رمان آنلاین مرثیه ای برای رویا قسمت ۱تا ۵

فهرست مطالب

مرثیه ای برای رویا,نویسنده صبا,رمان آنلاین ,داستانهای واقعی

رمان آنلاین مرثیه ای برای رویا قسمت ۱تا ۵

داستان :مرثیه ای برای رویا

نویسنده :صبا

#مرثیه_ایی_برای_یک_رویا
#قسمت_اول
همیشه میگن زندگی بالا و پایین داره
اما از وقتی خودمو شناختم همیشه پایین بودیم
همیشه برام سوال بود که چرا وقتی وضعیت مالی خوبی نداریم مامان و بابا چهارتا بچه اوردن
من بچه ی اخر خانواده بودم و بعد سه تا پسر خدا منو به خانوادم داد
پدرم شغلش ازاد بود
مدام از این شاخه به اون شاخه میرفت
مامان هم دید امورات زندگیمون نمیگذره رفت دنبال کار
اما چون نه تحصیلات داشت و نه هنری
تو یه شرکت خدمات منزل استخدام شد و به عنوان نظافتچی میرفت خونه های مردم
منم گاهی میبرد که کنار دستش باشم
همیشه با نفرت به صاحب خونه هایی که مامان میرفت کار میکرد نگاه میکردم
دلم برای مامانم میسوخت
از اینکه میگفتن چیکار کنه حرصم میگرفت
اما ارامش و تو چهره ی مامان میدیدم اروم میشدم
همیشه شبا باید قرص میخورد تا درد دست و پاش اروم بگیره و بخوابه
اما راضی بود
به جای بوی عطر همیشه بوی شوینده میداد
اما میگفت پول حلال دراوردن سخته
اخه اختلاف طبقاتی تا چه حد؟
چرا یکی باید خیلی بالا باشه و یکی هر چقدر جون بکنه باز اون پایین باشه
با این وجود زندگی ارومی داشتیم
همه راضی بودن و خوشحال
شاید هم ادا در میاوردیم
نمیدونم
اما هیچ کس هیج اعتراضی نداشت
کلاس سوم راهنمایی بودم که برای بازدید عید رفتیم شهرستان خونه ی خاله
خالم هم مثل ما سه تا پسر داره و یه دختر
خیلی خوشحال بودم که اونجا بودم و میتونستم با دختر خالم بازی کنم
یه روز خالم رو کرد به مامانم و گفت
_ملک؟شادی و نامزد کنیم برای حبیب؟از اونور هم الناز و با نیما؟
(اسم دختر خالم شادی هست و اسم برادرم حبیب و اسم پسر خالم نیما)
شوخی شوخی همه دور هم جمع شدن
بدون اینکه نظر مارو بپرسن حرفاشونو زدن و قول قرار هاشونو گذاشتن
خاله خیلی خوشحالی میکرد
میگفت بچه هام میرن تهران و خوشبخت میشن
من تمام برداشتم از ازدواج
لباس عروس و موی مش کرده و ابروهای نازک بود
ناراحت نبودم.خوشحال هم بودم که میتونم مثل زن ها لباس بپوشم و به خودم برسم
شادی هم حرفی نزد
انگار اونم مثل من تو رویای عروس شدن بود
یک سال از من بزرگتر بود اما فکر و رفتارش عین خودم بود
فرداش رفتیم خرید
یه انگشتر نازک ساده برای منو شادی خریدن
تو خونه یه مراسم کوچولو گرفتن و جشن نامزدی برگزار شد
تا سیزده به در ما خونه ی خاله موندیم
حسی به نیما نداشتم
بیشتر خندم میگرفت
سعی میکردم سمتش نرم
خجالت میکشیدم
با شادی یه گوشه میشستیم و رویا میبافتیمو میخندیدیم
تهران که اومدیم فکر و ذکرم شده بود ابرو برداشتن و ارایش کردن .
دوست داشتم به ارزوی بزرگم یعنی لباس عروس پوشیدن برسم
هنوز امتحان هام هم شروع نشده بود که عقد کردم
نیما زیاد میومد به دیدنم
مهربون بود و مراقبم بود اما حسی بهش نداشتم انگار دوستش نداشتم
فکر میکردم مثل حبیب برام هست
هر وقت زنگ میزد خونمون یه چیزی و بهونه میکردم تا باهاش حرف نزنم
اخه اصلا نمیدونستم چی باید بهش بگم
هر وقت هم تهران میومد ماتم میگرفتم چجوری باهاش بیرون برم
بیشتر مواقع با التماس مامانم هم با خودم بیرون میبردم که یه وقت تنها نباشیم
اما اون برعکس عاشق من بود
کافی بود بگم چی دوست دارم
از زیر سنگ هم شده بود برام جور میکرد
به خر بهونه ایی که بود زنگ میزد یا به دیدنم میومد
اما هر جوری فکر میکردم رفتارش به دلم نمینشست.نمیدونستم چیکار کنم
به کی و چجوری بگم که دوستش ندارم…..

#مرثیه_ایی_برای_یک_رویا
#قسمت_دوم
کم کم داشتم متوجه میشدم زندگی مشترک همش لباس عروس و ابروی باریک نیست
هر کاری میکردم نمیتونستم نیمارو دوست داشته باشم
حس خوبی کنارش نداشتم
انگار ازش میترسیدم
مونده بودم چیکار کنم
یه روز تنها تو حیاط خونه نشسته بودم
بابا اومد کنارم
نشست
_بابا جون خوبی؟نیما خوبه؟
دنبال بهونه بودم.بغض کردم و گفتم
_نه خوب نیستم.دوستش ندارم.نمیدونم چیکار کنم.به دلم نمیشینه.میشه یه کاری کرد بهم بخوره؟
بابا با بهت نگام کرد.با عصبانیت گفت
_الناز؟چی میگی تو؟ابرومو نبر دختر.قول دادیم ما.
_اخه بابا ما نامزد هستیم بهم بخوره بهتر از این هست برم زیر سقف و با دعوا بهم بخوره
_خوبی دختر؟چی میگی تو؟مگه همین مادرت از من خوشش میومد؟الان ببین چقدر خوبیم .نیما دوست داره .ببین همه کار برات میکنه؟خجالت بکش دیگه نبینم این حرف و بزنیااااا.
ساکت شدم
همش تو فکر نیما بودم و اینده ی با اون
نه من نمیتونم باهاش زندگی کنم.
به مامانم گفتم هیچی نگفت فقط گوش کرد
بعد چند روز دیدم اونم پشت من هست و داره با بابا حرف میزنه
اما بابا زیر بار نمیرفت
_نه خانم مگه کشکه حرف بزنیم بعد بزنیم زیر حرفمون
_فامیلای من هستن تو چرا جوش میزنی
یهو بابا داد زد
_یعنی چی .دختر ازشون گرفتیم .اینارو میخوای چیکار کنی؟پسرت بدبخت میشه دختر اونا هم دست ما هست.
عزمم و جزم کردم تا هر جور شده بهم بخدره
زنگ زدم خالم
کلی نصیحتم کرد
_عزیزم برید زیر یه سقف درست میشه.همه اولش همینطورن.ببین شادی و حبیب چقدر باهم خوبن.
به خود نیما گفتم.عصبانی شد.یکم داد و بیداد کرد.بعدش اروم شد
_الناز من دوست دارم.هر کاری بخوای میکنم.اصلا هر چی بابات بگه .اون بگه برو من میرم
میدونست بابا مخالف هست و همه چیز و سپرده بود دست بابا.
خسته شده بودم.نمیدونستم چیکار کنم
مدام نیما حرف عروسی و میکشید وسط
منم بهونه میاوردم که باید دیپلم بگیرم
به همین خاطر رشته ی تجربی و انتخاب کردم
عاشق هنر و هنرستان بودم
اما چون پیش دانشگاهی نداشت و زودتر عروسی میشد
رفتم تجربی
به هر دری زدم که طلاق بگیرم نمیشد
با نیما خیلی سرد بودم اما اون روز به روز وابسته تر میشد بهم
چهارسال مثل برق و باد گذشت
اجازه ندادن کنکور بدم و دانشگاه برم
نیما خیلی خوشحال بود که عروسی میتونیم بگیریم
تاریخ عروسی و گذاشتن تابستون
نمیدونم بگم خوشبختانه یا متاسفانه داییم فوت کرد
عروسی عقب افتاد
خوشحال شدم
بازم وقت داشتم که با نیما زیر یه سقف دیرتر برم
یه روز اگهی استخدام منشی یه دندان پزشکی و دیدم رفتم برای مصاحبه و سریع اونجا استخدام شدم
بهتر از تو خونه نشستن و حرص خوردن بود
سرم گرم کارم بود
حبیب قبل فوت دایی با شادی رفته بودن زیر یه سقف
اما فهمیدم حبیب هم مثل من شادی و دوست نداشته.اونم بارها خواسته بوده نامزدی بهم بخوره اما بقیه مانع شده بودن
روز ها میگذشت و منم خودم و مشغول کار کرده بودم
دیگه کم کم داشتیم به روزهای عروسی نزدیک میشدیم و منم هر روز غمگین تر از روز قبل میشدم……
@nazkhatoonstory
#مرثیه_ایی_برای_یک_رویا
#قسمت_سوم
بابا تو یه شرکت استخدام شد
وضع مالیمون خداروشکر خوب شد
مامان هم شروع کرد به جهیزیه خریدن
همه چیز بهترین و خرید اما من دوستشون نداشتم
دل و دماغ هیچ کاری و نداشتم
به اینده با نیما فکر میکردم به هیچ نقطه ی مثبتی نمیرسیدم
دعا دعا میکردم باز عروسی عقب بیافته
اما این دفعه شانس با من یار نبود
همه چیز دست به دست هم میداد که من زودتر برم خونم
نزدیکای عید شد
نیما یه خونه نزدیک خونمون گرفت
جهاز چیده شد
قرار شد عروسی و شهرستان بگیریم
رفتیم شهرستان
تا پدربزرگم و دیدم رفتم
دستشو گرفتم
تمام بدنم میلرزید
با التماس بهش گفتم
_میشه شما یه کاری کنید عروسی سر نگیره
با بهت نگام کرد.عرق رو پیشونیش نشست
_دختر چی میگی؟خل شدی؟میخوای جنگ بشه.شر به پا نکن.نیما مگه چه عیبی داره؟
_نمیخوامش
_یعنی چی؟مگه بقیه از اول شوهراشونو میخواستن؟دیگه این حرف و نزنیاااا.سرتو میبرم
تو فکر فرار بودم
نمیدونستم چیکار کنم
روز عروسی شد
رفتم ارایشگاه
اما انگار مامان دست منو خونده بود.همش جلو چشم بود.ارایشگر داشت موهامو درست میکرد
از تو اینه مامانمو نگاه کردم
دلم براش سوخت.برای منو حبیب خیلی زحمت کشید تا به اینجا برسیم
بغضمو قورت میدادم .
اما دلم میخواست بشینم کف سالن و به حال خودم بلند بلند گریه کنم.
کار ارایشم تموم شد
همه از اینکه انقدر تغییر کردم ذوق کرده بودن
اما من مثل یه تیکه سنگ خودمو تو اینه نگاه کردم
جشن عروسی برگزار شد.هیچی یادم نیست.همش بغض بود و آه.
شب رفتیم خونه ی خالم
نیما اومد تو اتاق
با حرص داشتم موهامو باز میکردم
اومد کنارم
_خسته نباشی خانمم.از صبح خیلی با این لباس و ارایش اذیت شدی
تورو با حرص کندم و انداختم کنار اتاق
_اره خستم.تورو میبینم حالم بهم میخوره_از اینکه هستی بیشتر خسته شدم
نگام کرد.عادت داشت به این حرفام
یه لبخند تلخ اومد گوشه ی لبش
خواست بغلم کنه که هولش دادم
_دست به من بزنی خودمو میکشم.میدونی چجور ادمی هستم
پس بهتره سر به سرم نزاری
رفت عقب یکم نگام کرد
بعد رفت لباس هاشو عوض کرد و خوابید
حس پیروزی داشتم
حدااقل حرفمو اینجا به کرسی نشوندم
بعد چند روز برگشتیم تهران خونمون
همش خونه ی بابام بودم
از صبح تا شب اونجا بودیم
سعی میکردم حتی اونجا هم شبا بخوابیم
داداشم هم بدتر از خودم شد
اونم دست شادی و گرفت و اومد خونه ی بابا
معلوم بود هر دومون از اینکه زیر یه سقف بریم فراری بودی.
اجازه نداده بودم نیما بهم دست بزنه
اونم هیچ حرفی نمیزد.مامان و بابا هم میدونستن من و حبیب از زندگیمون راضی نیستیم اما براشون مهم نبود
هیچ وقت هم اعتراض نکردن که ما همش تو خونشون بودیم.
شش ماه از عروسی ما میگذشت
سرمو به کارم گرم کرده بودم
صبح ها میرفتم تا عصر
بغل مطب ما یه بوتیک بود .صاحب بوتیک با دکتر دوست بود و هر روز تو مطب بود.
دیگه عادت کرده بودم به رفت و امدهاش.یه پسر سبزه ی خوشتیپ
همیشه تیپش نظر منو جلب میکرد
یه روز اگه نمی اومد عصبی میشدم
باهم چای میخوردیم و حرف میزدیم.وقتی میومد کلی ذوق میکردم
میدونستم اونم از من خوشش میاد
اما سعی میکردم طوری رفتار کنم تا نفهمه ازش خوشم میاد
تا اینکه یه روز دوستم که نوبت شیفت عصر با اون بود اومد پیشم…..
@nazkhatoonstory
#مرثیه_ایی_برای_یک_رویا
#قسمت_چهارم
اون روز همکارم اومد تو مطب
یه بسته گرفت جلوم
_این چیه؟
_شایان داده
_چرا
_داشت ویترینو عوض میکرد اینارو هدیه داد به ما
لباس خودشو با ذوق گرفت جلو خودش.خیلی شیک بود.
بسته رو باز کردم
شیک ترین لباس مغازشو بهم داده بود
شمارشو از سارا گرفتم که تشکر کنم
شیفت کارم تموم شد و از مطب زدم بیرون
شماره ی شایان و گرفتم
قلبم مثل یه تبل تو سینم میکوبید
استرس داشتم
دستام میلرزید
بوق خورد
صداشو شنیدم لکنت گرفته بودم
هر جوری بود ازش تشکر کردم
نمیدونم چم شده بود.من همیشه باهاش رو در رو صحبت میکردم
اما نمیدونم چرا اون موقع اونطوری بودم
انگار رو ابرا بودم
رفتم خونه ناهارمو خوردم.دراز کشیدم و زل زدم به سقف.به شایان فکر میکردم.تمام حرفاش و حرکاتشو تجسم کردم.
یهو بلند شدم و چند تا جک براش فرستادم
اونم سریع برام شارژ فرستاد
خندم گرفت
زنگ زدم بهش
_چرا شارژ فرستادی
با شوخی و مسخره بازی همیشگیش جوابمو داد
بعد چند دقیقه شوخی و جوک گفتن خداحافظی کردم
یهو برام پیام اومد
_الناز؟
_بله؟
_من تورو خیلی دوست دارم
قند تو دلم اب شد.
تمام بدنم میلرزید
بارها پیامشو خوندم
انقدر گوشی و تو دستم نگه داشته بودم که کل گوشیم خیس عرق شده بود
باورم نمیشد
من عاشق شده بودم…..
روزها میگذشت و من هر روز عاشق تر از دیروز میشدم
قایمکی باهم میرفتیم بیرون
از شرایطم باخبر بود.
تمام سعیش این بود که من خوشحال باشم
منو با خانوادش اشنا کرد
از شرایطم چیزی بهشون نگفت.
روز به روز از نیما متنفرتر میشدم و به شایان وابسته تر.
کنارش خوشبختترین زن عالم بودم
خیلی مراقب بود کسی مارو نبینه
شرایطمو خوب درک میکرد
مراقبم بود و نگرانم
دیگه زندگی کردن کنار نیما برام سخت بود
دیگه تصمیم و گرفتم
مرگ یه بار شیون یه بار.باید طلاقمو بگیرم
یه روز که از مطب اومده بودم بابا تو حیاط خونه نشسته بود
رفتم کنارش
با من من گفتم.اگه طلاقمو نگیرن خودمو میکشم
بابا با بهت نگام کرد
چشاش هر لحظه گردتر از قبل میشد
رگ گردنش نزدیک بود پوستو بشکافه و بیافته کف حیاط
شروع کرد به داد زدن
یهو همه چیز شد برام روز عاشورا
همه جا یهو تیره و تار شد
درد عجیبی از صورتم تا مغز سرم میپیچید
سرم گیج میرفت
انگار کور شده بودم .هیچی نمیدیدم
بابا با چوب کوبیده تو صورتم
از صدای داد و بیداد بابا و جیغ های من، مامان و بقیه اومدن کمکم……..
@nazkhatoonstory
#مرثیه_ایی_برای_یک_رویا
#قسمت_پنجم
با کمک مامان خودمو از رو زمین جمع کردم
کف حیاط پر خون بود
دماغم شکسته بود
تمام صورتم کبود بود
رفتم بیمارستان
نیما هم اومد.فهمید به خاطر چی از بابا کتک خوردم
اما به روی خودش نیاورد
تا چند هفته سرکار نرفتم تا ورم و کبودی صورتم از بین بره
با شایان در ارتباط بودم
بهش گفتم چه بلایی سرم اومده
خیلی ناراحت شد
کلی دادو بیداد کرد که چرا بابا منو زده
مدام دلداریم میداد.دلم براش تنگ شده بود
اونم مدام زنگ میزد و سعی میکرد تا دلتنگیم از بین بره
بعد چند هفته رفتم سرکار.خیلی ناراحت بودم
خیلی تو خودم بودم.
نمیدونستم چیکار کنم
مدام با خودم حرف میزدم
همه درا بسته بودن
یه روز از تو مطب به بابا باز زنگ زدم
_بابا کمکم نمیکنی
_نه .انگار اون کتک درس عبرت برات نشده؟
تلفن و قطع کرد
رفتم سمت اتاق دکتر
هنوز نیومده بود.تمام بدنم میلرزید.دیگه فکرامو کرده بودم.با جواب بابا دیگه امیدی نداشتم
رفتم سمت کشوی دکتر
پر قرصای رنگارنگ قشنگ بود
به نیما فکر کردم
به شایان .به اینکه هیچ وقت زندگی بر وفق مرادم نبوده
تک تک قرصارو خوردم
راحت میشم.بهتر از این زندگی هست
رفتم سمت میزم .
نشستم و منتظر بودم مرگ بیاد سراغم
گیج و منگ بودم
در باز شد
شایان بود
چشام شایان و دوتا میدید
_چرا رنگت پریده.الناز؟خوبی؟
نگاش کردم
خیلی دوستش داشتم
بهش گفتم چیکار کردم
هاج و واج نگام کرد
یهو کوبید تو گوشم.چشام یهو سیاهی رفت
دیگه هیچی نمیفهمیدم به جز سوزش شدید معده
یه شلنگ بزرگ تو دهنم بود و دست و پا میزدم
اما دکترا کار خودشونو میکردن
انگار کل معدمو داشتن درمیاوردن
به هر چیزی دم دستم بود چنگ میزدم
دکتری از شایان شماره خونمون و گرفتن و زنگ زدن که بیان
شایان و فرستادم که بره
مامان و بابا اومدن
رنگ جفتشون مثل گچ دیوار بود
مامان دست و پاش میلرزید
بابا پاهاشو میکشید سمت تختم
_چیکار کردی بابا
سرمو برگردوندم سمت دیوار تا گریمو نبینن
_کاری که باید خیلی قبل تر میکردم و کردم
_مگه عقل نداری؟اخه این چه کاریه
جوابشو ندادم
دیگه بابا فهمید تصمیمم جدی هست
با نیما حرف زد
اما نیما راضی نمیشد
انگار لج کرده بود
دلم میخواست خفش کنم
وقتی دیدم بابا هم راضی هست
کل ریش سفیدای فامیل و بسیج کردم با نیما حرف بزنن تا طلاقم بده
اما حرفش همون بود
_نه
یه روز از سرکار برگشت
افتادم به دست و پاش
گریه میکردم
قسمش دادم طلاقم بده
نشست جلوم
زل زد تو چشام
اشکامو پاک کرد
_باشه قبول طلاقت میدم
اما یه شرطی دارم……
@nazkhatoonstory

 

0 0 رای ها
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx