رمان آنلاین مرثیه ای برای رویا قسمت ۶تاآخر

فهرست مطالب

مرثیه ای برای رویا,نویسنده صبا,رمان آنلاین ,داستانهای واقعی

رمان آنلاین مرثیه ای برای رویا قسمت ۶تاآخر

داستان :مرثیه ای برای رویا

نویسنده :صبا

 
#مرثیه_ایی_برای_یک_رویا
#قسمت_ششم
یه نور امید دیدم
با ذوق رفتم نزدیکتر .
_باشه.هر چی بگی باشه قبول
_بچه دار بشیم بعدش هر جا خواستی برو
فکر کردم شوخی میکنه.زل زدم تو چشاش.منتظر بودم بزنه زیر خنده یا هر کار دیگه ایی که بگه شوخی بوده
اما هیج کاری نکرد .جدی بود.
خندم گرفت
مثل دیونه ها خندیدم
_بچه؟از کجات اینو دراوردی؟.چرا چرت میگی؟ما تاحالا کنار هم نخوابیدیم.بچه چجوری بیاریم
یهو یه جسم سنگین روم بود
شوکه بودم
دست و پا زدم
نمیتونستم تکون بخورم
گریم گرفت
خیلی التماس کردم.زجه زدم
برام خیلی مهم بود اون اتفاق نیافته .اما نیما مثل وحشی ها شده بود.
به نیما مشت میزدم .اما انگار سنگ بود.
همه چیز تموم شد..
حس دختری رو داشتم که بهش تجاوز شده بود.
ارزوی مرگ خودمو میکردم
دلم میخواست چاقو کنار دستم بود و رگ گردنشو میبریدم
دلم میخواست تیکه تیکش کنم
از روم بلند شد و کنارم دراز کشید
هق هق میکردم
دردمو به کی بگم؟کجا برم شکایت کنم؟
بگم شوهرم بهم تجاوز کرده؟
مسخره بود
شروع کردم به نفرین کردنش.
نگاش کردم
انگار دلش خنک شده بود.حرفام براش مهم نبود.
چند روز گذشت
به شایان هیچی نگفتم.چی داشتم که بگم؟
اونم داغونتر از خودم کنم؟
نیما راضی به طلاق شد.جهیزیه امو طلاهامو برداشت برای خودش.
برام مهم نبود
فقط دلم میخواست از شرش راحت بشم
با هم رفتیم برای دادگاه و طلاق
قاضی پرسید
_باردار هستی؟یا عقد کرده هستی؟
نیما پوزخند زد
دلم میخواست همونجا خفش میکردم
قاضی برگه نوشت برای ازمایش بارداری
خدا خدا میکردم باردار نباشم
خیلی نذر کردم
خداروشکر جواب ازمایش اومد
باردار نبودم
فکر کنم تنها شانس تو زندگیم همون جواب منفی ازمایش بود.
بعد چند وقت حکم طلاق صادر شد
سریع رفتیم محضر و طلاق گرفتیم
حس یه پرنده رو داشتم که ازادم کرده بودن
خیلی خوشحال بودم
حس پیروزی داشتم
اما بعد چند دقیقه لبخندم تبدیل شد به ماتم
_حالا به شایان چی بگم؟چجوری بهش بگم ……
دیگه خانوادم نزاشت برم سرکار.کلافه بودم.دلم برای شایان تنگ شده بود.
بالاخره دل و زدم به دریا و به مامان موضوع شایان و گفتم
اولش کلی دعوا راه انداخت.هر چی دلش خواست گفت
_مامان خواهش میکنم بزار به اونی که میخوام برسم.
_تو خری .نمیفهمی.اونی که تو خیابون گیرت اورده تو همون خیابون هم ولت میکنه
_مامان ما همو دوست داریم .بهم خیلی ثابت کرده.تو که ندیدیش.اون فرق داره با همه
_من مردارو میشناسم.الناز اینم مثل بقیه هست.خر نباش
بالاخره انقدر گفتم تا دیگه راضی شد
_باشه ما دیگه هیچ کاری نداریم خودت میدونی.از الان گفته باشم عاقبت خوبی نداره .ببین کی گفتم
دیگه راحت تر میتونستم با شایان باشم
اما اون عوض شده بود.
مدام منو کنترل میکرد
اولش برام جذاب بود رفتارش و گیر دادن هاش.
اما بعد یه مدت عذاب اور بود
یهو ساعت چهار صبح زنگ میزد و تا شش صبح چکم میکرد که کجا هستم
بی خواب شده بودم.مدام باید توضیح میدادم.مدام تلفن دستم بود و باید خاطر جمعش میکردم تو خونم
دیگه صدای مامان درومد
_این چرا اینطوریه.چرا همش زنگ میزنه.
_از دوست داشتن زیاد هست دیگه.گفتم با همه فرق داره
_اخه اینطوری.شب و روز نداره؟
_خوب دوستم داره دیگه
اما خودم خسته شده بودم
هر یه ربع زنگ میزد و حرف میزد و دوباره یه ربع دیگه زنگ میزد
انگار بازپرس بود و منم متهم
_کجایی؟چیکار میکنی؟با کی هستی؟چی خوردی؟چرا خوابی؟چرا بیداری؟
مدام بهش میگفتم اذیتم نکنه.رفتارشو درست کنه .اما کار خودشو میکرد
تا اینکه مامان گیر داد بره برای تحقیق
ادرس محل کارشو دادم خیالم ازش راحت بود.میدونستم هیچی از شایان در نمتونه بیاره…..
@nazkhatoonstory
#مرثیه_ایی_برای_یک_رویا
#قسمت_هفتم
یه روز مامان رفت برای تحقیق.به شایان چیزی نگفتم
بعد چند ساعت مامان اومد
رنگش قرمز بود .عصبانی بود.هنوز لباس هاشو درنیاورده با عصبانیت اومد جلوم
_اینکه قبلا معتاد بوده .این کیه رفتی پیدا کردی؟
شوکه شده بودم.انگار سقف خونه رو سرم خراب شده بود.
اما دوستش داشتم .نمیخواستم از دستش بدم.
خودمو خونسرد نشون دادم
_میدونم.بهم گفته بود .ترک کرده .مال خیلی وقت پیشه
_یعنی چی الناز حالیت هست چی میگی؟معتاده .
_ااا معتاد چیه؟ترک کرده .خیلی وقته پاکه .ورزشکار هم هست .
از درون اتیش گرفته بودم.
هر جی دروغ به ذهنم میرسید گفتم
مامان یکم تهدیدم کرد و از عاقبتش گفت و بعد دیگه هیچی نگفت
رفتم تو اتاقم
سریع زنگ زدم بهش
تا گوشیو برداشت با عصبانیت بهش گفتم
_تو مواد میکشیدی؟معتاد بودی؟
_تو از کجا میدونی
_مامانم اومده تحقیق.جواب منو بده معتاد بودی؟
_ببین الناز قرار شد گذشتمون برامون مهم نباشه.الانمون مهمه.من پاکم.من حتی فکرشم نمیکنم.خواهشا تو رابطمون دنبال گذشته و چیزی نباش.
انقدر گفت که باز خر شدم
خیلی دوستش داشتم.مدام تو گوشم حرفای عاشقونه میزد.
برام دیگه مهم نبود که معتاد بوده. فراموش کردم
اما مامان مدام حرفشو پیش میکشید
قضیه معتاد بودن شایان و همه فهمیدن.همه میگفتن نه .
اما من حرف خودمو میزدم .
_شایان منو دوست داره .قراره یه زندگی رویایی داشته باشیم .میدونم حسرت زندگیمو میخورید.مغازه داره .وضعش خوبه .
هر چی که شایان تو گوشم میخوند و منم به اونا می گفتم.
اما روز به روز قیافه ی شایان داشت تابلوتر میشد
لاغر شده بود
چشماش بیشتر موقع ها قرمز بود
خودم هم بهش شک کرده بودم
مامان راضیم کرد با دروغ ببرمش ازمایش بده
کلی برنامه با مامان چیدیم تا ببریمش
اما وسط راه فهمید
کلی دعوا راه انداخت.منم شروع کردم به دعوا کردن
تو چشماش زل زدم
_اگه نیای همه چیز تموم میشه.به خاطر منم که شده بیا ثابت کن معتاد نیستی.
یکم تو چشام نگاه کرد
بعد هم راه افتاد که بریم ازمایش بدیم.منم جلو مامانم سر بلند بودم که اومده
یک هفته بعد جواب ازمایش اومد
اون یک هفته مردم و زنده شدم.
دل تو دلم نبود.خودم هم بهش شک داشتم .دعا میکردم جواب منفی باشه و من جلوش رو سیاه
اما جواب اومد
بله باز لغزیده بود و معتاد بود
جلوی در ازمایشگاه نشستم رو زمین و کلی گریه کردم
اومد جلومون
عصبانی بود
جواب و گرفت مچاله کرد
_شما پول دادید منو معتاد نشون بدن.من شکایت میکنم .الکی دارید منو معتاد نشون میدید
فقط گریه کردم
یکم تهدید کرد و رفت
شایان پنج نوع مواد میکشید که یکیش شیشه بود
حالا میفهمیدم چرا انقدر حرف میزد و بیخواب بود
تا شایان رفت بیرون مامان اومد سمتم
_دیدی گفتم .به حرفم رسیدی.ترک بکن نیست
دنیا روسرم خراب شده بود.مونده بودم چیکار کنم.هم دوستش داشتم
هم اینکارش باعث شده بود که خانوادم دیگه بهم اعتماد نکنن
نمیدونستم چیکار کنم
تا رسیدم خونه رفتم تو اتاقم
مامان هنوز داشت غر میزد
گریم گرفت
سرم و گذاشتم رو بالشتمو بلند بلند شروع کردم به گریه کردن
ای خدا من چیکار کنم…
@nazkhatoonstory
#مرثیه_ایی_برای_یک_رویا
#قسمت_هشتم
به سقف زل زده بودم
به اینده ی نا معلومم فکر میکردم
مونده بودم بین عقل و دلم
تلفنم زنگ خورد
شایان بود
دوستش داشتم نمیتونستم جواب ندم
_الناز.سریع حاضرشو باید فرار کنیم پلیسا دنبالمونن.
_پلیسا؟چرا؟
_الناز حرف نزن جمع کن بیا
_کجا بریم.مگه چیکار کردی
_یکی با چاقو زدم .تیکه تیکش کردم
فهمیدم مواد کشیده و توهم زده
تمام بدنم یخ کرد.ازش ترسیدم.تلفن و سریع قطع کردم
قلبم میزد
دوباره زنگ زد
بدون حرف گوشی و گذاشتم دم گوشم
داد زد
_چرا قطع میکنی.الان میام دم خونتون .ساکتو ببند
باز قطع کردم
عرق سرد میریختم
میلرزیدم
زنگ زدم خونشون.تا مامانش جواب داد زدم زیر گریه.
همه چیز و بهش گفتم
انگار مامانش کمی درجریان اعتیادش بود.سعی کرد ارومم کنه
اما من حسابی ترسیده بودم
بهم گفت گوشیم و خاموش کنم و اون خودش همه چیز و درست میکنه
گوشی و خاموش کردم و خزیدم زیر پتوم
عین بچگیام که زیر پتو امن ترین مکان برام بود
به همه چیز فکر میکردم
گوشم به صدای در بود.
خدایا جواب بقیه رو چی بدم.اگه بیاد چیکار کنم.
با هر صدایی از جام میپریدم.
نکنه بیاد منو بکشه.نکنه بلایی سر بقیه بیاره
زیر پتو فقط ذکر میگفتم
خوابم برد
صبح زود از خواب پریدم
گوشی و روشن کردم
دویست و پنجاه تا تماس ناموفق داشتم
گریم گرفت
دلم براش می سوخت
یاد محبتاش افتادم
روزایی که من بهش احتیاج داشتم و کنارم بود.همیشه دلگرمی بهم میداد.باعث میشد بخندم
حالا من ولش کردم
با ترس و لرز زنگ زدم بهش
تا جواب داد شروع کرد به دعوا کردن.
منم فقط گریه کردم
اما باز مهربون شد
میترسید منو از دست بده
با خانوادش دعواش شده بود.
شبا تو پارک میخوابید.ازش میترسیدم.از چاله داشتم میرفتم تو چاه.
میدونستم کنارش هیچ امنیتی ندارم
بوخت میشم
بارها خواستم باهاش بهم بزنم
اما مدام تهدید میکرد
_الناز اگه بفهمم منو میخوای ول کنی میام ابروتو میبرم.میام تو محلتون به همه میگم با من هستی.کل تهران با خبر میشن با من بودی.میام کل شیشه های خونتونو پایین میارم
ابرو برای بابات تو اداره نمیزارم.
انقدر کله خر بود که میدونستم میاد و انجام میده.از ترسم باهاش بودم
عشق و علاقم حالا شده بود ترس.دوستش نداشتم.از روی اجبار باهاش حرف میزدم
کارم شده بود گریه .کلی وزن کم کرده بودم.
نمیدونستم به کی دردمو بگم
میترسیدم شر درست بشه
شبا زنگ میزد .مجبور بودم جواب بدم
_دارید اسباب کشی میکنید.کجا دارید میرید ؟فکر کردی دست از سرت بر میدارم؟هر جا بری من میام.چی فکر کردی؟
با قسم و التماس ارومش میکردم
بعدش هم میشستم کلی گریه میکردم
اخر یه روز زنگ زدم به برادرش با گریه و التماس ماجرارو گفتم
بهم قول داد ببرنش کمپ که ترک کنه……
@nazkhatoonstory
#مرثیه_ایی_برای_یک_رویا
#قسمت_نهم
نزدیکای ظهر بود.از تلفن های شایان خبری دیگه نبود.فهمیدم برادرش یه کاری کرده
بازم استرس داشتم.بازم میترسیدم.
اروم و قرار نداشتم
مدام میرفتم جلوی پنجره .
تلفنم زنگ خورد
وای نکنه باز شایان هست
مثل فلج ها خودمو کشوندم سمت تلفن و جواب دادم.برادر شایان بود
بهم گفت که تو کمپ شایان و خوابوندن و خیالم راحت باشه.
میدونستم یک ماه طول میکشه تا ترک کنه.
اما بازم دلشوره داشتم.نکنه فرار کنه.نکنه بیاد تلافی کنه
شبا کابوس میدیدم.
روزی صدبار به خودم فحش میدادم
مادرش بارها زنگ زد بهم و التماسم کرد برم دیدن شایان.
میگفت اگه منو ببینه انگیزه میگیره و راحت ترک میکنه
دوبار رفتم دیدنش
خیلی ذوق میکرد
_الناز.الناز جونم.ممنون که اومدی.میام یه زندگی برات میسازم همه انگشت به دهن بمونن.من به خاطر تو اینجام.
هر دوبار همین حرف و زد و منم فقط لبخند میزدم
مونده بودم دوستش دارم یا نه.
هر بار رفتم دیدنش انقدر ذوق می کرد که شرمندش میشدم.
بعد یک ماه اومد بیرون.مثل اولاش شده بود
مهربون و دلسوز .کمتر زنگ میزد.حرف زدنش و رفتارش عوض شده بود
باز دلبستش شدم .
سر هر کاری ازم اجازه میگرفت
داشتم خودمو برای به زندگی رویایی کنارش اماده میکردم که یه روز زنگ زد
_الناز من دو روز با بچه ها میرم شمال
_شمال؟با کدوم بچه ها؟
_با دوستام دیگه .اسم تک تکشونو که بگم نمیشناسی که
_نه نرو
_یعنی چی؟من قول دادم
_بدون اجازه ی من
_مگه سر هر کاری باید اجازه بگیرم؟
_عه .شایان مگه قرار نشد هر کاری میکنیم اون یکی درجریان باشه؟
_خب منم درجریان گذاشتمت دیگه
_یعنی بگم نرو میری؟
_اره میرم
دعوامون شد.یادم نیست چیا دیگه گفتیم .اما یادمه جفتمون فقط داد میزدیم.
رفت شمال.منم براش مهم نبودم
بعد چند روز هم برگشت.اما زنگ هم بهم نزد.
منم همینطور.
بیست روز از هم خبر نداشتیم تا مامانش مارو اشتی داد.
انقدر مامانش زنگ زد بهم و التماس کرد تا اشتی کردیم
شایان دیگه مثل قبل نبود
شایانی که روزی چند بار زنگ میزد فقط یکبار زنگ میزد
حرفی برای گفتن نداشت
زود قطع میکرد
سرد بود.
شبا چند بار بهش زنگ زدم
اما پشت خطش بودم
کم کم بهش شک کردم.
یه روز زنگ زدم بهش
بهم گفت داره میره خونه ناهار بخوره.زود قطع کرد.
دلم شور میزد
یک ساعت بعد زنگ زدم گوشیش
خاموش بود
زنگ زدم خونشون مادرش گفت نیومده
استرس داشتم.نکنه طوریش شده.
نکنه اتفاقی براش افتاده؟
سریع حاضر شدم و اژانس گرفتم رفتم مغازش
کرکره مغازه پایین بود .اما قفل نبود.فهمیدم بر میگرده چون قفل نبود
رفتم اونطرف خیابون .روبروی مغازش نشستم
منتظر بودم از بیرون بیاد
نگرانش بودم
یهو دیدم کرکره مغازه رفت بالا و شایان ازش اومد بیرون
پشت سرش یه دختر اومد بیرون
قهقه میزدن
شایان دست انداخت گردنش و تو گوشش یه چیزی گفت
دختره براش عشوه میومد
حالم بد شد
دنیا رو سرم خراب شد
باورم نمیشد
میلرزیدم
قلبم انگار مال خودم نبود
نفس هام سنگین بودن
رفتم سمتشون
متوجه من نبودن
رفتم جلوشون
شایان شوکه شد.بهت زده نگام میکرد.کاش چاقو داشتمو تو قلبش میکردم
دختره عین خیالش نبود مشغول جویدن ادامسش بود.
دستای دختره رو گرفتم
داد زدم
_چند وقته با هم هستید
_هوشششش یواش هم بگی میشنوم.سه ماه با همیم جونم
دست دختره رو ول کردم
رفتم سمت شایان که مثل یه مجسمه نگام میکرد
دهنم خشک بود اما با بدبختی بزاق دهنمو جمع کردم و تف کردم تو صورتش
یه تاکسی گرفتم و برگشتم سمت خونه……
@nazkhatoonstory
#مرثیه_ایی_برای_یک_رویا
#قسمت_دهم
دیگه من الناز نبودم
یه زن شکسته بودم که هر تیکم یه طرف افتاده بود
خورد شده بودم
نیما از جلو چشم کنار نمیرفت
جواب خیانتمو با خیانت گرفتم
تاوان پس دادم
من به نیما بله گفته بودم و پای بله ام نمونده بودم
کارم شده بود گریه و توبه
گاهی کفر میگفتم و گاهی توبه میکردم
همش اون روز جلو چشم بود که چجوری شایان دست انداخته بود گردن اون دختره.چجوری تو گوشش حرف میزد و قهقه میزدن.
خداروشکر میکردم زیر یه سقف نرفته بودیم وگرنه از من چی میموند؟
بعد ها فهمیدم همه ی حرفاش دروغ بوده
حتی مغازه هم مال خودش نبوده و فقط شاگرد بوده
کم کم داشت چشمم به واقعیت باز میشد که داشتم سر خودم چه بلایی میاوردم
خداروشکر میکردم خدا به جای اینکه مچمو بگیره دستمو گرفته بود
مامان بابا شده بودن چماق
مدام طلاقمو میزدن تو سرم
هر روز تنهاتر میشدم و تو خودم فرو میرفتم
اتاقم شوه بود پناهگاهم.تمام گلای قالی و هر روز شب با اشکام اب میدادم
همش دوست داشتم از اون خونه فرار کنم و برم
هیچ وقت بابامو حلال نمیکنم
به جای اینکه مرهم زخمم باشه شده بود نمک رو زخمم
چند ماه گذشت .ارومتر شده بودم .سعی میکردم گذشتمو فراموش کنم
یه روز داداشم با دوستش اومد خونمون
من تو اتاقم بودمو و وقت شام رفتم کمک مامانم
فقط یک لحظه در حد سلام دوستشو دیدم
داداشم خیلی ازش تعریف میکرد
بعد اون شب چند بار دیگه هم دوستش اومد خونمون
انقدر خسته و درمونده بودم که رفت و امدهای دوستش برام مهم نبود
یه روز که تو حیاط نشسته بودم و داشتم به اینده نا معلومم فکر میکردم
داداشم اومد کنارم نشست
بعد یکم حرف زدن گفت
_الناز تو قصد ازدواج داری؟
_نمیدونم.اصلا بهش فکر نکردم
_اگه یه پسر خوب بیاد چی؟
فهمیدم میخواد چیزی بگه
برگشتم سمتش نگاش کردم.سرشو انداخت پایین
_چیه ؟چی میخوای بگی؟کی منو میگیره؟
_این دوستم صابر که چند باری اومد خونمون.یادته که؟
یکم فکر کردم اصلا چهرش یادم نمی اومد.با سر جواب دادم اره
_اون از تو خوشش اومده .پسر خوبیه .میدونه طلاق گرفتی.گفت اگه تو هم راضی هستی بیاد خواستگاریت؟
هیچ جوابی نداشتم که بدم.داداشم دستمو گرفت
_حالا عجله ای نداره الان بگی .چرا انقدر دستات سرده؟ .فکراتون کن بهم بگو
اصلا نفهمیدم داداشم کی رفت بیرون
رفتم تو اتاقم
خوابیدم رو زمین
به سقف زل زدم
از این خونه متنفرم.از سرکوفت ها .از تحقیرها.از توهین ها.
من که دوست دارم فرار کنم برم
پس چرا ازدواج نکنم؟
بهتر از این خونس.بهتر از این حرفای مفت هست
مگه دادشم نمیگه پسر خوبی هست؟پس منتظر چی هستم.
گیج بودم.باز گریم گرفت.خدایا خودت یه راه بزار جلو پام….
@nazkhatoonstory
#مرثیه_ایی_برای_یک_رویا
#قسمت_آخر
بعد کلی جنگ با خودم
بالاخره به صابر جواب مثبت دادم
اما گفتم چند بار همدیگرو ببینیم بعد تصمیم بگیریم.
چند بار باهم بیرون رفتیم
صابر یه پسر قد بلند سفید
با یکم ته ریش
چشمای نافذ
مثل شایان نبود.شر و شیطون نبود.وضع مالی خوبی نداشت
اما میشد بهش تکیه کرد
ساکت بود .مهربون بود.من دنبال یه کسی بودم که منو نجات بده .صابر هم بلیط من بود برای ازادی از اون جهنم.
یه وام گرفتیم برای پول پیش خونه و یه جشن کوچولو گرفتیم
همه ازش تعریف میکردن و این باعث میشد دلم بیشتر اروم بگیره.
صبح تا شب کار میکرد که پول قسطامونو بدیم.
نزدیکای برج هم لنگ پول بودیم.
خسته شده بودم.
صبح تا شب در حال حساب کتاب بودیم که کم نیاریم
از سرکار میومد رو پا بند نبود و وسط خونه خوابش میبرد
این چیزی نبود که میخواستم اما مجبور بودم و باید میساختم
بعد دوسال باردار شدم
هر مشکلی تو بارداری بود منم داشتم
بی پولی هم روش
دیگه مجبور شدم با اون حالم شروع کنم تو خونه کار کنم و با پاک کردن سبزی و فروشش کمک خرج خونه بشم
یکم کارم بهتر شد و دیدم استقبال شد
شروع کردم به پیاز سرخ کردن و فروش اونها.
منم شده بودم عین صابر
شب که میشد از خستگی بیهوش میشدم
هیچ دلخوشی نداشتیم
نه مسافرت نه تفریح
فقط کار کار کار
صابر خیلی از این وضعیت ناراحت بود و شرمنده ی من بود
اما کاری نمیتونست کنه
بعد نه ماه خدا یه فرشته ی ناز بهمون داد
یه پسر خوشگل
تمام سختی زندگی یادم رفته بود
هم کار میکردم و هم کنار پسرم لذت میبردم
اما از اون جایی که خوشی همیشه برای من کوتاه هست
بعدچند وقت متوجه شدم قیافه صابر داره عوض میشه
رفتارش و حرکاتش و چهرش داشت میشد عین شایان.
ترسیدم
نمیخواستم قبول کنم صابر هم معتاد شده.
بهش گفتم
اولش دادو بیداد راه انداخت و قبول نکرد
دستشو گرفتم
درست مثل همون روزی که شایان و نگاه کردم با عصبانیت و جدیت نگاش کردم
تاریخ تکرار شد دوباره
_ببین اگه منو اگه بچتو دوست داری .اگه میخوای این زندگی ادامه پیدا کنه باید بیای بریم ازمایش بدی
صورتمو تو دستاش گرفت و با مهربونی نگام کرد
_النازم.خانومم .الکی شلوغش نکن.من عاشق تو و بچم هستم .هیچ کوفتیم هم نیست خیالت راحت
خواست بره که نگهش داشتم.داد زدم
_یا میای .یا من میرم به جون بچم میرم
_من نمیام .دوست داری زندگیت خراب بشه برو
صدامو یکم ملایمتر کردم
_میرم اما اگه با من میومدی ازمایشگاه اگه معتاد هم بودی به پات میشستم تا ترک کنی اما نمیای یعنی منو نمیخوای
خواستم برم تو اتاق تا لباس هامو جمع کنم که اومد جلوم ایستاد
_باشه .میام .خودت خواستی
سریع پریدم تو اتاق و لباسمو پوشیدم
با تعجب گفت
_الان بریم؟
_اره الان وگرنه شب خوابم نمیبره
میدونستم اگه الان نریم برای بعد هم بهونه میاره
با اکراه حاضر شد و رفتیم ازمایشگاه
باز تاریخ تکرار شد
باز استرس و صلوات و نذر و نیاز
اما این دفعه هم بی جواب موندم
صابر معتاد بود
شیشه مصرف میکرد
دنیا رو سرم خراب شد
خسته شده بودم
رفتم خونه
اینبار هم تو زندگیم شکست خوردم
نمیدونستم چیکار کنم
به بچم نگاه میکردم که اونم دستی دستی مثل من بدبخت شده
به مامانم زنگ زدم و گفتم.میخواستم بدونن چه بلایی سر من اوردن
خیلی ناراحت شد
به خانوادش هم گفتم.چیکار میتونستن بکنن.
همه فقط متاسف شدن
بهش گفتم بره کمپ.اما قبول نکرد.قول داد کم کم کمتر بکشه
به قولش هم عمل کرد و کمتر مواد میکشه
دنیام شده پسرم
الان راه میره و با زبون شیرینش میگه مامان
وقتی بغلش میکنم تمام غم و مشکلاتم یادم میره
کنارش ارامش عجیبی دارم
شبا چاقو میزارم زیر سرم تا اگه صابر توهم زد بتونم کاری کنم.
تمام فکرم شده مراقبت از پسرم
خیلی فکر کردم که طلاق بگیرم اما نشد
نمیتونستم با بچه باز بگردم به اون جهنم.باز سرکوفت و تحقیر و توهین
بچم اونجا نابود میشد
باید خودم تلاش کنم.باید خودم زندگیمو بسازم
از پدرم هیچ وقت نمیگذرم.شاید اگه ازدواج زوری نمیکردم
شایان نبود.صابر نبود‌.قسط نبود.
برادرم از شادی طلاق گرفت و ازدواج کرده و دوتا بچه داره .
اون خوشبخت شد.اون تونست .اما من چون زن هستم نتونستم
شادی هم ازدواج کرد و طلاق گرفت .
نیما هم چهار بار نامزد کرد و بهم زد .هنوز که هنوزه بهم خبر میرسونن که دوستم داره و دنبال یکی شبیه به من هست.
اگه زمان صدبار دیگه هم برگرده من قبولش نمیکنم.
مخصوصا با اون کارش که منو خورد کرد….
من نمیتونم انتقامم و از دنیا بگیرم اما دلخوشیم به پسرم هست که میدونم انتقامم و از همه میگیره.مرد من پسرم هست
اون بزرگ میشه و میشه تکیه گاه محکم من.به امید اون روز من زندم و میجنگم…..
پایان
@nazkhatoonstory

1 1 رای
امتیاز این مطلب
guest
0 نظرات کاربران
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx