رمان آنلاین پنجره قسمت ۱۱۶تا۱۳۰
رمان:پنجره
نویسنده:فهیمه رحیمی
#۱۱۶
او هم مایل است از نزدیک با فامیل و خانوادۀ ما آشنا بشود». آقای قدسی با لحنی دو پهلو و کنایه آمیز گفت «چرا ایشان را در این تعطیلات نوروز با خودتان نیاوردید؟ فکر نمی کنید که این دیدار هر چه زودتر انجام بگیرد بهتر باشد؟» مرسده متوجه کنایه های او نشد و گفت «او خودش تابستان را پیشنهاد کرد و ما هم پذیرفتیم. البته در تعطیلات تابستان فرصت بیشتری هست تا او را سرگرم کنیم و به نقاط دیدنی کشورمان ببریم».
سکوت آقای قدسی مرسده را خاموش کرد. آقای قدسی بلند شد و به آشپزخانه رفت. من از این فرصت استفاده کردم و کنار مرسده نشستم و گفتم «مرسده! آقای ادیبی امشب به اینجا می آید». تبسمی کرد و گفت «پس رنگ پریدن و هیجان تو به این علت بود. این که دیگر هول شدن ندارد».
می خواستم به صورتی او را از گفت وگویمان مطلع کنم که زنگ در نواخته شد و آقای قدسی برای باز کردن در رفت. هنگامی که به اتفاق آقای ادیبی وارد شد، قلبم به شدت شروع به تپیدن کرد. مرسده آهسته گفت «چه مرد جذابی است!»
آقای ادیبی آن شب از نزدیک با خانواده آشنا شد. او هم چون دیگران از شباهت فوق العادۀ من و مرسده متحیر شد و انگشت حیرت به دندان گزید. می دیدم که نگاه او از چهرۀ من بر صورت مرسده ثابت می شود و به دنبال اختلافی در قیافه های ما می گردد. او همان گونه که قبلاً گفتم، مرد خوش مشربی است که خیلی زود مورد توجه قرار می گیرد و به آسانی می تواند با دیگران رابطه برقرار کند. آقای ادیبی چنان در آن مجلس گل کرد که حتی مادر با دیدۀ تحسین به او نگریست و یکی دو بار پدر به نشانۀ لطف و دوستی بر شانه اش دست گذاشت. ادیبی که دریافته بود توجه دیگران را جلب کرده، با تواضعی زیرکانه، خودش را به پدر نزدیک تر می کرد. تا آنجا که وقتی تمام جمع را برای سیزده بدر، به باغشان در کرج دعوت کرد، اولین کسی که استقبال کرد، پدر بود. می دیدم که مرسده مجذوب وقار و شخصیت او شده است و بیشتر ترجیح می دهد با او هم کلام شود، تا کامران و کاوه. این حالت مرسده برایم تازگی داشت. چه، تا آن روز، این چنین او را مشتاق ندیده بودم. با خودم گفتم- اگر مرسده نمی دانست که آقای ادیبی به من علاقه مند است، او را به عنوان کاندیدی خوب برای خودش برمی گزید- این فکر ناگهانی مرا به فکر واداشت تا کاری کنم که آن دو بیشتر به هم نزدیک شوند. به همین منظور، در فرصتی که پیش آمد رو به آقای ادیبی کردم و آرام گفتم «ما برای سیزده بدر به باغ شما دعوت شدیم. یعنی تا آن روز دیگر شما را ملاقات نخواهیم کرد؟» سؤال من در او حیرتی ناگهانی و عجیب به وجود آورد و پس از آن که لحظه ای مات و متحیر نگاهم کرد، با صدای لرزانی گفت «این باعث افتخار من است که هر روز شما و خانواده تان را ملاقات کنم». با شیطنت گفتم «برخورد شما با خانوادۀ من طوری است که فکر می کنم آنها را شیفتۀ خود کرده اید. متوجه شدید که خواهرم چطور به صحبتهای شما گوش می کرد؟» لبخندی بر لب آورد و نگاهی گذرا بر او کرد و گفت «خواهرتان به من لطف دارند و در ضمن این را هم بگویم که من از صحبتهای گرم و شیرین ایشان استفاده کردم». گفتم «پس این همنشینی و مصاحبت را ادامه بدهید. من مطمئنم که نقطه نظرهای مشترکی میان شما و خواهرم وجود دارد که می تواند در آینده مثمرثمر باشد». آقای ادیبی منظورم را درک کرد و در حالی که گونه اش سرخ شده بود، سر به زیر انداخت و گفت «مطمئنید که این معاشرت برای شما پشیمانی به دنبال نخواهد داشت؟» خندیدم و در حین بلند شدن از کنار او گفتم «نه من اطمینان صددرصد به شما می دهم. و برای پیروزی شما در این راه دعا می کنم».
او تبسمی کرد و به فکر فرو رفت. از این که برای مرسده خواستگاری خوب انتخاب کرده بودم، خوشحال بودم. آقای قدسی، متوجه گفت وگوی من و آقای ادیبی شده بود و وقتی از کنار او بلند شدم، نگاهم به آقای قدسی افتاد که خشم گونه هایش را گلگون کرده بود. وقتی مرا متوجه خود دید، بدون کلامی اتاق را ترک کرد و به طبقۀ بالا رفت.
یهدا اولین فردی بود که متوجۀ غیبت او شد و برای یافتن او، اتاق را ترک کرد. مرسده و کتایون و شیده سه نفری در آشپزخانه ایستاده بودند و با هم گفت وگو می کردند. هنگامی که شکوه خانم فرمان داد میز شام را آماده کنیم، هر چهار نفر دست به کار شدیم. شکوه خانم که متوجه غیبت آقای قدسی و یهدا شده بود، با خشمی آشکار گفت «این کار آنها که مهمانها را بگذارند و بروند بالا صحیح نیست». آقای ادیبی دوست اوست؛ من نمی دانم چه فکری کرده که او را تنها گذاشته». کتایون از روی تأسف چند بار سر تکان داد و گفت «تا یهدا اینجاست، این جور رفتارها غیرمنتظره نخواهد بود. توی این یک ماه به کاوه مجال نداده تا نفس بکشد». نمی خواستم خودم را درگیر صحبتهای آنها بکنم
?
#۱۱۷
ظرف سالاد را برداشتم و از آشپزخانه خارج شدم.
میز شام که چیده شد، شکوه خانم با تغیّر آقای قدسی و یهدا را برای صرف غذا به پایین فراخواند. هنگامی که آن دو دوشادوش یکدیگر از پله ها پایین می آمدند، شکوه خانم آقای قدسی را مخاطب قرار داد و گفت «این رسم مهمان نوازی است که تو مهمانت را تنها بگذاری و بروی بالا؟» یهدا به جای او پاسخ داد «کاوه سرش درد می کرد. رفت بالا تا کمی استراحت کند». شکوه خانم ناباورانه گفت «غذا سرد شد، عجله کنید».
در سر میز، من به عمد مرسده و ادیبی را کنار هم قرار دادم و خودم میان شیده و مادر نشستم. آن دو درست روبه روی من بودند. آقای ادیبی با این که خودش نیز در آن خانه مهمان بود، سعی می کرد تا از مرسده پذیرایی کند و این کار مرا در هدفی که داشتم استوارتر می ساخت.
آن شب مهمان قلب مرسده از راه رسیده بود. من از گل گونه هایش به این حقیقت پی بردم. به هنگام خداحافظی وقتی که آقای ادیبی اجازه خواست تا به اتفاق مادرش برای آشنایی به خانه مان بیاید، پدر و مادر هر دو اظهار خشنودی کردند و او با مسرت بسیار از ما جدا شد.
می دانستم که مرسده دختری تودار است و به آسانی نمی شود به افکارش پی برد. پس، زمانی که خودمان را برای خواب آماده می کردیم، به شوخی گفتم «مرسده بیا خواستگارهایمان را مبادله کنیم». با تعجب نگاهم کرد و پرسید «منظورت چیست؟» لب تخت نشستم و گفتم «روشن است. تو احساسی نسبت به استاد هندی ات نداری. من هم هیچ احساسی به ادیبی ندارم. اگر تو ادیبی را مرد خوبی تشخیص داده ای، می توانیم جای این دو تا را با هم عوض کنیم». چنان قهقه ای سر داد که مرا متعجب کرد و گفت «خواهر بی عقلم، مگر مرد کالاست که مبادله شود. درست است که ادیبی مرد خوبی است و امتیازات زیادی دارد، اما فراموش کردی که او تو را دوست دارد نه من؟» گفتم «فراموش نکردم، ولی باید بگویم که امشب متوجه شدم او تو را به من ترجیح می دهد. تو هم از من بزرگتر هستی و هم به سن و سال او نزدیکتری. و امتیاز دیگر تو این است که دبیرستان را تمام کرده ای و او می تواند برای ادامه کمکت کند. در صورتی که من اگر بخواهم به این پایه که تو الآن هستی برسم، چند سالی باید او را در انتظار بگذارم. من اطمینان دارم که او زیبایی ظاهری را نمی خواهد. به دنبال دختری است که بتواند خوشبختش کند. ادیبی می داند که من او را دوست ندارم». پرسید «و اگر استاد من آمد و تو از او خوشت نیامد چه؟» گفتم «این هم مهم نیست؛ چون می دانی که برای من چه کسی مهم است. من این پیشنهاد را کردم تا اگر روزی آقای قدسی یهدا را انتخاب کرد، دچار یأس نشوم». مرسده بار دیگر با صدای بلند خندید و گفت «من از کارهای تو سر درنمی آورم. نکند فکر می کنی که من ترشیده می شوم و کسی به خواستگاری ام نخواهد آمد؟» دستش را در دستم گرفتم و گفتم «هرگز چنین فکری نکرده و نخواهم کرد، اما امشب دیدم که بیانات آقای ادیبی تو را سراپا گوش کرده بود و تو از صحبتهایش لذت می بردی. اگر درست حدس زده ام خواهش می کنم که فکر مرا نکن و اگر از تو درخواست ازدواج کرد، قبول کن». فشاری به دستم وارد آورد و نگاهش را به دیده ام دوخت و گفت «دختر کوچولو این فکرهای بچه گانه را کنار بگذار و استراحت کن». می خواست برخیزد که دستش را کشیدم و گفتم «تا قول قبول به من ندهی خوابم نمی برد». تبسمی کرد و گفت «بسیار خوب، برای این که خوابت ببرد قبول می کنم». نفس راحتی کشیدم و گفتم «آخیش راحت شدم. از همین لحظه می توانم آیندۀ شما را پیش رویم مجسم کنم. ادیبی تو را عقد می کند و همراهت به هندوستان می آید. و زمانی که شما دو تا برمی گردید، دو نفر هندی زبان به جمع ما اضافه می شود». خودش را روی بستر انداخت و در حالی که خمیازه می کشید گفت «آیندۀ زیبایی را مجسم کرده ای. شب به خیر».
