رمان آنلاین شیدا و صوفی قسمت ۳۱تا۴۰
داستان:شیدا و صوفی
نویسنده :چیستا یثربی
قسمت سی و یکم
بیتا یا هر چه اسمش بود، روی میز پریده بود و با تکه ای لیوان شکسته در دستش، همه را تهدید میکرد که اگر به او نزدیک شوند، خودش را می کشد و مدام مشکات را صدا میکرد. میدانستم که دچار حمله شده است و احتمالا از داروهای دوز بالای اعصاب استفاده میکند. میلرزید و به همه بد و بیراه میگفت. ماموران به دستور مافوقشان دورتر ایستاده بودند. بالاخره علی همراه مشکات رسید، زن با دیدن مشکات سکوت کرد. مشکات گفت: روژان! بیا پایین عزیزم.. روژان؟ با تعجب به علی نگاه کردم؛ اولین بار بود که در محیط کار به من لبخند زد؛ فهمید گیج شده ام. رفتم کنار علی ایستادم؛ حس میکردم جز کنار علی، دیگر همه دنیا جای ناامنی ست. دکتر نشست. روژان در بغل مشکات بغضش ترکید “جمشید جون! ” نزدیک بود بیفتم؛ سرم گیج میرفت. مشکات اشکهای روژان را پاک کرد و گفت: تموم شد عزیزم؛ چیزی نیست! حالا باز باهمیم؛ تموم شد؛ روژان گفت؛ ولی تو منو از خونه ت بیرون کردی؛ مشکات گفت: برای خودت بهتر بود بری؛ اون بار زنده موندی؛ من که همیشه خونه نبودم.. معلوم نبود دفعه بعد چه بلایی سرت بیاره؛ همین که زنده موندی، یه دنیا بود برام؛ دیگه نمیخواستم آسیب ببینی! روژان مگر از بهار چند سالی بزرگتر نبود؟ بهار الان پنجاه و دوساله بود؛ اما این زن کوچکتر به نظر میرسید. سن ها! سینا گفت، به موضوع سن هایشان دقت کنید! برای تغییر تاریخ سنهایشان را دستکاری کرده بودند؛ اما چه ماجرایی انقدر مهم بود که یک خانواده، با هم، چنین کرده بودند؟ به علی گفتم: روژان مرادی؟ سرش را به علامت تایید تکان داد؛ گفتم مگه پرستار بیمارستان نبود؟ از بهار بزرگتر نبود؟ گفت: پرستار بود؛ اما پرستار بهار! مشکات آورده بودش که تو دوران حاملگی از بهار نگهداری کنه؛ یه سال از بهار کوچیکتر بود؛ به خاطر جراحیا، جوونترم به نظر میاد. پلیسم سنشو نمیدونست؛ شناسنامه نداشت؛ اما اسناد تولدشو تو روستاشون پیدا کردیم. وقتی به اون خونه اومد، سیزده ساله بود. مشکات در حالی که پشت روژان را نوازش میکرد گفت؛ یادته بت قول دادم دیگه نذارم کسی بت آسیبی برسونه…. من سر قولم موندم؛ فرستادمت خارج تا چهره تو عوض کنی! پیانو که دوست داشتی یاد گرفتی؛ خونه خودتو داشتی.. روژان گفت؛ من فقط کنار تو خوشبختم؛ تو گفتی اون مرده؛ گفتی حالت بده و داری یه مدت میری یه جای دور؛ دروغ گفتی؟ مشکات گفت من مجبور بودم به همه اون دروغو بگم؛ پلیس به مرگ منصور شک کرده بود؛ جریان قرصا لو رفته بود؛ پرونده داشت باز به جریان می افتاد؛ همه چیز از دست میرفت؛ همه زحمتای من! به جاش من که هر هفته می اومدم اصفهان دیدنت؛ من تنهات نذاشتم گنجشکم! هیچوقت نمیذارم؛ میدونی؛ عاشقتم!… #چیستا_یثربی @nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۱.۰۲.۱۷ ۱۶:۵۶]
قسمت سی و دوم
مشکات گفت: مجبور شدم به مادر بهار حقیقتو بگم و این نقشه رو بکشیم تا پلیس دست برداره… گفتم؛ کدوم حقیقتو؟ علی گفت : یه حقیقت ساده که همه شون از ما پنهان کرده بودن ؛ منصور سالها پیش، همه املاکشو به اسم دختر کوچیکش ، بهار کرده بود تا به هجده سالگی برسه. جمشید مشکات ، شوهر و قیم بهار بود و بقیه تا وقتی میتونستن تو ملکاشون زندگی کنن که بهار زنده بود؛ اگه بهار میمرد خونه هام مثل حسابای بانکی منصور، به خیریه بخشیده میشد؛ خیریه مادر سیمین… گفتم؛ ولی چرا؟ منصور که از بهار متنفر بود؟ چرا همه املاکشو به اسم اون کرده بود؟ علی و مشکات به هم نگاهی کردند؛ علی گفت: کی میگه منصور از بهار متنفر بود؟ ما؟ مادر بهار؟ مشکات؟ اما واقعیت این نبود؛ منصور بهارو دوست داشت؛ در واقع تنها کسی رو که تو دنیا دوست داشت دختر کوچیکش بود، بهار! و دومین کسی که دوست داشت مادر سیمین بود ؛ سمانه!…. اولین عشق دوران جوونیش! دختری که تو خونه ی اونا کار میکرد؛ مادر سیمین مستخدم خانواده منصور بود؛ پدر منصور هیچوقت نمیذاشت تک پسرش با یه دختر کارگر فقیر عروسی کنه… دختره رو بیرون کرد، شب توی برف… منصور فقط هیجده سالش بود؛ همسن آرش؛ نتونست برای سمانه، مادر سیمین کاری کنه… فقط می دید که دختر بیچاره رو تو برف، توی ماشین انداختن و بردن … پدر منصور، پروای بزرگ، نزول خوار سنگدلی بود. منصور فقط تو عمرش همین دو نفرو دوست داشت…. املاکو به اسم بهار کرد ، تا هم از دست طلبکارا در امان باشن ، و هم بهار تا آخر عمر تامین باشه. پولای نقدو هم داد سمانه، مادر سیمین… برای خیریه ، خودشون و البته یه ماهانه خوب مقرری برای بهار. بقیه خانواده، هیچی!…..
اگه بهار زنده بود، میتونستن از اجاره ی ملکای اون زندگی کنن؛ اون همه زمین و خونه، همه، دست قیم بهار بود؛ یعنی مشکات! چون شوهر قانونیش بود؛ البته فقط تا هیجده سالگی بهار؛ بعدش پزشک قانونی تصمیم میگرفت. برای همین مشکات شناسنامه بهارو عوض کرد. میخواست سالهای بیشتری قیم بمونه؛ ولی منصور فهمید. قرصای منصورو بهار برنداشت، مشکات برداشت! دعوای دو تا مرد بود…. اما مشکات انداخت گردن بهار بیچاره… همه باور میکردن؛ چون پدرش براش حکم عقب موندگی ذهنی گرفته بود و اون دکتر دروغگو، مقصر بود که به اونم بعدا میرسیم و به خیلی چیزای دیگه که آقای مشکات برای ما میگه…..گفتم : گیج شدم علی! یعنی منصور، دخترش بهارو دوست داشت؟ اما باز دادش به مشکات پولدوست؟ آخه چرا؟ علی گفت؛ مفصله… مشکات گفت؛ اینجا نه؛ جلوی روژان نه! خواهش میکنم. علی گفت، تظاهر کردی بهار مرده؛ خودت میدونی چرا… برای روژان اصفهان خونه گرفتی؛ مدام میرفتی دیدنش؛ تو و روژان هنوز زن و شوهرید. مشکات گفت؛ یه آدم کثیف، نمیتونه عاشق بشه؟! علی به من گفت، بریم بیرون!… #چیستا_یثربی @nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۱.۰۲.۱۷ ۱۶:۵۶]
قسمت سی و سوم
با علی در یک فست فود نشسته بودیم. گفت؛ چی میخوری؟ گفتم هرچی خودت میخوری. حوصله فکر کردن درباره غذا نداشتم؛ گفت: چیه؟ گفتم؛ وقتی تو اداره پلیس کنارت وایسادم داشتم بیهوش میشدم؛ کاش دستمو میگرفتی! گفت، ببین شغل من! گفتم شغل تو! پس من چی؟ مادری من؟ احساس من؟ عشق من؟ انتظار من؟ هیچوقت هیچی خواستم؟ از طلاقم تا حالا منتظر بودم یه بار فقط همون علی بشی که باهم دم پادگان وضو گرفتیم؛ گفت: تو ناراحتی عزیز؛ مشکل چیه؟ چند جوان به ما نگاه میکردند؛ نمیدانم چه چیز ما برایشان جالب بود؛ شاید کاپشن چرم علی.. یا موهای گندم طلایش… گفتم؛ چند وقته اینا رو میدونی به من نگفتی؟ گفت: سه ساعت قبل از تو! گفتم: دیگه چی میدونی؟ گفت: اینکه این ایام بی هماهنگی با من دنبال این پرونده نمیری! گفتم، چیه برام نگرانی؟… گفت: اوضاع خیلی خوب نیست؛ موضوع فقط قتل و آدم ربایی خانوادگی نیست؛ موضوع مهم تریه ؛ پای پلیس بین الملل وسطه! گفتم: علی من خیلی تنها بودم؛ شبای زیادی با عکس تو حرف زدم؛ خجالت نمیکشم بگم عاشقتم ؛… میدونی؛ بم اعتماد کن! گفت، چون یه دفعه شورشی میشی بت نمیگم! گفتم این روژانه؟ درسته؟ بعد از عملای جراحی و یه مدت زندگی تو آمریکا، مشکات دووم نمیاره؛ برش میگردونه؛ خونه کوچیکی تو اصفهان براش میگیره و رسما هر هفته همو میدیدن؛ ولی مگه یه مادر کور تو کردستان نداشت؟ گفت؛ نه مادر کور داشت؛ نه مادری که صیغه مشکات شه! برای رد گم کنی اونا رو گفت. مادرش بهیار بیمارستان بود؛ دخترشم با خودش میبرد سر کار؛ بعد اتفاقی میافته.. و مشکات تصمیم میگیره از اون دختر مراقبت کنه؛ تو خونه ش، به اسم پرستار بهار، مدارک بهیاری مال مادر روژانه؛ اینجا ما گول خوردیم؛ چون اسم مادر روژان،” روژانو” بود و چون با پسر
عموش عروسی کرده بود، فامیلشم با روژان یکی بود؛ ما فکر کردیم مدارک روژانه و به سن توجه نکردیم! گرچه فقط هفده سال از دخترش بزرگتره؛ مادره مرده… اما روژان زنده ست و سالها عاشق مشکات بوده… مثل شوهر، مثل پدر، برادر؛ همه چی…. برای همین حرفای مشکاتو دربست قبول داشته؛ مشکات به دروغ بش میگه پلیس برای جریان قرصای منصور، دنبالشه و هی آدرس عوض میکنه؛ پس بهتره اصفهان بمونه و دنبالش نیاد؛ مشکات میاد دیدنش. روژان ساده هم که شنیده بهار مرده باور میکنه. گفتم، اما آرش، صوفی، پرویز، سیمین و دکتر هوشنگ… همه بی جواب موندن! علی گفت: مشکات همه چیزو میدونه؛ اون و بهار.. باید اعتراف کنه. گفتم: اون مرد حاضره بمیره چیزی نگه؛ حس میکنم یه راز مخوفی داره. گفت؛ اگه بدونه روژان در خطره، شاید حرف بزنه. گفتم؛ اما روژان که در خطر نیست. گفت؛ هست؛ اتفاقا هست. بریم.. مشکات باید حرف بزنه!… #چیستا_یثربی @nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۱.۰۲.۱۷ ۱۶:۵۶]
قسمت سی و چهارم
گفتم: اون مرد حاضره بمیره چیزی نگه؛ حس میکنم یه راز مخوفی داره. گفت؛ اگه بدونه روژان زندانی میشه ، حرف میزنه. گفتم زندانی به خاطر به خاطر هویت جعلی و همدستی با مشکات؟ اون خودشم یه قربانیه..نمیفهمم…. اصلا برای چی سرخود، خودشو وکیل خانواده معرفی کرد و از اصفهان اومد اینجا که لو بره؟ گفت، چون خبرو تو روزنامه خونده و یاد مادرش افتاده.. اون یه کینه قدیمی از این خونواده داره… مادر روژان، روژانو مرادی که جلوی مردای پولدار خودشو مریم معرفت معرفی میکرده و سعی میکرده ازشون اخاذی کنه ، همون خانمیه که به خاطر سفته هاش و پیشنهاد کریه منصور، تو دفتر منصور بهش تجاوز شد و کشته شد… بهار پشت پاراوان دیده بود… و مشکات خیلی زود میفهمه که اون زن کیه ؛و یه دختر بچه یتیم به اسم روژان داره..مادر روژان، صبحا خونه مردم کار میکرده؛ شبام بهیار بیمارستان، و گاهی..تو کار خلاف با مردای خلافی که آشناش میکردن.جنس رد میکرده و چیزای دیگه…. به اسم جعلی مریم معرفت…دخترشم خبر نداشت…شوهرشم که ، معتاد و زندانی…. مشکات کلی پول به سمانه میده تا تو خیریه، از روژان مراقبت کنن؛ سالها بعد که بهار حامله میشه؛ روژانو از پیش سمانه برمیگردونه که بشه پرستار بهار، مشکات عاشق هوش و موهای پرکلاغی روژان بوده.. شبیه مادرخودش… و میدونه اون بچه، بی مادر و بی پناهه؛ ظاهرا پرستار بهاره؛ اما کم کم مشکات با کمک شعر و موسیقی و تاتر و.. هر چیز دیگه دختره رو عاشق خودش میکنه… و روژان بی پناه، زن دومش میشه؛ تا اون شب دعوا و پرت شدن از پله؛ گفتم، اینارو میشد حدس زد. چیه این داستان تو رو جلب کرده؟ گفت، اولا جون آدمایی که در خطرن؛ ثانیا این! عکس کهنه ای از جیبش در آورد؛ دختر جوان بچه سالی بود.. شکل بهار، مثل سیبی که از وسط نصف کرده باشند… اما با لباس محلی… شاید سیزده ساله. گفتم ؛ بهاره؟ گفت؛ اینو تو روزنامه های قدیمی پیدا کردم…. اسم مشکاتم تو گزارش بود و .. یک نفر دیگه… ماجرا مال سالها پیشه… پلیس شهرستان حتی پرونده مختومه رو گم کرده.. بیا بریم! مشکات میخواد برامون ماجرا رو بگه! کلید رمز این معما پیش اونه. گفتم؛ صوفی کجاست، میدونی…؟ گفت؛ لابد پیش خانواده ش؛ چطور؟ گفتم؛ هیچی،.. برای بازجویی مشکات رفتیم… تو ماشین بم گفت، کاش هیچوقت خبرنگار نمیشدی… اصلا کاش یه زن عادی بودی؛ گاهی حس میکنم بدت نمیاد با مرگم، بازی کنی.. گفتم: من برنده میشم؛ مطمین باش؛ اما مشکات.. من روانشناسم، میتونم به حرفش بیارم؛ بسپرش به من! گفتم؛ میخوام با شیوه تاتر درمانی ازش اعتراف بکشم؛ علی چنان نگاه خاصی به من کرد که فقط خنده ام گرفت؛ جدی حرف میزدم. روژان در خطر بود؛ چون با هویت جعلی زندگی کرده بود؛ من هم در خطر بودم، چون هنوز جوان بودم و سخت عاشق.. مشکات با دیدن من لبخند موذیانه ای زد. گفت؛ فکر کردن، رو زنا نقطه ضعف دارم؟ گفتم؛ زنا نه! بچه ها… چه رازی داری که همیشه دورت پر بچه ست؟ بهار، روژان، سیمین و حتی آرش، صوفی و اونای دیگه.. من که میدونم اسم این بیماری چیه! رنگش پرید… #چیستا_یثربی @nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۱.۰۲.۱۷ ۱۶:۵۸]
قسمت سی و پنج
به مشکات گفتم :فکر کردی شک نکردم چرا همیشه بچه ها رو دور خودت جمع میکنی؟ رشته مه….تو مریضی…باید درمان شی.هر چقدرم از عمرت باقی مونده باشه.مثل یه آدم سالم زندگی کنی… مشکات ، لحظه ای سکوت کرد و گفت :فکر نمیکنی اشتباه گرفتی خانم دکتر؟ اونی که مریضه ، من نیستم…گفتم :پس چرا جز چند تا بچه هیچوقت کسی تو زندگیت نبوده ؟ گفت :تو زندگی حاج علی ام هیچکس نبوده ، پس مریضه ؟ بی اختیار سرخ شدم…گفت :دیدی من برات جواب دارم.به تو گفت عروسی کن ، کردی…خودش چی؟ نکنه تارک دنیا بوده یا خواهر روحانی ؟ گفتم :اجازه نمیدم راجع به ایشون صحبت کنی! گفت :دیدی حالا!…اومده بودی منو عصبانی کنی…خودت عصبانی شدی!….حالا خوب گوش کن.نه از تو خوشم میاد.نه از اون پلنگت!….اما به خاطر روژان ، که مثل آسمون پاکه ، یه کمی از ماجرا رو بهتون میگم.به شرطی که دیگه اون دخترو اذیت نکنید و ازش چیزی نپرسین…من فقط یه خرده از ماجرا رو میگم…بقیه شو تو و پلنگت ، با هوش سرشارتون ، باید حدس بزنین….علی را صدا کردم….از اینجا به بعد ، روایت جمشید مشکات را من تعریف میکنم.به دو دلیل ساده…نمیخواست از زبان خودش نوشته شود و رنگ اعتراف بگیرد.دوم این که من نویسنده ام و بهتر از او تعریف میکنم….سالهاپیش…هزار و سیصد وسی وسه….دو پسر خاله برای یک تفریح دسته جمعی، یعنی شکار ، در یکی از املاک پدربزرگ معروف یکی از آنها ، یعنی پدربزرگ مرحوم و معروف منصور پروا، مهمانی میگیرند…..آن دو پسر خاله ، منصور پروا و جمشید مشکات بودند.منصور چند سالی بزرگتر بود.مشکات تازه دوران سخت نوجوانی را میگذراند.روز بعد از مهمانی که همه میروند ، منصور و جمشید هر دو مستند….و در آن خانه ی روستایی تنها…حوصله شان سر میرود.تفنگهایشان را برمیدارند که برای شکار قرقاولی چیزی بیرون بروند… در طول راه منصور از شدت مستی، تلو تلو میخورد….و جمشید کمکش میکرد که تعادلش را حفظ کند.آنقدر با هم صمیمی بودند که برخی رازهای خصوصی شان را به هم بگویند…..منصور به جمشید گفت که هفده سالگی عاشق سمانه ؛ مستخدم مادرش شده است.دختر لاغر اندام و زیبایی که از روستا برای کار به خانه ی آنها آمده بود..گفت که سمانه غرور زیادی داشت و مذهبی بود و هرگز اجازه نداد منصور به او نزدیک شود و منصور هم آنقدر عاشقش شده بود که نمیخواست به زور تصاحبش کند.میخواست با او عروسی کند..اما پدرش مخالفت کرد..عروسی با دختر کلفت!!! جزء رسوم خاندان خلافکار پروا نبود. پدر منصور به او میگوید ؛ برو به زور تصاحبش کن !.یک دختر کارگر که بیشتر نیست! کسی را هم ندارد.وقتی تصاحبش کردی ، هوست کم میشود و میفمی که این عشق نبوده و فقط شهوت است.آینده ات را خراب نکن.تو باید با دختر یک خان عروسی کنی…اما منصور دلش نمی آید…سمانه معصوم و با شخصیت بود و منصور چند روزی از آن خانه میرود که سمانه را نبیند و وسوسه نشود..شبی که برمیگردد ؛ در انبار گندم ، سمانه را تنها پیدا میکند.سمانه غافلگیر شد.چون روسری سرش نبود.منصور به زور او را میبوسد.قصد بدی ندارد. بی اختیار او را میبوسد و نمیخواهد اذیتش کند.سمانه گریه میکند.همان موقع چنگیز پروا که خبر برگشت پسرش را شنیده است سر میرسد ، با دیدن آن دو در آن حال ، به منصور دستور میدهد که سمانه را تصاحب کند وگرنه با شلاق سمانه را سیاه میکند.منصور چنان خون جلوی جشمانش را میگیرد که شلاق را از دست پدرش میگیرد و به پای پدرش میزند…چنگیز پروا که از عصیان پسر هجده ساله اش غافلگیر شده است ، دستور میدهد که همان شب سمانه را در برف سوار ماشین کنند و به جایی ببرند.جایی که منصور نمیدانست کجاست.سمانه ی گریان را به زور میبرند….و منصور هر چقدر روی برف لغزنده ، دنبال ماشین میدود ، نمیتواند به آنها برسد….اما با خودش عهدی میکند.حتی اگر یک روز از عمرش باقی مانده باشد سمانه را پیدا کند و تلافی این ظلم پدری را انجام دهد.جمشید میپرسد :پیداش کردی؟ منصور میگوید :هنوز نه…. اما سرنخش را دارم.پی ایش میکنم..منصور آن موقع زن و یک دختر به نام دریا داشت.پدرش به زور دختر یکی از خانهای ثروتمند محلی را برای او میگیرد…در بیست و یک سالگی زن و بچه داشتن ، آن زمان کاملا طبیعی بود.به خصوص اینکه تک پسر و وارث کل خاندان هم باشی….همان موقع که منصور مشغول درد دل برای مشکات است ، صدای زیبای آوازی را میشنوند…یک دختر روستایی نوجوان با کوزه ی آب ، از چشمه برمیگردد و برای خودش در بیشه آواز میخواند.دخترک زیباست و صدای دلنشینی دارد.هردو مرد انگار جادو شده اند…شانزده، هفده ساله به نظر میرسد..سربند و لباس روستایی زیبایی دارد.مثل فرشته هاست.اینها را مشکات برایم گفت :فکر کردیم پری میبینیم.دختران آن روستازیبا زیبا نبودند..اما او فرق داشت..اسمش بمانی بود….انگار از جنس آدمیزاد نبود.پس از سه بچه ی مرده به دنیا آمده بود ، برای همین نامش را بمانی گذاشته بودند… #چیستا_یثربی @nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۱.۰۲.۱۷ ۱۶:۵۸]
قسمت سی و شش
منصور به او می گوید؛ پس اسمت بمانی است..چه اسم قشنگی….و به سمت دختر میرود.دختر کوزه اش را محکم تر میگیرد.انگار تنها وسیله ی دفاع اوست، و کمی عقب میرود.منصور مست است و تعریف خاطره ی سمانه ، اذیتش کرده است و زن خودش را دوست ندارد…اینها را مشکات گفت.مشکات گفت :حس خطر کردم.دختر هم از چشمان سرخ منصور ترسیده بود.خواستم منصور را دور کنم و حواس او را به شکار و قرقاولها پرت کردم.اما منصور راه بمانی را بسته بود و به او خیره شده بود .زیر لب میگفت؛ قرقاول که اینجاست….مشکات گفت :می دانستم اتفاق بدی خواهد افتاد و افتاد..کوزه ی آب از دست بمانی افتاد و شکست…التماس میکرد. به دست و پای منصور افتاده بود.اما چیزی جلودار منصور مست نبود.مشکات گفت ؛ یا باید او را میکشتم که قطعا چنگیز پروا اعدامم میکرد یا فقط تماشا میکردم.دچار چنان شوکی شده بودم که زانوانم میلرزید.اولین بار بود زنی را در آن وضع میدیدم.حتی نمیتوانستم یک تکه سنگ پیدا کنم و به سر منصور بکوبم.انگار سپیدی و زیبایی بدن بمانی مرا جادو کرده بود.همانجا مثل سنگ ایستاده بودم و صدای جیغهای بمانی و نفسهای وحشی منصور را میشنیدم….انگار منصور انتقام تمام دنیا و نفرتش از زن سردش را از آن دختر بیچاره میگرفت….دختر بی حس شده بود.موهای بلند روشنش روی صورتش ریخته بود.حتی دیگر گریه نمیکرد.خیره بود..انگار از درون مرده بود.منصور تفنگ را از دستم گرفت و گفت ؛ حالا نوبت تویه ! وحشت کردم.دیوانه شده بود.گفت ، برای من ادای پسر خوبای خانواده را درنیار!….دیدم چطوری نگاش میکروی.بیا.بمانی دختر خوبیه.اجازه میده! مگه نه بمانی؟ بمانی چشمان پر اشکش را بست….به زور مرا به سمت بمانی هول داد و دیگر نفهمیدم چه شد !…..وقتی به خودم آمدم که منصور تفنگ را به سمت بمانی نشانه رفته بود.گفت به همه میگیم یه دفعه از پشت درختا بیرون اومد.ندیدمیش….تصادفی تیر خورد…گفتم ؛ چرا بمیره.گفت :الان دیگه مرگ براش بهتره.دو تا مرد بهش تجاوز کردن ! فکر کردی خانواده اش بفهمن نمیکشنش؟زودتر از همه،خودشونبرایآبروشون،میکشنش……اینجارسمه! بی آبرویی ازمرگبدتره….پدربزرگمو اینجا همه میشناسن. پدرمم همینطور. اسم چنگیز پروا بیاد،همه میترسن ! مثل موش میرن تو لونه ! هر جمعه سر مزار پدربزرگم جمع میشن.نذری میدن.ما برای اینا مهمیم.رعیت مان.نمیفهمی ؟ همه شون رعیتن…دختراشون مال ماست…تو چه مرگت شده؟هیچکس از ما شکایت نمیکنه..جرات نمیکنه….و تفنگ را به سمت بمانی نشانه گرفت..گفت ؛ اینم سهم شکار قرقاول امروز ما…..بمانی قطره اشکی ریخت : مشکات گفت : تو رو خدا نکشش! …گناه داره.به هبچکس هیچی نمیگه..مگه نه بمانی ؟ بمانی دستهایش را روی صورتش گذاشت…حتی نمیتوانست گریه کند.فقط آرام گفت :منو بکشید….شاید اگر این جمله را نگفته بود ، منصور ماشه را کشیده بود.اما صدای ضعیف وامری بمانی یک لحظه او را سست کرد و من از همان لحظه استفاده کردم و تفنگ را از منصور گرفتم و به سمت منصور نشانه رفتم…گفتم ؛ بخوای بکشیش ، میکشمت !…میرم بالای دار، ولی قسم میخورم میکشمت…تازه فهمیده بودم چکار کردم!….مشکات اینها را گفت…. دختر ناله میکرد..مرا بکشید! منصور به چشمان من نگاه کرد و شاید ترسید.شوخی نمیکردم.حس گناه شدیدی داشتم و واقعا او را میکشتم….منصور روی زمین تفی انداخت و دور شد.من دامن بمانی را روی تنش انداختم .آخرین بار نگاهش کردم و دنبال منصور رفتم.بمانی پایم را گرفت..منوبکش…با تفنگ .سنگ….هرچی..خواهش میکنم….تو رو خدا ! تو رو به حضرت زهرا !… پایم را کشیدم.گفتم :زندگی کن ! …و رفتم….ده ماه بعد ؛ در خانه ی چنگیز پروا را میزنند ….پیرمردی ، نوزادی را در سپدی سپید تحویل چنگیز پروا میدهد و میگوید :پدر بمانی او را نکشت ، چون بمانی به بهانه ی کار برای یک خانم پیر وعلیل روستا از خانه گریخت…اما موقع زایمان مرد….حالا که پدر بمانی ماجرا را از پیرزن روستا شنیده بود ، بچه را برای پروا آورده بود.بیا این نوه ات…درست بزرگش کن …..تا خون بمانی همه ی زندگیت را غرق نکند.دختر بچه ی زیبایی بود.شکل بمانی….اما دختر منصور بود یا مشکات ؟ !! مشکات شانزده ساله بود و زن نداشت….پس باید میگفتند بچه ی منصور است….منصور گفت :چند سال خانه ی من می ماند تا زن بگیری..بعد این تخم حرام را میبری…..بچه ی هر کداممان که باشد، فقط چند سال اول خانه ی ماست…..لذتش را باهم بردیم…بدبختی اش را هم نصف میکنیم !
داستانهای نازخاتون, [۲۱.۰۲.۱۷ ۱۶:۵۸]
ادامه قبل اسم بچه را بهار گذاشتند.خواهر دوم دریا و طوری صحنه سازی کردند که انگار بچه ی منصور از زن دوم پنهانی اس در روستاست…..زن دومی وجود نداشت.فقط صحنه سازی بود.زن دومی که موقع وضع حمل موقع وضع حمل مرده بود.همه چیز صحنه سازی بزرگ چنگیز پروا ، پدر منصور بود ، تا بهار مدتی به عنوان دختر دوم منصور از زن تخیلی روستاییش ، در آن خانه زندگی کند…جمشید مشکات هم ، از ترس و حس گناه ، فوری به آلمان رفت….ظاهرا برای ادامه ی تحصیل…اما خودش میدانست که نمیتواند آن بچه را ببیند… اصلا دیگر نمیتواند آنجا و در آن شهر نفس بکشد….اینطوری بود که بهار ، دختر دوم منصور شد… مشکات سیگاری روشن کرد و گفت ؛ بقیه شو خودت و پلنگت دنبالش بگردید… علی بلند شد.فکرکردم میخواهد مشکات را بزند..اما از اتاق بیرون رفت….میدانستم که نمیتواند بماند….میدانستم من دوام میاورم،…. اما اکنون ، پلنگ کوهستان ، جایی زیرچنارهای حیاط گریه میکرد.. میدانستم روی بچه ها حساسیت دارد و شاید به همین خاطر؛ وارد این پرونده شده بود و یا چیزهایی که هنوز نمیدانستم….کاش میشد به حیاط بروم ،دستم را دور گردنش بیندازم و آرامش کنم..کاش میشد…… #چیستا_یثربی @nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۱.۰۲.۱۷ ۱۶:۵۹]
قسمت سی و هفت
فکر کردم علی میخواهد بلند شود و مشکات را بزند.اما از اتاق بیرون رفت.میدانستم من دوام میاورم.ولی اونه.میدانستم اکنون زیر چنارهای حیاط، پلنگ کوهستانی گریه میکند.میدانستم روی کودکان حساسیت دارد.کاش میتوانستم دستم را دور گردنش بیندازم و آرامش کنم.اما نمیشد….هرگز چیزی که بخواهی آن لحظه نمیشود!
پیدا کردن پدر بهار برای ما خیلی مهم نبود.یک آزمایش ژنتیک ساده از بهار و مشکات همه چیز را معلوم میکرد.به هر حال این گناهی بود که این دو نفر انجام داده بودند و حالا خیلی چیزها معلوم شد.اینکه چرا مشکات، هرگز به بهار دست نزد و از او مثل دختر مریضش نگهداری کرد.اینکه چرا منصور همه ی ارثش را به اسم بهار کرد و او را به عقد مشکات درآورد…پس از دیدن صحنه قتل آن زن بدهکار بیچاره در دفتر منصور ، دیگر جای بهار در خانه ی آنها نبود.بهار دچار توهمات ذهنی شده بود و تاثیر این صحنه، تعادل روحی اش را به هم زده بود.منصور او را دوست داشت و نگرانش بود ،ولی ازبیماری او میترسیدو ازشاهد بودنش! هفت سال از بهار نگهداری کرده بود. سه سال دیگر صبر کرد.حال بهار بهتر نشد.به مشکات نامه نوشت که زودتر به ایران برگردد.حالا نوبت پدر بودن اوست.مشکات زن نداشت و طبق قانون نمیتوانست فرزندخوانده قبول کند.پس راهی نبود جز اینکه ظاهرا بهار را به عقد مشکات درآورند.بهار حدودا ده ساله میشد که با مشکات هفده سال بزرگتر از خودش ، ازدواج کرد.پس تفاوت سنی آن دو فقط هفده سال بود.نه بیست و سه سال!و به قول سینا، تمام این تاریخهای غلط برای ردگم کنی بود.آنها باید یک باند یا آدم قوی میشناختند که راحت شناسنامه عوض میکرد، مرده تقلبی را در قبری میخواباند و همه چیز را مدام اصلاح میکرد.یک آدم باهوشتر از مشکات و منصور، کسی که توانایی جعل اسناد یا خرید و خاکسپاری جسد آدمهای بی هویت را داشت.او سرنخ تمام ماجرا بود.ولی که بود؟ و چه نسبتی با این خانواده داشت؟ وآیا به جز پول، چیز دیگری هم عایدش میشد؟ فکر کردم باید با بهارحرف بزنم.در خلوت! او که هرگز عقب مانده نبود. دو شخصیتی بود، و اگر واقعا بیمار بود ، شخصیت تیزهوشش خیلی چیزها را میدانست.بهار داشت نقاشی میکرد، یک مرد را میکشید و خط خطی میکرد…گفتم :این کیه؟ جواب نداد.گفتم ، خب چرا خط خطیش میکنی.خوب بود که ! گفت:از کجا میدونی؟ صدایش عاقل بود.احتمالا شخصیت باهوشش بود.گفتم :آخه خوشگل کشیدی!…گفت:منم فکر میکردم خوشگله !گفتم :نبود؟ گفت :چرا.ولی کثافت بود!…. و نقاشی را بیشتر سیاه کرد…حدس زدم به جواب سوالم ، خیلی نزدیک شده ام.گفتم من میشناسمش؟یه دکتره…نه؟گفت:نه! دکتر دوست ندارم!…. #چیستا_یثربی @nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۱.۰۲.۱۷ ۱۷:۰۰]
قسمت سی و هشت
گفتم:مشکاته؟ گفت:مشکات آدم بدبختیه.اما منو اذیت نمیکنه.گفتم:خب بم بگو کیه؟من گولشو نخورم !گفت:از تو میترسه.سراغت نمیاد.اما سراغ من اومد.گفت ازم نمیترسه.گفت ،براش مهم نیست من مریضم.موهامو نوازش کرد…گفت دوسم داره.گفت ،همیشه دختری شبیه منو خواب میدیده.گفتم؛ تو چیکار کردی؟ گفت :بوی عطرش..میشنوی؟من هنوز یادمه.هنوز اینجاست.گفتم :تو جیکار کردی؟ گفت:فرار کردم.ترسیدم.چون دوسش داشتم…خوشگل بود.بوی عطر میداد ، موهای منو نوازش میکرد.به مشکات گفتم ..مشکات گفت:حق نداری دیگه باش تنها باشی.گفت اون خطرناکه! گفتم :خب حرف مشکاتو گوش کردی؟گفت :نه!مشکات شوهر من بود.اما به من دست نمیزد.حتی موهامو نوازش نمیکرد.اما اون نوازش میکرد.اینجوری!..بهار موهای مرا از روی شال نوازش کرد.گفتم مشکات نمیخواست تو رو اذیت کنه.گفت: عروسی که میکنی؛ باید زنتو دوست داشته باشی،وگرنه زن دلش میشکنه.من زن مشکات بودم.اما حواسش تو کتاباش بود.هیچوقت اتاق من نیومد.اما اون…گفتم ؛ اون چی؟ گفت:دوستم داره.منو میخواد.طلاق منو از مشکات میگیره.با هم میریم یه جای دور!مشکات خونه نبود.گفت :منو دوست داره.گفتم :همون که بوی عطر میداد؟گفت، آره.لبش را گزید.وقتی زن میگیری باید دوسش داشته باشی.بم گفت :مشکات بت دست نزده.پس دوستت نداره.باید زن خودم بشی.گفتم :چطوری اومد تو؟ مگه مشکات نگفت باهاش تنها نباش.گفت:خودم درو باز کردم.خودم گذاشتم بیاد تو.دوست داشتم بوی عطرشو بشنوم.دوست داشتم موهامو نوازش کنه.دوست داشتم زنش بشم.باهاش فرار کنم، از اونجا برم…تو تا حالا کسی رو دوست داشتی؟گفتم :آره،فکرکنم.گفت:پس میدونی.لازم نبود زورم کنه،من حرفشو قبول کردم.گفتم :یعنی چی؟ گفت ،هر کاری گفت کردم.چون گفت عاشقمه.تا حالا کسی اینو بم نگفته بود.گفتم ؛ حامله شدی؟!پرویز بچه اونه.نه؟ گفت :آره.بچه ما…گفتم :پس کو؟ چرا باش فرار نکردی؟ نقاش اش را خط خطی تر کرد.گفت :دیگه نیومد!… تنهایی فرار کرد.بدون من ! حتی بچه شو ندید! سرش را روی نقاشی گذاشت و شروع به گریه کرد.گفتم ؛ آروم باش عزیز.با صدای هفت ساله ای گفت :چشم.به پدرم نگیا!نگی من با اون مرد چیکارکردم.عصبانی میشه.گفتم :پدرت مرده گلم.گفت:نه اون نمیمیره.خودش قول داد هیچوقت نمیره! پدرم گفت نمیخواست اون زنو بکشه.زنه داد میزده.پدر فقط خواسته جلوی دهنشو بگیره.اما زنه خفه شده.پدر گریه کرد.پشیمون بود…گفتم :بهار،تموم شده.اینا مال سالها پیشه.گفت:نه ، تا وقتی پدر گریه میکنه، تموم نمیشه.میشنوی؟ داره گریه میکنه! گفتم :اون مرد خوشبو ،بوی چی میداد؟ بوی دکترا؟داد زد:گفتم نه! بوی توتون و یه عطر.یه عطر خوب…..اسمشو نمیگم بت….برو! #چیستا_یثربی @nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۱.۰۲.۱۷ ۱۷:۰۰]
قسمت سی و نه
دوان دوان به اتاقی رسیدم که علی پشت کامپیوتر نشسته بود، گفتم :با بهار حرف زدم.گفت :خب؟ گفتم :علی،این نفر سوم ، یعنی پدر بچه ی بهار، هر کی هست ، آشناست!..چون تو اون خونه رفت و آمد داشته….گفت:خب؟ گفتم:خب چیه؟مشکات میدونه اون کیه! چرا از مشکات حرف نمیکشید!؟ پس پلیسا اینجا چیکار میکنن؟ اگه اون مردو پیدا کنیم سرنخ خیلی چیزا پیدا میشه! گفت،مشکات حرف نمیزنه…اون مرد، هر کی هست، مشکات به شدت ازش میترسه….ممکن نیست حرف بزنه!اما با سینا حرف زدم.تلفنی!….چیزی راجع به پدربزرگ ناتنیش نمیدونست.فقط میگفت؛بهار همیشه میگه اون مرد بوی جنگلای کاج میده، همین! گفتم :به منم راجع به عطر یه حرفایی زد.یه عطر مردونه ای هست بوی جنگلای کاج میده اسمش چیه؟ علی طوری نگاهم کردکه انگار به یک دیوانه نگاه میکند! گفت:من از کجا بدونم؟ تو از کجا میدونی؟ گفتم :این بو رو شنیدم.این عطرو یکی از بازیگرام میزد.حتی فکر میکنم اسم عطرو ازش پرسیدم ! علی گفت:اولا چهل سال پیش این عطرو میزده.معلوم نیست الان اصلا زنده باشه! ثانیا ما که نمیتونیم بریم تک تک آدما رو بو کنیم ببینیم کی بوی عطر کاج میده!گفتم: علی جان، مشکات موذی میدونه! علی گفت:و حاضره بمیره و نگه! حالا چرا انقدر از اون مرد میترسه خدا میدونه! گفتم :شاید یه دوست یا آشنای خانوادگیه.کسی که ما فراموش کردیم!گفت : از همه مردای این دو خانواده بازجویی شده.البته اونایی که ایرانن..چند تاشون اینجا نیستن.گفتم :شوهر دریا کیه؟ گفت؛ سالها پیش جدا شده.با یه خرپول بازاری عروسی کرده،به کسی نگفته .پنهانی….تو خارج…مرده تو کار دلاره.اون نیست! چون از این خانواده فراریه.چند سالم به خاطر چک بی محل زندان بوده.بوی عطرم نمیده ! گفتم :دریا خواهرخونده ی بهاره.درسته.کجاست؟ چرا ردی ازش تو این پرونده نیست؟گفت :سر جاشه! بعد از اینکه از خارج اومد، دو تا باشگاه بدنسازی و استخر بانوان زده.چند بار بازجویی شده.اطلاعات جدیدی نداد.چون وقتی دوازده سالش بود، بهار ده ساله رو میفرستن خونه مشکات.چیز زیادی از بهار نمیدونه.جز همین که بچه ی پدرش از زن صیغه اییشه.گفتم :و اون شب که دریا اومده خونه مشکات، سیمین گفت ؛ یه جنازه تو پتو دیده !علی گفت :یه پتو دیده که خاک شده.نه جنازه! توش هر چیزی میتونه باشه! ما که تو حیاط پشتی فقط جنازه مادر مشکاتو پیدا کردیم.اونم معلوم شد با سکته قلبی مرده.نکشتنش!….بعد از مرگ،یه نفر خواسته با سنگ صورتشو داغون کنه….حالا چرا نمیدونم! چون به هر حال آزمایش ژنتیک، معلوم میکرد که جسد، مادرخونده ی جمشید مشکاته.گفتم :مگر از روی کینه ! یه نفر که از مادر مشکات متنفره!گفتم : خدایا همه ش فکر میکنم قاتل کنار ماست…خیلی نزدیک..اونقدر نزدیک که نمیبینیمش ! #چیستا_یثربی @nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۲۱.۰۲.۱۷ ۱۷:۰۱]
قسمت چهلم
گفتم :علی جان؛ بهار تا حالا خیلی ضد و نقیض حرف زده…..یه بار گفته ،مادرجمشید تو مهمونی دیدش خواستگاری کرد!…یه بار میگه به خاطر پولای بابام همه دنبالم بودن !….یه بار میگه، بابام اون موقع مرده بود.یه بار میگه، نمرده بود!اگه همه برای پولای باباش دنبالش بودن؛ چرا دنبال دریا نبودن؟ اون دختر بزرگ بود، از ازدواج رسمی منصور…یعنی همه ،حتی خود دریا میدونستن که منصور اموالو به اسم بهار کرده؟این احمقانه ست.اون میخواسته یواشکی این کارو کنه !به نظرم این پرونده یه جاهای خالی داره.له کردن صورت مادر مشکات.خود دریا که بش ارثی نرسیده، اما ظاهرا شاکی ام نیست…دکتر خانوادگی مشکوکشون.رفتن دریا به خونه مشکات، دعواشون و چیزی که تو پتو، زیر خاک کردن و ما پیدا نکردیم!مادر مشکاتم که مدتها بعد مرده.شاید اون پتو رو بعدا از اونجا درآوردن.اما چی توش بوده که خواستن پنهان کنن؟ علی گفت : ببین امروز آدرنالینت حسابی زده بالا ! گفتم :ببین..به بهار شک دارم!…دکترشون و دکتر شایان هردو میگن اون دو شخصیتیه.ولی منم روانشناسم.به نظرم نیست! علی گفت، نیست ؟…گفتم :دو شخصیتا ،کارای اون شخصیت دیگه یادشون نمیمونه.بهار چند بار سوتی داده.با شخصیت باهوشش از ازدواج بچه گیش و نگاه مادر جمشید حرف میزنه….در صورتی که نباید یادش باشه!علی گفت : اگه دو شخصیتی نیست، پس چیه؟ گفتم :یه تیزهوش! کسی که همه مونو به بازی گرفته.اونم میدونه پدر بچه ش کیه.ولی نمیگه! اینا همه دارن از یه نفر یا یه چیزی حمایت میکنن.چیزی که آرش اولش حاضر بود به خاطرش بره بالای دار!..ببین توبیشتر میدونی! گفت ؛ شاید یه چیزایی بدونم….اما مربوط به باندیه که زمانی با این خانواده ارتباط داشته.اما چیزایی که تو میدونی! نه.نمیدونم!…گفتم ، میخوام برم دیدن دریا.آدرس باشگاهشو بده! علی گفت باشه..ولی مواظب باش! سوارآسانسور شلوغ اداره ی پلیس شدم.بوی عطر شدیدی داخل آسانسور پیچیده بود….جز من و یک خانم محجبه چهار مرد دیگر داخل آسانسور بودند.عطر کاج…لالیک یا گنزو جنگل ،خودشه! یکی از آن مردان بود که آن عطر را زده بود..آسانسور به همکف رسید.همه بیرون رفتند.کدامشان بود؟بوی عطر کاج در آسانسور جامانده بود.پیدایش کردم.لااقل میدانستم یکی از آن چهار مرد است.تصویر یکیشان را در آینه آسانسور به یاد آوردم….خوش تیپ بود.میانسال و شیکپوش!کجا رفت؟علی گفته بود تنها دنبال مردان پرونده نروم….اما دیدم درپارکینگ سوار ماشین آخرین مدلش شد.تنها فرصت بود! آن لحظه به هیچ چیز فکر نمیکردم ، به جز یک دختربچه ی بی دفاع به نام بهار و آن مرد خوش تیپ !به ماشین علامت دادم.پنجره پایین آمد:بفرمایین!گفتم : سلام. ببخشید ، میشه منو تا یه جا برسونین ! گفت:بله…بفرمایین ! درب طرف دیگر باز شد….. #چیستا_یثربی @nazkhatoonstory