رمان آنلاین پنجره قسمت ۱۴۶تا۱۶۰
رمان:پنجره
نویسنده:فهیمه رحیمی
#۱۴۶ به خانه که می رفتم سر از پا نمی شناختم. چنان با شتاب می رفتم و در افکار خودم غرق بودم که صدای ورده که مرا می خواند نشنیدم. بار دیگر صدایم زد. به خودم آمدم و به پشت سر نگریستم. ورده به دنبالم می دوید. ایستادم تا او رسید. نفس نفس می زد. کمی صبر کرد تا توانست جمله ای برزبان آورد. پرسیدم «چه شده؟ با من کاری داری؟» دستم را گرفت و گفت «شما از مقابل خانۀ ما رد شدید. من دلم می خواست خانه مان را به شما نشان بدهم». می خواستم از او بگذرم و زودتر خودم را به خانه برسانم، اما چشمان او مرا وادار به تسلیم کرد. گفتم «بسیار خوب، خانه تان را می بینم». در کنار هم راه افتادیم. من راه رفته را باز می گشتم مقداری که رفتیم مقابل خانه ای که نمای آن سنگ بود ایستاد و آن را با انگشت نشان داد و گفت «اینجاست. می شود خواهش کنم که با مادربزرگ و برادرم آشنا بشوید؟» گفتم «من خیلی عجله دارم. اگر می شود این کار را برای روز دیگری بگذاریم». اما او با اصرار گفت «زیاد طول نمی کشد؛ فقط یک دقیقه. دلم می خواهد مادربزرگ و احد شما را ببینند و باور کنند که من دوستی به اندازۀ شما دارم». پذیرفتم. او با عجله به درون رفت و لحظاتی بعد با خانم میانسالی که دست پسربچه ای کوچک را در دست داشت آمدند و ورده مرا به مادربزرگش نشان داد و گفت «مادربزرگ این افشار است». سپس رو به من کرد و گفت «این هم برادرم احد است». به آن خانم سلام کردم و او با لهجه ای عربی جوابم را داد و مرا به درون خانه دعوت کرد. از او پوزش خواستم و به مادربزرگ گفتم که (من دوست ورده هستم و به او علاقه دارم) صورت مادربزرگ شکفت و با همان لهجۀ شیرین گفت «ورده تمام صحبتش در اطراف شماست. این دختر به قدری شما را دوست دارد که حتی موقع خوابیدن از راه دور به شما شب بخیر می گوید». ورده به پهلوی مادربزرگش کوبید و مادربزرگ گویی چیزی را به خاطر آورده باشد گفت «ورده مایل است که شما در جشن تولدش شرکت کنید. راستش ما اقوام زیادی در ایران نداریم. ورده می خواهد که حتماً شما در جشن تولدش شرکت کنید. دعوت او را قبول می کنید؟» خندیدم و گفتم «با کمال میل، اما نمی دانم که این جشن چه روزی است». به جای مادربزرگ ورده گفت «سوم اردیبهشت. هر سال تولدم را چهار نفری جشن می گیریم. خوشحالم که امسال پنج نفر می شویم. شما به من قول دادید که می آیید. فراموش نکنید». گفتم «مطمئن باش که فراموش نمی کنم و حتماً می آیم». مادربزرگ هم تشکر کرد و من خداحافظی کردم و به راه افتادم.
وقت تلف شده را با گامهای سریعتر جبران کردم و هنگامی که به خانه رسیدم، نفسم بند آمده بود. کارنامه ام را با افتخار مقابل مادر گذاشتم و خودم به تماشا ایستادم. مادر شروع کرد به خواندن. وقتی همه را خواند گفتم «لطفاً پشتش را هم بخوانید». مادر نوشتۀ خانم مدیر را خواند و صورتش چون گل شکفت. بغلم کرد و تبریک گفت و اذعان نمود که این ثلث هیچ امید شاگرد ممتازی ام را نداشته است.
بیماری و پس از آن دلسردی و دلمردگی نسبت به درس، آنها را مأیوس کرده بود. مادر گفت «سزاواری که از من و پدرت هرچه دوست داری بخواهی». روز تولد ورده را به یادم آمد و گفتم «هدیه ای برای یک دختر دوازده سالۀ کوچک می خواهم». مادر با تعجب نگاهش را بر دیدگانم دوخت. نشستم و تمام جریان ورده را برایش بازگو کردم و در آخر هم به دعوت او و مادربزرگش اشاره کردم و گفتم (برای رفتن به تولد هدیه ای می خواهم که او را شاد کند). مادر قبول کرد که به تولد بروم و خودش پیشنهاد کرد تا برای ورده هر کاری که لازم است انجام بدهم. شب پدر نیز کارنامه ام را دید و پرسید (بگو چه می خواهی تا برایت بخرم) گفتم «کادویی برای یک دختر کوچک می خواهم». و این بار مادر در مورد ورده به پدر توضیح داد. دوست کوچک من ندیده مورد لطف و محبت خانواده ام قرار گرفته بود و پدر و مادرم برایش دل می سوزاندند.
روز سوم اردیبهشت خودم را برای رفتن به جشن تولد ورده آماده کردم. خوشبختانه روز پنج شنبه بود و وقت کافی داشتم. هنگامی که به خانۀ آنها رسیدم، با زدن زنگ کوتاهی به انتظار ایستادم. اما زیاد طول نکشید و بلافاصله در باز شد. ورده خودش در را به رویم گشود و چنان با شادمانی از من استقبال کرد که درک کردم چشم به راه من بوده است. صورتش را بوسیدم و تولدش را تبریک گفتم. مادربزرگش به استقبال آمد و مرا به درون خانه دعوت کرد. @nazkhatoonstory
#۱۴۷ موهای فرفری احد زیبایی و معصومیت صورتش را بیشتر می کرد؛ به اتفاق مادربزرگ وارد اتاق شدم. چند رشته کاغذکشی و بادکنک با سلیقۀ خاصی اتاق را تزیین کرده بود. مادربزرگ ورودم را به پدر ورده اطلاع داد و مردی جوان و باریک اندام با صورتی گندمگون و چشمهایی نه چندان درشت به اتاق پذیرایی وارد شد و با هم آشنا شدیم. آقای طائریان از این که دعوت دخترش را پذیرفته و آمده بودم تشکر کرد. او بهتر از مادربزرگ فارسی صحبت می کرد.
دقایقی که از این آشنایی گذشت، آقای طائریان با گفتن (دخترم حق داشت که نتواند رنگ چشمان شما را توصیف کند)، ادامه داد «من از توصیفاتی که ورده در مورد شما می کرد، صورتی کشیده ام. اما با دیدن خود شما باید اقرار کنم که شما خیلی زیباتر از آن چیزی هستید که من در خیال تصور می کردم و امشب با دیدن خود شما باید آن را تغییر بدهم». تشکر کردم. مادربزرگ پیشنهاد کرد تا عکسی به یادگار با آنها بیاندازم.
جشنی بسیار ساده اما گرم و صمیمی بود. من در تمام عکسهایی که برداشته شد حضور داشتم و هنگامی که مادربزرگ برایم شرح داد که با گذشتن شش سال هنوز خود را در این خاک غریب می داند و آشنایی برای خود پیدا نکرده است، از او دعوت کردم تا به خانه مان بیاید و با مادرم آشنا شود. برق رضایت را در چشمانش دیدم. او به صورت پسرش نگریست و منتظر جواب شد. آقای طائریان تبسمی کرد و این دعوت را قبول کرد. من روز جمعه را پیشنهاد کردم تا علاوه بر مادر، پدر نیز در خانه باشد و آقای طائریان هم با پدر آشنا شود. قرار که گذاشته شد همگی دور میز شام حلقه زدیم و من برای اولین بار یک غذای عربی خوردم که بسیار خوشمزه بود.
به هنگام بازگشت، مادربزرگ که ورده او را «بی بی» می خواند، قطعۀ بزرگی از کیک به دستم داد تا برای مادر و پدر ببرم. آقای طائریان نیز مرا به خانه رساند تا هم تنها نرفته باشم و هم خانه مان را یاد بگیرد. در داخل اتومبیل، او بار دیگر از این که دعوت دخترش را قبول کرده و به جشن تولد او رفته بودم، تشکر کرد. خانه مان را نشانش دادم و از او دعوت کردم تا داخل شود. او دعوتم را رد کرد و با این یادآوری که (فردا مزاحم می شویم) شب به خیر گفت و رفت.
با تعریفهایی که از جشن تولد و ابراز علاقۀ بی بی برای مادر و پدر شرح دادم، هر دوی آنها خوشحالی خود را مبنی بر این آشنایی ابراز کردند. مادر پرسید «برای ناهار می آیند یا شام؟» گفتم «هیچ کدام، عصر می آیند و شام هم نمی مانند». پدر پیشنهاد کرد «آنها را برای صرف شام نگه داریم». من و مادر پیشنهاد او را قبول کردیم.
صبح جمعه من به حاضر کردن درسهایم پرداختم و مادر تنهایی مقدمات شام مهمانی را آماده کرد.
عصر هر سه چشم به راه آنها نشسته بودیم. همین که زنگ در به صدا درآمد، من به استقبال مهمانها شتافتم و آنها را به درون خانه هدایت کردم. ورده دسته گلی از میخک سرخ و سفید در دست داشت و زمانی که وارد شد آن را به من هدیه کرد. صورت ورده و احد را بوسیدم و به آنها خوشامد گفتم. مادر و پدر نیز به استقبال آمدند و با آنها آشنا شدند. @nazkhatoonstory
داستانهای نازخاتون, [۱۴.۰۴.۱۷ ۲۲:۰۷]
#۱۴۸ صحبتهای آقای طائریان بیشتر حول سیاست حاکم بر عراق دور می زد و مادربزرگ و مادر بحث دیگری را پیش گرفته بودند. مادربزرگ از فراق و دوری زادبومش می گفت؛ مادر مستمع بود و او گوینده. من به پذیرایی مشغول بودم و ورده نیز کمکم می کرد. هنگامی که کنار آنها نشستم، مادربزرگ داشت از خوبی و محسنات عروس جوانمرگش حکایت می کرد. می گفت که او هنگام وفات بیش از بیست و سه سال نداشته است. غم و اندوه را در سیمای هر دوی آنها دیدم و به وضوح دریافتم که مادر به سختی از ریزش اشکش جلوگیری می کند. آقای طائریان متوجه اندوه مادر شد و به مادرش گفت «مادر گذشته ها گذشته؛ شما خانم افشار را اندوهگین کردید». مادربزرگ عذر خواست و لب فروبست. مادر برایش میوه آماده کرد و با گفتن (خداوند بندگانش را آزمایش می کند و شما باید صبور و مقاوم باشید) خود را در غم او شریک دانست.
آقای طائریان مرا مخاطب قرار داد و گفت «دیشب تا نزدیک صبح روی طرح شما کار کردم و خیال دارم بعد از اتمام آن را به شما تقدیم کنم». تشکر کردم و گفتم «اما این تابلو مال ورده است و به من تعلق ندارد». مادربزرگ چینی به پیشانی اش انداخت و گفت «برای «صالح» کاری ندارد، یکی دیگر برای ورده می کشد». پدر پرسید «شما کارتان صورتگری است؟» تبسمی کرد و گفت «نه، من در کار خرید و فروش تابلو هستم و خودم گاهی برای تنوع نقاشی می کنم». پدر بار دیگر پرسید (آیا درآمد این کار برای امرار معاش کافی است) آقای طائریان لبخندش را تکرار کرد و با گفتن- اغلب تابلوهایی که خرید و فروش می کند عتیقه هستند و خودش در این کار باتجربه است و متخصص به شمار می رود-، پدر را مطمئن کرد. او ضمن صحبت به معلوماتش اشاره کرد، و ما فهمیدیم که درجۀ فوق لیسانس خود را در این رشته از فرانسه گرفته و بعد برای ازدواج به عراق بازگشته است. شیوۀ سخن گفتن او و اطلاعات وسیعی که در مورد سیاست داشت، پدر را مجذوب کرده بود.
هنگامی که آقای طائریان رو به مادرش کرد تا آمادۀ عزیمت شوند، پدر دستش را گرفت و گفت (هرگز اجازۀ چنین کاری را نمی دهد) و با گفتن این که (مایل است بیشتر از صحبتهای او استفاده کند) آقای طائریان را دعوت به ماندن کرد.
مادربزرگ اشتیاق مرا در مورد چادری که به سر کرده بود دید و با گفتن (دوست داری برایت یک چادر عربی بدوزم؟) خوشحالی ام را مضاعف کرد. کلمات مادربزرگ غلیظ و همۀ آنها با آهنگی خاص ادا می شد. این گونه سخن گفتن برای همگی ما تازگی داشت. تعجب کردم که چرا ورده مثل مادربزرگ سخن نمی گوید! با این که اگر دقت می کردم، می توانستم دریابم که او نیز برخی کلمات را با مخرج عربیشان ادا می کند؛ اما ورده و آقای طائریان کمتر از احد و مادربزرگ لهجه داشتند.
هنگام صرف شام، ورده کنارم نشسته بود. من بی اختیار از آقای طائریان پرسیدم «ورده چند سال دارد». آقای طائریان نگاهم کرد و با گفتن (ده سال) بر تعجبم افزود. گفتم «شب تولد ورده متوجه شدم که شما نه تا شمع را خاموش کردید، گمان کردم که شمع کم آورده اید. چطور است که ورده با نه سال سن در دبیرستان اسم نویسی کرده». آقای طائریان توضیح داد که (ورده کلاسهایش را جهشی طی کرده و به علت هوشیاریش این اجازه را به دست آورده تا در سن ده سالگی وارد دبیرستان بشود). به دنبال سخنان آقای طائریان مادربزرگ افزود «مادر ورده زن تحصیل کرده ای بود. وقتی فهمید که دخترش از هوش بالایی برخوردار است، شروع کرد به تعلیم او. ورده پنج سالگی پا به مدرسه گذاشت و توی یک سال دو کلاس را تمام کرد». مادر پرسید «برای ورده مشکل نبود که دو زبان را با هم یاد بگیرد یا وقتی در ایران به مدرسه آمد، دچار مشکلی نشد؟» آقای طائریان گفت «خیر» و ادامه داد «مادر ورده عراقی بود، اما من با هر دو زبان با او صحبت می کردم و دخترم فارسی را هم درست مثل زبان مادریش یاد گرفته». سالاد تعارف ورده کردم او با تبسمی شیرین پذیرفت. @nazkhatoonstory
#۱۴۹ آن شب در کنار آنها شب خوشی را گذراندیم. احد در آغوش من به خواب رفت. با موهای بور و فرفری اش آن قدر بازی کرده بودم که آسوده و راحت در بغلم خوابید. دلم نمی آمد او را زمین بگذارم و هنگامی که مادر گفت او را روی تخت بخوابانم، قبول نکردم و همان طور او را در آغوش نگه داشتم. نفس گرم و منظم او احساسی بخصوص در من برانگیخته بود و بی اختیار نسبت به او احساس مسئولیت می کردم و او را چون کودکی بی پناه در آغوش می فشردم. دلم می خواست او را نزد خودم نگه دارم و مثل یک مادر از او مراقبت کنم.
آخر شب وقتی مهمانها قصد رفتن کردند و آقای طائریان دستش را برای گرفتن احد دراز کرد، به صورتش نگاه کردم و با زبان بی زبانی خواستم تا احد را از من جدا نکند. او راز نگاهم را دریافت و لحظه ای دستش را عقب کشید. می دانستم که نمی توانم این پسر به خواب رفتۀ زیبا را پیش خود نگه دارم. بلند شدم و ضمن گفتم (من او را می آورم) به راه افتادم. مادر نگران بود که مبادا من بچه را بیندازم، اما وقتی که دید چگونه آن پسر شیرین زبان را به سینه چسبانده ام، آرام گرفت و دیگر چیزی نگفت. آقای طائریان در اتومبیل را باز کرد و مادربزرگ و ورده سوار شدند و بار دیگر دستش را برای گرفتن احد دراز کرد و من این بار بدون مقاومت، احد را روی دستش گذاشتم. او هم پسرش را به سینه فشرد و سپس در بغل مادربزرگ گذاشت. پدر از آنها خواست تا به این دوستی ادامه دهند و باز هم به دیدار ما بیایند. مادربزرگ با خوشحالی این را پذیرفت.
وقتی آنها حرکت کردند مادر گفت «چه بچه های نازو باادبی بودند. هیچ فکر نمی کردم که این بچه ها بی مادر به این خوبی تربیت شده باشند». پدر حرفش را تأیید کرد و با گفتن (از مرد تحصیل کرده ای چون او چنین چیزی بعید نیست). داخل خانه شدیم و در را بستیم.
چند روز بعد آقای طائریان و ورده به دیدارمان آمدند. آنها این بار با خود تابلویی آورده بودند. او طرح بزرگی از صورت من کشیده بود و میان موهایم غنچۀ گل زردی گذاشته بود. تابلو به قدری زیبا بود که با تعریف و تحسین مادر و پدر روبه رو شد. قاب زیبایی که برای آن انتخاب کرده بود زیباییش را مضاعف می کرد. آنها ساعتی نشستند و من با ورده به اتاقم رفتم و او از نزدیک اتاقم را دید. ورده به عکس من و مرسده که با هم انداخته بودیم و در قاب کوچکی روی میز کنار تختم بود اشاره کرد و پرسید «چرا شما دو تا عکس انداخته اید؟» از سؤالش به خنده افتادم و گفتم «دو تا عکس نیست، یکی من هستم و آن یکی خواهرم». چشمانش از تعجب گرد شد و با ناباوری پرسید «یعنی شما و خواهرتان شبیه هم هستید؟» چون گفته اش را تأیید کردم، قاب را برداشت و گفت «می شود به پدرم هم نشان بدهم؟» قبول کردم و او قاب را برداشت و هر دو پایین آمدیم. ورده به طرف پدرش دوید و با گفتن (پدر نگاه کنید) سخن او را قطع کرد. او قاب را به دست پدرش داد و گفت «ببینید میناخانم چه قدر شبیه خواهرش است». آقای طائریان نگاهی به قاب عکس انداخت و سخن دخترش را تأیید کرد و از پدر پرسید «میناخانم دوقلو هستند؟» و جوابهای گذشته برای او تکرار شد و او با این اظهارنظر که (شباهت بی سابقه ای است) قاب را به دست ورده سپرد. ورده بار دیگر به آن نگاه کرد. پرسیدم «عکسهای تولدت را ظاهر نکرده ای؟» به جای او آقای طائریان پاسخ داد «دو روز دیگر آماده است. می خواستم از آقای افشار دعوت کنم برای دیدن عکسها هم که شده ما را سرافراز کنند و قدم به خانۀ ما بگذارند». پدر خندید و گفت «چرا فقط برای عکس؟ ما به خاطر وجود شما و خانواده تان می آییم». آقای طائریان گفت «روز پنج شنبه به ما افتخار بدهید» و از همه دعوت کرد. پدر به مادر نگاه کرد و مادر هم قبول کرد.
موج تازۀ این آشنایی و محبت و علاقه ای که نسبت به ورده و احد یافته بودم، مرا از آقای قدسی و یهدا بی خبر گذاشته بود و حتی از مادر نیز سراغی از آنها نمی گرفتم. رفت وآمد آقای ادیبی به خانه مان پس از رفتن مرسده زیاد شده بود و او خود را ملزم می دانست که در غیاب فریدون و مرسده به پدر و مادر سر بزند و مراقب آنها باشد. گفت وگوهای کوتاهی میان من و او انجام می گرفت و من غالباً به بهانۀ درس به اتاقم می رفتم و وارد گفت وگوهای آنها نمی شدم. آقای ادیبی از آشنایی جدید ما با آقای طائریان مطلع شده بود و به کار نقاشی او با دیدۀ تحسین نگریسته بود.
زنگ تفریح هم دیگر من و مریم تنها نبودیم، ورده نیز به ما می پیوست و سه نفری از بوفه خرید می کردیم. کم کم محبت ورده چنان در قلبم نشست که اگر با خوردن زنگ او جلو کلاس ما نمی آمد و منتظرم نمی ماند، من دم کلاس او می رفتم و او را با خود همراه می کردم. در فرصت هایی که دست می داد، از مادربزرگ و احد می پرسیدم و او از اتفاقاتی که رخ داده بود برایم تعریف می کرد. @nazkhatoonstory
#۱۵۰ با شروع امتحانات ثلث آخر، توجهم نسبت به ورده بیشتر شد و خودم را در موفقیت او مسئول احساس کردم. وقتی پس از هر امتحان شادمانه نزدم می شتافت و خبر می داد که از عهدۀ امتحان به خوبی برآمده است، آرامش می یافتم. امتحان شیمی من، مصادف شد با آخرین امتحان او که ادبیات بود. ورده را به کتابخانه بردم و سعی کردم در فرصتی که باقی مانده است، چند مقدمۀ زیبا به او بیاموزم. وقتی مطمئن شدم که آنها را فرا گرفته است، اجازه دادم تا کتابخانه را ترک کند. ورده که خارج شد، در کتابخانه را بستم و از سالن خارج شدم.
بچه ها پشت در تجمع کرده بودند تا اجازۀ ورود به آنها داده شود. با رسیدن آقای قدسی آنها وارد سالن شدند. آخرین سفارشات را به ورده کردم و او را وارد سالن کردم.
آقای قدسی متوجه علاقۀ من نسبت به ورده شد و گفت «دوست تازه گرفته اید! مبارک است». به رویش لبخند زدم. او ادامه داد «شاگرد زرنگ دوستان زرنگ برای خودش انتخاب می کند. طائریان هم مثل شما شاگرد فوق العاده زرنگی است، اما درک نمی کنم چه چیزی سبب دوستی شما دو نفر شده؟ نزدیک به دو ماه است که گروه دو نفری شما تبدیل به سه نفر شده و من شاهد مهر و محبت شما نسبت به طائریان بوده ام و همین طور علاقه ای که او نسبت به شما ابراز می کند. این دوستی آن چنان شما را مشغول کرده که دیگران را فراموش کرده اید و حتی از ما هم سراغی نمی گیرید؟» گفتم «دوستی یک طرفه چه فایده ای دارد؟ اگر می بینید که من نسبت به ورده علاقه نشان می دهم برای این است که او همین محبت را به من ابراز می کند و دوستی و محبت ما یک طرفه نیست». پرسید «دوستی دیگران یک طرفه و تنها از جانب شما بوده؟» سر تکان دادم و گفته اش را تصدیق کردم. پوزخندی زد و گفت « اما من به شما می گویم که دیگران هنوز هم به شما محبت دارند. ولی سردیی که شما از خود نشان می دهید، امکان بروز به آنها نمی دهد». آقای قدسی با نگاهی به ساعتش، منتظر جواب من نشد و با گفتن (ببخشید) وارد سالن شد.
از این که دوستی ما برای آقای قدسی سؤال برانگیز شده بود، شادمان شدم و تصمیم گرفتم او را در تردید باقی بگذارم. با به پایان رسیدن امتحان ورده، نوبت من فرا رسید. پشت در سالن همۀ بچه ها تجمع کرده بودیم و من به سؤالاتی که بعضی از بچه ها مطرح می کردند، جواب می دادم و رفع اشکال می کردم. به محض خارج شدن ورده، او را کنار کشیدم و در مورد موضوع انشا سؤال کردم. ورده چرکنویس آن را در اختیارم گذاشت و من تند و تند به خواندن پرداختم. موضوع انشای او این بود: (چگونه می توان دوست یافت و دوست خوب چه صفاتی باید داشته باشد). از خلال نوشتۀ ورده درک کردم که او مرا دوست خود دانسته و از من نام برده است وقتی آقای قدسی با اوراق امتحانی بچه ها سالن را ترک کرد، کنارش رفتم و گفتم «طائریان انشای خوبی نوشته». پرسید «کمکش که نکرده بودی؟» گفتم «اتفاقاً چرا؟» لبخند معنی داری زد و گفت «پس نمره اش کم می شود». گفتم «این بار دیگر نمی توانید نمره کم بگذارید، چون او با فکر خودش انشا نوشته». همان لبخند راتکرار کرد و گفت «نمرۀ شما که کم نشده بود. شده بود؟» گفتم «نه، نشده بود». گفت «پس بدانید هرکس نمرۀ استحقاقی خودش را می گیرد و برای طائریان بیهوده نگران نشوید». خندیدم و گفتم «نگران نیستم، فقط دلم شور می زند». توقف کرد و با تعجب نگاهم کرد و گفت «چه می خواهی بگویی؟ منظورت چیست؟» گفتم «راستش می خواهم بدانم که چه نمره ای به انشای او می دهید؛ فقط همین». به سالن اشاره کرد و با لحن قاطع گفت «برو سر جلسه و فقط به امتحان خودت فکر کن. او هرچه نوشته باشد نمره اش را می گیرد. بدو، مگر نمی بینی همه رفته اند سرجلسه». فهمیدم که درخواستم را رد کرده و مایل نیست انشای طائریان را بخواند و نمره بدهد. سر بزیر انداختم و سرجلسه رفتم. دیگر دبیران به فاصلۀ منظمی ایستاده بودند و بچه ها را کنترل می کردند. وقتی وارد شدم، آقای ادیبی با گفتن (عجله کن) مرا به نشستن دعوت کرد. سؤالات را یکی یکی می خواندم و جواب می دادم. به آخرین آنها رسیده بودم که حضور آقای قدسی را در کنارم احساس کردم. سربلند کردم و دیدم به ورقه ام چشم دوخته است. شروع به نوشتن کردم و زمانی که تمام شد، او با گفتن (عجله نکنید و یک بار دیگر سؤالات را مرور کنید). مرا وادار کرد تا بنشینم و نگاهی دیگر به سؤالات بیندازم. با تعجب دیدم که سؤال سوم را جا انداخته ام. جواب آن را هم نوشتم و او لبخند کمرنگی بر لب آورد. @nazkhatoonstory
#۱۵۱ از صندلی ام دور شد. وقت به پایان رسید، آخرین نفری بودم که جلسه را ترک کردم. او و آقای ادیبی اوراق بچه ها را منظم می کردند. ورقه ام را به دست آقای ادیبی سپردم و در مقابل سؤالش که پرسید (امتحان چطور بود؟) گفتم (سخت بود. اگر آقای قدسی کمکم نمی کرد، یک سؤال دو نمره ای را از دست می دادم). آقای قدسی سر به زیر انداخت و با گفتن (مرا متهم به تقلب نکنید) به کارش ادامه داد. آقای ادیبی قاه قاه خندید و گفت «همکار عزیز، این ماجرا بین خودمان می ماند. من به دیگران نمی گویم که آقای قدسی به شاگرد نورچشمی اش جواب رسانده». آقای قدسی مجبور شد توضیح بدهد که فقط مرا تشویق به نشستن و دوباره خواندن کرده است. کاری که در مورد دیگر شاگردان هم کرده. آقای ادیبی قانع شد و سه نفری سالن را ترک کردیم.
ورده به انتظار ایستاده بود. وقتی پرسیدم که (چرا خانه نرفتی؟) گفت «می خواستم ببینم شما چطور امتحان می دهید». سخن او را آقای قدسی شنید و گفت «امتحان شیمی خانم افشار، مثل امتحان انشای شما خوب بود». این کلام آقای قدسی ورده را به نشاط آورد و گفت «بیایید برویم برای پدر تلفن کنیم و به او بگوییم که هر دو موفق شده ایم». ورده با من وارد کلاسم شد تا کلاسورم را بردارم و با هم از مدرسه خارج شدیم. آقای قدسی و ادیبی هم از سالن خارج می شدند و ما در حیاط به یکدیگر رسیدیم. آقای ادیبی با گفتن (خانم افشار! من فراموش کردم بگویم به مرسده خانم سلام برسانید) مرا برجای میخکوب کرد. او با افسوس از فراموشکاریش ادامه داد «من دیشب با فریدون خان و مرسده خانم صحبت کردم. حالشان خوب است و امتحانات آنها هم هفتۀ آینده تمام می شود». من ایستادم تا او بقیۀ صحبتش را تمام کند. آقای قدسی نیز ایستاده بود و به گفت وگوی ما گوش می کرد. آقای ادیبی ادامه داد «مرسده خانم از امتحانات شما پرسید و من به ایشان گفتم که شما هم مشغول هستید». پرسیدم «مرسده نگفت چه روزی برمی گردند؟» آقای ادیبی گفت «اتفاقاً من پرسیدم و خواهرتان تاریخ دقیقی را بیان نکردند. اما فکر می کنم که پس از امتحانات که پنجم تیرماه تمام می شود آنها حرکت کنند. من امیدوارم تا ششم، یا هفتم تیرماه اینجا باشند. در ضمن مرسده خانم برای شما پیغام فرستادند که منتظر مهمان آنها باشید».
هر سه می دانستیم که مهمان مرسده و فریدون کیست. آقای ادیبی بدون پرده پوشی در مقابل آقای قدسی گفت «شما دو تا خواهر خواستگارهایتان را با هم مبادله کردید، این طور نیست؟» در مقابل سؤالش سرخ شدم و گفتم «اشتباه می کنید، او فقط مهمان ماست، نه خواستگار». آقای قدسی لبخند مرموزی برلب آورد. آقای ادیبی ادامه داد و پرسید «فردا پنج شنبه است، جایی می روید؟» گفتم «بله، می خواهیم منزل آقای طائریان برویم». گفت «هوم … شما آنقدر که با آقای طائریان رفت وآمد می کنید، کمتر وقت پیدا می کنید به ما سر بزنید». گفتم «علاقۀ من به ورده باعث این رفت وآمد شده. اگر شما هم مایل باشید می توانید همراه ما بیایید». تشکر کرد و با ذکر- به مادر تلفن می کند- خداحافظی کرد و همراه آقای قدسی رهسپار شد.
ورده برای اولین بار فهمید که آقای ادیبی به زودی شوهرخواهر من می شود و با شگفتی گفت «او دبیر خوبی است و به خواهرتان می آید». استدلالش مرا به خنده انداخت و هر دو مدرسه را ترک کردیم.
@nazkhatoonstory
#۱۵۲ ملاقات پدر و آقای طائریان دوستی عمیقی در میان آنها به وجود آورد، به طوری که اختلاف سن میان پدر و او مشاهده نمی شد و آن دو مصاحبی خوب برای یکدیگر شدند. من یک بار اظهار تمایل کرده بودم تا چادری را که مادربزرگ ورده برایم دوخته بود سر کنم و از خانه خارج شوم. مادر از این کار ممانعت کرده بود. وقتی آمادۀ رفتن بودیم، بار دیگر اصرار کردم و مادر موافقت کرد.
چادر عربی را به سر کردم و با مادر و پدر عازم مهمانی شدیم. هنگامی که زنگ را به صدا درآوردیم، آنها همگی به استقبالمان شتافتند. مادربزرگ مرا دید و هلهله ای کشید و پیشانی ام را بوسید. آن شب با چادر عربی که بر سر داشتم راه رفتم و غذا خوردم. حاضر نبودم آن را از خودم دور کنم. تعریف و تمجیدی که مادربزرگ و آقای طائریان مبنی براین که من با آن چادر زیباتر از همیشه شده ام، بیشتر ترغیبم کرد تا آن را از خود دور نکنم. می خواستم با سر کردن آن چادر، وقار و متانت یک خانم کامل را هم به حرکاتم بدهم، که بدبختانه باز آن شخصیت دوم به سراغم آمد و آن شب از من موجودی شلوغ و پرتحرک ساخت.
نگاههای آقای طائریان، نگاه هنرمندی بود به مدل نقاشی اش. او کوچکترین حرکاتم را زیر نظر داشت و در مورد تک تک اعمالم می توانست نظریه ای ابراز کند. او شور و نشاطم را اقتضای جوانی می دانست و گفت «رفتار شما در من هم تأثیر گذاشته و خودم را جوان احساس می کنم». مادر با گفتن (شما هنوز هم جوان هستید) آقای طائریان را خوشحال کرد. او گفت «پس از فوت همسرم هرگز چنین احساسی نداشته ام و فکر هم نمی کردم که روزی خودم را جوان حس کنم. اما خنده های شاد میناخانم و شور و نشاطی که در حرکات ایشان مشاهده می شود، به کانون سرد و غم زدۀ ما نور و گرما می بخشد و من خوشحالم که می بینم خانواده ام با وجود شما و با محبتی که از شما می بینند شادند و اظهار خوشحالی می کنند. مادرم از همان شبی که با شما ملاقات کرد، مهر و محبت همۀ شما را به دل گرفته و درست مثل «ورده» ورد سخنش شما شده اید. من خدا را شکر می کنم که ما را با شما آشنا کرد و از خودش می خواهم که این دوستی پایدار باشد و ما هر روز به یکدیگر نزدیک تر بشویم». پدر سخن او را تأیید کرد و با گفتن (انشاالله) افزود «ما هم خوشحالیم که با شما و مادرتان آشنا شدیم. مینا هم به شما علاقه دارد، مخصوصاً ورده که هر روز او را در مدرسه می بیند. مینا از این که خواهری کوچکتر از خودش پیدا کرده خیلی خوشحال است و سر از پا نمی شناسد». کلمۀ «خواهر»، آقای طائریان را اندکی به فکر فرو برد و با آهی کوتاه سخن پدر را تأیید کرد.
من به آنها علاقه مند شده بودم و برای آقای طائریان احترامی فوق العاده قائل بودم. او، هم مردی هنرمند بود و هم پدری نمونه. محبت بی شائبۀ او نسبت به فرزندانش کمبود مادر را جبران می کرد و این کارش قابل تقدیر بود. مادربزرگ اذعان داشت که بیشتر مسئولیت نوه هایش به گردن خود آقای طائریان است و او احساس خستگی نمی کند.
او ظهر و شام در کنار فرزندانش بود و در رفع نیازهای آنها می کوشید. آقای طائریان یکی از عکسهای جشن تولد را که من نشسته بودم و احد و ورده گونه هایم را می بوسیدند به پدر نشان داد و گفت که خیال دارد از این عکس تصویری بزرگ بکشد و به دیوار اتاق نصب کند. وقتی پدر موافقت کرد، او دست پدر را به گرمی فشرد و از او به دلیل محبتش تشکر کرد. @nazkhatoonstory
#۱۵۳ با تعطیل شدن مدرسه و فرا رسیدن اوقات فراغت، تصمیم گرفتم با این خانواده بیشتر رفت وآمد کنم و ساعتهای بیکاری را با آنها بگذرانم. اما با بازگشت مرسده و فریدون و استادشان، این برنامه به هم خورد و بیشتر وقتم را با خانواده گذراندم.
استاد مردی بود خوش تیپ و همان طور که مرسده گفته بود به خوبی ما فارسی صحبت می کرد، اما لهجه اش نشان می داد که هندی است. او با آقای ادیبی آشنا شد و نامزدی اش را تبریک گفت. وقتی او صحبت می کرد، من محو تماشایش می شدم و از این که بدون مکث و ایراد فارسی صحبت می کرد، لذت می بردم.
چند روز از ورود آنها گذشته بود که یک شب خانوادۀ آقای قدسی به دیدارمان آمدند و همگی از نزدیک با استاد آشنا شدند. او هنگام تشکر و قدردانی، دو کف دستش را برهم می گذاشت و به پیشانی نزدیک می کرد و آنگاه از کلمۀ (متشکرم) استفاده می کرد.
او قبلاً یک بار برای شرکت در جشن هنر به ایران سفر کرده بود و از نزدیک شهر شیراز را دیده بود. اما در نظر داشت که در این سفر از مناطق شمال کشور و موزه ها دیدن کند و سپس به مشهد برود و ضمن زیارت مرقد امام هشتم، استان خراسان- سرزمین عطار و مولانا- را ببیند. برنامۀ او دقیق و حساب شده بود و آن طور که او حساب کرده بود، تا آخر تیرماه می توانست از همه جای ایران دیدن کند.
هنگامی که او از برنامه اش برای دیگران سخن می گفت، آقای قدسی زمزمه کرد «و حتماً مردادماه را برای خواستگاری و ازدواج در نظر گرفته». در مقابل نگاه خشم آلود من، پوزخندی زد و روی از من گرداند و به استاد نگریست.
برنامۀ مرسده و آقای ادیبی که از ابتدا شانزدهم تیرماه پیش بینی شده بود، در برنامۀ استاد تغییراتی به وجود آورد و استاد مجبور شد در برنامۀ خود تغییراتی بدهد. فریدون برنامه را طوری ترتیب داد تا استاد در تهران از تمام موزه ها و جاهای دیدنی، بازدید کند و پس از مراسم ازدواج مرسده و خودش راهی سفر شوند. این برنامه مورد موافقت قرار گرفت و از فردای آن روز من مأمور شدم تا استاد را به پارکها و موزه ها ببرم. فریدون و مرسده هم وقت پیدا کردند تا مقدمات کار خود را فراهم سازند.
صبح که می شد، هر دو پس از صرف صبحانه، طبق برنامه ریزی فریدون حرکت می کردیم و ظهر بازمی گشتیم. بعدازظهر هم ساعت چهار از خانه خارج می شدیم و تا ساعت هشت او را در شهر می گرداندیم. اتومبیلی که او همراه آورده بود، از تلف شدن وقت جلوگیری می کرد. او مرد ساکت و آرامی بود و به توضیحاتی که من در مقام یک راهنما می دادم گوش می کرد و به حافظه می سپرد.
دیدار از موزه ها این امکان را به خودم داد تا از نزدیک با آثار گذشتگان آشنا شوم؛ چون استاد زبان می دانست، در اغلب این دیدارها، او بود که برای من توضیح می داد و من گوش می کردم. یک شب او را به تآتر بردم و او از نزدیک با تآتر سیاه بازی آشنا شد. از آنجا او را به لوناپارک بردم و با هم سوار بلندترین تاب شدیم. او بیش از خودش نگران سلامتی من بود و چندین بار تأکید کرد تا میلۀ تاب را محکم نگه دارم. به هنگام بازگشت خستگی مفرطی احساس می کردم. استاد متوجه شد و گفت «اگر بخواهید فردا استراحت می کنیم. من هم به یادداشت مشاهداتم می پردازم». پیشنهادش را قبول کردم و فردای آن روز در خانه ماندیم. استاد در اتاق فریدون به یادداشت از جاهایی که رفته بود نشست و من هم به مادر در کار خانه کمک کردم. @nazkhatoonstory
#۱۵۴ ساعت نزدیک به ده بود که مادر گفت «مینا برای استاد یک فنجان چای ببر. او بدون فریدون احساس تنهایی و غربت می کند». فنجانی چای با چند قطعه بیسکویت بالا بردم و او را سخت مشغول نوشتن دیدم.
هنگامی که پرسیدم (اجازه هست؟) سربلند کرد و با خوشرویی به داخل دعوتم کرد. چای و بیسکویت را روی میز کار گذاشتم و بی اختیار نشستم و پرسیدم «تا کجا نوشته اید؟» تبسمی کرد و گفت «به موزۀ مردم شناسی رسیده ام». گفتم «چایتان سرد می شود، میل کنید». گفت «شما و خانواده تان مرا مدیون محبتتان می کنید. من از این که باعث گرفتاری شما شده ام شرمنده ام». گفتم «اختیار دارید، برعکس، ما شرمنده ایم که مرسده و فریدون در کشورتان موجب دردسر شما شده اند. مرسده برای ما گفته که چقدر شما و خانواده تان به آنها محبت می کنید. ما باید شرمندۀ شما باشیم». گونه هایش سرخ شد و گفت «خانوادۀ من به افشار و مرسده خانم واقعاً علاقه مندند. ما آنها را از خودمان می دانیم». گفتم «پس بپذیرید که ما هم شما را از خودمان می دانیم».
تشکر کرد و بعد پرسید «شما برای تعطیلاتتان چه نقشه ای کشیده اید؟» شانه هایم را بالا انداختم و گفتم «هیچ»؛ با تعجب پرسید «هیچ؟ یعنی شما هیچ دلیل برنامه ای ندارید؟» گفتم «همان طور که می دانید مرسده و فریدون ازدواج می کنند. فکر نمی کنم که دیگر فرصتی برایم باقی بماند». سرش را تکان داد و گفته ام را تأیید کرد و گفت «شما هم در به سفر شمال ما را همراهی می کنید؟» گفتم «فکر نمی کنم، چون با رفتن شما مادر تنها می شود. من باید پیش او بمانم». با گفتن (حیف شد) فنجان چای را سر کشید.
من ضمن برداشتن فنجان گفتم «اگر کارتان را انجام داده اید، بیایید پایین تا آلبوم خانوادگی مان را به شما نشان بدهم». بلند شد و دفترش را بست و با من پایین آمد. تمام آلبومها را جمع کردم و کنارش نشستم و یکی یکی عکسها را نشانش دادم و افراد را به او معرفی کردم. با کنجکاوی به آنها نگاه می کرد و در چند مورد سؤالاتی هم کرد که به آنها پاسخ گفتم.
او مشغول تماشای آلبوم بود که تلفن زنگ زد. من پوزش خواستم و گوشی را برداشتم. از صدای آقای طائریان به وجد آمدم و احوالپرسی گرمی کردم. او پرسید که (چرا دیگر به دیدار آنها نمی روم) و من توضیحات کاملی دادم. ناگهان به فکرم خطور کرد که استاد را به نمایشگاه او ببرم. وقتی این را مطرح کردم، آقای طائریان با خوشرویی پذیرفت و قرار همان روز عصر را گذاشتیم. او با گفتن (به مامان و بابا سلام برسانید) تلفن را قطع کرد. به استاد گفتم «دوست دارید از نمایشگاه تابلوهای عتیقه دیدن کنید؟» خیلی خوشحال شد. گفتم «امروز عصر با هم به دیدن این نمایشگاه می رویم».
ناهار که می خوردیم، برنامه را گفتم. فریدون پسندید و من و استاد در ساعت مقرر به نمایشگاه رفتیم.
آقای طائریان شخصاً از ما استقبال کرد و پذیرایی گرمی به عمل آورد. بعد از پذیرایی به تماشای تابلوها پرداختیم. توضیحات آقای طائریان در مورد هر تابلو استاد را شگفت زده می کرد و وقتی از قیمت تابلوها مطلع می شد، بیشتر تعجب می کرد. آقای طائریان در پایان جاسیگاری عتیقه ای به استاد و یک بادبزن چینی به من هدیه کرد و ما را با خوشحالی روانۀ خانه کرد.
پدر با دیدن جاسیگاری، خوب آن را برانداز کرد و گفت «قیمتش باید گران باشد». و استاد حرف او را تأیید کرد.
کارتهای دعوت نوشته شد و خرید عروس دامادها به پایان رسید و در تمام این مراحل من و استاد برنامۀ خودمان را دنبال می کردیم. او هر شب گزارش کاملی از دیدارهایش را به فریدون می داد و فریدون از این که بار این مسئولیت را بر شانۀ من گذاشته است، ابراز شرمساری می کرد. @nazkhatoonstory
#۱۵۵ بالاخره روز موعود فرا رسید و دو داماد و دو عروس برای نشستن پای سفرۀ عقد آماده شدند. من آن روز استاد را تنها گذاشته و همراه خواهرم و شیده به آرایشگاه رفته بودم. وقتی به خانه آمدیدم با جمع کثیری از مهمانها روبه رو شدیم. آقای ادیبی و فریدون، هر دو دستخوش هیجان بودند و نگران بودند که مبادا از مهمانها خوب پذیرایی نشود. وجود خانوادۀ آقای قدسی، به آن دو دلگرمی می داد و با رسیدن محمود و مادرجون، فریدون هم نفس آسوده ای کشید.
بعد از اجرای مراسم رسمی و شرعی عقد، شور و هیجان بر مهمانها ظاهر شد. صدای موزیک شیشه های خانه را می لرزاند. جمعیت درهم می لولیدند و آشپزخانه و سالن هم پر از آدم بود. غروب که شد، مهمانها به حیاط رفتند و پشت میزهایی که چیده شده بود نشستند و مهمانی بار دیگر از سر گرفته شد. سرم از آن همه صدا و هیاهو درد گرفته بود و برای رهایی از آن وضعیت، به دنبال مکانی آرام می گشتم. اما هر کجا می رفتم، جای خالی نمی یافتم. آنقدر مینا مینا شنیده بودم و آنقدر از کار خسته شده بودم که سرسام گرفته بودم. انگشتان پایم به شدت می سوخت. پوستیژ را کناری نهادم و کفشهایم را درآوردم و پابرهنه شدم. استاد متوجه شد و به من اشاره کرد تا دنبالش بروم. از پله ها بالا رفتیم و استاد چمدانش را گشود و یک جفت دمپایی صندل بیرون آورد و به دستم داد و گفت «این را بپوش». صندلهای زیبایی بود. گرفتم و تشکر کردم. وقتی اتاق را ترک کردیم گفتم «سعی می کنم آنها را خراب نکنم تا بتوانید دوباره به صاحبش برگردانید». خندید و گفت «نگران نباشید، من این صندل را برای شما آورده بودم؛ اما خجالت کشیدم آن را به شما تقدیم کنم». گفتم «اتفاقاً این صندل بسیار زیباست و اگر به من نمی دادید. کم لطفی می کردید». خندید و گفت «خوشحالم که پسندیدید».
آقای قدسی امور را به عهده گرفته بود و کامران و بهروز و محمود و چند نفر از دوستان و آشنایان آقای ادیبی دستورات او را اجرا می کردند. غروب آقای طائریان وارد شد، اما تنها. به استقبالش رفتم و پرسیدم که (چرا دیگران را نیاورده؟) با شرمندگی گفت که (احد چندان حالش خوب نبود و به ناچار بی بی از او مراقبت می کند). آقای طائریان به فریدون و سامان معرفی شد. من او را کنار استاد نشاندم. در آن جمع، آن دو، فقط یکدیگر را می شناختند و می توانستند با هم گفت وگو کنند. به آقای قدسی گفتم «لطفاً دستور بدهید تا شربت برای آقای طائریان بیاورند». خشمگین نگاهم کرد و گفت «لطفاً دستور ندهید، ما می دانیم که چطور باید پذیرایی کنیم». هیچ نگفتم و خودم این کار را کردم. وقتی کنارش نشستم گفت «به شما حق می دهم که ما را فراموش کرده باشید؛ واقعاً سرتان شلوغ است». استاد نگاهی به جمعیت انداخت و گفت «واقعاً شلوغ است و میناخانم خیلی خسته شده اند». پدر که به خوش آمدگویی آمد، من بلند شدم و جای خودم را به او دادم. محمود با لیوان شربت نزدیک شد، و چون لیوان شربت را مقابل آقای طائریان دید، پرسید «پس شربت برای چه کسی است؟» لیوان را گرفتم و گفتم «مال من است». خندید و گفت «چه کسی بهتر از خود شما». گفتم «این را شما می گویید. شما هم خسته شدید انشاءالله توی عروسی خودتان جبران می کنیم». باز هم خندید و گفت «ما از این شانسها نداریم» و سینی خالی را بازگرداند. آقای قدسی از حیاط وارد سالن شد و لیوان را در دست من دید و گفت «مهمان شما شربت میل نمی کند؟» گفتم «چرا، اما نه هر شربتی را. من خودم برایشان بردم». کنایه ام را نشنیده گرفت و رفت تا با فریدون مشورت کند. ساعت نه شب، میوه ها و شیرینی ها از روی میزها به سرعت جمع شد و جای آن با دیسهای غذا پر شد. من و استاد و آقای طائریان، گوشه ای را گیر آوردیم و ایستاده غذایمان را خوردیم. می دانستم که آن دوتا روی آن را ندارند که از خودشان پذیرایی کنند و از طرفی گوشزدهای گاه و بی گاه فریدون و مرسده که از من می خواستند تا از استاد پذیرایی کنم، مرا از دیگران غافل کرد و تمام وقتم به پذیرایی از او و آقای طائریان گذشت. تا آخر شب مهمانها با ما بودند. دیروقت بود که به تدریج خداحافظی کردند و رفتند.@nazkhatoonstory
#۱۵۶ پس از رفتن آن جمعیت، معدود مهمانهایی ماندند که خانوادۀ آقای قدسی و محمود جزو آنها بودند آقای طائریان زودتر از همه رفته بود. وقتی خانه را خالی از اغیار دیدم، خود را روی کاناپه انداختم و به مادرجون گفتم «اصلاً نمی توانم روی پا بایستم». مادرجون گفت «تو خسته ای. باید استراحت کنی». در سیمای تک تک مهمانهای باقی مانده آثار خستگی می دیدم. مرسده و شیده بیش از دیگران خسته شده بودند. آن دو در لباس بلند عروسی احساس آرامش نمی کردند. شب از نیمه گذشته بود که با مهمانهای باقی ماندۀ همراه عروس، سوار اتومبیل شدیم و شیده و فریدون را تا خانۀ خاله همراهی کردیم. پس از رساندن شیده، فریدون می خواست همراه ما برگردد که مادر به او گفت باید در خانۀ پدر و مادر عروس بماند. و بقیه بازگشتیم خانوادۀ آقای قدسی نیز ما را تنها گذاشتند و به خانه خودشان رفتند. ما مانده بودیم و خانه ای به هم ریخته و کثیف.
مرسده تغییر لباس داده بود و همراه سامان، مشغول جمع آوری ظرفها شده بود. من و مادر او را از کار معاف کردیم و خودمان به کار مشغول شدیم. استاد به کمک ما آمد و با محمود و مادرجون هر کدام کاری را به عهده گرفتند. از این که استاد چون دیگران در کارهای خانه کمک می کرد خنده مان گرفته بود. او در جواب پدر که می گفت او بنشیند و فقط نگاه کند، گفت «اگر این اجازه را به من ندهید، یقین می کنم که شما مرا از خود نمی دانید. گفتۀ او باعث شد که دیگر پدر تعارف نکند و او با خیال راحت به جمع نظافت کنندگان بپیوندد.
تا دو روز پس از مراسم عقدکنان هنوز احساس خستگی می کردیم و میلی به فعالیت نداشتیم. هنگامی که زوجهای جوان قصد سفر کردند، استاد توسط جمعی از اساتید دانشگاه تهران دعوت شد تا با آنها همسفر شده، از اصفهان دیدن کند. این دعوت استاد را خوشحال کرد و قرار شد سفر شمال به بعد موکول شود. روز حرکت مسافران هم خانه شلوغ شد. آنها با اتومبیل آقای ادیبی به راه افتادند، و استاد با اساتید دانشگاه به سمت اصفهان حرکت کرد.
یک هفته از سفر آنها گذشته بود. من بی حوصله و کسل شده بودم. مادر پیشنهاد کرد به دیدن بی بی خانم بروم. راه افتادم و به دیدار آنها شتافتم. ورده تا مرا دید اشک شوق در چشمانش جمع شد و در مقابل این که پرسیدم (چرا به من تلفن نمی کنی؟) گفت «پدر اجازه نمی دهد. او می گوید که شما خیلی کار دارید و فرصت صحبت با من را ندارید». بوسیدمش و گفتم «من همیشه برای صحبت کردن با تو وقت دارم». مادربزرگ ما را کنار خودش نشاند و بعد از تبریک، حالم را پرسید و از عروس و دامادها سؤال کرد. تمام وقایع عروسی را برایش تعریف کردم و گفتم که جای شما و ورده در آن جشن خالی بود؛ تعریفهای من خوشحالش کرد و تا آماده شدن غذا، خودم را با احد و ورده سرگرم کردم و به آنها قول دادم عصر آنها را برای گردش با خودم از خانه بیرون ببرم.
ظهر آقای طائریان به خانه آمد و از دیدارم شاد شد. ورده به او خبر داد که ما عصر به گردش می رویم. آقای طائریان با گفتن این که (بچه ها اذیت می کنند) می خواست ما را منصرف کند. اما وقتی تمایل خودم را اعلان کردم، سکوت کرد و گفت «بسیار خوب، با این شرط می روید که من شما را تا پارک برسانم و خودم هم شما را برگردانم». قبول کردم و عصر با بچه ها به پارک رفتم آقای طائریان ما را به پارک نزدیک نمایشگاه خودش برد و پس از آن که مطمئن شد ما آسوده هستیم به نمایشگاه رفت. من بچه ها را با انواع بازی سرگرم و از آنها مراقبت کردم. ورده نیز در مراقبت از احد کمکم کرد.@nazkhatoonstory
#۱۵۷غروب آقای طائریان برای بازگرداندن ما باز آمد و همه صحیح و سالم سوار شدیم. احد با شیرین زبانی از بازیهایی که کرده بود برای پدرش تعریف کرد و چون خسته شده بود، در آغوشم به خواب رفت. من به بچه ها نگاه کردم و گفتم «احد خیلی زیباست، او شبیه مادرش شده؟» آقای طائریان نگاهم کرد و گفت «بله، او موها و سپیدی پوستش را از مادر به ارث برده». پرسیدم «شما نمی خواهید که بار دیگر ازدواج کنید؟» پرسید «شما کسی را برای من در نظر گرفته اید؟» گفتم «نه، اما فکر می کنم اگر ازدواج کنید برای بچه ها بهتر باشد. خودتان این طور فکر نمی کنید؟» خندید و گفت «چرا، اما مسئله این است که مادر آیندۀ آنها باید مطابق میل خودشان باشد و آنها دوستش داشته باشند». و چون حیرت مرا دید گفت «چرا تعجب کردید؟ من این حق را به بچه هایم می دهم تا مادر آینده شان را انتخاب کنند». پرسیدم «و اگر چنین نکردند؟» خندید و گفت «آنقدر صبر می کنم تا بالاخره همسری پیدا کنم که آنها دوستش داشته باشند». گفتم «اما این درست نیست؛ آنها هنوز خیلی کوچکند و نمی توانند درک کنند که چه کسی خوب یا بد است. شما انتخاب خودتان را بکنید و مطمئن باشید که آنها به همسرتان علاقه مند می شوند». بار دیگر خندید و گفت «من بچه هایم را خیلی خوب می شناسم. می دانم که آنها با بچه های دیگر فرق دارند. آنها خیلی باهوش هستند و محبت هر کسی را به دل راه نمی دهند. تعجب می کنم که به شما دل بسته اند و محبت شما را به دل گرفته اند. آن شب عقدکنان وقتی از خانۀ شما بازگشتم می دانید احد به من چه گفت؟» پرسیدم «چه گفت؟» آقای طائریان نگاهی گذرا به من انداخت و گفت «احد از من پرسید- بابا عروسی خوب بود؟- گفتم بله خوب بود. بعد پرسید اگر من مریض نبودم می دانید چه کار می کردم؟ پرسیدم چه می کردی؟ گفت من از مینا می خواستم که مادرم بشود و لباس عروسی بپوشد و با تو به خانه بیاید. این حرف از یک بچه مثل او بعید می نمود». پرسیدم «راستی راستی او این را گفت؟» خندید و گفت «دیدید که قبولش مشکل است؟ این دو تا بچه گاهی چنان صحبت می کنند که مرا هم متعجب می کنند». پرسیدم «شما در مقابل به او چه گفتید؟ چه جور قانعش کردید؟» بار دیگر نگاهم کرد و گفت «قانعش نکردم، چون راه آن را نمی دانستم. فقط گفتم که میناخانم هر دوی شما را دوست دارد و می خواهد دوست شما باشد، نه مادر شما. اما احد لبخندی زد و گفت- من می دانم که او مادرم می شود- و به خواب رفت».
ورده خاموش و ساکت به خیابان نگاه می کرد. گفتم «من بچه ها را دوست دارم و دلم می خواهد که با آنها باشم؛ اما اگر بدانم این دیدارها آنها را به من وابسته می کند، ترجیح می دهم کمتر به دیدن آنها بیایم». کلامم تکانی به ورده داد و نگاه التماس آمیزش را بر چهره ام دوخت و گفت «نه این کار را نکنید. من به شما قول می دهم که احد را قانع کنم و دیگر او به شما به چشم مادر نگاه نکند. پدر می داند که احد حرفهایم را گوش می کند. این طور نیست پدر؟» آقای طائریان سخن او را تأیید کرد و من قول دادم که به دیدار خود ادامه دهم.
به خانۀ آنها که رسیدیم، می خواستم از آنها جدا شوم، اما احد دستش را به گردنم حلقه کرده بود و با گفتن مادر، مادر. اُمّا، اُمّا. سرش را در سینه ام فرو کرده بود. تصمیم گرفتم او را در بسترش بخوابانم و بعد بروم. ورده جلوتر دوید و در اتاق خوابشان را باز کرد و من احد را در بسترش گذاشتم و به او قول دادم که در کنارش می مانم. او دستم را در دست گرفت و به خواب رفت.
از آنها که جدا شدم، تصمیم گرفتم کمتر به دیدنشان بروم تا تدریجاً این محبت به سردی بگراید @nazkhatoonstory
#۱۵۸ برای گریز از تنهایی، بار دیگر به نمایشگاه آقای طائریان رفتم؛ اما این بار تنها و بدون استاد. دیدن تابلوهای نقاشی، جذبه ای در من برانگیخته بود. دفعۀ قبل که با استاد به دیدن آثار نقاشان بزرگ رفته بودم، نتوانستم به خوبی از آنها دیدن کنم. ولی این بار موفق شدم تا با خیال آسوده به تماشای آنها بپردازم. آقای طائریان که اشتیاق مرا برای بازدید مجدد تابلوها دید، بدون آن که همراهیم کند، اجازه داد تا در سکوت به تماشا بپردازم.
یکی از تابلوها، بنایی قدیمی را نشان می داد با دهلیزهای تاریک و پیچ در پیچ. حس کردم که رابطه ای با این بنا دارم و قبلاً آن را در جایی دیده ام. بنا نه شبیه قصر بود و نه شبیه خانه. شاید به برجی متروک بیشتر شباهت داشت. اطراف برج تاریک بود و نور اندک ماه، آن را وهم انگیز ساخته بود. اولین طاق با قوسی ضربی و خیلی طویل تا نزدیک برج ادامه داشت و آن را به صورت راهرویی سرپوشیده درآورده بود. گمان می کردم که اگر به آن دست بزنم، ستونهای گچ بری قدیمی اش، بر اثر تماس دستم ویران می شود. با دقت به یک ستون چشم دوختم و صورت دختری را که با چشمان باز و بیفروغش به تاریکی دشت نگاه می کرد تشخیص دادم. آنقدر محو تماشا شده بودم که گمان کردم چشمان دخترک نگاه از دشت برگرفته و به من می نگرد. گویی که از من می خواست تا مسافر آن برج مخروبه شوم. حس کردم که نسیم خنکی از دشت به جانب من می وزد و من خسته از راهی طولانی، به امید یافتن مأمنی برای استراحت بدانجا رسیده ام. خود را به زیر اولین طاقی رساندم و پایم سنگفرش دالان را حس کرد. خسته و فرسوده آن تاریکی را طی کردم و خود را به برج رساندم. هوا ساکن شده بود و دیگر هیچ نسیمی نمی وزید. دست پیش بردم تا در را بکوبم، اما با باز شدن در دستم در هوا بی حرکت ماند. باترس داخل شدم، درون برج تاریک و مخوف بود و هیچ نوری دیده نمی شد. صدا زدم (کسی اینجا نیست؟) پژواک صدایم در برج پیچید و در تاریکی چیزی از برابر صورتم چون باد گذشت. ترس بر وجودم غلبه کرده بود و این بار صدایم به التماس قرین شده بود. هنگامی که با ناامیدی فریادکشیدم (کسی در اینجا نیست؟) صدای باز شدن دری را شنیدم و همزمان نور کم سوی فانوس کوچکی را دیدم. در نور فانوس، زنی را دیدم با اندامی بلند و باریک که موهای فرفری اش را روی شانه ریخته بود و لباس خوابی بلند بر تن داشت. گویی او را از خواب بیدار کرده باشم، او با فانوس به من نزدیک شد و هنگامی که روبه رویم قرار گرفت، آهسته پرسید (چه می خواهی؟) گفتم (مسافری هستم که از راه دور آمده ام و به دنبال سرپناهی می گردم) او به رویم لبخند زد و گفت (دنبالم بیا). به دنبال او حرکت کردم و با او وارد راهرو طویلی شدم که کف آن با آجرهایی یک دست مفروش شده بود. در دو طرفمان اتاقهایی بود با درهای کوتاه که هر کدام با قفلی بزرگ بسته شده بودند. به انتها نرسیده، او در اتاق کوچکی را که شبیه درهای دیگر بود را گشود و با دست اشاره کرد که داخل شوم. بوی نم و هوای راکد نفسم را بند آورده بود و ناگهان فانوس در دست آن زن خاموش شد. اما او به درون رفت و من در تاریکی فقط سپیدی پیراهنش را تشخیص می دادم. به من گفت (داخل شو و در را پشت سرت ببند). بی اختیار به دستورش عمل کردم و در را بستم. ناگهان موجی از هوای تازه به صورتم اصابت کرد و توانستم نفس بکشم. چشمم که به تاریکی عادت کرد او را دیدم در کنار پنجره ای کوچک که بیشتر شبیه یک دریچه بود، ایستادم. به طرفش رفتم. گمان کردم قبلاً او را جایی دیده ام و با طرز نگاهش آشنا هستم. (در اینجا غذایی نیست تا برایت بیاورم اما می توانی تا روشن شدن آسمان اینجا بمانی، اما همین که خورشید طلوع کرد، باید اینجا را ترک کنی). لحن صدایش آرام، اما محکم بود. گفتم (گرسنه نیستم، همین که بتوانم قدری استراحت کنم کافی است). گفت (تو راهی طولانی طی کرده ای و خسته هستی، متأسفم که نمی توانم کار دیگری برایت انجام بدهم). گفتم (خودتان را ناراحت نکنید، همین که اجازه دادید شب را اینجا بمانم، ممنونم). لبخندی زد و به تختی چوبی و فرسوده اشاره کرد و گفت (اینجا می توانی استراحت کنی. کوله بارت را زمین بگذار و قرار بگیر). تازه متوجه شدم که کوله بارم را روی تخت گذاشتم و برای آن که بتوانم از هوای بیشتری استفاده کنم، خود را به دریچه نزدیکتر ساختم. نور ماه محوطه را روشن کرده بود و چشمم به گورهایی افتاد که به طور منظم در کنار هم قرار داشتند. از دیدن گور لرزه بر اندامم افتاد. آن زن متوجه شد و گفت (از چه می ترسی؟) نگاهش کردم و پرسیدم (اینجا گورستان است؟) لبخندش را تکرار کرد و گفت (اینجا خانۀ آخر است. همۀ مسافران وقتی خسته می شوند به اینجا رو می آورند و استراحت می کنند. اینجا آسایشگاه ابدی است). حس کردم که قوایم تحلیل می رود و دست و پایم توان خود را از دست می دهد. گفتم (چقدر خسته ام. فکر می کنم به خوابی طولانی احتیاج دارم).@nazkhatoonstory
#۱۵۹ پرسید (دلت نمی خواهد که صبح طلوع خورشید را نگاه کنی و اولین انوار خورشید را که از ستیغ کوه تابیده می شود ببینی؟) نگاهی دیگر به صحن گورستان انداختم و گفتم (من بارها طلوع خورشید را نگاه کرده ام. دیگر برایم جاذبه ای ندارد. من هفده بهار را پشت سر گذاشته ام و فکر می کنم بهار هم دیگر لطف و زیبایی خودش را از دست داده) تبسمی کرد و گفت (اما هنوز جسم تو بوی بهار می دهد، برق چشمانت فانوس را خاموش کرد و تو با نور چشمت راه را شناختی. شانه هایت آن قدر توان دارند تا کوله بارت را تحمل کنند. دستهایت هم می توانند سنگینی کودک شش ساله ای را تحمل کنند. به صدای ضربان قلبت گوش کن! او به تو می گوید که حاضر است سالها به این تپش ادامه دهد. این صدا زیبا نیست؟ در اتاقهای دیگر این آسایشگاه مسافرانی هستند که می خواهند به حیات ادامه بدهند اما نمی توانند و ما برای جلوگیری از فرار آنها به در اتاقشان قفلی بزرگ زده ایم. من به تو می گویم که از همین راه که آمده ای برگرد و به حیاتت ادامه بده. در اینجا جز حسرت و اندوه برای گذشته، چیز دیگری در انتظارت نیست. حالا تصمیم با خود توست که بمانی یا این که این راه را برگردی، اما بدان که تا پیش از تابش اولین نور خورشید باید اینجا را ترک کرده باشی).
او به سبکی باد اتاق را ترک کرد و مرا بین دوراهی رفتن و ماندن تنها گذاشت. لحظه ای ایستادم و گوش فرا دادم صداهای ضعیفی از انتهای دالان به گوش می رسید. کوله پشتی ام را برداشتم و از اتاق خارج شدم. از کنار هر در که می گذشتم، صدای التماسی را می شنیدم که تقاضای باز شدن در را می کرد. در میان تمام درهای قفل شده، چشمم به در نیمه بازی افتاد که برخلاف درهای دیگر قفلی نداشت. به آرامی از کنار آن گذشتم؛ اما بوی عطری که در آن هوای خفقان آور به مشامم رسید، مرا از حرکت بازداشت و باعث شد تا گامی به عقب بردارم و از در نیمه باز نگاهی به درون آنجا بیاندازم. چشمم از چیزی که دید خیره شد. نگاهم به دختری افتاد که در حال ریسه کردن گلهای یاسی بود که به صورت تاجی در می آمد. او متوجه حضور من شد و نگاهش را بر چهره ام دوخت. توان حرکت نداشتم. او به طرفم آمد. هنگامی که روبه رویم قرار گرفت، نگاهش را بر دیده ام دوخت و گفت (خوش آمدی! چرا داخل نمی شوی؟) از نگاهم تردید را خواند و گفت (اتاق من قفلی ندارد و هرگاه که بخواهی می توانی بروی. داخل شو!) او مرا تا نزدیک جایی که نشسته بود برد و کوله پشتی ام را گرفت و گفت (آسوده باش و قرار بگیر. مدتها بود که به دنبال مصاحبی می گشتم. دوست داری تو هم نیم تاجی از این گلها داشته باشی؟) بعد بدون آن که به انتظار پاسخ باشد، سبدی پر از گلهای یاس مقابلم قرار داد و گفت (مشغول شو). گفتم (من تو را قبلاً دیده ام. تو همان کسی نیستی که چند بار به دیدنم آمدی؟) لبخندی زد و گفت (چرا، من همانم، و تو همان دختری هستی که قلب معبودم را تسخیر کردی). گفتم (اما تو اشتباه می کنی. قلب معبود تو در اختیار دختر دیگری است). نگاهش را خشمگینانه به صورتم دوخت و گفت (من هرگز اشتباه نمی کنم. من و او همدیگر را دوست داشتیم و می خواستیم بعد از درسهایمان با هم ازدواج کنیم. داس مرگ مرا از او جدا کرد، اما عشق مانع از آن شد که من هم مثل دیگران در اتاق محبوس بشوم. من آزادم، چون هنوز عشق و علاقه ام را از دست نداده ام. زمانی که تو پا به اتاقم گذاشتی، او تو را دید و خاطرۀ من در وجودش زنده شد. تصمیم گرفتم او را خوشبخت کنم و با خوشبخت شدن او خودم آرام و قرار بگیرم. اما تو باعث شکنجۀ معبودم می شوی. کاری که من هیچ گاه قادر به انجامش نبودم. تو کارهایی می کنی که من هرگز نمی کردم؛ حتی اگر زنده بودم. تو او را زجر می دهی و کاری می کنی که خیال کند اگر من هم زنده می ماندم، همین رفتار را می کردم. تو با اعمالت مرا هم خوار و کوچک کردی. @nazkhatoonstory
#۱۶۰ چند بار خواستم تو را از این کارها بازدارم، نشد. اما وقتی نشد، تصمیم گرفتم نابودت کنم. چرا که وقتی زنده نباشی اسم مرا نابود نمی کنی و در ذهن معبودم جاودانه خواهم ماند. تو به اینجا تعلق داری و باید اینجا بمانی. لحن محکم و قاطع او وجودم را لرزاند. خواستم بلند شوم اما توان نداشتم. او فهمید و پوزخندی به رویم زد و گفت (تو به اختیار خودت اینجا آمدی، اما رفتنت به اختیار تو نیست). فریاد زدم که (نه من باید برگردم. من باید تا پیش از طلوع آفتاب اینجا را ترک کرده باشم). اما او خندید و گفت (بیهوده فریاد نکن! هیچ کس صدایت را نخواهد شنید. آرام بگیر و به کارت ادامه بده). بار دیگر فریاد کشیدم و کمک خواستم. در اتاق گشوده شد و همان زن در مقابل در ظاهر شد و پرسید (تو چرا هنوز اینجایی؟) گفتم (می خواهم بروم اما این دختر نمی گذارد). دختر بار دیگر با صدای بلند قهقه سر داد و گفت (نه، او باید بماند. او اگر برود اسم مرا از صفحۀ ذهن معبودم پاک می کند). زن خود را به او رساند و در حالی که شانه های او را با شدت تکان می داد گفت (اما او باید برگردد. فراموش کردی که فرزندان من به او علاقه پیدا کرده اند و پسرم به او مادر می گوید؟ او باید برگردد چون امید فرزندان من است. و من به تو اجازه نمی دهم که او را پیش خودت نگه داری. این دختر اگرچه نام تو را از ذهن معبودت پاک خواهد کرد، اما در مقابل باعث خواهد شد تا فرزندانم یاد مرا و اسم مرا فراموش نکنند. او با محبت به آنها، من را شاد می کند و من در این مکان دور از حیات، قرار و آرام می گیرم. خواهش می کنم او را رها کن و اجازه بده برگردد). اما دختر خونسرد نگاهش را از زن برگرفت و گفت (نه او باید بماند. من چند سال است که انتظار کشیده ام و به امید روزی بودم که معبودم را خوشبخت و سعادتمند ببینم. با رفتن این دختر بار دیگر کارها و خطاهای گذشته تکرار می شود و روز و شب عشقم تاریک و غم افزا می شود. او نمی داند که با جسم و روح کاوۀ من چه می کند. این دختر در سینه قلبی ندارد تا به کودکان تو محبت کند). زن از روی تأسف سر تکان داد و گفت «تو اشتباه می کنی! من شاهد بودم که چگونه فرزندم را در آغوش خود خواب کرد و چگونه دستهای نوازشگرش را بر سر دخترم کشید. من شاهد بودم که او چگونه دل غمگین فرزندانم را در شب تولد شاد کرد و آنها را سرگرم کرد. تو نمی توانی به من بقبولانی که او در سینه قلبی ندارد. بیا و به خاطر عطوفت مادری من هم که شده از خطای او چشم بپوش و اجازه بده تا اتاقت را ترک کند. تو می دانی که من هم چند سال است که انتظار می کشم. این که انتظار روزی خوشبختی همسرم را ببینم و احساس کنم که خانواده ام از سعادت بهره مندند. من هم دلم می خواهد آرام و قرار بگیرم و آسوده به خواب بروم؛ اگر تو اجازۀ ترک این مکان را به این دختر ندهی، هیچ کداممان قرار و آرام نخواهیم گرفت). گفتم (من کاوه را دوست دارم، همان طورکه تو روزی دوستش داشتی. اما وقتی او عشق مرا نمی خواهد و دختر دیگری را انتخاب می کند، من چه کار باید بکنم؟ آیا توقع داری در مقابلش زانو بزنم و از او عشق گدایی کنم؟ من اگر مجبور بشوم اینجا بمانم هرگز تن به این کار نخواهم داد). نگاه پرشررش را به صورتم دوخت و گفت (تو دروغ می گویی. تو هرگز او را صادقانه دوست نداشته ای. عشق برای تو بازیچه ای است که هر روز به دست کسی می سپاری. یک روز کاوه؛ روز دیگر استاد هندی! تو عشق را وسیله ای کرده ای برای آزار رساندن به او. نه، تو حق نداری از اینجا خارج بشوی. وقتی تو نباشی او سعادتمند می شود؛ من می دانم). گفتم (تو اشتباه می کنی. من می گویم که حتی اگر گفته های تو حقیقت داشته باشند و واقعاً او دوستم داشته باشد، با مرگ من ضربه ای جبران ناپذیر به او وارد می کنی. مرگ تو باعث شد که او موجودی خشن و عصبانی بشود. اما مرگ من او را به کلی نابود خواهد کرد. من اگرچه او را می رنجانم، اما می داند و می بیند که زنده ام و نفس می کشم. او می تواند مرا آن طور که دوست دارد تربیت کند. من به او امید روزهای روشن می دهم. او از مبارزه با من لذت می برد. نمی بینی که هر زمان ما با همدیگر روبه رو می شویم با هم مجادله می کنیم؟ کاوه از دختران مطیع و تسلیم خوشش نمی آید. اگر تو زنده بودی و دختری مطیع و سربه راه می شدی، مطمئنم که عشق او را به زودی از دست می دادی. او اگر مرا می خواهد، تنها به خاطر این است که من زود در مقابل اراده اش تسلیم نمی شوم. تو اگر حقیقتاً او را دوست داری باید بگذاری تا من برگردم و به مبارزه ام ادامه بدهم. من کاوه را به دست خواهم آورد؛ اما نه با التماس و اطاعت و تسلیم شدن محض، بلکه کاری خواهم کرد تا یقین کند که مرا در مبارزه شکست داده. منظورم را می فهمی؟) نگاه تردید آمیزش را به صورتم دوخت و پرسید (راستی راستی قصد شکنجۀ او را نداری و نمی خواهی عشق او را مضحکه کنی؟) خندیدم و گفتم (من بدون عشق او زنده نخواهم ماند).
دختر سر به زیر انداخت و با دست به در اشاره کرد که خارج شوم. @nazkhatoonstory