش خیلی اعتماد داشت… چند دقیقه بعد دوباره زنگ تلفن به صدا در اومد ….همین طور که لقمه می گذاشت تو دهنش محکم گفت بر ندارین …
#قسمت اول-بخش دوم
ولی زنگ ها ادامه دار شد و دوباره خودش گوشی رو بر داشت …. و بلند شد و رفت طرف آشپزخونه …… یک کم گوش کرد و بعد پرسید کی شما رو معرفی کرده؟ …..
نه این طوری نمیشه خانم محترم فرمودین فامیل تون چیه ؟ …….
نه شما تا معرف تون رو نگین نمیشه خوب من باید بدونم چیکار دارم می کنم ….باشه خدا نگهدار …و اومد و گوشی رو گذاشت سر جاش ….
پرسیدم چی می گفت : ….یک نوچی کرد و گفت : هیچی بابا میگه من حسینی هستم شما رو یکی معرفی کرده که خواهش کرده اسمشو نگه … مردم بیکارن به خدا………….. یک ساعت بعد تلفن زنگ زد …
مادرم برای بر داشتن گوشی مردد شده بود من فقط مادر رو نگاه می کردم ببینم چرا جواب نمیده ……
بالاخره بعد از پنج, شش بار زنگ اعصاب خورد کن … گوشی را برداشت. درست حدس زده بود، همون خانم بود …اون دوباره در کمال متانت گفت خانم عزیز با عرض پوزش از مزاحمت دوباره خواهش می کنم لطف کنید چند دقیقه به حرفهایم گوش کنید تا من شرایط پسرم رو براتون بگم ..اگر با آمدن ما موافق بودید، نظر شما را جلب می کنیم، مادر فقط گفت بفرمائید. خانم حسینی کمی مکث کرد و ….گفت : از اینکه وقتتونو می گیرم باید منو ببخشید …. خوب باید بگم شوهر من فوت کرده و پسرم از جوانی روی پای خودش وایستاده فوق لیسانس شو از کانادا گرفته ولی شغل آزاد داره در آمد خوبی برای تامین زندگی داره خونه؛ ماشین و هر چی که لازم یک زندگی خوبه می تونه برای دختر شما فراهم کنه…….. . انشاء الله… اگر وقت بدهید و خدمت برسیم بیشتر آشنا می شویم و صحت گفته هام را خودتون تصدیق می کنید.
مادر همان طور ساکت گوش می داد حتی وقتی حرف اون خانم تموم شد حرفی نزد ..من کنجکاو شدم و رفتم جلوی مادر وایستادم و با اشاره پرسید م کیه؟ …
مادر همون طور ساکت مونده بود … خانم حسینی از سکوت مادر نگران شد و با صدای بلند گفت : الو … الو ، صدای منو میشنوین ؟ مادر با لحن جدی گفت بفرمائید گوش می کنم خانم حسینی پرسید چی شد اجازه می فرمایید خدمت برسیم ؟ دختر خانم رو ببینیم والله ما تعریف ایشون رو خیلی شنیدیم باز مادر سکوت کرد …..
الو ..الو ..ببخشید میشه یه وقت بدین مزاحم بشیم ، مادر دوباره اخمها را درهم کشید و گفت پسر شما تحصیل کرده و نجیب؛؛ خوبه ؛ همه چیزهایی که گفتید متین. ولی به من حق بدهید من هنوز شما را نمی شناسم لطف کنید بگین چه کسی ما را به شما معرفی کرده ….
خانم حسینی جواب داد بله حتما از ایشون اجازه گرفتم خانم احمدی معاون مدرسه ی دختر شما در مورد ما هم می تونین از ایشون بپرسین ….
مادر گفت باشه من پس خودم به شما خبر میدم ….
بعد خانم حسینی یک شماره به مادر داد که اونم یاد داشت نکرد و گفت چشم ؛؛چشم . گوشی رو قطع کرد …..
مادر خیلی با اون زن سرد و بد؛ حرف می زد کاری که با هیچ کس نکرده بود …..
صدای زنگ مدرسه منو به خودم آورد و یک دفعه لبم رو گاز گرفتم اصلا نفهمیدم اون بچه تونسته بود قضیه رو درست کنه یا نه بروی خودم نیاوردم و رفتم تکلیف بچه ها رو دادم و کیفمو بر داشتم و از کلاس زدم بیرون …فکر کنم همه شون متوجه ی تغییر حال من شده بودن چون هیچ کدوم ازم چیزی نپرسیدن……..
اون روز ماشین رو کمی جلوتر از در مدرسه پارک کرده بودم ….
من همیشه عادت داشتم چند نفر از همکارامو تا یک جایی می رسوندم ولی اون روز اصلا حوصله نداشتم و رفتم سراغ ماشین فورا اون روشن کردم و راه افتادم ….
سر کوچه ی عنصری یک ایست کردم و نگاهی به سمت راستم انداختم چشمم افتاد به گنبد امام رضا ..زود زدم کنار و رو به گنبد نگه داشتم … دستمو گذاشتم روی سینه م و سلام دادم ولی یک بغض غریب گلومو فشار داد و انگار دلشوره و دلواپسی من بیشتر شد …کمی خیره به گنبد نگاه کردم و راه افتادم.
#قسمت اول-بخش سوم
من معنی این همه تشویش و دلهره را نمی فهمیدم.
با خودم گفتم خوب دختر مگه فریبرز چه اشکالی داره که من می خوام خواستگار جدید راه بدم اون دکتره خیلی هم منو دوست داره …. پسر خوبیه مادرش هم خیلی مهربونه ولی حیف قدش کوتاهه و لاغره …
یا حسام پسر عمه مهین؛؛ هم آشناست هم تحصیل کرده اس هم از بچگی به من علاقه داشته ، خوبم میشناسمش عیبی هم نداره که من آنقدر بهش بی اعتنام … ولی نه مادر با حسام موافق نیست و همیشه با عمه مهین اختلاف داشته و آبشون با هم توی یک جوی نمیره …
باشه خوب با فریبرز که موافقه پس زن اون میشم و دیگه از دست خواستگار راحت میشم …. بعد بی اختیار خندم گرفت ..بلند گفتم: دختر این چه فکرایی که تو می کنی حالا امشب رد کن تا فردا خدا بزرگه ….
ولی افکارم در یک جا ثابت نمی موند بی خودی دل شوره داشتم طوری که دست و پام حس نداشت ….
بالاخره به خودم نهیب زدم و گفتم : برم ببینم این خواستگار جدید چه جوریه شاید این از همه بهتر باشه و این دلشوره هم برای همینه …..
اما تا این فکر به سرم اومد.. یک دفعه دهنم خشک شد و احساس کرد سرم داره آتیش می گیره ……
که یک ماشین از بغلم رد و شد و دستشو گذاشت روی بوق و از پنجره ی ماشین داد زد الاغ حواست کجاست ….
تا اونجا که می تونستم سرعتمو کم کردم چون اصلا تمرکز نداشتم از ترس تصادف آهسته از کنار خیابون رفتم به طرف خونه …… باز به یادم اومد که یک هفته بعد از تلفن آنشب خانم حسینی دوباره تماس گرفت و این بار سمیه گوشی را برداشت او خودشو معرفی کرد و خواهش کرد که با مادرحرف بزنه ….
من مشغول صحیح کردن برگه های امتحانی شاگردام بودم و موضوع خانم حسینی رو کلا فراموش کرده بودم سمیه مادر رو صدا کرد و آهسته به من گفت : ثریا خواستگار توست مادر با نارضایتی گوشی رو گرفت و خیلی سرد گفت بفرمائید.
الو … سلام خانم من حسینی هستم حالتون خوبه ببخشید دوباره مزاحم شدم.
مادر سلام کرد و گفت امرتون … خانم حسینی پشت تلفن وا رفت.
با کمی تردید گفت: من …. من می خواستم خدمتتون عرض کنم که … آخه شما فرموده بودید که.. تماس میگیرین دیدم خبری نشد نگران شدم …..
مادر یک هم عصبانی بود از اخمش معلوم بود که حوصله ی اونو نداره سرشو با بی تابی تکون می داد گفت من وقت نکردم…. گفتم که خودم به شما زنگ می زنم عجله ای نیست ….باشه چشم خدا نگهدار… شما هم…… باشه …و گوشی رو گذاشت …من از حالت مادر فهمیده بودم که اون به هیچ عنوان نمی خواد جواب اون خانمو بده برای همین به کارم مشغول شدم و حتی دلیل اونو از مادر نپرسیدم ……
#قسمت اول-بخش چهارم
چند روز گذشت تو این مدت بچه ها خونه ی ما میومدن و می رفتن و همیشه مادر سیر تا پیاز رو براشون تعریف می کرد ولی از این خواستگار چیزی به کسی نگفت انگار خودشم فراموش کرده بود……..
پدرم یکی از کاسب های معتبر توی شهر مشهد بود تقربیا همه اونو می شناختن اون عاشق مادرم بود و چون سنش پانزده سال از اون بیشتر بود مثل گل ازش نگهداری می کرد و بهش احترام می گذاشت من دوتا برادر و سه تا خواهر داشتم …..
فقط یکی از برادرام ازدواج کرده بود و من ده سالم بود و سمیه پنج سال پدرم توی جاده قوچان تصادف کرد و ما رو تنها گذاشت یک سالی طول کشید تا مادر تونست روی پای خودش بایسته ….
اون بالافاصله که حالش بهتر شد ارث پدرم رو تقسیم کرد و مال هر کس رو بهش داد و گفت : می خوام هر کس سهم خودشو بگیره که بین شما هیچ اختلافی نباشه … این خونه مال منه و هیچ کس حق نداره تا من زنده هستم در موردش حرف بزنه …….
اون حتی سهم منو و سمیه رو هم به حساب خودمون ریخت و گفت : شما اختیار پولتون رو دارین از الان به بعد می تونین خرج کنین می تونین نگه دارین …..
مادرم خیلی مقتدر بود و این قدرت اون باعث شده بود که همه ی ما از کوچیک و بزرگ پسر و دختر ,,عروس و داماد,, ازش اطاعت می کردیم …..
بچه ها بیشتر هفته خونه ی ما بودن و مادر همیشه برای همشون تدارک غذا می دید …… ولی شب جمعه برای اونا تکلیف بود که خونه ی ما باشن …..
دور هم بودیم و می گفتیم و می خندیدم … اونام می خوردن می ریختن و می پاشیدن و می رفتن ….و باز بیشترشون روز جمعه هم میومدن این بود که خونه ی ما همیشه شلوغ بود …..
به خونه که رسیدم با صورت آروم و متین مادر مواجه شدم …..و اون آرامش منم کمی آروم کرد …….
سلام کردم و پرسیدم چه خبر؟ مادر خونسرد جواب داد: هیچی . همه چیز آماده است،، نگران نباش تو برو حاضر شو خیلی وقت نداری … رفتم به اتاقم تا آماده بشم ….خدا رو شکر دیگه دلشوره نداشتم و خیالم راحت شد خسته بودم یک کم روی تخت دراز کشیدم ……..
بعد از سه روز که خانم حسینی دوباره با مادر تماس گرفته بود…انقدر اصرار کرد و خواهش و تمنا که مادر دیگه نتونسته بود چیزی بگه تازه اون دختر عمه ی مادر رو هم واسطه کرده بود و بالاخره رضایت مادر رو گرفت البته با زور و اصرار… قراره شب جمعه گذاشته شد… اما مادر به محض اینکه گوشی رو گذاشت.. روی مبل ولو شد عرق سردی روی پیشونیش نشست دستشو گذاشت روی سینه شوگفت : ای بابا دلم راضی نیست…چرا نمی خوام اینا بیان ؟ این چه حالیه من دارم … چقدر مردم بی ملاحظه شدن…
نگرانش شدم و دستشو گرفتم و گفتم خوبین مادر؟ خوب چرا راضی نیستین قبول کردین؟ کاش تلفنشو جواب نمیدادین…. اصلا رودرواسی نداریم که زنگ بزنین بگین پشیمون شدیم …….
مادر که خیلی خرافاتی بود از اینکه,, نه؛؛ تو کاری بیاریم بدش میومد گفت : نه من حالم خوب نیست…..فکر کنم فشارم بالا باشه عیب نداره خواستگاره دیگه؛؛ من بی خودی حرف می زنم، انشالله زودتر میان و میرن تموم میشه…
در همین فکر بودم که مادر اومد در اتاق من و با تعجب گفت : ای بابا تو که هنوز خوابیدی؟؟ چرا حاضر نیستی؟ زود باش الان میان…
بلند شدم و دست و صورتم رو شستم و لباسم رو عوض کردم یک کم به گونه هام رژ مالیدم و مژه هامو ریمل زدم موهامو بردم پشت سرم و جمع کردم و یک شال سرم انداختم و رفتم بیرون …..
سمیه داشت به مامان کمک می کرد اون شلوارک پاش بود و پیدا بود نمی خواد بیاد جلو ….
گفتم : تو رو خدا نگو تو نمی خوای بیای مادر گفت ستاره و سیما نیان تو حداقل بیا من تنها نباشم ……
مادر گفت : ولش کن نمی خواد من گفتم نیاد … خودم هستم خبری نیست که…… زود سر و ته شو هم بیار؛ برن دنبال کارشون ….
در خونه ی ما به یک راهرو باز می شد ….و حال بزرگی روبروی اون قرار داشت سمت راست راهرو آشپزخونه بود که با یک میز ناهار خوری به حال راه داشت پشت آشپز خونه سمت حیاط اتاق مهمون خونه بود که به حال وصل بود ولی از آشپز خونه دید نداشت انتهای حال سمت راست طرف حیاط دوتا اتاق بود که یکی اتاق کار مادر بود و گاهی هم شب ها اونجا می خوابید و یک اتاق هم مال من,,…….
از کنار آشپزخونه پله می خورد می رفت طبقه ی بالا اونجا چهار تا اتاق خواب بود که یکی مال سمیه و یکی مادر و دوتا هم برای خواهر و برادر هام بود که گاهی خونه ی ما می خوابیدن….ولی من دوست داشتم همین پایین باشم کنار حیاط ……..
صدای زنگ در قلب منو تکون داد ….سمیه دوید رفت بالا و من در و باز کردم …
#قسمت اول-بخش پنجم
یک خانم قد بلند و لاغر اندام با صورتی مهربون و دوست داشتی جلو بود به محض اینکه اونو دیدم یک حس صمیمت بهم دست داد و پشت سرش یک زن جوون ….
اونقدر شکل هم بودن که مشخص بود مادر و دخترن ….خانمه گفت من آفاق حسینی هستم مادر بابک جان و دخترم مهناز خواهر بابک …. دست دادم یک کیک دست مهناز بود گرفتم گفتم خوش اومدین ، بفرمایید تو ….پا؛پا می کردن تا مادر اومد جلو …..
تعارف کردیم و رفتن نشستن ….. بعد من برای ریختن چایی رفتم تو آشپزخونه ….. با خودم گفتم پس کو پسرشون ؟ ای داد بی داد…گلم نیاوردن پس معلوم میشه آدمای با کلاسی نیستن شالم بر داشتم با سینی چایی رفتم تو اتاق مهمونه خونه …..
تعارف کردم نشستم نزدیک خانم حسینی ….. حال و احوال کرد و بازم عذر خواهی که مزاحم شده و از من پرسید : حتما شغل معلمی رو دوست داشتین؟ بهتون میاد که معلم باشین …..
ماشالله حتما شاگراتون شما رو خیلی دوست دارن ….
منم که پر حرف ، شروع کردم تعریف کردن از کارمو ، شاگردام…. اوضاع مدرسه ها و………. و خلاصه با هم گرم صحبت شدیم و من اصلا یادم رفت اینا خواستگارن …. یک دفعه چشمم افتاد به مادر که مشتشو گره کرده بود و به من اشاره می کرد ساکت بشم …… خوب منم حرفمو نیمه کاره ول کردم و پرسیدم بازم چای می خوردین … هر دو گفتن نه مرسی …من استکان ها رو بردم و با خودم گفتم آخه تو چرا نمی تونی جلوی زبونتو بگیری ؟ وقتی بر گشتم سکوت مطلق بر قرار شد …
مادر که اهل زیاد حرف زدن نبود و جواب های آفاق خانم رو هم تو دو کلمه می داد ….منم که دیگه اجازه ی حرف زدن نداشتم ….
مهناز هم یک لبخند تلخ روی لبش بود که به زور اونو نگه داشته بود …..
دیگه داشتیم بهم نگاه می کردیم که بالاخره آفاق خانم گفت : ببخشید ما نمی دونستیم میشه بابک هم همین امشب بیاد یا نه؟ اجازه داریم ؟
مادر متعجب پرسید ..منظورتون رو نمی فهمم مگه اومدن ؟ آفاق خانم گفت : بله تو ماشین نشستن تا از شما اجازه بگیرم ببینم آماده هستین …..
راستش من خندم گرفت این دیگه چه جورشه ؟ ای بابا اینا کین ؟ خوب وقتی وقت گذاشتیم باید آماده باشیم دیگه ….مادر گفت بله ….خوب بله… لطفا بگین بیان تو ….
مهناز که تمام مدت ساکت بود و حتی یک کلمه حرف نزده بود بلند شد که بره و برادرشو صدا کنه………
مادر که از جاش بلند نشد خوب پس من مجبور بودم برم دم در و ازش استقبال کنم چاره نداشتم …… و اون اومد با یک سبد گل ….. قد متوسط چهار شونه پوستی گندمی یا بهتر بگم آفتاب سوخته با چشمانی سبز ….من فقط سلام کردم و رفتم تو آشپز خونه و با خودم گفتم : یا خدا حتی جلو هم نمیرم این دیگه کیه به خواب شبم بیاد سکته می کنم .
#قسمت دوم-بخش اول
یک کم تو آشپز خونه موندم دلم نمی خواست برم جلو و باهاش روبرو بشم اصلا ازش خوشم نیومده بود .. ولی چاره نبود ..
یک سینی دیگه چایی ریختم و بردم تو اتاق مادر خونسرد نشسته بود پاشو انداخته بود روی پاش …..
همه داشتن بهم نگاه می کردن و بابک هم خیره شده بود به ویترین …. و دستهاشو تو هم گره کرده بود …
آفاق خانم پشت سر هم آب دهنشو قورت می داد و مهنازم همون لبخند تلخ روی لبش بود مثل اینکه به کسی قول داده بود تا آخر همون شکل بمونه ….
من حواسم پرت شد و پاشنه ی کفشم گیر کرد به قالی و و قتی اومدم بکشمش بیرون پرتاب شد جلوی پای بابک ….
خیلی طبیعی گفتم : ببخشید سینی رو گذاشتم روی میز و رفتم پامو کردم توی کفش و دوباره سینی رو بر داشتم و تعارف کردم …..
انگار هیچ اتفاقی نیفتاده بود … یک مرتبه اون همه دلشوره به آرامشی تبدیل شده بود که اصلا اونا رو جدی نمی گرفتم و مثل اینکه مادرم همین احساس رو داشت ….
آفاق خانم حرفی برای گفتن پیدا کرد و گفت : خدا رو شکر چیزی نشد,, نخوردی زمین … خودتو ناراحت نکنی ها ….
گفتم : بله می دونم برای هر کس اتفاق میفته مهم نیست … و نشستم …. بازم سکوت و در کمال تعجب دیدم که بابک هنوز داره به ویترین نگاه می کنه و حرفی نمی زنه انگار منتظر کسی نشسته بود و الان چیزی نباید بگه …..
آفاق خانم رشته ی سخن رو دستش گرفت آسمون و ریسمون رو بهم بافت …. که هیچ ربطی به ما و جلسه ای که براش نشسته بودیم نداشت …
تا بالاخره حوصله ی مادر سر رفت و گفت میوه بفرمایید …
آفاق خانم گفت مرسی صرف شده … اجازه میدین یک کم بچه ها با هم حرف بزنن و آشنا بشن ….
مادر گفت : خوب حرف بزنن بفرمایید …….
آهان می خواین تنهایی حرف بزنن آخه هنوز چیزی نشده که …. نمی دونم ثریا شما بگو صحبت می کنی ؟ پیش خودم گفتم بزار حرفشو بزنه بره دیگه راحت بشیم چون از نظر من موضوع تموم شده بود ……
اونا رفتن تو حال و من با بابک تنها شدم ….
یک نگاه به اون انداختم … هنوز به ویترین خیره بود ؛؛ انگار اونجا دنبال چیزی می گشت …
خندم گرفت چون بازم حرف نمی زد ….حوصله ام سر رفت و پرسیدم ببخشید اونجا چیز جالبی دیدین ….
سرشو تکون داد و گفت کجا ؟..
از حرفش تعجب کردم و گفتم مگه شما نیومده بودین صحبت کنیم پس بفرمایید ….
گفت : شما بفرمایید …… و به لوستر خیره شد ….
تو دلم گفتم ثریا این روانیه ولش کن پاشو برو ….. ولی بازم ادب رو رعایت کردم و گفتم …گفتم شما اومدین با من حرف بزنین این طور نیست ؟
گفت : شما بپرسین من جواب میدم ….پیش خودم فکر کردم یک سئوال کلی بکنم تا مجبور بشه حرف بزنه ..
پرسیدم شما چطور فکر می کنید ؟
گفت : مثل همه ی آدما با مغزم ….گفتم ولی همه ی آدما با مغزشون یک جور فکر نمی کنن…. پرسید شما چطور فکر می کنید ؟ و در حین گفتن این حرف حالتی به خودش گرفت که انگار داشت منو مسخره می کرد …طوری که احساس کردم حرف احمقانه ای زدم ….تصمیم گرفتم چیزی بگم که روشو کم کنم ….
من کلا آدم پر حرفی بودم و برای خودم استدلال داشتم این بود که شروع کردم به حرف زدن … با سر دست و گردن چیزی که عادت من بود از عقایدم گفتم ….ولی بین حرفام احساس کردم گوش نمی کنه و فقط به من خیره شده …. همینطور نیمه کاره حرفمو ول کردم و ساکت شدم و با خودم گفتم:کیش و مات ؛؛ احمق حرف نزدن بزار گورشو گم کنه بره …..مثل این که فهمیده بود من ناراحت شدم .. چون بالافاصله گفت : ببینین اینا همش حرفه من الان می تونم به شما کلی دروغ بگم از کجا می فهمین من راست گفتم؟ من از حرفای بیهوده بدم میاد …. مثلا بگم من خیلی با صداقت راستگو ,, شریف و..و..و وو شما روی این حرف من تصمیم می گیرین ؟ خوب نه ، پس چرا بگم ؟ اجازه بدین خودتون منو بشناسین این طوری بهتر نیست ؟…. به نظر من ازدواج ما فوق این حرفاست یک حسه …همین؛؛؛؛ یک حس؛؛ ..که من نسبت به شما اون حس رو دارم و خیلی هم قوی دارم ….شما چی ؟
#قسمت دوم-بخش دوم
یک نگاهی بهش کردم و گفتم ببخشید من ندارم همین ،…. و بلند شدم و رفتم تو آشپزخونه و یک لیوان آب سرد رو تا ته سر کشیدم منی که هیچ وقت تو حرف کم نمیاوردم جلوی اون کم آوردم و خیلی هم احساس بدی داشتم …..
نمی دونم مادر و خواهرش متوجه شده بودن که من ناراحت هستم یا نه چون زود راه افتادن و خداحافظی کردن …من جلو نرفتم و از همون جا با تکون دادن سر خداحافظی کردم…. تا در و بستیم داد زدم اینا کی بودن خدایا قوم عجوز مجوز جلوی اینا پادشاهن…
پسره روانی بود به خدا…
صدای زنگ در اومد سمیه داشت میومد پایین فکر کردیم شاید دوباره برگشتن از اونا بعید نبود دوباره رفت بالای پله و وایستاد ….مادر آیفون رو برداشت و در باز کرد و بلند گفت : محمد و سیمین اومدن بیا پایین ………..
محمد برادر بزرگ من بود, با اینکه چهل و هشت سال بیشتر نداشت برای ما در حکم پدر بود و سیمین زن مهربون و خوبش پناه گاه همه ی خانواده …..
مادر از همه ی ما بیشتر سیمین رو قبول داشت اون به قدری دلسوز بود که همه دوستش داشتیم و این اولین خواستگاری برای من بود که بدون سیمین برگزار می شد …
مادر در حالیکه بدون سیمین آب نمی خورد اونشب گفته بود کسی نیاد …..اونا دوتا بچه داشتن یک پسر که اسمش مهران بود و سال آخر دبیرستان و یک دختر به نام مهیار که دو سال کوچکتر بود …. من تا اونا رو دیدم پرسیدم … سمیمن جون دیدی اونا رو ؟
گفت نه تازه رفتن ؟
گفتم آره فاجعه بود ….حالم خیلی بده ..مهران گفت نه تو رو خدا ثریا امشب می خوایم خوش بگذرونیم نگو حالم بده …حال ما رو هم می گیری ولش کن اگر خوب نبود چرا حالت بده ؟ …
مهیار پرسید مگه چجوری بودن ؟
گفتم : فکر کن پوست تیره با چشم سبز قد متوسط شاید از من کوتاه تر …. مهیار صورتشو در هم کشید و گفت : وای چه بد حق داری حالت خوب نباشه …
سیمین که سبزی خوردن و سالاد و سوپ درست کرده بود و با خودش آورده بود از تو آشپز خونه گفت : به قیافه که نیست اخلاقش چطوری بود؟ ….
گفتم اون که بدتر مدام به ویترین و لوستر خیره مونده بود باور کنین اصلا حرف نمی زد من به زور ازش حرف کشیدم اونم منو خنک کرد ….
سیمین خندید و گفت : پس آدم محجوب و خجالتی بوده که می خواسته از تو مخفی کنه …
مهیار گفت : آخه مرد خجالتی به چه درد می خوره ….
مهران گفت : خوب پس یاد گرفتم هر وقت رفتم خواستگاری به ویترین و لوستر نگاه نکنم ….. سیمین گفت : الهی من فدات بشم …فکر نکنم دخترا تو رو بزارن من برم خواستگاری زودتر خودشون انتخابت می کنن ……
بعد سیما اومد با شوهرش و دختر پنج ساله اش سوگل … که واقعا سوگلی خونه ی ما بود توی دنیا به قول خودش خاله ثریا رو از همه بیشتر دوست داشت .. چون مثل من پر حرف بود و دائما در حال جنب و جوش ….
و بعدم خواهر بزرگم ستاره اومد با آقا رضا شوهرشو یک دونه دخترشون خندان اون همسال مهیار بود و با هم خیلی جور بودن …
ولی من یک برادر کوچیکترم داشتم که خانمش محبوبه برعکس سیمین زیاد با ما رفت و آمد نمی کرد … به خانواده ی خودش خیلی وابسته بود …..
البته فقط دوسال بود ازدواج کرده بود مجید شش سال از من بزرگ تر بود و خیلی جوشی و عصبی بود زود قضاوت می کرد و زودم عصبانیتش می خوابید ….. شاید محبوبه به خاطر همین کمتر با کسی رفت و آمد می کرد … ولی شب های جمعه طبق معمول میومدن خونه ی ما ولی از همه دیرتر می رسیدن و از همه زود تر می رفتن …..
توی این دور همی ها همه با هم کار می کردیم حتی مردای ما هم یک گوشه ی کارو می گرفتن….
بعد از شام دور هم می نشستیم و یا بازی می کردیم یا می گفتیم و می خندیدیم …
#قسمت دوم-بخش سوم
اونشب بچه ها تا دیروقت خونه ی ما بودن و بالاخره رفتن ….
من که خیلی خسته بودم زود خوابم برد ولی صبح که تو آیینه نگاه می کردم یاد شب قبل افتادم و حس بدی که تمام دیروز داشتم ….آخه من همیشه تو آیینه با خودم حرف می زدم و این یکی از عادت های من بود ….
گاهی خودمو تحسین می کردم و گاهی از خودم ایراد می گرفتم …..
اون روز وقتی تو آیینه نگاه کردم … بی اختیار حالم بد شد بعد یک مشت آب زدم به صورتم و گفتم خوب شد تا تو باشی بی خودی با کسی بحث نکنی آخه ، دختر تو که نمی خواستی چرا شروع کردی از خودت گفتن ,,حالا هر چی شده حقته؛؛ …..
چند تا مشت دیگه آب زدم به صورتم و رفتم تو اتاقم یک بیزاری خاصی به من دست داده بود از همه چیز بدم اومده بود …. مادر اومد جلوی در اتاقم و پرسید چی شده ثریا چرا نمیای؟ … گفتم ..نمی دونم حالم خوب نیست …. یاد دیشب که میفتم از خودم بدم میاد چرا نمی دونم!!! ….
مادر پرسید : چیزی بهت گفت ؟ گفتم نه به اون صورت ولی یک جوری بود؛؛ بی تربیت ؛ و بی تفاوت ؛ اونوقت به من میگه ازدواج یک حسه که من به تو دارم همین ….
مادر گفت : ولش کن دیگه بهش فکر نکن بیا صبحانه بخوریم … سیما و سوگل هم امروز میان اینجا سرت گرم میشه ……
اون روز من هر کاری کردم حرفای بابک از ذهنم نرفت دلم می خواست یک جوری جواب بی ادبی و خنده ی تمسخر آمیزشو بدم …..
وقتی برای سیما هم تعریف کردم عصبانی شد و گفت حق داری که ناراحت باشی غلط کرد این تقصیر مادره که به ما گفت نیاین …
اگر من بودم حسابشونو می رسیدم ……
سیما سی و دو سال داشت و تقریبا با هم دوست بودیم … حرفاش منو کمی آروم کرد تا فردا همه چیز رو فراموش کردم و رفتم مدرسه و مشغول درس دادن شدم ….
اون روز تا تونستم از خانم احمدی فرار کردم تا حرفی در مورد خواستگاری که اون معرفی کرده نزنه … ولی موقعی که تعطیل شد خودشو رسوند به من و گفت … ثریا جان ..می خواستم بگم ….
گفتم ببخشید من عجله دارم باید برم بعدا حرف می زنیم …. و با سرعت خودمو رسوندم به ماشینم ….. از دستش در رفتم …..
تمام راه رو یک آهنگ گذاشته بودم که خیلی دوست داشتم و تو ماشین با اون خوندم و بشکن زدم و همین طور که آواز رو زمزمه می کردم رفتم تو خونه …..
یک دفعه دیدم همه اونجان سیمین سیما و ستاره و محبوبه مهیار خلاصه زن های خانواده جمع بودن ….
اول خوشحال شدم ، ولی از نحوه برخورد آنها متوجه شدم که موضوعی در بینه . به روی خودم نیاوردم…
#قسمت دوم-بخش چهارم
انگار دلم نمی خواست چیزی را که حدس زده بود حقیقت داشته باشه.
با اشتیاق سوگل رو بغل کردم و بوسیدم بعد با بقیه بچه ها خوش و بش کردم و رفتم تا یک چیزی بخورم …
مادر با صدای بلند گفت: ثریا چایی می خوری تازه دمه … با خنده گفتم: قربونت برم مامان . (من سه جور مادر رو صدا می کردم در مواقع معمولی اون مادر بود و وقتی خیلی دوستش داشتم مامان بود و اگر از دستش ناراحت بودم بهش می گفتم حاج خانم )
سیما با خنده پرسید چی شده دوباره مادر عزیز شده ؟ نکنه خیالی داری ؟یک چایی ریختم و با چند تا بیسکویت اومدم نشستم تا بخورم ….
دیدم همه دارن بهم نگاه می کنن و معلوم میشه یک خبری شده … پرسیدم چیه چرا به من نگاه می کنین …..
مادر گفت : خانم حسینی از صبح تا حالا ده بار زنگ زده … منم بچه ها رو خبر کردم تا با هم تصمیم بگیریم …..
با عصبانیت گفتم ببخشید صد بار زنگ بزنه…. فایده نداره غلط کرده با اون پسرِ روانیش اصلا امکان نداره بهش بگین به هیچ وجه ….ستاره گفت : چرا مگه چی شده ؟ سیما براش تعریف کرد… اونم تصدیق کرد و گفت : مادر اگر زنگ زد شما جواب نده من باهاش حرف می زنم……. مادر گفت پس حاضر باش الان زنگ می زنه ….
برخلاف حدس مادر که فکر می کرد خانم حسینی حتما بعد ازظهر زنگ می زنه …خبری ازش نشد و بچه ها همه رفتن خونه هاشون و من داشتم ظرفا رو می شستم ساعت از ده و نیم گذشته بود که زنگ زد و مادر مجبور شد خودش گوشی رو بر داره ….
مادر خیلی قاطعانه گفت نظر ثریا موافق نیست و عذرخواهی کرد و فرصت نداد اون حرفی بزنه و گوشی رو قطع کرد گفتم آخیش یک کم دلم خنک شد ……. و فکر کردم همه چیز تموم شده …………
دو روزی گذشت و همه چیز برای من به حالت عادی در اومد …که دوباره خانم حسینی اومد در خونه و مادر رفت دم در من با عجله رفتم تا لباسمو عوض کنم …فکر کردم میاد تو ولی وقتی برگشتم دیدم دم در با مادر حرف زده و رفته ……
پرسیدم چی گفت ؟ مادر گفت خواهش کرده یک بار پسرش تنها بیاد …احساس کردم دلم می خواد بیاد تا کار اون شب اونو تلافی کنم و حسابشو برسم این بود که گفتم بزار بیاد مامان می دونم این بار چی بگم فکر نکنم الان دست از سر ما بردارن …
مادر گفت : بیچاره زن خوبی معلوم میشه ولی نمی دونم چرا منو جذب نمی کنه ….توام بیخود می خوای دوباره اونو ببینی من موافق نیستم گفتم: منظور منم همینه مادر ، این طوری دیگه میره دنبال کارش مطمئن باشین ……..
مادر گفت : والله نمی دونم من صلاح نمی دونم ولی خیلی اصرار می کنه و میگه ما زود قضاوت کردیم نمی دونم والله … می خوای بزار یه دفعه دیگه بیان پسره خیلی اصرار داره که یک بار دیگه با توحرف بزنه ……
سرمو تکون دادم و وانمود کردم اصلا برام مهم نیست ..ولی باز همون دلشوره ی لعنتی اومد سراغم ……..
با اینکه می دونستم که چیزی از نگاه تیزبین مادر دور نمی مونه …. سعی کردم عادی باشم
بالاخره فردای اون شب اونا دوباره اومدن و با اینکه قرار بود تنها بیاد باز مادر و خواهرش هم همراهش بودن …..
سیمین وسیما و سوگل هم پیش ما بودن ….من داشتم خودمو برای مقابله کردن با اون رفتار عجیبو غریب اونا آماده می کردم که اومدن تو ……..
باور کردنی نبود اصلا انگار این سه نفر یک آدمای دیگه بودن ….
یک سبد گل به بلندی دو متر از گرون ترین گلهایی که توی شهر پیدا می شد و یک کیک بزرگ و تزیین شده ..و دوتا سینی باقلوا که اونم تزیین شده بود دستشون بود و به طور تعجب آوری شاد و سر حال بودن بابک که از خوشحالی روی پاش بند نبود مرتب می خندید و خوش و بش می کرد سیما زد به پهلوی منو گفت : این که اونجوری که تو گفتی نیست … سوگل خجالت کشیده بود و دستشو فرو می کرد تو دست من و منو می کشید طرف خودش …
بابک با چابلوسی سبد گل رو کنار مادر گذاشت و گفت : تقدیم به شما که اینقدر بهتون زحمت دادیم … انشالله سعادت باشه بتونم جبران کنم ……
من آهسته زیر لب گفتم ثریا کیش و مات …
#قسمت سوم -بخش اول
همانطور که همه باهم سلام و تعارف می کردند بابک دست سوگل را گرفت و به طرف خودش کشید او را بوسید خیلی خوشحال و سرحال با همه خوش و بش کرد.
من واقعا دست و پامو گم کرده بودم و در مقابل اون همه ذوق و شوقی که اون از خودش نشون می داد نمی دونستم چیکار کنم ….. و همه ی معادلاتم بهم خورد ……..
آفاق خانم از همین اول گفت ببخشید ما دیگه تو اتاق نریم و بزاریم بچه ها با هم تنها باشن ما قرار نبود بیام ولی بابک جان اصرار کرد و شاید خجالت می کشید تنها بیاد ، این بود که ما دوباره مزاحم شدیم…….
سیما چایی آورد و سیمین پذیرایی کرد ….و منم مجبور شدم با بابک برم تو اتاق که حرف بزنیم در حالیکه همه ی اون چیزایی که فکر کرده بودم از یادم رفته بود ……
باورم نمی شد اون بازم سکوت کرد و به اطراف نگاه می کرد و با یک لبخند مسخره که آدم احساس می کرد به زور روی لبش نگه داشته نشسته بود ……….
با خودم گفتم مهم نیست بزار همین طور بشینه به من چه منم حرف نمی زنم …..
باز سکوت …
بلند شدم که از اتاق بیام بیرون ..گفت : شما کجا میری ؟
گفتم ببخشید ؟؟ از بس حرف زدین سرم رفت بشینم چیکار کنم ؟ سکوت گوش کنم …
با دستپاچگی گفت: بله … بله حرف می زنم هرچی شما بخواین می گم وسایل توی ویترین عوض نشده لوستر سر جایش زیر دستی ها همان قبلی ها هستند دستهای شما همچنان زیبا و خواستی هستین و درست همونی که من آرزو داشتم و حالا که پیدات کردم به هیچ وجه حاضر نیستم تو رو از دست بدهم. …..
یک دفعه تمام بدنم داغ شد و یک کم جا بجا شدم … تا حالا چنین چیزی ندیده بودم و نه شنیده بودم که اینقدر یکی پر رو باشه …….. جز این ها از صراحت و بی پروایی او جا خورده بودم …. فکر کنم از حالت صورت من فهمید زیاده روی کرده به آرامی پرسید پس حالا شما نظرتون رو بگین … ولی هر چی باشه می دونم که بالاخره شما هم راضی می شوید من مطمئنم…
گفتم : خیلی مطمئن نباشین من اصلا نمی تونم با کسانی مثل شما کنار بیام …راستش شما برای من عجیب غریبین …و نظر من با شما کاملا فرق داره …….
بابک حرف منو تکرار کرد و گفت:نظر من با شما فرق داره .. منظورتون چیه از این حرف؟ مگه نظر من چیه ؟ دوست داشتی من چی بگم ؟ از خودم تعریف کنم؟ و حرفایی بزنم که دلیل بر استحکام زندگی نیست ؟ من به شما می گم شما زن مورد علاقه من هستید و من با تمام احساسم از همین حالا تا بی نهایت با شما می مونم احساسی که من نسبت به شما دارم محکمترین چیزیه که من می تونم به شما بگم و حقیقت محضِ ……..
پرسیدم : دلیلتون چیه؟
#قسمت سوم-بخش دوم
بابک کمی جابجا شد و دو دستشو گذاشت روی زانو و کمی به طرف جلو خم شد …گفت : رفتار متین، صورت زیبا، چشمهای دانا، دستهای خیلی زیبا، صدای دلنواز، اعتماد به نفس، بازم بگم از همه مهمتر اینه که من به محض اینکه شما را دیدم گمشده خودمو پیدا کردم. یه حس ….. یه حس خوب…..
پرسیدم: شما از کجا می دانید من اعتماد به نفس دارم …
گفت : از موقعی که دم پایت افتاد جلوی پای من …… فهمیدم همانی هستی که باید باشی من اهل گفتن نیستم اگر این عیب منه ؟ بله من عیب دارم. من از آدمایی که می خواهند با حرف خودشون را ثابت کنند نیستم، من عمل را ترجیح میدهم.
گفتم : ولی آقای حسینی من ترجیح می دهم حرف بزنم بدون حرف زدن آدما از هم دور میشن …. خوب این فرق بین من و شماست ….. باز وسط حرف من گفت : اسمم بابکه …از اسم فامیلم خوشم نمیاد لطفا منو بابک صدا کن….. پرسیدم چرا؟………….
ولی اون حرف منو نشنیده گرفت و گفت : اجازه می دهید من هم شما را ثریا صدا کنم؟
اخمهامو کردم تو هم گفتم : ببخشید؟ ولی من حس شما رو ندارم و فکر می کنم ما اصلا نقطه ی مشترکی نداریم من با کل حرفای شما مشکل دارم پس حرفی نمی مونه …
بابک خندید و گفت: پیدا می کنیم مطمئنم پیدا می کنیم فقط کافیه هر دو انسان باشعوری باشیم . باشعور می شه به تمام نقاط مشترک که دلخواه دو طرف باشه رسید…..
خلاصه سر حرف باز شد و یک دفعه دیدم یک ساعته دارم باهاش حرف می زنم ….و چون حالا من دهنم هم گرم شده بود داشتم از خودم می گفتم که … دوباره مثل خروس بی محل اومد وسط حرف منو قطع کرد و گفت : خوب ما دیگه می ریم (و از جاش بلند شد ) الان همه منتظرن تا بدونن ما بهم چی گفتیم…….باز لحظه ی آخر منو تو یک برزخ گذاشت….. زیر لب گفتم … خوردی بخور اینم حق تو ؟ و با سرعت بلند شدم و درحالیکه نمی توانستم عصبانی نباشم اطاق را ترک کردم و به آشپزخانه رفتم..و با خودم گفتم: بازم رو دست خوردم چرا او تصمیم می گیره که کی حرف بزنیم کی حرف نزنیم عجب آدم خودخواهیه و با تمام وجود تصمیم گرفتم دیگه به این ملاقاتهای احمقانه تن در ندم…….
و همانطور که یک لیوان آب را تا ته سر می کشیدم با خودم گفتم: دیگر نمی زارم این وضع تکرار بشه……
بابک اومد بیرون و آفاق خانم و مهناز هم بلند شدن و در حالیکه تو این مدت با مادر و سیمین و سیما گرم صحبت بودن و هنوز با هم حرف داشتن دنبال بابک راه افتادن و خداحافظی کردن رفتن …..
من در مورد حرفام به کسی چیزی نگفتم و وقتی سیمین ازم پرسید خوب چی میگی حالا نظرت چیه ؟ گفتم نظرم که عوض نشده ولی تصمیم داشتم کاری بکنم که اونو نتونستم انجامش بدم حالا حالم گرفته شده ……
سیمین گفت : ولی شکلش بد نیست تو خیلی ازش بد تعریف کردی ..بابا بیچاره قدشم کوتاه نیست تو خیلی بلندی ….ولی همین الانم فکر کنم هم قد هم باشین اون مرده معلوم نمیشه … سیما گفت : آره بابا اخلاقشم بد نبود.. تو چی می گفتی اون روز خیلی بد رفتار کرده بود ؟ سیمین گفت : آره منم بهش گفتم حتما خجالت کشیده حالا ببین دفعه بعد بهترم میشه …..
گفتم نه ,,نه ,,خواهش می کنم دیگه تموم شد بره به جهنم …می خواد خوش اخلاق باشه یا بد اخلاق ..به من مربوط نمیشه ….
حالا اومده بودم تو اتاقم و هر کاری می کردم اونو حرفاش از ذهنم بیرون کنم نمیشد که نمیشد ….
تا آخر یک مسکن خوردم و رفتم جلوی آیینه …و به خودم گفتم : ثریا خانم بسه دیگه داری شورشو در میاری تمومش کن لطفا ….. برو سر کار خودت …. ولی اینم فایده نداشت نمی دونم چطوری حرف می زد که اینقدر روی من اثر می گذاشت.
#قسمت سوم-بخش سوم
صبح تا دیر وقت خوابیدم چون شیفت بعد از ظهر بودم نزدیک ده بیدار شدم …..
مادر گفت : مگه نمی خواستی امروز بری پُرو لباست چی شد پس ؟
گفتم آخ آخ یادم رفته بود کاش صدام می کردین باشه زنگ می زنم فردا میرم و حاضر شدم و از خونه اومدم بیرون ….
غروب شده بود و منو مادر نماز می خوندیم ..که صدای زنگ تلفن اومد ..
سمیه گوشی رو برداشت در همون موقع مادر نمازشو سلام داد …
سمیه گفت : مادر با شما کار دارن …مادر با اشاره پرسید کیه ؟ گفت : میگه بابکم ….مادر همین طور که سر جانمازش نشسته بود دستشو دراز کرد و گوشی رو گرفت و گفت بفرمایید …. صورت مادر از هم باز شد و شروع کرد به تعارف کردن که نه بابا منزل خودتون بود …کاری نکردیم …. نیازی نیست …. والله نمی دونم مثل این که صلاح نمی دونه این کارو بکنه برای همین ما از شما عذر خواهی می کنیم …..نمی دونم اجازه بدین ازش بپرسم ………….
من نمازم رو سلام داده بودم و به مادر نگاه می کردم ..همین طورکه گوشی دستش بود ازم پرسید ثریا جان صحبت می کنی ؟ گفتم : نه از قول من بگین من اون حس رو ندارم پس دیگه حرفی نمی مونه ………. و قبل از اینکه مادر حرفی بزنه صدای خنده ی بابک از پشت تلفن شنیدم که قش و ریسه رفته بود و نمی دونم چی گفت که مادرم به خنده افتاد و با صدای بلند خندید و گفت باشه چشم اجازه بدین …و گوشی رو طرف من دراز کرد و گفت : بیا می خواد یک چیزی بهت بگه خوب نیست بگیر ببین چی میگه …….
با بی میلی گوشی رو گرفتم و فقط گفتم بله بفرمائید…
گفت : سلام خانمم خسته نباشین میشه یک چیزی از شما بپرسم ؟
گفتم بفرمایید …
گفت : بنده رو به غلامی قبول می کنین ؟ من سکوت کردم و خودش ادامه داد …شما چطور می تونین این همه حسن رو یک جا داشته باشین ؟ واقعا شما رو تحسین می کنم ..من خیلی آدم روماتیکی نیستم ولی شما منو وادار کردین که اگر خجالت نمی کشیدم شعر هم می گفتم …..
پرسیدم سئوالتون همین بود ؟
گفت : البته که این یک طنز بود ولی خدا رو شاهد می گیرم که خیلی از شما و خانواده ی محترم شما خوشم اومده و بیشتر از همه مادر که آدم بی اختیار دلش می خواد بغلش کنه و اونو ببوسه …و من مطمئنم که شما به مادرتون رفتی ….
من همین طور گوش می دادم اون از پشت تلفن یک ادم دیگه بود گرم و مادب ….و می گفت اونچه که یک زن دلش می خواد بشنوه …….
#قسمت چهارم-بخش اول
من جلوی مادر خجالت کشیدم باهاش حرف بزنم ، همین طور که گوشی دستم بود یواش یواش رفتم تو اتاقمو در و بستم و روی تخت نشستم و اون ، گفت و گفت ….
آدم کم حرفی که من دیده بودم با کسی که پشت تلفن بود زمین تا آسمون فرق داشت … نمی دونم چی گفت و چطوری حرف زد که کم کم من تغییر عقیده دادم دوست داشتم باهاش حرف بزنم به حرفام گوش می کرد و منو تحسین می کرد و ابراز خوشحالی,, از اینکه منو پیدا کرده ….
اون به خودش مطمئن بود و می گفت که هر طوری هست با من ازدواج می کنه و وقتی گفتم که اگر من نخوام چی ؟
گفت : یک اسب می خرم و میام در خونه ی شما و تو رو می دزدم و با خودم می برم و به قل و زنجیرت می کشم اونجا دیگه خودم بلدم چیکار کنم تا تو راضی بشی …گاهی از حرفاش خجالت می کشیدم و گاهی غرق لذت می شدم ….
کم کم حرفاش تبدیل شد به نجواهای عاشقانه …. و با هر کلمه و جمله ای که می گفت دل من نرم و نرم تر می شد …..
وقتی گوشی رو گذاشتم دیدم داغ شدم انگار آدم دیگه ای شده بودم … احساس عجیبی بود که تا حالا تجربه نکردم بودم …… و دیگه اون ثریای قبلی وجود نداشت گوشی تلفن رو روی سینه ام فشار دادم با خودم گفتم این چه حالیه من دارم …
شاید هم این همون موجود استثنایی باشه که من منتظرش بودم …
همونی که می گفتم می خوام با بقیه فرق داشته باشه …. بر عکس چیزی که نشون می داد با احساس و دقیق بود … اون حتی ناخن های منو با دقت دیده بود در حالیکه من فکر می کردم به ویترین نگاه می کنه همه ی رفتار منو زیر نظر داشته …..
چقدر با احساسه ولی اصلاً نشون نمیده و بعد آهسته آهسته جوانه های محبت و عشق توی وجودم بارور شد و با اینکه من همیشه سعی می کردم منطقی و عاقلانه رفتار کنم این بار مثل دختر بچه ها توی یک رویای ناشناخته داشتم خودمو غرق می کردم برای مردی که واقعاً اونو نمی شناختم …..
فردای آن شب…طرفای غروب یکی اومد در خونه ی ما رو زد سمیه آیفون رو برداشت و بعد به من گفت : ثریا با تو کار دارن میگه برات چیزی آورده ….
کنجکاو شدم رفتم دم در ، یک مرد بود گفت : من کارمند آقای حسینی هستم اینو برای شما فرستادن … گل رو گرفتم و بعد اون یک بسته ی کوچیک کادو کرده هم طرف من دراز کرد با تردید کادو رو گرفتم و تشکر کردم و اونم رفت ….
مادر ابروهاشو بالا انداخت گفت چی بهش گفتی که اینو فرستاده ؟ کادو رو باز کردم یک عطر گرونقیمت بود ، گفتم : بهش گفتم عطر ندارم برو بخر ……. چی می خواستم بگم مامان جان ؟ چه می دونم چرا این کارو کرده سمیه اونو ازم گرفت و گفت : وای عجب عطری ؟ عالیه به منم میدی بزنم ؟ …….
صدای زنگ تلفن قلبم به شماره افتاد نکنه اون باشه اگر بود چی بگم ؟
مادر گفت : حتما خودشه خودت گوشی رو بر دار دیگه ما رو واسطه نکن ….
گوشی رو برداشتم با عجله رفتم تو اتاقم ..گفتم الو بفرمایید ….
بابک بود گفت : ببخشید خانم من و به غلامی قبول می کنین ؟
گفتم : من هنوز اون حس رو ندارم ….
گفت فدای اون حس شما بشم …یک دفعه از خجالت خیس غرق شدم گفتم : فکر نمی کنین دارین زیاده روی می کنین بهتر نبود مودب تر باشین ….
گفت : به خدا جمله ای که گفتم بی اختیار بود اگر به زبون نمیاوردم تو دلم می موند و همش حسرت می خوردم چرا به تو نگفتم ….
گفتم : برای گل و عطر دستت درد نکنه ولی لازم نبود این کار و بکنین می خوای به من رشوه بدی که نتونم بهت نه بگم ؟ … ولی این طور نیست من آینده ی خودمو فدای این چیزا نمی کنم …. گفت : خواهش می کنم با من ازدواج کن؛؛ من چیکار کنم تا تو اون حس رو پیدا کنی ؟
گفتم خودت گفتی کاری نمیشه کرد باید صبر کرد ……
#قسمت چهارم-بخش دوم
بابک هر شب به من زنگ می زد و مرتب برای من گل می فرستاد و کادو می خرید…
من ازش خواهش می کردم این کار و نکن حرف رو عوض می کرد و باز چند شب بعد دوباره همین کارو می کرد ….
بدون اینکه خودش بیاد به وسیله ی کارمنداش می فرستاد در خونه ….
حرفای عاشقانه و این توجه ها دل منو نرم کرده بود و مثل دختر بچه ها عاشقش شدم اونم از پشت تلفن …..
بدون اینکه به چیزی فکر کنم …..
دیگه همه خانواده منتظر بودند تا بساط عروسی منو راه بندازن ….. بابک می گفت به محض اینکه جواب مثبت ازت بگیرم یه لحظه رو از دست نمیدم …….. و هر وقت می خواست خدا حافظی کنه می گفت : راستی یک سئوال منو به غلامی قبول می کنی ؟ و من می خندیدم و می گفتم هنوز اون حس نیست ….
نزدیک یکماه طول کشید ….. هر شب سر ساعت به من زنگ می زد و یک ساعتی از زمین و آسمون حرف می زدیم استلال هاش برام جالب بود واقعا با همه فرق داشت آدم محکم و قوی به نظرم می اومد …
یکشب توی یک گفتگوی عاشقانه که با بابک داشتم و خیلی تحت تاثیر قرار گرفته بودم ,, وقتی ازم پرسید خانمی منو به غلامی قبول می کنین ؟
گفتم : فکر کنم الان اون حس رو پیدا کردم …..
با شنیدن این جواب بابک فریادی از شادی کشید و پرسید پس کار تمومه من غلام شما شدم خانمی ؟
خندیدم و گفتم: بله تموم، تموم ،….
بابک گفت: نمی دونی تو الان منو خوشبخترین مرد دنیا کردی ممنونم عزیزم … عزیز دلم زن خوشگلم ، خانم من …. کاری می کنم که حس تو روز به روز بیشتر بشه قربونت برم ………خوب بگو ببینم کی فهمیدی نسبت به من اون حس رو داری ؟…
.گفتم : توام نگفتی …..
گفت : من از همون نگاه اول …..گفتم تو خونه ی ما تو که همش به لوستر نگاه می کردی گفت : نه خیر خیلی قبل از اون بعدا بهت میگم ….. بعد صحبت را به خنده و شوخی کشاند و خداحافظی کرد. ولی نفهمیدم حالا که من موافقت خودمو را اعلام کردم چی میشه؟ دیگه اینو گذاشتم تا خود بابک خبر بده ولی خودم خیلی خوشحال بودم….
موهامو شونه کردم یک لباس قشنگ پوشیدم از عطری که بابک برام آورده بود زدم و جلوی آینه ایستادم و به خودم گفتم بالاخره کسی رو که می خواستی پیدا کردی ناقلا……
اومدم جلوی مادر نشستم و گفتم : مادر یک چیزی بهتون بگم ؟ گفت بفرمایید …گفتم یک تصمیمی گرفتم می خوام ببینم شما راضی هستی ؟ مادر قبول کردم با بابک ازواج کنم ….
مادر از خوشحالی منو بغل کرد و بوسید و گفت : تو که بچه نیستی … خودت می دونی من گذاشتم به عهده ی تو ، محمد تحقیق کرده میگن آدمای خوبی هستن …ولی تو خودت تصمیم بگیر … بهش گفتی ؟
گفتم به کی ؟
گفت : به بابک گفتی قبول کردی ؟
گفتم آره می دونین حرف شد منم گفتم …..
گفت باشه پس بزار به محمد خبر بدم …. بالافاصله زنگ زد به یکی یکی بچه ها و به همه اطلاع داد …حالا به همین سادگی که نبود هر کس می شنید گوشی رو می گرفت و با من حرف می زد و کلی وقت ما اینطوری گرفته شد بین این تلفن ها آفاق خانم زنگ زد و با خوشحالی گفت تبریک میگم انشالله خوشبخت بشی خیلی خوشحالم که عروس من میشی … باور کن از وقتی شنیدم دارم از شادی گریه می کنم … و کلی حرف زد ولی چیزی نگفت که می خواد چیکار کنه . فردا شور و حال دیگه ای تو خونه ی ما بود همه جمع شده بودن و تبریک می گفتن؛؛ که بالاخره ثریای ایراد گیر داره شوهر می کنه ….
مهران از همه بیشتر شوخی می کرد و هی می گفت تو رو خدا حرفتو پس بگیر ..شوهر چیه ؟ این قدر بدم میاد ,از این که از این به بعد باید از شوهرت اجازه بگیری بیای ما رو ببینی ……گفتم کور خونده من باید بهش اجازه بدم حرف حرف منه خبر نداری …….
#قسمت چهارم-بخش سوم
شب درست موقعی که بابک زنگ می زد من خودم و آماده کرده بودم که یک مدت مثل هر شب با اون حرف بزنم …. ولی خبری نشد یکساعت گذشت …. دو ساعت ….. ولی اون زنگ نزد تا آخر شب چشمم به تلفن بود و مضطرب تا پایان شب صبر کردم دیگه دلم به شور افتاده بود . نمی توانستم تصور کنم چه اتفاقی ممکنه افتاده باشه که اون به من زنگ نزده انتظار داشتم امشب با مادر قول و قرار بزارن …….
دلم نمی خواست حالا در چنین موقعیتی خودم به بابک زنگ بزنم. مرتباً بالا و پایین می رفتم و قرار نداشتم همه متوجه ی بی قراری من شده بودن و با دلواپسی رفتن به خونه هاشون ……..
بالاخره ساعت دوازده شد و من ناامید شدم و رفتم بخوابم با خودم گفتتم : خوب حتما که نباید هر شب زنگ بزنه شاید داره کاراشو می کنه ….
شاید گرفتاری داره یا با دوستاش جشن گرفته … آره همینه ….حالا یک شب زنگ نزنه… چی میشه مگه ؟ فردا بهم میگه چی شده بود
ولی تا صبح درست نخوابیدم و با هر صدایی هراسون از جا می پریدم.
صبح هم با خستگی و اضطراب به مدرسه رفتم….. ولی تو مدرسه تا ظهر سه بار به خونه زنگ زدم ببینم خبری شده یا نه ولی مادر می گفت : نگران نباش زنگ می زنه مریض که نبود اینقدر التماس کنه بعد بزاره بره ، صبر داشته باش ….. دیدم راست میگه …
ولی بازم دلم طاقت نیاورد از همون جا به خونه ی بابک زنگ زدم …. می دانستم بابک هر روز ساعت دوازده میاد خونه استراحت می کنه و دوباره بعد از ظهر میره محل کارش .. ولی تلفن را کسی جواب نداد….
بعد به موبایلش زنگ زدم وی اونم خاموش بود ……
تا شب صد بار موبایل اونو گرفتم ولی همچنان خاموش بود و تلفن آفاق خانم رو هم نداشتم که زنگ بزنم …….
اونشب هم از بابک خبری نشد …….
من چند روزی را با اضطراب و دلواپسی مرتباً به خونه ی بابک و موبایلش زنگ زدم ولی اوضاع همون بود .
سکوت تلخی تو خونه ی ما حکم فرما شده بود از بس از من پرسیده بودن چی شد ؟ خبری نشد؟ بابک زنگ نزد ؟ دیگه خسته شده بودم و خیلی عصبی …
#قسمت چهارم -بخش چهارم
کم کم کسی در موردش حرف نمی زد .. و هزاران فکر بد و نامربوط به ذهنم می رسید ولی نتیجه ای برای من نداشت……
مادر حواسش به من بود از بچه ها خواست موقتاً به خانه ما نیان ، تا من راحت تر با این مسئله کنار بیایم یک هفته گذشت و من گیج و گنگ به حوادث گذشته فکر می کردم ولی هیچ علتی پیدا نمی کردم که بابک نخواهد با من تماس بگیره.
احساس بد و تلخی بود خیلی غرورم جریحه دار شده بود و از بقیه خجالت می کشیدم … اعضا خانواده هم بهتر از من نبودند هیچکس راجع به این موضوع صحبت نمی کرد. ولی ناراحتیهای من روی همه اثر گذاشته بود……
کم کم از دیگران دوری می کردم و گاهی از مدرسه خونه نمی رفتم و مدتی تو خیابون بی هدف توی خیابون ها با ماشین دور می زدم …. سعی می کردم تماسم رو تا می تونم با دیگران کم کنم .
لحظات سختی را می گذراندم ولی امیدم رو از دست ندادم ….. و منتظرش موندم تا بیاد و بگه چه اتفاقی افتاده ولی دائما بخودم می پیچیدم، گاهی هم فکر می کردم بابک ما رو سرکار گذاشته و فقط می خواسته از من بله بگیره و مسخره ام کنه از این فکر عصبانی می شدم ولی باز به خودم نهیب می زدم که زود قضاوت نکن.
اینکه بابک بدون خبر رابطه اش را قطع کرده برای همه مسلم بود که مسئله یک اتفاق نیست وگرنه حتماً مادر یا خواهر او می توانستند به ما خبر بدهند پس مسئله ی دیگه ای در میون بود ……
من دختر قوی و منطقی بودم این بود که یک ماهی که گذشت سعی کردم کم کم به خودم مسلط بشم و فراموش کنم این کابوس تلخ رو ……
ولی با اینکه به زندگی عادیم برگشته بودم بازم هر وقت یادم میومد که چطور از اون آدم رو دست خوردم اعصابم بهم می ریخت …..توی خونه نه من حرفی در این مورد می زدم نه کسی دیگه سراغ بابک رو از من می گرفت و همه سعی کردیم بی سر و صدا موضوع رو فراموش کنیم ……..
سی و دو روز همین طور گذشت تا یک روز بعد از ظهر مادر فریبرز دوباره با مادر تماس گرفت و خواهش کرد که یکبار دیگر برای خواستگاری بیاین …..
مادر موضوع را با من در میون گذاشت و من بلافاصله موافقت کردم با اینکه بارها و بارها خواستگاری آنها رو رد کرده بودم این بار از شدت غیظ و حرصم از بابک با آمدنشون
موافقت کردم .
و شب بعد فریبرز و مادرش با گل و شیرینی اومدن …. دلم داشت می ترکید قلبم درد می کرد و بغض گلومو فشار می داد مدتی تو اتاقم موندم تا تونستم به خودم مسلط بشم ….جدالی سخت با خودم داشتم ، پشت در اطاق تکیه داده بودم و بغضم رو فرو می بردم ….ولی دلم راضی نمیشد که فریبز رو گول بزنم این حقش نبود ….
بعد از تصمیمی که گرفته بودم پشیمون شدم … همانطور که از پشت در به تعارفات مادر با آنها گوش می دادم چند قطره اشک از گوشه چشمم سرازیر شد. و گفتم متاسفم فریبرز باید تو قربونی این ماجرا باشی …..
#قسمت پنجم-بخش اول
با صدای مادر که منو صدا می کرد……..
اشکهامو پاک کردم و رفتم جلوی آینه و به خودم گفتم : ثریا اگر الان رفتی باید تا آخرش بری راه برگشت نداری ……. باشه از این که بابک بیاد و ببینه ازدواج کردم خیلی راضی میشم….. نه دختر خود تو بدبخت نکن…… باز فکر کردم؛؛ چرا بدبخت؛؛؟ فریبرز پسر خوبیه بهش علاقه مند میشم … از اون نامرد که بهتره … و نگاهی به خودم کردم و دستی به صورتم کشیدم و رفتم به اتاق مهمون خونه ……
فریبرز به محض اینکه منو دید سرخ شد.و کمی هم دستپاچه؛؛ سلام کرد ؛؛من از مردای بی دست و پا خوشم نمیومد و فریبرز همون طوری بود ؛؛حالا یادم اومده بود که چرا قبولش نکردم تازه قدشم کوتاه بود و خیلی لاغر ……. رفتم با مادرش که دختر دایی مامانم می شد روبوسی کردم و نشستم ……
نمی دونم چی می گفتن و بحث سر چی بود من اصلا گوش نمی کردم ….
فقط منتظر بودم که زودتر برن و اونا هم هیچ جوری برای رفتن رضایت نمی دادند و اصرار داشتند همان شب جواب منو بگیرند هرچه من و مادر طفره رفتیم بی فایده بود ….حوصله ام سر رفته بود و با خودم فکر کردم : بزار کار یکسره بشه ..این بود که گفتم : باشه قبول می کنم به شرط اینکه یک کم بهم فرصت بدین الان در شرایط خوبی نیستم ….ولی قبوله ….من اینا رو در کمال بی حوصلگی و بی تفاوتی گفتم خیلی سرد و خشک …. اما فریبرز بی اختیار می خندید دستهاشو بهم می مالید .و می پرسید حالا باید چیکار کنیم ؟ رضوان خانم شما بفرمایید من باید چیکار کنم (اسم مادر رضوان بود )نگاهی به صورت بی تفاوت و سرد من انداخت و گفت:از شما هم ممنونم … من همه تلاشم را برای خوشبختی شما می کنم. قول میدم.
یک لبخند سرد روی لبم اومد از همه چیز و هر قول و قراری بیزار بودم ….دنیای من کاملا وارونه شده بود …..شنیده بودم یکی می گفت از این رو به اون رو شد,, من همون بودم اونجا فقط یک فکر توی سرم بود و اینکه بابک بیاد و ببینه من ازدواج کردم و همون طور که منو آتیش داده بود آتیش بگیره…. مطمئن بودم اون روز حتما میرسه و من این طوری می تونم ازش انتقام بگیرم … و تنها چیزی که بهش فکر نمی کردم آینده ی خودم و فریبرز بود ……
خیلی زودتر از آنچه من فکر می کردم همه چیز آماده شد همه در تلاش بودند تا مراسم ازدواج را سریع تر برگزار کنند به جز خود من ….که سر گردون و بی قرار ..و بی هدف راه می رفتم ….. گاهی با خودم می گفتم… آیا من اون حس را نسبت به فریبرز دارم و این فکر مثل پتکی بود که توی سرم می خورد و منو به یاد بابک می انداخت بشدت افسرده و غمگین می شدم و تا ساعتها به یک گوشه خیره می موندم ……دست و دلم به کاری نمی رفت چون همه چیز منو به یاد اون می انداخت ….با اون قلبم برای عشق تپیده بود با اون توی ذهنم عروسی کرده بودم و با اون عوض شده بودم …و این دیگه دست من نبود ، در حالیکه من حرفای بابک رو مرور می کردم فریبرز سعی می کرد به من نزدیک بشه …. هر حرف محبت آمیزی می خواست به من بزنه من قبلا از بابک شنیده بودم و این برام منزجر کننده بود ….و هر چی بیشتر می خواست خودشو به من نزدیک کنه من بیشتر ازش فرار می کردم …..و از اینکه داشتم فریبرز رو فریب می دادم از خودم بدم میومد ….. برای همین یک روز جریان بابک رو بهش گفتم …اول ناراحت شد ولی گفت : قسم می خورم کاری می کنم که همه چیز رو فراموش کنی …..تو فقط اجازه بده بهت نزدیک بشم ……
#قسمت پنجم- بخش دوم
حالا خیالم راحت تر بود و دیگه نگران نبودم که اگر روزی اون حقیقت رو بدونه ممکنه چیکار کنه ………
حال و روز من از نگاه مادر دور نبود اون می دونست که به من چی میگذره….. هر چی منو نصیحت می کرد فایده نداشت عروسی نزدیک می شد و مادر می دونست که این وضعیت برای هیچ کس خوب نیست و نگران شده بود تا جایی که دست به دامن سیمین و ستاره شده بود که با من حرف بزنن…….
فریبرز هر روز به بهانه ای به خونه ی ما می اومد و مرتب از آینده ای روشن و پر از عشق با من حرف می زد ….
بی چاره نمی دونست به تازگی این حرفها رو شیرین تر و پرشورتر از زبان بابک شنیدم…….و حرفای اون برام مثل یک قصه ی تلخ تکراری بود.
تاریخ عروسی نزدیک میشد . وقتی برای اولین بار لباس عروسی مو پرو کردم بشدت به گریه افتادم و جز مادرم کسی نمی دونست من چه حالی دارم.
بابک گفته بود لباس منو از کانادا میاره……یک روز فریبرز کارتهای عروسی رو آورد با ذوق و شوق از من خواست یکی رو انتخاب کنم ..منم بدون اینکه نگاه کنم یکی رو برداشتم و دادم بهش گفتم همین خوبه گفت : ثریا جان تو که ندیدی ؟ عصبانی شدم و گفتم : تو از کجا می دونی ندیدم ؟ گفتم که همین خوبه …….و با عصبانیت رفتم تو اتاقم.
حالا چهل و دو روز از قطع رابطه با بابک گذشته بود و بیست روز به تاریخ عروسی مونده ….. ساعت شش بعدازظهر بود مادر رفته بود ختم انعام و سمیه کلاس زبان بود و من تنها داشتم تلویزیون نگاه می کردم …..
به هیچ چیزی فکر نمی کردم نه دیگه فکر بابک بودم نه حوصله ی دقدقه های عروسی رو داشتم ، یک چایی با بیسکویت جلوم بود و داشتم فیلم نگاه می کردم که تلفن زنگ خورد تلویزیون رو کم کردم و گوشی رو بر داشتم ….. گفتم الو بفرمایید …..
صدای بابک بود که گفت الو ثریا عزیزم خودتی ، چطوری؟ من سکوت کردم پرسید خودتی خانمی ؟ منم بابک………
مثل اینکه برق تمام وجودم را گرفته بود … تنم می لرزید …. خواستم حرف بزنم ولی صدایی از گلوم در نمیومد ….اون طوری حرف می زد که انگارچند ساعت پیش با من حرف زده بود گلوم خشک شده بود و همچنان می لرزیدم…
صدای بابک بلندتر شد و گفت الو الو…. ثریا جان چطوری عزیزم… چرا جواب نمی دی … ببنیم نکنه از من دلخوری؟ …….
دلم می خواست فریاد بزنم و تا می تونم بهش فحش بدم … ولی صدایی از گلوم در نیومد . چند بار دهنمو رو باز و بسته کردم ولی نتونستم چیزی بگم و همین طور گوشی تو دستم بود و می لرزیدم ، باز بابک گفت خوب یه حرفی بزن شاید دلخوری ؟ مشکلی برایم پیش امده بود باید می رفتم کانادا وقتی دیدمت توضیح می دم.
#قسمت پنجم-بخش سوم
احساس کردم بدنم یخ زده و نفسم بالا نمیاد گوشی رو گذاشتم و خودمو پرت کردم روی مبل که زمین نخورم چند دقیقه بعد با صدای بلند زار زار گریه کردم ….
تلفن مرتباً زنگ می زد ولی من همین طور گریه می کردم و گوشی رو بر نداشتم ……..
در همین موقع مادر و سیما در باز کردن و اومدن تو …. مادر داشت می گفت چرا هر چی زنگ می زنیم در و باز نمی کنی ؟ که چشمش افتاد به من که با حال نزار روی مبل افتاده بودم هر دو ترسیدن سیما زود چراغ های سالن رو روشن کرد و گفت چرا تو تاریکی نشستی چی شده اتفاقی افتاده ؟
مادر با صدای بلند سرم داد زد بگو ببینم چی شده و من مثل اینکه پناهی پیدا کرده باشم خودمو تو آغوش سیما انداختم و بشدت گریه کردم …..
دلم خیلی پر بود و این باعث شده بود هر دوی اونا به وحشت بیفتن ….
مادر بازم با تندی گفت داری منو دیوونه می کنی حرف بزن ببینم چی شده برای کسی اتفاقی افتاده؟؟ کسی مُرده ؟…..و چون اون از حادثه ی تصادف بابام هنوز از هر خبری می ترسید …. داشت حالش بد می شد که مجبور شدم حرف بزنم تا اون بیشتر نگران نشه ….با همون بغض و گریه گفتم …بابک زنگ زد ….مادر دستشو گذاشت رو قلبشو با عصبانیت داد می زد سر من و می گفت کله ی پدر بابک,, زنگ زد که زد برای چی این کارا رو می کنی ؟ من فکر می کردم تو دختر عاقلی هستی ….به جهنم که زنگ زد …به ما چه؟؟تموم شده رفته دیگه؛؛؛ مرتیکه دو ماهه بدون خبر گمشده ؛؛حالا زنگ زده بچه ی من نشسته براش عزا گرفته ….. به خدا ثریا شیرمو حلالت نمی کنم اگر ادامه بدی……….. تو الان داری ازدواج می کنی و دیگه همچین آدمی تو زندگی من راه نداره ….
به خدا حرفشو بزنی دیگه به روت نگاه نمی کنم ….
گفتم برای اون نیست که عصبانیم …..
گفت عصبانی شدی برو آب سرد بخور ولی برای اون عوضی گریه نکن اونم اینطوری,, داشتم پس میافتادم …حساب بقیه رو هم بکن دختر جون …. چه کاریه یعنی تو این قدر ذلیل شدی که با این کاری که باهات کرده بازم براش گریه می کنی؟ ….با اعتراض گفتم چرا نمیفهمین من برای اون گریه نکردم داغ این مدت برام تازه شد دلم می خواد سر به تنش نباشه ….شما چی داری میگی ؟ ….
مادر گفت : پس بلند شو خودتو جمع و جور کن که به اندازه ی کافی ما از دست اون نامرد کشیدیم و ملاحظه ی تو رو هم کردیم بسه دیگه ای بابا ….
و با ناراحتی رفت تو آشپز خونه ….
سیما از ترس مادر آهسته پرسید نکنه از این که فریبرز بفهمه اون برگشته ناراحتی ؟ چون خودت گفته بودی فراموشش کردی ….
گفتم : ول کن بابا فریبرز این وسط چیکاره اس ؟ نه بابا نمی دونی سیما تو این مدت چی کشیدم …من هر روز و هر شب جمله ام تمام نشده بود که ……که صدای زنگ تلفن بلند شد ….
مادر داد زد شما ها بر ندارین الان میام ….و خودشو رسوند به تلفن و گوشی رو بر داشت ….
#قسمت پنجم-بخش چهارم
در حالیکه هنوز عصبانی بود محکم گفت ، بله ؛؛؛،
بابک بود که با صدای خیلی بلند حرف می زد و از همون جا من و سیما صداشو می شنیدیم…..
خیلی طبیعی مثل اینکه اصلاً اتفاقی نیفتاده بود گفت . مادر سلام حالتون خوبه مادر وسط حرفش پرید وگفت کاری داشتید آقا…………… . بابک اصلاً جا نخورد و ادامه داد می خواستم بگم من یه عذر خواهی به شما بدهکارم ولی خوب باید حضوراً خدمت برسم و براتون توضیح بدم.
مادر دوباره میون حرفش پرید و گفت هیچ لزومی به توضیح نیست شما اختیار خودتون را دارید آقا ، فقط این کارو خیلی بی ادبانه انجام دادید ، حالا خواهش می کنم دیگر مزاحم ما نشین که هیچ راهی براتون باقی نمونده ….
بابک با دستپاچگی گفت مادر گوش کنید من حضوراً خدمت می رسم و مفصل با هم صحبت می کنیم مطمئنم که سوء تفاهم بر طرف میشه مادر کمی صدایش را بلند کرد و گفت شما بی جا می کنید… همه چیز تمام شده ما که مسخره ی دست شما نیستیم برید پی کارتون …
ثریا داره ازدواج می کنه پس هیچ لزومی نداره که شما خودتونو به زحمت بندازین: شما اختیار کارای خودتونو دارین ما هم اختیار کار خودمون رو داریم ، لطف کنید دیگه مزاحم ما نشین.
و گوشی را قطع کرد …….
دلم خنک شد دو دستم را روی صورتم گذاشتم و گفتم خدا رو شکر ….
همینو می خواستم که یکی حال این بیشعور رو جا بیاره ….
مادر گفت : خیلی خوب بلند شو برو صورتتو بشور و دیگه نبینم حرفی از این مرتیکه بزنی ……
مادر دوباره گوشی رو بر داشت و زنگ زد به محمد و گفت سیمین رو بردار و بیا ……و پشت سرش زنگ زد به ستاره و مجید و از اونم خواست بیان خونه ی ما و هیچ توضیحی نداد ….
#ناهید_گلکار
@nazkhatoonstory