رمان آنلاین زندگینامه شهید حمید گلکار بر اساس سرگذشت واقعی قسمت ۵۱تا۶۰

فهرست مطالب

ناهید کلگار,حمیدگلکار,رمان آنلاین,سرگذشت واقعی

رمان آنلاین زندگینامه شهید حمید گلکار بر اساس سرگذشت واقعی قسمت ۵۱تا۶۰ 

سرگذشت های واقعی 

نویسنده : ناهید گلکار 

 
#۵۱

رانندگی کند همه در یک شوک فرو رفته بودند و مرتب خدا را شکر می
کردند.
چند روز بعد حمید با موتور در خیابان کسرا با یک تریلی برخورد کرد و
خودش از روی تریلی تا ده بیست متر آنطرف پرتاب شد و موتورش
چنان از بین رفت که هر کس او را می دید مطمئن می شد راننده اش
مرده است. او را به بیمارستان کسری رسانند و به مادر خبر دادند. علی و
مادر نزدش رفتند و با هزار سالم و صلوات … و دوباره خدا را شکر
گفتند و با هم به خانه برگشتند. در حالیکه تمام بدن او کبود و زخمی بود
و او یک هفته ای به خاطر جراحات و کوفتگی بدن در رختخواب ماند .
و درست چند روز بعد از اینکه او دوباره به سپاه رفت، بایک وانت تصادف
کرد. قسمتی از موتور به گلگیر یک وانت گیر می کند و سر حمید در زیر
وانت قرار می گیرد و باز هم خدا رحم می کند که او زنده می ماند. این
بار حمید وقتی به خانه آمد سویچ موتور را به مجید داد و گفت: :مال تو:.
مجید پرسید: :چرا:؟ او گفت: “من نمی خوام این طوری بمیرم”
باز هم یک معجزه ی الهی حمید را نجات داد… زنگ خطر برای مادر به
صدا در آمد که نکند اینها نشانه ی خداست؟ نکند پسرم را همین جا از
دست بدهم؟ شاید خدا می خواهد به من نشان دهد اگر بخواهد اتفاقی
بیفتد این جا و آن جا ندارد و خداست که باید نگهدار او باش .
دکتر نور بالا به پدر زنگ زد و از او خواهش کرد برای ادامه ی کارش به
جبهه برود او می گفت هیچ کس مثل شما نمی تواند بیمارستانهای
صحرایی را به آن امنی بسازد و او را به کمک خواست. پدر راهی شد و به
زودی خودش را به دکتر رساند. در حالیکه مجید هم برای ترمیم سیم
کشی های تخریب شده جبهه بود.

روز که حمید غمگین نشسته بود مادر نزد او رفت اول او را بغل کرد و
“مادر هر کاری می خوای بکن هر کاری که
بوسید و بویید بعد گفت:
صالح می دانی تو اینقدر آقایی که نمی خوام مانع خواسته ی تو باشم نمی
خوام اسیرت کنم برو فقط به من هم فکر کن و توی خطر نرو فقط
همین.”
و این چنین بود که حمید دوباره رفت. این بار مسئولیتی نداشت، رفت
کمک کند. برایش فرقی نمی کرد. عملیات والفجر یک بود و او چند روز
بیشتر آنجا نبود که ……
“من توی یک وانت نشسته بودم دیدم یک
مجید تعریف می کند:
آمبولانس چراغ می دهد من ماشین را کنار کشیدم دیدم دوباره چراغ
داد با دست اشاره کردم خوب برو من که کنارم ولی آمبولانس بوق زد
توجهم جلب شد توی ماشین را نگاه کردم دیدم حمید بغل دست راننده
نشسته با دست به من اشاره می کند بیا دنبالم. دنبالش تا بیمارستان رفتم.
هزار احتمال به دهنم رسید ولی می دانستم برای حمید اتفاقی افتاده
است. وقتی حمید پیاده شد دیدم که یک دستمال دور کمرش بسته.
فهمیدم که حدسم درست بوده پرسیدم حمید چی شده باز؟ و او با
لبخند گفت : توی ماشین بودم که خمپاره بغل ماشین خورد یکی از ترکش
هاش ماشین رو سوراخ کرد و رفت توی کمرم یکی هم توی پام …
به صورتش که نگاه کردم دیدم چشم مصنوعی اش توی حدقه چرخیده و
منظره ی بدی پیدا کرده به او گفتم و او باز هم خندید و گفت از موج
انفجاره دیدم همه به من زل می زنند برای همین بوده رفتم کمی آب
آوردم و دستش را شست و چشمش را در آینه ماشین جا انداخت.”
@nazkhatoonstory
#۵۲
در نقاهتگاه اهواز بود. زخمی های عملیات والفجر یک را برای بردن
به تهران به فرودگاه آوردن همه روی برانکارد منتظر بودند تا هواپیما
حاضر شود. پدر آنجا بود همین طور راه می رفت به زخمی ها نگاه می
کر،د ولی متوجه ی حمید نشد چون او دمر خوابیده بود ولی حمید او را
دید و وقتی از کنارش رد می شد پای او را گرفت، یک لحظه پدر بر
گشت و حمید را دید. با صدای بلند گفت: “یا حضرت عباس حمید جان
چی شدی بابا؟ ”
چیزی نیست آقاجون یه ترکش ساده اس”

” بزار ببینم…” کمرش را آهسته باز کرد. ترکشی را دید که نیمی
در داخل بدنش است و نیمی بیرون… دور ترکش را بسته اند تا بیشتر
فرو نرود. بدون اختیار چشمهای پدر پر از اشک شد و بغضش ترکید و به
همان حال گفت: “آره یک ترکش ساده! دیگه حمید گفت:

یکی هم به پام.” پدر با نگرانی پرسید:
فلج نشی خورده به کمرت ”
حمید پایش را بالا آورد و گفت: “نه نگاه کن چیزی نیست خودم رفتم
بیمارستان.”
پدر می دانست آنطوری که حمید وا نمود می کند ساده نیست. با عجله
خودش را به دکتر نورآباد رساند و اطلاع داد که همراه حمید به تهران می
رود.
باالفاصله حمید را در بیمارستان شماره ی دو بستری و بعد مادر را خبر
کردند. آنجا ترکش کمر و پایش را در آوردند و پایش را گچ گرفتند.
دوتا از انگشتان پایش شکسته بود.
چند روز بعد به خانه منتقل شد. ولی از جایش نمی توانست حرکت کند.
با این حال به شوخی گفت

“اگر یک آهن ربا اونجا باشه من به اونی چسبم تمام بدنم پر از ترکشه!” بله هزاران ترکش در بدن و صورت
او فرو رفته بود که حتما آزارش می داد.
@nazkhatoonstory
#۵۳

فصل هفتم :
ازدواج:
او به خاطر درد زیادی که داشت مدتی در کرج ماند . مادر به امید اینکه
او دیگر به جبهه نرود اصرار می کرد که ازدواج کند. حمید هر پیشنهادی
را رد می کرد تا اینکه خانم مهدی شرع پسند به مادر گفته بود که
دختری را می شناسد که واقعا خوب و پسندیده است. و از همه نظر
مناسب حمید آقاست. اگر می خواهید من وقت بگیرم، یک بار همدیگر را
ببیند. وقتی مادر گفت که توسط خانم مهدی انتخاب شده سکوت کرد و
بعد رضایت خودش را اعلام کرد.
بالاخره یکشب حمید و مادر برای خواستگاری دختر آقای کمندی که اتفاقا
روبروی منزل علی می نشستند رفتند.
نسرین خانم بیست سال بیشتر نداشت و در یکی ازمدرسه ها معلم
پرورشی بود. مادر وحمید برای خواستگاری به خانه ی خواهر نسرین
رفتند چون او در آن زمان مشغول مراقبت از خواهرش بود که تازه
نوزادی به دنیا آورده بود.
مادر مدتی با نسرین صحبت کرد و حاصل این شد که او را شایسته ی
حمید می یابد به او ندا را می رساند. حالا نوبت تصمیم گیری با حمید و
نسرین است پس آنها را تنها می گذارند تا با هم صحبتی داشته باشند.
هر دو سر شان پایین است قلب نسرین بشدت می تپد و حرفی به
نظرش نمی رسد که بگوید….
و حمید سر حرف را باز می کند می پرسد و می شنود از معیارهای شان
از عقایدشان و از هدف های شان برای زندگی و برای ازدواج حرف می
زنند. طوری که حدود یک ساعت گفتگوی آنها طول کشید و تنیجه
موافقت هر دو می شود. مادر از صورت گل انداخته ی او و از لبخندش
رضایت حمید را شناخت.
خیلی زود دو خانواده با هم آشنا می شوند و خانواده آقای کمندی
موافقت خود را اعلام می کنند و در سوم شعبان در یک فضای معنوی و
خیلی ساده مراسم نامزدی در خانه ی پدر نسرین انجام می شود.
حاال مادر در تلاش است تا هر چه زودتر جشن عقد را برگزار کند. فهیمه
مدام همراه اوست به کمک هم برنامه ریزی می کردند و روز به دنبال
تدارکات عروسی این طرف و آن طرف می رفتند و شبها را فهیمه به
دوختن لباس عروس سپری می کرد. آنها می خواهند حمید هر چه زود
تر ازدواج کند و این عزیزی که چند سال است چشم براه و نگرانش
هستند و منتظر یک خبر از او، حاال خوشحال است و با خوشحالی او شادی
دوباره به خانواده برگشته بود.
مادر و فهیمه تمام کارها را انجام دادند و آخرین کار لباس عروس بود
که خواهر مهربان در حال دوخت آن بود. حمید مرتب یادآوری می کرد
همه چیز ساده باشد.
بالاخره شب عروسی فرا رسید حمید به سلمانی رفت و یک پیراهن آبی
و شلوار سبز سپاه را پوشید، تمیز و مرتب اطو کشیده. و عطر مالیمی از
گلاب به خود زده بود. با اینکه لباس شیکی برای یک داماد نبود اما او
بسیار برازنده به نظر می رسید هنوز با همه ی جراحات و یک چشم
مصنوعی خوش تیپ و سر حال بود و توجه همه را جلب می کرد.
@nazkhatoonstory
#۵۴

بوی برنج و کباب سراسر خیابان که یک طرف منزل آقای کمندی زنانه و
طرف دیگر خانه ی علی مردانه بود پیچید از هر دو خانه صدای صلوات و
تکبیر می آمد.
و او آمد با صلابت و متین آمد تا عقدش را با نسرین ببندد. سرش پایین
بود و شرم از صورتش می ریخت. کنار عروسش نشست و خطبه خوانده
شد قلب مادر در سینه طور دیگری می تپید.
“وقتی خبر ازدواج حمید را
ناهید هم خودش را رسانده بود او می گفت:
شنیدم مثل اینکه دنیا مال من شد. روزها و شبها در غربت به حرم می
رفتم و برای سلامتی اش دعا می خواندم. شبهای جمعه بدون وقفه به
دعای کمیل که در حرم امام رضا برگزار می شد می رفتم برای اینکه خدا
او را به ما ببخشد. ولی همیشه قلبم برایش می لرزید و ترس از دست
دادنش وجودم را به آتش می کشید و حالا با این خبر روی پا بند نبودم.”
و قتی او را در لباس دامادی دیدم، همان لباس ساده و بی آلایش،

هزاران بار خدا را شکر کردم و برای انتخاب عروس خوبش به او تبریک
گفتم.”
حمید آنقدر خاص بود که بعد از عروسی همسرش را سوار ماشین کرد
و بدون بدرقه کننده از آنجا دور شد و این از ویژه گی های خاص
خودش بود. احساسش، حساس بودنش، محبتش، همه خاص خودش بود.
به کسی نمی گفت دوستت دارم ولی نگاه و رفتارش گویای همه چیز
بود. در زندگی زناشویی هم همین طور بو.د دقیق و نکته سنج. او برای
یک غذای خوشمزه کلی از همسرش تعریف می کرد و از آن غذا برای
همه می گفت و آنرا با لذت می خورد. وقتی نسرین خانم یک کوبلن
دوخت ساعتها آنرا به همه نشان می داد و تعریف می کرد. خودش فورا را قاب گرفت و به دیوار زد. بارها دیده بودند که وقتی از حیاط رد می
شود یک شاخه گل می چیند و به اتاقش می برد و کنار تخت همسرش
می گذارد. اگر در خانه بود و نسرین آشپزی می کرد به یاریش می
رفت. نسرین خانم تعریف میکرد
“یک روز خورش قیمه درست کرده بودم.

نزدیک ظهر بود که حمید آمد. من سیب زمینی ها را در ماهی تابه

ریختم تا سرخ شود. حمید به آشپزخانه آمد و پرسید کمک نمیخوای
گفتم چرا شما اینها رو سرخ کن تا من سفره را پهن کنم” وقتی برگشتم او
ببین
سیب زمینی های سرخ شده را در بشقاب کشیده بود و گفت: ”
چقدر خوب سرخ کردم” چشمم به یکی از آنها افتاد که زیاد سرخ شده
بود به شوخی گفتم “این یکی سوخته” حمید خیلی جدی گفت “آخ اونو
ندیدم بخورم بقیه ی سوخته هاشو خوردم” به قدری من از این حرف او
خنده ام گرفت که همه با من خندیدند و آن ناهار را با شادی خوردیم. از
این نوع خاطرات زیاد با حمید داشتم که برایم فراموش نشدنی است.
دهم خرداد۶۱ بعد از ازدواج شان با هم به مشهد می روند و هشت روز
آنجا نزد ناهید می ماند روزگار خوشی برای همه ی آنها.
زیارت امام رضا برای آنها که تازه پیوندشان را شروع کرده بودند لذت
بخش بود. علاوه بر این چند روزی هم به یکی از روستا های اطراف مشهد
رفتند و از باغهای میوه و فضای آرام آن لذت بردند. وقتی دوتایی در باغ
قدم می زدند و آلبالو می چیدند، خواهر از دور نظاره گر بود و باز هم
برای دیدن چنین روزی شکر خدا را بجا می آورد. او می دید که حمید
چقدر با همسرش مهربان است و رفتار سنجیده و محبت آمیزی دارد و
باز هم به او افتخار می کرد.
@nazkhatoonstory
#۵۵

از مشهد که برمی گردند حمید برای ماموریتی به جبهه می رود و یک
ماه بعد برمی گردد در همین مدت نامه ای برای نسرین می فرستد و او
را خاطر جمع می کند که حالش خوب است و به زودی بر می گردد.
برگشتن او با خبر خوش همراه شد نسرین خانم به او مژده دادکه او به
زودی پدر خواهد شد. حمید از خوشحالی نمی توانست جلوی خنده اش
را بگیرد چشمش برق شادی داشت، آنشب او همه را به شام جاده چالوس
دعوت کرد و سور بچه دارشدنش را داد.
اواخر تابستان بود. حمید از درد کمر به خود می پیچید. خودش می گفت
همین درد باعث شده بود که زود برگردد. دردش آنقدر زیاد بود که
نمی توانست خودش را کنترل کند. حرکت کردن برایش مشکل شده بود
به زحمت راه می رفت. به دکتر مراجعه کرده بود و بعد از عکس برداری
معلوم شدکه ترکشی که به کمرش خورده بود، به مهره ی پنجم او
صدمه زده است. و این مهره شروع به عضروف سازی کزده و به نخاع
فشار می آورد. او مرتب مسکن می خورد تا بتواندآن درد جانکاه را
تحمل کند.
حمید برای عملیات بعدی در سپاه کرج یک آموزش فشرده به اسم مالک
اشتر گذاشته بود و با درد زیادی که داشت آموزش آنرا به عهده گرفته
بود. یکی از همرزمانش آقای علی کرمی می گفت: “چهره او اغلب از درد
سرخ بود. بیشتر اوقات شبها هم که پادگان در تدارک مانورآزادی قدس
بود به پادگان می اومد. و وقتی دردش زیاد بود من گزارش کار را به
خانه اش می بردم و کارها رو همون جا انجام می دادیم. یک بار که از
درد تحملش تمام شده بود به من گفت: این آمپول رو برای من بزن
منتظر نشد و پیراهنش را بالا زد. من در مقابل کار انجام شده آمپولش را
زدم و متوجه شدم که چقدر درد می کشد”
آبان ماه بود و حمید همچنان درد می کشید. دکتر می گفت عمل
خطرناک است و امید اینکه او بعد از عمل فلج نشود خیلی کم است ولی
دردش ساکت می شود. حمید عمل را عقب می انداخت و از این موضوع
می ترسید.
مادر برای زایمان ناهید به مشهد رفت ولی نگران حمید بود و بی تابی
می کرد. زن بیچاره نمی دانست چیکار کند ناهید این را متوجه بود و به
او اصرار کرد که برگردد. باز هم مادر در عین ناچاری دختر و نوه اش را
تنها گذاشت و به تهران باز گشت.
به محض اینکه مادر رسید حمید را دید که روی تخت از درد فریاد می
زند وقتی حمید این کار را کرده بود پس درد از آنچه تصورش می رفت
زیاد تر بود فورا او را به تهران می برند و بستری می کنند.
خطر قطع نخاع چیزی نبود که عروس تازه را دچار آشفتگی و نگرانی
نکند. همه بیمارستان بودند و این بار باید مراقب نسرین هم باشند و
دلداریش بدهند. تا اینکه عمل تمام شد و دکتر خبر دادبا موفقیت انجام
شده است این بار هم حمید بطور معجزه آسا یی از خطر نجات پیدا کرد.
چند روز بعد که حمید توانست راه برود خوشحال بود و به شوخی گفت:
“آخیش راحت شدم همه جا تیره و تار بود هیچی نمی دیدم اصلا فکر
نمی کردم خوب شوم.”
حمید به محض اینکه حالش خوب شد تصمیم گرفت قسمت عقب خانه ی
پدری را برای خودش و نسرین خانه ی مستقلی بسازد تا همسرش بتواندراحت زندگی کند.کار را شروع کرد و همه دوستان با وفایش که همیشه
همراهش بودند به کمکش آمدند. محسن، امیر، علی، مجید و همه با هم
کار می کردند. حمید صبح ها خودش را برای برنامه ریزی مانور آزادی
قدس آماده می کرد و شبها تا دیر وقت خانه اش را می ساخت.
دو تا اتاق و یک آشپزخانه و سرویس، برای خوشبخت شدن حمید و
نسرین کافی بود و نتیجه ی کار بسیار خوب بود با ذوق و شوق خاک
بنایی را تمیز کردند و اثاث خودشان را چیدند.
@nazkhatoonstory
#۵۶

فصل هشتم:
جنگ آخر حمله ی خیبر :
بهمن ماه بود. هوا بسیار سرد بود و سوز بدی می آمد که از فرمانده
منطقه ده ثارالله تهران نامه آمد تا سپاه ناحیه کرج نیروهای طرح لبیک یا
خمینی را فراخوان دهد و در قالب لشکر عملیاتی حبیب بن مظاهر
رزمایش عملیاتی انجام شود تا نیرو ها با آمادگی بیشتری به جبهه اعزام
شوند.
حمید به عنوان فرمانده عملیات سپاه کرج و علی کرمی جانشین او برای
شناسایی مکان رزمایش به ماهدشت و اشتهارد می روند. هنوز کمرش
درد می کرد و وقتی سرما می خورد دردش بیشتر می شد. برای همین
لباس گرم پوشیده بود و کلاهیی که مادر برایش بافته بود به سر می
گذاشت و تا صورت پایین می کشید. با این همه باز هم سرش درد می گرفت
“اقای کرمی میگفت چون در همه ی لحظات با او بودم می
.
دیدم که هنوز درد می کشد و با صبوری کارش را انجام می دهد. بارها از او می خواستم که اجازه بدهد من این کارو بکنم اگر برایت سخت است
ولی او زیر بار نمی رفت و با همان حال تلاش می کرد”
حمید پس از بازدید از ارتفاعات، کوه های کردها و تاوره را انتخاب می
کند که بر جاده ماهدشت و اشتهارد مشرف است. حمید با فرمانده های
دیگر روی نقشه و کالک ها کار می کردند. شب وقتی همه خسته می
شدند او هنوز مشغول کار بود تا کالک ها آماده شود. دوازده کادو از
منطقه مانور تهیه شد. صبح بیست و دوم بهمن نیروهای سازمان دهی
شده سوار از اردو گاه به طرف منطقه ی عملیاتی راه می افتند و نیرو
های بسیجی لشکر عملیاتی حبیب بن مظاهر در آنجا مستقر می شوند و
آماده عملیات. توپ و تانک و خمپاره انداز و هلیکوپتر… همه چیز برای
عملیات مهیاست.
بالاخره عملیات آغاز شد. صدای توپ و خمپاره گوش ها را کر می کرد. تا
ساعت یازده عملیات به پایان رسید. حمید از کار رزمنده ها راضی بود از
آنها یکی یکی تشکر می کرد. علی کرمی که در تمام این مراحل همراه او
“وقتی مانور با موفقیت انجام شد مصاحبه ای از طرف صدا
و سیما با او کردند و او چگونگی مانور و علت انجامش را به خوبی توضیح

داد ..
چند روز بعد از مانور، تیپ حبیب بن مظاهر کرج به فرماندهی حمید
تشکیل می شود تا به منطقه جنوب برود. وقتی این خبر به مادر و پدر و
نسرین رسید همه با تعجب سکوت کردند. مادر با بغض گفت: “حمید
قرارمون این نبود خانمت بارداره یک ماه دیگه تو پدر میشی کجا داری

میری؟” حمید باز هم با همان لبخند همیشگی گفت:
من فرمانده هستم جلو نمی رم حواسم هست برمی گردم باید بچه مو ببینم
@nazkhatoonstory
#۵۷

اتاقش رفت. نسرین روی تخت نشسته و حرفی نمی زد. آرام
بغض کرده بود. حمید کنارش نشست و به او قول داد که برگردد و
خیالش را راحت می کند. او گفت: “خودم می دونم نباید تو و بچه رو تنها
بعد
بزارم. لطفا ناراحت نباش من جلو نمی رم فقط فرمانده هستم.”
آماده شد این بار نه مادر و نه پدر نمی توانند جلوی اشکهایشان را بگیرند
به او نگاه می کنند و حمید باز هم آنها را دلداری می دهد. خانه در
سکوتی غم انگیز فرو رفته بود ولی نگاه سنگین مادر آنی از روی حمید
برداشته نمی شد. برف سنگینی همه جا را سفید کرده بود. حمید از خانه
خارج شد. او رفت و غم بی مانندی را در دل مادر و پدر و همسرش
گذاشت …….
ولی ساعتی بعد صدای در آمد و صدای پای حمید… همه با هیجان از
پنجره نگاه کردند… اشتباه نیست خودش بود برگشته …. وقتی وارد شد
یک حلقه فیلم در دست داشت که مشغول باز کردن آن بود.
او وانمود می کرد سر حال است و بیشتر وانمود می کرد غم آنها را
ندیده است. درست مثل اینکه هیچ اتفاقی نیفتاده. فیلم را توی دوربین
انداخت و مرتب عکس می گرفتند. تقریبا نصف فیلم را استفاده کرد و بعد به نسرین گفت
“بقیه اش باشه وقتی بچه به دنیا اومد خودم ازش
ب
بگیرم و چاپ می کنم” بعد آماده رفتن شد خداحافظی کرد التماس دعا
گرفت و دو باره از خانه بیرون رفت.
مادر او را از زیر قرآن رد کرد و پشت پایش آب ریخت، او به حیاط
رفت و سوار موتور شدو آنرا روشن کرد ولی هر چه گاز می داد موتور
حرکت نمی کرد او دنده عوض می کرد و گاز می داد و موتور بکس باد
می کرد و از جایش تکان نمی خورد. اشکهای پدر تند تر شد با بغض گفت
“خانم موتور نمی خواد حمید رو ببره اگه حمید بره دیگه بر نمی گرده.”

مادر ناراحت شد و گریه اش شدیدتر و با اعتراض به او گفت: این چه
حرفیه می زنی مرد بسه دیگه مگه نمی بینی برفه برای هر کسی پیش
میاد.”
موتور با هزار زحمت راه افتاد و باز دم در ایستاد و حرکت نمی کرد. پدر
نگاه غمگینش را از روی حمید بر نمی داشت. اشکهایش مانع می شد

براحتی حمید را ببیند. دوباره دلش لرزید و زیر لب گفت: خدا بخیر
بگذرون…”
ساعتی گذشت. برف آرام آرام می بارید و سه نفر در آن خانه ی مات و
غم زده هر کدام گوشه ای در سکوت نشسته بودند. که صدای در آنها را
به خود آورد. حمید دوباره برگشته بود. هر سه از جا پریدند و مثل
اینکه سالهاست او را ندیده اند از او استقبال کردند. او ساعتی نشست،
یک چای خورد و دوباره دل آنها را به دست آورد و رفت.
بعد از ظهر اتوبوس ها به طرف دو کوهه راه افتادند. تیپ، چادرها را در
ضلع شمالی پادگان دوکوهه بر پا کرد. همه ی اتوبوسها و نیروهایی که با
قطار آمده بودند تا شب خودشان را رساندند. تیپ حبیب بن مظاهر زیر
نظر لشکر محمد رسول اهلل قرار گرفته بود. همه در حال دوندگی برای
انجام حمله خیبر تالش می کردند.
حمید که فرمانده تیپ بود، شب همه ی فرمانده های گردان ها و
گروهان ها را جمع کرد و برنامه ها را برایشان تشریح می کرد.
یکی از رزمنده ها به نام علیرضا اردو بادی یک روز به مرخصی بدون
برگه رفته و بر می گردد. فرمانده گروهان “کاظم بابایی” خیلی عصبانی شد
@nazkhatoonstory
#۵۸

دستور داد او به کرج بازگردد. به او گفت: “تو آدم منظمی نیستی
پس به درد جنگ نمی خوری”
سید حسین شنید و به حمید گفت که اردوبادی پیک است و برای همین
کار رفته بود و بابایی اصرار دارد او برود. شب همه توی چادر دور هم
نشسته بودند و جلسه داشتند که علیرضا وارد می شود و گوشه ای

ایستاد. بعد از جلسه بابایی با غیض به او گفت:
نگفتم برو…”اینجا چیکار میکنی علیرضا سرش را پایین انداخت و زیر لب گفت: “هیچی” بابایی دوباره گفت
“برای هیچی اینجا وایسادی؟برو دیگه … ”

حمید دستش را روی شانه علیرضا گذاشت و گفت: “برادر اردو بادی
پیک تیپه. کاری واجب داشته.” و در حالیکه هنوز دستش روی شانه ی او
بود با هم از چادر خارج شدند .
حاال نیرو ها بیست و پنج روز است در دو کوهه آموزش می بیند تیپ
حبیب بن مظاهر آماده شده تا به جفیر برود. جایی که محل تجمع
نیروهای تیپ در نزدیک محل عملیاتی طالبیه بود. نیروهای دشمن
حمالت سنگینی به ایران وارد کرده بودند. در این عملیات سید حسین
میررضی جانشین تیپ قرشی، مسئول ستاد و کرمی مسئول اطالعات
شهید جعفر محمدی جانشین دوم و شهید میررضی جانشین اول حمید
انجام وظیفه می کردند.
سید حسین میر رضی جانشین تیپ از خط چنگوله بر می گردد سرش
پایین است و اندوه از صورتش پیداست. دلش نمی خواهد به حمید نگاه
کند. همه خبر شهادت آقا مهدی را شنیده بودند ولی کسی جرات نمی
کرد به حمید بگوید. از طرفی علی کرمی برای ماموریتی به دو کوهه
“راه افتادیم تا نزدیکی ظهر رسیدیم هنوز,داخل
سنگر نرفته بودیم که صدای بی سیم بلند شد و ناصح فرمانده تیپ گفت:
عراقیها پاتک زدن بریم ببینیم چی شده. آقا مهدی اونجاست. رفته خط…
همه بی خبر بودند. دو باره با بی سیم تماس گرفتند، ولی چیزی
نفهمیدیم. حاج حسین میررضی با آقای کلهر گفتن شما صبر کنین ما
میریم و بر می گردیم و با یک بی سیم چی رفتند مدتی در انتظار
ماندیم.که ناگهان یک رزمنده توی چهار چوب در پیدا شد و در حالیکه
حال خودش خیلی بد بود با ناراحتی گفت: آقا مهدی رفت…کلهر لیوان
چای در دستش بود آنرا آنقدر فشار داد که در جا در دستش ترکید…”
کرمی و حاج حسین بر گشتند. تمام راه را اشک می ریختند. وقتی رسیدند
حمید نشسته بود و رزمنده ها دور تا دورش بودند.
سکوت غم بار رزمنده ها توجه حمید را جلب کرد. گاهی می دید که

رزمنده ای گریه می کند. از حاج حسین پرسید: چیزی شده
حمید با دو دست محکم به سرش کوبید و دو زانو
را در بغل گرفت و زار زار گریست. کرمی و میررضی هم کنار حمید
نشستند و هر سه با هم عزای از دست رفتن انسانی بی نظیر را گرفتند.
شهادت مهدی برای آنها خیلی سخت بود. آقا مهدی گوهری گرانبها بود
که از دست رفت. در عین حال مهدی برای حمید دوست و همراه و الگو
بود که از دوران دبیرستان با هم بودند و به لحاظ افکار مشترکشان
اخوتی کم نظیر با هم داشتند.
این سومین شهید از خانواده ی شرع پسند بود و حمید دگرگون و بی
قرار شده بود. شاید همین امر باعث شد او بی پروا و جسورتر به جنگ
دشمن برود دلش می خواست هر چه زود تر به دشمن بتازد.
@nazkhatoonstory
#۵۹

شب فرمانده ها را جمع کرد و گفت: باید هر طوری شده خط رو پس
بگیریم هر طور شده…” و صبح قبل از طلوع آفتاب نیرو ها بطرف خط
حرکت کردند.
دو گردان پیاده خطوط پدافندی منطقه کوشک و طالبیه را از ارتش
تحویل گرفتند. حمید احدی مسئول محور پدافندی کوشک شد و بقیه
نیرو ها ظرف سه روز در آنجا مستقر شدند.
می

حمید دوباره فرمانده گردانها را جمع کرد و در آن جلسه گفت:
خواهیم عملیات را شروع کنیم. شما باید دشمن را متوجه ی کوشک کنید
تا آنها فکر کنند عملیات از آنجا انجام می شود. این دو گردان باید به
دسته های بیست دو نفری تقسیم تا عملیات ایذایی انجام بدهند.”
فرمانده یکی از گردانها قبول نمی کند که این کار را انجام دهد و
استداللش این است که “اگر کسی اونجا بره دیگه سالم بر نمی گردد
زمین در آنجا هموار است و در دید و تیر رس دشمن باید فکر دیگه ای کردحمید ناراحت شد و گفت
“این دستور فرمانده کل سپاهه اگه

شما این کارو نکنین من خودم به تنهایی با یک تیر بار و آرپی جی این کارو
انجام می دم.”
در این موقع نورالدین پیرایه، که جانشین گردان دوم بود، بلند شد و
گفت: “برادر گلکار من آماده ام به عنوان فرمانده دسته جلو برم. فقط
یک بلدچی می خوام که درست هدایتمون کنه. من زیاد کار با قطب نما را
بلد نیستم.” حمید فورا یک رزمنده را صدا می زد تا همراه او برود.
گردانهای ایرانی در چهار صد متری عراقیها پشت خاکریز مستقر شدند.
نورالدین دسته ی داوطلب را تشکیل می دهد و شب پا ورچین پاورچین
از نیمه راه می گذرند.

صدای خمپاره و شلیک گلوله فضا را پر کرده منور ها مرتب آسمان را
روشن می کنند نورالدین و یارانش با روشن شدن آن روی زمین می
خوابند تا از دیدرس دشمن پنهان شوند. لحظات سخت و بسیار دشواری
را می گذراندند. بیسیم چی کنار نورالدین بود و مرتب به حمید گزارش
می داد. یک بار که منوری روشن شد و هر دو مجبور شدند روی زمین
بخوابند یک گلوله به چانه ی بیسم چی خورد. او زخم خورده به پشت
روی زمین می خوابد و بقیه پیش روی می کنند. زمین پر از مین و سیم
خاردار و موانع سختی است که آنها از آن عبور می کنند و با آن حال
دشمن را به آرپی جی و تیر بار می بندند و در هم می کوبند. دلیر
مردانی شجاع که یادشان گرامی باد.
آنها پس از در گیری بر می گشتند و نورالدین فورا به حمید بیسم زد که
عملیات با موفقیت انجام شد. حمید پرسید تلفات نداشتید؟ و او گفت:
“ظاهرا یک نفر شهید داریم. بیسم چی تیر خورده. موقع برگشتن پیداش
نکردیم.” حمید با ناراحتی گفت: “اگه میشه پیداش کنین جنازه نباید دست
دشمن بیفته.”
نورالدین و یارانش به دنبال بیسم چی گشتند ولی پیدایش نکردند و چون
روشن شدن هوا نزدیک بود مجبور شدند بر گردند ولی متوجه شدند
بلدچی هم با آنها نیست. باز حیران و سر گردان به گشتن ادامه دادند تا
اینکه قمقمه بیسم چی را پیدا می کنند ولی از خودش خبری نبود. بالاخره
نزدیک یکی از گردانها می شوند آنجا خبردار شدند که بیسم چی خودش
را به نیروهای ایران رسانده و به بیمارستان منتقل شده است. فورا خبر را
به حمید رساندند و او خیلی خوشحال شد ولی از بلدچی خبری نبود…
@nazkhatoonstory
#۶۰

ششم اسفند ۶۲ بود: فهیمه روز قبل برای دیدن پدر و مادرش به کرج
رفته بود. شب را آنجا ماند نزدیک صبح درد زایمان نسرین شروع می
شود بلا فاصله پدر حاضر می شود و او را به بیمارستان تهران می رسانند.
حالا مادر در فکر است … بچه ی حمید بدنیا می آید و او نیست در حالیکه
قول داده بود تا زایمان بر گردد ولی مدتی بود از او خبر نداشت. دلش
تنگ بود. باز هم بی جهت دلشوره داشت. می دانست دل عروسش چه
می خواهد. خودش چه می خواهد ولی آن همه اضطراب را نمی شناخت.
او خیلی وقتها برای حمید دلواپس می شد و زخمی شدنش را می فهمید و
به او الهام می شد ولی این بار فرق می کرد روح و روانش بهم ریخته
بود. نگرانی برای حمید از یک طرف و دلواپسی برای مجید هم از طرف
دیگر. در عین حال گریه های نسرین بود که یک آن بند نمی آمد. او چه
درد داشت چه نداشت اشک می ریخت و غم مادر را سنگینتر می کرد.
مادر، نسرین را در بیمارستان بستری کرد و بعد به خواهرش زنگ زد و
خبر داد. و با همان تلفن با خانم امیر تماس گرفت تا ببیند او چگونه با
جبهه تماس می گیرد تا بتواند به حمید خبر بدهد. خانم امیر شماره ای به
مادر می دهد.
فهیمه خیلی منتظر می شود ولی بچه بدنیا نمی آید. مادر به او اصرار می
کند تا به خانه برود و یک طوری حمید را با خبر کند. )مادر از اوضاع جبهه
خبر نداشت و نمی دانست حمید چه مسئولیت سنگینی به عهده دارد او
فکر می کرد به محض اینکه حمید خبر را بشنود بر می گردد و همه چیز
روبراه می شود و عجله اش برای همین بود بالاخره با اصرار مادر فهیمه
رفت، در حالیکه دلش نمی خواست او را در این شرایط تنها بگذارد. حالا
مادر تنهاست و منتظر پشت در اتاق زایمان انتظار می کشد ……..
@nazkhatoonstory

 

5 1 رای
امتیاز این مطلب
guest
2 نظرات کاربران
Oldest
Newest Most Voted
Inline Feedbacks
دیدن تمام نظرات
2
0
لطفا نظرتو در مورد این مطلب بنویسx