رمان آنلاین پنجره قسمت ۱۶۱تا۱۷۵
رمان:پنجره
نویسنده:فهیمه رحیمی
#۱۶۱بلند شدم و آن زن کوله پشتی ام را برداشت و به دستم داد و با گفتن (زندگی زیباست، با محبت به دیگران زیباترش کن) در را پشت سرم بست.
از صدای بسته شدن آن به خود آمدم. آقای طائریان با فنجانی چای به طرفم آمد و پرسید «در این تابلو چه چیز خاصی وجود دارد که شما را مجذوب خودش کرده؟ یک ساعتی است که ساکت و بی حرکت مقابل این تابلو ایستاده اید و نگاه می کنید». به صورتش لبخند زدم و گفتم «این تابلو امید به زندگی را در من قوت می بخشد و احساس می کنم که به حیات و این جهان وابستگی خاصی دارم». لبخندی زد و گفت «اگر این تابلو- ابدیت- این طور شما را مجذوب کرده پس در مقابل این تابلو چه خواهید شد؟» با انگشت به تابلویی اشاره کرد که سراسر طبیعت بود. گفتم «در آن غرق می شوم و از لحظه به لحظۀ آن لذت می بریم». قاه قاه خندید و گفت «باید هم چنین بکنید. از دختری شاد مثل شما انتظار دیگری نمی توان داشت».
به خانه که بازگشتم، تصمیم نهایی خودم را گرفته بودم. می بایست به جای مبارزه با کاوه، با یهدا نبرد می کردم و او را از صحنه خارج می کردم. عشق و محبت آقای قدسی نمی بایست زیر فشار تردیدها و دودلی ها مدفون شود. به اتاقم که رفتم، صدای او را شنیدم که درس می داد. لحظه ای به آهنگ صدایش گوش سپردم و آنگاه تغییر لباس دادم و پایین رفتم. مادر در آشپزخانه بود و مشغول تهیۀ غذا. خودم را روی صندلی رها کردم و گفتم «می دانی مادر، من باید برای تابستانم برنامه ریزی کنم. خیال دارم درس بخوانم». نگاهش را به صورتم دوخت و گفت «تو تازه از درس خواندن فارغ شده ای؛ بگذار مغزت کمی استراحت کند». خندیدم و گفتم «برای استراحت مغز فرصت کافی وجود دارد. زمانی که به خواب ابدی بروم، مغزم هم استراحت خواهد کرد». با بهت به صورتم زل زد و پرسید «این چه حرفی است؟ باز هم به کله ات زده و حرفهای بی سروته می زنی». گفتم «اتفاقاً خیلی هم هوشیارم و می دانم که چه می گویم. اگر اجازه بدهید می خواهم در طول تابستان درس بخوانم و با تجدیدیهای کلاس ششم امتحان بدهم. شاید موفق شدم که همین تابستان دیپلم بگیرم و مهرماه با مرسده و فریدون راهی بشوم». مادر خندید و گفت «رفتن به هندوستان تو را وسوسه کرده و صبر و شکیباییت را از بین برده. اگر می دانی که می توانی موفق بشوی من حرفی ندارم. هر کاری که لازم است بکن». بلند شدم و صورتش را بوسیدم و گفتم «برای شروع باید از آقای قدسی خواهش کنم، تا به من درس بدهد». مادر گفت «او تازگی چند شاگرد گرفته، تو هم می توانی با آنها درس بخوانی». گفتم «می دانم، صدای آنها را از اتاقم شنیدم. شما از آقای قدسی خواهش می کنید یا خودم این کار را بکنم». مادر شانه بالا انداخت و گفت «فرقی نمی کند، بهتر است خودت این تقاضا را بکنی. دلم نمی خواهد در معذورات اخلاقی قرار بگیرد. اگر نخواهد، با تو آسانتر صحبت می کند تا با من». قبول کردم و برگشتم بالا. می خواستم ببینم که آیا تدریس به پایان رسیده یا نه. صدایی نمی آمد. با اطمینان از پایان کارش، شمارۀ خانه شان را گرفتم. شکوه خانم گوشی را برداشت.
پس از سلام و احوالپرسی پرسیدم «آقای قدسی منزل است؟» پرسید «منظورت کاوه است؟» گفتم «بله». گفت «بله هست، چند لحظه صبر کن تا صدایش کنم». @nazkhatoonstory
#۱۶۲ قلبم تندوتند می زد. وقتی گفت (بله بفرمایید)، لحظه ای مکث کردم تا توانستم سلام کنم. به سلامم پاسخی گرم داد و حالم را پرسید و اضافه کرد «چه کاری می توانم برایت انجام بدهم». گفتم «می خواستم بدانم شما حاضرید به من درس بدهید؟» خندید و گفت «این کار را که یک سال است انجام می دهم». گفتم «می دانم، می خواستم بدانم حاضرید تابستان هم به من درس بدهید؟» بار دیگر خندید و گفت «منظورت را درک کرده بودم. می خواهی خصوصی درس بگیری یا با دیگران؟» گفتم «هرطورکه شما صلاح بدانید». گفت «بلند شو بیا اینجا تا با هم صحبت کنیم. تنهایی؟» گفتم «نه» گفت «اجازه بگیر و بیا، حضوری بهتر می شود صحبت کرد». قبول کردم و گوشی را گذاشتم. وقتی به مادر گفتم، گفت «برو؛ در ضمن سؤال کن که برای هر درس چقدر باید پول بپردازی».
زنگ خانه شان را که فشردم، خودش در را باز کرد و مرا به اتاق پذیرایی هدایت کرد. شکوه خانم به استقبالم آمد و بوسه ای گرم و صمیمی بر گونه ام نواخت و پرسید «تنها شده ای؟» گفتم «بله، همه رفته اند و من مانده ام». کنارم نشست و پرسید «استاد هم نیامده؟» گفتم «شاید فردا پیدایش شود». لبخندی زد و گفت «پس، فردا از تنهایی درمی آیی و باز هم برنامه ات را ادامه می دهی». گفتم «فکر نمی کنم که دیگر فرصت گرداندن او را پیدا کنم؛ چون تصمیم گرفته ام درس بخوانم و اگر خدا بخواهد شهریورماه امتحان بدهم، شاید توانستم همین امسال دیپلمم را بگیرم». خوشحال شد و با گفتن (حتماً موفق می شوی) از کنارم بلند شد.
آقای قدسی پرسید «استاد کی خیال رفتن دارد؟» نگاهش کردم و گفتم «نمی دانم». پوزخندی زد و گفت «شاید تا شهریور بماند و بعد همگی با هم راهی بشوید». من نیز در جواب، پوزخندی زدم و گفتم «شاید چنین کند». جدی شد و گفت «حالا تصمیمتان جدی است؟» گفتم «در چه مورد؟» گفت «در مورد کاری که برای آن آمدید؟» متوجه خودم شدم و گفتم «هان! بله، تصمیمم کاملاً جدی است. می خواهم درس بخوانم». پرسید «خوب، چه درسهایی را انتخاب کرده اید». خندیدم و گفتم «تمام درسها را. البته اگر گران تمام نشود و شما هم فرصت داشته باشید». گفت «من وقت کافی برای درسهای ریاضیات دارم. اما حفظ کردنیها را باید خودتان بخوانید. البته اگر مشکلی پیش آمد، برایتان رفع می کنم. قبول می کنید؟» قبول کردم.
شکوه خانم شربت خنکی برایم آورد و اجازه خواست تا برای تهیۀ غذا برود. وقتی او مارا تنها گذاشت، آقای قدسی به شربت اشاره کرد و گفت «بفرمایید تا گرم نشده. بعد هم با من بیایید بالا تا ساعتهای درس را تنظیم کنیم». شربتم را نوشیدم و به دنبال او حرکت کردم. آقای قدسی در اتاقش را گشود و با دست اشاره کرد تا داخل شوم. اولین باری بود که پا به اتاق او می گذاشتم. از تخت خواب اثری نبود. به جای آن یک میز گرد نسبتا بزرگ با شش صندلی دیده می شد. او یکی از صندلیها را تعارفم کرد و من نشستم. از جایی که نشسته بودم، به خوبی اتاقم را می دیدم. نیمی از کمد لباس و میز تحریر دیده می شد.
آقای قدسی یک برگ کاغذ از لای دفتر درآورد و روبه رویم قرار داد و گفت «این برنامۀ ماست ببینید». برنامه را برداشتم و نگاهی به ساعتهای درسی انداختم و گفتم «خوب است». او کنارم نشست و گفت «در فاصلۀ این ساعتها، اگر اشکالی داشتی می توانی بپرسی. تاریخ و جغرافیا که سخت نیست؛ اما طبیعی را باید با جدیت بیشتری بخوانی». گفتم «بله، می دانم. خوشبختانه مرسده و استاد هستند و می توانم تا آنها نرفته اند رفع اشکال کنم». اسم استاد را بی اراده و بدون غرض بر زبان آورده بودم. اما آقای قدسی عصبانی شد و گفت «با وجود استاد، نیازی به من نیست. او می تواند شما را درس بدهد». گفتم «او استاد ادبیات است». گفت «پس زحمت دروس ادبیات شما با او خواهد بود و مرسده خانم هم در درسهای دیگر کمکتان می کند». گفتم «اگر برایتان اشکال دارد، لطفاً با صراحت بگویید و خودتان را ناراحت نکنید. من نمی خواهم به شما تحمیل بشوم». با گفتن (بس کنید)، مرا ساکت کرد. بعد بلند شد و کنار پنجره ایستاد و لحظه ای درنگ کرد. وقتی به طرفم برگشت، پرسید «از چه روزی شروع می کنید؟» گفتم «هر روزی که شما بگویید». گفت «من هر روز کلاس دارم. می توانید بیایید».@nazkhatoonstory
#۱۶۳من هم اعلان آمادگی کردم و او مقداری جزوه مقابلم گذاشت و گفت «نگاهی به این جزوه ها بیندازید. اینها مقدمه های سال ششم هستند». به جزوه ها نگاه کردم و گفتم «مشکل نیستند». نفس راحتی کشید و گفت «بسیار خوب، پس شما از فردا با دیگران در درس شرکت می کنید. ما در دو جلسۀ گذشته، فقط مقدمات را خوانده ایم. خوشبختانه شما آمادگی دارید که از ادامۀ درس شروع کنید. اما برای این که هم خیال من و هم خیال شما راحت باشد، این جزوه ها را با خودتان ببرید و امشب نگاهی به آنها بیندازید تا با آمادگی کامل کارمان را شروع کنیم». جزوه ها را برداشتم و بلند شدم و در ضمن پرسیدم «من برای هر درس چقدر باید بپردازم؟» نگاه غضب آلودش را بر صورتم دوخت و گفت «من می دانم و پدرتان. شما در این کار دخالت نکنید». از پله ها که پایین می رفتم گفتم «ساعت کلاس را فراموش کردم». گفت «روی برنامه نوشته شده». گفتم «پس امشب منتظر پدرم باشید». گفت «متأسفم، من امشب نیستم. چه اصراری داری که همین امشب مسئلۀ حق التدریس را تعیین کنی؟» خندیدم و گفتم «دلم می خواهد با خیال راحت و کاملاً جدی سرکلاس حاضر شوم و به قول بچه ها نخودی نباشم». او هم خندید و گفت «نگران نباش، تو نخودی نیستی. فردا می بینمت».
از خانۀ کاوه خارج شدم و نفس راحتی کشیدم و با خود عهد کردم که باید جدیت نشان دهم، تا بتوانم همپای دیگران پیش بروم. وقتی به مادر گفتم که او خودش با پدر در مورد پول صحبت می کند، لبخندی زد و گفت «من می دانم که او تو را مهمان می کند و از ما پول نمی گیرد».
همان شب جزوه ها را خواندم و کتابهای مرسده را از محبس کتابخانه خارج کردم تا از آنها استفاده کنم. صبح زود از خواب بیدار شدم. مادر پرسید «چرا این قدر زود بلند شده ای؟» گفتم «می خواهم زودتر کارهای خانه را انجام بدهم تا وقتی می روم شما کاری نداشته باشید». خندید و گفت «ممنونم عزیزم! لازم نیست خودت را به زحمت بیندازی. تو فقط به درست فکر کن و سعی کن از درس دادن آقای قدسی بهترین استفاده را ببری. من می توانم از عهدۀ کارهای خانه بر بیایم؛ فکر مرا نکن».
با این حال، تمام کارها را انجام دادم و زمانی که خودم را آمادۀ رفتن به کلاس کردم، هنوز وقت کافی داشتم. مادر به اتاقم آمد و گفت «به شکوه خانم بگو که زودتر آماده بشود». پرسیدم «جایی می خواهید بروید؟» مادر پشت لباسم را صاف کرد و گفت «با هم می رویم کمی خرید کنیم و تا ظهر برمی گردیم». دفتر و جزوه هایم را برداشتم و از خانه خارج شدم.
در، نیمه باز بود. شکوه خانم را در آشپزخانه دیدم و پیغام مادر را به او رساندم. شکوه خانم گفت که کاری ندارد و به زودی می رود سپس مرا به چای دعوت کرد. تشکر کردم و پرسیدم «آقای قدسی نیستند؟» به اتاق بالا اشاره کرد و گفت «چرا، منتظر شاگردانش است». گفتم «با اجازه تان می روم بالا». گفت «برو دخترم، برو».
من اولین نفری بودم که وارد شدم. آقای قدسی در مقابل هر صندلی جزوه ای را می گذاشت. وقتی من وارد شدم و سلام کردم؛ جواب سلامم را داد و گفت «شاگرد ساعی من وقت شناس هم هست. بفرمایید بنشینید تا دیگران هم برسند. چای میل داری؟» گفتم «نه، متشکرم» پرسید «جزوه ها را خواندی؟» گفتم «بله». گفت «اشکالی نداری؟» سرم بر طرفین حرکت کرد که (نه). او یکی از آن جزوه ها را در اختیارم گذاشت و گفت «تا دیگران برسند، نگاهی به اینها بینداز». جزوۀ فیزیک بود و درس آن برایم تازگی داشت. قدری برایم توضیح داد و بی اختیار درس را شروع کرد. با ورود دیگر شاگردان، از سخن باز ایستاد. چهار پسر و دو دختر در کلاس حاضر شدند. یکی از دختران آرایش کم رنگی کرده بود که از کارش خوشم نیامد. حدس زدم برای وقت گذرانی آمده است. آقای قدسی بلافاصله درس را شروع کرد و با وسواس خاصی آن را به پایان رساند. او چندین بار تکرار کرد که اگر اشکالی داریم بپرسیم تا آن را رفع کند. سؤالاتی که آنها مطرح می کردند، برایم جالب بود و مرا آگاه تر می ساخت. وقتی کلاس به پایان رسید، همگی به پا خاستیم، او با دست به من اشاره کرد که بنشینم، اما بقیه را بدرقه کرد.@nazkhatoonstory
#۱۶۴هنگامی که به اتاق برگشت در یک سینی دو فنجان چای با خودش آورد و پرسید «خسته شدی؟» گفتم «نه». گفت «من که خیلی خسته ام». از میز کنار پنجره سیگار درآورد و روشن کرد و گفت «چایت را بخور». نوشیدن چای مختصر خستگی ام را برطرف کرد. آقای قدسی هم چایش را نوشید و سینی را روی میز کنار پنجره گذاشت و گفت «باید برای تو توضیحات بیشتری بدهم تا از کلاس عقب نمانی. شاگردان دیگر این درسها برایشان تکراری است؛ اما برای تو مسئله فرق می کند. تو باید از ابتدا یاد بگیری». گفتم «اما شما خسته اید. من می توانم …» نگذاشت ادامه دهم. گفت «خسته نیستم. به جای حرف بهتر است نمونه ای سؤالات را که بهتان دادم در مقابل خودم حل کنید تا یقین کنم که درس را خوب یاد گرفته اید». او یکی از سؤالات را نشانم داد و گفت «تا تو این را حل کنی، من برمی گردم». سینی را برداشت و پایین رفت. سؤال را حل کردم، اما ترس درست یا غلط بودنش را داشتم. وقتی به اتاق بازگشت، مجدداً سیگار روشن کرد و پرسید «حل کردی؟» کاغذ را مقابلش گذاشتم. نگاهی به آن انداخت و لبخندی بر لبش نقش بست و با گفتن (آفرین) خوشحالم کرد. گفت «اگر همین طور پیش بروی، قول می دهم که شهریورماه دیپلمت را بگیری و با خیال راحت راهی بشوی». گفتم «مثل این که شما بیش از دیگران مایلید که من از ایران بروم». نگاهش را به صورتم دوخت و پرسید «مگر برای رفتن نیست که اینقدر عجله داری و می خواهی دیپلمت را زودتر بگیری؟» گفتم «نه، برای رفتن نیست. می خواستم تابستان بیکار نمانم. به همین دلیل بود که …» حرفم را قطع کرد و گفت «اما رفتن تو به این بستگی دارد که در ایران دیپلم را بگیری و بعد راهی بشوی». گفتم «بله، قرار این هست؛ اما برای رفتن اجباری در میان نیست». پرسید «یعنی خودت تمایلی به رفتن نداری؟» گفتم «هنوز برنامه ای ندارم و نمی دانم می خواهم چه کار کنم». خندید و گفت «من می دانم؛ می خواهی برایت بگویم؟ تو در شهریورماه دیپلمت را می گیری و بعد از آن با افراد دیگر خانواده راهی هندوستان می شوی. اما قبل از رفتن به دعوت استاد لبیک می گویی و با عنوان همسری استاد محمود کمال راهی می شوی». قاه قاه خندیدم و گفتم «رؤیای بدی نیست، شاید همین طور بشود که شما تصور می کنید». جزوه هایم را جمع کردم و بلندشدم. گفت «می دانم که همین کار را می کنی. روی تو با کتی شرط بسته ام و خوشحالم که از همین حالا برد با من است». متعجب شدم. پرسیدم «می شود بگویید که چه شرطی با کتی بسته اید؟» کنار پنجره ایستاد و به اتاقم چشم دوخت و گفت «کتی ایمان به این دارد که شما مرا تنها نمی گذارید و نمی روید؛ اما من با او شرط بسته ام که شما این کار را می کنید». گفتم «چرا نباید شما را تنها بگذارم؟ در صورتی که شما چه من باشم و چه نباشم، با نامزدتان ازدواج می کنید. دوست دارید من حتماً در جشن عروسیتان شرکت کنم؟» نگاهش را از پنجره برگرفت و گفت «روزی شما گفتید که در خواب دیدید من و شما روی قله ای ایستاده ایم و به مردمی که در دامنه رفت وآمد می کنند نگاه می کنیم. به خاطر می آورید؟» گفتم «بله، به خاطر می آورم». گفت «و من هر شب در خواب می بینم که هنوز هم من و شما روی قله ایستاده ایم و من به شما می گویم که نگاه کن و مردم را ببین. نیمی از مردمی که در دامنه در حرکت هستند، افرادی هستند که به وجود من و تو نیاز دارند. آنها انسانهایی هستند که باید من و تو راهشان را روشن کنیم و برای رسیدن به هدف کمکشان کنیم. و شما در خواب به من لبخند می زنید و حرفم را تأیید می کنید؛ اما وقتی چشم باز می کنم، چشمم به کرکره ای می افتد که برگهای زرد و سرخ پاییزی، آن را پوشانده و با خود می گویم هیهات که همه چیز فقط در رؤیا زیباست. پاییز کرکره تان مرا مأیوس می کند و من به این امید عبث می خندم». گفتم «شما به من نیازی ندارید. خودتان به کارتان ادامه می دهید، همان طورکه سالهای گذشته انجام دادید».
آه بلندی کشید و گفت «بله، ادامه می دهم؛ من به این کار عادت کرده ام. خوب ظهرتان به خیر». و او تا آستانۀ در اتاق بدرقه ام کرد و من به تنهایی از خانه خارج شدم.
@nazkhatoonstory
#۱۶۵استاد، زودتر از دیگران از سفر بازگشت و از اصفهان برایم ره آورد آورد. ره آورد او، لباس قلمکار و زیبایی بود. من بدون تعارف از او خواستم تا در درس زیست شناسی کمکم کند و او قبول کرد. صبحها از کلاس آقای قدسی استفاده می کردم و غروب استاد کمکم می کرد. با رسیدن مسافران، فریدون و سامان راهنمایی استاد را به عهده گرفتند و غالباً آنها به طور دسته جمعی استاد را برای بازدید از مناطق دیدنی می بردند. شب هنگام استاد به اتاقم می آمد و تا نیمه های شب، کار تدریس را ادامه می داد. برنامه ای فشرده و سنگین داشتم، اما برای آن که از دیگران عقب نمانم، تحمل می کردم. صبحها با خستگی از خواب بیدار می شدم و سر کلاس غالباً خمیازه می کشیدم.
در یکی از همین جلسات وقتی شاگردان برای خروج بلند شدند، من نشستم؛ چون یارای ایستادن نداشتم. آقای قدسی آنها را بدرقه کرد و به گمان این که من اشکال درسی دارم با شربتی خنک بالا آمد. من سرم را روی میز گذاشته بودم تا از سوزشی چشمم کاسته شود. وقتی وارد شد و مرا در آن حال دید، سینی را روی میز گذاشت و آرام صدایم کرد. سرم را بلند کردم و نگاهش کردم. پرسید «خسته ای؟» گفتم «آن قدرکه توان راه رفتن ندارم. دلم می خواهد فقط بخوابم و هیچ کس صدایم نکند. نه آب می خواهم و نه غذا؛ فقط دوست دارم بخوابم». روبه رویم نشست و گفت «می خواهی کلاس را تعطیل کنی؟» دستم را به علامت نه تکان دادم و گفتم «حالا که شروع کرده ام باید تمام کنم». گفت «پس شب را استراحت کن». گفتم «نمی شود. استاد هم مثل شما سخت گیر است و اهمال را قبول نمی کند». لیوان شربت را به دستم داد و گفت «من هم عقیده دارم حالا که شروع کرده ای تمامش کنی. اما اگر می بینی به سلامتی ات صدمه می زند باید رهایش کنی». بلند شدم و گفتم «نه می توانم تحمل کنم». تا جلو در آمد و با گفتن (موفق باشی) بدرقه ام کرد.
شب استاد در اتاقم بود و داشت به من درس جدید می داد که صدای آقای قدسی را شنیدم. کنار پنجره آمدم و گفتم «بله» گفت «دیر وقت است و باید استراحت کنی». گفتم «می دانم، اما دیگر چیزی نمانده تمام شود». گفت «سعی کن زود تمامش کنی» و از کنار پنجره دور شد. استاد گفت «او برای شما دلسوزی می کند و حق هم دارد. شما بیش از اندازه خسته شده اید. باید استراحت کنید». خمیازه ای کشیدم و گفتم «شما و آقای قدسی هم خسته شده اید؛ من نمی دانم چطور از شما تشکر بکنم». خندید و گفت «میناخانم من به شب بیداری عادت دارم و به همین دلیل هم شما را بیدار نگه می داشتم. قول می دهم از فردا شب زودتر درس را شروع کنم و زودتر هم تمامش کنم. هیچ دلم نمی خواهد آقای قدسی را از خود رنجیده خاطر کنم». @nazkhatoonstory
#۱۶۶استاد طبق قولی که داد، از شب بعد زود درس را شروع کرد و ساعت دوازده آن را به پایان رساند و من با آرامش به خواب رفتم.
صبح با صدای زنگ تلفن بیدار شدم و پس از دقیقه ای مادر با زدن روی شاسی تلفن به من اطلاع داد که با من کار دارند. گوشی را که برداشتم، صدای آقای قدسی را شناختم، صبح به خیر گفت و پیشنهاد کرد تا زودتر از شاگردان دیگر در کلاس حاضر شوم تا از وقت بیشتر استفاده کنم. قبول کردم و صبحانه ام را با عجله خوردم و عازم شدم.
آقای قدسی گفت «دیشب فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که کار درست این است که به جای این که شما شب بیداری کنید، بهتر است صبحها زودتر بیدار شوید و در هوای خنک صبح درس بخوانید». گفتم «در اینصورت آرامش شما به هم می خورد و شما خسته می شوید». خندید و گفت «من خسته نمی شوم، چون شبها من هم مجبورم پابه پای شما بیدار بنشینم و شب زنده داری کنم». پرسیدم «نور چراغ اتاق من مزاحم شماست؟» خندید و گفت «نه، نور چراغ مزاحم نیست، حضور استاد در اتاق شما مزاحمت ایجاد می کند و به من اجازۀ خوابیدن نمی دهد». گفتم «اما او …» سخنم را قطع کرد و گفت «می دانم که مرد خوب و پاک نیتی است. اما من به این که او با شما صحبت می کند و مجبورم تنها به نجوای شما دو نفر گوش کنم حسادت می کنم. حالا منظورم را متوجه شدید؟» خواستم لب باز کنم که به جزوه ها اشاره کرد و با گفتن (دیگر بس است) درس را شروع کرد.
هنگامی که شاگردان دیگر آمدند، من درس آن روز را به پایان رسانده بودم و تکرار آن موجب شد تا به طور کامل آن را یاد بگیرم. این شیوه را پسندیدم و از آن روز به بعد به همین صورت ادامه دادیم.
اواخر مرداد، استاد به شمال و سپس به استان خراسان مسافرت کرد و هنگامی که بازگشت خودش را برای رفتن از ایران آماده کرد. مرسده برای این که مانع درس خواندن من نشود اکثر وقتش را با خانوادۀ ادیبی می گذارند و با فامیل آنها معاشرت می کرد.
