رمان آنلاین پرگار بر اساس داستان واقعی قسمت ۴۱ تا آخر
داستان پرگار
نویسنده :صبا
#قسمت۴۱
رفتم خونه ازاده نبود.
داشتم از نگرانی میمردم.
زنگ زدم خونه ی خواهر و مادرش .اما اونا هم خبر نداشتن
ساعت یازده شب اومد.
فکر کنم یه پاکت سیگار کشیده بودم.
کلید انداخت و اومد تو
مست بود
با صدای کشدار گفت
_اینجا چه خبره .
بعد زد زیر خنده.
_مهدی خودتو خفه کردی
_کجا بودی؟
_رفتم با دوستام بیرون تا یکم غم مادرت برام سبکتر بشه
_گمشو بگیر بخواب صبح باهات کار دارم
بلند بلند میخندید
_باش تا صبح دولتت بدمت
رفت خوابید
یه نگاه به خونم کردم.دست کمی از طویله نداشت
وسایل لوکسی بودن اما هیچی سر جاش نبود
ظرفای نشسته و لباسهای نشسته و رو هر مبلی یه لباس افتاده بود
رو میز دراور اتاقمون پر از لوازم ارایش و عطر بود دیگه هیچ کدوم برام جذابیتی نداشتن…….
یک سال از فوت مامان میگذشت
سعی کردم بی خیال زندگی کنم و کنار درخواست های ازاده کوتاه بیام
توان و قدرت نه گفتت نداشتم
ازش میترسیدم .از تشرهاش.
زیر اون همه رنگ و لعاب یه زن ترسناک بود.
دیگه دلبری هاش برام جذاب نبود.هر وقت میومد دلبری کنه یاد دعواهاش میافتادم
حرف های رکیکی که میزد
سعی میکرد پایه ی هر مهمونیش باشم تا تنها نره.
یه سگ دست اموز شده بودم براش
از خودم بدم میومد اما از اینکه تو ازدواج دومم ناموفق باشم میترسیدم
سال مامان شد
از یک هفته قبل با بابا بیشتر کارای مراسمو انجام دادم
روز مراسم داشتم حاضر میشدم
ازاده یهو اومد تو اتاق
_کی میای؟
با بهت نگاش کردم
_کی میام؟مگه نمیای؟
یهو صداشو بالا برد
_من کجا بیام؟اصلا من کی هستم .سارا خانم که هست بپره جلو بشینه.
_اون نماید حاضرشو بریم.چهلم هم نیومد
_کجا بیام .کی مشکی منو دراورد.کی زنگ زد بهم .کی بهم سر زد.بیام چشم ابروی خواهرای عفریتتو ببینم
یهو خیز برداشتم سمتش
_دهنتو ببند .گ…می خوری در مورد خواهر من حرف میزنی
یهو کوبید تو صورت من.صورتش قرمز بود
_چشاتو باز کن ببین کی جلوت هست بعد حرف بزن.من رییستم .تا اخر عمرت هم هستم.از صدقه سر من اینجا رسیدی.فهمیدی؟
_هاج و واج نگاش کردم
از کنارش رد شدم
رفتم مراسم…..
رسیدم سرخاک مامان
خورد بودم.کمرم شکسته بود.نشستم رو قبرش و فقط گریه کردم
بابا اومد کنارم بلندم کرد و برد رو صندلی منو نشوند
یکی حلوا گرفت جلوی دهنم
خواهرم زینب بود
دلم براش خیلی تنگ شده بود.بغلش کردم و دوتایی گریه کردیم
دنبال زهرا بودم
یه خانم چادری بچه بغل ایستاده بود مارو نگاه میکرد
به زینب گفتم
_زهرا هست؟
_اره
_پس اون بچه کیه
یهو زد زیر گریه
_فوت مامان حامله بوده .چهار ماه بچش دنیا اومد
با بهت نگاش کردم.یاد روز اون روز افتادم که میخواستم کتکش بزنم
رفتم جلو
سرش پایین بود.بچرو داد بغلم
یه دختر ناز بود.خیلی شرمنده خانوادم بودم.زهرا خودش از بابا خواسته بود از بچش چیزی نگه بهم.
هر لحظه از ازاده متنفرتر میشدم باید یه کاری میکردم که بیشتر به زندگیمون برسه تا خودش.
باید باهاش جدی حرف میزدم.
حتی در مورد بچه …
باید خیلی چیز هارو تغییر میدادم باید از خودم شروع میکردم.
نباید دیگه ازش بترسم .اون زنمه .شریک زندگیمه نه ریسم
باید این حرف و از ذهنش در بیارم .باید بفهمه زنم هست و همسر بودن و زن بودن یعنی چی….
باید خانوادمو بپذیره …..
#نویسنده_صبا
@nazkhatoonstory
#قسمت۴۲
هر کاری میکردم نتیجه معکوس داشت.ازاده هم تو شرکت رییس من بود هم تو خونه
حالم از هرچی عطر و لوازم ارایش بهم میخورد.
گاهی از غرغرای من یه کارگر میومد برای نظافت خونه
اما دو روز بعدش همون اش و همون کاسه
خسته شدم بودم از مهمونی های عجیب غریبشون.
از کوه و رستوران و تفریح بدم میومد
دلم خونه ایی ساکت پر از گلدون و عطر غذا میخواست.
تا کلید مینداختم تو خونه ازاده میگفت وای بریم قرار داریم.
دلم میخواست مثل اون موقع ها یه میز غذای مفصل تو خونه انتظارمو میکشید
ازاده سعی میکرد غذاهای حاضری درست کنه.منم حتما باید کمکش میکردم
بارها سر همین موضوع هم دعوا داشتیم
دیگه خسته شده بودم
دلم میخواست برم پیش خانوادم.رفت و امد کنیم.اما هیچ کس چشم دیدن ازاده رو نداشت…
سه سال از ازدواج ما میگذشت
دلم بچه میخواست .اما ازاده راضی نمیشد
دلش میخواست از ایران بریم .اما من نمیتونستم
خیلی فکر کردم اما هر کاری کردم نمیتونستم از شهرم جداشم چه برسه از کشورم دل بکنم ….
تو اداره نشسته بودم که ازاده از بیرون اومد
یه پوشه دستش بود
گذاشت جلوم.بلیط هواپیما توش بود
_این چیه؟
_بلیط دبی
_دبی؟
_اره میریم دور میزنیم یه مصاحبه هم میریم
_مصاحبه برای چی؟
نشست جلوم
وای مهدی اگه قبول بشیم میتونیم بریم امریکا .کالیفرنیا.فکر چقدر اونجا راحتیم
_ ازاده بدون اجازه من بلیط گرفتی؟من ادم نیستم ؟مگه نگفتم من نمیام
_وای عشقم حالا بریم دبی بعد صحبت میکنیم
_خودت برو من نمیام
یهو شروع کرد به دعوا کردن
جلوی همه سعی میکرد خودشو عاقلتر از من نشون بده
دیگه نمیتونستم تحملش کنم
کیبورد جلوم بود محکم کوبید رو میز
_بسه .میفهمی بسه.خفه شو .لال شو
بلیط هارو پرت کردم تو صورتش
_هر قبرستونی میخوای برو من نمیام.
هولم داد
_خفه شو .بچه داهاتی چه دمی برام دراورده.اره .معلومه که میرم .من احمق بودم که زیر دستمو ادم حساب کردم.انگار بچه اوردم بزرگ کنم.یه بند غرغر .خستم کردی
همه نگام میکردن.کوچیکم کرده بود….. رفتم وسط سالن .همه نگام میکردن.دیگه به سیم اخر زده بودم
_خسته شدم .این زنیکه رو میبینید .این ریختشو نگاه نکنید اینطوری شیک و پیک اومده.خونشو کثافت ازش میباره.یخچال خونمون عین مغزش کپک زدس.خستم کرده.عیاشه.لشه
یهو یکی یقه لباسمو گرفت
ازاده بود
_گمشو بیرون عوضی.تو زنتو به خاطر من طلاق دادی.یادت رفته التماسم میکردی .خوبه محل سگ بهت نزاشتم
_ااا یادت رفته گفتی برو طلاقش بده بعد.تو مهربون شده بودی تو عشوه خرکی برام میومدی
پرتم کرد از در بیرون
_برو گمشو گدا گشنه .انقدر خوردی هار شدی.چخه
درو روم بست
یکم داد و بیدا کردم اما نگهبانی منو کلا از ساختمون پرت کرد بیرون…..
#نویسنده_صبا
@nazkhatoonstory
#قسمت۴۳
سرگردون تو خیابونا میچرخیدم
مونده بودم کجا برم
تا ساعت یازده شب لب اتوبان نشستم و سیگار کشیدم
روم نمیشد برم خونه ی بابا
اما جز اونجا جایی و نداشتم.
رفتم خونه ی بابا.کلید انداختم و یواش رفتم تو خونه.فکر کردم همه خوابن
زینب داشت فیلم میدید.منو دید از جاش مثل فنر پرید.بهت زده نگام کرد.
نگاش کردم.چقدر بزرگ شده بود .چقدر خانم شده بود.شبیه مامان شده بود.دلم برای مامانم تنگ شد.اگه زنده بود ….
رفتم جلو موهاشو بوسیدم .
بغض کردم.انگار فهمیده بود چه خبر شده
بغلم کردو زد زیر گریه.
خداروشکر که خواهر دارم .کسی که دلش برام بسوزه .کسی که غمخوارم باشه .
از صدای گریش بابا از اتاقش اومد بیرون.
منو دید هیچی نگفت .اما تو صورتم دنبال جواب سوالش بود…..
نیم ساعت بعد تو تراس نشسته بودیم و سیگار میکشیدیم
زینب چای اورد.
همه چیز و بهشون گفتم
تو تاریکی فقط نور سیگار بابا خاموش روشن میشد
ساکت بود
منم سرمو به دیوار تکیه داده بودم و به ماه نگاه میکردم
یاد اون روزی افتادم سر جدایی با سارا با بابام دعوا شده بود
سارا تو راه پله منو دید و یواش گریه میکرد
_حالا میخوای چیکار کنی؟
به بابا نگاه کردم .صداش میلرزید.انگار سردش بود.
_خودم هم نمیدونم.هیچی به فکرم نمیرسه.
_اون روزی که رفتیم خونشون فهمیدم عاقبت خوبی نداره.داییش عوضی بود.خودش رفتار درستی نداشت.ادمای تازه به دوران رسیده ی بی اصل و نصب نو کیسه .
بابا رفت تو خونه
نشستم گریه کردم به حال خودم به احمق بودنم……
فرداش رفتم خونه برای برداشتن مدارکمو وسایلم قفل خونه عوض شده بود
نشستم رو پله همسایمون با تعجب نگام میکرد
یکی دوتا سیگار کشیدم
عصبانی بودم رفتم مغازه بابا
بابا یکم ارومم کرد
_خودش میاد دنبالت .جفتتون احتیاج دارید تنها باشید و یکم فکر کنید
یک هفته گذشت
از دادگاه درخواست مهریه اومد مغازه ی بابا
حسابی جوش اوردم
رفتم کلانتری
یه مامور بردم قفل درو نشونش دادم همسایمونو صدا کردم و اونم توضیح داد من اومدم پشت در نشستم.ماجرای اداره هم توصیح دادم که بیرونم کرده .برگه رو بردم دادگاه.
اول ممنوع الخروجش کردم .بعد هم ازش شکایت کردم
یک هفته بعد زنگ زد مغازه ی بابا .میخواست بره دبی و تو فرودگاه فهمیده بود ممنوع الخروج شده
کلی تهدیدم کرد
منم گفتم نمیخوام طلاقش بدم.
وقتی دید راهی نداره راضی شد مهرشو ببخشه
بعد دو ماه کش مکش برای بار دوم مهر طلاق شناشنامو سیاه کرد……..
#نویسنده_صبا
@nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۰۶.۰۲.۱۷ ۱۸:۴۹]
#قسمت۴۴
هیچی نداشتم
صفر صفر.همه چیز دست ازاده بود و اونم هیچی بهم نداد .فقط پول رهن خونرو گرفتم
دست از پا درازتر رفتم خونه ی بابا
روز اولی که رفتم مغازه بابا از شاگرداش خجالت میکشیدم
شاگردایی که بچه بودن اون زمان الان یه بچه هم داشتن
اما من با دوتا ازدواج نا موفق برگشته بودم سر جای اولم
شش ماه میگذشت
روزای تکراری با کلی پشیمونی
فقط دو سکه مونده بود که مهر سارا کامل داده بشه
بابا هر ماه میرفت خونشون و سکه رو میداد به پدرش و میومد
اما اون روز بابا خیلی ناراحت و با چشمای قرمز اومد
نشست کنارم
زل زده بود به زمین
_پدر سارا یک هفته هست فوت کرده
خشکم زده بود.
_چرا
_سکته کرده .
دلم برای تنهایی و مظلومیت سارا سوخت .چقدر اذیتش میکردم و دم نمیزد.
برگشتنه از مغازه رفتم سمت خونه ی سارا
بنر زده بودن با اعلامیه
فردا روز هفت پدرش هست.
اون برای مامانم اومده بود .زشت بود من نرم….
صبح زود از خواب بیدار شدم.
ماشین و از بابا گرفتم و رفتم نزدیک خونشون
یه اتوبوس اومده بود و همرو سوار کرد
منم پشت سر اتوبوس راه افتادم
سر خاک فقط سارا و خواهرش گریه میکردن
مراسم خیلی ساده بود
تعداد کمی ادم اومده بود
هوا سرد بود و سارا چادر رو صورتش کشیده بود و گریه میکرد
میدونستم سردشه .
دلم میخواست میرفتم کنارش و یه پتو یا کاپشن گرم میپیچیدم دورش
روم نمیشد نزدیک برم ..
بعد مراسم از کنارم رد شد .خیلی یواش بهش تسلیت گفتم
سرش پایین بود
میلرزید
تشکر کرد و از کنارم رد شد.
دیگه روزو شب به سارا فکر میکردم
به کل خاطراتمون
به دعواهامون
به قهرهامون
به اینکه من همیشه لال بودم و سارا هم هیچ وقت نشست با من صحبت کنه
به ازاده .به اینکه فکر میکردم زندگی با اون بهشه و اما فقط جهنم بود
به رفتارم .به خواسته هام….
روز چهل بابای سارا بود.دوباره رفتم جلوی خونشون .
این بار فقط پنج تا ماشین بودن رفتم سرخاک پدرش
برف اومده بود
یه پتو از تو ماشین دراوردم و دادم دستم یکی از دختر بچه های فامیل تا بکشه رو سارا
سارا انقدر گریه میکرد که متوجه نشد پتو روش هست
موقعی که بلند شد دنبال صاحب پتو بود
رفتم جلو ازش گرفتم
دستاش میلرزیدن
خیلی لاغر شده بود.
تشکر کرد و پتورو داد بهم و از کنارم رد شد…
بیست روز بعد رفتم جلوی در خونشون
انقدر نشستم تا از خونه زد بیرون
رفتم میوه فروشی .بعد رفت سوپر مارکت .دستش پر بود.به زور خرید هارو میکشید…
از ماشین پیاده شدم
سلام کردم
چادرش به دندوناش بود
با چشمای درشتش متعجب بهم نگاه کرد
_کمک نمیخوای
_نه
دستمو بردم جلو تا وسایلو بگیرم
_لازم نکرده .بفرمایید برید
_از کنارم رد شد
_سارا.خواهش میکنم یکم باهات حرف دارم..
رفت…
یک ماه کار من شده بود همین
انتظار کشیدن و التماس کردن
_اقای محترم این اخرین باره دارم بهتون میگم یک بار دیگه مزاحمم بشی ازت شکایت میکنم
چادرشو گرفتم
_سارا تورو به روح مامانم وایسا
خشکش زد
_من اشتباه کردم
بچگی کردم .خر بودم.اما الان دیگه هم از من سنی گذشته هم تو
حق بده هیچکدوم کوتاه نیومدیم.
اما الان جفتمون میدونیم کجای زندگیمون اشتباه کردیم .بیا تو ارامش زندگی کنیم .
منو تو از اول مال هم بودیم.فقط بلد نبودیم چجوری زندگی کنیم
بیشتر اشتباها از من بود .
خواهش میکنم تورو به خاک مامانم قسمت میدم برگرد
قول میدم کم نزارم برات
بشم همونی که میخوای
فقط یه فرصت بهم بده..
گریم گرفت
رفت ….
لب جوب نشستم و گریه کردم…
یه پاکت سیگار کشیدم
بعدش رفتم خونه ی
بابا حالمو دید فهمید اوضاع چجوری هست
دیگه نا امید بودم
فهمیدم منو نمیخواد….
جمعه بود
یک هفته بود که دنبال سارا نرفته بودم
بابا از بیرون اومد
در زد و اومد تو اتاقم
یه دست کت شلوار دستش بود
_خوابیدی هنوز؟
_پس چیکار کنم
کت شلوار و گرفت سمتم
_بیا بپوش عصر میخوایم بریم جایی؟
_کجا؟من جایی نمیام .حوصله هیچ کسیو ندارم
_حتی سارا
از جام مثل فنر پریدم
_سارا؟
نشست رو صندلیم
کت شلوارو انداخت جلوم
_بله یک هفتس با عروس گلم حرف زدم تا راضی شد بریم خونشون بگی غلط کردم
پریدم بابارو بغل کردم
_اخ بابا جون من نوکر شما هستم
_من نوکر نمیخوام .اما سارا میخواد
بلند خندیدم
_نوکر اونم هستم
زینب تو حال کل کشید…….
منم هر چی پول تو جیبم داشتم ریختم رو سرش…..
#نویسنده_صبا
@nazkhatoonstory
#قسمت۴۵
رفتیم خونه ی سارا
وارد حیاط که شدم تعجب کردم
انگار وارد بهشت شدم.
غرق گل و گلدون بود.عطر یاس پیچید تو بینیم
سارا اومد استقبالمون
خونشون ساکت بودم
دلم گرفت .یاد اون موقعی افتادم که بار اول رفتم خواستگاریش.
یاد پدرش.مادرش.مامانم….
خواهر سارا مثل زینب یه خانم زیبا شده بود
دیگه وقت ازدواج اینا هست تا ازدواج سوم من
سارا چای اورد
زینب حتی چشماش هم میخندید رفت پیش خواهر سارا نشست و غرق حرفای خودشون شدن
بابا شروع کرد به حرف زدن
سارا هیچی نگفت
نمیدونم بابا چجوری راضی کرده بودتش
مهرش شد همون یه سکه که مونده بود بدم
هر چقدر اصرار کردم بگه قبول نکرد
طبقه بابا یک ماه بعد خالی کرد
نقاشیش کردم…
اما سارا به خاطر خواهرش ناراحت بود
یه روز رفتم خونشون
از اینکه چادر سرش بود جلوم ناراحت بودم از خودم بدم اومد
واقعا یه جواهر و از دست داده بودم و عمرمو حروم کرده بودم
بهش گفتم که خواهرش با خواهرم طبقه بالای خونمون زندگی کنن و ما هم پیش بابا زندگی کنیم
خیلی خوشحال شد.
خونه ی سارارو رهن دادیم و وسایلشونو بردیم طبقه بالا برای دخترا و خودمون هم طبقه پایین رفتیم
حالا طعم زندگی و ارامشو میدونم
طعم خوشبختی
طعم اسایش
از سرکار میودیم عطر غذا تو خونه پیچیده بود
عطر گلها
خونه گرم و تمیز
شبا با سارا میرفتیم قدم میزدیم
هم اون میدونست با من چجوری رفتار کنه هم من
شش ماه بعد پسر دوست بابا زینب و تو مغازه بابا میبینه و با خانوادش میان خواستگاری زینب
خواهر سارارو هم روز بله برون میبینن و برای قل دامادمون
خواستگاری میکنن
ساراهم خونه پدریشو میفروشه و یه خونه خیلی کوچیک برای خودش میخره و بقیه رو هم جهاز برای خواهرش میخره
عین مادر بود برای زینب
بیشتر به زینب توجه داشت تا خواهرش
جهاز یک شکل میخره
پا به پای جفتشون برای کارای عقد و عروسی میرفت باهاشون
هیچی کم نزاشت
بعد یکسال جفت خواهرارو راهی خونه بخت میکنیم
خوشحال و خوشبخت بودیم.برای بچه تصمیم گرفته بودیم و هزار تا ارزو داشتیم …..
تا اینکه متوجه شدم گاهی از بینیش خون میاد
بارها بهش گفتم ازمایش بده
اما پشت گوش مینداخت
میگفت عادی هست
تا اینکه رو شکمش کبود میشه
خیلی نگران بودم
تا اینکه به زور بردمش برای ازمایش…..
#نویسنده_صبا
@nazkhatoonstory
#قسمت_آخر
سارا سرطان خون داشت
وقتی دکتر اینو بهم گفت زانو هام شروع کردن به لرزیدن
دکتر گفت باید شیمی درمانی و شروع کنیم چون سرطانش خیلی پیشرفته هست
کل مسیرو پیاده رفتم
اصلا حواسم نبود با ماشین رفتم دکتر
وقتی رسیدم غروب بود
سارا منو دید حس کرد خبری هست
هیچی نگفت
برام چای اورد
تو تراس فرش پهن کرد
چای و خوردم
هوا داشت خنک میشد
اما دلچسب بود
چای خوردم نشست کنارم اما ساکت بود
رفت جلوی تابلو فرش جدیدش
شروع کرد به بافتن
تابلوی شام اخر و داشت میبافت
نصف تابلو بافته بود
ترکیب رنگ و اون نقش عالی بود
نگاش کردم خیلی لاغر شده بود
صدای دکترش تو گوشم میپیچید .سرطانش پیشرفت کرده
بغضمو قورت میدادم
اخه چرا باید هر وقت احساس خوشبختی میکنم زندگی مثل اوار رو سرم خراب بشه
بابا رفته بود خونه ی زینب .قرار بود فردا برن شمال
شام و تو سکوت خوردیم
سارا زن متین و نجیبی بود
هیچ وقت اهل دعوا و شلوغ بازی و ….نبود
همیشه میدونست کی سکوت کنه کی حرف بزنه
اگه من ناراحت بودم انقدر سکوت میکرد تا حرف بزنم
شب بهش گفتم دوست دارم تو تراس بخواب
رخت خواب و پهن کردیم تو تراس
به اسمون زل زده بودم
بغلم کرد
سرشو گذاشت رو سینم
_امروز حجله ی پسر اقا رضارو جمع کردن
_کدوم اقا رضا
_سبزی فروش ته کوچه.طفلی جوون بود بیست سالش بود.اومده از خیابون رد بشه .ماشین زده
_خدا رحمتش کنه
_مهدی؟
_بله
_میدونی امروز به چی فکر میکردم.
_نه مگه من تو مغزتم
_امروز داشتم فکر میکردم ادم از زمان عمرش خبر نداره که .یکی امروز میمیره یکی فردا.یکی ده سال دیگه .یکی تو نوزدای.عمر دست خداس
موهاشو بوسیدم .عطر یاس میداد
_چی میخوای بگی….
موهاشو بوسیدم .عطر یاس میداد
_چی میخوای بگی
_من میدونم مریضیم خطرناکه
تمام بدنم لزرید
_چرت نگو
_من برگه ازمایشمو تو جیبت دیدم
تمام فکم میلرزید
زدم زیر خنده
_اونو دیدی؟اون گفت اشتباه هست
نیم خیز شد رو
صورتم
_من میدونم چم هست.از حالم میفهمم .از ضعف بدنم میفهمم.میدونم چیزی نمونده.مهدی .بیا واقعیت و قبول کنیم.شاید مثل پسر اقا رضا فردا تصادف کنم.شاید امشب بخوابم فردا بلند نشم.چرا بحث میکنیم.
بغضم ترکید
_خدا نکنه تو بمیری.من بمیرم
_خدانکنه نداره .بیا لذت ببریم .بیا خوش بگذرونیم .خاطره بسازیم .شکوه نکنیم .ناله نکنیم .مامانم .مامامنت .بابام همه رفتن .وقتشون بود.وقت منم معلوم نیست.هست؟
با گریه گفتم نه
_خوب پس بیا زندگی کنیم .متفاوت .
بوسیدمش
راست میگفت شاید من زودتر بمیرم
طبقه بالارو با اجازه بابا فروختم
پولو گذاشتم تو بانک
به کسی هم از مریضی سارا نگفتم
قرارمون این بود
ازش پرسیدم دوست داره کدوم کشورو بمیره .
دوست داشت بریم مکه
ازاد ثبت نام کردیم
رفتیم
هر روز صورتش نورانی تر میشد
اومدیم ایران شیمی درمانیش
شروع شد
خیلی اذیت میشد
سعی میکردم مسافرت های کوتاه انتخاب کنم
سعی میکردم بهش خوش بگذره
گاهی بیشتر روزهای مسافرت و تو هتل میموندیم
چون نمیتونست بیرون بریم
کلی وسایل بازی میخریدم تا تو هتل بهمون خوش بگذره
بهترین روزهارو میگذروندیم
دلم خون بود اما لبم خندون
از این ناراحت بودم که چرا اون سالها به جای لذت بردن از کنار هم بودن به جنگ و دعوا و جدایی گذرونیدم
چرا زیبایی های باطنی سارارو ندیدم
سارا خیلی ضعیف شده بود .
دیگه شیمی درمانی هم جواب نمیداد
رو تخت خوابیده بود تو بیمارستان
خودم کاراشو میکردم
حتی لنگ هم خودم براش میزاشتم
حمام خودم میبردم
میدونم اون کارها هیچ کدوم مرهم دلشکستش نمیشد
خودش خوشحال بود
خودش میخندید
من سعی میکردم بخندم
یه شب دستامو گرفته بود و داشتیم فیلم مکه امونو میدیدیم
_ببین مهدی جان.به جای اشک و ناله خوشگذروندیم ببین هنوز زندم .داریم لذت میبریم .میخندیم
گونه ی لاغرشو بوسیدم
_اره حالا قراره ببرمت مالزی.
_وای من عاشق مالزیم.از اون لباس قشنگا بخرم.روسری …
کلی خیال پردازی کردیم …اما هیچ وقت قسمت نشد بریم
سارا بیستم اسفند ماه سال نود منو تنها گذاشت و رفت
فقط خاطراتش .یادگاریاش.حرفاش.چشماش.لبخندش برام موند…… پایان…
#نویسنده_صبا
@nazkhatoonstory