با خوشحالی از این که بالاخره موفق شدم نظر مساعد او را جلب کنم، به بستر رفتم و آسوده خوابیدم.
?
#۱۱۸
صبح فردا، مادرجون و محمودآقا به دیدنمان آمدند که یک کیک و یک دسته گل رز، ره آوردشان بود. فریدون و شیده هم به فاصلۀ کمی از آنها وارد شدند. حضور آنها ما را به روزهای خوش گذشته کشاند و فراموش کردیم که گذشته، گذشته و ما دیگر همسایۀ همدیگر نیستیم. فریدون پس از مدتها با محمود به بازی شطرنج نشست و مادرجون چون گذشته موهای من و مرسده را درست مثل همان دوران کودکی بافت. مادرجون عقیده دارد که موهای بافت نشده، خیلی زود دچار موخوره می شود و به همین دلیل ما را زیر دستش نشاند تا موهایمان را ببافد. موهای نرم ما از زیر انگشتانش فرار می کرد و این باعث عصبانیت آن پیرزن مهربان می شد. با تغیّر گفت «این موی انسان است یا گربه؟» گفتم «مادرجون عصبانی نشوید. اگر دوست دارید من و مرسده حاضریم که از ته آنها را بتراشیم». خندید و گفت «لازم نیست این کار را بکنید. هیچ مردی دختر کچل نمی خواهد. به جای تراشیدن به خودتان زحمت بدهید و هر شب آنها را ببافید تا موهایتان به بافتن عادت کند». مادر گفت «این روزها دیگر کسی موهایش را نمی بافد. همه سعی می کنند تا موهایی صاف داشته باشند». مادرجون آهی کشید و گفت «راست می گویی، دیگر زمان فر زدن گذشته. هر روز یک چیزی مد می شود». مادرجون موهای بافته شده ام را مثل یک سبد پشت سرم حلقه کرد و گفت «ببینید چقدر خوشگل شد؟ من که می گویم هر چیزی اصلش خوب است. خدا خودش بهتر می داندکه به هر صورتی چه مویی می آید. او نقاش بزرگی است». فریدون آخرین جملۀ او را شنید و پرسید «چه کسی نقاش بزرگی است؟» مادرجون نگاهی به چشمهای من و سپس به فریدون انداخت و با قاطعیت گفت «خدا. اما این بنده های ناشکر توی نقاشی خدا دست می برند و کار را خراب می کنند. دخترها امروز می خواهند با آرایش خودشان را قشنگتر کنند که نمی شوند». حرفهای او همۀ ما را به خنده انداخت. شیده به دفاع از دختران امروزی پرداخت و گفت «اما مادرجون فراموش کردید که خود شما هم وقتی جوان بودید آرایش می کردید. و سرمه و فر شش ماهه مال آن وقتها است». مادرجون خیره نگاهش کرد و گفت «بله، مال آن زمانهاست. اما آن وقتها دخترها حق آرایش نداشتند. این چیزها مال زنهای شوهردار بود. اما این زمان دختر و زن را نمی توان از هم تشخیص داد! حجب و حیا از بین رفته». مادر متوجه شد که اگر این گفت وگو را پایان ندهد ممکن است میان شیده و مادرجون اختلاف به وجود آید. این بود که موضوع را تغییر داد و گفت «از این حرفها بگذریم، بگو بدانم کی خیال داری برای محمودآقا دست بالا کنی؟» مادرجون به محمودآقا نگریست و گفت «من که حرفی ندارم، اما …» شیده با تمسخر وارد صحبتش شد و گفت «اما دختر با حجب و حیا پیدا نمی کنند». به جای مادرجون محمودآقا گفت «اختیار دارید، منظور مادر تمام دخترها نبود. مقصر من هستم که هنوز نتوانسته ام تصمیم بگیرم». مرسده گفت «شما مثل برادر ما هستید. بیایید و این را از خواهرتان بشنوید و ازدواج نکنید». صدای اعتراض همه به هوا برخاست. محمودآقا نگاهش را به مرسده دوخت و گفت «می شود دلیلش را هم بویید؟» مرسده پرسید «مگر این زندگی که الآن دارید بد است؟ چرا می خواهید دختر مردم را به دردسر بیندازید». مادرجون پرسید «چرا دردسر؟ مگر دختر که ازدواج می کند دچار دردسر می شود؟» مرسده گفت «اگر ازدواج بدون برنامه باشد، بله! دچار دردسر می شوند. برای تشکیل یک زندگی مشترک، باید برنامه ریزی روشن و مشخصی وجود داشته باشد». مادرجون پرسید «یعنی چه؟» مرسده ادامه داد «یعنی این که هر دو بدانند از زندگی چه می خواهند و هدفشان چیست. ارضای تمایلات جسمانی و به وجودآوردن نسلهایی که برای آیندۀ آنها برنامه ریزی نکرده باشند، اشتباه است. متأسفانه اغلب ازدواجهایی که در کشور ما انجام می گیرد بی پایه و اساس است. مادر و پدر دلشان را به این خوش می کنند که دختر و پسرشان را شوهر و یا زن داده اند. اما اغلب آنها آموزش ندیده اند و نمی دانند که چه جور باید شوهرداری یا زن داری کنند. منظورم این است که پسر یا دختر باید قبل از ازدواج توجیح بشوند و با آگاهی کامل ازدواج کنند. اداره کردن زندگی مشکل است. به عقیدۀ من گرداندن آن هنر می خواهد، که باید آموزش داده شود. در قدیم نوعروسها زیر نظر بزرگترها قرار می گرفتند و از تجربه های آنها استفاده می کردند. اما این زمانه که اکثر دخترها طالب زندگی مستقل هستند، باید رموز شوهرداری را قبل از ازدواج به آنها آموخت، تا در نیمۀ راه از حرکت باز نمانند. این امر در مورد مردها هم صدق می کند. مرد جوانی که می خواهد زندگی جدیدی را تشکیل بدهد، باید آمادگی کامل داشته باشد و بداند که چطور باید آن را اداره کند. معاشرتها و توقعات دوران مجردی را با دوران متأهلی آمیخته نکند و بداند رفیق بازی و دوره های دوستانه زمانش به سر آمده و بداند که حالا دیگر در خانه همسری دارد که چشم به راه او نشسته».
?
#۱۱۹
فریدون با لحن اعتراض آمیزی گفت «تو طوری صحبت می کنی انگار مرد اسیر است و باید در غل وزنجیر باشد». مرسده گفت «تعهدات زندگی این غل وزنجیر را به پای آدم می بندد. اما این به صورت ریسمان است و نامرئی است و دیده نمی شود». مادر گفت «به نظر من زن و مرد باید با هم تفاهم داشته باشند. اگر این تفاهم وجود داشت، تا آخر زندگی با هم خوشبخت زندگی می کنند. در غیراین صورت، زندگیشان محکوم به شکست است و اگر هم جدایی صورت نگیرد، هر دو یک عمر زندگی تلخی را پشت سر می گذارند. محمودآقا از من بشنو و سعی کن با خانمت تفاهم داشته باشی». محمودآقا بلند خندید و گفت «چشم حرف شما را گوش می کنم. اما قبلاً او را برایم پیدا کنید. من گفته های مرسده خانم را هم قبول دارم، و به همین دلیل هم هست که تا حالا اقدام نکرده ام». فریدون یک حرکت به مهرۀ شطرنج داد و او را کیش و مات کرد و در حالی که از خوشحالی دو دستش را به هم می کوبید. گفت «دوست عزیز! کیش مات شدی. به نظر من خانمها توانسته اند دست و پایت را ببندند». آن گاه رو به مادرجون کرد و گفت «مادرجون از فردا برو خواستگاری. محمود آماده است». مادرجون سر به آسمان بلند کرد و با گفتن (هر چه خدا بخواهد) گفت وگو را خاتمه داد.
عصر فریدون و محمود، چون ایام نوجوانی در حیاط به فوتبال مشغول شدند. من و مرسده نیز به تماشای آنها نشسته بودیم که مادر صدایم کرد و با نوعی هیجان و دستپاچگی گفت «الآن آقای ادیبی و مادرش از راه می رسند. تو و مرسده بروید اتاق پذیرایی را آماده کنید».
از شنیدن این خبر قند توی دلم آب شد و دانستم که آقای ادیبی، گفته هایم را فراموش نکرده و این بار با مادرش می آید تا او هم از نزدیک عروسش را ببیند. مرسده را صدا زدم و گفتم «مرسده بیا کارت دارم». و وقتی جریان را برایش گفتم، گونه اش سرخ شد و پرسید «تو می دانی که برای چه می خواهند بیایند؟» خودم را به ندانستن زدم و گفتم «چه می دانم؟ فکر می کنم که از مادر و پدر خوشش آمده و دوست دارد با ما روابط خانوادگی برقرار کند». مرسده شانه هایش را بالا انداخت و گفت «به هر منظوری که باشد، من برای دیدن مادرش پایین نمی آیم، حوصلۀ این که او هم بگوید- وای شما دو نفر چقدر شبیه هم هستید- را ندارم». لحن محکم و قاطع او مرا ترساند و متوجه شدم که او به گفته اش عمل خواهد کرد. پس دنبال راه چاره ای گشتم تا او را از این تصمیم منصرف کنم. فکرم مغشوش بود و راه حل مناسب را نمی یافتم. تصمیم مرسده، مبنی بر این که با مهمانها روبه رو نمی شود از یک سو، و از سوی دیگر حضور محمود و مادرجون بر مشکلم می افزود. باید به نوعی خودم و محمود را از خانه خارج می کردم، تا مرسده اجباراً برای پذیرایی با مادر او روبه رو شود. اما این که چگونه باید از خانه خارج شویم، چیزی به ذهنم نمی رسید، تا آن که برای خبر دادن به فریدون، به حیاط رفتم. تصادفاً توپ فریدون به سرم اصابت کرد. ناگهان فکری چون برق از مخیله ام گذشت و مرا واداشت تا آه و فغان به راه اندازم. روی زانو بر زمین نشستم و سرم را میان دو دست گرفتم و وقتی فریدون و محمود سراسیمه خودشان را به من رساندند؛ آه و ناله را بیشتر کردم و سردرد را بهانه کردم. صدای من دیگران را نیز به حیاط کشاند. مادر سراسیمه سرم را بلند کرد و چون خونی از بینی ام جاری نشده بود، آسوده شد و گفت «چیزی نشده، آرام بگیر». اما من در حالی که پیشانی ام را می فشردم گفتم «از سردرد نمی توانم چشمهایم را باز کنم، به دادم برسید». فریدون از زمین بلندم کرد و گفت «اگر صورتت را بشویی و کمی استراحت کنی، حالت خوب می شود». اما محمود که بیش از دیگران ترسیده بود گفت «به نظرم بهتر است او را به دکتر برسانیم». مادر گفت «چند دقیقه دیگر برایمان مهمان می رسد و فریدون و افشار باید توی خانه باشند». محمود گفت «من میناخانم را به دکتر می رسانم». شیده گفت «من هم همراهش می روم». در دل از این که نقشه ام عملی می شد، خوشحال بودم. اما برای این که نقشه ام خراب نشود، مجبور بودم باز هم به ناله و فغان ادامه بدهم. با قبول این پیشنهاد، من و شیده و محمود خانه را به قصد دکتر ترک کردیم. در دل خداخدا می کردم که مطب دکتر خانوادگی مان بسته باشد و در این تعطیلات به مسافرت رفته باشد.
?
#۱۲۰
کمی که از خانه فاصله گرفتیم، ناله و فغان را فراموش کردم و به کشیدن نقشه پرداختم. محمود متوجه شد و گفت «مثل این که شکر خدا سردردتان خوب شد؟» به خودم آمدم و با صدای خفیف گفتم «کمی بهتر شدم. فکر می کنم به خاطر هوای تازه باشد». شیده حرفم را تأیید کرد و گفت «بله، هوای تازه حالت را بهتر کرد. من عقیده دارم که موهایت را هم باز کنی چون موهایت به بسته بودن عادت ندارند و ممکن است بیشتر سردردت هم به همین خاطر باشد». محمود نیز تأیید کرد و شیده در همان حال به باز کردن موهای بسته ام پرداخت. محمود گفت «اگر می دانید هوای تازه حالتان را کاملاً خوب می کند، به جای دکتر برویم پارک و کمی هوای تازه استنشاق کنید؟» با خوشحالی پیشنهادش را پذیرفتم و هدف ما به جای مطب دکتر، به پارک تغییر یافت.
محمود اتومبیل را بیرون پارک نگه داشت و سه نفری وارد پارک شدیم. ابتدا روی نیمکتی زیر یک درخت بید مجنون نشستیم و سپس هر سه شروع به قدم زدن کردیم. تمام فکر من پیرامون خانه دور می زد و حدس می زدم که تا حال رسیده باشند و با مرسده روبه رو شده باشند. در مقابل سؤال محمود که پرسید «مهمانتان را من می شناسم؟) گفتم «نه، او دبیر دبیرستان من است. با فریدون و پدر آشنایی دارد». گفت «پس از آشنایان جدید است». به جای من شیده حرف او را تأیید کرد و سپس شروع کرد به توصیف محسنات او. محمود پرسید «چند سال دارد». این بار من جواب دادم «خیلی جوان است. فکر می کنم همسن و سال فریدون باشد». شیده گفت «او هم جوان است و هم تحصیل کرده. خانواده اش هم از افراد سرشناس جامعه هستند. ادیبی ها مشهور هستند. پدرش تاجر است و نمایندگی لوازم صوتی ژاپن را دارد». محمود گفت «حتماً یکی یک دانه هم هست؟» شیده با تعجب گفت «بله، اما شما از کجا این موضوع را دانستید؟» پوزخندی زد و گفت «معمولاً سرمایه دارها فاقد بچۀ زیاد هستند». شیده تصدیق کرد و در ضمن، این را هم اضافه کرد که «آقای ادیبی شغل دبیری را برای علاقه ای که به تدریس دارد انتخاب کرد، وگرنه از لحاظ مالی به درآمد این شغل متکی نیست». محمود با گفتن (خوش به حالش) ادامه داد «من معتقدم که محل سکونت آدمها نقش مهمی در زندگی اجتماعی آنها دارد. آقای افشار تا توی آن محل بود این طور آشناهایی نداشت، اما با تغییر دادن محل زندگی، دوستانی این چنین پیدا کرده که می تواند در زندگی دخترهایشان تأثیر بسزایی بگذارد». کلمات نیشدار او را شنیدیم، اما هر دو سکوت کردیم و من در ضمن بلند شدن گفتم «سردردم خوب شده و بهتر است برگردیم». شیده نیز بلند شد و محمود هم پشت سر ما به راه افتاد. موقع برگشتن هر سه نفر ساکت بودیم و تا زمانی هم که به خانه رسیدیم کلمه ای میانمان ردوبدل نشد. نزدیک در خانه چشمم به اتومبیل آقای ادیبی افتاد و قلبم به تپش درآمد. محمود رغبتی برای ورود به خانه از خود نشان نمی داد چند بار من و شیده تعارفش کردیم تا داخل شد. به محض ورود، تمام نگاهها را متوجه خود دیدم. خانم و آقای ادیبی به احتراممان ایستادند و من توسط آقای ادیبی به مادرش معرفی شدم. نگاه متعجب او دیگر برایم عادی بود. با خودم گفتم (هم اینک لب به تحسین و تمجید می گشاید و از شباهت من و مرسده می گوید). اما خانم ادیبی هیچ نگفت و مرا از شنیدن تعریف محروم کرد. شیده به سؤالات مادر پاسخ گفت و مهمانها با توضیحات دریافتند که من دکتر نرفته و به جای آن از هوای پاک و تازۀ پارک استفاده کرده ام.
در فرصتی که پیش آمد خانم ادیبی از من پرسید «شما بزرگتر هستید یا مرسده خانم؟» گفتم «مرسده هم بزرگتر است و هم قوی بنیه تر از من». از کلمۀ (قوی بنیه) شگفت زده شد و پرسید «منظورتان چیست؟» گفتم «خواهرم برخلاف من از تندرستی کاملی برخوردار است. من از نظر شکل و اندام شبیه او هستم، اما افسوس که تندرستی او را ندارم. به کوچکترین ضربه از پا درمی آیم. همین زمستان گذشته با بارش اولین برف زمین خوردم و پایم ضرب دید و هنوز خوب نشده؛ سینه پهلو کردم». آن گاه خطاب به آقای ادیبی گفتم «شما که یادتان هست، من نزدیک یک ماه بستری بودم و تحت مراقبتهای شدید دکتر. امروز هم پیش از آن که شما تشریف بیاورید، یک توپ پلاستیکی مرا چنان دچار سردرد کرد که مجبور شدم به دکتر بروم». خانم ادیبی گفت «اما به حمدالله دکتر نرسیده حالتان خوب شد».
?
#۱۲۱
گفتم «زیاد مطمئن نیستم، چون ممکن است باز هم درد بگیرد. بنیه ام ضعیف است و زود بیمار می شوم. اما برخلاف من، مرسده یک دختر قوی بنیه و ورزشکار است». خانم ادیبی نگذاشت به نطق خود ادامه دهم و گفت «اما برق چشمان شما گویای این است که از صحت و سلامت کامل برخوردارید». با شتاب گفتم «برق چشمان من به علت ضربه ای که به سرم خورده، مگر نشنیده اید که گفته اند- چنان بر سرش زدم که برق از چشمانش پرید- این برق هم از همان ضربه است». استدلال بچه گانۀ من او را سخت به قهقه انداخت و میان خنده چند بار تکرار کرد «چقدر شما بامزه هستید». بدون این که بخواهم مورد توجه خانم ادیبی قرار گرفته بودم و او استدلالم را مبنی بر برق چشم برای دیگران نیز بازگو کرد. مادر و شیده که در زمان سخنرانی در آشپزخانه بودند، با شنیدن این مطلب به خنده افتادند و مادر با سردرگمی مرا نگاه کرد.
محمود با فریدون بیرون از سالن گفت وگو می کرد. او برای آشنایی با خانم و آقای ادیبی داخل سالن نشده بود و فریدون به ناچار برای آن که او تنها نباشد، سالن را ترک کرده بود.
مادرجون به سالن آمد، او چادر مشکی اش را سر کرده بود و قصد رفتن داشت. با گرمی از مهمانها خداحافظی کرد و من و مرسده و مادر، تا دم در حیاط بدرقه شان کردیم. مادرجون هر دوی ما را بوسید و گفت که (تا مرسده نرفته یک روز به خانه شان برویم) و مادر قبول کرد.
مهمانها که می رفتند، شیده با خانم و آقای ادیبی تنها مانده بود. فریدون زودتر از ما خودش را به مهمانها رساند و کنار آقای ادیبی نشست. من که هنوز حالت بیماران را داشتم. نشستم و مرسده بار دیگر با آوردن چای به پذیرایی مشغول شد. وقار و متانت مرسده، خانم ادیبی را تحت تأثیر قرار داده بود و به خوبی اختلاف سن ما برایش مشهود شده بود. چرا که کلام مرا حمل بر بچگی کرده بود و وقار و متانت مرسده را به حساب عقل و بزرگی گذاشته بود. حس کردم که صحبتها رنگ و بوی دیگری به خود گرفته و از گوشه کنایه هایی که میان مادر و خانم ادیبی ردوبدل می شد، چیزی سردرنمی آوردم. اما اشتیاقی که خانم ادیبی از خود نشان می داد که هر چه زودتر همسرش نیز با خانوادۀ ما آشنا شود، تنها چیزی بود که باعث قوت قلبم می شد، و این اطمینان را یافتم که خانم ادیبی مرسده را پسندیده است. قرار این آشنایی، برای روز سیزده بدر گذاشته شد. و چون قبلاً توسط آقای ادیبی دعوت شده بودیم، خانم ادیبی چند بار یادآوری کرد که فراموش نشود. پدر به آنها این اطمینان را داد که قرار ملاقات را فراموش نخواهد کرد. خانم ادیبی اظهار تمایل کرد تا مادر، او را برای دیدار از خانم قدسی همراهی کند. به این صورت خودش را به مادر نزدیک احساس نمود و با گفتن (اگر به من افتخار بدهید و مرا با خانم قدسی آشنا کنید، ممنون می شوم) مادر را با خود برد. به هنگام خداحافظی صورت من و مرسده را بوسید و دستی از روی مهربانی بر سر مرسده کشید و با گفتن جملۀ دلنشین (به امید دیدار) مارا ترک کرد.
در حیاط را که بستم، از مرسده پرسیدم «او را چطور زنی دیدی؟» تبسمی رضایتمندانه کرد و گفت «همان طور که حدس می زدم بود. هرچه باشد آقای ادیبی در دامان چنین مادری بزرگ شده. خانم ادیبی زبان می داند و در اکثر سفرهای همراه شوهرش به خارج از کشور می رود. چه خوب است که انسانها با افراد تحصیل کرده نشست و برخاست داشته باشد. انسان هر ساعتی که با این جور افراد سر می کند، چیزی می آموزد و این خودش حسنی است».
بعد نیشگونی از بازویم گرفت و گفت «من در چه فکری هستم و تو در چه فکری هستی. دختر بی عقل!» خندیدم و گفتم «اما من می دانم که فکر من و تو یکی است و تو می خواهی خودت را به کوچۀ علی چپ بزنی». این حرف باعث شد تا مرسده دنبالم کند و من از دست او فرار کنم و خودم را به سالن برسانم. دویدن من و مرسده، موجب حیرت پدر و فریدون شد و شیده با گفتن (یاد بچگی افتاده اید) ما را از دویدن بازداشت.
?
#۱۲۲
غیبت مادر طولانی شد و قصد داشتیم تلفن کنیم، که صدای زنگ برخاست و کامران وارد شد. فریدون برای استقبال رفت اما او داخل نشد و همان جا در حیاط با فریدون گفت وگو کرد. کمی بعد فریدون آمد و به پدر گفت «آقای قدسی دعوت کرده که شاممان را ببریم آنجا و با هم بخوریم، آنها مادر را گروگان برداشته اند». شیده پرسید «خانم ادیبی هم هست؟» فریدون گفت «نه، آنها رفته اند. اگر قبول می کنید به کامران بگویم که می آییم». بعد پدر نگاهی به ساعت انداخت و گفت «باشد می رویم». فریدون جعبۀ شطرنج را برداشت و به ما گفت «پس زودتر بیایید که دیگران منتظرند».
او با کامران خانه را ترک کرد و به فاصلۀ کوتاهی هم پدر از خانه خارج شد. به مرسده گفتم «من که تاب دیدن یهدا را ندارم! اگر این دختر لوس و از خودراضی بخواهد حرفی بزند، مجبور می شوم جوابش را بدهم». شیده دست روی شانه ام گذاشت و گفت « برای تو خوب نیست که با او مشاجره کنی. فراموش کردی که او دخترعموی دبیرت است و آقای قدسی هم به او علاقه دارد؟ اگر باعث رنجش او بشوی، مطمئن باش که آقای قدسی تلافی می کند. به او چه کار داری؟ تو می توانی با من و مرسده و کتایون صحبت کنی و وجود او را ندیده بگیری». مرسده نیز گفتۀ شیده را تأیید کرد و هر سه نفر به آشپزخانه رفتیم تا شام را برای بردن به خانۀ آقای قدسی آماده کنیم.
فصل بیست و هفتم :
همین که زنگ خانۀ آنها را به صدا درآوردیم، کتایون در را به رویمان باز کرد و با گفتن (چه عجب) ما را به داخل دعوت کرد. شیده گفت «ما که شب پیش با هم بودیم و هنوز جای پایمان از روی زمین محو نشده». تعارفات آنها شکوه خانم را نیز به بیرون کشاند و من که قابلمه به دست به تماشای آنها ایستاده بودم، زودتر از دیگران راهی آشپزخانه شدم تا خودم را از شر آن قابلمۀ داغ برهانم. مرسده و شیده هم آمدند و ظرفهایی را که در دست داشتند روی کابینت آشپزخانه گذاشتند و به اتفاق کتی به جمع دیگران پیوستیم. یهدا و آقای قدسی مثل شب گذشته حضور نداشتند؛ اما این بار در خانه نبودند و برای خرید و هواخوری از خانه خارج شده بودند. مرسده برگشت و نگاهی به من انداخت؛ نگاهی توأم با دلسوزی. او فکر می کرد که من از شنیدن این خبر اندوهگین شده ام. در صورتی که در آن لحظه اصلاً احساس اندوه نمی کردم و در وجودم هنوز موجی از خوشحالی آیندۀ مرسده و ادیبی در تلاطم بود و این باور که آن دو در آینده ای نزدیک به همسری یکدیگر در می آیند، مرا از خوشحالی لبریز کرده بود.
ساعتی از ورود ما گذشته بود که آن دو از راه رسیدند. یهدا شاد و سرحال بود. برق چشمانش از هواخوری دلپذیری حکایت می کرد. آقای قدسی به گرمی با پدر و فریدون دست داد و به شیده و مرسده خوش آمد گفت. او وجود مرا ندیده انگاشت و با دیگران به گفت وگو نشست و با آنها احوالپرسی کرد. کتایون متوجه حرکت او شد و با تحسر به من نگاه کرد. اما وقتی مرا شاد و سرحال دید، کلمه ای ابراز نکرد. کنارم نشست و سعی کرد اشتباه برادرش را جبران کند. مرسده از کتی پرسید «وقتی آقای ادیبی به خانه تان آمد، آقای قدسی نبود؟» کتی پاسخ داد «چرا بود، کاوه و یهدا چند لحظه بعد از رفتن آنها از خانه خارج شدند. یهدا احساس کسالت می کرد و دلش- هوای تازه- کرده بود». مرسده بار دیگر پرسید «پس آقا می دانست که ما می آییم؟» کتی چینی بر پیشانی انداخت و لختی به فکر فرو رفت و گفت «گمان می کنم که بعد از رفتن آنها پدرم پیشنهاد کرد شما به اینجا بیایید. دقیقاً نمی دانم؛ چون آن لحظه توی اتاق نبودم».
?
#۱۲۳
می دانستم که مرسده از مطرح کردن این سؤالات منظوری دارد و برای آن که به این سؤالات خاتمه دهم گفتم «چه فرق می کند که آگاه باشند یا نباشند. ماکه به دعوت آنها اینجا نیامده ایم، برای دیدن آنها هم نیامده ایم. ما الآن برای این که کنار کتی و خانم و آقای قدسی باشیم اینجا هستیم. غیر از این است؟» مرسده تأیید کرد و کتی خم شد و صورتم را بوسید و گفت «من به شما علاقه پیدا کرده ام و دلم می خواهد هر روز شما را ببینم، اگر یادتان باشد قرارمان این بود که این تعطیلات را با هم بگذرانیم». گفتم «یادمان نرفته، به همین دلیل هم هست که من خوشحالم». یهدا کنار آقای قدسی نشسته بود و کم و بیش صحبتهایمان را می شنید. از کتی پرسیدم «شما هم روز سیزده بدر دعوت شدید؟» لبخندی زد و گفت «بله، خانم ادیبی همۀ ما را دعوت کردند. چه زن خونگرم و با شخصیتی است. من که از او خوشم آمد». گفتم «مادر و پسر هر دو با شخصیت هستند. ثروتشان روی رفتار اجتماعی آنها تأتیر منفی نگذاشته. طوری صمیمانه برخورد می کنند که انگارنه انگار از این قشر و از این طبقه هستند». من کلماتم را با صدای رساتری بیان کردم؛ به طوریکه دیگران کاملاً می شنیدند. کامران گفته ام را تأیید کرد. اما یهدا با ترش رویی پرسید «مگر آنها از چه طبقه ای هستند که ما نیستیم؟» او مرا مخاطب قرار داده بود. اما من نگاهم را از او برگرفتم و چون هم او و هم آقای قدسی روبه رویم بودند، ناخواسته نگاهم به چهرۀ آقای قدسی افتاد و از نگاهش خواندم که منتظر پاسخ من است. مرسده به جای من گفت «هر چه باشد آنها از طبقۀ سرمایه داران این مملکت هستند و خوی و خصلتشان باید با ما فرق داشته باشد. ولی رفتار آنها حاکی از این بود که-تازه به دوران رسیده- نیستند و مال و مکنت روی خوی و خصلتشان تأثیر نگذاشته». کتی به دنبال مرسده افزود «غرور و تکبر مال افراد تازه به دوران رسیده است. مال کسانی است که تا به آب و علفی می رسند خودشان و گذشته شان را فراموش می کنند. و چنین وانمود می کنند که تافتۀ جدا بافته هستند. در صورتی که خانم و آقای ادیبی نشان دادند که اصیلند و خودشان را فراموش نکرده اند». یهدا با حالت بغض و حسد گفت «شما طوری در مورد آنها صحبت می کنید که اگر کسی نداند فکر می کند آنها از رجال مملکت هستند و بالاتر از آنها کسی نیست». کتی در برابر او واکنش نشان داد و در حالی که رویش را به طرف من و مرسده برمی گرداند؛ گفت «شاید هم باشند و ما خبر نداشته باشیم». آقای قدسی گفت «باعث تأسف است که دارایی کسان دیگر باعث کدورت میان شما بشود. معیار دیگری برای تحسین و تمجید پیدا کنید و این مقوله را کوتاه کنید».
آقای قدسی آشکارا از یهدا پشتیبانی کرد و در تمام طول شب کوشید تا از چیزی احساس کمبود نکند. فریدون و کامران خود را از سایرین جدا کرده بودند و به بازی شطرنج مشغول بودند. المیراخانم هم به ژورنالی که تازه خریده بود نگاه می کرد و یهدا را هم تشویق می کرد تا لباسی آن چنانی برای خود به خیاط سفارش دهد. من و مرسده و شیده حوصله مان سر رفت و کتایون از ما دعوت کرد تا از اتاقش دیدن کنیم. وقتی بلند شدیم، من به طور آشکار نفس بلندی کشیدم و به کتی گفتم «چیزی نمانده بود که خواب بروم. اگر تو دعوت نمی کردی که از اتاقت دیدن کنیم معلوم نبود چه پیش می آمد». از مقابل چشمان آقای قدسی رد شدیم و من بدون توجه به او از کنارش گذشتم. هنوز از پله ها بالا نرفته بودیم که آقای قدسی خانه را ترک کرد و بیرون رفت. شیده گفت «حوصلۀ آقای قدسی هم سر رفت و از خانه زد بیرون».کتی خندید و گفت «رفت تا نفس تازه کند. زیاد طول نمی دهد. زود برمی گردد. شاید هم رفته باشد سیگار بخرد. از دیروز تا به حال این دومین پاکتی بود که کشید. فکر می کنم از جایی دلخور است و سر سیگار خالی می کند». پشت در اتاقش رسیدیم. او اول وارد شد و چراغ را روشن کرد. اتاقی بود بزرگ و زیبا که تمام دیوارهایش را با کاغذ دیواری پوشانده بودند و چند پوستر از طبیعت، آن را زینت داده بود.
کتی ما را دعوت به نشستن کرد و ضمن آن افزود «این اتاق از زمان مجردی من تا به حال به همین صورت باقی مانده و مادر به ترکیب آن دست نزده». سپس به کتابخانۀ کوچکش اشاره کرد و مرا مخاطب قرار داد و گفت «از کتابخانۀ شما کوچکتر است کتابهایش هم از کتابهای شما کمتر است».
هیچ کدام متوجۀ ورود یهدا نشده بودیم. او همۀ ما را غافلگیر کرد و با گفتن (من در چنین اتاقهایی حوصله ام سر می رود) ما را متوجۀ خودش کرد. او چون تمام نگاهها را متوجه خود دید ادامه داد «کتی اتاق مرا دیده. هم بزرگ است و هم نورگیر. کتابخانۀ بزرگی هم دارم که می توان گفت درجه یک است». مرسده پرسید «شما به کتابخوانی علاقه دارید؟» شانه بالا انداخت و گفت «من فرصت مطالعه پیدا نمی کنم، اما اگر وقت کنم بله، دوست دارم مطالعه کنم»
?
#۱۲۴
مرسده بار دیگر پرسید «مگر شما چه شغلی دارید که فرصت مطالعه پیدا نمی کنید؟» به جای او کتی پاسخ داد «دخترعموی من دختر هنرمندی است و در همۀ زمینه های هنری تخصص دارد، او از رقص و موسیقی و آواز کاملاً سررشته دارد و به تازگی هم قرار است تعلیم باله ببیند. اینطور نیست دخترعموی عزیز؟» یهدا سر تکان داد و گفت «بله». شیده پرسید «از هنرهای دیگر چه می دانید؟ مثل خیاطی، نقاشی، آشپزی، گل سازی …» یهدا بلند خندید و گفت « اینها که هنر نیست، آشپزی، هم شد هنر؟» کتی گفت «اتفاقاً آشپزی ندانی گرسنه می مانی و آواز و آوازخواندن را فراموش می کنی». گفت «برای خانمهای بی هنر». او نگاهی غضب آلود به شیده کرد و چون صدای پای آقای قدسی را در راهرو شنید، اتاق را ترک کرد.
دقایقی بعد صدای خشم آلود آقای قدسی به هوا برخاست که کتی را صدا می زد. کتی هراسان به سوی اتاق او دوید و صدای اعتراض آمیز آقای قدسی را شنیدیم که کتی را مؤاخذه می کرد و معترض بود که چرا یهدا را مسخره می کند. آقای قدسی حتی به کتایون مجال صحبت کردن نمی داد؛ شیده و مرسده ترسیدند و پایین رفتند. اما من در راهرو ایستادم. آقای قدسی قصد داشت در اتاق را ببندد که مرا دید و در بستن در مردد ماند. خشم و غضب، صورتش را برافروخته بود و موهای پیشانیش روی پیشانی ریخته بود. او در را به همان حال رها کرد و روی صندلی نشست. از لای در نیمه باز می توانستم او را ببینم که سرش را میان دو دست گرفته است و به زمین نگاه می کند. او با اشاره به کتی و یهدا در را نشان داد و گفت «بروید تنهایم بگذارید». کتایون با بغض از اتاق خارج شد. گمان کردم که یهدا نیز غمگین از اتاق خارج می شود. اما او سربلند با نیم نگاهی از تکبر و غرور از مقابلم گذشت و لبخندی زهرآگین تحویلم داد و پایین رفت
دلم می خواست جرأت آن را داشتم تا هم آقای قدسی را کتک بزنم و هم یهدای لوس و از خودراضی را. او با گوشۀ چشمی توانسته بود آقای قدسی را بر علیه خواهرش بشوراند و غرور او را در مقابل ما خرد کند. می خواستم بگذرم اما تاب نیاوردم. در اتاقش را باز کردم و گفتم «متأسفم که می بینم دبیرم بازیچۀ دست یک زن شده». این را گفتم و با سرعت پله ها را طی کردم و پایین آمدم.
کتی و مرسده و شیده در آشپزخانه بودند و کتی آرام آرام گریه می کرد. مرسده و شیده سعی داشتند تا او را آرام کنند. وقتی وارد شدم، رنگ به صورت نداشتم. می دانستم که با آن حرف آینده ام را نابود کرده ام. اما طاقت دیدن خرد شدن غرور کتی را نداشتم. نگاه کتی که به من افتاد، با بغض و گریه پرسید «به تو هم چیزی گفت؟» سعی کردم لبخند بزنم. گفتم «نه». او هم به زور تبسمی کرد و گفت «متأسفم که امشبتان خراب شد». مرسده دستش را گرفت و گفت «اتفاق مهمی پیش نیامده. اغلب خواهر و برادرها با هم مشاجره می کنند. این که چیزی نیست. اگر می خواهی شب ما خراب نشود، صورتت را بشور و به روی خودت نیاور. تو نباید اجازه بدهی که دیگران متوجه گریه ات بشوند. ممکن است کامران خان تحت تأثیر قرار بگیرد و میان دو برادر اختلاف بیفتد. بلند شو و صورتت را بشور». با ورود شکوه خانم به آشپزخانه و دیدن چشمان اشکبار کتایون دستی بر صورتش کوبید و هراسان پرسید «چه شده کتی؟ چرا گریه می کنی؟» من و مرسده سعی کردیم متقاعدش کنیم که مسئله مهمی نبوده، متقاعد نشد. اندام کتایون را به طرف خودش برگرداند و گفت «کتی راستش را به مادر بگو! چه اتفاقی افتاده؟» کتایون با لبخندی نگرانی او را از بین برد و گفت «باور کنید چیز مهمی نیست، یاد خاطرات کودکی ام افتادم و دچار هیجان شدم. فقط همین». شکوه خانم نفس عمیقی کشید و گفت «راحت شدم، فکر کردم که نکند یهدا تو را رنجانده باشد. زود صورتت را بشور تا بهروز نیامده. خدا کند قرمزی چشمت هم از بین برود». به شکوه خانم در چیدن میز کمک کردیم و آقای قدسی لحظه ای زودگذر پایین آمد و به بهانۀ سردرد عذر خواست و به عنوان استراحت به اتاقش برگشت. همگی سعی کردیم تا این وقایع را فراموش کنیم و ساعات باقیمانده را با خوشی بگذرانیم. این بود که شیده جوکی تعریف کرد و آقایان را به این کار تشویق نمود. صدای قهقهۀ همه به هوا بلند شد و به راستی که فراموش کردیم چه بر ما گذشته است.
?
#۱۲۵
هنگام خداحافظی، بار دیگر کتایون از ما عذرخواهی کرد و ما به او اطمینان دادیم که هیچ ابری نمی تواند روی خورشید دوستی مان را بپوشاند. من ضمن شب به خیر، با صدای بلند به او گفتم «فردا می بینمت و با هم می رویم خرید». آنگاه به او چشمک زدم و با انگشت به طبقۀ بالا اشاره کردم. او هم منظورم را فهمید و با صدای بلند گفت «منتظرتان می مانم، شب به خیر». با بسته شدن در، به طرف خانه راه افتادیم و شیده آن شب پیش ما ماند و تا ساعتی به نیمه شب پیرامون عمل کرد آقای قدسی گفت وگو کردیم. او از چشم شیده و مرسده افتاده و مستبد و از خودراضی شناخته شده بود و آن شب را با دلخوری به خواب رفتند.
پرخاشگری آقای قدسی، برای من تازگی نداشت. بارها و بارها او را در حال پرخاش و توبیخ شاگردانش دیده بودم. چیزی که برایم قابل قبول نبود، این بود که مردی به خاطر دختری، خواهرش را کوچک و خوار کند. آیا او آنقدر شیفتۀ یهدا شده بود که برای جلب رضایت او حاضر شده بود تنها خواهرش را از خود برنجاند؟
صدای باز شدن پنجره، خواب را از چشمم پراند. از تخت به زیر آمدم تا بازکنندۀ پنجره را ببینم. چراغ اتاق آقای قدسی خاموش بود. اما وجود کسی را جلو پنجره احساس کردم و در همان زمان نیز پنجرۀ اتاق خودم بدون آن که خواسته باشم، گشوده شد و باد به درون وزیدن گرفت. گمان کردم شاید دختر نامرئی ظاهر خواهد شد. اما چون وجودش را حس نکردم، سعی کردم پنجره را ببندم که نیرویی مرا به طرف کوچه هل داد و چیزی نمانده بود که به کوچه پرت شوم، اما صدای نه چندان بلندی مرا از پرت شدن نگه داشت و من که تا سینه به کوچه کشیده شده بودم، در آن حالت بازماندم. با روشن شدن چراغ هر دو اتاق و دستی که مرا محکم به داخل می کشید، تقریباً بیهوش شده بودم، صدای بلند آقای قدسی مرسده را از خواب پرانده و مرا که در حال سقوط به کوچه بودم، از خطر رهانیده بود. مرسده بغلم کرده بود و پشت سر هم تکرار می کرد که (چرا این کار را کردی). هیچ جوابی نداشتم. صدای آقای قدسی بار دیگر شنیده شد که مرسده را به نام صدا می زد و مرسده مرا رها کرد و کنار پنجره رفت و به آقای قدسی که حالم را می پرسید گفت که (حالم خوب است و جای نگرانی نیست). مرسده پنجره را محکم بست و بار دیگر کنارم نشست و به چشمان بهت زده ام نگریست و پرسید «می توانی صحبت کنی؟» دلم می خواست حرف بزنم اما زبانم سنگین شده بود و قادر به تکلم نبودم. وقتی با سر به او حالی کردم که نمی توانم حرف بزنم، بلند شد و لیوان آبی بر لبهایم گذاشت و مجبورم کرد تا جرعه ای بنوشم و آرام گفت «اگر دوست داری گریه کن». اما من دلیلی برای گریستن نداشتم. او گیج و مبهوت شده بود و با ناباوری نگاهم می کرد. می دانستم اگر بگویم نیرویی می خواست مرا به کوچه پرتاب کند، باور نمی کرد. لذا صبر کردم تا زمانی که توانستم تکلم کنم و به او بگویم که در خواب راه رفته ام و خودم نمی دانم چرا آن کار را کردم. گفته ام، تا اندازه ای متقاعدش کرد و مرا به بستر بازگرداند و خودش نیز در کنارم خوابید. آن شب خوابهای آشفته به سراغم آمد. خودم را در صحرای بی آب و علفی دیدم که تشنه به دنبال آب می گردم و هر سرابی را به گمان این که آب است، دنبال می کنم. وقتی خسته از این دویدن ها روی شنهای گرم بیابان افتادم، آقای قدسی با مشکی از آب به من نزدیک می شد، می خواست لب تشنه ام را با آب تر کند که در همان زمان گردبادی وزیدن گرفت و او را در خود ناپدید کرد. هراسان چشم باز کردم، وقتی خودم را روی بستر و در کنار مرسده دیدم، نفس راحتی کشیدم و بار دیگر به خواب رفتم. این بار خواب دیدم که نزدیک چاه ژرفی ایستاده ام و به ته چاه نگاه می کنم. ناگهان دستی قوی مرا به درون چاه پرتاب می کند و من با جیغ بلندی که کشیدم به ته چاه سقوط کردم. از صدای جیغ خودم از خواب پریدم. مرسده هم بیدار شد و با نگرانی پرسید «مینا تو امشب چت شده؟» خودداری را از دست دادم و زدم زیر گریه و گفتم «نمی دانم چرا امشب دچار کابوس می شوم؟» دستم را که از شدت وحشت می لرزید، در دستش گرفت و بار دیگر لیوان آب را به دهانم نزدیک کرد و گفت «یک کم بخور حالت را بهتر می کند». آنگاه خواست تا خوابم را برایش تعریف کنم.
وقتی شنید صورتم را نوازش کرد و گفت «امشب در خانۀ آقای قدسی تو با صحنه ای روبرو شدی که گمانش را هم نمی کردی، دیدن آن صحنه روی اعصابت اثر گذاشته و باعث شده که تو خوابهای پریشان ببینی. تو باید آن صحنه را فراموش کنی و به چیزهای خوب فکر کنی».
هر دو دراز کشیدیم. اما تا زمانی که سپیده دمید، هر دو بیدار بودیم. با طلوع خورشید پلکهایم سنگین شد و آسوده و راحت خوابیدم.
?
#۱۲۶
وقتی با نوازش دستی مهربان دیده گشودم، مادر و مرسده کنار تختم نشسته بودند و مادر، مضطرب و نگران دیدگانش را بر چهره ام دوخته بود. مرسده موهایم را نوازش کرد و با گفتن (ظهر به خیر خواهر عزیزم) به من فهماند که ظهر است و من تا آن ساعت خوابیده ام. مادر پرسید «حالت خوب است؟» نگاهش کردم و گفتم «بله، خوبم». گفت «می توانی بنشینی؟» بلند شدم و نشستم. مادر پرسید «جاییت درد نمی کند؟» سؤالات او مرا واداشت تا از تخت پایین بیایم و بگویم که کاملاً صحیح و سلامت هستم. اما نگاه آن دو ناباورانه بود. از پله ها که پایین می آمدیم، مرسده بازویم را گرفته بود و پدر منتظر و نگران در سالن چشم به ما دوخته بود. متوجه شدم که مرسده جریان شب گذشته را برای آنها تعریف کرده. آنها به دنبال سؤالات خود، در پی جوابی قانع کننده بودند. می خواستند بدانند که واقعاً چه عاملی باعث آن بوده و چون جواب قانع کننده ای نمی شنیدند راههای دیگری برای طرح سؤالاتشان پیش می گرفتند. مادر نگران آن بود که مبادا اصابت توپ بر سرم اختلالی در مغزم به وجود آورده باشد و مرسده آن را فشاری عصبی می دانست و می خواست به او بگویم که آیا رفتار محبت آمیز آقای قدسی نسبت به یهدا مرا دچار یأس و حرمان کرده و خواسته ام دست به خودکشی بزنم؟ اما وقتی هر دوی آنها را قانع کردم، تا اندازه ای متقاعد شدند که فقط دچار کابوس شده بودم و از روی درک و اراده مرتکب آن عمل نشده ام.
باران سؤالات به پایان رسید و خودم را به حیاط رساندم و در زیر آفتاب بهاری، جسمم را گرم کردم. به خوبی می دانستم که وقایع دیشب نه خواب بود و نه رویا بلکه در هوشیاری کامل انجام گرفته بود و به راستی کسی و یا نیرویی قصد داشت مرا از پنجره به بیرون پرتاب کند. آیا آن دختر همان بود که می خواست مرا از بین ببرد؟ شاید چون با آقای قدسی به درشتی سخن گفته بودم! اما نه؛ من و آقای قدسی غالباً با هم درگیری داریم و به ندرت حرفهای یکدیگر را تحمل می کنیم. اگر این نباشد پس چه عامل دیگری می تواند باشد؟ شاید من سدی هستم در راه خوشبختی آقای قدسی و یهدا. و آن دختر می خواهد با از بین بردن من این سد را از میان بردارد؟ بله باید این طور باشد. آن دختر مرموز بهتر از من می داند که آقای قدسی تا چه حد شیفتۀ یهداست و می خواهد آن دو با هم سعادتمند باشند. حسادتهای من هم چون خاری به آنها نیش می زند و من باید از صحنۀ زندگی آن دو خارج شوم. اگر بخواهم زنده بمانم و زندگی کنم، باید خودم را از آن دو جدا نگه دارم و با آنها روبه رو نشوم. این فکر را باید عملی سازم و ببینم که آیا از دست انتقام آن دختر مصون می مانم؟
مرسده کنارم نشست و پرسید «به چه فکر می کنی؟» گفتم «ببینم، حوصلۀ شنیدن یک قصه را داری؟» با حرکت سر آمادگیش را اعلان کرد. گفتم «بگذار از اول برایت تعریف کنم. از تاریخچۀ این خانه که الآن ما زندگی می کنیم …
به صورت مرسده نگاه نمی کردم. می خواستم سخنانم بدون تأثیر نگاه باشد. ادامه دادم «پیش از آن که ما و یا دوست فریدون این خانه را بخرند، خانواده ای در اینجا سکونت داشتند که دختری زیبا به نام فانی داشتند. فانی درست در همان اتاقی زندگی می کرد که در حال حاضر متعلق به من و توست. آقای قدسی هم توی همان اتاق فعلی خودش زندگی می کرد. فانی و آقای قدسی به یکدیگر علاقه داشتند. اگر چه بر زبان نمی آوردند، اما خواهر آقای قدسی عقیده دارد که آن دو تا به هم علاقه داشتند. فانی از وجود آقای قدسی در پیش برد درسهایش استفاده می کرد و نزدیکی دو پنجره این امکان را به آنها می داد که خودشان را به هم نزدیکتر احساس کنند. تا این که فانی در سن هفده سالگی به علت بیماری مرموزی چشم از دنیا می پوشد. ظاهراً چشمهای فانی مثل چشمهای ما بوده و آقای قدسی گمان داشته که چشم او تیله ای رنگ بوده. از فوت آن دختر چند سالی گذشت و خانه دست به دست گشت، تا به ما رسید. یکی از شبها وقتی خودم را برای خواب آماده می کردم، دختری سپیدپوش، با تاجی از گل یاس، از پنجره به اتاقم آمد و بدون آن که کلمه ای به زبان بیاورد، فقط به رویم لبخند زد. او کنار پنجره ایستاده بود و گاهی به من نگاه می کرد و زمانی هم به پنجرۀ آقای قدسی و پس از زمان کوتاهی همان طور که وارد شده بود، خارج شد.
?
#۱۲۷
اول گمان کردم که دچار خیالات شده ام. اماصبح وقتی مادر وارد اتاقم شد گفت (چه بوی عطر یاسی می آید) این کلام مادر، به من فهماند که آن چه در شب پیش دیده ام، رؤیا و کابوس نبوده. پس از آن شب یکی دوبار دیگر هم آن دختر به دیدنم آمده بار آخری که او را دیدم گفتم که آقای قدسی برایم ارزش ندارد و می خواهم او را فراموش کنم. او با گفتن (افسوس) اتاقم را ترک کرد. گمان می کنم دیشب هم او بود که می خواست مرا نابود کند. چون فکر می کند من سدی هستم سر راه خوشبختی محبوبش و یهدا.
من به تو نگفتم که دیشب وقتی آقای قدسی سر کتایون فریاد کشید و کتی با چشم اشکبار اتاق او را ترک کرد، من چه کردم. من چون طاقت ناراحتی کتی را نیاوردم، در اتاق آقای قدسی را باز کردم و به او گفتم فکر نمی کردم دبیرم اسیر و بازیچۀ دست یک زن بشود. این را گفتم و از پله ها پایین آمدم. می دانستم که با این کار او از من کینه به دل می گیرد و رفتارش با من تغییر می کند، اما فکر نمی کردم که آن دختر برای انتقام اقدام کند و بخواهد مرا نابود کند. می دانم که حرفهایم را باور نمی کنی. به همین دلیل هم بود که توی نامه هایم به آن اشاره ای نکردم. الآن هم می دانم که فکر می کنی من دچار خیالات و توهمات شده ام. برایم مهم نیست که تو چی فکر می کنی. اما من فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که من اگر بخواهم زنده بمانم، باید خودم را از یهدا و آقای قدسی دور نگه دارم و وارد زندگی آنها نشوم. آن دختر اول سعی داشت تا من و او را به هم نزدیک کند حالا این کار را برای یهدا انجام می دهد. شاید راستی راستی من سدی هستم سر راه خوشبختی آنها. تو این طور فکر نمی کنی؟
مرسده نفس بلندی کشید و گفت «حرفهای تو، با حقیقت و رؤیا آمیخته شده و درک آنها مشکل است. اگر بخواهیم تمام آنها را روی حقیقت بنا بگذاریم، باید بگویم که تصمیم عاقلانه ای گرفته ای و باید خودت را کنار بکشی. اما اگر تصور کنیم چیزهایی که تو دیده ای صرفاً یک رؤیا بوده، باید بگویم که …» نگذاشتم سخنش را تمام کند. گفتم «دلم می خواهد حرفم را باور کنی و برای یک بار هم که شده مرا رؤیایی و خیالاتی تصور نکنی. آنچه من برایت بازگو کردم حقیقت محض بود. باور کن رؤیا و خیالات نبود. روزی که خانوادۀ آقای قدسی از من و شیده دعوت کردند به آبعلی برویم، او توی اتاقم حضور داشت. نمی دانی با چه خوشحالی کلاهم را روی سرم گذاشت و برای رفتن آماده ام کرد. می توانستم درک کنم که او خودش را به جای من گذاشته و هیجانش ناشی از آن بود که من به جای او با آقای قدسی همراه می شوم. حالا که فکر می کنم، می بینم خیلی کارها کرد تا من و او را به هم نزدیک کند، اما متأسفانه آن طور که او تمایل داشت نشد و ما به جای مهر، کینۀ یکدیگر را توی قلبمان جا دادیم». مرسده روبه رویم ایستاد و پرسید «راستی راستی از او متنفری؟» نگاهش کردم و گفتم «نمی دانم. اما این لحظه هیچ احساسی نسبت به او ندارم. اگر هم مجبور باشم که میان او و دیگری یکی را انتخاب کنم، مطمئنم که او را انتخاب نخواهم کرد». مرسده گفت «شاید هنوز از کار او عصبانی هستی و همین عصبانیت او را از چشم تو انداخته؟» پوزخندی زدم و گفتم «نه، کار دیروز و چند روز پیش نیست. نمی دانم چرا دیگر مهری از او در قلبم احساس نمی کنم. ممکن است به ظاهر بگویم که او را به همۀ مردان ترجیح می دهم، اما از این حرف قلبم به تپش درنمی آید. الآن تنها دلم می خواهد از او دور بشوم تا بتوانم زنده بمانم. درک می کنی؟» مقابل پایم نشست و گفت «درک می کنم. تو از او می ترسی و می خواهی از دستش فرار کنی. اما من می خواهم بگویم که این ترس بیهوده است. چند روز می توانی خودت را از او مخفی نگه داری؟ هان؟ وقتی مدرسه باز شد چه می خواهی بکنی؟ من به تو می گویم که با او روبه رو شو، اما کاری نکن که از تو برنجد و دلخوری پیدا کند. شاید با ازدواج یهدا و او این کابوس تو هم از بین برود و تو از شر آن دختر راحت بشوی. من اگر به جای تو باشم، سعی می کنم هرگز به آن پنجره نزدیک نشوم و به خانۀ آنها کمتر رفت وآمد کنم. اگر کتایون دلش برای تو تنگ می شود، بگو که او برای دیدن تو بیاید. تو به خانۀ آنها پا نگذار. حالا که حقیقت را برایم گفتی، بگذار من هم اقرار کنم که دیشب از بوی عطر یاس از خواب پریدم و در همان زمان فریاد آقای قدسی را هم شنیدم. ما به اسرار ماوراءالطبیعه واقف نیستیم و نمی دانیم که پشت پرده چه خبر است. اما این را می دانم که اگر این حرفها را برای دیگران بازگو کنیم، ما را دیوانه می خوانند. پس این راز بین من و تو پنهان می ماند و کسی از آن باخبر نمی شود.
?
#۱۲۸
از این که مرسده مکنونات مرا بر زبان می آورد شاد شدم و هر دو با نگاه به یکدیگر قول دادیم که این ماجرا مثل یک راز در میان خودمان باقی بماند.
مادر به تراس آمد و گفت «آقای قدسی تلفن کرد و حال تو را پرسید». من و مرسده به هم نگاه کردیم. مرسده پرسید «خیال که ندارند به اینجا بیایند؟» مادر گفت «نه، حرفی که نزدند». مرسده گفت «چه بهتر! چون من و مینا می خواهیم برای خرید بیرون برویم. وقتی مادر ما را تنها گذاشت، گفت بلند شو برویم خیابان کمی گردش کنیم و مقداری هم من خرید دارم که انجام بدهیم».
خیابان خلوت بود. با این که ده روز از شروع سال جدید می گذشت، هنوز مغازه ها نیمه تعطیل بودند و جمعیت روزهای عادی در خیابان دیده نمی شد. من و مرسده تا خیابان دبیرستانمان پیش رفتیم و او از نزدیک دبیرستانم را مشاهده کرد. در دبیرستان بسته بود. از مرسده پرسیدم دوست دارد ساختمان مدرسه را از نزدیک مشاهده کند؟ او نگاهی به در بستۀ مدرسه انداخت و گفت «اما در بسته است و ممکن است اجازۀ ورود ندهند». گفتم «امتحانش ضرر ندارد». زنگ را فشردم و بعد از دقایقی در گشوده شد و اندام نحیف بابای مدرسه از لای در ظاهر شد. هر دو سلام کردیم. بابا مرا شناخت. گفتم «از اینجا رد می شدم تصمیم گرفتم که سال نو را به شما تبریک بگویم». صورتش از خوشحالی شکفته شد و من و مرسده را به داخل دعوت کرد. مرسده سراپا چشم شده بود و به تمام گوشه و کنار حیاط چشم می گرداند. بابا ما را به اتاقش دعوت کرد و ظرف کوچکی از شیرینی و شکلات در مقابلمان نهاد. پذیرایی ساده و گرم او من و مرسده را تحت تأثیر قرار داد. مرسده از این که دست خالی به دیدارش آمده، پوزش خواست. بابا با ملایمت و عطوفت پوزش او را قدر دانست و گفت «همین که به یاد من بودید و برای دیدن من آمدید، خودش خیلی ارزش دارد و از هر هدیه ای بهتر است». بابا شیرینی تعارفمان کرد و ضمن آن گفت «شما دو نفر چقدر شبیه هم هستید، دوقلویید؟» خندیدیم و من گفتم که (مرسده بزرگتر از من است و در هندوستان تحصیل می کند). بابا می شنید و سرش را تکان می داد. بعد از توضیحات من، گفت «پس خواهرتان توی این دبیرستان درس نخوانده». گفتم «نه». پرسید «دوست دارد از کلاسهای اینجا دیدن کند؟» این درست همان چیزی بود که من و مرسده می خواستیم، وقتی اشتیاق ما را دید، دسته ای کلید برداشت و گفت «پس با من بیایید تا نشانتان بدهم».
هر دو به دنبال او راه افتادیم. بابا از طبقۀ اول و ساختمان جدید شروع کرد. در انتهای کوریدور در دفتر را باز کرد و مرسده از نزدیک دفتر را دید. سپس از پله ها بالا و در طبقۀ دوم سالن امتحانات و کتابخانه را مشاهده کرد.
ساعتی به اینگونه گذشت و مرسده تمام زوایای مدرسه را از نزدیک دید. هنگامی که بار دیگر پا به حیاط گذاشتیم، بوفه را نشانش دادم و گفتم «این هم بوفۀ مدرسه است». بعد آهسته به طوری که بابا نشنود گفتم «از بوفه به دفتر نگاه کن!» مرسده همان کار را کرد. گفتم «آن صندلی روبه رو را می بینی؟» سرش را به پایین حرکت داد، یعنی بله. گفتم «آن صندلی آقای قدسی است. او غالباً روی آن صندلی می نشیند». مرسده گفت «از آنجا هم می تواند به همین خوبی ببیند؟» گفتم «متأسفانه بله. من تا چندی قبل از این موضوع خبر نداشتم و غالباً با مریم همین جا می ایستادیم و پیراشکی می خوردیم. اما از وقتی آن شایعه درست شد، دیگر این کار را نکردیم». گفت «کار عاقلانه ای کردید».
بابا بار دیگر ما را به داخل اتاق دعوت کرد و مرسده با گفتن (دیگر مزاحم نمی شویم؟) دست به کیف برد و مبلغی پول درآورد و به بابا گفت «این هدیه ای ناقابل است. همان طور که قبلاً گفتیم ما فرصت تهیۀ کادو نداشتیم». بابا اول از گرفتن خودداری کرد؛ اما بعد در مقابل اصرار من و مرسده پذیرفت و تا دم در بدرقه مان کرد و ما از او جدا شدیم.
?
#۱۲۹
خیابان مدرسه را که پشت سر گذاشتیم، مرسده گفت «دبیرستان بزرگ و خوبی است و همۀ امکانات را دارد». حرفش را تأیید کردم. او ادامه داد «اتفاقاتی که توی دورۀ دبیرستان پیش می آید، به عنوان یک خاطره در حافظه می ماند. من هم در دورۀ دبیرستان خاطرۀ زیادی دارم و گاهی به آنها فکر می کنم. آقای گنجی را یادت می آید که موقع صحبت کردن زبانش را درمی آورد؟ چقدر این عمل او ما را می خنداند. تکیه کلامش را خوب به یاد دارم. در حالی که صاف رو به ما می ایستاد می گفت- شاگردان عزیز! صبحتان بخیر- و در همان حال زبانش را درمی آورد و به لب بالا می زد. چقدر این منظره باعث خندۀ ما می شد».
این خاطرۀ مرسده مرا به یاد روزی انداخت که آقای قدسی را در حال قلیان کشیدن مجسم کرده بودیم. وقتی ماجرا را برایش شرح دادم خندید و گفت «با این حرفها مرا با حقیقتی آشنا می کنی! این که می فهمم آقای قدسی این مدت از دست تو خیلی رنج کشیده و آن دختر هم حق دارد که از تو دلخور باشد. اگر از من نمی رنجی باید بگویم که تو از محبت او نسبت به خودت، سوءاستفاده کرده ای. من هم اگر به جای او بودم همان کاری را می کردم که او کرد. تو به جای این که بهانه ای به دست او ندهی که رویش به روی تو باز شود، برعکس کاری کردی که او اجباراً نسبت به تو سخت گیری کند. قبول کن که رفتارت این مدت صحیح نبود». گفتم «قبول دارم، اما شاید باور نکنی که خیلی از برخوردهای ما بدون اراده بوده و من ناخواسته مرتکب عملی شدم که نمی بایست می شدم». آن گاه جریان چک را برای مرسده تعریف کردم و او همان حرفهایی را گفت که قبلاً آقای قدسی هم گفته بود.
به یکی دو مغازه سر زدیم و مرسده مقداری خرید کرد. زمانی که راهی خانه شدیم، ظهر شده بود.
عصر کتایون تماس گرفت و پرسید (منزل هستید؟) مادر با او صحبت می کرد و اطمینان داد که قصد رفتن به مهمانی نداریم. کتی به مادر گفت که (کامران آپارات آورده و چند حلقه فیلم موزیکال دارد که مایلیم با هم تماشا کنیم). و از مادر خواست که به خانۀ آنها برویم. اما مادر خودداری کرد و به اصرار خواست تا آنها به خانۀ ما بیایند و او هم قبول کرد. از این رفت و آمد که هر روز انجام می گرفت کسل شده بودم و چون تصمیم داشتم که با آقای قدسی و یهدا روبه رو نشوم، بیشتر دلخور و عصبانی شدم. به طوری که عصبانیتم موجب خشم مادر شد و گفت «اگر ناراحتی می توانی توی اتاقت بمانی و پایین نیایی». مرسده حالم را درک کرد، اما چون در امر انجام شده ای قرار گرفته بود، کنارم نشست و گفت «تو می توانی از همین امشب نقشه ات را عملی کنی و خودت را آزمایش کنی. باید سعی کنی که امشب با یهدا و آقای قدسی خیلی رسمی برخورد کنی و خودت را نسبت به آنها بی تفاوت نشان بدهی. اگر امشب موفق شدی، بدان که روزهای دیگر هم موفق می شوی. حالا تا مادر را بیشتر کنجکاو نکرده ایم بلند شو تا به او کمک کنیم».
ساعت نزدیک چهار بود که مهمانها وارد شدند. در دست کامران آپاراتی بود. آنها به محض ورود مثل خانۀ خودشان مبلها را جابه جا کردند و دیوار را برای نصب پردۀ آپارات آماده کردند. المیراخانم و یهدا حضور نداشتند و شکوه خانم در مورد علت غیبتشان گفت که (مادر و دختر به جشن تولد یکی از دوستانشان رفته اند). این سخن آسوده ام کرد و بدون آن که به آقای قدسی توجهی نشان دهم، کنار مرسده نشستم و به کامران و کتی که مشغول آماده کردن آپارات بودند نگاه کردم. آپارات که آماده شد،کامران با کشیدن پرده ها سالن را تقریباً تاریک و تمام لوسترها را خاموش کرد و با گفتن (آماده) همه را به تماشای فیلم دعوت کرد. اولین فیلم، کمدی موزیکال بود که سه ساعت طول کشید. فکر می کردم که از دیدن آن خسته خواهم شد، اما وقتی فیلم به نمایش درآمد جذب آن شدم. ضمن تماشا یک بار تصادفاً در نور آپارات چشمم به آقای قدسی افتاد که به جای پرده سرش را پایین انداخته و در فکر بود. در وقفه ای که به علت پاره شدن فیلم پیش آمد، پدر درخواست چای کرد. من و مرسده به آشپزخانه رفتیم؛ مرسده گفت «متوجه آقای قدسی بودی؟ او اصلاً به پرده توجه ندارد، تمام وقت توی فکر است». گفتم «آره، یک بار چشمم به او افتاد و متوجه شدم. شاید دلش برای یهدا تنگ شده. آخر عشّاق تاب دوری معشوق را ندارند». خندید و گفت «چشم بسته غیب می گویی». صدای کامران آمد که ما را فرا می خواند. سینی را برداشتم و با هم به سالن رفتیم.
هنگامی که به آقای قدسی چای تعارف می کردم، بی اختیار گفتم «زیاد فکر نکنید! زود برمی گردد». موجی از خشم صورتش را پوشاند و درحالی که نگاهش را به فنجان دوخته بود گفت «هر چه دوست دارید بگویید، نوبت من هم می رسد». و وقتی که مجدداً فیلم به نمایش درآمد، او دیگر فکر نمی کرد و به پرده چشم دوخته بود.
?
@nazkhatoonstory
#۱۳۰
فیلم بانوی زیبای من با فرجامی خوش به پایان رسید و در پایان کامران چراغها را روشن کرد تا تماشاگران قدری استراحت کنند. در این فاصله مادر و مرسده به پذیرایی مشغول شدند. من برای این که در دیدرس او نباشم، طوری نشستم که بتوانم کتی را ببینم و با او صحبت کنم. آقای قدسی بلند شد و مرسده را فراخواند و چند لحظه ای آن دو کنار در سالن به گفت وگو پرداختند. دلم می خواست هر چه زودتر از گفته های آنها آگاه شوم، اما می دانستم که تا رفتن مهمانها باید صبر کنم. از کتایون پرسیدم «با کاوه آشتی کردی؟» خندید و گفت «همان دیشب با هم آشتی کردیم. توی آشپزخانه گیرم انداخت و از من عذرخواهی کرد. من که گفته بودم کاوه از یک جایی دلش پر است. او اقرار کرد که اعصابش تحریک شده و بدون اراده سرم فریاد کشیده. خواست تا او را ببخشم و من هم گذشتم». خوشحال شدم و گفتم «من هم تشخیص دادم که حال عادی ندارد. برادرها، نه محبتشان مشخص است و نه دشمنیشان، چیزی که عیان است این است که آنها خواهرهایشان را مثل جانشان دوست دارند. فکرمی کنم که مهم همین است. برخوردهای کوچک را نباید به دل گرفت». گفته ام را قبول کرد و ادامه داد «چیزی که مرا نگران می کند، نفوذی است که یهدا در او دارد. این دختر کاوه را مسخ کرده و هر کاری که بخواهد کاوه برایش انجام می دهد». خندیدم و گفتم «عشق یهداست که برادرت را مسخ کرده، نه چیز دیگر». به پشت دستم زد و گفت «اما من می دانم که برادرم او را دوست ندارد!» گفتم «از من بشنو و هیچ وقت در این موارد با قاطعیت صحبت نکن. بسیاری از دشمنیها در یک لحظه تبدیل به دوستی شده و خیلی از دوستیها هم مبدل به دشمنی. مردها غالباً نمی توانند روی یک احساس پایدار بمانند. ممکن است برادرت تا مدتی پیش دختر دیگری را دوست می داشته، اما حضور یهدا توی خانه تان باعث شده که او دل از آن دختر بردارد و به یهدا دل بدهد».
با نشستن آقای قدسی و آمدن مرسده در کنار ما، گفت وگو من و کتی ناتمام ماند. من برای او میوه پوست کندم و تعارفش کردم. ساعت هشت فیلم دوم شروع شد و تماشاچیان به تماشا نشستند. این فیلم ماجرای- جان شیردل- بود که چندان رغبتی به تمایش نداشتم. پدر برای ادای نماز بلند شد من هم او را تا آشپزخانه همراهی کردم. پدر پرسید «شام به قدر کافی هست تا نگهشان داریم؟» من در ظرف را برداشتم و گفتم «فکر می کنم کافی نباشد اگر شما زیاد اصرار نکنید آنها نمی مانند». پدر به طرفم برگششت و با نگاهی پرسشگر پرسید «بگذاریم آنها گرسنه از اینجا بروند؟ مگر ما دیشب مهمان آنها نبودیم؟» شانه بالا انداختم و گفتم «بودیم، اما غذایمان را با خودمان برده بودیم». پدر آستینهایش را بالا زد و گفت «هیچ فرقی نمی کند». مادر هم آمد. پدر دستوراتی برای شام صادر کرد و خودش برای خواندن نماز رفت.
فیلم دوم هم دو ساعت تماشاچیان را سرگرم کرد و پس از آن تمام چراغها روشن شد.
مهمانها به پا خاستند، ولی مادر و پدر آنها را نشاندند و توافق شد که آقای قدسی زحمت آوردن شام را بکشد و ما با آنها هم غذا شویم. کامران مشغول جمع آوری دستگاه آپارات بود. پدر به من گفت «مینا! به آقای قدسی کمک کن!» کتی و مرسده به آشپزخانه رفته بودند و مادر زیردستیها را جمع می کرد. دلم نمی خواست با او همگام و همکلام شوم. پدر چون تردید مرا دید، بار دیگر تکرا کرد و به ناچار با او روانه شدم.
وارد حیاط که شدیم، آقای قدسی نفس عمیقی کشید و گفت «چه هوای خوبی است. می دانید دلم می خواهد توی این هوای مطبوع چه کار کنم؟» من پاسخی ندادم. او ادامه داد «دلم می خواهد توان آن را داشته باشم تا دق دلی چند روزه ام را سر کسی که مرا بازیچه کرده خالی کنم و از ناراحتی خلاص بشوم». گفتم «برای شما که کاری ندارد، می توانید با فریاد کشیدن دق دلیتان را خالی کنید». گفت «با فریاد زدن راحت نمی شوم. باید به گوش او چند سیلی جانانه بنوازم تا دیگر جرأت نکند مرا بازیچه بخواند». گفتم «نمی دانم منظورتان چه کسی است، اما این را می دانم که حرف حق همیشه تلخ است و شما از شنیدن حرف حق این جور از کوره در رفته اید». در حیاط را باز کرد و هر دو از خانه خارج شدیم. کوچه خلوت و بی صدا بود. صدای پای ما سکوت شب را می شکست. وارد کوچه که شدیم گفت «درس اخلاق می دهید یا روانکاوی می کنید؟» گفتم «هیچ کدام. من نه دبیرم و نه دکتر». مقابل در خانه شان ایستاد و گفت «بله، شما نه دبیر هستید و نه دکتر. اجازه بدهید من بگویم که شما چه هستید. شما دختری هستید لوس و نازک نارنجی، دختری که حقیقت را وارونه جلوه می دهد و همه چیز را به نفع خودش تمام می کند. شما که به این راحتی به دیگران تهمت می بندید، چرا این شجاعت را ندارید تا بایستید و جواب بشنوید؟
?
@nazkhatoonstory