شبی که استاد فردای آن حرکت می کرد، مادر به افتخار او یک مهمانی ترتیب داد و از دوستان و اقوام نزدیک دعوت کرد. آن شب من لباس قلمکارم را پوشیدم و در جمع مهمانها حضور پیدا کردم. استاد با دیدۀ تحسین مرا نگریست و لب به تعریف گشود. گفتم «اگر من زیبا شده ام، به دلیل لباسی است که بر تن کرده ام». او سخنم را نپذیرفت و با گفتن (شما در لباس ساده هم زیبا هستید) خشم آقای قدسی را برانگیخت. آقای قدسی از من درخواست آب کرد. از کارش خنده ام گرفت زیرا تنگ آب یخ روبه رویش بود. فهمیدم که مایل نیست به تمجید استاد گوش کنم. تنگ را برداشتم و برایش آب ریختم. یهدا با گفتن (عزیزم چشمت احتیاج به عینک دارد) او را از جا بلند کرد تا حداقل از شماتت یهدا دور شود.
سر میز شام، آقای قدسی از من پرسید «استاد چمدانش را بسته است؟» گفتم «بله، چطور مگر؟» پوزخندی زد و گفت «هیچ، می خواستم اگر این کار را نکرده کمکش کنم تا هر چه زودتر آماده شود». خندیدم و گفتم «شما خیلی به استاد حسادت می کنید». خشمش را فرو خورد و گفت «نه، حسادت نمی کنم. از بس شاهد و ناظر تعریف و تمجید دیگران بودم خسته شده ام». گفتم «برای این که شما هم از قافله عقب نمانید همین کار را بکنید. آن وقت می بینید که خستگیتان برطرف می شود». گفت «من زبان چاپلوسی ندارم و نمی توانم مثل دیگران تملق بگویم. این را باید در این مدت دانسته باشی». گفتم «بله، می دانم. این را هم فهمیده ام که هرگز از زبان شما کلمۀ محبت آمیزی نخواهم شنید». پوزخندی زد و هیچ نگفت. هنگام خداحافظی با یادآوری (صبح زود بیایید) مرا از رفتن به فرودگاه منع کرد. @nazkhatoonstory
#۱۶۷صبح همۀ اعضای خانواده، استاد را به فرودگاه رساندند و من با دفترها و جزوه هایم، راهی کلاس شدم. صدای پایم را که در کوچه شنید، سرش را از پنجره بیرون آورد و با گفتن (الآن در را باز می کنم) مرا از زدن زنگ راحت کرد. وقتی در را باز کرد، گفت «مطمئن نبودم که می آیید». گفتم «چرا؟» لبخندی زد و گفت «فکر می کردم که شاید بدرقۀ استاد را به کلاس درس ترجیح بدهید». گفتم «من می بایست با شما شرط می بستم. می دانید اگر این کار را کرده بودم برد با من بود؟» خندید و گفت «اشتباه نکنید؛ اگر بردوباختی باشد، تا به حال من برده ام و رقبای خودم را از صحنه خارج کرده ام. آن هم چه رقبایی!» نگاهش کردم. او سر به زیر انداخت و گفت «این طور نگاهم نکنید. بگذارید برای یک بار هم که شده گمان کنم که درست فکر کرده ام و واقعاً در این مبارزه پیروز شده ام». و چون سکوتم را دید، لبخندی زد و ادامه داد «متشکرم دخترخانم، حالا با آرامش خیال به درسمان می پردازیم».
با شروع شهریورماه، من ساعتی استراحت نداشتم. کتابها و جزوه ها بود که مرور می کردم و کنار می گذاشتم. آقای قدسی اسم مرا در لیست امتحان دهندگان قرار داده بود و خودش با جدیت کار مرا دنبال می کرد. من هر روز مجبور بودم در جلسۀ امتحان حاضر شوم و با هر گروه از تجدیدیها امتحان بدهم. جلسۀ آخر که امتحان به پایان رسید، آقای قدسی جلو در حوزۀ امتحانات ایستاده بود و انتظارم را می کشید. گامهایم سست و دیدگانم پرخواب بود. او مرا تا خانه همراهی کرد و گفت « خسته نباشی! امشب می توانی راحت بخوابی». خمیازه ام را فرو خوردم و گفتم «فکر نمی کنم؛ چون فردا صبح مسافرها راهی می شوند». گفت «حق با شماست، اما اگر بتوانید نروید و توی خانه استراحت کنید بهتر است». کلام او همچون نجوا به گوشم رسید و من بی اختیار دیده برهم گذاشته به خواب رفتم.
با صدا و تکان آقای قدسی، تقریباً بیدار شدم. گفت «متأسفم که بیدارت کردم، به خانه رسیده ایم و باید پیاده شویم». او مرا به دست مادر سپرد و من فقط توانستم خودم را به کاناپه برسانم و دراز کشیده به خواب روم.
از صدای همهمه بیدار شدم و مسافران را آمادۀ حرکت دیدم. باعجله بلند شدم و پرسیدم «پروازتان تغییر کرده؟مگر قرار نبود صبح حرکت کنید؟» مرسده صورتم را بوسید و گفت «خواهر عزیزم الآن فردا صبح است و تو از دیروز تا حالا خواب بودی». نگاهی به ساعت دیواری انداختم و گفتۀ او را باور کردم». گفتم «صبر کنید تا من هم حاضر بشوم». اما فریدون مرا به کاناپه بازگرداند و گفت «نه، تو نباید بیایی. لازم است که باز هم استراحت کنی. ما همین جا خداحافظی می کنیم. اما فراموش نکن به محض این که نتیجه ات را گرفتی به ما زنگ بزن». صورتش را بوسیدم و به او اطمینان دادم. مرسده در حالی که در آغوشم می گرفت گفت «به خاطر همه چیز ممنونم. من و سامان سعادتمان را به تو مدیونیم». من هم مرسده را در آغوش فشردم و گفتم «نه، شما سعادتتان را به خدا مدیونید، نه من. اگر خواست او نبود شما به هم نمی رسیدید». قول و قرارهای گذشته تکرار شد و من آنها را تا کنار در حیاط بدرقه کردم. سامان دستم را به گرمی فشرد و برایم آرزوی سعادت کرد.
هنگامی که اتومبیلهای مسافران و مشایعت کنندگان از مقابل چشمانم دور شدند، خودم را تنها یافتم و از جدایی آنها به شدت و با صدای بلند گریستم. سرم به شدت درد می کرد. هنوز هم احساس خستگی می کردم. @nazkhatoonstory
#۱۶۸ برای اعلان نتایج، روزشماری کردم و زمانی که نتایج اعلان شد، جرأت رفتن به مدرسه و گرفتن نتیجه را نداشتم. اضطراب و نگرانی بر وجودم چنگ انداخته بود و بیم آن را داشتم که موفق نشده باشم. تصمیم گرفتم دیرتر از ساعت معمول حرکت کنم تا اگر موفق نشده باشم، از نگاه دیگران شرمسار نشوم. مادر هم نگران بود. سعی می کرد نگرانیش را از من پوشیده دارد، اما او برعکس عجله داشت تا زودتر به مدرسه بروم و از نتیجه باخبر شوم. وقتی عازم رفتن شدم، مادر دلداریم داد و گفت «اگر موفق نشده بودی، نباید به خودت غصه راه بدهی. تو تمام سعی و کوششت را کردی. فرصت کافی نداشتی. فکر کن که این سه ماه را به کلاس تقویتی رفته بودی. به جایش برای سال تحصیلی آمادگی بهتری پیدا کرده ای».
با دلگرمی از گفته های مادر، به راه افتادم. مدرسه نسبتا خلوت بود و معدود شاگردانی برای گرفتن نتیجه آمده بودند. اسامی قبول شدگان پشت پنجره نصب شده بود. به اسامی نگاه کردم. اسم خودم را ندیدم. گمان کردم چشمم خطا کرده است. مجدداً نگاه کردم، اشتباهی در کار نبود. گریه ام گرفت و همانجا از اندوه سر بر دیوار گذاشتم. اشکهایم بی محابا روی صورتم جاری شد.
با صدای آقای قدسی که نامم را صدا زد، اشکها را پاک کردم، اما از خجالت به صورتش نگاه نکردم. پرسید «چرا گریه می کنی؟» گفتم «متأسفم من …» نگذاشت ادامه دهم و در حالی که می خندید گفت «از چه چیز متأسفی؟ از این که قبول شده ای و من اولین کسی هستم که به تو تبریک می گویم». از شوق زبانم بند آمد. با انگشت به لیست اشاره کردم. منظورم را فهمید و گفت «بله نام تو در لیست نیست؛ چون همین الآن به ما اطلاع داده شد و فرصت پیدا نکردیم اسمت را وارد لیست کنیم.
اشکهایت را پاک کن و با من به دفتر بیا. خانم مدیر می خواهد به تو تبریک بگوید. از خوشحالی بار دیگر گریه کردم. آقای قدسی دست روی شانه ام گذاشت و گفت «برو صورتت را بشور و بعد بیا دفتر. تو نتیجۀ زحمتهایت را تا چند دقیقه دیگر می بینی».
آب خنک، آرامشم را به من بازگرداند. هنگامی که وارد دفتر شدم، خانم مدیر در آغوشم کشید و قبولی ام را تبریک گفت. ریز نمراتم بسیار خوب بود. گمان نمی کردم با این نمرات قبول شده باشم. خانم مدیر از بابا خواست برایمان چای بیاورد و ضمن صرف چای گفت «امیدوارم روزی تو را در مقام دبیری در همین دبیرستان ببینم و بتوانم از وجودت در کار آموزش استفاده کنم». نگاهی از حق شناسی به آنها کردم و گفتم «من موفقیتم را مدیون شما و سایر دبیرانم هستم و امیدوارم لیاقت آن را پیدا کنم که به این کار بپردازم». زمان خداحافظی باز هم همدیگر را بوسیدیم و آنها برایم آرزوی موفقیت کردند.
آقای قدسی مرا همراهی کرد و با کشیدن نفسی بلند گفت «آخیش، راحت شدم. تو امروز خستگی ام را برطرف کردی. من بیش از هر زمان دیگر احساس خوشحالی و سعادت می کنم». گفتم «بله، جداً شما راحت شدید. چون دیگر مجبور نیستید سهل انگاریهای من را ندیده بگیرید و با وجدانتان جنگ بکنید». قاه قاه خندید و گفت «اما دلم برایت تنگ می شود و جایت در جلو بوفه خالی می ماند». گفتم «مسلماً هستند کسانی که جای مرا بگیرند. من از همین الآن می توانم مجسم کنم که مریم و ورده کنار بوفه ایستاده اند و پیراشکی می خورند». کمی از راه را با هم طی کرده بودیم. ناگهان ایستاد و گفت «تو مرا کجا می کشانی دختر! اتومبیل را توی مدرسه گذاشته ام و پای پیاده دنبال تو حرکت می کنم. چند دقیقه صبر کن الآن برمی گردم». @nazkhatoonstory
#۱۶۹ آقای قدسی راه رفته را دوباره بازگشت و من آرام آرام حرکت کردم. دلم می خواست هرچه زودتر به خانه می رسیدم و این خبر را به مادر می دادم. از پیچ خیابان گذشته بودم که اتومبیل آقای قدسی نگه داشت و سوار شدم. گفت «به قدری خوشحالی که نتوانستی چند دقیقه صبر کنی!» گفتم «فکر نمی کردم موفق شوم. گمان می کنم که خواب هستم و اینها را در خواب می بینم». نگاهم کرد و گفت «اما این خواب نیست و تو حاصل زحماتت را گرفتی. سه ماه تلاش بی وقفه و چشم پوشی از خواب و استراحت، باید چنین نتیجه ای هم داشته باشد. فراموش نکن که هر کسی مزد زحمتش را می گیرد». گفتم «اگر زحمت شما و استاد نبود من هرگز موفق نمی شدم. امیدوارم روزی بتوانم زحمات شما را جبران کنم». خندید و گفت «جبران کردی. تو با این موفقیتت تمام خستگی ام را از بین بردی و من احساس می کنم که تابستانی پر بار را پشت سر گذاشته ام. قبولی هر شاگردی برای دبیرش بهترین پاداش است و من خوشحالم که زحماتم بدون پاداش نماند». او مقابل یک کافه قنادی نگه داشت و پیاده شد. وقتی بازگشت جعبه ای شیرینی به دستم داد و گفت «این را ببر خانه و به مادر از طرف من هم تبریک بگو». گفتم «شما مرا شرمنده می کنید. می دانم که باید برای شما و برای قدردانی از شما هدیه ای بخرم، اما …» حرفم را قطع کرد و گفت «من به هدیه احتیاج ندارم و از تعارف هم خوشم نمی آید. یک روز به تو گفتم که باید هدفت را دنبال کنی تا به نتیجه برسی. امروز به قسمتی از آن دست پیدا کردی. فراموش نکن که راه هنوز به پایان نرسیده و تو باز هم باید به تلاشت ادامه بدهی. ده روز دیگر به باز شدن مدارس مانده. این ده روز را کاملاً استراحت کن. اما از روز اول مهر تو هم باید مثل دیگران به درس خواندن ادامه بدهی و خودت را برای ورود به دانشگاه آماده کنی. من سعی می کنم در هر فرصتی کمکت کنم. اما باید برای ورود به دانشگاه از وجود افراد باتجربه استفاده کنی و از کتابهایی که در اختیارت می گذارند، حداکثر استفاده را ببری. فکر نکن که چون دیگر من دبیرت نیستم و تو هم شاگرد من نیستی، از دست من فرار کرده ای، نه! برعکس؛ من بیش از هر زمان دیگر تو را کنترل می کنم و باید به من جواب پس بدهی. متوجه شدی؟»
لحن قاطع و محکم او باعث شد تا خودم را درفضای مدرسه و کلاس احساس کنم و از او اطاعت کنم. وقتی مرا رساند گفت «شب برای گفتن تبریک به پدر و مادرت می آیم، اما فراموش نکن که به برادرت تلفن کنی و استاد را هم از موفقیتت باخبر کنی!» باز تشکر کردم و او با گفتن (موفق باشی) اتومبیلش را به طرف خانه شان راند.
مسافت حیاط تا اتاق را با جعبه ای که به دست داشتم دویدم و مادر را در آشپزخانه غافلگیر کردم. او با دیدن چهرۀ شاد من همه چیز را دریافت و در آغوشم کشید و صورت و سرم را غرق در بوسه ساخت و با گفتن (خدایا شکرت) مرا روی صندلی نشاند و جزئیات را پرسید. همه چیز را برایش تعریف کردم. گفته های آقای قدسی را نیز نقل کردم. او سخنان آقای قدسی را تأیید کرد و به جای من با فریدون تماس گرفت و خبر قبولی ام را به آنها داد. فریدون و مرسده با من صحبت کردند و تبریک گفتند. فریدون گفت «حالا فرصت داری تا خودت را برای آمدن آماده کنی». خندیدم و گفتم «اما من خیال آمدن ندارم. می خواهم خودم را در اینجا محک بزنم. سعی می کنم موفق بشوم». او هم خندید و گفت «بهترین کار را می کنی. اما اگر خدای نکرده موفق نشدی مرسده اینجا منتظرت هست». @nazkhatoonstory
#۱۷۰ شب، چشم به راه خانوادۀ آقای قدسی بودیم. پدر می خواست به مناسبت قبولی ام مهمانی کوچکی بدهد و آنها را برای شام نگه دارد. تا نزدیک ساعت هشت صبر کردیم، نیامدند. پدر پیشنهاد کرد این جشن را در خانۀ آنها برگزار کنیم. وقتی من و مادر موافقت کردیم و بدون خبر راهی خانۀ آنها شدیم، ورودمان باعث حیرت آنها شد؛ شادمان هم شدند؛ اما معلوم بود که پیش از آن جو ناآرامی در آنجا حکمفرما بوده است. رنگ همگی پریده بود و دستهای شکوه خانم آشکارا می لرزید. پدر زودتر از من و مادر متوجه این وضعیت شد و با گفتن می بخشید ما بی موقع مزاحم شده ایم پوزش خواست. اما آقای قدسی بزرگ، دست پدر را گرفت و کنار خود نشاند و گفت «این چه حرفی است؟ برعکس، خیلی هم به موقع آمدید و جان مرا آسوده کردید». شکوه خانم هم کنار مادر نشست و آرام با او به صحبت پرداخت. کاوه به آشپزخانه رفت و برایمان چای آورد. وقتی تعارفمان کرد، هنوز صورتش حکایت از خشم می کرد؛ اما سعی می کرد به زور لبخند بزند و خشم خود را در پشت آن پنهان کند. صحبتهای آنها آرام و به صورت نجوا انجام می گرفت؛ اما به تدریج گفت وگو همگانی شدو متوجه شدیم که بحث و مشاجرۀ آنها بر سر ازدواج آقای قدسی با یهداست.
شکوه خانم ضمن اعلان عدم رضایتش از این ازدواج گفت «با این که من به این وصلت راضی نیستم، اما می گویم که اگر کاوه قصد ازدواج با یهدا را نداشت، می بایست همان روز که او این خبر را داد، می گفت که خیال ازدواج ندارد و یهدا را امیدوار نمی کرد. حالا که چند ماه گذشته و زن عمویش برای قرار و مدار می آید، به ما می گوید که خیال ازدواج ندارد و ما را بر سر دوراهی قرار می دهد». پدر به آقای قدسی نگاه کرد. آقای قدسی از نگاه پدر پی برد که او چه می خواهد بپرسد. او به صورت پدر نگاه کرد و گفت «روزی که یهدا از زبان من مسئله نامزدی را بیان کرد، حال عادی نداشت. شما هیچ کدامتان آن شب دقت نکردید! وقتی او از جشن تولد آمد دهانش بوی الکل می داد. من آن شب نمی خواستم آبرویش را در میان مهمانها ببرم و سکوت کردم. اما وقتی اثرات الکل از سرش دور شد، به او گفتم که من خیال ازدواج ندارم، و فکر می کردم متقاعد شده باشد. حالا می بینم که هنوز این مسئله لاینحل باقی مانده. اگر از خود او بپرسید به شما خواهد گفت که من پیشنهاد او را رد کرده ام. حرفی را که به شما گفتم، به عمو هم خواهم زد. ازدواج من و یهدا اشتباه محض است و من هرگز مرتکب چنین اشتباهی نمی شوم». آقای قدسی بزرگ با خشم دیدگانش را به کاوه دوخت و گفت «اما خودت می دانی که تمام فامیل شما را نامزد هم می دانند. من چطور می توانم به آنها بگویم که اشتباه شده و ازدواجی در میان نیست؟ نه، این کار از عهدۀ من خارج است». پدر دخالت کرد و گفت «شاید آقای کاوه بتواند برادرتان را متقاعد کند و مسئله به خوشی حل شود. این قدر خودتان را ناراحت نکنید». کلام پدر سکوتی را بر فضا حاکم کرد و دیگر پیرامون این مسئله صحبتی نشد. جشن من به سردی برگزار شد. هنگامی که به بستر می رفتم، شور و نشاط گذشته را نداشتم.
مهرماه فرا رسید و من برخلاف آنچه پیش بینی کرده بودم- که می توانم استراحت کنم- ده روز پر از اضطراب و نگرانی را پشت سر گذاشتم.نگران آن بودم که آیا آقای قدسی می تواند عمویش را متقاعد کند یا نه. مادر کم و بیش مرا در جریان وقایعی که در خانۀ آقای قدسی می گذشت، قرار می داد. ماجرای آنها باعث شده بود تا اقوامشان خود را وارد این ماجرا کنند و هر کدام نظری ارائه دهد. اسم یهدا به نام دختری نامزد شده در فامیل پیچیده بود و همه از این که می دیدند آقای قدسی این نامزدی را نفی می کند، بر او خشم گرفته و به حال یهدا دل می سوزاندند. کتایون که از مخالفان سرسخت این ازدواج بود، کم کم تحت تأثیر دیگران قرار گرفت و متقاعد شد که باید کاوه به این وصلت تن دردهد و باید یهدا را به عنوان عروس خانواده پذیرفت. از دید همه، کاوه مقصر جلوه نمود و همه با هم هم عقیده بودند که اگر کاوه به این نامزدی راضی نبود، نباید می گذاشت که اسمشان به عنوان نامزد در میان فامیل و دوستان مطرح شود. مادر می گفت که یهدا گفته- اگر این ازدواج صورت نگیرد او خودش را خواهد کشت- و عمویش به او اطمینان داده که به هر طریق ممکن، کاوه را به این کار وادار خواهد ساخت @nazkhatoonstory
#۱۷۱ در جلسۀ آخر شور فامیلی، کاوه تن به قضا داد و موافقت خود را اعلان کرد. ظرف شیرینی که به خانۀ ما آورده شد و اشک شوقی که در دیدۀ شکوه خانم دیدم، گویای موافقت کاوه بود. به ظاهر خندیدم و تبریک گفتم، اما درونم می گریست بدون آن که بدانم چه می کنم. به اتاقم پناه بردم و مقابل پنجره ایستادم. او حضور مرا احساس کرد و کنار پنجره آمد. با صدایی آمیخته به بغض گفتم «مبارک است». چند بار سر تکان داد و با اشارۀ دست مرا به سکوت دعوت کرد. گفت «چاره ای نداشتیم من مبارزه را باختم. متأسفم. اما این را بدان که من تا آخرین لحظۀ عمرم روی سعادت را نخواهم دید». تاب نیاوردم تا او بقیۀ سخنش را تمام کند. در حالی که می گریستم، پنجره را بستم و کرکره را کشیدم.
روز دهم مهر سیاهترین روز در تاریخ زندگیم بود. او در آن شب با یهدا ازدواج کرد و من برای فرار به خانۀ خاله رفتم. خاله کوشید تا دلداریم بدهد؛ اما اندوه من با نصیحتهای او تمام نمی شد. آن شب من و خاله تا پاسی از شب گذشته در خیابان قدم زدیم و او از قسمت و تقدیر برایم گفت. او کاوه را به بی صفتی متهم کرد و گفت که او لیاقت و شایستگی این را ندارد تا برای از دست دادنش خودم را ناراحت کنم. حرفهایش شرر به جانم می زد. نمی توانستم بپذیرم که او را به بی لیاقتی متهم کنند. چند روز در خانۀ آنها مهمان بودم. وقتی به خانه بازگشتم، همه چیز سکون و قرار گرفته بود. راز درونم از پرده بیرون افتاده بود و، مادر و پدر به حالم دلسوزی می کردند. هر روز می دیدم که اتاق او دستخوش دگرگونی می شود. مادر برایم گفته بود که کامران به پایین نقل مکان کرده و اتاق کتی و کامران هم در اختیار یهدا گذاشته شده است. پرده هایی نو آویخته شد. گلدان قدیمی هم از پشت پنجره برداشته شد. بعد از آخرین ملاقات، دیگر من پنجره ام را نگشوده بودم. تمام خاطرات و علائق گذشته باید در پشت پنجره مدفون می شد. سوز پاییز امید باروری را در من نابود کرد و همراه با ریزش برگها، به دست خاک سپرد. تکیده و در خود فرو رفته، روزها را می گذراندم. حتی حضور ورده و احد را نمی توانستم تحمل کنم و از دیدار آنها می گریختم.
یک شب پدر همۀ آنها را به خانه دعوت کرد تا شاید احد کوچک بتواند شادی ام را به من بازگرداند. آقای طائریان اندوه و غم را در چهره ام خواند و با حرکاتش نشان داد که دردم را می فهمد و خود را در اندوهم شریک می داند. سکوت زبانی او، به من آموخت که سکوت کنم و غمم را در خلوت دل پنهان سازم. دیدارهای گاه و بیگاهش همچون مسکنی آرامم می کرد. محجوب و آرام سخن می گفت. گویی هر کلامش تلنگری بود بر شیشۀ احساسم و او نمی خواست آن را خرد کند. او به احساسم واقف بود و به خوبی می دانست چگونه مرا تحت تأثیر کلام خود قرار دهد؛ به نمایشگاهش می رفتم و او می دانست که نباید سخن بگوید. هر دو می ایستادیم و در خاموشی لب، به تابلوها نگاه می کردیم. تابلو ابدیت، هنوز به فروش نرفته بود و این تابلو مرا به عالم دیگری می برد. دیگر درهای برج متروک به رویم گشوده نشد و من در تاریکی دالانها سرگردان باقی ماندم. چندین بار خودم را پای در رسانده بودم وبا فریادی بی صدا التماس کرده بودم تا کسی در را به رویم بگشاید، اما هر بار صدایم در فضای خالی پیچیده بود و پژواک آن بدون تأثیر بازگشته بود. چنان محو و مجذوب این تابلو می ماندم که خویشتن خویش را فراموش می کردم. وقتی پس از هر تلاش بیهوده، به خود بازمی گشتم، نگاه پرسشگر او را متوجه خود می دیدم و به ناچار می گفتم «هیچ کس صدایم را نمی شنود». و او سر به زیر می انداخت و می گفت «شما را آنجا کاری نیست. آنجا جای خاموشان است، درصورتی که شما هنوز خیلی جوانید». و در جواب پوزخندم، سر به زیر می انداخت و سکوت می کرد.
هربار که به دیدن تابلو می رفتم، آرامش می یافتم، به دیدن تابلو عادت کرده بودم. همچون زائری به زیارت می رفتم. او هم به این کار عادت کرده بود و اگر نمی رفتم نگران می شد. دیگر آقای قدسی را نمی دیدم. پنجرۀ او هم مثل پنجرۀ من تنها مانده بود و هیچ دستی آن را نمی گشود. @nazkhatoonstory
#۱۷۲ نامه های مرسده و فریدون مملو از درخواست بود. از من می خواستند که جدیت گذشته را از سر بگیرم.
آقای طائریان این بار مشوقم شد و مرا با زندگی پیوند داد. برایم جزوه می آورد و از یکی از دوستانش خواهش کرده بود تا مرا در این راه کمک کند. آقای طائریان مسئولیت رساندنم را به عهده گرفته بود و پدر و مادر از این که می دیدند من در کنار آنها آرامش دارم، از رفت وآمدم ممانعت نمی کردند و گاهی خودشان نیز مرا همراهی می کردند. خانواده ام عادت کرده بودند به این که احد مرا مادر صدا بزند. خودم نیز از این کلام شاد می شدم. یک شب وقتی آقای طائریان مرا به خانه می رساند گفتم «دلم می خواهد پس از کنکور به سفر بروم و از این شهر دور شوم». پرسید «می روید هندوستان؟» گفتم «نه». بعد با خنده اضافه کردم «به جایی سفر خواهم کرد که تابلو می رود». او هم خندید و گفت «حتی اگر به خانۀ من بیاید؟» گفتم «بله، حتی اگر به خانۀ شما بیاید. من مسافرِ خانۀ شما خواهم شد». گفت «پس من تابلو را به خانه می برم، ببینم شما این کار را می کنید!» گفتم «اگر بکنید پشیمان می شوید، چون مجبور می شوید هر روز وجود مرا در خانه تان تحمل کنید». لبخندی بر لب آورد و گفت «حضور شما در خانۀ ما، شکوفایی زندگی است. اگرچه برای دیدن تابلو ابدیت باشد. من و بچه ها احساس می کنیم که زندگی به رویمان لبخند می زند و خود را سعادتمند احساس می کنیم». نگاهش کردم و برای اولین بار سوز عشقی را در نگاهش خواندم. گفتم «ای کاش چنین بود و وجودم می توانست این احساس را به بچه ها بدهد. اما …» سخنم را قطع کرد و گفت «اما نگویید، من و شما حرف یکدیگر را درک می کنیم. اگر امایی باشد، من باید بگویم، نه شما. من به شما علاقه مندم، اما می دانم که حق ندارم این علاقه را بیان کنم. چون اختلاف سنی فاحشی میان من و شماست و من صاحب دو فرزند هستم و قبلاً هم طعم و مزۀ خوشبختی را چشیده ام. در صورتی که شما …» گفتم «برای من خوشبختی وجود ندارد. من در خانۀ قلبم را برای همیشه قفل کرده ام. اگر هم روزی ازدواج کنم، به خاطر عشق نخواهد بود. من حاضرم همسر شما بشوم، چون می دانم که احساسم را درک می کنید و از من توقع نخواهید داشت تا قلب و احساسم را به شما تسلیم کنم. من فرزندان شما را دوست دارم و می دانم که می توانم زندگی آسوده ای را برایتان به وجود بیاورم». آرام نجوا کرد «همین مقدار هم برایم کافی است و از شما هرگز نخواهم خواست تا مرا از صمیم قلب دوست بدارید». گفتم «پس به خواستگاری ام بیایید و مطمئن باشید که جواب رد نخواهید شنید. ولی باید بگذارید تا به تحصیلاتم ادامه بدهم». قبول کرد و گفت که خودش نیز در این راه یاری ام خواهد کرد. همان شب موضوع را با مادر در میان گذاشتم و در میان بهت او اضافه کردم که من می خواهم وجودم را وقف سعادت دو موجود کوچک کنم و به عنوان مادر، آنها را سرپرستی کنم. مادر نتوانست خود را کنترل کند. سست شد. روی صندلی نشست و پرسید «می دانی که چه می کنی؟ تو فقط هفده سال داری و او در مرز چهل سالگی است. او می تواند به جای پدر تو باشد». گفتم «بله، می دانم که چه می کنم. من دیگر به عشق اعتقادی ندارم و مردان جوان را برای زندگی مناسب نمی دانم. من می خواهم با ازدواجم آرامش پیدا کنم و بتوانم کانونی گرم برای فرزندان او به وجود بیاورم. شما کودکان او را دیده و می شناسید، می دانید که آنها فرزندانی خوب و بامحبت هستند و من با آنها دچار مشکل نمی شوم. می دانم که با این ازدواج هم من خوشبخت می شوم، و هم آنها». مادر پرسید «این آخرین تصمیم توست؟» و چون من جواب (آری) دادم، سکوت کرد و هیچ نگفت.
مجبور شدم برای پدر نیز یک بار دیگر گفته هایم را تکرار کنم و هر دوی آنها وقتی قاطعیت مرا دیدند، قبول کردند و من بی هیچ تشریفاتی به همسری آقای طائریان درآمدم.
آن قدر ساده بر سر سفرۀ عقد نشستم و ازدواج کردم که هنوز پس از گذشت سالها وقتی به عکسهایم نگاه می کنم، هیچ شباهتی میان خودم و یک عروس نمی بینم. @nazkhatoonstory
#۱۷۳ من زندگی زناشویی خود را آغاز کردم و با کمک همسرم، موفق شدم در کنکور قبول شوم. بی بی مرا از جان و دل دوست می داشت و تا زمانی که در قید حیات بود، برای رفاه و آسایش ما می کوشید. ما جمع خوشبختی بودیم و از بودن در کنار یکدیگر لذت می بردیم. وقتی من خسته از دانشکده باز می گشتم، احد به سویم می دوید و دستهای کوچکش را برگردنم می آویخت و صورتم را می بوسید. بوسۀ او خستگی وجودم را زائل می کرد و به من قوت می بخشید تا به یاری بی بی بروم و وسایل غذای فرزندانم را مهیا کنم. من زن جوانی بودم که دخترم بیش از پنج سال با من اختلاف نداشت. اما کلمۀ (مادر)ی که آنها برزبان می آوردند، تا قلۀ رفیع مادر مرا بالا می برد و فراموش می کردم که آنها از آن خودم نیستند و من مادر واقعی آنها نمی باشم. تابلوی روی دیوار که احد و ورده را در حال بوسیدن گونه هایم نشان می داد مرا بیشتر به آنها علاقه مند می ساخت. احد را وقتی به سن مدرسه رسید، به دبستان بردم و در مقابل چشمان حیرت زدۀ اطرافیان از دوریش گریان شدم. احد مرا مجذوب می کند و امید دیدار او مرا به خانه می کشاند. مادر عادت کرد که بپرسد (بچه هایت چطور هستند؟) و من شاد از سؤال او، بگویم (خوب هستند و با جدیت درس می خوانند).
تا پیش از فارغ التحصیلی شبها در خانه مان منظره ای تماشایی بود. من و ورده و احد هر سه نفر به درس خواندن می نشستیم و من ضمن مرور درسهای خودم، به ورده و احد کمک می کردم. زمانی که موفق به اخذ لیسانس شدم، احد و ورده برایم هدیه خریدند که هنوز آنها را حفظ کرده ام.
از آقای قدسی و زندگی او هم بی خبر نبودم؛ می دانستم که صاحب دختری زیبا شده است و نامش را فانی گذاشته. شاید به این وسیله خاطرۀ اولین عشقش را زنده نگه داشته است. من کار تدریس را در دبیرستان دیگری شروع کردم و از رفتن به دبیرستان قدیمم سرباز زدم. می ترسیدم دیدار دوباره، آتش زیر خاکستر ماندۀ عشقمان را شعله ور سازد و این تنها چیزی بود که طالب آن نبودم. من به همسرم محبت داشتم و او در تمام سالهایی که درس می خواندم، در همۀ زمینه ها یار و یاورم بود. او مرا از جان و دل دوست داشت و من در کنارش ابدیت را فراموش کردم. شبها وقتی بچه ها به خواب می رفتند، ما برای خود عالم دیگری به وجود می آوردیم و تا پاسی از شب، در دنیای خود به سیر و سفر می پرداختیم. او مرا بانوی کوچک می نامید و زمانی هم به زبان عربی می گفت «حبیبتی» یعنی «عشق من» می دانستم که صادقانه دوستم دارد و من برای عشق او ارزش قائل بودم. @nazkhatoonstory
#۱۷۴ ک شب وقتی برای خود بزمی آراسته بودیم و با دو فنجان قهوه و دیوان حافظ به سیر در غزل پرداخته بودیم، کنارم نشست و پرسید «بانوی کوچک من، می دانی که وجود تو باعث شده تا ما خود را خوشبخت ترین انسانهای کرۀ زمین بدانیم؟ اما یقین ندارم که تو هم خوشبخت شده باشی؟» گفتم «چرا چنین فکری می کنی؟» از کنارم بلند شد و گفت «چون تا به حال از تو نشنیدم که از من کودکی بخواهی. من می دانم که ورده و احد را مثل جانت دوست داری، اما نگرانی من از این است که نکند من نتوانسته باشم تو را خوشبخت کنم و تو از این که از من صاحب فرزندی بشوی بیم داری». نگاهش کردم و گفتم «این حقیقت ندارد. من در کنار تو و بچه ها خودم را کاملاً سعادتمند می دانم، و اگر فرزندی نخواستم به دلیل این است که کمبودی احساس نمی کنم». دستم را در دستش گرفت و گفت «اگر این طور است اجازه بده تا من این کمبود سعادتم را کامل کنم و یقین کنم که در زندگی ام هیچ چیز کم ندارم». لبخندی که بر لب آوردم، باعث شد تا او اشک شوق به دیده آورد و من از او صاحب فرزندی به نام (امید) شدم.
پسرم کودکی رنجور اما زیبا بود و رنگ چشمانش شبیه چشمان خودم بود. همسرم طفل کوچک و رنجورش را مثل بت می پرستید و مرا گاهی عصبانی می کرد. می دیدم که او در هر فرصتی برای دیدار امید به خانه می شتابد تا مطمئن شود کودکش سالم و سرحال است.
بعد از فوت بی بی، من بار سنگینی بر دوش داشتم. سرپرستی سه کودک که آخرین آنها طفلی رنجور و مریض احوال بود، مرا کاملاً خسته کرده بود. غالباً در سر کلاس با شاگردانم تند برخورد می کردم و خودم از این رفتار ناراحت بودم. مادر گاهی به یاری ام می آمد؛ اما با وجود نوه های دیگر، نمی توانست آن طور که باید کمکم کند. غالباً امید را با خود به دبیرستان می بردم. اما چون او ضعیف بود، هرگونه تغییر مکان بر بیماری اش می افزود. ناچار شدم برای او پرستاری استخدام کنم.
ورده به محض این که دیپلم گرفت، به خانۀ بخت رفت و احد پا به دبیرستان گذاشت. احد مرا در نگهداری امید کمک می کرد و مثل برادری دلسوز با او رفتار می کرد. امیدم، کودکی شیرین زبان شد، گاهی دلم به حالش می سوخت و برایش اشک می ریختم. کودک بینوای من از ناراحتی قلبی رنج می برد و من و پدرش نمی توانستیم برای او کار مهمی انجام دهیم. پسرم نزد هر دکتری پرونده ای داشت و از بس به او دارو خورانده و تزریق شده بود، چشمان تیله ای رنگش درخشش خود را از دست داده بودند. او در سن پنج سالگی و در اوج شیرین زبانی شبی در آغوش پدرش به خواب رفت و هرگز دیده باز نکرد.
با از دست رفتن امید، نیمی از وجودم نیز نابود شد؛ اما برای این که همسرم را هم از دست ندهم، مجبور شدم غم و اندوهم را در درون بریزم و به روی خودم نیاورم.
@nazkhatoonstory
#۱۷۵ با از دست رفتن امید، همسرم موجودی گوشه گیر و منزوی شد. او تابلو نقاشی شدۀ امید را در کنار تابلو ابدیت آویخته بود و غالباً محو تماشای آن می شد.
یک سال پر از درد و اندوه را پشت سر گذاشتیم و در تمام این مدت، او حتی برای یک بار هم لبخند بر لب نیاورده بود. در ماه دوم زمستان در یک شب سرد برفی، احد مرا به اتاقش فراخواند و گفت «مادر شما هم متوجه شده اید که امشب رنگ صورت پدر پریده؟ گمان می کنم که بیمار است، اما به روی خودش نمی آورد». هشدار احد مرا واداشت تا به صورت طائر دقیق شوم و حقیقت گفتۀ او را دریابم. هنگامی که کنارش نشستم، او چنان غرق در تابلو ابدیت بود که وجود مرا حس نکرد. دستش را در دستانم گرفتم. از سرمای دستش مشمئز شدم. نگاه سر و بی فروغش را به صورتم دوخت و گفت «حبیبتی! زمان جدایی فرا رسیده».سعی کردم لبخند بزنم و او را از این فکر خارج کنم. اما او فشاری به دستم وارد آورد و گفت «به تابلو نگاه کن! در برج نیمه باز است و من باید داخل شوم. امید چشم به راه من است و نمی توانم بیشتر از این او را تنها بگذارم». گفتم «اما من و بچه های دیگرمان به تو امید داریم. اگر ما را تنها بگذاری ما نابود می شویم». پس از یک سال لبخندی کم رنگ بر لب آورد و گفت «نه بانوی کوچکم، شما نابود نمی شوید؛ شما عمری طولانی خواهید کرد. می خواهم پیش از رفتنم بگویم که برای همه چیز از تو ممنونم. من انسان خوشبختی بودم و در کنار تو طعم و مزۀ خوشبختی را چشیدم. تو نهایت فداکاری را در حق من و فرزندانم کردی و هرگز حتی برای یک بار ورده و احد از تو حرف درشتی نشنیدند. آنها مثل من دوستت دارند. تو راستی راستی جای مادرشان را پر کردی. اما حالا می خواهم از تو درخواستی بکنم و دلم می خواهد آن را قبول کنی. این که اگر سرنوشت بار دیگر آقای قدسی را سر راهت قرار داد با او ازدواج کن. و بدان که من و امید برای سعادتتان دعا می کنیم». اشک روی گونه هایم می غلتید و فرو می افتاد. طائر دستم را به گونه اش فشرد و گفت «پس از من محبتت را مثل گذشته از فرزندانم دریغ نکن». تاب نیاوردم و خودم را به آغوشش انداختم و با صدای بلند گریستم و او همچنان که چشم بر تابلوی ابدیت دوخته بود، به خواب رفت و هرگز بیدار نشد.
من به فاصلۀ یک سال کودک و همسرم را از دست دادم و ضربه ای که فقدان آنها بر من وارد آورد، بیمار و بستریم کرد.
مرسده هر شب به بالین خواهر بیمارش می آمد و مرا معاینه می کرد. آنها در زندگی خوشبخت بودند و هیچ کدامشان مزۀ تلخ هجر و حرمان را نچشیده بودند. هم فریدون و هم مرسده دارای سه فرزند سالم و تندرست بودند که کوچکترین فرزند مرسده شبیه امید من بود. هرگاه که او چشمان تیله ایش را بر صورتم می دوزد و مرا خاله صدا می زند، گمان می کنم امید است که مرا می خواند و شوقی عظیم وجودم را لبریز می کند.
بنابر تصمیم پدر ما خانه مان را فروختیم و به اتفاق احد به خانۀ پدری بازگشتیم. فریدون و شیده در همان منطقه خانه ای مستقل خریده بودند و طبقۀ بالای خانۀ پدر به من و احد واگذار شد. ورده اسم پسرش را به یاد پدر، (صالح) گذاشت و با وجود مسئولیت خانه و زندگی، در هفته دو بار به دیدنم می آمد.
گاهی فکر می کنم که وقایع دوران جوانی و ماجراهایی را که آقای قدسی در آنها نقش داشت، چنان در صفحۀ ذهنم جا داده ام که ده سال زندگی در کنار صالح، نتوانسته بود آن را محو و نابود کند. دوران زناشویی من گرچه کوتاه بود، اما وقتی فکر می کنم، آن را پربار می بینم. من موفق شده بودم دو انسان خوب تربیت کنم و به جامعه تحویل دهم. احد سخت مشغول درس خواندن است و خود را برای ورود به دانشگاه آماده می کند. از زمانی که به خانۀ پدر آمده ام، دوبار موفق شدم که آقای قدسی را از فاصله ای دور ببینم. موهای سرش جوگندمی شده و کمی هم لاغر شده است. آن طور که از مادر شنیدم، همسرش به میخوارگی روی آورده و دور از چشم شوهرش مشروب می نوشد. آقای قدسی بزرگ دیگر در قید حیات نیست و شکوه خانم با کاوه زندگی می کند. کامران هم زندگی مستقلی دارد و سالهاست که از آن خانه رفته. فکر می کنم که زندگی بیش از یک خواب نیست و تا چشم بر هم بزنیم، عمر به پایان می رسد و باید راهی شویم.
احد اتاق سابق مرا اختیار کرده و من اتاق فریدون را. پدر و مادر همچون گذشته چرخ زندگی را می گردانند و در کنار هم سالهای پیری را می گذرانند. آنها احد را همچون نوه ای حقیقی دوست دارند و من در حرکات هیچ کدامشان چیزی غیر از این نمی بینم. @nazkhatoonstory