رمان آنلاین خواب رنگی بر اساس داستان واقعی قسمت ۶تا۱۰
داستان :خواب رنگی
نویسنده :صبا
قسمت ششم
تو دفتر ناظم وایستاده بودیم.ساجده فقط اشک میریخت.اندازه ی یه سکه بالای گوشش خالی شده بود.
ناظم رفت تو اتاق مدیر.برگشتم سمت ساجده
_زر بزنی.میگم با کیا دوستی
_خفه شو .باباتو در میارم
_تو بگو ببین چجوری مژه هاتو میکنم
ناظم اومد تو اتاق.دوتا پرونده دستش بود
_خوب شماره خونتونو بدید زنگ بزنم مامانتون بیاد
یهو بغضم ترکید
_من که مامان ندارم.ساجده بهم گفت بی مادر منم عصبانی شدم
_من کی گفتم .خانم ما سر درس دعوا کردیم
با عصبانیت برگشتم سمتش
_تو گفتی مادر ندارم تربیت هم ندارم.
ساجده با دهن باز فقط منو نگاه میکرد
ناظم با عصبانیت داد زد
_بسه دیگه .چه خبرتونه .مگه باغ وحشه افتادید جون هم .جفتتون تربیت ندارید.ساجده این برگه رو بگیر بگو فردا مادرت بیاد.برو کلاست .آیه تو بمون.
ساجده برگه رو گرفت و رفت.
_آیه ما خسته شدیم از دستت.هم درس نمیخونی.هم مدام دعوا داری.سر کلاس حرف میزنی.نقاشی میکنی.همه از دستت شاکین.فردا مامان ساجده میاد چی جواب بدیم
با بغض گفتم
_خانم تورو خدا ببخشید .دیگه تکرار نمیشه.خوب فحش داد .من اگه مادر داشتم .نامادریم اذیتم نمیکرد.الان اوضاعم این نبود.
ناظم یکم نگام کرد.انگار دلش به حال من سوخته بود
بهم گفت برم تو کلاس
بعد از مدرسه.مثل موشک دویدم سمت طلافروشی
وحید داشت جلوی در مغازرو میشست
رفتم جلوش
_تو شاگرد مغازه هستی؟
سرشو بلند کرد با تعجب نگام کرد
_اینجا چه غلطی میکنی؟
_میگم تو پادو هستی یا نه
_گمشو دختره عوضی .از اینجا برو
دستشو گرفتم
_یا جواب منو میدی یا جیغ و داد میکنم
_برای تو چه فرقی داره.من که دارم خرجت میکنم
صاحب مغازه اومد بیرون
_وحید چیه
_هیچی الان میره
بهم با عصبانیت نگاه کرد.ازش ترسیدم
_گمشو کثافت
یکم رفتم جلوتر .یه سنگ برداشتمو پرت کردم سمتش
جا خالی داد و خورد به شیشه مغازه
شیشه یکم ترک برداشت .اما صدای دزد گیر مغازه بلند شد
وحید داد زد
_گمشو تا نعشتو نکشیدم وسط خیابون
تا جایی که میتونستم دویدم سمت خونه……
#صبا
قسمت هفتم
رسیدم خونه و رفتم تو اتاقم
تا صبح خدا خدا میکردم
صاحب طلافروشی نیاد به بابام چیزی بگه .حس بدی داشتم .حالم بد بود.چند بار رفتم پنجره رو باز کردم که راحت بتونم نفس بکشم
صبح با ترس و لرز راه افتادم سمت مدرسه
تا وارد حیاط شدم
یکی موهامو گرفت
نگاه کردم مامان ساجده بود
_ذلیل بشی .بچمو کچل کردی.ادمت میکنم
محکم زدم به سینش ولم کرد
_ولم کن برو بچه خودتو تربیت که…
نگاه کردم به ساجده با ترس نگام میکرد.اگه حرفی میزدم پای خودم هم وسط میومد
_به من میگه بی مادر.حالا خودش مادر داشته چقدر خوب بزرگ شده .حرف زدن به بچت یاد بده
همه دورمون جمع شده بودن
مدیر مدرسه اومد
مامان ساجده رو برد دفتر
دست ساجده رو گرفتم
_زر زر کنی .یا اون ننت زر بزنه امارتو پیش ننت که هیچ پیش بابات میبرم
ساجده دستشو محکم از دستم کشید و رفت تو دفتر
اون روز تا زنگ اخر بین دفتر مدیر و ناظم با ساجده و مامانش پاس کاری میشدم
زنگ که خورد با چشمای پف کرده از گریه زدم بیرون
یهو یکی صدام کرد
برگشتم وحید بود
با مهربونی گفت
_کجا عزیزم .بیا بریم دور بزنیم
فهمیدم میخواد بلایی سرم بیاره .دویدم سمت خیابون.اونم دوید
_کجا توله سگ از کار بیکار شدم .زندت نمیزارم
یکی دوبار نزدیک بود ماشین بهم بزنه.دویدم یهو صدای بدق موتور و بعدش صدای جیغ یکی بلند شد
وحید موتور بهش زده بود
نگاش کردم
وسط خیابون ولو شده بود و همه دورو برش بودن .پیش خودم گفتم
_تموم شد.حتما مرده .خون اینم گردن من افتاد
با گریه راه افتادم سمت خونه
زهرا داشت به مرغابی ها غذا میداد
_خاک برسرم .آیه .چی شده
_ولم کن .جان خانم جانت ولم کن
رفتم تو اتاق .دلم برای مامانم تنگ شده بود.کاش بود بهش میگفتم چقدر دلم بغلشو میخواد.دلم دستاشو میخواد.اگه مامانم بود شاید اینطوری نبودم.شاید مثل ساجده بودم….
چند روزی گذشت
یواشکی میرفتم جلوی در طلافروشی ببینم اگهی فوت وحید و زدن یا نه
دلم شور میزد
عذاب وجدان داشتم.از درسام عقب مونده بودم.
یک ماه گذشت
داشتم از مدرسه بر میگشتم که دیدم باز پاترول اون اقا جلوی خونه یکی از همسایه هامون پارک هست
تعجب کردم
اخه اون همسایمون اهل اجاره دادن نبود
رفتم خونه
بابا تازه از صید برگشته بود
گفت اونا ،خونه ی همسایه رو خریدن.
چند نفری شریک شدن.
خداروشکر کردم خونه ی مارو نگرفتم با اون نگاهای مسخرشون.
حس خوبی به هیچ کدومشون نداشتم…..
#صبا
ادامه قسمت هفتم
سه روز بعد داشتم از مدرسه بر میگشتم
یهو دوتا پسر صدام کردن
رفتم جلو ببینم چی میگن که یهو یکیشون دستمو محکم گرفت
_ولم کن عوضی دستم شکست جیغ میزنم
در یه ماشین پراید باز شد وحید با عصا پیاده شد
قلبم تند تند میزد
دوستش چاقورو گرفت جلو صورتم
_جیغ بزنی خط خطیت میکنم
لال شده بودم.تمام بدنم میلرزید
.وحید اومد جلوم
_به به آیه خانم.دختر شاه پریون.ببخشید بدون وقت قبلی مزاحمت شدیم.ضامن چاقوشو کشید
_خوب منو میکشونی سمت خیابون تا بمیرم اره؟نعشتو ول میکنم همین وسط.زندت نمیزارم.دختره ی ج….فکر کردی بابات کیه به من میگی پادو .بدبخت من وًضعم از بابای تو بهتره .
گریم گرفت
میترسیدم چاقو بکشه رو صورتم
اونوقت برم از کی شکایت کنم.ابروی خودم بیشتر میرفت…
با بدبختی دهنمو باز کردم
تمام فکم میلرزید
_وحید .به خدا گ…خوردم .تورو خدا منو ول کن.جون خانم جونت ولم کن
هق هق میکردم.
دوستش گفت
_وحید بزن تو پاش شل بشه ایکبیری
اون یکی با خنده گفت
_به جانم خودم جاشو خیس کرده
همه میخندیدن
چاقورو گذاشت رو شکمم.چشامو بستم……
#صبا
قسمت هشتم
میلرزیدم
دستامو مشت کرده بودم .سرم گیج میرفت
_هوی پسر چیکارش داری
دوتا زن بودن که داشتن پسر بچه هاشونو از مدرسه بر میگردوندن
_به تو چه
_خفشو .بچه ی کی هست؟
دوست وحید دستشو گرفت و کشوندش سمت ماشین
_وحید ول کن بیا بریم .بسشه دیگه از این گ…نمیخوره
زنا نزدیکم شدم
نشستم رو زمین و هر چی تو معدم بود ریختم بیرون
خانم ها کمکم کردن بلند شدم
_میخوای تا خونتون بیام
بدون اینکه جوابشونو بدم راه افتادم سمت خونه
نزدیکای خونه شدم که پسر پاترولی از ماشینش پیاده شد
زل زد بهم
حوصله نداشتم جوابشو بدم
از کنارش رد شدم
رسیدم خونه خودمو رو فرش وسط اتاقم انداختم
حالم بد بود
تا صبح کابوس میدیم و دهنم خشک بود
صبح دیر تر از همیشه از خونه زدم بیرون
داشتم مسیرهارو تو ذهنم مشخص میکردم که تو جاهای شلوغ برم سمت مدرسه
اون مرده با گرم کن ورزشی و نون از کنارم رد شد
بازم نگام کرد
این سری منم نگاش کردم
میخواستم بدونم چی میخواد
اما پرو بود پوز خند زد و رفت تو خونشون
چند روز همینجوری گذشت
انگار از قصد جلوی من سبز میشد
تا اینکه یه روز صبح از کنارم رد
لبخند زد.منم جوابشو دادم و از کنارش رد شدم
نزدیک خیابون بودم که یکی برام بوق زد
برگشتم نگاه کردم
خود پسره بود با پاترولش
شیشه ی سمت منو کشید پایین
_بیا بالا میرسونمت
_ممنون.راهی نیست میرم
_بیا مسیرم اونور هست.
_مگه میدونید مدرسم کجاس
_اره بابا دخترای مدرستون مگه دست از سر کچل ما بر میدارن.اتفاقا ببین با کسی هستم شاید ولم کنن
خندم گرفت
سوار ماشینش شدم
وای حسش عالی بود.از اینکه امثال ساجده منو با یه بچه پولدار تهرانی ببینن خیلی حسش خوب بود
محو داخل ماشینش بودم که یهو گفت
_خوب کجا بریم؟
_مدرسه دیگه؟مگه…بلد نیستی؟
خندید
_نه بابا کجا بلد باشم.دیدم سرده .تو هم نخ میدی به ادم گفتم سوارت کنم
بلند خندیدم
_من نخ میدم .تو همش رد میشدی پوزخند میزدی
_من مانتو مدرست میخندیدم
داغ کردم .حس میکردم مسخرم میکرد.اه چرا سوار شدم.
چرا بچگی کردم
این حداقل ده سال از من بزرگتره
_من پیاده میشم
_عه.دارم میبرمت دیگه
_نه خودم میرم
_اهان اون دخترا حتما میرن مدرست.چون اونا هم مثل تو ضایع پوشیدن
زد زیر خنده
دلم میخواست کتکش بزنم
با عصبانیت نگاش کردم تا منو رسوند دم مدرسم
بدون خداحافظی از ماشینش پیاده شدم…..
#صبا
ادامه قسمت هشتم
بچه ها شروع کردن به پچ پچ کردن
زنگ تفریح رفتم تو حیاط اب بخورم که دوست ساجده بلند گفت
_پادوی جدید گیر اوردی.نکنه شاگرده نمایشگاه ماشین هست این یکی
همه خندیدن
تمام فکمو بهم میسابیدم
رفتم جلوشون
_خواستگارم هست.بچه ی تهران هست .هر ماه میاد اینجا تا بتونه مخمو بزنه من پا نمیدم .امروز هم سوارم کرد التماسم میکرد
ساجده زد زیر خنده
_اره جز پادو کسی نمیتونه مخ تورو بزنه.لیاقتت همینه
همه زدن زیر خنده
_میبینم کچلی موت جونه زده.نگران نباش باز در میاد
لال شد .با عصبانیت گفت
_گمشو از جلو چشام .وحشی هار.پا دادی یا ندادی به کسی مربوط نیست.برو دنبال بازیت
با عصبانیت رفتم سرکلاس.از اینکه نمیتونستم یه دوست پسر پولدار پیدا کنم حرص میخوردم
یاد اون مرده افتادم
بد هم نیست.یکم سنش بالا هست .اما هم ماشیش مدل بالا هست اما بچه ی تهران هست
یکی دوبار هم منو بیار جلو مدرسه دهن همه بسته میشه……
#صبا
قسمت نهم
از مدرسه بر میگشتم هزار بار تمرین کردم که یه جوری دل مرده رو ببرم
وقتی رسیدم ماشینشون بود اما بیرون نبودن
به شانس بدم لعنت فرستادم و رفتم خونه
دنبال بهونه بودم که بزنم بیرون
ساعت پنج غروب به بهونه خرید لواشک زدم بیرون
نگاش کردم
نگام کرد
لبخند زدمو سرمو انداختم پایین
یواش راه میرفتم که بیاد دنبالم
نزدیکای خیابون شدم که از کنارم با ماشینش رد شد و برام بوق زد
حرصم گرفته بود
خوب معلومه با اون رفتار ضایع صبحم محلم نمیزاره
لواشکمو گرفتمو برگشتم خونه
چند روزی بود که زهرا حالش خوب نبود
مدام خسته بود یا سرش گیج میرفت
برای همین اصلا کارای ما براش مهم نبود
صبح یکم موهامو ژل زدم دعا دعا میکردم بیاد منو سوار ماشینش کنه برسونه
از خونه که زدم بیرون دیدم دارن وسایلشونو جمع میکنن برن
حسابی خورد تو ذوقم
از کنارش رد شدم
نزدیکای خیابون اصلی که شدم کنارم ایستاد
_سلام.مدرسه میری
_نه اومدم ورزش کنم.خوب معلومه مدرسه دارم میرم
دوستاش زدن زیر خنده
رو کرد به دوستش گفت بره عقب بشینه و من سوار ماشینش بشم.تا سوار شدم گفت
_خداییش ضایعس با این لباسا بیرون هستی.خوب شد سوارت کردم
دوستاش بلند بلند خندیدن
سعی کردم به روی خودم نیارم
یکم دوستاش شوخی کردن تا جلوی مدرسه رسیدمو پیاده شدم
دعا دعا میکردم منو بچه ها ببینن
تا در ماشین و بستم صدام کرد
_راستی اسمت چیه
_آیه
_آیه؟پس نزول کردی تو زندگی ما.منم مجیدم
_خوشبختم
_ما دو هفته دیگه میایم.اینم شمارم .کارم داشتی .چیزی از تهران خواستی زنگ بزن
کارتشو گرفتم .خیلی خوشحال بودم هم برای اینکه شمارشو گرفته بودم هم برای اینکه دوتا از دوستام منو دیده بودن
ازشون جدا که شدم بچه ها دورم جمع شدن
منم فقط هر چی به ذهنم میرسید میگفتم
از اینکه قراره بعد دبیرستانم برم تهران و….
دوستم کارتشو از دستم کشید بیرون
_اوه اوه اینکه تو کشتیرانی انزلی کار میکنه تهران دفتر داره
کارتو ازش گرفتم.تازه دوزاریم افتاد با کی طرفم
خیلی خوشحال بودم که به گوش ساجده میرسه که با کی دوست شدم….
#صبا
ادامه قسمت نهم
دلم میخواست بهش زنگ بزنم
اما گفتم یکم کلاس بزارم فکر نکنه از خدا خواستم
بعد سه روز زهرا با بابا رفت دکتر
زنگ زدم ادارش
خودش گوشی و برداشت
تمام تنم میلرزید
چون سنش از من بالاتر بود و پولدار بود دلم میخواست خیلی با کلاس جلوش حرف بزنم
اولش منو نشناخت
وقتی گفتم کی هستم زد زیر خنده
_اهان همون خانم خوشتیپ همسایه ی ما .خوبی.چه عجب چند روزه منتظر تلفنتم
_بله معلوم بود چقدر منتظر بودید سریع شناختید
_زبون خوب بلدی بریزی
_کجاشو دیدی
بلند خندید
صدای جالبی داشت
حس خوبی بهم میداد.یکم ازم سنمو خانوادم پرسید
وقتی فهمیدم پانزده سال ازم بزرگتره صوت زدم
_اصلا بهتون نمیاد سنت انقدر باشه
_واقعا.خوب از بس بهم خوش میگذره
بعد یکم
صحبت کردن تلفن و قطع کردم
نگران پول تلفن بودم
باید یه فکر کنم که پول تلفن زیاد برامون نیاد
اگه بابا بفهمه گوشمو میبرید
زهرا و بابا از دکتر اومدن
زهرا رنگ پریده بود
بابا دستشو گرفته بود
زهرا رفت تو اتاقش.بابا مارو صدا کرد
_بچه ها مامانتون داره براتون یه خواهر یا برادر میاره.یکم حالش خوب نیست.مراقبش باشید .سر به سرش نزارید.
از شنیدم این حرف تمام بدنم داغ کرد
داد زدم
_به نون شبمون محتاجیم اونوقت با این سن بچه …..
لبم میسوخت
بابا کوبیده بوده تو صورتم
لبم خون میومد
_خفشو.مگه تو نونشو میدی تعیین تکلیف میکنی.تو فقط تند تند رد بشو.
گریم گرفت
داد زدم
_من اگه از این جهنم زودتر راحت نشدم .حالم از همتون بهم میخوره …….
قسمت دهم
واقعا اون روزا دنبال راه فرار بودم
از بیرون به مجید زنگ میزدم اما بیشتر موقع ها اداره نبود
اما وقتی بود و حرف میزد فقط ارامش بود.
سعی میکرد ارومم کنه
راهنماییم کنه
مدام منم گله میکردم از خانوادم
اما خیلی کمکم میکرد
شده بود مسکن برام
سعی میکردم درسمو بخونم تا باز رد نشم
مجید ازم قول گرفته بود که قبول بشم
یک ماه گذشت مجید نیومده بود
هر بار هم میپرسیدم کی میای
میگفت معلوم نیست
بچه ها هم هر چند روز یکبار میگفتن از عشقت چه خبر
منم مدام دروغ بهم میبافتم
زهرا هم درگیر ویارش بود و بابا هم فکر و ذکرش شده بود اون
صبح از مدرسه زدم بیرون
بهار شده بود
بوی چوب همه جا پیچیده بود
تا رسیدم سر خیابون
یه ماشین برام بوق زد
برگشتم
یه پروتن قرمز رنگ بود
محل ندادم
اومد باز جلوم
از کنارش رد شدم
_محل نمیدی؟به این زودی فراموشم کردی
برگشتم .
مجید بود
نفسم از خوشحالی بند اومده بود
سوار ماشینش شدم و پریدم بغلش
_وای عشقم کجا بودی؟چرا انقدر دیر اومدی
دستمو از گردنش دراورد
_بچه .خفم کردی .اروم بگیر ببینمت.
نشستم سرم جام
_خانم باش دختر.یکی ببینه چی فکر میکنه
_هر چی میخوان فکر کنن.مهم اینه که دلم برات تنگ شده بود
رفتیم سمت دریا
کلی شکلات برام خریده بود
_بیا دختر خوشگلم.سوغاتی اوردم
_وای بابایی من چجوری جبران کنم
خندش گرفت
_درستو بخون جبران میشه
پریدم بوسش کردم
_بچه چرا مثل خزه یهو میچسبی به ادم
_دوست نداری؟
_چرا عزیزم.اما الان خستم .به عشقت این همه راه و کوبیدم اومدم .فردا باید برگردم
_فردا؟پس امروز مدرسه نمیرم
_ااا ایه .مگه میشه
خودمو لوس کردم و کلی التماسش کردم.تا راضی
شد مدرسه نرم
رفتیم یه شهر دیگه
لب دریا نشستیم و کلی حرف زدیم و بازی کردیم
نزدیکای ظهر مجید جوجه خرید و با سیخ رو اتیش کباب کردیم
نصف شکلاتایی که خریده بود و خوردیم
نزدیکای برگشتنم شد
دلم نمیخواست برگردم
اما منو به زور برگردوند خونمون
_مجید تورو خدا زود به زود بیا
_باشه عزیزم.من یکم تهران گیر هستم.اما چشم
با بغض ازش جدا شدم
بازم شدم ایه ی عصبی و ناراحت…….
#صبا