رمان آنلاین شیدا و صوفی قسمت ۵۱تا۶۰

فهرست مطالب

roman-sheyda-va-sofy رمان شیدا و صوفی چیستا یثربی

رمان آنلاین شیدا و صوفی قسمت ۵۱تا۶۰

داستان:شیدا و صوفی 

نویسنده :چیستا یثربی 

 
قسمت پنجاه و یک
منصور گفت؛ بذار من بگم.مشکات به به اردشیر گفت :من اصلا علاقه ای ندارم به این دختر نگاه کنم.برای چی باید بگیرمش؟
اردشیر گفت: زرنگی؟…خرمالو خوبه، هسته ش بده؟ زندگی مادر این بیچاره رو نابود کردی!.خودشم با یتیمی و بدبختی بزرگ شد….سیزده سال منصور جون کند که این رازو بپوشونه ! سیزده سال در به دری کشید تا کسی نفهمه تو اول مثل یه حیوون ؛ به مادرش دست درازی کردی…و بعد ؛ تو لوله ی تفنگو گذاشتی رو شقیقه دختره…و منصورو وادار کردی ! بعدش چی؟ مثل یه بزدل فرار کردی !..اسمش این بود که مثلا داری، خارجه تاریخ باستان میخونی! زرشک ! هر شب از تو قمارخونه ها جمعت میکردن! آمارتو دارم.اون بابای نمک به حرومت؛ هر کاری میکرد که یه مدرک تقلبی برات جور کنه! بچه ننه!…..حالا خوب گوش کن!… منصور دینشو ادا کرده!…سیزده سال دایه گرفت.یه جای پرتی، این بچه رو بزرگ کرد، خرجشو داد…اما از کجا معلوم که تو پدرش نباشی؟؟؟ حالا نوبت تویه….زن نداری !…پس قانونا نمیتونه فرزند خونده ت بشه!..اما اگه زن صوریت بشه ، کسی شکی نمیکنه…هفده سال ازش بزرگتری…. تفاوت سن خوبیه…، اینجا رسمه….فقط یه شر ط داره!… تو باید همه ی اموالتو ،ملکا، باغای اربابی، زمینا ، خونه ها ، و هر چی به عنوان پسر بزرگتر اکبر مشکات گیرت میاد ، به اسم بهار کنی….میدونی که اسمش بهاره.اما بهار مشکات یا پروا؟ کدومیکی؟؟؟..پرونده ش تو ژاندارمری هنوز بازه..گم شدن بمانی؛ دختر زیبای کدخدای ده.تجاوز و کشتنش..پرونده درشت و روزنامه پسندیه !مشکات داد زد؛ من نکشتمش !..گفت:میخواستی! منصور نذاشت…من شاهد بودم..پشت درختا…
میدونی! و الان دیگه نظام ارباب رعیتی نیست ! …حتی اگه پلیس کاریت نداشته باشه، مردم ده ؛ بمانی زیبا رو یادشونه، کدخداشون از غصه ی دخترش دق کرد…اونا الان از اربابا بیزارن! میدونی…بخصوص از خانواده ی نزول خور پروا و مشکات ،که کل دهکده رو دوشیده بودن و خونه ها و زمیناشونو صاحب شده بودن !… و برادرای دوقلوی بمانی چی ! اونا رو یادت رفته؟ آمارشونو دارم…. الان هر کدوم برای خودشون یلی شدن، فکر میکنی بذارن زنده بمونی؟ تا جهنم دنبالت میان…قسم خوردن تا قاتل خواهر و پدرشونو نکشن دست بر نمیدارن ! بمانی سر زا رفت.به خاطر تجاوزی که تو شروع کردی!…خودش یه جور قتله..به خصوص اگه من و منصور بگیم بعدش میخواستی با تفنگ شکار بکشیش!! و ما دو نفریم،تو یه نفر…یادت نره! اون پسر پروای بزرگه !..پلیس حرفاشو راحت باور میکنه…منصور طرف منه.پس حساب کار، دستت باشه…پات گیره..معامله ی من بهتر نیست؟ ازدواج.بخشش اموال و خلاص….
….مشکات سکوتی کرد و گفت؛ من الان هیچی ندارم !..میدونی…هیچ پولی…..خارجم بابام پول میفرستاد…
پدر زنده ست، و تقسیم اموالم نشده…اردشیر گفت :بله ! در جریانم….بنده ام.ظاهرا جزء این خونه ام….! مثلا..پسر خونده این کفتار ! پدر گرامی ما زنده ست.اما دیگه پیره و مریض..وقت مرگشه.الوداع؛ اکبر مشکات!…آدمی که دو سال ؛ با سرم و لوله و شیاف ؛ تو تختش زندگی کنه؛ باشه یا نباشه ؛ به چه دردی میخوره؟ بیچاره مادر من که با نفرتی که از مشکاتا داره؛ باید زیرش لگن بذاره ! خوب گوش کن! مادر داره میاد….بش میگی بهار ، یکی از دخترای روستاست که برای کار قالی بافی اومده…مشکات گفت:مادر خودته! خودت بش بگو! من با اون زن ،حرفی ندارم…..مادر نزدیک شد.با دیدن بهار زیبا، که مشغول راه رفتن در باغ بود، با آن لباس محلی سرخ،بی اختیار، لبخندی زد و گفت؛ چه عروسک نازنینی..اردشیر گفت: اومده برای قالیبافی! اگه بخواین……ولی مثل اینکه چشم داداش مشکات دنبالشه !…زن مشکات موهای ابریشمی و مشکی بهار را نوازش کرد و گفت :بایدم باشه….دختر به این خوبی و قشنگی؛ از سر جمشیدم زیاده!..چند سالته دخترم؟…بمانی رشته کلام را ادامه داد.دخترم بهار، بشون گفت؛ :سیزده، سیزده سالمه.مادر مشکات چشم از بهار من برنمیداشت….نمیدونم به چی فکر میکرد…آره بچه م زیبا بود…ولی اونو برای پسر خودش؛ اردشیر نمیخواست…میخواست بدتش به جمشید! چرا؟ شاید میخواست زودتر از شر جمشید تو اون خونه خلاص شه و کی بهتر از یه دختر دهاتی برای اون؟که فکر میکرد حرف زدنم نمیدونه. هر بلایی هم سرش می آورد، دختره جایی نداشت برگرده….تو روستا؛ رسم همینه.با لباس سفید میری خونه ی بخت، با کفن میای…مادر اردشیر؛ هنوز از جمشید میترسید،ازش نفرت داشت..پس چی بهتر از این که زنش بده؟ اونم با یه دختر روستایی بدبخت که پولی ام نداشت که جمشید صاحب شه.راه برگشتی ام نبود!..دخترم بهم گفت :مادره دست به موهاش زده و گفته :چه موهای مشکی قشنگی!بهار من گفته :مرسی.همه از موهای بلند و نرم من تعریف میکنن.طفلی بچه م نمیدونست چه اتفاقی داره می افته!

منصور گفت:بسه بمانی!کافیه! @nazkhatoonstory
ادامه …………….. حاج علی گفت:بمانی تو میگی یا من بگم؟…!بمانی بغض کرده بود.فقط آهسته گفت:مجبور بودم موافقت کنم…چاره ای نداشتم…نمیخواستم دختر عزیزم گیر مشکات وحشی بیفته….ولی اردشیر قول داده بود انتقام منو میگیره!…اون تو اون ایام وحشتناک؛ تنها کسی بود که بهم کمک کرد..پس مجبور شدم اینبارم بش اطمینان کنم…من فقط انتقام میخواستم.از مشکات و خانواده ی کثیفش….اما اردشیر، برای جمشید مشکات شرط گذاشته بود…اول مرگ اکبر مشکات. بعد تقسیم ارث.. و بعد؛دفترخونه و همه سهمشو به اسم بهار کردن!…. وگرنه همه چیزو به پلیس میگفت…مشکات داد زده بود:من چه جوری بابای مریض خودمو بکشم؟ بیرحم ؟اردشیر گفته بود با مریضیش! اون دیگه مرده حساب میشه….کافیه دو روز بش دارو نرسه…چه جوری راحت میتونستی بمانی رو از زور شهوت بکشی؟ حال ا من بی رحمم ؟ صدای خنده های اون روزت تو جنگل بالا سر دختر بیچاره ، هنوز توی گوشمه..حال چی شده دل رحم شدی ؟! پدر پیر درمونده تو ، راحت کن!… بذار اونم دیگه زجر نکشه.سرطان شوخی نیست….داروها شو عوض کن….مادرت فکر میکنه داروهای درستو میده.اما داروهای اون نیست….من نمیدونم کفتارا چقدر میخوان زنده باشن؟ اما گمانم اکبر مشکات؛ دیگه کافیشه! هر غلطی میخواسته تو عمرش کنه؛ کرده!…به این همه دختر بدبخت مزرعه به زور، دست درازی کرده،مرداشونو به فلک بسته یا براشون پاپوش دوخته !زمیناشونو گرفته..زناشونو تهدید کرده.میدونم عذاب میکشه تو اون تخت! برای همین کاراش..ولی بسشه!…راحتش کن.قرصا رو جا به جا کن متجاوز !…تو یه خونه ی عقب مونده ای مثل اینجا ؛ هیچکی به مادر ما، شک نمیکنه….توهم که پسرشی.مازیارم عاشق مادرشه…منم یه مدت گم وگور میشم..که موقع قتل ثابت کنم اینجا نبودم…..دکتر آشنام بخوای ؛ برای گواهی فوت دارم…..مرگ طبیعی بر اثر سرطان!

منصور پکی به سیگارش زد و گفت : اینجوری شد که اکبر مشکات توی دو روزی که، دکتر خودش مسافرت بود؛ مرد !خیلی راحت و بیصدا !…حالا میموند وصیت نامه!….حدس اردشیر درست بود….جز یه تیکه زمین بی ارزش، چیزی به اون نداده بود و دلیلشم تمرد پسرخونده اعلام کرده بود..بقیه اموالو بین جمشید و مازیار ، تقسیم کرده بود….منصور اینجا که رسید؛ آه بلندی کشید وگفت: فاجعه زندگی ما؛ از همین جا شروع شد…فاجعه ی انتقام ما که زندگیمونو جهنم کرد! کاش زمان به عقب برمیگشت.کاش میشد بخشید!….. @nazkhatoonstory
قسمت پنجاه و دو
سه ماه بعد از مرگ اکبر مشکات ، جمشید باید به مادرش میگفت که بهاررا میخواهد….یک خانه قدیمی دو طبقه در خیابان دربند تهران گرفته بود…میخواست زودتر عروسش را به خانه ببرد.قرار این بود !…علی گفت ؛ و اردشیر مثل گرگ ؛ حواسش به عزیزدردونه ش ، بهار بود.زیبا ترین عروسی که اردشیر دیده بود.بمانی گریه کرد: دخترم تو لباس عروسی عین فرشته شده بود.با کفشای سفید کوچولوی پاشنه بلند!…منصور گفت: این انتقام اردشیر از اون خانواده بود.ولی یه جورایی انتقام من و بمانی هم بود! اردشیر سهمشو میخواست.پول و قدرت…سهمی که به عنوان پسر پیشکارمرحوم پدر خونده ش ؛ ازش دریغ شده بود…تو خانواده ی مشکات ؛هیچوقت اون بچه رو، آدم حساب نکرده بودن.! از صدقه سری مادرش اونجا بود…در حالی که پدر مرحومش مرد کاردان و باهوشی بود… اونا نمیدونستن گرگ تو آستینشون پرورش میدن. اونم یه گرگ وحشی تیزهوش…که ادما براش ابزار بودن! علی گفت:پس دخترنو دادین مشکات متجاوز ، آره؟!..بمانی اشکهایش را پاک کرد.منصور پایین را نگاه میکرد.علی گفت :خوبه! همه این خانواده ؛ دروغگوهای قهاری ان.شایدم از هم یاد گرفتن.تو دیگه چرا بمانی؟صوفی گفت؛ منظورت چیه حاج علی؟ مگه بهار ؛بچه شون ، به خاطر پول زن مشکات نشد؟ حاج علی گفت:اشک تمساحشونو باور نکن ! پول؟ ساده ترین چیزی بود که به دست میاوردن،دنبال چیزای مهمتری بودن….این یه نقشه ی پیچیده و بلند مدت بود که سالها روش کار کرده بودن! .بهارعروس شد.بله… ولی کدوم بهار؟و چرا دو تا بهار؟ چرا هم اسم؟ای اردشیر هفت خط!..عروس زیبای مراسم؛ بهار مو مشکی؛ دختر بمانی بود.اما شب توی خونه ؛ وقتی مشکات تور عروسو از رو سر زنش برمیداره و میخواد با یه کتک و شکنجه ی حسابی حالشو جا بیاره ؛ جای عروس زیباش؛ یه دختر موقرمزوحشی میبینه! عروس… با دهن زخمی خونی و چشمان سرخ درنده….،او روی مبل خونه مشکات نشسته بود.انگار چند وقتی بود که روی مبل منتظر بود تا مشکات بیاید.مشکات ترسید: تو دیگه کی هستی؟ دخترک با ناخنای چرک بلندش ؛ صورت مشکاتو چنگ زد و میخواست چشمانش را در در آورد که مش ات با لگدی او را به دیوار کوباند…بهار زیبارو کجا بود؟ ؛ اردشیر به موقع جلوی درب خانه داماد؛ میان شلوغی و تاریکی و روبوسی؛ تور سر عروس را برداشته.چادر مشکی به او داد… او را سوار ماشین دوستش کرد و فراری داد.به جای عروس ، بهار پروا؛ دختر مریض منصور را؛ زیر تور عروس روی مبل منتظر شوهرش نشانده بودند ؛ با دهان زخمی،….با همان کفشهای سفید پاشنه بلند..یکی دوسالی از آن یکی بهار بزرگتر بود…دختری که پونزده سال ؛ در زیر زمین تاریک خونه ی پدر بزرگش؛ تو تنهایی بزرگ شده بود و حتی از ترس؛ کسی نردیکش نمیرفت و غذاشو از اون بالا مثل سگ ؛ پرت میکردن پایین…اگه میتونستن میکشتنش؛ و شایدم چنگیز سعی کرده بود و الهه نگذاشته بود… بچه باید پنهان میماند..به همه گفتند؛ به خاطر یک مریضی جسمانی ؛ فرستادنش پیش دختر خاله ش آمریکا…. تا آبروی خانواده ی چنگیز پروا نره و تک وارثش، منصور، به خاطر داشتن یه بچه ی مجنون؛ تحقیر نشه !!!!منصور گفت:این آه سمانه بود..مریضی اون بچه….من میدونم ! سمانه گفت تا آخر عمرش؛ آهش دنبال چنگیز پرواست که اونو به اون محله بدنام فروخت…بهار مریض؛ جواب اون آه بود….سالها تو تاریکی ؛ حبسش کردن با یه پرستار چاق وحشی که به شلاق میبستش..کم کم همه اونو تو زیرزمین که پونزده پله ؛ زیرزمین حیاط پشتی؛ دورتر از اونا بود، یادشون رفت…..دکتر چی گفته بود؟اسکیزویید؟ هیچکس براش مهم نبود…حتی الهه با دیدنش حالش بد میشد و دکتر گفته بود که حق نداره بره زیر زمین…فقط از بالای پله های زیرزمین که نرده کشیده بودن؛ میتونست بچه شو ببینه.غذاشم از همونجا پرت میکردن و اون مستخدم چاق وحشی با شلنگ آب سرد و شلاق ؛ گاهی به نظافتش میرسید…..هیچکس اون نوزاد رو به یاد نمیاورد.همه فکر میکردن پیش دختر خاله ش آمریکا مونده ! هیچکس به جز اردشیر فضول و زیرک! که میدونست، بهار تو ریرزمین جنگیزه.چون همه جا سرک میکشید!….منصور،اردشیر و بمانی، با همدیگه انتقامشونو از مشکات و خانواده ش ، گرفته بودن.اموال جمشید مشکات؛ به اسم دخترشون ؛ بهار پروا شده بود.دختر بمانی..اما زن منصور؛ دورادور ؛ حواسش به دختر مریضش بود.اسکیزوی پانزده ساله توی زیرزمین چنگیز پروا…. موقع عروسی ایران نبود.شوهرش اصرار کرده بود بره حج…از حج که برگشت؛ هنوز نفهمیده بود که دخترشو از اونجا بردن؛ چون موقع عروسی نبود و کسی بش چیزی نمیگفت..هر کسم حالشو میپرسید؛ فکر میکرد حال دریا رو میپرسن.دریا هم به پدرش قول داده بود به مادرش چیزی نگه و رشوه گرفته بود.برنامه ریزی کرده بودن که بگن این بهار پروا، دختر واقعی منصوره که ازدواج کرده! @nazkhatoonstory
باور نمیکردم الهه ساکت بماند.از آنجا که رفتیم؛ مدام از علی سوال میکردم…آخر؛ الهه ؛ مادر بود؛…چطور توانست!!!!!!! او حتما میخواست ماجرا را بفهمد…اما علی راست میگفت.آنها همه همدست و اهل معامله بودند.و همه شبیه هم..فقط با هوشهای متفاوت…..یک دختر مریض وحشی که پانزده سال میان کثافت زندگی کرده بود؛ شاید جایش پیش مشکات بهتر بود.به شرطی که الهه ؛ مادرش را راضی میکردند و هر انسانی نقطه ضعفی دارد و اردشیر نقطه ضعفها را خوب میشناخت…و احتمالا میدانست الهه چه میخواهد.این همان اردشیری بود که سالها پیش؛ پس از تجاوز به بمانی؛ سراغ الهه آمده بود و از او کمک خواسته بود….پس حتما نقاط ضعف الهه را هم به دست آورده بود…الهه به هر حال معامله ای کرد که صدایش در نیاید…. به آن بچه مریض؛ احساس مادرانه ی خاصی نداشت.جز وظیفه!…..فکر میکرد آن بچه ؛ تقاص گناهان منصوره….این خانواده همه اهل معامله بودن! حالا الهه چه معامله ای کرده بود که ساکت شده بود ،کسی هنوز نمیدانست؛ جز اردشیر !!!! ولی همیشه فکر میکرد مرگ هم از زندگی غم انگیز دخترش بهتر است..عروسی که خوبه….اما از خود میپرسید؛ مشکات چطور حاضر شده بود دختر مجنون او را بگیرد؟میدانست پای پول کلان درمیان است ..به او ربطی نداشت.معامله شو با اردشیر کرده بود و ساکت بود…. اما اردشیر کارش را درست بلد بود.عصر عروسی ؛مقداری پول رشوه به پرستار خشن بهار دیوانه؛ و ریختن داروی بیهوشی در غذای بهار…..بعد هم در بیهوشی؛ با کمک پرستار خشن؛ لباس عروس تنش کردن!…اما شب ؛ خانه ی مشکات؛ بهار مریض روی کاناپه با لباس عروس به هوش میاید…هیچکس خانه نبود.عروسی تموم شده بود و همه داشتند به سمت خانه ی داماد می آمدند…علی برایم گفت :اردشیر زودتر میرسه که صحنه سازی رو کامل کنه و این دختر را جای عروس روی مبل بشونه…دختره وحشی میشه.میخواد به اردشیر حمله کنه!..شیوه ش گاز گرفتن بود! تا حالا دو بار گوش دو پرستار بچه گیشو کنده بود.اردشیر میدونست؛ آماده بود.با کاتر لب بهار دیوانه رو جر میده که مدتی نتونه گاز بگیره….بعد اونو با تور و لباس عروس روی مبل میشونه.بهار مجنون از درد خونریزی لبش ، به تشنج افتاده بود….ناله میکرد…..نه میتونست جیغ بزنه.نه فرار کنه….برای اردشیر یه زخم کوچیک کاتر، کاری نداشت.به جاش هم جیغای این دخترو خفه میکرد؛ هم گاز گرفتناشو…. یه نقشه حساب شده ی برای انتقام، که مغز متفکرشون اردشیر کشیده بود…. جمشید مشکات.. تو بد مخمصه ای افتاده بود.. هیج جوری ام نمیتونست ثابت کنه این زنش نیست!

طبق شناسنامه ؛ اردشیر شناسنامه ی بهار مجنونو به آقا داده بود و بهار موقرمز مریض، توی شناسنامه ش ، زن رسمی مشکات شده بود….مشکات برای اولین بار در عمرش حس کرد از این پسر خونده ی عقده ای پدرش ؛ بچه ی پیشکار باباش ؛ رو دست بدی خورده است…فهمید با یک آدم عادی طرف نیست….چیزی که علی هم.میدانست…!..توی اون خونواده ؛ همه چی با معامله حل میشد…..راهی برای مشکات نمونده بود جز معامله.اموالو که بخشیده بود….دیگه ازش چی میخواستن؟….اردشیر میدونست چی میخواد!.خونه ی قدیمی دوبلکس قدیمی و دور افتاده ی جمشید ….برای پنهان کردن افرادی….افرادی که به مدت کوتاه ؛ بابد اونجا میموندن تا رفقای اردشیر از اونور آب می اومدن و میبردنشون…فقط اگه مشکات این شرطو ؛ قبول میکرد، اردشیر یه فکری برای زن دیوانه اش میکرد…اما بهار پروای زیبا ؛ دختر بمانی ؛ فعلا کنار پدر و مادرش بود.درس میخواند؛ کلاس آواز میرفت ؛ و هرگز هیچکس حدس نمیزد ، اردشیر بی وجدان که جای قلب، سنگ تو سینه ش بود؛ عاشق این دختر شده بود…..عاشق بهار موسیاه…..دخترعزیز منصور و بمانی…فرشته ی زیبا و هیولای بیرحمی به نام اردشیر…و اردشیر عادت کرده بود چیزی را که میخواست به دست بیاورد…و از کودکی بهار؛ او را سهم خودش میدانست ، و برای این حسش دلیل محکمی داشت……هیچکس نمیدانست.همه ی اینها را علی نصفه نیمه؛ تعریف کرد….پس پلیس همه چیز را میدانست و فقط منتظر به دام افتادن طعمه بود…تا اینکه آرش به من زنگ زد…..از خانه…با قید وثیقه آزاد شده بود.صدایش نگران بود…..اتفاقی افتاده بود…میدانستم خوب نیست.صوفی گم شده بود !…. @nazkhatoonstory
قسمت پنجاه و سه
صوفی گمشده؟ ما چند ساعت پیش دیدیمش! گفت: با یکی قرارداره؛ از کجا میدونی گمشده؟ آرش با صدای لرزانی گفت: چون با خود من قرار داشت! اما نیومد! هیچوقت بدقول نیست! ما شش ساعت پیش قرار داشتیم؛ گوشیشم خاموشه، هیچوقت خاموش نمیکرد؛ گفتم: میام دنبالت! به علی زنگ زدم، گفت: نگران نباش! گفتم: خب گم شده؛ علی گفت: پیداش می کنیم؛ چند لحظه بعد، جلوی در خانه آرش بودیم؛ رنگ و رویی نداشت؛ موهای قهوه ای ش، آشفته روی پیشانی اش ریخته بود؛ سوار شد؛ گفت: کار اردشیره! می دونم؛ بالاخره کار خودشو کرد! علی گفت: اردشیر امشب پرواز داره، میاد؛ اگرم کار اون باشه، هنوز صوفی رو ندیده؛ احتمالا آدماش صوفی رو دزدیدن؛ من گفتم علی تو که میدونستی صوفی در خطره! مراقبش بودی، چی شد ولش کردی؟ گفت: بم زنگ زدن، گفتن آرش با وثیقه آزاد شده؛ فکر کردم حق دارن همو ببینن! نامزدن و از آینه ی ماشین نگاه معنی داری به آرش کرد؛ آرش گفت: باشه؛ تسلیم! ما نامزد نیستیم! دوستم نیستیم! گفتم: پس اون چند آلبوم عکس! فکر کردم عاشقشی که اون همه ازش عکس داری! اصلا کی وقت کردی اون همه عکسو بندازی؟با اون همه لباس مختلف؟در حالی که با یه کوله پشتی از خونه فرار کرده بود! از روزی که صوفی، تو خونه بابابزرگت گم شد، تا وقتی جسد دختر سوخته پیدا شد و بعد، تو اعتراف کردی که صوفی رو کشتی! فقط دو هفته وقت بود؛ گفتی صوفی با پسرعمو و یه پسر دیگه میخواستن با گذرنامه جعلی از مرز رد شن، پس درگیر بودن؛ کی وقت داشتی اون همه عکس ازش بندازی؟ علی گفت: همه عمر! گفتم چی؟ گفت: خودمم یک ساعت پیش فهمیدم! آرش و صوفی یه عمره همو میشناسن! خواهر و برادرن!…. یک لحظه سردم شد؛ درست حس انجماد!… یعنی آرش هم، به من دروغ گفته بود؟! آرشی که به او اعتماد داشتم؟… همیشه حس می کردم عاشق صوفی نیست؛ ولی دزدیدن صوفی، بردنش به خانه مشکات… برای چه ، این دروغها را گفته بود؟ چقدر سوال داشتم. میخوام بدونم جسد دختر سوخته کی بود که انقدر پدر و مادر صوفی اصرار میکردن؛ بچه ی خودشونه؟ گیج شده بودم؛ آرش، سرش را پایین انداخته بود؛ گفتم : این صحنه سازیها برای چی بود علی؟ چرا پدر و مادر صوفی اصرار داشتن بگن، اون مرده؟ علی گفت: چون، پدر مادرش نبودن!…..فقط نقش پدر و مادر صوفی رو بازی میکردن! طبق معمول با شناسنامه های جعلی! از یه جاعل حرفه ای، یه زن و مرد معمولی اجیر شده! دو تا آدم که خوب بلد بودن نقش بازی کنن. دستمزدشونم از صاحب برنامه گرفته بودن؛ الانم هردوشون خارجن، پلیس بین الملل دنبالشونه! اجیر شده بودن که یه مدت نقش پدر و مادر صوفی رو بازی کنن؛ همین! آرش، بقیه شو تو بهتر میدونی؛ من هنوز نمیدونم، ماجرای این لشکرکشی دسته جمعی چی بود؟ قربانی کی بود؟…شما دو گروه شدین…تو و صوفی از کی حمایت میکنین؟…. @nazkhatoonstory
قسمت پنجاه و چهار
آرش گفت: من تا مطمئن نشم حال صوفی خوبه، حرف نمیزنم!… علی گفت: آدمای اردشیر گرفتنش؛ اما کاریش ندارن ؛ تا رییس بیاد؛ آدمای ما، اون خونه رو محاصره کردن؛ میدونی که صوفی زرنگه، ترسم حالیش نیست؛ خون اقتداری تو تنشه، مثل تو! گفتم: چی؟ اقتداری؟ گفت: آرش و صوفی دو قلو ن، با یک ربع تفاوت سن، بچه های آخر اردشیر اقتداری، وقتی چهل و خرده ای سالش بوده و البته همسرش… آرش وسط حرف علی پرید؛ این ماجراها هیچ ربطی به مادر من نداره؛ الان سالهاست که خارجه، طلاق گرفته! پای اونو وسط نکشین! علی گفت: دو ساعت پیش با پلیس بین الملل حرف میزدم؛ ربه کا ! اسم مادرته، نه؟ تو آلمان اسمشو عوض کرده؛ خانم ربه کا فونته! یا همون بهار پروا! بهار پروای خوشگل خودمون، دختر منصور و بمانی! مادرت، همون بهار زیبا و باهوشه که اردشیر از بچگی عاشقش بود ! بهار، خوب تونسته تو این سالها، ربه کا فونته بشه؛ بازم کار یه نفر یا یه باند جعل بی نظیر، یه تیزهوش! راستی چرا ربه کا؟ آرش گفت: رمان ربه کارو دوست داشت؛ گفتم: پس بهار پروای مو مشکی و معصوم، با اردشیر ازدواج میکنه؟ چرا؟ علی گفت: عشق، ترس، عمو اردشیر جون! اعتماد..بهت گفتم اردشیر؛ آدمیه که چیزی رو که بخواد؛ به دست میاره….بهار از بچه گی ؛ تو بغلش بزرگ شده…. نمیدونم ! عشق چیز عجیبیه خانمی !… خودت که میدونی! پونزده سال تفاوت سنی، براشون چیزی نبود؛ گفتم: اما بمانی و منصور چطور حاضر میشن دخترشونو؟… علی گفت: یادت نره اردشیر زندگی بمانی رو نجات داده بود و شاید هم ، بعدا منصور رو! از دست همه… پدرش، زنش، طلبکارا… با یه نقشه کوچیک، منصور سکته کرده! و اموالشم به کسی نمیرسه؛ چون به اسم دخترش ؛ بهار کرده؛ البته از دید همه، همون دختر مو قرمزی که زن مشکات شده…. پولای نقدشم که به خیریه سمانه داده؛ هم برای بخشش، به خاطر کار چنگیز با اون و فروشش به اون محله…، هم برای اینکه دست زن و پدرش چنگیز، به اون پولا نرسه! میگن چنگیز تو بستر مرگم، سراغ پولا رو میگرفته! جور کردن جسد تقلبی یه ولگرد، برای وکیل ماهری مثل اردشیر، کاری نداشت؛ گواهی فوتم که پزشک خانواده صادر میکرد؛ گواهی دروغی، مثل خیلی از گواهیای دیگه ش! چون برده ی اردشیر بود، هم برای پول.. هم تشکر.. گفتم، تشکر از چی؟ گفت: دکتر خانوادگیشون که تو رفتی پیشش، برادر دکتر شایان ماست! ما میدونستیم و عمدا خواستیم دکتر شایان، برای این پرونده بیاد؛ دو تا برادر پزشک! دوقلو و معروف! سرسپرده اردشیر دوازده ساله ای که خواهرشونو سالها پیش نجات داد؛ برادرای بمانی! اون دو تا دکتر، جزو باند اردشیرن، هم پولشونو میگیرن، هم سپاسگزاری میکنن! گفتم : و سینا بچه کیه؟ پرویز، جسدا، بهار مو قرمز کجاست؟ و روژان واقعا یه دختر ساده ی کرده ،که زن مشکاته؟ اون خانم تو راه پله کی بود….. چطور این همه سال، با این همه دروغ؟!…چطور تو جامعه با این همه دروغ ؛ میشه زندگی کرد و کسی هم جیزی نفهمه! علی گفت :شاید خیلی هم دروغ نبوده..مهماشو میگم…..فقط اسامی و سنا عوض شدن.آدما و کاراشون …..دروغ نیستن….شاید برای همین دو خانواده ی منزوی بودن.کسی اونا رو نمیدید که شک کنه… @nazkhatoonstory
قسمت پنجاه و پنج
علی! چطور این همه سال با این همه دروغ؟ علی گفت: شاید همه شم؛ دروغ نبوده؛ سنا و اسامی عوض شده؛ اما چیزای مهمش، دروغ نبوده؛ برای همین، این دو تا خانواده انقدر منزوی بودن! با پولای چنگیز بزرگ و اکبر مشکات، زندگی میکردن؛ با نزول و کارای کثیف دیگه ثروتشونو بیشتر میکردن؛ اما هیچکدوم از خونه های قدیمیشون بیرون نمیرفتن؛ مجبور نبودن! اونا اردشیر و باندشو داشتن؛ یه وکیل ظاهرا مودب، خوش تیپ و موفق که همه تو جامعه، براش احترام قایلن، همه ی خرابکاریا رو اون جمع و جور میکرد و سهم خودشو برمیداشت. میشه با دروغای کوچیک زندگی کرد؛ به شرط اینکه اون دروغو باورکنی! وقتی همه چی بین اون دو خانواده بوده، پس دروغای همو باور میکردن؛ تا اینکه یه اتفاقی میفته! ما نمیدونیم چی! حتی آرشم نمیدونه مطمئنم، با صوفی حرف زدم؛ اونم نمیدونست؛ اگه میدونستیم همه چی حل بود؛ سرنخ اصلی دست اردشیره، این اتفاق بینشون دو دستگی انداخت و دروغای قدیمی، یکی یکی شروع کرد به لو رفتن؛ اونا ترسیدن، جوری که پسر هجده ساله خانواده، میاد به قتل یه دختر اقرار میکنه! دختری که خواهرشه و اصلا نمرده! آرش اون همه دروغ درباره دزدیدن صوفی و مشکات به تو میگه، در صورتی که پدر بزرگش منصوره، نه مشکات! به نظرم همه این کارا رو برای این میکنه که ما رو به سمت خونه قدیمی مشکات بکشونه؛ میدونسته اعدام نمیشه. حالا چرا خونه مشکات؟ همه خلافا، اونجا اتفاق افتاده، شک ندارم؛ اما ما هم نقش بازی کردن بلدیم؛ به همه وانمود کردیم مادر آرش یه پسر دیگه هم داره، سینا! در صورتی که نداشت! سینا که بت گفتم همکار خودمونه! میخواستیم ببینیم با این دروغ بزرگ ما، کی اولین بار واکنش نشون میده و آرش نشون داد! جا خورد؛ اما اونم بچه باهوشیه، زود خودشو جمع کرد و گفت: سینا داداش ناتنی ش از یه مرد دیگه ست! انقدر زرنگ بود که همکار خود ما رو، کرد داداش بزرگه ی خودش! نقشه ی ما رو دزدید! اینا یه خون ژنی تو رگشون هست، سینا رفیق منه، با پلیس بین الملل کار میکنه؛ مدتهاست دنبال یه باند قاچاق دخترن!…. دخترایی که دزدیده میشن و به اونور آب فرستاده میشن؛ گفتم: یاد چنگیز پروا افتادم که سمانه بدبختو دزدید و فروخت به محله بدنام!…. علی گفت: یه چیزی تو همون مایه اما، خیلی وسیع تر! در واقع مدرنش! انگار پستی تو خونشونه… آرش ساکت بود؛ انگار به حرفهای ما گوش نمیداد؛ آنقدر نگران بود که کم کم داشتم شک میکردم نکند خطری جدی، صوفی را تهدید میکند. گفتم: آرش تو چرا وانمود کردی قاتلی؟ الان میدونم که میخواستی حواس پلیسا رو از یه چیز مهمتر پرت کنی؛ ولی چی؟ این کیه که گروه شما ازش حمایت میکنه؟ تو، صوفی، دیگه کی؟… @nazkhatoonstory
قسمت پنجاه و شش
گفتم: این کیه که گروه شما ازش حمایت میکنه؟ مادرت، بهار؟ آرش داد زد: نه اون زن یه فرشته ست! گفتم: اون دختر سوخته ته دره؟ کی بود؟ علی گفت: بیچاره از قربانیای همین باند؛ دزدیده بودنش بفرستنش اونور، مقاومت میکنه، تو ماشین جیغ و داد میکنه؛ با شال خودش خفه ش میکنن و جسدشو تو تصادف ساختگی میسوزونن؛ که بگن صوفیه! بیشتر گیج شدم؛ چرا صوفی؟ علی گفت: اینو دیگه، تو بگو آرش! آرش گفت: صوفی عملا مرده حساب میشه! اون جریان باندو فهمید! طبق قانون پدر، صوفی یا باید بمیره، یا با هویت جعلی تا آخر عمرش تو یه دیوونه خونه خارج از کشور زندونی شه؛ خیلی از دخترایی که دزدیدن، دوستای صوفی بودن و صوفی نمیدونست! دوستاش گم میشدن؛ پدر مدام به صوفی می گفت، مهمونی بگیر! پارتی… و روز بعدش، گم شدن دخترا شروع میشد؛ اول خوشگلترا گم میشدن… معمولا دخترایی بودن که خانواده درستی نداشتن و هر جور جایی میرفتن! چی بش میگید شما؟ دخترای ول… راحت؟ صوفی کم کم شک کرد؛ یه شب، پدرو دنبال میکنه و مخفیگاهو پیدا میکنه! زیرزمین بزرگ مشکات! دخترا رو یکی یکی میاوردن اونجا تا کار ارسالشون به اونور درست شه؛ مشکاتم سهم داشت؛ هم پول، هم اینکه از بابام میترسید؛ پیشش یه آتویی داشت! نمیدونم چی بود! پدر اول خودشو زد به راهی که صوفی اشتباه فهمیده! صوفی سعی کرد با مشکات دوست شه، تا از اسرار اون خونه سر دربیاره؛ یه مدت منشی ش شد؛ متناشو تایپ میکرد؛ اما پدر فهمید، نذاشت! گفتم: خدایا اردشیر میخواد دختر خودشو بفرسته دیوونه خونه؟ اونم خارج کشور؟ حتما باز با دکتر جعلی خارجی و رشوه؟ دختر نازنین و باهوش خودشو؟! آرش گفت: شما پدر منو نمیشناسین؛ هیچکی نمیشناسه! گفتم: مادرت الان کجاست؟ چرا فراریه؟ آرش گفت: جدا شده؛ فراری نیست! گفتم: اون یکی بهار مو قرمز کجاست؟ آرش گفت: بهار مو قرمز کیه؟ گفتم: دختر دوم منصور، بابا بزرگت، به زور عقدش کرد برای مشکات… آرش گفت: مشکات، زنش روژانه، تو اصفهان! نمیخواد اینجا کسی ببیندش؛ نمیدونم چرا! شاید به خاطر جریان زیرزمین و دزدیدن دخترا… روژان یه بچه یتیم بود که پیش مشکات کار میکرد؛ فقط همینو میدونم! داد زدم: اون شب که بابات دهن اون بچه بدبختو با کاتر پاره کرد بعدش چی شد خدایا! هیچکس شاکی نبوده! برای همین هیچ پرونده ای وجود نداره. آرش گفت: بابای من! دهن زن مشکاتو بریده؟ ساکت شد؛ گفتم چی؟ گفت: بابام، همیشه یه کاتر تو جیبشه! میدونستم مشکات؛ قبل روژان یه زن داشته، زنه نمیدونم چی شد! گفتن مرده! قبل از تولد ما… گفتم: خب پرویز کیه؟ گفت:نوکر دست به سینه بابام، هر کاری بگید براش میکنه؛ پسر مردیه به نام مش حسن دوست بابام، از زمان نوجوونی بابام دوست بودن…توی ده….اما چند سال پیش مرد…پرویز پسر اونه..پسر مش حسن روستایی…. @nazkhatoonstory
قسمت پنجاه و هفت
پرویز پسر مش حسنه؟ همون نوکر خانه زاد الهه؟ همون که الهه، زن منصور، با اردشیر فرستادش شهر تا برای بمانی اتاق بگیرن و مواظبش باشن؟….. و مش حسنم مرده؟ اردشیر حتما مشکاتو وادار کرده به خاطر کمکای پدرش ؛ یه عکاسی براش بگیره؛ پس پرویز، زن نداره؟ نه؟ آرش گفت: نه… سیمین خانم دوسش داره؛ اما پرویزو نمیدونم!…. همیشه تو خودشه، مادرشو تو بچگی از دست داده… زن مش حسن؛ از دخترای مزرعه ی چنگیز پروا بود؛ اما زود مریض شد؛ مرد. مش حسن زیر دست اردشیر، کار میکرد؛ پسرشم همین وسطا بزرگ شد. پرویز مرد بدی نیست؛ فقط تو خودشه. دیگر به نشانی پارکینگی که صوفی را داخل آن برده بودند رسیدیم؛ دو ماشین دیگر آنجا بود. معلوم بود که پلیس هستند و خانه را زیر نظر دارند. علی لحظه ای از ماشین پیاده شد تا با دوستانش حرف بزند. من از فرصت استفاده کردم؛ به آرش گفتم: تو اول اقرار دروغ کردی بعد هم پلیس به تو شک کرد و تو چیزی نگفتی؛ چرا؟ فکر نمیکردم به من… گفت : چی؟ به شما راستشو میگفتم؟ میذاشتید کف دست حاج علی و پلیس! … ببین خانم، شما خبرنگاری… میخوای کارتو انجام بدی، یه گزارش خوب بنویسی؛ ولی من میخوام یه آدمو نجات بدم؛ شایدم چند تا آدم… گفتم: فقط یه چیزو به من بگو! این بهار مو مشکی که میگه زن مشکاته و الان تو حبس موقته، کیه؟ مادر تو؟ گفت: چه حرفی؟ معلومه که نه! گفتم: اون بهار دوم، همون که مریض بود ؛ از پدرت بچه دار شد؛ حتما شنیدی؟… گفت: دروغه! پدر من انقدر عاشق مادرم بود، که به هیچ زن دیگه ای ؛ نگاهم نمیکرد؛ من و صوفی و نازی تنها بچه هاشیم. گفتم: نازی؟ نازی دیگه کیه؟ گفت: خواهر بزرگمه! از ما هفده هجده سالی بزرگتره، دختر اول !… خارج زندگی میکنه؛ ولی مدام میاد و میره. اونا بعد از نازی دیگه بچه دار نمیشدن؛ کلی دوا درمون کردن؛ بابام پسر میخواست؛ بالاخره چهل و خرده ای سالش بود که مامان حامله شد؛ من و صوفی، شنیدم بابا به خاطر من خیلی خوشحال شد! حالا وارث ذکور داشت؛ اما نازی هیچوقت از ما خوشش نیومد؛ به خصوص از من! بد اخلاقه، شوهرم نکرده. گفتم: کارش چیه؟ گفت: نقاشه، البته اگه بشه به اونا گفت نقاشی! گفتم: عجیبه! اسمش اصلا تو این پرونده نیست! گفت: چرا باشه؟ یه جورایی با پدر قهره، بیشتر اونوره پیش مامان… علی برگشت؛ گفت: اردشیر اومده؛ صوفی رو اذیت نکردن؛ بش مهلت داده تنبیهشو خودش انتخاب کنه!… این بابای تو هم چه کارایی میکنه؛ فیلم اکشن زیاد دیده؟ آرش گفت: خودش آخر اکشنه ! اگه به صوفی مهلت داده؛ یعنی از چیزی بو برده؛ حالا یا شما یا من، وگرنه تا حالا صوفی اونور مرز بود! نقشه بابا لو رفته؛ حتما از دستتون عصبانیه، من جای شما بودم باش تنها نمیشدم. شما بینشون نفوذی دارین دیگه؟ نه؟… @nazkhatoonstory

داستانهای نازخاتون, [۲۴.۰۲.۱۷ ۱۹:۱۰]
قسمت پنجاه و هشت
علی، آرش را جلوی در خانه شان پیاده کرد. به من گفت: رنگت پریده، صوفی جاش امنه؛ یکی دو تا از بچه ها داخلن؛ پدرشم ظاهرا دوسش داره؛ بدبختی اردشیر به اینه که تمام عمرشو وقف ساختن زندانی کرد که حالا خودش توش اسیر شده؛ گفتم: یعنی چی؟ اون که همه کاره ست! گفت: شک دارم؛ گفتم: تو میدونی و به من نمیگی! گفت: تو میدونی به یه مرد، به یه سرپناه نیاز داری و به من نمیگی! گفتم: من که نباید ازت خواستگاری کنم! لبخند زد و گفت: خب بکن! چی میشه؟ تنهایی کافی نیست؟ گفتم: آخه تو شرطایی گذاشتی که میدونی دست من نیست! از ماشین پیاده شدم؛ گفت: صبر کن! لحنش امری بود؛ اما با خواهش، گفت: من نگرانتم؛ این روزا خوب نیستی! گفتم: خب که چی علی جان؟ من نمیتونم مزاحم تو شم؛ دوستات هر وقت منو میبینن انگار موجود مریخی دیدن! گفت: چرا با صیغه؟ گفتم: علی جان، تو رو خدا دوباره شروع نکن! من اونقدر لیاقت ندارم که یه خانواده واقعی داشته باشم؟ صیغه یواشکی به چه درد من میخوره؟ فقط برای اینکه مردم نفهمن تو با آدمی مثل من عروسی کردی؟ میدونی؛ همیشه دلم یه قالی قرمز میخواست؛ یه خونه نقلی، یه باغچه، یه سفر، که همه خانواده م دورش باشن. علی گفت: و احتمالا همگی از گرسنگی می مردن؛ چون خودتم دو روزه چیزی نخوردی! گفتم: شاید اگه اون سفره بود؛ الان با پوتین کوه، این ساعت شب تو خیابون نبودم! هر وقت خواستی دست منو بگیری و ببری زیر سقف خودت و از عالم و آدم نترسی، هستم؛ یواشکی نیستم! علی گفت: منم هستم؛ تا آخرش! گفتم: کی میدونه آخرش کیه! شب به خیر! دخترم خوابیده بود؛ داشتم ناهار فردا را آماده میکردم که در زدند؛ یک بعد از نصفه شب! ترسیدم! از چشمی نگاه کردم؛ آرش بود؛ این ساعت شب اینجا چه میکرد؟! آدرس مرا از کجا آورده بود؟! در را باز کردم؛ آرش پشت حفاظ بود؛ گفتم: چی شده؟! گفت: باید بات حرف بزنم؛ میدونم روانشناسی، جز شما به هیچکی نمیتونم اعتماد کنم. گفتم: آدرسم؟ گفت: منم پسر اقتداری ام، پیدا کردن آدرس آدما کاری نداره! دعوتم نمیکنی تو؟ گفتم: نخیر هر چی میخوای بگی از همین پشت حفاظ بگو و وای به حالت اگه دروغ بگی این ساعت شب! گفت: یه سره بریم سراغ اصلش، بله من تو اون باندم، یعنی بودم؛ باند بابام، دخترا رو من اغفال میکردم؛ همه شونو نه! اما خیلیاشونو… عکاسی جای خوبی برای مخ زنیه! کافی بود نشون بدم که عاشقشون شدم. سکوت کردم؛ دیگر به هیچ اقتداری، پروا و مشکاتی اطمینان نداشتم. گفت: من دیر فهمیدم چه اشتباهی کردم؛ اما حالا نگران خودم نیستم؛ دنبال پول زیاد و آسون بودم؛ عقلم کم بود؛ حالا جون دو نفر دیگه در خطره، صوفی، گفتم و دومی؟… @nazkhatoonstory
قسمت پنجاه و نه
گفتم: و اون یکی؟ گفت: اهل معامله هستی؟ گفتم: نه، از معامله های خانواده اقتداری یا مشکات !… گفت: من قولم مردونه ست؛ بگو بمیر؛ میمیرم! اما پای حرفم وایمیسم؛ من اطلاعات دروغ نمیدم؛ میدونم رو حاج علی نفوذ داری! میدونم اونم رو کلی آدم نفوذ داره. من ازت کمک میخوام؛ دو نفر بیگناه این وسط دارن داغون میشن؛ میخوام از لیست بیان بیرون. گفتم: و من جاش چی باید بخوام؟ گفت: رازی که دنبالشی، بت میگم؛ به جون مادرم همه ش راسته، فقط حاج علی نفوذی گذاشته اونجا، میترسم صوفی رو یا بابام اذیت کنه یا پلیس ؛ شریک جرم حسابش کنه ! گفتم: بگو و گفت… شاید تمام حرفش، نیم ساعت بیشتر طول نکشید؛ اما برای من، یک قرن بود! کم کم نمیتوانستم روی پاهایم بایستم؛ گفتم: همین؟ گفت: امشب بله تا ببینم قسمت اول معامله انجام میشه؟ گفتم: برو، به هیچکس هیچی نمیگی، فهمیدی؟ رفت؛ با گوشی در دست، دور اتاق میچرخیدم. تهوع داشتم؛ سه بار خواستم شماره علی را بگیرم؛ پشیمان شدم! بالاخره دوام نیاوردم؛ از خواب پریده و نگران بود؛ گفت: چی شده؟ گفتم: یه کمک ازت میخوام نگو نه، گفت: چی؟ گفتم: به تیاتر درمانی من اعتقاد داری؟ گفت: نصفه شب زنگ زدی اینو بپرسی؟!….. حالت خوب نیست چیستا! گفتم: اگه داری، همه شونو از حبس موقت با قید وثیقه آزاد کن! نمیدونن با یه کارگردان تیاتر طرفن، حسابی ما رو بازی دادن علی و حالا یه بازی براشون تدارک دیدم که از همه تیاترام قوی تره؛ آزادشون میکنی؟! روز بعد، همه با قید وثیقه و حکم موقت ممنوع الخروجی، آزاد شدن؛ حالا نوبت نقشه ی من و آرش بود و البته علی، تا جایی که میتوانستم به او بگویم؛ وگرنه جلوی کارم را میگرفت. بازی خورده بودیم؛ نوبت بازی خوردن آنها بود؛ فکر میکردند دسته جمعی ؛ خیلی باهوشند. اول سراغ الهه زن منصور رفتم؛ غافلگیر شد؛ گفتم: دخترت کجاست؟ گفت: من جدیدا از دریا خبر ندارم؛ گفتم: اونو که میدونم کجاست؛ تو باشگاه ورزشیش برای باندتون دختر شکار میکنه! پرسیدم دختر دیگه ت، بهار کجاست؟ اون دختر مو قرمز که نه عقب مونده بود؛ نه نامشروع و نه مریض! چه بلایی سرش آوردین؟ به گریه افتاد! تقصیر چنگیز، پدر شوهرم بود؛ بهار یه کم کند بود؛ اما مریض نبود؛ چنگیز گفت: منصور وارث کل خاندانه، باید وارث پسر داشته باشه؛ گفتم: من دیگه نمیخوام هرگز ازش بچه ای داشته باشم؛ گفت: پس یا باید بذاری زن بگیره و براش پسر بیاره یا پسر منو به عنوان فرزند قبول کنی! گفتم: کدوم پسرتون؟! گفت: مدتیه که یه زن بیوه ی تنها رو توی ده، صیغه کردم! کسی نمیدونه! میدونی که خونواده چه طوری منتظر مرگ منن، زن صیغه اییم تازگیا یه پسر به دنیا آورده، تو پسر منو بردار؛ من دخترتو رو…من پرویزمو میدم به تو..تو هم مراقبت بهارو میسپری به من.مثل پسر خودت بزرگش کن ….وارث این خانواده میشه یه روز!… @nazkhatoonstory
قسمت شصت
پسر من، به جای دختر تو! یعنی چی؟ مگه میشه؟ مگه میشه آدم دختر بزاد، بعد بگه پسر شد! الهه، نفس عمیقی کشید و گفت: تو این خانواده همه چی ممکنه دختر جون! پول عزیزم، پول! همه چیزو ممکن میکنه! گفتم: من بچه نیستم الهه خانم، شما بعد از دریا حامله شدین؛ بهار رو به دنیا آوردین، که تا حالا صد بار اسم مریضیشو عوض کردید! البته اگه واقعا مریض بوده باشه! و اینم یه دروغ دیگه نباشه…. در تمام دوران جنون تدریجی بهار و حبسش تو زیرزمین، هرگز حرفی از پرویز نبود! گفت: برای مش حسن، نوکرم، زن گرفتم؛ یکی از دخترای قشنگ مزرعه.. گفتم همه جا بگید، این بچه ؛ پسر ماست، تا من به وقتش اعتراف کنم؛ که پسر منه و وارث منصور! مثلا برادر دوقلوی بهار، که از ترس دعواهای ارث و میراث این خاندان نزول خور، فراریش دادیم. گذاشتم تو خانواده ی کارگرمون بزرگ شه؛ به وقتش، یعنی زمان لازم دکتر خانواده پروا اعلام میکرد، که پرویز پسر منه؛ یعنی برادر دو قلوی بهار؛ که این یکی کاملا سالمه، ولی به خاطر تک پسر بودن کل خانواده و میراثدار خاندان پروا، پنهانش کردیم؛ تو خونه ی نوکرمون بزرگش کردیم که کسی بش صدمه نزنه! شک هم نکنه ! اون زمانا رسم بود تک پسرای وارث خاندان اربابی ؛ همیشه در خطر حسادت و کینه و قتل بودن! اولا باید اصیل زاده و از زن رسمی و عقدی باشن؛ ثانیا نمیتونستن بچه رعیت باشن و وارث خانواده شن! این راز من و چنگیز بود. گفتم: خب شما پسر صیغه ایش پرویزو پذیرفتید و دادید خانواده مش حسن بزرگش کنه تا یه روز بگین ؛ پسر منصوره و این خانواده وارث ذکور داره؛ اما چی به شما میرسید؟ شما چی از چنگیز خواستید؟ معامله چی بود؟
… لبخند تلخی زد؛ معامله!..
گفتم: بله، من دیگه گول هیچکدومتونو نمیخورم ! در ازای بزرگ کردن پسر رعیت چنگیز، چی ازش خواستین؟ گفت: عجله نکن! من فقط میخواستم برم از این خانواده، از این خونه قدیمی، از این کشور، فقط یه مدت… دیگه حالم داشت به هم میخورد!…از هوای خفه ی اینجا…. گفتم: باید باور کنم الهه خانم؟ کلش منطقی نیست! اصلا باور نمیکنم.باز یه جارو دروغ میگید !….همین موقع؛ زنی زیبا با موی ابریشمی مشکی، وارد شد و چای آورد؛ شباهتش به بمانی، عجیب بود. الهه گفت: همدیگه رو ندیدید؛ نه؟ اسمش نازیه! اینجا زندگی میکنه؛ اولین بچه اردشیر و بهار بمانیه… اما منو دوست داره….گفتم: پس میدونستین منصور با بمانی رفته و مهرانه ای در کار نیست؟ گفت: ما مهرانه رو ساختیم. من و چنگیز! بیتا و مجید رو هم به عنوان بچه هاشون؛ ساختیم که کسی به منصور و بمانی شک نکنه؛ فکر کنن منصور، با زن و بچه های جدیدشه….اینجا نیست.منو طلاق داده و رفته ……طلبکارام کم کم میرفتن….! در حالی که منصور؛ همینجا بود؛ کنار بمانیش… گفتم: دلتون نشکست؟ گفت: برای اون موجود؟ سینی چای از دست نازی افتاد؛ به او نگاه کردم. نگاهش را از من پنهان کرد؛ گفتم: الهه خانم، ببخشید؛ شما درس خوندین؟ گفت: روانشناسی، اتریش، چطور؟! قبل عروسیم…چرا پرسیدید؟…..داد زد:چرا پرسیدی؟؟؟ @nazkhatoonstory

5 1 رای
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx