رمان آنلاین بی هیچ دلیل براساس سرگذشت واقعی قسمت ۱۶تا۲۰

فهرست مطالب

ناهیدگلکار بی هیچ دلیل سرگذشت واقعی داستان واقعی

رمان آنلاین بی هیچ دلیل براساس سرگذشت واقعی قسمت ۱۶تا۲۰

داستان بی هیچ دلیل

نویسنده:ناهید گلکار 

 
#قسمت شانزدهم-بخش اول

هر چی به عمل نزدیک تر می شد حال من بدتر می شد …
سیما منو دلداری می داد و می گفت امیدوار باش شاید فقط یک غده باشه … اونو بر می دارن و همه چیز به خوبی تموم میشه ولی من تو حالی نبودم که بتونم خودمو با این چیزا دلداری بدم …و نمی خواستم توی جوونی زنی باشم که نمی تونه بچه دار بشه …
سه روز بود که همه با هم در مورد اینکه بابک باید فرم بیمارستان رو امضا کنه بحث می کردن مجید از همه بیشتر عصبانی بود و می گفت: می خواین خودم برم و با پس گردنی بیارمش ؟
سمیه می گفت : آره به خدا مرتیکه دفعه ی اولش نیست که این کارو می کنه …. و محمد اونا رو آروم می کرد …
خوب یک جورایی برای اینکه من ناراحت نشم کار بابک رو توجیه می کرد ……
بالاخره با رفت و آمد های زیاد از خودم و مادر امضا گرفتن و منو بردن تو اتاق عمل ….تا موقعی که وارد اتاق عمل شدم چشمم براه بود با خودم می گفتم: رفتار بابک که قابل پیش بینی نیست شاید اومد,,
شاید الان تو راهه,,
بهش گفتم که حالم خیلی بده حتما میاد؛؛
تا ظهر میرسه ,,
حتما شب میاد ؛؛
شاید پروازش آخر شب بوده و امروز خودشو می رسونه …. ولی چشمم به در خشک شد و از بابک خبری نشد . حتی تلفن هم نکرد….محمد می گفت تلفن رو بده به من ..من بهش میگم بیاد … ولی من اینطوری نمی خواستم ….دوست داشتم با میل خودش باشه …لحظه ی آخری که به هوش بودم بازم گوشم برای شنیدن اینکه یکی بهم بگه بابک اومده آماده بود..
حتی به این که عملم چطور میشه فکر نمی کردم و تنها فکرم همین بود …و دیگه چیزی نفهمیدم …
کار من تو اتاق عمل سه ساعتی طول کشید مادر گوشه ای نشسته بود و به دیوار نگاه می کرد بچه ها همه بودن جز ستاره که هنوز نرسیده بود …مجید بازم داشت به بابک بد و بیراه می گفت …
سمیه گفت : اون عوضی رو ول کن الان مهم ثریاست که باید دعا کنیم به خیر بگذره ..مهران گفت : عمو یک کاری بکن دیگه همش تهدید می کنی و حق این مرتیکه رو کف دستش نمی زاری ؟….سیما می گفت : به خدا ثریا از غصه این طوری شده اگر بابک به دستم برسه می دونم باهاش چیکار کنم ….عمل به این خطرناکی اونوقت شوهرش نباشه مسخره است
شاید مجبور باشن رحم اونو در بیارن اون کثافت نباید باشه؟ …..
دلم می خواست من جای ثریا بودم اونوقت می دیدین چطوری به اون مرد خود خواه و احمق حالی می کردم یک من ماست چقدر کره میده …….
مادر این حرفا رو گوش می کرد و هنوز روی نیمکت نشسته بود و صداش در نمیومد سیمین گفت : تو رو خدا بس کنین ثریا راضی نیست به بابک از گل بالاتر بگیم ، پس رعایت اونو بکنین بسه دیگه … من زنگ زدم به آفاق خانم شاید بیاد این طوری ثریا کمی بهتر بشه ….الان شما به جای جر و بحث فقط دعا کنین که غده بد خیم نباشه و ثریا خوب بشه دیگه بقیه اش مهم نیست … بعد از ته دل آهی کشید و چشمش افتاد به مادر…. یک مرتبه ترسید چشمهای مادر پر بود از اشک و مثل خون قرمز و صورتش هم ورم کرده بود سمین پرید و کنار مادر نشست و دستشو انداخت دور گردن اون و گفت : تو رو خدا مادر با خودتون این طوری نکنین ، الان که طوری نشده بابکم که دفعه اولش نیست: شما که بهتر می دونین ثریا خودش خیلی قوی و عاقله ……….. بغض مادر ترکید ….اشکی ریخت که فقط تو مرگ شوهرش ریخته بود و چون عادت به گریه کردن گاه و بیگاه نداشت معلوم بود که به اوج ناراحتی رسیده زن بیچاره اشکش مثل سیل روان شده بود اشکی که به خاطر ثریا و غم اون مدتها بود پشت حدقه ی چشمش نگه داشته بود …..
بچه ها می دونستن که مادرشون به این آسونی به این حال نمیفته این بود که همه با هم شروع به گریه کردن سیما سرشو گذاشته بود روی دیوار و اشک می ریخت که ستاره از راه رسید از دور اون منظره رو دید و فکر کرد که کار من تموم شده دوتا جیغ کشید و … سست شد سرش گیج رفت وچند قدم که مانده به مادر برسه بدون اینکه چیزی بپرسه از هوش رفت ..

#قسمت شانزدهم-بخش دوم
بچه ها دستپاچه ریختن دور ستاره و پرستار اومد و اون بردن تو یک اتاق و..تا حال ستاره بهتر شد و بهش ماجرا رو گفتن ….حواس همه پرت شد و خبر دادن عمل من با موفقیت تمام شده .
دکتر به محمد و مادر و سیمین گفت خدا خیلی رحم کرده غده خوش خیم بوده و بردن برای آزمایش ………
ساعتی طول کشید تا از ریکاوری منو به اطاقم منتقل کردن؛؛ تو یک عالم خواب بیداری بودم هم صدا می شنیدم و هم بی اختیار حرف می زدم و اونجا مرتب مادرم رو صدا می کردم و دیگه اسمی از بابک نیاوردم ….
هنوز به همون حال بودم که آفاق خانم با مهناز و شوهرش اومدن بیمارستان یک سبد گل بزرگ هم با خودشون اورده بودن …آفاق خانم کمی با سیمین حرف زد و بعد از مادر پرسید که چرا اینطوری شدم ؟
مادر گفت نمی دونم خواست خدا بوده ….هیچ کدوم به اون با بی احترامی رفتار نکردن فقط مجید از اتاق رفت تا چشمش به اونا نیفته …. سیما می گفت مهناز مثل قبل بدون اینکه حرفی بزنه اومده بود و رفته بود …
آفاق خانم اسمی از بابک نیاورد اصلاً انگار نه انگار که مادر اونه؛؛ خیلی ام زود رفته بود قبل از اینکه من کاملا به هوش بیام .
وقتی به هوش آمدم به من گفتن که آفاق خانم اومده بوده ولی من درست یادم نبود و پوزخندی زدم و فکر کردم اینطور می گن که من خوشحال بشم و دیگه حرفی نزدم چون دیگه برام مهم نبود ….تنها چیزی که بهش فکر می کردم این بود که رحم منو در نیاوردن …ولی این مانع نمی شد که هنوز چشم براه نباشم …
هفتم اسفند ماه بود به ما خبر دادن که غده خوش خیم بوده و خطری منو تهدید نمی کنه نزدیک ظهر من بیمارستان را ترک کردم و توی خونه مادر بستری شدم … اونقدر لاغر و ضعیف بود م که درست نمی تونستم راه برم گاهی مهران و مهیار باهام شوخی می کردن و می گفتن که از صورتت فقط چشمت مونده ….من کنار تلفن خوابیده بودم و موبایلم کنار سرم بود تا اگر بابک زنگ زد خودم گوشی رو بردارم و مرتباً بهش نگاه می کردم با هر صدای زنگی از جا می پریدم و گوشم تیز می شد .
ولی خبری نبود ناباورانه تحمل می کردم غذا نمی خوردم و دیگه از ریختن اشک جلوی دیگران خجالت نمی کشیدم دیگه چیزی نداشتم که از کسی پنهون کنم …احساس کوچکی و بیهودگی سرا پای وجودم رو گرفته بود …
گاهی اختیار از دستم در میرفت و مثل دیوونه ها می پرسیدم ، من ارزش یک احوال پرسی رو هم نداشتم ؟
#قسمت شانزدهم-بخش سوم
اون نباید احوال منو می پرسید ؟
کم کم از رختخواب بیرون اومدم …. دیگه کمتر بچه ها میومدن خونه ی مادر ….. ، نزدیک عید بود و همه کار داشتند ولی حال من روز به روز بدتر می شد .
عید بدی رو تو خونه ی مادر گذروندم کلافگی من حتی با تولد سوگل که خیلی دوستش داشتم هم بر طرف نشد اونا تولد رو به خاطر من توی خونه ی مادر گرفتن …….
بابک برای تبریک سال نوهم زنگ نزد .
همه برام دلسوزی می کردن و این بیشتر از هر چیزی آزارم می داد ….دیگه کسی اسمی از بابک نمی برد انگار چنین کسی اصلا وجود نداشته .

پانزدهم فروردین بود و من باید می رفتم مدرسه …
لاغر و رنگ پریده و پریشون بودم نمی تونستم تصور کنم که چطوری می تونم درس بدم …. ولی وقتی رفتم سر کلاس و درس رو شروع کردم دیدم حالم بهتره ……تا حدی که بعد از یک هفته سر حال شده بودم بچه ها به من انرژی می دادن …
وقتی حالم بهتر شد تصمیم گرفتم برم خونه ی خودم این طوری روی روال عادی زندگی میفتادم و کمتر احساس در بدری می کردم ولی تا به مادر گفتم بر آشفته شد و مخالفت کرد …دست منو گرفت دیدم داره دستش می لرزه گفتم مامان جان مگه می خوام کجا برم چند روز میره و بازم میام راه دوری نیست که مادر نگاه غم باری به من کرد و گفت …لج بازی نکن همین جا بمون تا خیال منم راحت باشه سمیه کنکور داره نمی تونه هر روز بیاد خونه ی تو….
اول مردد شدم خوب اون حق داشت و دلم نمیومد اذیتش بکنم ولی خیلی هوای خونه ی خودمو کرده بودم …بغلش کردم و بوسیدمش و گفتم ..مامان جان تو رو خدا ناراحت نشو من یک مدت کوتاه میرم و بر می گردم جای نگرانی نیست …
شایدم زود تر اومدم فقط برای اینکه حال و هوایی عوض کنم میرم ، بالاخره با اصرار و خواهش موفق شدم رضایت مادرم را بگیرم . دیگر معطل نکردم سریع وسایلم را جمع کرد و راهی خونه شدم .
به محض اینکه وارد شدم سردی اولین روز عروسیم جلوی چشمم مجسم شد یادم اومد که بابک چطور منو همون روز اول ول کرد و. رفت …. و تمام کارایی که با من کرده بود جلوی چشمم اومد همان جا پشت در نشستم و زار زار گریه کردم از آمدنم پشیمان شدم با خودم گفتم احمق اینجا برات حلوا خیر می کردن ؟ بدون اینکه قدرت حرکت داشته باشم کیفم رو گذاشتم زیر سرم و دراز کشیدم …. .
بعد از مدتی بلند شدم …. یک چایی گذاشتم و شروع کردم به تمیز کردن خونه .. تقویم سال قبل رو انداختم ، توی سطل آشغال و با خودم گفتم تقویم جدید هم نمی خوام ….ندونم زمان چطوری می گذره بهتره .
من دیگه سعی می کردم به بابک فکر نکنم و سرمو با مدرسه و دانشگاه گرم می کردم دیگه مهری از اون تو دلم نبود ..یک احساس گنگ اومده بود سراغم نمی تونم اسمشو بزارم تنفر یک چیزی بین خشم و نفرت از کسی که باید یارم می بود همدم تنهایی و عشقم می شد فقط یک خاطر تلخ باقی مونده بود ….
ولی بازم راغب بودم تو خونه ی خودم باشم وقتی می رفتم پیش مادر احساس آوارگی و در بدری بهم دست می داد برای همین ترجیح می دادم خونه ی خودم بمونم …….
ولی بچه ها هر شب یک دوتا شون میومدن پیش من و اغلب تنها نبودم ..به خصوص مهران که اگر می دید کسی پیشم نیست حتی آخر شب هم بود خودشو می رسوند به من و شب رو پیشم می موند و هر چی التماس می کردم که خودشو معذب من نکنه فایده نداشت….و صبح از همون جا می رفت دانشگاه ….
۳۰ اردیبهشت امتحانات نزدیک میشد و من سخت در تلاش بودم چه برای شاگردام چه برای درسهای خودم و این طوری کم کم داشتم به اون زندگی عادت می کردم ….ولی هر وقت یادم میفتاد که بابک با من چیکار کرده باورم نمیشد و کینه ای عمیق ازش به دلم گرفته بودم .
یک شب از روی حرص تصمیم گرفتم به آفاق خانم زنگ بزنم و هر چی از دهنم در میاد بهش بگم اونم مثل پسرش بی عاطفه بود و هیچ خبری از من نگرفته بود …و دلم می خواست دق و دلیمو سر اون خالی کنم ….
زنگ زدم خودش گوشی رو برداشت قلبم شروع کرد به تند زدن و حالم بد شد و گوشی رو گذاشتم …
من اهل حرف بد زدن و دعوا نبودم این بود که به سیمین زنگ زدم و کلی باهاش درد دل کردم تا قلبم سبک شد …….
#قسمت شانزدهم-بخش چهارم

۱۶ خرداد بود من تنها شدم سیما و خندان از صبح خونه ی من بودن و تازه رفته بودن…. داشتم جمع و جور می کردم که صدای زنگ تلفن اومد اون موقع شب فقط مادر بود که به من زنگ می زد …… .
بابک بود با همون لحن حق به جانب گفت : سلام ثریا جان چطوری خانمی حالت خوبه چرا زنگ نمی زنی احوالی از ما نمی پرسی …خبر خوش؛؛ دارم میام ….
باورم نمی شد یعنی یک نفر این قدر پر رو و بی حیا باشه ؟ میشه؟؟ امکان نداره… برای اولین بار در زندگیم چنان هوار کشیدم و گفتم …
حیوون عوضی بی شعور گمشو از زندگی من برو بیرون؛؛ روانی احمقِ بی همه چیز ….بی شرف اگر جلوی دستم بودی می کشتمت نامرد حروم زاده …..
داد زد من که دیگه دارم میام چرا اینطوری می کنی ؟ گفتم می خوام هرگز نیای الهی جنازه ات رو برام بیارن مرتیکه ی ا لدنگ ؛؛مرده شور تو رو ببرن که نیای دیگه همون گوری که رفتی بمون و این طرفا پیدات نشه مرده سگ ….پست ِ نامرد گمشو ……..
گفت چه مرگته منکه برات مرتب پول فرستادم . هار شدی؟!! ….گفتم تو سرت بخوره اون پولات من دست به اون پول کثیف نزدم عوضی بهت گفته باشم ؛؛ دیگه تموم شد از زندگی من گمشو برو بیرون نکبت حق نداری دیگه سراغ من بیای …… و گوشی رو قطع کردم ….یک نفس بلند کشیدم احساس کردم سرم داره گیج میره دستمو گرفتم به مبل؛؛؛ من پشت مبل وایستاده بودم خودمو کشوندم تا بتونم بشینم روی اون که دیگه چیزی نفهمیدم …..
و خوردم زمین چند دقیقه بعد حالم جا اومد و از جام بلند شدم تلفن مرتب زنگ می خورد ولی من بر نداشتم هم می ترسیدم بابک باشه هم حال جواب دادن به کسی رو نداشتم ….هنوز سر گیجه داشتم و نمی تونستم از جام بلند بشم … نیم ساعتی گذشت …احساس می کردم توی فضا معلق شدم ……
نمی تونستم خودمو جمع و جور کنم ….صدای زنگ در اومد با هر زحمتی بود خودمو رسونم و آیفون رو زدم نمی دونم کی بودفقط در باز کردم و خودمو انداختم روی مبل ….صدای آسانسور رو شنیدم که اومد بالا اومدم بلند بشم و برم به استقبالشون ولی خوردم زمین …..مادر و محمد و سیمین بودن ….
فورا منو بردن به یک کلینیک فشارم خیلی پایین بود یک آمپول به من زدن که تا به ماشین رسیدم خوابم گرفت ….دیگه برام مهم نبود که کجا میرم و چیکار می کنم فقط به اونا گفتم بابک زنگ زد و من چیکار کردم …..
تا فردا صبح آروم و بدون اضطراب خوابید م وقتی بیدار شدم رفتم دستشویی و توی آیینه نگاه کردم و به خودم گفتم : ثریا تموم شد دیگه کابوس تو تموم شد از دستش خلاص شدی از اون عنکبوت وتارهاش رها شدی …..
دیگه همه ی اون تلخی ها و بی وفایی ها و بد رفتاری ها رو بریز دور و فراموش کن و بشو همون ثریای سابق صورتم رو شستم و لباس پوشیدم تا برم خونه ی خودم …مادر دو دستشو گرفت جلوی در و گفت : به خدا نمی زارم بری؛؛؛ اونقدر محکم و جدی به مادر گفتم که کار دارم از سر راهم برن کنار که مادر بیچاره دستشو ول کرد و گفت : ای خدا بچه ی منو به خاطر اشتباه من مجازات نکن زبونم لال بشه که اونا رو راه دادم تو خونه ی خودمو و بچه موبا دست خودم بد بخت کردم …..گفتم من دیگه بدبخت نیستم بد بخت اون مرتیکه ی عوضی و بیشعوره تموم شد مامان جان .. تموم شد خاطرت جمع من ثریا هستم نه یک آدم بیچاره و بدبخت …به من نگو بدبخت ……
بابک برای من مرده دفنش کردم و عزا داری کردم و حالا می خوام از عزا در بیام ……و از خونه زدم بیرون و یک تاکسی گرفتم و رفتم …. مادر با نگاه منو بدرقه کرد و با خودش گفت خدایا منو ببخش فکر می کردم که چون من زن عاقلی بودم بچه هام مشکلی ندارن حالا می فهمم که هیچ چیزی توی این دنیا دست ما نیست خدایا بچه ی منو نجات بده …. منو به جرم نادانی مجازات کن ولی دخترمو از این وضعیت خلاص کن خدایا منو ببخش و اشکهایش سرازیر شد بعد وضو گرفت و به نماز ایستاد و ساعتی به حالت سجده زار زار گریست .
به محض اینکه به خونه رسیدم در یک چشم بهم زدن تمام وسایلم را جمع کردم… هر چیز که فکر می کردم مربوط به منه برداشتم حتی یک تیکه از لباسهامو جا نگذاشتم بسته ها رو دم آنسور جمع کرده بودم که دیدم مهران و محمد اومدن مادر نگران شده بود و اونا رو خبر کرده بود …….مهران تا چشمش به وسایل من افتاد گفت : ای بابا از اول عمه ثریا خانم ..خیلی وقته این کار و باید می کردی تو که ما رو دق دادی تا تصمیم گرفتی… من همه رو برات می برم … خیلی خوب کاری می کنی ولش کن دیگه واقعا حیف تو برای بابک ….

#قسمت هفدهم-بخش اول

مادر که چشمش افتاد به اثاث من نفس راحتی کشید و با خوشحالی گفت …ولش کردی ؟ الهی فدات بشم مادر خوب شد جونت خلاص ….از همون اول باید این کارو می کردی …
سمیه از بالا اومد پایین و اونم خوشحال شد و منو بغل کرد و بوسید و تبریک گفت که تصمیم درستی گرفتم …. بعد بهم کمک کرد تا اثاثم رو توی اتاقم مرتب کردم …..
به محمد گفتم برای این که طلاق بگیرم چیکار باید بکنم ؟ پرسید تصمیم خودتو گرفتی پشیمون نمیشی ؟ گفتم معلومه خیلی وقته تو این فکرم منتها هر بار یک چیزی می شد که تردید می کردم خودت که بابک رو میشناسی یک کاری می کرد تا از دلم در بیاره و دوباره کار خودشو می کرد ……
داداش اگر میشه هر چه زود تر این کارو بکن بابک گفته داره میاد نمی خوام دیگه اونو ببینم هیچ وقت ….
این حس رهایی به من نیرو می داد با خودم تکرار می کردم باید زندیگتو درست کنی ثریا لطفا؛؛؛ این آخرین فرصت برای توس دیگه گول نخور و کاری کن که از این به بعد خوشحال زندگی کنی …..
چهار روز بعد بابک اومد و یکراست رفت خونه و متوجه شده بود که من رفتم نزدیک ظهر بود و من و مادر تو خونه تنها بودیم ….
که صدای زنگ در اومد …من داشتم ناهار درست می کردم و دستم بند بود مادر در و باز کرد …..
صدای بابک رو شنیدم و با سرعت گاز رو خاموش کردم و دویدم بطرف پله ها و رفتم بالا ….تا خودمو قایم کنم ….می دونستم تو این جور مواقع اون آدم ضعیفیه و خیلی زود خودشو می بازه ….و ممکنه دست به هر کاری بزنه ….
بابک با دوتا ساک بزرگ که بزور می کشیدون وارد خانه شد و گفت سلام مادر جون خوبین ثریا کو ؟
مادر سرشو به علامت سئوال تکون و داد و گفت : کجا ؟ کجا ؟
سوغاتی ها را کنار حال گذاشت و بطرف مادر رفت تا با او روبوسی کنه ، مادر خودش را کنار کشید و گفت: گفتم کجا ؟ امری داشتید ؟ اینا رو بردار و از این جا برو…
بابک با همون روش قبل خودشو زد به نفهمی و گفت : بزارین بغلتون کنم مادر خیلی دلم براتون تنگ شده بود ……
مادر با تندی گفت : لازم نکرده من احتیاجی ندارم شما دلتون برام من تنگ بشه لطفاً از اینجا برین .
بابک گفت : چی دارین میگین …آخ ؛؛؛ آخ ,, مادر دوباره شروع کردین ؟ تو رو خدا دست بردارین از این کاراتون ، من برای کار می رم چند بار باید این موضوع را توضیح بدم .
مادر گفت : لازم به هیچ توضیحی نیست لطفاً این جا را ترک کنید .
بابک که آشفته شده بود و داشت کنترلشو از دست می داد گفت : مادر این کار و با من نکنید آخه من چه کار بدی کردم که باز مورد غضب شما قرار گرفتم ؟
#قسمت هفدهم-بخش دوم

مادر محکم زد پشت دستشو با عصبانیت گفت ببخشید حالا طلبکارم شدی برو آقا برو نزار تو روی هم وایستیم …خواهش می کنم برو دارم کنترلم رو از دست میدم …….
بابک گفت : خوب بگین من چه کار بدی کردم ؟ رفتم کارمو بکنم چیکار باید می کردم ؟
مادر که دیگه نمی تونست جلوی خودشو بگیره گفت : واقعاً نمی دونی …. واقعاً؟ …. این بار دیگه مثل دفعه قبل نیست ما دیگه از دست کارای بی منطق شما خسته شدیم زندگی ما شده حرص و جوش خوردن از دست شما همه چیز رو حسابی به گند و کثافت کشیدی مرد ،
چرا ما رو ول نمی کنی از زندگی ما برو بیرون تو به همون خدایی که می پرستی ولمون کن …..
ثریا نمی خواد تو رو ببینه …قسم خورده پس دیگه تا کار به جای بدی نرسیده برو .
بابک که حالا خیس عرق بود و دستپاچه و در این جور مواقع کوتاه میومد گفت : مادر جون قربونتون برم عجب حرفی می زنید من که برای خوش گذرونی نمی رم کارم اینه نمی دونم چرا متوجه نیستین ؟
مادر گفت : از کجا معلوم شما که یکساله زن تو ول کردی و رفتی به امید خدا و حتی زورت اومده یه تلفن بزنی و حالشو بپرسی ….
شاید برای خوش گذرونی رفته باشی ما از کجا خبر داریم؟ …از کجا؟ بگو دیگه؟ …هر روز زنگ می زنی؟ از کارت حرف می زنی؟ نشونه ی جایی که میری میدی؟ ای بابا این همه پنهون کاری برای چیه ؟
بابک رفت جلو و می خواست دست مادر رو بگیره ولی مادر دستشو با غیظ کشید کنار و گفت : ول کن آقا با زبون خوش دست از سر ما بر دار ….
بابک عاجز و در مونده گفت : پس مثل اینکه شما خبر ندارید ؛من مرتب پول فرستادم زنگ زدم شماره دادم به ثریا ازش بپرسین اون چند بار به من زنگ زده ؟ شما ها یک بار زنگ زدین حال منو بپرسین ؟ من آدم نیستم فقط ثریا آدمه ؟
مادر گفت : من از همه چیز خبر دارم … بله از تلفن های شما خبر دارم تو یکسال دو بار ( و بعد با صدای بلند فریا زد ) بنظر شما این کافیه ؟ ….. این کافیه ؟
بابک گفت : چه حرفی می زنین گفتم که ثریا شماره منو داشت برین ازش بپرسین .. چرا یک بار حال منو نپرسید ؟
مادر که دیگه کنترلی روی خودش نداشت و داد می زد گفت :خواهش می کنم بابک از زندگی بچه من برو بیرون ولش کن …. ولش کن بزار زندگیشو بکنه تو اصلا حرف حالیت نمیشه
بابک با ناراحتی و بدون هدف دستشو بالا و پایین می برد گفت : آخه مگه من چیکار کردم ؟ نمی فهمم ….
مادر سرش داد زد …ای واییییی.. چرا می فهمی؛؛ خودتو می زنی به نفهمی!! زن شما بیست روز توی بیمارستان بود تو بخودت زحمت ندادی یکبار حالشو بپرسی …. تو واقعاً نگران اون نبودی؟ …. بعد می خوای اون به تو زنگ بزنه ؟ …. اینم نمی فهمی ؟ تو واقعاً نمی فهمی ؟
#قسمت هفدهم-بخش سوم
بابک انگشتشو گرفت طرف مادر و هی اونو بالا و پایین برد و با حالتی عصبی گفت: بگین ثریا بیاد….
بگین ثریا همین الان بیاد اینجا من باید با خودش حرف بزنم معلوم میشه حسابی پُرش کردین و دارین زندگی منو بهم می زنین بگین ثریا بیاد ….
بگین خودش بیاد ببینم چی می گه ؟
مادر گفت : ثریا با شما حرفی نداره … اون نمیاد راحتش بزار ….
بابک دستشو گذاشت روی سرشو داد زد وای خدای من؛ هر وقت منه بدبخت میرم سراغ کارم باید مکافات بکشم و با یک عده آدم از خود راضی سر و کله بزنم و حساب پس بدم ….
مادر فریاد می زد : از اینجا برو دیگه نمی تونم تحملت کنم به ما هم لازم نیست حساب پس بدی کی از تو حساب خواسته ؟ برو بیرون تا کار به جای باریکی نکشیده …و خدا رو شکر کن با آدمای نجیبی سر و کار داشتی همین …..
بابک بلندتر فریاد زد : از این جا نمی رم تا ثریا رو نبرم نمی رم …….. با سرعت رفت تو اتاق منو صدا کرد ثریا ؟ ….ثریا ؟ بیا …لطفا بیا حرف بزنیم ….
صدای مادر اونقدر بلند و عصبی بود که من تا اون موقع نشنیده بودم ترسیدم فشارش رفته باشه بالا ….با خودم گفتم چرا مادر رو سپر بلای خودم کردم …میرم و جوابشو میدم …..و از پله ها اومدم پایین ..تا چشمش به من افتاد اومد طرف منو و گفت : مادر چی میگه ثریا بیا قربونت برم با هم بریم خونه و حرف بزنیم …..
گفتم : نیا جلو همون جا وایستا …من حرفامو توی تلفن بهت گفتم یادت که نرفته هنوز عقیده ام در مورد تو همونه اگر یادت نیست بدم نمیاد تو روتم بگم ..
(اومد حرف بزنه نذاشتم ادامه دادم ) بسه دیگه گفتی منم از اون بالا شنیدم گیرم که حق با تو باشه…. اصلا من بدم من بی فکر و غر غررو هستم دائم نق می زنم برای تو احترام قائل نیستم پر توقع و لوسم ..مغرورم و کله ام کار نمی کنه … از خود راضی و نفهم و بیشعورم … به خاطر این عیب هایی که من دارم برو و ولم کن من نمی تونم با تو زندگی کنم زور که نیست ….
بابک مثل بارون عرق می ریخت و منو نگاه می کرد انقدر حالش بد بود که اگر در موقعیت دیگه ای بود دلم براش می سوخت …با همون حال گفت : کی گفته تو بدی ؟ تو بهترین زن دنیایی من غلط کردم توی عصبانیت یک وقتی یک چیزی گفتم به دل نگیر من دوستت دارم به خدا تو تنها زن زندگی منی …..
آه بلندی از ته دل کشیدم و گفتم : ولی یک کلام؛؛ من دیگه نمی تونم به اون زندگی ادامه بدم نمی خوام و مطمئن باش اگر سرتم اینجا ببری برای من فرق نمی کنه ، گفتم که گیرم همه ی حرفای تو درست باشه من نمی تونم ادامه بدم حالا برو دیگه بیشتر از این مادرم رو ناراحت نکن ….
بابک گفت ثریا اینجا چه خبره ؟ ما که آخرین بار با هم صحبت کردیم مشکلی نبود ؟ بگو چی شده ؟ کسی تو رو پر کرده ؟ کی زیر پات نشسته ؟

#قسمت هفدهم-بخش چهارم
مادر فریاد می کشید و از شدت ناراحتی بخود می پیچید دست منو گرفت و در حالیکه می کشید
گفت: برو تو اطاقت برو من خودم از پسش بر میام و در حالیکه دندانهایش را بهم فشار می داد و دستهایش را در هم می کوبید فریاد زد چرا مثل کبک سرتو کردی تو برف تو واقعاً از کسی نشنیدی که وقتی آدم زن مریضشو یکسال ول کنه و بره و یه خبر از اون نگیره چقدر بده ؟ چه کار احمقانه ای کرده دور از انسانیت بوده ؟ دختر من در این مدت جون بسر شده تو اصلا نگرانش نشدی؟
که یک بار بپرسی از زیر عمل سالم بیرون اومده یا نه شاید مرده بود اونوقت چی داشتی بگی ؟ چرا نمی فهمی این کارای شما داره اعصاب همه رو خورد می کنه و تکرار اون برای ما طاقت فرسا شده به من بگو ببینم این ماجرا چند بار دیگه باید تکرار بشه ؟ چند بار ؟ ما تا کی باید اداهای تورو تحمل کنیم ؟
بابک رفت روی مبل نشست و چند تا دستمال کشید بیرون و عرق صورتش رو پاک کرد و با دست زد تو پیشونیش و سعی کرد آرومتر حرف بزنه و گفت مادر من؛ شما دارید تند می رین این کار منه من که نمی تونم وقتی کانادا کار دارم هر روز بیام سر بزنم و برگردم
مادر : وای … وای چرا نمی فهمی ، چرا بی خبر می ری چرا تلفن نمی زنی چرا احوال زنتو نمی پرسی ؟ چرا اینقدر سرد و غیر عادلانه رفتار می کنی اینا چیزایی نیست که آدمی مثل تو نفهمه داری خودتو می زنی به اون راه و هی میگی کار دارم …. کار چه ربطی به رفتار تو داره .
بابک رو از مادر برگرداند و بلند شد و اومد بطرف من و در حالیکه من داشتم عین بید می لرزیدم و رنگ به روم نداشتم گفت : من نمی دونم ، نمی فهمم چی می گین من چه کار بدی کردم که اینقدر غیر عادلانه بوده…. اگر تلفن رو بر می داشتم و دائم مثل احمقها از پشت اون قربون صدقت می رفتم بعد گوشی را می زاشتم و هزار تا غلط زیادی می کردم آدم خوبی بودم ؟ داماد خوبی بودم ؟ آره ثریا تو اینطور شوهری می خواستی ؟
تو خودت نگفتی بخاطر اینکه من با بقیه فرق دارم منو دوست دار ی؟ قسم می خورم من فقط بتو فکر می کردم دوستت دارم نمی تونم بدون تو زندگی کنم .. ثریا با من این کارو نکن ،،، باشه از این به بعد هر کجا میرم تو رو هم می برم بیا بریم خونه …
مادر اومد جلو و در خونه رو نشون داد و گفت : هر کاری تو این یکسال کردی حالام بکن.
#قسمت هفدهم -بخش پنجم
بابک با دستپاچگی گفت : مادر تو رو خدا اینطور ی حرف نزنین …خدا رو شاهد میگیرم که من اونجام با ثریا زندگی می کردم ببینین … بیین نگاه کنین ( رفت به طرف ساکی که آورده بود ، اونو کشید وسط خونه و اونو باز کرد مادر داد زد ) بردار این اشغال ها رو با خودت ببر تو عجب آدم بدی هستی مگه ما محتاج این چیزا هستیم فقط ازت انسانیت می خواستیم که تو وجود تو نیست …..
بابک بدون توجه به حرف مادر کارشو ادامه داد تا اون موقع بابک رو اینطوری ندیده بودم ببین کادو ها همه مال سمیه و مادره و بچه هاست ده برابر این رو برای تو خریدم اگه بفکر تو نبودم که یادم نمی امد که کاری برات بکنم فقط تلفن نکردم همین …. بخدا همین…. و بعد به طرف مادر رفت و گفت بخدا مادر من جز به ثریا به هیچ چیز دیگری فکر نمی کنم .
فقط کار داشتم همین …. قسم می خوردم ،، زندگی منو بهم نزنین ….( و رو به من…. ) خواهش می کنم این کارو با من نکن بیا بریم خونه با هم حرف می زنیم .
ثریا جان دارم سکته می کنم اینکارو نکن ؛؛
گفتم : نه …. هیچوقت …. من دیگه نمی تونم به اون خونه برگردم ، هیچوقت،، تو باید بدونی که دیگه همه چیز تموم شده …. من نمی خوام توضیحی بدی و نه دلیلی بیاری اگر فکر کنم که هر چی تو بگی راست باشه من بازم نمی خوام اینطوری زندگی کنم .
نمی خوام … کارای تو با خلق و خوی من جور نیست اینطوری برای هردومون بهتره.

بابک بازم التماس می کرد و می گفت : یعنی چه ؟ چی داری می گی می خوای عذابم بدی … خوب دادی بسه دیگه حالا بیا بریم ، تو رو به جون مادر قسمت میدم بیا از اول شروع کنیم …..
گفتم : مثل اینکه حالیت نیست من می خوام ازت جدا بشم دیگه تو اون خونه بر نمی گردم راحتم بزار برو دنبال کارت دیگه مجبور نیستی به کسی تلفن کنی و توضیح بدی …حالا راحت شدی .
بابک گفت : ثریا تو همه چیز منی تمام زندگی منی این کارو نکن ، من و تو همدیگر رو دوست داریم چرا باید از هم جدا بشیم ؟
#قسمت هفدهم-بخش ششم

گفتم دلیل می خوای ؟ بهت میگم … برای اینکه من تو زندگی تو هیچی نبودم ، تو حتی نمی فهمی مسئولیت در مقابل من چیه ، تو فقط فکر می کنی هی برام کادو بخری همه چیز درست میشه ؟ حالا برو در کمد اطاق کوچیکه رو باز کن و کادوها تو بردار….
ببین که اونا برام مهم نبودند من فقط یک رفتار درست از تو می خواستم من کادو نمی خوام خودم می تونم هر چی خواستم برای خودم بخرم ولی توهین ها و تحقیر های تو رو نمی تونم تحمل کنم …. ( و دیگه بشدت به گریه افتادم و دویدم طرف اتاقم تا اون عجز و ناتوانی منو نیبنه ……….
بابک دستهایش را دو طرف سرش گذاشت و زیر لب غرید ….
نگاهی به مادر کرد او هم صحنه را ترک کرد کمی تنها میان حال ایستاد با خودش فکر می کرد حالا چیکار کنم ولی فهمیده بود که الان دیگر اصرار اثری نداره ….از صدای در فهمیدم که اون رفته …..
بابک نا امید و خسته و درمانده بود… بفکرش رسید به محمد پناه ببره که بتونه اوضاع رو درست کنه ولی زود پشیمون شد می ترسید همون رفتار مادر و ثریا رو هم اون داشته باشه و چون خیلی عصبی بود بهتر دید فعلا بره خونه و کاری نکنه .

وقتی او رفت من تا ساعتها گریه کردم با اینکه مدتها بود خودمو برای چنین روزی آماده کرده بودم ، باز هم نمی تونستم ناراحت نباشم ….. .
چند روزی رو با خودم کلنجار رفتم… و فکر کردم…. دیگه تصمیمم قطعی بود که زندگی جدیدی برای خودم بسازم …. .
من با محمد رفتم دادگاه و کار طلاق رو شروع کردم و مراحل اونو هم خود محمد پیگیری کرد که من اذیت نشم …..
بابک اینقدر از خودش مطمئن بود که راحت حق طلاق رو به من داد و فکر نمی کرد من هرگز ازش جدا بشم …
چند بار احظاریه برای بابک رفت در خونه اش ولی اون در هیچ جلسه شرکت نکرد و اصلاً خبری ازش نبود و خودشو به هیچکس نشون نمی داد.
۲۰ شهریور ماه بود که حکم طلاق رو محمد گرفت و آورد داد دست من …. نگاه سردی به اون انداختم و آرام گفتم: راحت شدم و نشستم ،ازصورتم چیزی معلوم نبود نه خوشحال بودم و نه غمگین فقط زیر لب گفتم حالا زندگی جدیدی رو شروع می کنم بعد از محمد و زحمت هاش تشکر کردم و اونو بغل کردم و بوسیدم…
محمد تحت تاثیر قرار گرفت و منو به آغوشش گرفت و مدتی نگه داشت انگار می خواست احساسشو این طوری به من بفمونه و گفتم : داداش نمی دونی برام چیکار کردی خیلی کمک حالم بودی .
محمد دستی به سرم کشید و گفت : امیدوارم یک روز دوباره ببینم تو مثل سابق می خندی و شوخی می کنی همین برای من کافیه…..حالا منتظرم ببینم چطور زندگیتو می سازی.
همان روز بعد ازظهر حکم طلاق بدست بابک رسید .
او مثل یخ وا رفت باعصبانیت اونو پرت کرد چند بار دستش را به در و دیوار کوبید و فحش داد به هر کس که یادش می آمد بد و بیراه می گفت … حسابی قاتی کرده بود اصلاً فکر نمی کرد من بتونم چنین کاری کرده باشم … او فکر می کرد مدتی صبر کنه خودم پشیمون میشم و برمیگردم. چون از عشق من به خودش مطمئن بود ….. .
ولی اون منو نشناخته بود….خار و ذلیل بودن توی وجود من نبود و اون زندگی فقط برای من همین رو به ارمغان داشت .
بابک سکوت و تحمل های منو دلیل بر عشق بی نهایت من به خودش می دونست……
#قسمت هفدهم-بخش هفتم
بابک از شدت عصبانیت نمی دونست چیکار کنه یک مرتبه شروع کرد به فریاد زدن و اثاث خونه رو بلند می کرد و می کوبید زمین هر چی دم دستش بود شکست و خورد کرد قاب عکسها رو از روی دیوار بر می داشت و محکم می کوبید روی زمین….
شیشه ها می خورد تمام کف سالن و اتاق ها رو پر کرده بود …
بعد رفت تو آشپز خونه و هر چی دم دستش بود زد زمین و شکست ….و همون طور پا برهنه روی اونا راه می رفت صدای شکستن ها و سر و صدای بابک همسایه ها رو به وحشت انداخت اونا نمی دونستن ما در چه وضعی هستیم برای همین به موبایل من زنگ زدن و گفتن توی خونه تون قیامت شده و آقای حسینی داره داد می
زنه دست و پام از حس رفته بود …از مادر پرسیدم چیکار کنیم ؟
گفت : بزار هر کاری می خواد بکنه به ما مربوط نیست دیگه ….. ولی من طاقت نیاوردم و به محمد زنگ زدم محمد به آفاق خانم تلفن کرد و رفت دنبالش و با هم رفتن ببینن اون چه حال روزی داره ……
اونا با هم اومدن و کلید خونه رو از من گرفتن و رفتن ……
وقتی درو باز کردن بابک وسط خورده شیشه ها نشسته بود و مثل بچه ها گریه می کرد و با دیدن مادرش بغضش بیشتر شد و در حالیکه نمی تونست آب دهنشو هم جمع کنه با صدای بلند گریه کرد و مرتب می گفت ..ثریا رو ازم گرفتن …
محمد از لای در نگاه می کرد اون زخمی و خراب سرشو گذاشت تو بغل مادرش و گریه کرد … محمد دیگه تحمل نداشت و نمی خواست که بابک اونو ببینه برای همین در و بست و برگشت خونه .
بابک بالاخره به خودش آمد بلند شد و رفت زیر دوش آب و مدتی زیر آب بی هدف ایستاد . همانطور با خودش حرف می زد من نمی زارم من نمی زارم تو زن منی کدام (……) حکم طلاق را صادر کرده. مادرشوبه عزاش میشونم ولی هر چه گفت حرص و غیضش بیشتر میشد و آرامشی در کار نبود…
مادر بابک در حالیکه گریه می کرد خونه رو جارو کرد و کمی جمع و جور کرد تا بابک اومد بیرون یک چایی هم براش درست کرده بود ….بابک با همون حوله اومد روی مبل نشست و به مادرش گفت : دیدی چی شد ثریا طلاق گرفت و رفت اون الان دیگه زن من نیست ….
مادر نمی دونم چیکار کنم دارم دیوونه میشم نمی تونم این وضع رو تحمل کنم
مادرگفت : معلوم دیگه آنقدر با این دختر بد رفتاری کردی که جونش به لبش رسید من از خجالت کارای تو روم نمیشه هیچوقت سراغش برم اون بابا ی بی همه چیزت هم همین طور بود هیچوقت نفهمید بقیه هم مثل اون آدمند . توام یکی مثل بابات فقط بفکر خودت هستی .
رگهای گردن بابک بیرون زده بود با فریاد گفت حالا فهمیدی چرا هیچوقت بهت زنگ نمی زنم چون همیشه میخواستی دق و دلی بابا رو سر من خالی کنی از بچگی به من گفتی مثل بابامم ،بی شرفم من یاد گرفتم مثل اون باشم چون تو اینجوری میخواستی ….
تو تمام عقده هایی که نتونستی سر بابام خالی کنی سر من خالی کردی اگر از زرنگی خودم نبود الان یا گوشه خیابان بودم یا تو زندون پوسیده بودم …
#قسمت هفدهم-بخش هشت
مادر گفت : آره من عقده دارم من عقده های باباتو سرتو خالی کردم ، من نبودم که بزرگت کردم من نبودم که تو رو باینجا رسوندم تو خودت چهار سال مریض بودی من نبودم که ازت مواظبت کردم توی بهترین مدرسه ها درس خوندی من نبودم…..
تو همونی نیستی که من دارو و ندارمو خرج تحصیل و دانشگاه ش کردم وتو همونی نیستی که وقتی به درآمد رسید رفت و پشت سرشو نگاه نکرد . تا موقعی که می خواستی ثریا را بیچاره کنی پای منو کشیدی وسط و بعدش هم گفتی که دخالت نکنم ، من بی عاطفه تر از تو ندیدم حالام نمی دونم چطور شده برای ثریا ناراحتی…
وقتی تو کانادا دنبال عشق و حال خودت بودی یاد اون دختر بیچاره نبودی یکسال اونو با مریضی و تنهایی ول کردی ، صداش در نیومد حتی یکبار شکایت تو رو پیش من نیاورد… خوب کاری کرد حقته ….. هر کاری بکنه حقته ….

بابک فریاد زد و وسط حرفها مادرش بالا پائین می پرید بالاخره گفت برو تو هیچ وقت دردی از من دوا نکردی همیشه سر زنشم کردی و نخواستی ببینی دردم چیه …
مادرش گفت آخه درد تو رو من می دونم ….خود خواهی و بی عقلی؛؛ تو از خود راضی هستی فکر می کنی من همیشه هستم ثریا همیشه هست …
نه پسرم طاقت ما هم یک اندازهای داره تو حتی اجازه نمیدی من بیام زن تو رو ببینم به خدا از خجالت هر بار که زنگ می زنه آب میشم بهش چی بگم؟
بابک گفته با تو تماس نگیرم ؟ بهش بگم چرا ؟؟؟ دلیلشو بگم ؟ که تو از چی می ترسیدی ولی مطمئن باش ماه زیر ابر نمی مونه …..بابک دو دستش را توی سرش فرو برد و به جمجمه اش فشار آورد دلش میخواست مغزش بترکه …. آفاق خانم وقتی حال بابک رو دید کوتاه اومد و دیگه حرفی نزد …..
بابک از جاش بلند شد و تصمیم گرفت بیاد خونه ی ما و با من حرف بزنه ولی آفاق خانم جلوشو گرفت و بهش گفته بود نکن کار و از این خراب تر نکن…. صبر کن من خودم درستش می کنم ….. و کمی با اون مهربون شد و براش غذا درست کرد و موقتا پیشش موند بابک هم دلش نمیخواست مادرش بره .

#قسمت هجدهم-بخش اول

اونشب اولین شبی بود که بعد از چند سال راحت خوابیدم، با اینکه وقتی محمد حال و روز بابک رو تعریف کرد ، همه ناراحت شدن,, من عین خیالم نبود شاید خیلی هم بد جنس بودم و ته دلم راضی شدم به این که یک شب اونم حال منو داشته باشه.
مادر با نگاهش به من می فهموند که تحت تاثیر قرار نگیری و من باز با نگاه خاطرشو جمع می کردم … می خندیم و با بچه ها شوخی می کردم و مثل سابق با سوگل هم بازی شدم …..
دیگه ترس از اینکه بازم بابک بره و نیاد،، تنهایی و چشم انتظاری ، تاصبح بیدار موندن و اشک ریختن دلهره ها و ترس از خیانت که داشت تار پود وجودم رو رو نابود می کرد رو نداشتم و احساس رهایی به من آرامش می داد ….
اعتماد به نفسم رو از دست داده بودم دیگه حالا نمی ترسیدم که حرف بزنم ….
می خواستم همه ی اون خاطرات بد رو از ذهنم پاک کنم .
اونشب همه بچه ها اومدن خونه ی مادر و بعد از مدت ها به من خوش گذشت …. اونا که عزیز ترین کسانم بودن مثل یک مریض با من رفتار می کردن ، این مال اونشب تنها نبود مدتها بود که اونا برای من نگران بودن و من این با تمام وجودم احساس میکردم ……

۲۸ آبان ماه بود ، صبح که از خونه اومدم بیرون تا برم مدرسه بابک رو دیدم توی ماشین جلوی خونه نشسته بود و تا چشمش افتاد به من پیاده شد….
اونقدر بهم ریخته و داغون بود که نمی تونستم باور کنم… بی غرور ؛؛ بی تکبر؛؛عاجز؛؛ از اون بابکی که من می شناختم دیگه خبری نبود … آهسته و غمگین اومد جلو و بدون سلام و مقدمه چینی گفت بیا برسونمت با هم حرف بزنیم . من بدون اینکه جوابی بدم یا حتی نگاهش کنم رفتم طرف ماشینم و سوار شدم ؛؛ دست و پام می لرزید فکر می کردم الان میاد که دوباره بحث رو شروع کنه ولی اونم برگشت تو ماشینش و چند دقیقه سرشو گذاشت روی فرمون من حرکت کردم و در آخرین لحظه که از کنارش رد می شدم دیدم سرشو بلند کرده و چشماش اشک آلوده ……
قلبم تند تند می زد با خودم گفتم نفرین به تو ثریا چرا نگاه کردی این دوباره ترفند جدید اون مظلوم نمایی کاری که من خیلی ازش بدم میاد اومده در خونه ی من گریه می کنه خجالت نمیکشه عوضی وقتی گردن کلفتی می کردی می خواستی یاد این روز هم باشی …..
همه ی اینا رو می گفتم ..چون دلم به حالش سوخته بود … برای این که متزلزل نشم باید با خودم حرف می زدم خاطراتم رو میاوردم جلوی چشمم ..و این نمی گذاشت تا فراموش کنم چی کشیدم ……
بابک موفق شد اون روز منو خراب کنه و من بازم همش ذهنم طرف اون کشیده می شد و آشفته شده بودم …
ظهر که به نماز ایستادم به خدای خودم شکایت کردم و گفتم …یک طوری به من بگو چرا کسی رو جلوی راهم گذاشتی که از همون اول که اونو ندیده بودم دچار استرس شدم و تا حالا دارم از دستش می کشم چرا منو از دست اون خلاص نمی کنی ؟ مشکل من همیشه فکرم بوده که به اون مشغوله و منو از همه ی دنیا جدا می کنه …..
بهم بگو چرا ؟..من می خوام دلیل اونو بدونم …. و روی مهر افتادم و با گریه گفتم …خلاصم کن خدا …خلاصم کن ……
اون روز بابک رفته بود جلوی دفتر محمد و به خیال اینکه ممکنه باهاش بر خورد بدی بشه اول زنگ زده بود …
محمد گوشی رو قطع می کرد و جوابشو نمی داد اون به شماره ی دفتر زنگ زد منشی گفته بود که الان کار دارن ….بعد رفته بود بالا و در حالیکه قیافه اش نشون می داد عصبی و پریشونه به منشی گفته بود بگو من باید باهاش حرف بزنم از اینجا هم نمیرم ….

#قسمت هجدهم -بخش دوم
ولی محمد می دونست که امکان داره بابک با زنگ هایی که زده و اون جواب نداده بیاد پیشش این بود که از اتاق اومد بیرون و رفت طرف بابک و به گرمی باهاش دست داد و تعارفش کرد تو اتاقش و دستور چایی داد …
بابک یک کم آروم شده بود شاید فکر نمی کرد محمد این طوری باهاش بر خورد کنه ….
محمد از بابک پرسید اشکالی نداره من این کارومو تموم کنم بعد حرف بزنیم ؟
بابک نشست و گفت: نه محمد جان خواهش می کنم من کاری ندارم …..
محمد با خودش فکر کرد …نمی دونم این چه کاریه که تو همیشه میگی کار دارم و نمی تونی انجام ندی ،،،و وقتی این جوری تو مخمسه میفتی اصلا کار نداری و خونه نشین میشی !! …

بابک طبق عادت عرق میریخت و دستهایش رابهم می مالید .
محمد عمداً باخونسردی کاراشو انجام می داد تا حالت هیجانی بابک ازبین بره .
وقتی منشی یک سینی چای و شیرینی آورد محمد بهش گفت: لطف کنید نه کسی بیاد تو نه به تلفن جواب میدم الان کاردارم … منشی چشمی گفت و خارج شد.
محمد روبروی بابک نشست و گفت : من می دونستم که تو امروز می آیی چون میدونم بر خلاف رفتار خشن و خودخواهانه ات دلی کوچک و مهربون داری .
بابک گفت :نه رفتار من خشن و خود خواهانه است نه دلی کوچیک دارم من زنمو میخوام کسی که زنشو بخواد دلش کوچیکه ؟
محمد در حالیکه خیلی برای بابک متاسف شده بود گفت : ولی بابک جان اون دیگه از تو جدا شده زن تو نیست .
بابک دوباره بر افروخته شده بود و به حالت التماس گفت محمد این کارو با من نکن به دوستیمون قسمت میدم ، تو رو خدا ثریا رو به من برگردون قول شرف میدم دیگه کاری نکنم که اذیت بشه …
محمد گفت مرد حسابی چرا این طوری میگی ؟ اولاً که من نکردم این خواست خود ثریا بود
دوما منم باهاش موافق بودم ، چون اینطوری برای هر دو تون بهتره .
همین الان گفتی دیگه
کاری نمی کنی …پس خودت می دونی که اذیتش کردی اونم تا حد خیلی زیاد …..ثریا قوی بود و گر نه نمی دونم چی به سرش میومد …

#قسمت هجدهم-بخش سوم
بابک گفت : نه؛؛ به خدا نه …اگر من بدونم ولی سعی می کنم از این به بعد باب میلش رفتار کنم … منظورت تلفن کردنه؟ ….. باشه ….باشه ازاین به بعد هر روز ده بار بهش زنگ میزنم …. خوبه ؟ این تنها حرفیه که همه بمن می زنن ..اگر به من می گفتن تو عیاشی ،ول خرجی ! بی عرضه ای…. کثیفی ….بدی …. اینا نیست همه فقط می گن زنگ بزن تلفن کن …. بابا من فقط همین کارو نکردم چرا اینقدر بی انصافین.
محمد گفت : بابک …. بابک خواهش می کنم شلوغ نکن اگه میخوای حرف بزنیم منصف باش حرفتو بزن و به حرفای من با دقت گوش کن شاید به نتیجه برسیم که چرا کارت به اینجا کشیده شده ، تو رو خدا برای یکبار هم شده اینقدر با کلمات بازی نکن و از جملات بیهوده و بی منطق استفاده نکن؛؛ بزار یکبار هم شده توی زندگیت یکی حرفی بزنه که مورد پسند تو نباشه .
بابک: گفت :من نمی فهمم اشتباه من چیه؟ .
محمد آه عمیقی کشید و گفت : نه؛؛ نمی فهمی,, منم میدونم که نمی فهمی و مشکل همین جاست که خودت نمیدونی که نمی فهمی اینها با هم فرق می کنه برای همین کمی به من گوش کن حرف من که تموم شد تو از خودت دفاع کن شاید به نتیجه برسیم. ولی خواهشا بین حرف من حرف نزدن تا آخرش گوش کن منم قول می دم به حرفای تو گوش کنم ..
بابک گفت : باشه …. باشه …. قول میدم . محمد گفت :چایت سرد نشه مرد ….بخور با شیرینی بخور حتماً صبحانه نخوردی ( بعد نفس عمیقی کشید و ادامه داد ) یادم می آد که تو درست بعد از اینکه ثریا پیشنهاد ازدواج تو رو قبول کرد و این موضوع را به همه اعلام کرد .. ناپدید شدی من به کارتو کار ندارم ولی غرور و شخصیت این دختر رو همون جا زیر پا گذاشتی اون میون فامیل و دوست و آشنا سرشکسته و خجالت زده شد تا اون جایی که میخواست به ازدواجی ناخواسته تن دربده ولی خوب تو آمدی و رفع و رجوع کردی و ما فکر کردیم حالا که عاشقی میتونی اشتباهاتو جبران کنی من اونو راضی کردم و برای این کار تا آخر عمر ازخودم شرمنده ام یادت میاد؟……………
اولین مهمانی که تو خونه ستاره بود و شما را پاگشا کرده بود تو تمام مدت یک گوشه کز کرده بودی و ثریا با تمام شخصیت و خانمی که داشت حائل بین تو و خانواده شده بود یادم که قرمز می شد و می خندید و تو چند بارتو همون مهمانی به او توهین کردی یادت هست ؟
یادت می آد شبی که ما برای دست به دست دادن تو حالا چه تو راضی بودی یا نه حساب احترام هیچ کس را نگه نداشتی و همه رو از خونت بیرون کردی؟ یادت هست ؟ ……….تو می دونی به سر ثریا چی آمد ؟ یادت می آد توی هر مجلسی که بود بهانه میاوردی که سرم درد می کنه ؛؛ کار دارم ؛؛ دلم درد می کنه ؛؛ ترش کردم ؛؛ ….. و این زن بیچاره را تنها با یک دنیا غم و غصه می زاشتی و می رفتی .همیشه ما برش می گردوندیم خونه؟؟ تازه تو اوقاتت تلخ بود که چرا اون با تو نیومده یادت هست ؟
یادت میاد توی مهمانی تولد سوگل همه جمع بودند و تو نیامدی من دلم می خواست بخاطر ثریا یا حتی بخاطر خودم توام اونجا باشی اومدم دنبالت در و باز نکردی و بعد شنیدم که دعوای مفصلی با ثریا کردی که من حق نداشتم بیام دنبالت؟ یادت هست ؟ وقتی مادر از مکه اومد همه جمع بودیم وتو حتی یکبار بدیدن مادر نیامدی و از روز دوم اومدن ثریا رو هم قدقن کردی من یادم هست که ثریا چند بار یواشکی اومد و سفارش می کرد بتو چیزی نگیم ( بابک عرق کرده بود دستهایش را بهم میمالید و به خودش نهیب می زد که صبر کن ).

#قسمت هجدهم-بخش چهارم
من از این حرفها خیلی زیاد دارم ولی به کار آخرت بسنده می کنم .
تو بی خبررفتی؛؛ خیلی خوب … ثریا سخت مریض بود لاغر و ضعیف سرگردون بین خونه خودش و مادر مثل مرغ پرکنده جون می کند و ما جون کندن اونو می دیدیم و کاری از دستمون بر نمی اومد .
ما هیچکدام نمیتونستم جای تو رو براش بگیریم هر چی خوش خدمتی می کردیم بدتر می شد و اون نیاز بیشتری بتو احساس می کرد . تو حتی وقتی با تلفن باهاش صحبت کردی اهمیتی برای مریضی او قائل نشدی؛؛ یک همدردی ؛ یک ابراز تاسف ؛ یک احوالپرسی او را آرام میکرد و کارت به اینجا کشیده نمی شد.
بابک …. ولی تو از همین کار کوچک دریغ کردی وقتی بیهوش ازاطاق عمل بیرون اومد محشری برپا بود چون اون فقط تو رو صدا می کرد نه مادرشو نه برادرشو نه هیچکس دیگه فقط میگفت بابک ، ولی تو … توی بی رحم حتی یک تلفن نزدی واین برای ثریا تجریه بسیار تلخی شد ، میگی چرا ثریا زنگ نزد …. ثریا مغروره اون نمیخواد عشق تو رو گدایی کنه اون میخواد تو خودت بخوای بزور ازت چیزی نمیخواد ، چون اگه بگه و تو انجام بدی دیگه براش ارزشی نداره ، خلاصه وقتی به هوش اومد فقط نگاه می کرد و با چشمهاش فقط می پرسید آیا از تو خبری شده؟ سکوت ما نشونه تلخی برای او بود بیماریش چیزی نبود ولی خیلی طول کشید . اوضاع روحی خوبی نداشت ، ولی بازم رفت خونه اش و اونجا رو برای آمدن تو سروسامون داد .
ولی وقتی تو تلفن کردی از مریضی و غم اون از فراق او نپرسیدی اون فهمید که دیگه نمی تونه با تو زندگی کنه و تصمیمی که همیشه تو ذهن خودش زیرو رو می کرد عملی کرد بنظر من تو هیچ حقی نداری دوباره آرامشو از اون بگیری…. یعنی راستش من نمی زارم و دیگه اجازه نمیدم خواهر نازنین منو ناراحت کنی والسلام حالا تو….
بابک قدری سکوت کرد سرش را پایین انداخت و گفت :محمد جان خیلی تند رفتی من برای همه ی این کارام دلیل دارم ثریا وقتی چشمش به شما ها میفتاد منو فراموش می کرد …
بعد منم با خودم می گفتم پس اگر نباشم هم اون راحت تره هم من حرص و جوش نمی خورم …از خونه ی مادر میگم یادته مجید چقدر به من بی احترامی کرد و من بروی خودم نیاوردم حتی یک بار به ثریا نگفتم ……… شب مهمانی خونه سیما از راه که رسیدیم شماها ریختین دور ثریا و بغلش کردین و ماچ و بوسه ولی هیچ کس منو ندید و خیلی بعد از اینکه رسیده بودیم .. فقط تو باهام دست دادی …. نه سیما نه شوهرش از اومدن من خوشحال نشدن منم اوقاتم تلخ شد و زود رفتم چه فرقی می کرد شما ها ثریا رو می خواستین ….. دیگه احساس می کردم منو دوست ندارین یا اون شب تولد مهیار خونه شما همیشه برای من یک عقده شده ،ثریا زودتر آمده بود که به سیمین خانم کمک کنه من ازسرکار آمدم یادت هست وقتی من آمدم ، ثریا شاید تا نیم ساعت از آشپزخانه بیرون نیومد …..و بعد با سردی یک چایی دستش گرفت و آورد مثل مهمون به من تعارف کرد …

#قسمت هجدهم -بخش پنجم

همون شب مجید خیلی با من سرد رفتار کرد برای همین بازم رفتم برای این که ثابت کنم منم هستم اگر بودنم اثری نداره رفتنم اثر داشته باشه .
شما کارای خودتونو ندیدید ثریا همه چیزش مهرانه مهیار و خندان و سوگل و مادر و محمد و ….چه می دونم هر وقت می خواستیم حرف بزنیم اون می گفت سوگل این طوری کرد و مهران اون طوری گفت … منم تحملم حدی داره دیگه …… یا خواهر و برادرهاش اون همیشه میرفت وسط اونا و اصلاً بمن اهمیت نمیداد خوب منم سعی کردم کمتر جایی برم تا باعث ناراحتی خودم و بقیه نشم من نمی تونستم تحمل کنم….. اگه اینقدر دوستش نداشتم( بابک سکوت کرد .. سکوت تلخی که معلوم بود متوجه شده بود دلایلش غیرمنطقی بوده) .
محمد گفت ادامه بده( ولی او باز م سکوت کرد سرش را بین دو دست گرفت وبلند نمی کرد).
محمد گفت : خوب شاید کمی تو حق داشته باشی ولی تو فکر نمی کنی که اینها به خراب کردن یک زندگی نمی ارزه؟
به ناراحت کردن به قول خودت کسی که دوست داشتی؟ تو فکر میکنی وقتی ما میریم خونه ی مادر سیمین چیکار میکنن ، پدرش اصلا اهل حرف زدن نیست دست میده و میره پای تلویزیون می شینه و ساعت ۸ شب هم ما باید ساکت بشیم چون می خواد بخوابه ….
اون اصلاً حوصله حرف زدن نداره سیمین ومادرش هم توی آشپزخانه یا گوشه ای حرف می زنند ، ولی من احترام اونا رو نگه می دارم؛؛ نه در واقع احترام خودم رو نگه می دارم چه عیبی داره اونا که با من پدر کشتگی ندارند شام میخوریم بهم احترام می زاریم ومن میام اگر آدم بخواد برای هر سوء تفاهمی زندگی را به گند بکشه که همه سر به ناکجا آباد باز می کنن .
بابک گفت :ولی من عقیده دارم که اگر به زنها رو بدیم اونا هی بیشتر و بیشتر می خوان ولی خوب ….
قبول دارم ثریا اینطوری نیست اون خیلی صبوره شاید هم صبر زیاد اون باعث شدمن به خودم اجازه بدم …
بعضی از کارا رو بکنم اون باید از همون اول جلوی من می ایستاد ..
محمد گفت : ولی من فکر می کنم بابک جان شما با این غیب شدنها او را ترسونده بودی اونم دلش می خواست جلوی تو وایسته ولی هر وقت اعتراض کرده با برخورد بدتری مواجه شده پس ترجیح داده تحمل کنه.. شاید ترسیده تو دوباره بری …. به هر حال نمی دونم …. اون واقعاً هیچوقت حرف دلشو نمی زنه اینا بر داشت منه .
بابک گفت : نه … نه من برای اینکه استحکاکی پیش نیاید از خونه می رفتم بیرون و آروم که می شدم حتماً با گل و شیرینی و حتی کادو از دلش در می آوردم .
محمد گفت : خوب حالا من می پرسم شما اون موقع کجا می رفتید که ثریا خبر نداشت چرا موبایل تو خاموش می کردی ؟
اگر برای کار می ری پس کسانی که با تو کار داشتن چطور پیدات می کردند ؟
بابک خیلی خونسرد گفت : دوستی دارم که ثریا اونو می شناسه مجرده می رم پیش اون موبایلمم همیشه خاموش نیست واقعاً نیست .
محمد گفت : خوب بنظر خودت کار خوبی می کردی ؟ ثریا از کجا بدونه تو پیش دوستت رفتی ؟ و الان خودت اعتراف کردی که می خواستی اونو رنج بدی و این طوری تنبیه کنی بابک جواب داد نه ….. نمی دونم …. آخه باید چیکار می کردم دعوا بالا می گرفت .
محمد با زرنگی گفت : بابک جان دیدی ؟ تو که گفتی دعوا فقط بر سر اینکه شما روزی ده بار با ثریا تلفن نمی کنی دیدی که فقط این نیست ؟ بابک دستپاچه شده بود و گفت : من واقعاً وقتی ایران هستم تلفنم خاموش نیست ولی ثریا حتی یکبار بمن زنگ نزده هیچوقت؛؛ من بیشتر وقتها منتظر بودم یه زنگ بزنه تا بسرعت برگردم ولی اون هیچوقت این کارو نکرد .

#قسمت هجدهم -بخش ششم

محمد گفت : بابک ،، داداش جان ….. من خودم چند بار اتفاق افتاده که فهمیدم قهر کردی بهت زنگ زدم ولی گوشی تو خاموش بود به من اینا رو نگو ثریا زنگ می زد هزار بار هم می زد ولی اعصابش خورد می شد وقتی می دید که تلفنت خاموشه .
بابک گفت : خیلی خوب من حالا باید چیکار کنم هر کاری شما بگویید می کنم فقط…..
محمد نگذاشت حرفش تموم بشه گفت : بحث تموم شد دیگه فایده نداره کار از کار گذشته دیگه نه ثریا می خواد بر گرده نه هیچ کدوم از ما بهش پیشنهاد می کنیم؛؛ تو اگر فکر می کنی اشتباه چند سال پیش رو من تکرار می کنم و با ثریا حرف می زنم …کاملا در اشتباهی ….
بابک با ناامیدی گفت : من فقط امیدم به توست هر کاری تو بگی می کنم من به حکم طلاق اعتراض دادم تا به حکم من رسیدگی نکنند قطعی نیست خواهش می کنم در حق من برادری کن .
بابک بازم التماس کرد و بالاخره دست از پا دراز تر رفت بدون اینکه امیدی برای برگشت من داشته باشه …
بابک با دوگانگی که در شخصیتش داشت هیچوقت احساس خوشبختی نمی کرد او همه چیز داشت ولی همیشه احساس تنهایی آزارش می داد و غمی بزرگ تو دلش بود که هرگز او را رها نمی کرد از دیگران انتظارات بی جا داشت همه چیز را برای خودش می خواست ، مخصوصاً وقتی می دید که من مورد توجه قرار می گیرم ، احساس بدی می کرد و می ترسید که منو از دست بده و در مقابل سعی می کرد منو کوچک کنه تا کم بود خودشو جبران کنه و شاید اینطوری خودشو آروم و راضی می کرد ….
ولی من نمی خواستم قربونی این فکر غلط باشم من زنی بودم که همیشه خودمو یک طوری توی خانواده و جامعه مطرح می کردم و نمی تونستم با این نا بسامانی کنار بیام دلیلی هم نداشت که دیگه تحمل کنم ……
حالا یکسال بود من از بابک جدا شده بودم … بدون اینکه ازش چیزی خواسته باشم مهرم رو بخشیدم و حتی جهازم رو هم نیاوردم و حالا همش تو این فکر بودم که برای خودم خونه ای بخرم و وسایلم رو از خونه ی اون بیارم ….
ولی دیگه کسی از بابک خبر نداشت او در غوغای عذاب آور ذهن پریشان خودش سردرگم شده بود .
گاهی به محمد زنگ می زد و از اوضاع خودش می گفت : شاید برای اینکه به گوش من برسه ولی دیگه هیچ کس اونو نمی دید.
من به زندگی عادی بر گشته بودم و این تجربه باعث شده بود از لحظه لحظه ی این آزادی استفاده کنم و خودمو به چیزی که می خواستم برسونم … انگار این حوادث برای من یک انگیره ایجاد کرده بود بشدت درس می خوندم و به شاگرادنم می رسیدم و مطالعه می کردم این روز ها بیشتر کتاب های روان شناسی می خوندم تا بتونم روحیه ی خودمو قوی کنم و تا اونجایی که ممکن بود فکر بابک رو نمی کردم ولی گهگاهی به یادش میفتادم و دلم می گرفت.
#قسمت هجدهم-بخش هفتم

بعد از ظهر سردی بود هوا ابری بود و ریزه های برف شروع به باریدن کرده بودند من روی تختم دو زانو را بغل گرفته بودم و بیرون را نگاه می کرد …
آسمون دل منم ابری بود ابری که دلش می خواست بباره ولی اجازه نداشت اگر مادر چشم منو گریون می دید باز بهم میریخت و عذاب می کشید ….
گاهی که دلم خیلی پر می شد وانمود می کردم خوابم میاد …. پنهونی اشکی می ریختم ……. احساس بدی داشتم . از ته دلم می خواستم که فقط از حال بابک با خبر بشم … فقط بدونم حالش خوبه همین … ولی هیچ کس از او دل خوشی نداشت و حرفی ازش نمی زد .
که صدای زنگ در خونه اومد من شنیدم ولی من از جام تکون نخوردم سمیه در و باز کرد و صدای مجید بود که ….سراغ منو می گرفت …و خودش اومد در اتاق من,, در نیمه باز بود پرسید خواهر جون خواهر خوشگلم اجازه هست بیام تو؟ …. از جام بلند نشدم و گفتم بیا مجید جان کاری نمی کنم … مجید اومد تو پشت سرش هم مادر و سمیه اومدن و دور من نشستن …
مجید بعد از یک مقدمه چینی طولانی پرسید : ببین خواهر خوشگلم … یک سئوال ازت دارم تو ممکنه دوباره پیش بابک بر گردی ؟
گفتم : چه حرفی می زنی ؟ مگه مغز خر خوردم امکان نداره برای چی اینو می پرسی؟ ….
گفت : خوب اگر این طوره دیگه مهم نیست ولی اگر خواستی این کارو بکنی اول به من بگو اونوقت بهت میگم چرا گفتم …. ازش پرسیدم ..مگه چی شده اگر چیزی می دونی خوب الان بگو …منو تو شک انداختی این طوری ولم نکن بگو ببینم چی شده ….گفت : اگر نمی خوای آشتی کنی که اصلا مهم نیست ول کن
گفتم : اینو که بهت قول میدم مطمئن باش دیگه بر نمی گردم همچین قصدی ندارم . ولی توام بگو چی می دونی ….
مجید کمی بفکر فرو رفت می خواست حرفی بزنه ولی پشیمون شد فقط گفت خواهر جان قول میدی هر وقت عقیدت عوض شد به من بگی؟ گفتم که چیز مهمی نیست ….
خیالت راحت باشه…..
چون مجید همیشه به بابک تهمت می زد و بد و بیراه می گفت فکر کردم اینم از همون حرفا باشه و زود بی خیال شدم …….
کاش همون جا سمج می شدم و اونم می گفت که چی از بابک می دونه ……
مجید که رفت من فرصت فکر کردن به حرفای اونو پیدا نکردم چون بالافاصله دوباره زنگ در به صدا در اومد.
#قسمت نوزدهم-بخش اول

همه فکر کردیم مجید بر گشته برای همین من درو باز کردم …
ولی آفاق خانم بود که تو اون برف اومده بود خونه ی ما بعد از یکسال که من و بابک از هم جدا شده بودیم.
اون حالا به سراغ من اومده بود و نمی دونستیم منظورش چیه ؟
آفاق خانم منو بشدت بغل کرد و بوسید و تا میومدم از بغلش بیام بیرون اون منو محکمتر به سینه فشار می داد و بالاخره به گریه افتاد … دلم نیومد تو ذوقش بزنم و من اونو بغل کردم …
ولی دلم نمی خواست حالا که داشتم فراموش می کردم دوباره اونا رو ببینم ….
از بابتی هم از دیدنش خوشحال شدم و اینکه می فهمیدم حال بابک چطوره و چیکار می کنه؛ البته اگر میدونست!!! …..
ولی مادرم با این فکر که شاید باز آفاق خانم برای وساطت اومده باشه اخمهاشو بهم کشیده بود و دلش نمی خواست حتی اونو درست تعارف کنه که بنشینه … من خودم این کار و کردم و کنار بخاری نزدیک هم نشستیم ….. مادر که از حرفای آفاق خانم می ترسید با عجله چایی و شیرینی آورد و بین ما نشست و گفت : خوش اومدین آفاق خانم انشالله که خیره تو رو خدا حرفی نزنین که ثریا دوباره بهم بریزه تازه یک کم بهتر شده خواهش می کنم ….
زن بیچاره با این حرف مادر نطقش کور شده بود و این بار مادر بود که با پر حرفی می خواست حرفی رو که آفاق خانم برای گفتش اومده بود نشنوه ….
آفاق خانم ساکت به مادر گوش می کرد ولی به محض اینکه استکان را برای نوشیدن نزدیک دهان برد بغضی که در گلو داشت شکست و مثل یک بچه به گریه افتاد…چنان هق و هق می زد که دلم براش سوخت و بلند شدم و رفتم کنارش و پرسیدم : مادر جون چی شد تو رو خدا گریه نکنید مگه چی شده ؟ ولی اون نمی تونست جواب بده …
مادر یک لیوان آب براش آورد و سعی کرد اونو آروم کنه در حالیکه خودش نگران بود و استرس از سر و روش می بارید .
آفاق خانم یک دستمال رو با دو دست روی چشمش نگه داشته بود و گریه می کرد ….
من لیوان رو از مادر گرفتم و گفتم مادر جون اینو بخورین بهتر میشین .. بفرما …. تو رو خدا گریه نکنین چیزی نشده که برای چی ناراحتین ؟ برای من ؟ من الان خیلی راحت ترم .
اون اشکشو پاک کرد و بینیشو گرفت و لیوان رو از دست من گرفت و یک جرعه ی کوچیک خورد و اونو گذاشت رو میز و گفت : آره عزیزم برای تو برای بابک برای زندگی از دست رفته خودم برای بلاهایی که سرم اومد و حالا دارم دوباره اونا رو می بینم …..
خیلی متاسفم منو ببخشید ولی دیگه باید همه چیز رو بدونین الان دیگه وقتشه ….
نمی تونم بیشتر تحمل کنم به خدا قسم ثریا جون من می خواستم از همون اول بهت بگم ولی بابک نمی گذاشت می ترسیدم بیشتر زخم خورده بشه من اصلا اهل پنهون کاری نیستم … برای همین ترجیح دادم ازت فاصله بگیرم با وجود اینکه خیلی هم دوستت داشتم و برات احترام قائل بودم …..

#قسمت نوزدهم-بخش دوم

مادر بهت زده به اون نگاه می کرد و هر دوی ما از حرفهایی که اون می خواست بزنه ترسیده بودیم .
اون زنی بود مهربون و خونگرم با هر کس بر خورد می کرد نا خود آگاه دوستش داشت نه شکایتی و نه گله ای ,, همیشه طوری رفتار می کرد که انگار خوشبخترین آدم روی زمینه و هیچ مشکلی نداره ….. .
آفاق خانم ادامه داد : اومدم حرف بزنم اومدم چیزایی بگم که باید قبلاً می گفتم من نباید بخاطر این مسائل از تو دور می شدم؛؛ ولی شدم؛؛ …. من ….. من ….. راستش من …. خیلی تو رو دوست دارم ، خیلی زیاد نه به خاطر اینکه عروسم هستی فقط بخاطر اینکه ثریا هستی تو واقعاً ثریایی زیبا باوقار عاقل و خانم و مهربون می دونم که حروم شدی زن بابک شدی ، ولی….. ( و به گریه افتاد و دوباره هایی هایی گریست دستمال رو دوباره گذاشت روی چشمش ) . سمیه از بالا اومده بود پایین پله ها و اونم نگران شده بود ولی مادر بهش اشاره کرد که برو بالا …..
من و مادر هر دو بهت زده به اون نگاه می کردیم و فهمیده بودیم که مسئله ی مهمی باید باشه که اون زن این طوری جلوی ما زار می زنه و منتظر موندیم تا اون دوباره به حرف بیاد .
آفاق خانم ادامه داد : عزیز دلم …… دخترم ……… می دونم که برات کم گذاشتم و تو آنقدر خانم بودی که هیچ وقت شکایتی نکردی …. نمی دونم چرا هیچوقت از من نپرسیدی که چرا به خونه ی تو نمیام ؟ چرا مهناز با برادرش این طور سرد و غریبه وار رفتار می کنه؟ … چرا بابک از همه فامیل جداست؟ من واقعاً منتظر بودم یک روز تو از من گله کنی و بپرسی اونوقت من دیگه نمی تونستم جواب تو رو ندم …. بی دلیل امیدوار بودم تو این شکافو پر کنی ولی نشد ….. شاید تو دلت فکر کردی که من نامهربونم ، مهناز بی محبته که حتماً هم همینطوره …. ولی من نامهربون نیستم مهناز هر وقت یاد تو می افته گریه اش می گیره و از این جدایی غصه می خوره ، بابک فقط برای ازدواج با تو سراغ من آمد و بعدشم یه طوری بما فهموند که… (آه عمیقی کشید ) دیگه نمی خواد مارو ببینه من بیشتر وقتها دلم برات تنگ می شد…….. دوستت دارم و همیشه داشتم ، …. وقتی تو بیمارستان بودی شما فقط یکبار منو دیدین چون می ترسیدم اگر بابک برگرده و بفهمه با تو تماس گرفتم غوغا راه بیاندازه من هر روز می آمدم و یه طوری از دور از تو خبر می گرفتم موقع عملت تمام مدت دور را دور دعا می خوندم …. وقتی ستاره خانم حالش بد شد خواستم بیام جلو ولی بازم خودمو نگه داشتم بعد از عملت هم اومدم دیگه طاقت نداشتم بیشتر ازت دور باشم .
روزی که مرخص شدی با ماشین تا نزدیک خونتون دنبالت اومدم بی اختیار گریه می کردم که چرا من نتونستم از عروسم مراقبت کنم دلم می خواست تو رو می بردم پیش خودم اینطوری دوری بابک برات آسونتر می شد ولی خوب اجازه نداشتم .
گفتم : نمی فهمم چرا این قدر به حرف بابک گوش می کردین خوب می گفتین به تو مربوط نیست …اون کیه که به شما اجازه بده ؟ نمی فهمم …
در اینجا گریه خانم آفاق خانم اونقدر شدید شد که منو و مادر هم به گریه افتادیم ….اون از اعماق قلبش دلش شکسته بود شونه هاش می لرزید و نمی تونست خودشو کنترل کنه .
بغضی در گلو داشت که انگار تموم شدنی نبود و اشکهایش مانع می شدند که او بتونه حرف بزنه.
#قسمت نوزدهم-بخش سوم

اون ادامه داد : من …… راستش من ……. من زن ستم کشیده و بدبختی هستم ……
پدر بابک ( به سختی آب دهنشو قورت داد و انگار با اون می خواست بغضشو هم فرو ببره )……
پدر بابک …. ( باز سکوت کرد انگار دلش نمی خواست چنین حرفهایی را بزنه و برایش سخت بود و کاملاً معلوم بود که داره تمام غرورش را می شکنه ) اون خیلی با بابک بد رفتاری می کرد خیلی بیشتر از اون چیزی که شما تصور کنید . خودش آدم بد و فاسدی بود هیچ کاری تو این دنیا نبود که اون نکرده باشه ولی با تمام این کارای بدی که می کرد پر مدعا و بد اخلاق بود اون برای سرپوش گذاشتن روی کاراش و بستن دهن من هر کاری می کرد و من و بچه ها رو می ترساند تا نتونیم بهش حرفی بزنیم .
اون ثروت زیادی از مادرش به ارث برده بود و همه رو خرج عیاشی و رفیق بازی اعتیاد و زنهای مختلف کرد شبی نبود که تو خونه ما دعوا نباشد و بابک به پشتیبانی از من با او درگیر نشه .
برای همین اونم به تلافی بابک را اذیت می کرد . بابک از وقتی خودشو شناخت در مقابل کارای پدرش قد علم کرد و رابطه اونا روز به روز بدتر شد .
بابک از بچگی وقتی تازه خودشو شناخته بود می دید که پدری داره که فقط از اون ایراد می گیره ….. من می دیدم که هر کاری بابک می کنه بنظر اون بده و به کوچکترین خطا اونو می زد راستش منم … منم .. چی بگم؟ … خیلی از اون کتک خوردم .
هیچ وقت به خاطر کار خوبی که کرده بود اونو تشویق نمی کرد و همیشه عیب های اونو می دید …..
وقتی بابک پانزده سالش بود یه شب پدرش مست اومد خونه بازم ما دعوامون شد و اون به قصد کشت منو زد اونقدر کتک خوردم که تا یه هفته بستری شدم…اون شب بابک به اون حمله کرد و زدش زمین و چند تا مشت تو سرو صورتش زد… و بهش فحشهای بدی داد متاسفم … خیلی متاسفم که مجبورم اینها رو برات تعریف کنم . (وسکوت کرد سرش را میان دو دست گرفت وتا مدتی به همان حال ماند)
نمی دونم فکر می کنم همین کار اون باعث شد که پدرش از او کینه بدی به دل بگیره و دیگه هیچوقت اونا با هم درست و حسابی حرف نزدند مگه اینکه دعوا کرده باشند .
بچه ام همیشه شاهد خطاهای پدرش بود از آزارهایی که به ما می داد رنج می برد ولی چیزی که بیشتر از همه او را رنج می داد ایرادهای بی خودی بود که با بدترین لحن از طرف پدرش می شنید .

#قسمت نوزدهم-بخش چهارم

انتقادها و ایرادهای نا بجای اون از بابک تمام نشدنی بود ، او هیچوقت هیچ خوبی در وجود بابک ندید یا نگفت .
اون بچه درس خونی بود همه کار از عهده اش بر می آمد خیلی مهربون و عاقل بود نمی دونم چرا هیچوقت پدرش نمی خواست قبول کنه که اون بچه نیاز به محبتش داره …و بالاخره از این بچه کوهی از عقده و حقارت و درد ساخت …
یه شب خبر دادند توی جاده نیشابور با چند تا از دوستاش و دوتا زن که همراهشون بودن تصادف کرده و مرده ….
اون در حالی مرد که دو ماه بود با بابک قهر بود و به خون هم تشنه بودند …. بابک وقتی شنید اصلاً گریه نکرد سرخاکش هم نیومد تو هیچ مراسمی شرکت نکرد و توی اطاقش خودشو حبس کرد… شاید بتونین تصور کنین اون چقدر زجر کشیده ، بعد از یکماه یه روز دیدم نیست هرچی دنبال ش گشتم پیداش نکردیم …. دو روز از بابک خبری نبود ، آخه او اصلاً حرف دلشو به کسی نمی زنه …… دردسرتون ندم اونو سر خاک پدرش پیدا کردیم در حالیکه از بس گریه کرده بود از حال رفته بود .
ما زندگیمونو سه تایی ادامه دادیم در حالیکه بابک هیچوقت نمی خندید و همیشه حالت غضب داشت ، یک جوری عصبی و بی قرار بود که فکر کردم ببرمش پیش روانشناس؛ ولی تن در نداد …..
مثل اینکه از من طلبکار بود نمی دونم چرا داشت غیضشو سر من خالی می کرد ……..کم کم پا گذاشت جای پای پدرش به من و خواهرش زور می گفت برای ما بزرگتری می کرد مهناز از اون بزرگتره و زیر بار نمی رفت اون می خواست نقش پدرشو برای ما بازی کنه ….کم کم شد عین اون .. خودخواهیها بد اخلاقی ها ، همه شبیه پدرش بود .
نمی دونم نفهمیدم چی شد که اون تبدیل به یک آدم بی قرار و بد رفتار شد…. آشفته بود و این آشفتگی را به من و خواهرش منتقل می کرد . من عمری از دست پدرش کشیده بودم و حالا جگر گوشه ام عذابم می داد . یکشب یادم نیست سر چه موضوعی بد اخلاقی می کرد .
من خیلی آروم بهش گفتم نقش پدرتو بازی نکن تو که حالا مثل اون شدی …. برای اینکه دل پری ازش داشتم ولی خوب منظوری نداشتم فقط می خواستم اون به خودش بیاد و خودشو عوض کنه . ولی مثل اینکه بدتر شد . بابک عصبانی شد و شروع کرد به شکستن اثاثیه خونه همه رو شکست مهناز خواست جلوش بگیره بابک محکم زد تخت سینه ی اونو پرت شد روی شیشه ها و تمام بدنش پاره پاره شد اونقدر آسیب دیده بود که من وحشت کردم ولی بابک هنوز هوار می زد و اثاث خونه رو پرت می کرد .
توی اون حالت برای اینکه آروم بشه و به داد مهناز برسم تهدیدش کردم که زنگ می زنم پلیس ….ولی اون عصبانی تر شد و کار بالا گرفت مهناز داشت از شدت خونریزی از دست میرفت زنگ زدم به پلیس ….( و باز آه عمیقی کشید ) پلیس اومد و اونو برد و منم مهناز رو رسوندم بیمارستان …خدا خیلی رحم کرد…. اون ده روز بستری شد بود ، جراحاتش خیلی بد بود ..ولش کن دیگه نمی خوام یادم بیاد خاطر شما رو هم آزرده کنم ….. من او موقع تحت تاثیر کارای بابک ؛؛ و بدن خونی و بی حال مهناز به پلیس زنگ زدم …پلیس فوراً اومد و قبل از اینکه اورژانس برسه اونو با خودشون برد . وقتی از بابت مهناز خاطرم جمع شد؛؛ رفتم سراغ بابک قسم می خورم اون موقع نمی دونستم چیکار کردم اونا یه پرونده برای بابک تنظیم کرده بودند و فرستاده بودن دادگستری حالا داشتم تو سر و کله ی خودم می زدم گریه کردم قسمشون می دادم و می گفتم من شکایتی ندارم او بچه ی منه او داره می ره دانشگاه این کارو باهاش نکنین ..
خواهش کردم ولی فایده نداشت گفتند این کار اون مربوط به قانونه . ولی چون من شکایت نداشتم دو ماه براش بریدن و انداختش زندان ( منو مادر سر جامون خشک شده بودیم باور کردنی نبود ) .
خودمو قانع کردم شاید اگر اونجا بمونه وقتی بیرون اومد رفتارش بهتر بشه حالا یک پام دم زندان بود و یک پام بیمارستان هر روز برای ملاقات به دیدنش می رفتم ولی اون حاضر نشد حتی یکبار منو ببینه….با این حال من بیکار نموندم ، اونقدر این در و اون در زدم تا تونستم حکم آزادی شو ظرف یک ماه بگیرم و آوردمش بیرون . وقتی دنبالش رفتم تا از زندان بیارمش پشتشو کرد بمن رفت روزها و شبها انتظار کشیدم و اشک ریختم ولی اون نیومد بچه م نیومد ….
پیداش کردم رفته بود خونه ی برادر بزرگ من پیش اون مونده بود ….. پیغام دادم اگر بیایی دست و پا تو می بوسم ….. غلط کردم منو ببخش .
#قسمت نوزدهم-بخش پنجم

و اون ….. ( و باز گریست و این بار من و هم پابه پا ی او گریه کردیم) .
حتی جواب پیغاممو نداد . وقتی مهناز عروسی می کرد نیومد دورادور از حالش باخبر بودم بابک دانشگاه می رفت و درس می خوند هیچ کاری نمی کرد یواشکی پول می دادم به داداشم و اون فکر می کرد خرجشو دائیش می دهد در حالیکه همه رو من می دادم.
هر روز و هر شب در انتظارش نشستم تا به خودش بیاد و بر گرده ولی نیومد اون می دونست که من یک روز خوش توی زندگی ندیدم چرا دلش به حالم نمی سوخت نمی دونم …. بارها فکر کردم شاید گناهی کردم…. هی میرفتم سر راهش ولی تا منو می دید راهشو کج می کرد و میرفت …… بالاخره به کمک چند تا از دوستای دانشگاهی مشغول کار شد و شنیدم که احتیاج به سرمایه داره رفتم و پولو دادم به برادرم و بهش داد،،، گویا بهش گفته بود مادرت داده گرفته بود و حرفی نزده بود ….. کار و بارش خوب شد و بعد پاش به کانادا باز شد نیمی از سال رو اونجا بود و نیمی اینجا … من از تمام کاراش باخبر بودم ولی اون نمی دونست اونقدر غرور مو شکسته بودم که دیگه حاضر نبودم بازم التماس کنم و اون بگه نه ….. کم کم به این وضعیت عادت کردم مخصوصاً وقتی می دیدم اون در کار و درس موفق شده خوشحال بودم تا اینکه یه شب به من تلفن زد.
وقتی صداشو شنیدم که گفت مادر ….. ( در حالت گریه ) با تمام وجودم گفتم جان دلم عزیز مادر سلام به روی ماهت بیا تو رو خدا بیا که مادر دل تنگته، دیگه دوری تو رو نمی تونم تحمل کنم .
بابکم خواهش می کنم بیا .
اون آروم گفت چشم مادر الان میام شام چی داری؟ گفتم بیا هرچی تو دوست داری نازنینم … تو بیا …. نمی تونین تصور کنین که بر من چی گذشت بابک اومد آروم و خوشحال منو بغل کرد در آغوش گرفت من تو بغل اون احساس کردم توی بهشتم به گریه افتادم ، اونم گریه می کرد شب خیلی خوبی داشتم بهش گفتم بزار زنگ بزنم مهناز و شوهرش بیان تورو ببینن … گفت نه …. می خوام با شما تنها باشم به حرفش گوش کردم .
اون شب اون پیش من خوابید. فردا رفت سر کار و بمن گفت ناهار درست کن میام اینجا ….

#قسمت بیستم-بخش اول

ازش اجازه گرفتم بگم مهناز و شوهرش بیان با خوشحالی گفت آره بیان دلم می خواد ببینمشون مثل اینکه نیروی تازه ای پیدا کرده بودم. ….
انگار بال داشتم می رقصیدم و کارمو می کردم هی چی که اون دوست داشت یک جا درست کردم …
بابک اونروز قبل از مهناز و شوهرش اومد خونه و اولین چیزی که ازم پرسید این بود که نیومدن؟ دلم برای مهناز خیلی تنگ شده مامان اون منو بخشیده ؟
گفتم :آره مادر ، عزیز دلم اصلا اون از تو چیزی تو دلش نبود …..؛؛خیالش راحت شد؛؛ .
وقتی مهناز رو دید اونو بغل کرد و گریه اش گرفت مدتی خواهر و برادر تو آغوش هم موندن دختر مهناز رو تا اون اون موقع ندیده بود. بغل کرد و با آقا مرتضی آشنا شد و باهاش گرم گرفت ….. حالا شما نمی دونین من چه حالی داشتم ….. بالاخره دیدم که خانواده ی منم دور هم جمع شدن ….اون روز شادی دوباره به خونه ی من برگشته بود …بابک آروم و مهربون بود سر به سر من می گذاشت شوخی می کرد و برای ما کادو می خرید یکی دوبارم رفتیم خونه ی مهناز براش یک سرخ کن خرید برای دخترش عروسک …… دو سه روزی من و بابک با هم بودیم درد دل کردیم کنار هم می خوابیدیم و من قشنگترین لحظه های زندگیمو گذروندم …شب سوم بابک کنار من نشست و با مهربونی به من گفت می خوای عروس بیاری ؟
گفتم الهی فدات بشم مادر عروس میارم خودم برات عروسی می گیرم … بعد صورتش قرمز شد و گل انداخت و گفت مادر عاشق شدم عاشق یک دختر شدم که تمام وجودم رو تسخیر کرده تو نمی دونی چقدر خواستنی و خانمه هر روز میرم دم مدرسه اش و تا خونه شون بدرقه اش می کنم …
وقتی میره خرید منم باهاش میرم اون اصلا منو نمی بینه …
نمی دونی مادر چقدر قشنگ حرف می زنه دستهاش … صورتش … همیشه جلوی نظرمه ……
اون عاشق تو شده بود از تو بود که تعریف می کرد….. ساعتها در مورد تو حرف زد.وقتی از تو می گفت یک شکل دیگه می شد آروم و سبک ……میگفت که تو چطوری راه می ری چه صورتی داری چه چشمهایی؛؛ خلاصه از همه چیز تو باخبر بود چند تا برادر و خواهر داری اسمشون چیه و چیکار می کنن همه رو می دونست …حتی نمی دونم از کجا می دونست تو چی دوست داری ……. من فکر می کردم حالا با اومدن تو توی زندگیمون همه چیز درست میشه فکر می کردم خداوند اجر اون همه صبر منو اینطوری داره بهم میده ، باور کن تو هر نماز سجده می کردم و خدا رو برای اینکه بابک رو به من برگردونده شکر می کردم از اینکه تو رو سر راهش قرار داده شکر می کردم ………..
ولی نشد او بعد از خواستگاری شب اول اومد خونه پیش من از همون جا بود که با تو حرف می زد تا تو رو راضی کنه ولی همین که دید تو داری راضی میشی ؛؛ رفت خونه ی خودش به من حرفی نزد …
من منتظر بودم ولی بازم خوشحال و به فکر عروسی که چیکار کنم تا برای پسرم بهترین عروسی رو بگیرم ….ازش خبری نشد …..تلفن کردم پرسیدم : بابکم من برای عروسی چیکار کنیم؟ …. جواب داد شما کار نداشته باشین فقط بیاین عروسی !

#قسمت بیستم-بخش دوم

پرسیدم چرا بابک جان ، من آرزو دارم؛؛ مادرم ؛؛ بزار برات خودم عروسی بگیرم و یه کارایی بکنم ….
جواب داد لازم نکرده …. من خودم باهاتون تماس می گیرم……و باز من منتظر شدم و ازاون خبری نشد تا یک شب اومد با خوشحالی منو بغل کرد و گفت :مامان مژده بده ثریا قبول کرد …. بابک رو پاش بند نبود …بی خودی می خندید و خیلی سر حال بود تا یک مرتبه یک تلفن بهش شد …یک کم گوش داد و گفت : ببرش دکتر من الان کارامو می کنم و میام … نمی دونم تلفن از کجا و کی بود …فقط به من گفت مامان حق نداری با ثریا تماس بگیری تا خودم بهت بگم …. و بدون خدا حافظی رفت ….
و بعد شنیدم بی خبر رفته کانادا …. فکر کردم پشیمون شده جرأت نداشتم بشما زنگ بزنم اصلاً نمی دونستم چی باید بگم به خصوص که سفارش هم کرده بود …
نمی دونین من چی کشیدم ……. اصلا نمی دونستم اون چی فکر می کنه .
تا یک روز به من زنگ زد و گفت : من اومدم مامان حاضر باش امشب بریم خونه ی ثریا پرسیدم برای چه‌ مناسبتی میریم من کارامو بکنم ….با غیظ گفت : شما نمی خواد کاری بکنی فقط حرف نزن ….به مهناز و مرتضی هم بگین بیان ……
از لحن خود خواهانه و طلبکارانه ی اون رنج می بردم و دلم می خواست بهش بگم من نیستم تا وقتی به من احترام بزاری و حسابم کنی ولی می ترسیدم دوباره اونو از دست بدم برای همین تصمیم گرفتم هر چی اون میگه گوش کنم …..
تا یک بار دیگه ظهر اومد خونه ی ما و گفت فردا شب بله برونه بگو دایی و زنش …مهناز و نمی دونم چند نفری که خودت می دونی دعوت کن همه با هم بریم …..فردا ظهر اومد پیش من وقتی اومد نا آروم بود ….من و مهناز گل و کیک انگشتر پارچه و همین چیزایی که برای مراسم لازم بود تهیه کرده بودیم ……از ذوقم همه چیز زود حاضر شده بود …
به من گفت : شما و مهناز حرف نزنین بزارین هر چی خواستن بگن مخالفت نکنین ….گفتم چشم هر چی تو بخوای … ناهار خورد و رفت خوابید …
ساعت پنج بیدار شد و دوش گرفت و حاضر شد…… من داشتم روی ظرفهای کادو ها شمع می گذاشتم تا موقع اومدن روشنش کنم که عصبانی شد و سرم داد زد این کارا چیه من خودم هر چی لازم باشه می گیرم بریز دور اینا رو گفتم : ولی پسرم منم آرزو دارم بزار این بار من یک کاری کرده باشم ….یک دفعه لباس پوشید و گفت لازم نکرده اصلا کسی بیاد و با عصبانیت رفت و در زد بهم ….همه اومدن و خونه ی ما جمع شدن …..
ولی از بابک خبری نشد…. من مریض شدم از غصه افتادم تو رختخواب … شب و روز فقط گریه می کردم…..
دیگه سراغ منم نیومد و تلفن منو با سردی جواب می داد … وقتی تو جهیزیه می بردی تلفن کردم گفتم من بیام ؟ با سردی گفت نمی دونم اگه دلتون می خواد برین اگر نه اصلا مهم نیست …. تو جای من بودی چیکار می کردی می رفتی ؟ زانوهام قدرت نداشت اونشب من چند تا قرص خوردم و خوابیدم تا چیزی نفهمم…… تا شب عروسی که توی باشگاه بمن گفت مادر برو خونه ما؛ گوسفند رو می آرن اوضاع رو هماهنگ کن, نمی خوام کس دیگه ای بیاد. برو به همه بگو نمی خوام کسی بیاد؛؛گفتم بابک جان نمی شه همه باید بیان….باید دست به دست بدن ..
گفت ول کنین این مزخرف ها رو ….و نگاهی به من کرد که ترسیدم الان نزاره منم برم گفتم هرچی باداباد می رم ببینم چی میشه بعد از اینکه شما رفتید به من و مهناز گفت : این کارایی که کردید به من بدهکار بودید نمی خوام با شماها رفت و آمد داشته باشم ،
نمی دونید به من و مهناز چه گذشت…(آه عمیقی کشید و ساکت شد و باز دو قطره اشک بی اختیار از گوشه ی چشمش اومد پایین ….) بماند.

#قسمت بیستم-بخش سوم
من باورم نمی شد که اون پسر من باشه. اون همیشه در مقابل پدرش مدافع من بود و از کارای او بدش می اومد حالا چرا اینطوری شده نمی دونم شاید تقصیر من بوده من نمی دونستم چطوری باهاش رفتار کنم.
مثلاً همین تازگی بعد از اینکه حکم طلاق بدستش رسید به من زنگ زد مثل بچه ها زار زار گریه می کرد وقتی گفت تو طلاق گرفتی من عصبانی شدم از دستش ناراحت بودم و بازم جرو بحثمون شد. آخه می دونستم که حتما همین کارا رو با تو هم کرده وگرنه چرا باید کارش به این جا بکشه تا کی من باید ساکت باشم و ازش بترسم ؟ تا آقا محمد اومد دنبالم و با هم رفتیم خونه اش دو سه روزی که حالش بد بود و با من درد دل می کرد با هم خوب بودیم بعد رک و راست بهم گفت که تنهاش بزارم گفتم نمیرم حتی اگر بیرونم کنی …ولی واقعا بیرونم کرد و من مجبور بودم از دور مراقبش باشم .
حالا بازم پشیمونم که تنهاش گذاشتم باید پشت در می نشستم و اونقدر پا فشاری می کردم تا دوباره راهم بده ….. بخاطر توام خیلی ناراحت بودم می دونستم که اگر خیلی اذیتت نکرده بود اینکارو نمی کردی ….
ولی من مادرم دلم طاقت نداشت …براش نگران بودم از دور مراقبش بودم و می دیدم داره آب میشه …
خیلی خرابه و افسرده شده … درست سر کار نمی ره و همیشه تو خونه تنهاست ….
می رم از دوستاش خواهش می کنم برن پیشش ولی منه مادر دلم می خواست خودم می رفتم بغلش می کردم و به درد دلش گوش می دادم ، به دلی که سالها پیش شکسته بود و هیچ جوری نمی تونست خودش این شکسته ها رو بهم بچسونه و درست فکر کنه ….هر بار هم خواستم براش کاری بکنم ازم دورتر شد …. و حالا جز افسوس و آه چیزی ندارم که بهتون بگم ولی خوب من باید الان اینهارو برای تو می گفتم تو راست می گی می دونم بهت بدی کرده ولی او واقعاً مثل پدرش نیست اون به تو وفاداره و تورو خیلی دوست داره ….من می دونم اهل عیاشی نیست…
فقط به تو و کارش فکر می کنه مادر ( وسط حرف آفاق خانم اومد و گفت ) نه این حرفا رو نزنین …. ببینین من شما رو درک می کنیم می دونم که براتون خیلی سخته ولی ثریا واقعاً اذیت شده و این تنها ثریا نبوده همه خانواده از دست اون ناراحتیم ثریا هم مثل شما قربانی شده……. شما می خواین بازم ناراحتی بکشه …. شما اینو می خواین ؟.
#قسمت بیستم-بخش چهارم

آفاق خانم با التماس به مادر گفت : نه …. من نمی خوام منم مثل شما ثریا را دوست دارم دلم نمی خواد اذیت بشه ولی یه کاری بکنیم شاید درست بشه بخدا بابک مریضه اون احتیاج به یک روانشناس داره از تون می خوام بهش کمک کنین .
من رفتم و آفاق خانم رو در آغوش گرفتم دلم براش سوخت اون زن خوبی و مهربانی بود حالا تازه اونو می دیدم و احساسشو درک می کردم چون با بابک زندگی کرده بودم …..
اگر آدم مادر هم باشه دیگه راه چاره ای هم نداره من گذاشتم و رفتم ولی این زن بیچاره چیکار می تونه بکنه چقدر در موردش بی انصاف بودم گفتم: مادر جون بزارین به عهده زمان شما که این همه سال صبر کردید حالا یه کم دیگه صبر کنید من فکر می کنم زمان همه چیز و حل می کنه ، الان من نمی تونم دیگه به این مسئله فکر کنم .
دلم می خواد یه زندگی جدید برای خودم درست کنم . ولی به شما هم حق می دم منم اگه جای شما بودم همین کار رو می کردم و بعد او را بوسیدم و سعی کردم آرومش کنم و بهش دلگرمی بدم .
آفاق خانم همان طور که گریه می کرد گفت: عزیز دلم من بهت التماس میکنم یه فرصت دیگه بهش بده بابک خیلی تنهاست الان خیلی پشیمونه اون فقط تو رو دوست داره…………..
دستهای او را با محبت گرفتم و گفتم :……مادر جون تورو خدا غصه نخورین همه چی درست می شه ……… ولی الان زوده که تصمیمی بگیریم چشم روش فکر می کنم ..نگران نباشین تو رو خدا . من درستش می کنم ….شما قول بدین دیگه گریه نکنین …با هم یک فکری می کنیم …
آفاق خانم با دلی غمگین و غروری شکسته و قامتی خم شده به من نگاه کرد و گفت منو بخاطر همه بدی هام ببخش و بغلم کرد و دوباره بوسید و با گرمی دستم و فشرد و گفت : خدا
امید تو رو هیچوقت نا امید نکنه دخترم هر چی از خدا می خوای بهت بده ولی امید من بعد از خدا تویی کمکم کن تا بچه ام زندگیش خوب بشه ….. حلالم کن … و ازم خدا حافظی کرد و رفت ….
اون رفت و منو مادر بهت زده بهم نگاه می کردیم ….
مادر گفت ثریا ازت دلگیرم چرا بهش امید دادی ؟ ….
گفتم واقعا مادر این شما هستین که این حرفو می زنین ؟ شمایی که به ما یاد دادین مهربون باشیم ؟ من چطوری با چیزایی که شما یادم دادین چشم روی غم و درد این زن ببندم ….. مادر بهت زده به من گفت : می خوای چیکار کنی ثریا ؟ گفتم هیچی به خدا هیچ کار نمی خوام بکنم جز اینکه کاری که با آفاق خانم کردم جبران کنم من فقط خودم رو دیدم …فقط خودم ؛؛ این اونیه که به من یاد دادی ؟ همش نگاه کنیم ببینیم چی به نفع ماست؟؟ دنبال همون بریم ؟ نباید مثل یک انسان متوجه ی اطرافیانمون باشیم شما اینو به من یاد دادین ؟ شما که هر کس مشکلی داشت پیش قدم بودی ؟
من اشتباه کردم مادر شاید می تونستم با کنار گذاشتن خود خواهی هام و عقلم ، نزارم که نه خودم رنج ببرم نه بابک و نه آفاق خانم…..مادر با وحشت گفت : هر کس در درجه اول مسئول زندگی خودشه تو باید دیگه زندگیتو از اونا جدا بدونی ، قاطی مشکلات اونا نشو …من می دونستم که باز این زن تو رو می کشونه به اون بدبختی که داشتی ؟
گفتم نه شما اشتباه می کنین من دیگه بر نمی گردم ولی قصوری که کردم رو در مورد آفاق خانم جبران می کنم و گرنه عذاب وجدان نمی زاره راحت باشم ….مادر سرشو تکون داد و گفت : تو فکر نمی کنی خود آفاق خانم هم نمی دونسته چطوری رفتار کنه که بابک به این روز نیفته ؟ از حرفهاش معلوم بود که هیچ درایتی تو زندگی به خرج نداده همش برای خودش غصه خورده من نمی تونم قبول کنم که وقتی پسر م اینقدر به من احتیاج داشته باشه نرم پیشش که گفته نیای …تو دهنش می زنم و میرم ….
گفتم : آره مادر شما فرق می کنی ولی بابک مریضه ندیدی آفاق خانم چی می گفت : بیچاره می ترسه لطفا در موردش قضاوت نکن چون جای اون نیستی ……
مادر گفت : به خدا دلم خیلی براش سوخت نه که فکر کنی ناراحتش نیستم ولی تو بی خیال اون بشو .
#قسمت بیستم-بخش پنجم

من دیگه با مادر بحث نکردم چون واقعا شرمنده بودم . از این که با وجود اینکه آفاق خانم رو زنی مهربون و خونگرم شناخته بودم با بی تفاوتی از کنارش رد شدم و گذاشتم اون اینقدر رنج ببره اگر با هم بودیم شاید می تونستیم بابک رو نجات بدیم و هر سه خوشحال باشیم ……..
بازم حرفای آفاق خانم رو تو دهنم مرور کردم …. و با خودم گفتم ای ثریا …ای ثریای خودخواه بی فکر جز خودت کسی رو ندیدی ؟ اگر کسی برات نفعی نداشت انگار وجود نداره ؟ تو اینو داشتی به شاگرد هات یاد می دادی از مهربونی و انسانیت گفتی ولی خودت چیزی بلد نبودی بی فکر …. تو خودتو می بخشی؟ درست موقعی که این مادر اینقدر دلش می خواست تو رو بیبینه ، اصلاً از اون خبری نگرفتی …. . چرا؟…………. چرامن این کار و کردم؟
بعد یک مرتبه بدون مقدمه به مادر گفتم : به امام رضا قسم می خورم نمی دونم چرا هیچ وقت از دستش ناراحت نشدم. دوستش داشتم و هیچ دلیلی هم نداشت که بگم برای اون بود فقط دوستش داشتم ….
مادر دوباره شروع کرد و گفت : اون واقعا زن خوبیه منم دوستش دارم ولی از همون اول به نظرم کاراش مصنوعی اومد …و منو دل چرکین کرد …
ولی خواهش می کنم ثریا عزیزم تو تحت تاثیر قرار نگیر ………..
گفتم خدا منو ببخشه ..مادر خیلی دلواپسشم … شما فکر می کنین ما آدمای خوبی هستیم که نزدیک ترین کسانمون از ما اینقدر دورن ؟
مادر نگاهی به من کرد و باز معلوم بود از این که دل من نرم شده باشه و پیش بابک برگردم ترسیده با قاطعیت گفت: این قانون طبیعت و زندگیه … اجتناب ناپذیر؛؛ تا بوده چنین بوده .
من اخمهامو کشیدم تو هم و گفتم : قانون باید عوض بشه روزی ما باید بفهمیم که هر کسی را به شکل خودش نگاه کنیم ،…. چقدر احساس گناه می کنم مادر خیلی حالم بده ……
#ناهید_گلکار

@nazkhatoonstory

2 1 رای
امتیاز این مطلب
guest
3 نظرات کاربران
Oldest
Newest Most Voted
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
3
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx